دولت اسلامی و تولید فکر دینی
حوزه های تخصصی:
دریافت مقاله
آرشیو
چکیده
در این مقاله نویسنده با اشاره به مؤلفههای معرفتشناسانه و هستیشناسانه نظام فکری در گذشته، چنین نتیجه گرفته است که به نظر پیشینیان، دانش دینی تولید و توجیهکننده قدرت بوده است؛ درحالیکه به نظر نویسنده با دست برداشتن از آن مبانی سنتی، میتوان گفت: این قدرت است که هر دانشی، از جمله دانش دینی را سامان میبخشد.متن
ایران، 5 ـ 7/12/81
رابطه دولت اسلامی و تولید فکر دینی مدتی است که فکر من را به خود مشغول کرده است. ابتدا برداشت خود را از رابطه دو مقوله مهم دولت و دانش دینی مطرح میکنم. هر چند این یک بحث نظری است، اما میتواند پیامدهای عملی بزرگی به دنبال داشته باشد. در اینجا دو مطلب وجود دارد: دولت اسلامی و تولید فکر دینی. کدام یک مقدم است؟ کدام یک تا به حال آن دیگری را تولید کرده است؟ آیا این اندیشه رایج که دانش در جهان اسلام اصالت دارد و دولتها را میسازد و هدایت میکند، اندیشه درستی است؟ یا اینکه برعکس، دولتهای اسلامی و ساخت قدرت که زندگی سیاسی ما را شکل میدهد، دانشهای مناسب این قدرت را تولید میکنند؟ اگر بخواهیم به تسامح حرف بزنیم، کدام یک، علت زایش دیگری است؟
همانطور که اطلاع دارید، تفکر اسلامی تجربهای طولانی را طی کرده و بهویژه حول و حوش قرنهای سوم، چهارم و پنجم هجری تبدیل به علم مسلط شده است. از حدود 150 سال پیش و بهویژه از حدود 100 سال پیش، تحولاتی در جهان اسلام رخ داده است و جوامع اسلامی به سوی گسست یا اصلاح این دانشها حرکت کردهاند و میتوان نام آنها را دانشهای جدید یا نوگرایی در فکر اسلامی گذاشت.
در حوزه فکر اسلامی بهطور مشخص سه حوزه دانش را میتوان شناسایی کرد که همه در درون یک «نظام دانایی»(1) و در درون دولت قدیم شکل گرفتند. یکی از این سه حوزه در بغداد شکل گرفت و تحت عنوان دانش سنی در مدارسی به نام «نظامیه» رو به رشد گذاشت. دیگری حوزهای از دانش در شمال آفریقا است که مرکز آن «الازهر» بود و میتوان آن را حوزه مصر نامید. سومین حوزه، دانش شیعی دوازده امامی است. سر منشاء ابتدایی این حوزه در بغداد و قم و با رهبری شخصیتهایی چون ابن بابویه در قم و شیخ مفید و سید مرتضی علمالهدی در بغداد بوده است . سپس شیخ طوسی آن را به نجف کشانید و حوزه بزرگ نجف را تأسیس کرد.
دانش شیعی از لحاظ «ریختشناسی» با قدرت آل بویه گره خورده بود؛ همچنان که دانش سنی با قدرت سلجوقی و با خلافت عباسی گره خورده بود. دانش شیعه، پس از آلبویه، در دوران مغول و سپس در دوران صفویه به اوج شکوفایی خود میرسد و از آن پس در یک فرآیند «حاشیهنویسی» میافتد؛ یعنی دیگر کمتر تولید اتفاق میافتد و روند عمومی به شرح و تفسیر دانشهای گذشته اختصاص دارد.
این سه حوزه در درون نظامی شکل میگیرد که ما آن را «نظام سنتی» مینامیم و در درون ساختی از قدرت شکل میگیرد که ما اسمش را «دولت قدیم» میگذاریم. ویژگی دولت قدیم مسلمانان، اقتدارگرایی بود؛ یعنی دانشهای سنتی ما نیز اقتدارگرا هستند.
اکنون دوباره سؤالم را مطرح میکنم: کدام یک از این دو، اصالت داشتند و دیگری را تولید کردند؟ کدام یک از آنها، آن یکی را تغذیه میکند؟ کدام یک مستقل است و کدام یک تابع است؟
در تفکر اسلامی سه فرضیه برای پاسخ به این سؤال مطرح شده بود. اما پیش از طرح آنها، توجه شما را به اهمیت این بحث جلب میکنم. اهمیت عملی این بحث، آن است که ما هماکنون در دوران جدیدی از «نظامسازی» قرار گرفتهایم؛ با به عبارت دیگر در دوران جدیدی از «دولت اسلامی». من اینجا مفهوم دوران را معادل Periodنمیگیرم بلکه معادل epochیعنی گسست از گذشته و شروع یک چیز جدید، یک «شکل نو» و یک «حرکت جدید».
به نظر من دولت جدید ما یک چیز جدید، یک گسست از گذشته و یک تأسیس جدید است. حال در برخورد با این دولت، بررسی آن را از کجا باید شروع کرد؟ آیا از دانشهایی که این را ساختند؟ یا اینکه این دولت باید دانش مناسبش را تولید بکند و برنامههای مناسبش را طراحی کند؟ به هر حال این بحث راهبردی، و هر متفکری است که سعی میکند در درون دولت اسلامی به جامعه اسلامی بیندیشد.
اما سه فرضیهای که اشاره کردم:
فرض اول: بعضی از مسلمانان عقیده دارند که قدرت، دانش را میسازد. اگر این فرض درست باشد، باید گفت که دانش مسلمانان در گذشته و طبعا در امروز، باید تابعی از نظام قدرت باشد.
فرض دوم: عدهای دیگر معتقدند که اصالت با علم و دانش است. بنابراین اگر فرض دوم را بپذیریم آن وقت علت آشفتگیهای جامعه را باید در آشفتگی دانشها دید. دانشهای ما به گونهای شکل گرفتند که زندگی سیاسی ما تحول پیدا کرد.
فرض سوم: ابن طقطقی معتقد است که قدرت، مادر دانش نیست و دانش هم مادر قدرت نیست، اما این دو به گونهای با هم همزیستی دارند که خصلت همدیگر را پیدا میکنند.
چنان که میدانید، دانش اسلامی یک دانش همبسته است. اگر رهیافت نیچه را پیش روی خود قرار دهیم، آن وقت میتوان گفت که بهترین راه آن است که یکی از این دانشها و یا یک شاخه از این دانشها را در نظر گرفته و چگونگی شکلگیری آن را در تمدن اسلامی بررسی کنیم. آنگاه شاید بتوانیم به تعمیم فرضیه خود خطر کنیم و چون من بیشتر با مباحث سیاسی آشنا بودم، این مورد را در حوزه دانش سیاسی انتخاب کردم. بنابراین، پرسش من این است که دانش سیاسی مسلمانان، چگونه در این سه حوزه سنی، فاطمی و شیعه دوازده امامی شکل گرفت و چه خصلتی داشته و دارد؟
در تفکر اسلامی، فرضیهای که به دانش و طبعا دانش سیاسی اصالت میدهد و آن را مقدم بر قدرت میگیرد، سابقهای قویتر و دیرینه دارد. بنابراین فرض، دانش، زندگی را سازمان میدهد و دستگاهی به نام دستگاه دولت را تولید میکند تا بتواند جامعه خود را اداره کند. به این ترتیب، فرضیهای که من در اینجا مطرح میکنم، عکس فرضیه مشهور مسلمانان است که اصالت را به دانش میدادند و قدرت را تابعی از دانش میگرفتند.
البته کسانی که فرضیه رقیب را مطرح میساختند، یعنی تقدم قدرت را مطرح میکردند کم نبودند. شخصیتهایی مثل ابوعثمان عمروبن بحرجاحظ (درگذشته به سال 255 قمری) ـ که از رهبران معتزله و صاحب کتاب مشهور الحیوان است ـ در مقابل تفکر رایج تقدم دانش و قداست دانش، موضع میگیرند و اهمیت را به قدرت میدهند. غیر از او، شخصیت دیگری مانند ابن خلدون نیز اصالت را به قدرت و دولت میدهد. در بخش آخر کتاب مقدمه ابن خلدون که اختصاص به دانشها دارد، چنین آمده است: «این از اسرار الاهی است که دانشها فقط در تمدنها شکل میگیرند و تمدنها را هم دولتها میسازند.» بدینسان، وی نیز تقدم را به قدرت میدهد. تفاوت جاحظ با ابن خلدون در این است که جاحظ از خاستگاه روانشناختی قدرت صحبت میکند و قدرت را فردیتر میبیند اما ابن خلدون از هیکل و ریخت اجتماعی دانش صحبت میکند. او معتقد است که قدرت، جمعی و اجتماعی است. ابن خلدون از جریانهای جمعی قدرت صحبت میکند و به فلاسفه قدرت در جهان غرب که از شاخصترین آنها میتوان نیچه و میشل فوکو را نام برد، بسیار نزدیک است.
هنگامی که از قدرت و دانش صحبت میشود باید به این نکته اشاره کرد که متفکران قدیم ما، در صحبت از اصالت دانش، همواره سه پیشفرض را پذیرفته بودند:
1. دانش میتواند حقیقت را بازنمایی کند. علوم، قدرت درک حقیقت را دارند و میتوانند پدیدهها را آنگونه که به حق هستند درک کنند و بازنمایی کنند. یعنی متفکران قدیم ما معتقد به توانایی دانش در کشف حقیقت بودند.
2. حقیقت اشیا، ثابت است. یعنی هیچ چیز در حالت صیرورت نیست. در تفکر قدیم ما، صیرورت، امری عرضی است و ثبات اصل است. این تفکر تا حدی برآمده از الگوی یونانی هم بود. یعنی هر چیز که فینفسه خوب و مطلوب است برای ابد اینچنین است. برای مثال اگر نظم سیاسی درست، نظم سیاسی سلطانی است، هیچگاه نباید تغییر بکند. چون این اصل است و الگو نباید تغییر بکند.
3. چون صیرورت در حقیقت پدیدهها ممکن و مجاز نیست، بنابراین دگرگونی دانشها نیز مجاز نیست؛ پس هر دگرگونی را نوعی پسرفت تلقی میکردند و درست به همین دلیل بود که حدود 1000 سال به تلاش برای پیوند بین نظام سلطانی و دانش منبعث از نظم سلطانی دست زدند. حالا اگر فرض کنیم که ساخت قدرت به سمتی حرکت کند که زندگی، ساختار دموکراتیک یابد، این دانشها موضع منفی خواهند گرفت؛ چراکه اصل را بر نظام سلطانی میدانند. با این پیشفرضها، پیشینیان بحثهای مهمی را مطرح کردند. آنها قواعدی را نیز برای فکر در نظر گرفته بودند:
الف) تحت عنوان قاعده «هو هویة»؛ یعنی حقیقت همانی است که کشف شده است و دیگر بیشتر نیست.
ب) اصل عدم تناقض؛ یعنی اگر چیزی را امروز خوب میبینی برای ابد خوب است و هرگز نباید دگرگون شود.
پ) نگاه دوگانه به مسائل؛ یعنی از لحاظ اخلاقی یک نظم یا خوب هست یابد و شکل سومی ندارد.
اما اگر بتوانیم این فرضها را وارونه کنیم، آن وقت مسئله اینگونه دیده میشود که اگر ابتدا نظام قدیم و دولت قدیم در جهان اسلام شکل گرفته بود و به دلایلی برای اداره خود دانشی را ساخت که مناسب خودش بود، این امر چگونه شکل گرفت؟ قدرت قدیم چگونه این دانش را ساخت؟
چنان که میدانید، تفکر حاکم بر تمدن اسلامی عموما تفکری «نص محور» است، یعنی دانش مبتنی بر متون دینی است. اما میتوان بحث را جدا کرد، نص را تفسیر نمود و مباحث دیگر را به گونهای که شکل گرفته تبیین کرد که این دو کاملاً از همدیگر جدا و متمایز باشند. نص، خود تولید کننده دانش نیست. دانش را انسانی تولید میکند که نص را میخواند. بنابراین، دانش به تنهایی شکل نمیگیرد. بلکه در درون یک مثلث شکل میگیرد که در رأس آن نص دینی است. در یک قاعدهاش انسان مسلمان است که نیاز دارد، پرسش دارد و میخواهد راهحلهای خودش را از نص (نص دینی) بگیرد و در قاعده دیگر این مثلث، شرایط اجتماعی نهفته است.
این بحث را نیز مطرح کنیم که چون شرایط اجتماعی عوض میشود و از آن پس نیازهای انسان نیز تغییر مییابد، در نتیجه این دانشهایی که از نصوص تأیید میگیرند ـ و به اصطلاح غربیها confirmation میشوند ـ دچار تحول خواهند بود. یعنی دیگر بر آنها صیرورت حاکم خواهد بود و نه ثبات.
وقتی این نکته مطرح میشود، در واقع باید تأکید کرد که نص به تنهایی تمدن درست نمیکند اما همیشه بین نص و دانش، خلط میشود و نیاز انسان مسلمان، غیر از نیاز انسان غربی است و ازاینرو پرسش انسان مسلمان نیز غیر از پرسش انسان غربی است. این بار معنایی که همراه سؤال و از نیاز انسان مسلمان برخاسته، خصلت تاریخی دارد. ازاینرو در مواجهه با نص به گونه خاصی عمل میکند و از دریچه خاصی وارد دنیای آن خواهد شد و به همین دلیل ممکن است یک پرسش دیگر و از یک انسان دیگر و در زمانی دیگر، بار معنایی دیگری داشته باشد.
به نظر من، این شرایط اجتماعی را روابط قدرت میسازد. برای مثال، ساختهای اجتماعی منبعث از قدرت، همچنان که نوع معماری را تغییر میدهد، دانشها را نیز تغییر میدهد. معماری قدیم نیاز به پارکینگ و در ورودی بزرگ نداشت، زیرا اصلاً ماشین نداشت. بنابراین ما باید با مسئلهای مواجه باشیم که مسئله بسیار مهمی است: قدرت و انسان در جامعه، انسان برای اینکه با نص دین مواجه باشد و سؤالش را از آن بگیرد، نیاز به تولد ماشین نظری عظیمی دارد که ما آن را «دستگاه تفسیر یا دستگاه تأویل» نام میدهیم. دانش ـ یعنی همین دانشهای اسلامی ـ تفسیر خاصی از نصوص دینی هستند، دانش سیاسی دینی هم همینطور، ما در حال تولید این ماشین عظیم هستیم.
چرا این دانش تولید میشود؟ چرا شکل میگیرد؟ ما چه نیازهایی به آن داریم؟ به نظر میآید اصل اولیهای که باعث نیاز به دانش میشود، انضباط است. قدرت، سعی در ساختن نظم دارد؛ یک نظم بزرگ، نظم اجتماعی. قدرت برای ساختن این نظم، همیشه نمیتواند بر شمشیر متکی باشد. قدرت باید انسانی در جامعه خود بسازد که دلخواه اوست. این انسان، دیگر اعتراض نمیکند. این انسان، مشروعیت را میپذیرد و درست به همین دلیل است که در جهان اسلام بعد از مدتی شمشیرها غلاف میشوند و دانشها رونق مییابند.
بنابراین، دانش، ساخت اجتماعی دارد و درست به همین دلیل است که به نظر من دانشها در جهان اسلام، صرفا تفسیرهایی از نصوص دینی هستند که با حمایت یک امیر و سلطان شکل گرفتند. مدرسه به عنوان یک نهاد در جهان اسلام اساسا با اهداف سیاسی تأسیس شده است. به همین دلیل، من احساس میکنم که شاید بتوان این فرضیه را بیشتر دنبال کرد، آن را در عمل به کاربرد و در تفکر راجع به نظام دولت جدید استفاده کرد.
اشاره
بحث از اقتدار دینی و مشروعیت سیاسی، یا به بیان دیگر این پرسش که دین از چه طریق به اقتدار دست مییابد و قدرت و حکومت چگونه مشروعیت مییابد بحثی درخور تأمل و بسیار جدّی است و در رابطه با آن آرایی متفاوت در میان اندیشمندان وجود دارد.
رویکرد نویسنده محترم مقاله بهطور خلاصه آن است که هر دانشی، از جمله دانش و معارف دینی از پیوند سه ضلع نص، نیازهای انسان، و شرایط اجتماعی پدید میآید. اما نیازهای انسان تحت تأثیر شرایط اجتماعی تغییر میکند و شرایط اجتماعی به نوبه خود مولود ساختارِ قدرت است. بدینسان در نهایت این قدرت است که دانش آخرین است و دانش دینی، بهطور مطلق نیز از این امر مستثنا نیست. با صرفنظر از ملاحظات خرد و کلانی که در بخشهای توصیفی ـ تاریخی این مقاله وجود دارد نظیر این نکته که «به نظر من دولت جدید یک چیز جدید، یک گسست از گذشته و یک تأسیس جدید است» یا این نکته که «ویژگی دولت قدیم مسلمانان، اقتدارگرایی بود؛ یعنی دانشهای سنتی ما نیز اقتدارگرا هستند». در اینجا به برخی نکات که به زیر ساختهای اصلی این نظریه، قدرت دانش را پدید میآورد، مربوط میشوند به اختصار اشاره میکنیم.
نویسنده محترم آوردهاند «متفکران قدیم ما در صحبت از اصالت دانش، همواره سه پیشفرض را پذیرفته بودند: 1. دسترسی و شناخت حقیقت ممکن است 2. حقیقت اشیا ثابت است، یعنی هیچ چیز در حالت صیرورت نیست 3. چون همه چیز ثابت است پس دگرگونی دانشها نیز مجاز نیست.» نکته نخست که مبنای معرفتشناسانه قدمای ماست نکتهای درست است. اما نکته دوم که نکتهای وجودشناسانه است، آنگونه نیست که نویسنده محترم تقریر یا تفسیر نمودهاند. به ویژه، آنکه ایشان در تقریر خود از نکته دوم، آن را منبعث از الگوی یونانی دانسته و از این بدتر با مثالی ارزششناسانه درصدد تایید آن برآمدهاند که این خلط و مغالطه از چشم خوانندگان فرهیخته پنهان نمیماند.
به نظر میرسد آشنایی ناکافی نویسنده محترم با مباحث فلسفی، به خصوص فلسفه اسلامی سبب این تقریر نادرست، یا دستکم مبهم، شده است. در نگاه فلاسفه ما، دستکم از زمان صدرالمتألهین به بعد، اگر چه حقیقت اشیاء ثابت است اما تغییر و حرکت از مقوّمات این حقیقت است. بحث حرکت جوهری صدرالمتألهین این است که تغییر و حرکت نه در اعراض که در جوهرهای اشیاء روی میدهد. ازاینرو نکته سوم ایشان که در حقیقت نتیجه نکته دوم است نیز نادرست میباشد. افزون بر آنکه در نکته سوم ایشان میان دو دسته از امور خلط کردهاند، یعنی امور هستیشناسانه و امور معرفتشناسانه. به بیان واضحتر حتّی اگر بپذیریم که مراد پیشینیان این بوده است که تغییر در حقیقت پدیده، آنگونه که نویسنده محترم تقریر کردهاند، ممکن نیست؛ از این مطلب نمیتوان نتیجه گرفت که آنان معتقد بودهاند که دگرگونی دانشها، بهطور مطلق، مجاز نیست. سیره و تلاش علمی، رفتاری و عملی عالمان اسلام در گذشته بهترین گواه بر این مطلب است.
2. اصل یا قاعده «هو هویة» بیانگر این مطلب است که هر پدیدهای خودش، خودش است نه چیز دیگر؛ و این معنا با آنچه نویسنده محترم بیان کردهاند بسیار متفاوت است.
ایشان گفتهاند که «قاعده هو هویة» یعنی حقیقت، همانی است که کشف شده است و دیگر بیشتر نیست.» و از اعتقاد پیشینیان به اصل «هو هویة» با تقریر خودشان (= نویسنده مقاله) نتیجه گرفتهاند که دانش، از جمله دانش دینی، به پیشینیان اجازه تغییر هیچ چیز را نمیداده و نمیدهد و در صدد توجیه و تبیین وضع موجود، از جمله نظام و قدرت سیاسی، برمیآمده است.
تفسیر ایشان از اصل عدم تناقض نیز نادرست است. اصل امتناع، اجتماع و ارتفاع نقیضین بیانگر آن است که جمع و رفع دو امر متناقض با هم ممکن نیست. روشن است که بر خلاف آنچه نویسنده محترم بیان کردهاند این اصل مستلزم آن نیست که اگر ما چیزی را در زمانی خوب دانستیم باید تا ابد آن را خوب بدانیم.
3. مهمترین نکته این مقاله مطرح ساختن این ادعاست که دانش دینی مولود نصوص دینی نیست بلکه مولود نیازها و برداشتهای انسانی است که خود تحت تأثیر شرایط اجتماعی قرار دارد. اما آنچه شرایط اجتماعی و به تبع آن نیازها و برداشتهای انسان را شکل میدهد ساخت قدرت است. ازاینرو نص و دانش دینی تحت شعاع و طُفیل قدرتاند و حتّی میتوان در شرایطی خاص چنین فرض کرد که نقش نص دینی چنان کمرنگ یا بیرنگ شود که تنها اسمی از آن باقی بماند. در باب این ادعا چند نکته قابل طرح است
الف: آیا قدرت امری «قدیم» و ازلی است یا خود امری «حادث» است؟ بیان نویسنده محترم به گونهای است که گویا قدرت را امری عینی(1) و مستقل(2) فرض کردهاند که از طریق تأثیر بر شرایط اجتماعی، بر نیازها و برداشتهای انسان از نص تأثیر میگذارد و دانش دینی را پدید میآورد. اما نادرستی این پیشفرض روشنتر از آن است که نیازمند توضیح باشد. قدرت خود معلول علل و عوامل گوناگون مادی و غیرمادی از جمله دانشها و گرایشهاست.
ب: هر چند تأثیر فیالجمله شرایط اجتماعی ـ فرهنگی بر نیازها و برداشتهای انسان امری پذیرفتنی است. اما مطلقانگاری در این زمینه خطایی است که دامنگیر پیروان نظریه قبض و بسط معرفت و برخی نحلههای هرمنوتیک فلسفی شده است. بسیاری از نصوص، دینی یا غیر دینی، چنان ثابت و مطلقاند که تحت هیچ شرایط اجتماعی ـ فرهنگی تغییر نمیکنند.
ج. مقوله دانش و معرفت به گونهای است که افزون بر زمینهسازی برای پدید آمدن قدرت، خود عین قدرت است؛ یعنی میتوان گفت هر جا و به هر اندازه که دانش وجود دارد، به همان اندازه قدرت وجود دارد، ولی قدرت، هر چند میتواند زمینهساز شکوفایی دانش باشد؛ عین دانش نیست، بلکه میتواند ضد دانش و ویرانگر آن نیز باشد.
رابطه دولت اسلامی و تولید فکر دینی مدتی است که فکر من را به خود مشغول کرده است. ابتدا برداشت خود را از رابطه دو مقوله مهم دولت و دانش دینی مطرح میکنم. هر چند این یک بحث نظری است، اما میتواند پیامدهای عملی بزرگی به دنبال داشته باشد. در اینجا دو مطلب وجود دارد: دولت اسلامی و تولید فکر دینی. کدام یک مقدم است؟ کدام یک تا به حال آن دیگری را تولید کرده است؟ آیا این اندیشه رایج که دانش در جهان اسلام اصالت دارد و دولتها را میسازد و هدایت میکند، اندیشه درستی است؟ یا اینکه برعکس، دولتهای اسلامی و ساخت قدرت که زندگی سیاسی ما را شکل میدهد، دانشهای مناسب این قدرت را تولید میکنند؟ اگر بخواهیم به تسامح حرف بزنیم، کدام یک، علت زایش دیگری است؟
همانطور که اطلاع دارید، تفکر اسلامی تجربهای طولانی را طی کرده و بهویژه حول و حوش قرنهای سوم، چهارم و پنجم هجری تبدیل به علم مسلط شده است. از حدود 150 سال پیش و بهویژه از حدود 100 سال پیش، تحولاتی در جهان اسلام رخ داده است و جوامع اسلامی به سوی گسست یا اصلاح این دانشها حرکت کردهاند و میتوان نام آنها را دانشهای جدید یا نوگرایی در فکر اسلامی گذاشت.
در حوزه فکر اسلامی بهطور مشخص سه حوزه دانش را میتوان شناسایی کرد که همه در درون یک «نظام دانایی»(1) و در درون دولت قدیم شکل گرفتند. یکی از این سه حوزه در بغداد شکل گرفت و تحت عنوان دانش سنی در مدارسی به نام «نظامیه» رو به رشد گذاشت. دیگری حوزهای از دانش در شمال آفریقا است که مرکز آن «الازهر» بود و میتوان آن را حوزه مصر نامید. سومین حوزه، دانش شیعی دوازده امامی است. سر منشاء ابتدایی این حوزه در بغداد و قم و با رهبری شخصیتهایی چون ابن بابویه در قم و شیخ مفید و سید مرتضی علمالهدی در بغداد بوده است . سپس شیخ طوسی آن را به نجف کشانید و حوزه بزرگ نجف را تأسیس کرد.
دانش شیعی از لحاظ «ریختشناسی» با قدرت آل بویه گره خورده بود؛ همچنان که دانش سنی با قدرت سلجوقی و با خلافت عباسی گره خورده بود. دانش شیعه، پس از آلبویه، در دوران مغول و سپس در دوران صفویه به اوج شکوفایی خود میرسد و از آن پس در یک فرآیند «حاشیهنویسی» میافتد؛ یعنی دیگر کمتر تولید اتفاق میافتد و روند عمومی به شرح و تفسیر دانشهای گذشته اختصاص دارد.
این سه حوزه در درون نظامی شکل میگیرد که ما آن را «نظام سنتی» مینامیم و در درون ساختی از قدرت شکل میگیرد که ما اسمش را «دولت قدیم» میگذاریم. ویژگی دولت قدیم مسلمانان، اقتدارگرایی بود؛ یعنی دانشهای سنتی ما نیز اقتدارگرا هستند.
اکنون دوباره سؤالم را مطرح میکنم: کدام یک از این دو، اصالت داشتند و دیگری را تولید کردند؟ کدام یک از آنها، آن یکی را تغذیه میکند؟ کدام یک مستقل است و کدام یک تابع است؟
در تفکر اسلامی سه فرضیه برای پاسخ به این سؤال مطرح شده بود. اما پیش از طرح آنها، توجه شما را به اهمیت این بحث جلب میکنم. اهمیت عملی این بحث، آن است که ما هماکنون در دوران جدیدی از «نظامسازی» قرار گرفتهایم؛ با به عبارت دیگر در دوران جدیدی از «دولت اسلامی». من اینجا مفهوم دوران را معادل Periodنمیگیرم بلکه معادل epochیعنی گسست از گذشته و شروع یک چیز جدید، یک «شکل نو» و یک «حرکت جدید».
به نظر من دولت جدید ما یک چیز جدید، یک گسست از گذشته و یک تأسیس جدید است. حال در برخورد با این دولت، بررسی آن را از کجا باید شروع کرد؟ آیا از دانشهایی که این را ساختند؟ یا اینکه این دولت باید دانش مناسبش را تولید بکند و برنامههای مناسبش را طراحی کند؟ به هر حال این بحث راهبردی، و هر متفکری است که سعی میکند در درون دولت اسلامی به جامعه اسلامی بیندیشد.
اما سه فرضیهای که اشاره کردم:
فرض اول: بعضی از مسلمانان عقیده دارند که قدرت، دانش را میسازد. اگر این فرض درست باشد، باید گفت که دانش مسلمانان در گذشته و طبعا در امروز، باید تابعی از نظام قدرت باشد.
فرض دوم: عدهای دیگر معتقدند که اصالت با علم و دانش است. بنابراین اگر فرض دوم را بپذیریم آن وقت علت آشفتگیهای جامعه را باید در آشفتگی دانشها دید. دانشهای ما به گونهای شکل گرفتند که زندگی سیاسی ما تحول پیدا کرد.
فرض سوم: ابن طقطقی معتقد است که قدرت، مادر دانش نیست و دانش هم مادر قدرت نیست، اما این دو به گونهای با هم همزیستی دارند که خصلت همدیگر را پیدا میکنند.
چنان که میدانید، دانش اسلامی یک دانش همبسته است. اگر رهیافت نیچه را پیش روی خود قرار دهیم، آن وقت میتوان گفت که بهترین راه آن است که یکی از این دانشها و یا یک شاخه از این دانشها را در نظر گرفته و چگونگی شکلگیری آن را در تمدن اسلامی بررسی کنیم. آنگاه شاید بتوانیم به تعمیم فرضیه خود خطر کنیم و چون من بیشتر با مباحث سیاسی آشنا بودم، این مورد را در حوزه دانش سیاسی انتخاب کردم. بنابراین، پرسش من این است که دانش سیاسی مسلمانان، چگونه در این سه حوزه سنی، فاطمی و شیعه دوازده امامی شکل گرفت و چه خصلتی داشته و دارد؟
در تفکر اسلامی، فرضیهای که به دانش و طبعا دانش سیاسی اصالت میدهد و آن را مقدم بر قدرت میگیرد، سابقهای قویتر و دیرینه دارد. بنابراین فرض، دانش، زندگی را سازمان میدهد و دستگاهی به نام دستگاه دولت را تولید میکند تا بتواند جامعه خود را اداره کند. به این ترتیب، فرضیهای که من در اینجا مطرح میکنم، عکس فرضیه مشهور مسلمانان است که اصالت را به دانش میدادند و قدرت را تابعی از دانش میگرفتند.
البته کسانی که فرضیه رقیب را مطرح میساختند، یعنی تقدم قدرت را مطرح میکردند کم نبودند. شخصیتهایی مثل ابوعثمان عمروبن بحرجاحظ (درگذشته به سال 255 قمری) ـ که از رهبران معتزله و صاحب کتاب مشهور الحیوان است ـ در مقابل تفکر رایج تقدم دانش و قداست دانش، موضع میگیرند و اهمیت را به قدرت میدهند. غیر از او، شخصیت دیگری مانند ابن خلدون نیز اصالت را به قدرت و دولت میدهد. در بخش آخر کتاب مقدمه ابن خلدون که اختصاص به دانشها دارد، چنین آمده است: «این از اسرار الاهی است که دانشها فقط در تمدنها شکل میگیرند و تمدنها را هم دولتها میسازند.» بدینسان، وی نیز تقدم را به قدرت میدهد. تفاوت جاحظ با ابن خلدون در این است که جاحظ از خاستگاه روانشناختی قدرت صحبت میکند و قدرت را فردیتر میبیند اما ابن خلدون از هیکل و ریخت اجتماعی دانش صحبت میکند. او معتقد است که قدرت، جمعی و اجتماعی است. ابن خلدون از جریانهای جمعی قدرت صحبت میکند و به فلاسفه قدرت در جهان غرب که از شاخصترین آنها میتوان نیچه و میشل فوکو را نام برد، بسیار نزدیک است.
هنگامی که از قدرت و دانش صحبت میشود باید به این نکته اشاره کرد که متفکران قدیم ما، در صحبت از اصالت دانش، همواره سه پیشفرض را پذیرفته بودند:
1. دانش میتواند حقیقت را بازنمایی کند. علوم، قدرت درک حقیقت را دارند و میتوانند پدیدهها را آنگونه که به حق هستند درک کنند و بازنمایی کنند. یعنی متفکران قدیم ما معتقد به توانایی دانش در کشف حقیقت بودند.
2. حقیقت اشیا، ثابت است. یعنی هیچ چیز در حالت صیرورت نیست. در تفکر قدیم ما، صیرورت، امری عرضی است و ثبات اصل است. این تفکر تا حدی برآمده از الگوی یونانی هم بود. یعنی هر چیز که فینفسه خوب و مطلوب است برای ابد اینچنین است. برای مثال اگر نظم سیاسی درست، نظم سیاسی سلطانی است، هیچگاه نباید تغییر بکند. چون این اصل است و الگو نباید تغییر بکند.
3. چون صیرورت در حقیقت پدیدهها ممکن و مجاز نیست، بنابراین دگرگونی دانشها نیز مجاز نیست؛ پس هر دگرگونی را نوعی پسرفت تلقی میکردند و درست به همین دلیل بود که حدود 1000 سال به تلاش برای پیوند بین نظام سلطانی و دانش منبعث از نظم سلطانی دست زدند. حالا اگر فرض کنیم که ساخت قدرت به سمتی حرکت کند که زندگی، ساختار دموکراتیک یابد، این دانشها موضع منفی خواهند گرفت؛ چراکه اصل را بر نظام سلطانی میدانند. با این پیشفرضها، پیشینیان بحثهای مهمی را مطرح کردند. آنها قواعدی را نیز برای فکر در نظر گرفته بودند:
الف) تحت عنوان قاعده «هو هویة»؛ یعنی حقیقت همانی است که کشف شده است و دیگر بیشتر نیست.
ب) اصل عدم تناقض؛ یعنی اگر چیزی را امروز خوب میبینی برای ابد خوب است و هرگز نباید دگرگون شود.
پ) نگاه دوگانه به مسائل؛ یعنی از لحاظ اخلاقی یک نظم یا خوب هست یابد و شکل سومی ندارد.
اما اگر بتوانیم این فرضها را وارونه کنیم، آن وقت مسئله اینگونه دیده میشود که اگر ابتدا نظام قدیم و دولت قدیم در جهان اسلام شکل گرفته بود و به دلایلی برای اداره خود دانشی را ساخت که مناسب خودش بود، این امر چگونه شکل گرفت؟ قدرت قدیم چگونه این دانش را ساخت؟
چنان که میدانید، تفکر حاکم بر تمدن اسلامی عموما تفکری «نص محور» است، یعنی دانش مبتنی بر متون دینی است. اما میتوان بحث را جدا کرد، نص را تفسیر نمود و مباحث دیگر را به گونهای که شکل گرفته تبیین کرد که این دو کاملاً از همدیگر جدا و متمایز باشند. نص، خود تولید کننده دانش نیست. دانش را انسانی تولید میکند که نص را میخواند. بنابراین، دانش به تنهایی شکل نمیگیرد. بلکه در درون یک مثلث شکل میگیرد که در رأس آن نص دینی است. در یک قاعدهاش انسان مسلمان است که نیاز دارد، پرسش دارد و میخواهد راهحلهای خودش را از نص (نص دینی) بگیرد و در قاعده دیگر این مثلث، شرایط اجتماعی نهفته است.
این بحث را نیز مطرح کنیم که چون شرایط اجتماعی عوض میشود و از آن پس نیازهای انسان نیز تغییر مییابد، در نتیجه این دانشهایی که از نصوص تأیید میگیرند ـ و به اصطلاح غربیها confirmation میشوند ـ دچار تحول خواهند بود. یعنی دیگر بر آنها صیرورت حاکم خواهد بود و نه ثبات.
وقتی این نکته مطرح میشود، در واقع باید تأکید کرد که نص به تنهایی تمدن درست نمیکند اما همیشه بین نص و دانش، خلط میشود و نیاز انسان مسلمان، غیر از نیاز انسان غربی است و ازاینرو پرسش انسان مسلمان نیز غیر از پرسش انسان غربی است. این بار معنایی که همراه سؤال و از نیاز انسان مسلمان برخاسته، خصلت تاریخی دارد. ازاینرو در مواجهه با نص به گونه خاصی عمل میکند و از دریچه خاصی وارد دنیای آن خواهد شد و به همین دلیل ممکن است یک پرسش دیگر و از یک انسان دیگر و در زمانی دیگر، بار معنایی دیگری داشته باشد.
به نظر من، این شرایط اجتماعی را روابط قدرت میسازد. برای مثال، ساختهای اجتماعی منبعث از قدرت، همچنان که نوع معماری را تغییر میدهد، دانشها را نیز تغییر میدهد. معماری قدیم نیاز به پارکینگ و در ورودی بزرگ نداشت، زیرا اصلاً ماشین نداشت. بنابراین ما باید با مسئلهای مواجه باشیم که مسئله بسیار مهمی است: قدرت و انسان در جامعه، انسان برای اینکه با نص دین مواجه باشد و سؤالش را از آن بگیرد، نیاز به تولد ماشین نظری عظیمی دارد که ما آن را «دستگاه تفسیر یا دستگاه تأویل» نام میدهیم. دانش ـ یعنی همین دانشهای اسلامی ـ تفسیر خاصی از نصوص دینی هستند، دانش سیاسی دینی هم همینطور، ما در حال تولید این ماشین عظیم هستیم.
چرا این دانش تولید میشود؟ چرا شکل میگیرد؟ ما چه نیازهایی به آن داریم؟ به نظر میآید اصل اولیهای که باعث نیاز به دانش میشود، انضباط است. قدرت، سعی در ساختن نظم دارد؛ یک نظم بزرگ، نظم اجتماعی. قدرت برای ساختن این نظم، همیشه نمیتواند بر شمشیر متکی باشد. قدرت باید انسانی در جامعه خود بسازد که دلخواه اوست. این انسان، دیگر اعتراض نمیکند. این انسان، مشروعیت را میپذیرد و درست به همین دلیل است که در جهان اسلام بعد از مدتی شمشیرها غلاف میشوند و دانشها رونق مییابند.
بنابراین، دانش، ساخت اجتماعی دارد و درست به همین دلیل است که به نظر من دانشها در جهان اسلام، صرفا تفسیرهایی از نصوص دینی هستند که با حمایت یک امیر و سلطان شکل گرفتند. مدرسه به عنوان یک نهاد در جهان اسلام اساسا با اهداف سیاسی تأسیس شده است. به همین دلیل، من احساس میکنم که شاید بتوان این فرضیه را بیشتر دنبال کرد، آن را در عمل به کاربرد و در تفکر راجع به نظام دولت جدید استفاده کرد.
اشاره
بحث از اقتدار دینی و مشروعیت سیاسی، یا به بیان دیگر این پرسش که دین از چه طریق به اقتدار دست مییابد و قدرت و حکومت چگونه مشروعیت مییابد بحثی درخور تأمل و بسیار جدّی است و در رابطه با آن آرایی متفاوت در میان اندیشمندان وجود دارد.
رویکرد نویسنده محترم مقاله بهطور خلاصه آن است که هر دانشی، از جمله دانش و معارف دینی از پیوند سه ضلع نص، نیازهای انسان، و شرایط اجتماعی پدید میآید. اما نیازهای انسان تحت تأثیر شرایط اجتماعی تغییر میکند و شرایط اجتماعی به نوبه خود مولود ساختارِ قدرت است. بدینسان در نهایت این قدرت است که دانش آخرین است و دانش دینی، بهطور مطلق نیز از این امر مستثنا نیست. با صرفنظر از ملاحظات خرد و کلانی که در بخشهای توصیفی ـ تاریخی این مقاله وجود دارد نظیر این نکته که «به نظر من دولت جدید یک چیز جدید، یک گسست از گذشته و یک تأسیس جدید است» یا این نکته که «ویژگی دولت قدیم مسلمانان، اقتدارگرایی بود؛ یعنی دانشهای سنتی ما نیز اقتدارگرا هستند». در اینجا به برخی نکات که به زیر ساختهای اصلی این نظریه، قدرت دانش را پدید میآورد، مربوط میشوند به اختصار اشاره میکنیم.
نویسنده محترم آوردهاند «متفکران قدیم ما در صحبت از اصالت دانش، همواره سه پیشفرض را پذیرفته بودند: 1. دسترسی و شناخت حقیقت ممکن است 2. حقیقت اشیا ثابت است، یعنی هیچ چیز در حالت صیرورت نیست 3. چون همه چیز ثابت است پس دگرگونی دانشها نیز مجاز نیست.» نکته نخست که مبنای معرفتشناسانه قدمای ماست نکتهای درست است. اما نکته دوم که نکتهای وجودشناسانه است، آنگونه نیست که نویسنده محترم تقریر یا تفسیر نمودهاند. به ویژه، آنکه ایشان در تقریر خود از نکته دوم، آن را منبعث از الگوی یونانی دانسته و از این بدتر با مثالی ارزششناسانه درصدد تایید آن برآمدهاند که این خلط و مغالطه از چشم خوانندگان فرهیخته پنهان نمیماند.
به نظر میرسد آشنایی ناکافی نویسنده محترم با مباحث فلسفی، به خصوص فلسفه اسلامی سبب این تقریر نادرست، یا دستکم مبهم، شده است. در نگاه فلاسفه ما، دستکم از زمان صدرالمتألهین به بعد، اگر چه حقیقت اشیاء ثابت است اما تغییر و حرکت از مقوّمات این حقیقت است. بحث حرکت جوهری صدرالمتألهین این است که تغییر و حرکت نه در اعراض که در جوهرهای اشیاء روی میدهد. ازاینرو نکته سوم ایشان که در حقیقت نتیجه نکته دوم است نیز نادرست میباشد. افزون بر آنکه در نکته سوم ایشان میان دو دسته از امور خلط کردهاند، یعنی امور هستیشناسانه و امور معرفتشناسانه. به بیان واضحتر حتّی اگر بپذیریم که مراد پیشینیان این بوده است که تغییر در حقیقت پدیده، آنگونه که نویسنده محترم تقریر کردهاند، ممکن نیست؛ از این مطلب نمیتوان نتیجه گرفت که آنان معتقد بودهاند که دگرگونی دانشها، بهطور مطلق، مجاز نیست. سیره و تلاش علمی، رفتاری و عملی عالمان اسلام در گذشته بهترین گواه بر این مطلب است.
2. اصل یا قاعده «هو هویة» بیانگر این مطلب است که هر پدیدهای خودش، خودش است نه چیز دیگر؛ و این معنا با آنچه نویسنده محترم بیان کردهاند بسیار متفاوت است.
ایشان گفتهاند که «قاعده هو هویة» یعنی حقیقت، همانی است که کشف شده است و دیگر بیشتر نیست.» و از اعتقاد پیشینیان به اصل «هو هویة» با تقریر خودشان (= نویسنده مقاله) نتیجه گرفتهاند که دانش، از جمله دانش دینی، به پیشینیان اجازه تغییر هیچ چیز را نمیداده و نمیدهد و در صدد توجیه و تبیین وضع موجود، از جمله نظام و قدرت سیاسی، برمیآمده است.
تفسیر ایشان از اصل عدم تناقض نیز نادرست است. اصل امتناع، اجتماع و ارتفاع نقیضین بیانگر آن است که جمع و رفع دو امر متناقض با هم ممکن نیست. روشن است که بر خلاف آنچه نویسنده محترم بیان کردهاند این اصل مستلزم آن نیست که اگر ما چیزی را در زمانی خوب دانستیم باید تا ابد آن را خوب بدانیم.
3. مهمترین نکته این مقاله مطرح ساختن این ادعاست که دانش دینی مولود نصوص دینی نیست بلکه مولود نیازها و برداشتهای انسانی است که خود تحت تأثیر شرایط اجتماعی قرار دارد. اما آنچه شرایط اجتماعی و به تبع آن نیازها و برداشتهای انسان را شکل میدهد ساخت قدرت است. ازاینرو نص و دانش دینی تحت شعاع و طُفیل قدرتاند و حتّی میتوان در شرایطی خاص چنین فرض کرد که نقش نص دینی چنان کمرنگ یا بیرنگ شود که تنها اسمی از آن باقی بماند. در باب این ادعا چند نکته قابل طرح است
الف: آیا قدرت امری «قدیم» و ازلی است یا خود امری «حادث» است؟ بیان نویسنده محترم به گونهای است که گویا قدرت را امری عینی(1) و مستقل(2) فرض کردهاند که از طریق تأثیر بر شرایط اجتماعی، بر نیازها و برداشتهای انسان از نص تأثیر میگذارد و دانش دینی را پدید میآورد. اما نادرستی این پیشفرض روشنتر از آن است که نیازمند توضیح باشد. قدرت خود معلول علل و عوامل گوناگون مادی و غیرمادی از جمله دانشها و گرایشهاست.
ب: هر چند تأثیر فیالجمله شرایط اجتماعی ـ فرهنگی بر نیازها و برداشتهای انسان امری پذیرفتنی است. اما مطلقانگاری در این زمینه خطایی است که دامنگیر پیروان نظریه قبض و بسط معرفت و برخی نحلههای هرمنوتیک فلسفی شده است. بسیاری از نصوص، دینی یا غیر دینی، چنان ثابت و مطلقاند که تحت هیچ شرایط اجتماعی ـ فرهنگی تغییر نمیکنند.
ج. مقوله دانش و معرفت به گونهای است که افزون بر زمینهسازی برای پدید آمدن قدرت، خود عین قدرت است؛ یعنی میتوان گفت هر جا و به هر اندازه که دانش وجود دارد، به همان اندازه قدرت وجود دارد، ولی قدرت، هر چند میتواند زمینهساز شکوفایی دانش باشد؛ عین دانش نیست، بلکه میتواند ضد دانش و ویرانگر آن نیز باشد.