از روشن فکر دینی تا روشن فکر غیر دینی
آرشیو
چکیده
متن
سروش اندیشه، ش 3 و 4
از نظر آقای جهانبگلو روشنفکر به هیچ قیدی مقید نمیشود و روشنفکر دینی ترکیبی متناقض است. چهار نسل از روشنفکر در ایران پدید آمده است و نسل چهارم در پی فهم دنیای جدید و همراهی با سیر جهانی شدن هستند. به نظر ایشان، نسل چهار خشونتپرهیز و اهل گفتوگو هستند.
اولاً روشنفکر چه کار میکند، تا بر اساس کار او ماهیت او را تعریف کنیم. و ثانیا آیا روشنفکر میتواند از همان حیث که روشنفکر است پزشک، وکیل، روزنامهنگار، ورزشکار حرفهای یا... باشد یا خیر؟ و بالعکس یعنی پزشک، وکیل، روزنامه نگار و... از همان حیث که این شغلها را دارند روشنفکر هم باشند؟
من از سقراط شروع میکنم، چون شاید او به معنایی، اولین روشنفکر تاریخ باشد، البته نه روشنفکر به معنای مدرن کلمه. همانطور که میدانید، مسئله اصیل سقراط زایش روح بود که به آن مایوتیک(1) میگفت. شاید یکی از کارهای روشنفکر زایش روح باشد. اما در جواب سؤال شما میل دارم بگویم که بله، پزشک، وکیل و روزنامهنگار هم میتوانند روشنفکر باشند. میشود روشنفکر بود و در عین حال حرفهای هم داشت. فقط باید برای هر دو کار وقت کافی گذاشت. یعنی اگر پزشکی هستید که کارتان درمان جسم است و میخواهید روشنفکر هم باشید باید برای زایش روح هم، که همان کار روشنفکر است، وقتی بگذارید. من اعتقاد دارم که روشنفکر دقیقا حقیقتجوست و کارش زندگی در حقیقت و برای حقیقت است.
به نظر من، درست است که روشنفکران گاهی ایدئولوگ بودهاند و گاهی روشنفکر، ولی هر چه بیشتر به دنبال حقیقتجویی بروید، بیشتر به روشنفکری نزدیک میشوید و هر چه به طرف ایدئولوژی بروید از روشنفکری دورتر میشوید. روشنفکر واقعی برای خودش چارچوب ندارد و مثال بارز آن در تاریخ اندیشه آلبرکامو است.
به نظر من، تعریف شما مانع اغیار نیست، به این معنا که در آن خیلی از افراد به اصطلاح غیر روشنفکر زیر چتر عنوان روشنفکری قرار میگیرند. فکر نمیکنید که معنی عام روشنفکری، به رغم اینکه ممکن است در ناحیههای مختلف در افراد گوناگون تبلور پیدا کند، خودش صنف خاصی است؟
من خیلی به کلمه صنف یا طبقه اعتقاد ندارم و مایل هم نیستم که از آن در مورد روشنفکری استفاده کنم. ولی مقولهای که به روشنفکری نزدیک است و آن را بهتر توضیح میدهد و تعریف میکند، این است که روشنفکران برای انتقال اطلاعات و فکر و طرح آن پرسش فلسفی، از چه ابزارها و وسایلی استفاده میکنند. به نظر من، وسایل همیشه عقلی است و هیچگاه قلبی یا ایمانی نیست. تفاوت روشنفکر و فرد دیندار در این است که دومی با قلب و ایمانش کار میکند و مسئلهای که قبل از روشنفکر بودن دارد، مسئله ایمان اوست. به قول پاسکال، قلب برای خودش دلایل و برهانهایی دارد که عقل آنها را متوجه نمیشود.
وقتی از روشنفکر، خصوصا روشنفکر دینی که منظور من هست، صحبت میکنیم نمیشود حکم کرد که روشنفکرانی که دارای تفکر دینی هستند، لزوما تفکر ایدئولوژیک هم دارند. یعنی باز باید تفاوت قائل بشویم بین روشنفکر دینی و روشنفکری که ایدئولوژیک هست یا نیست. در جامعه ما معمولاً این برداشت وجود دارد که روشنفکر دینی لزوما ایدئولوژیک هم هست. درحالیکه هستند کسانی که روشنفکر دینی هستند ولی روشنفکر ایدئولوژیک نیستند.
من با نظر شما موافق نیستم، به نظر من، روشنفکر دینی اصلاً تناقض است، چون همانطور که همیشه تکرار کردهام، چیزی به نام نقاش دینی، مورخ دینی یا تکنوکرات دینی وجود ندارد. روشنفکری یک مقوله است و دینداری مقولهای دیگر. ببینید، در دین و دینداری امید، آخرت، رابطه شما با خداوند و ایمان مطرح میشود، اما در روشنفکری مسئولیت، عقل و برهان.
اینها در تفکر دینی ما جدا از هم نیستند، چون دینداری هم دقیقا همینها را در بر دارد.
جدا نیستند، ولی آنجا مسئلهای پیش میآید. ببینید، من از خودم سؤال میکنم که چرا اینها خود را روشنفکر دینی مینامند. اگر میخواهند روشنفکری مطلق داشته باشند بگویند، روشنفکر مطلق؛ چرا میگویند روشنفکر دینی؟
تفاوت اساسی بین روشنفکری دینی و آدمی مثل کانت این است که کانت از عقل محض(1) شروع میکند و میگوید که من باید جایی برای ایمان پیدا کنم، ولی اینها از ایمان شروع میکنند و میگویند جایی هم برای عقل محض پیدا کنیم.
ولی در جامعه ما روشنفکران دینی دیگری هم هستند که از عقل شروع میکنند و به ایمان میرسند. و برخی حتی به ایمان هم نمیرسند. بنابراین چرا روشنفکری دینی را به یک مصداق آن محدود کنیم یا به روشنفکری ایدئولوژیک محصور کنیم؟
نه، من آن را به روشنفکری ایدئولوژیک محصور نمیکنم روشنفکری ایدئولوژیک یک چیز است و روشنفکری دینی یک چیز دیگر. چیزی که روشنفکر ایدئولوژیک میگوید روشنتر است. من به روشنفکری ایدئولوژیک میگویم، روشنفکری پرکروستی(2)یعنی مثل آن راهزن یونانی که مردم را روی تخت معروفش میخواباند و اگر قد آنها بلندتر از تخت بود سر و ته آنها را میزد و اگر کوتاهتر بود آنقدر آنها را میکشید تا اندازه تخت بشوند! روشنفکر ایدئولوژیک در واقع روشنفکری است که میخواهد همه چیز را با ایدئولوژی خودش بسنجد.
روشنفکری دینی لزوما روشنفکر پروکروستی مثل ایدئولوگهای چپ در حزب کمونیست نیست، ولی، به نظر من، بین کسی که میگوید روشنفکر دینی است و روشنفکری که برای خودش پسوند یا لقبهای دیگر انتخاب نمیکند، این تفاوت وجود دارد که وقتی روشنفکری پسوند دینی را برای خودش انتخاب میکند میخواهد کارش را یا برای خودش و یا در اذهان عمومی محدود بکند.
مگر اصطلاحاتی مثل روشنفکر چپ، روشنفکر سوسیالیست، روشنفکر لیبرالیست و امثال آن استعمال نمیشود؟ چه اشکالی دارد که پسوند دینی را هم به معنای خاصی بهکار ببریم؟
آنها ایدئولوژیک هستند. اتفاقا دقیقا به این دلیل برای خودشان پسوند میگذارند که میخواهند ایدئولوژیک باشند. روشنفکری که برای خودش پسوند میگذارد، میخواهد کارش را محدود کند. ممکن است روشنفکری مثل ریمون آرون بگوید که روشنفکری لیبرال است یا کسی مثل پیرس بگوید که لیبرال پراگماتیست است، ولی آنها در واقع کارشان را در چارچوب این حرف محدود نمیکنند. انتخاب سیاسی و اجتماعیشان این است نه اینکه کار روشنفکریشان به این گرایشها محدود میشود.
به نظر من مسئله ایمان دقیقا مسئلهای درونی است و اینجاست که من خود را به آدمهایی مثل گاندی و تاگور نزدیکتر میدانم. برای اینکه آنها همیشه راجع به صدایی درونی صحبت میکنند. و وقتی میخواهند از ایمان حرف بزنند، میگویند که ایمان مسئله فردی است و مسئله فلسفه و روشنفکری مسئلهای بیرونی است، مسئله عقل و برهان است؛ این مسئله است که شما چگونه مسائل را تجزیه و تحلیل میکنید. بنابراین اینها نباید با هم مخلوط بشوند. وقتی این دو را با هم مخلوط میکنید، خطر ایدئولوژیک شدن خیلی زیادتر میشود.
به گمان شما منابع معرفتی روشنفکر چیست؟
آن نوع روشنفکری که من به آن اعتقاد دارم و امروز میتواند در ایران پا بگیرد، روشنفکری نسل چهارم است. نوعی روشنفکری مبتنی بر گفتوگوست و مبنای این گفتوگو در واقع مبنایی عقلی است.
پایه فلسفی این گفتوگو باید چیزی باشد که میتوانیم آن را نوعی اومانیسم متافیزیکی بنامیم.
روشنفکر چون حقیقتجوست و به دنبال زندگی برای حقیقت و در حقیقت است، به در دست داشتن حقیقت مطلق اعتقاد ندارد، بلکه اعتقاد دارد که برای پیدا کردن این حقیقت باید با دیگران مشورت کند یا در واقع شریک بشود. شریک شدن، به نظر من، نوعی اخلاق مدنی است و این مدنیت خودش پایه و اساس آن گفتوگوست.
من همیشه درباره جامعه ایران میگویم که ما به عقل ابزاری بیشتر از عقل انتقادی بها دادهایم، و اگر به عقل انتقادی بها بدهیم، میتوانیم به روشنفکری گفتوگویی برسیم.
به نظر من گفتوگو با ایجاد نوعی مدنیت اجتماعی ما را به طرف خشونتپرهیزی میبرد، و نسل جدیدی از روشنفکران ایرانی میتوانند این کار را بکنند.
اگر یکی از منابع معرفتی روشنفکری در کنار منابع معرفتی دیگری که ذکر کردید، دین باشد، آیا نمیتوانیم چنین روشنفکری را روشنفکر دینی بنامیم؟ روشنفکر دینیای که دینش در واقع کاملاً هم آغوش و هماهنگ با عقل نقاد است. در یکی از کلمات قصار بسیار پر محتوای منسوب به حضرت مسیح علیهالسلام آمده است: «کونوا نقّاد الکلام» این عین تعبیر ایشان است که یکی از معصومین علیهمالسلام آن را نقل و تأیید میکند. یعنی بسیار، اهل نقادی باشید. به نظر شما اشکالی دارد که ما در این قالب، روشنفکر دینی را در نظر بگیریم؟
نه، مشکلی نمیبینم، اما باز با این خط کشی مخالفم. دلیلش این است که به نظر من، دین یکی از لایههای تمدنی بسیار مهم و از پایههای معرفت است. شما نمیتوانید دین را از فلسفه جدا کنید؛ یعنی کسی که کار فلسفی و طرح پرسش فلسفی میکند، مرتب با مسئله دین درگیر است. بنابراین در آن طرح پرسش، همیشه جنبه معرفتی دین برای روشنفکر مطرح و مهم است. من فقط با کاربرد پسوند دینی در مورد روشنفکر مخالفم ولی همانطور که پل تیلیش میگوید، دین مبنای فرهنگ است. ازاینرو روشنفکر فرهنگ ساز است و با فرهنگ سر و کار دارد. بنابراین نمیتواند دین را کنار بگذارد و اصلاً این کار ابلهانه است. و اتفاقا یکی از نگرانیهای من برای خیلی از جوامع و از جمله ایران این است که روزی مقوله دین کنار گذاشته شود و از منظر فلسفی به آن نپردازند و گمان کنند که دین اصلاً مسئلهای نیست. این به دلیل داشتن تلقی سیاسی از دین است. در صورتی که دین فقط امری سیاسی نیست، بلکه امری تمدنی است. چگونه میتوان در دنیای امروز مسئله معنویت و امر قدسی را بدون آگاهی از دین و ادیان بهطور کلی مطرح کرد.
از منظری که شما صحبت میکنید، روشنفکر، تحقیقاتی در مورد دین به عنوان اُبژه انجام میدهد و ارتباطی با دین و مقولات دینی برقرار میکند، ولی او در این حالت یا در صدد کالبدشکافی دین به عنوان یک اُبژه است یا حداکثر از دین برای فرهنگسازی و مقاصد خودش بهرهبرداری میکند.
اما آنچه که فعلاً بر روی آن تأکید میکنم این است که میتوان به دین، هم به چشم نوعی منبع معرفتی و هم به چشم یک داور نگاه کرد. چه اشکالی دارد که بگوییم در این صورت میتوان پسوند دینی را بطور معقول برای این روشنفکر لحاظ کرد؟
اشکال دارد، برای اینکه به نظر من، دین منبع معرفتی برای همه روشنفکران است بدون اینکه روشنفکر دینی باشند. مگر دین برای کانت منبع معرفتی نیست. آیا میتوان اخلاق کانتی را بدون دین مطرح کرد؟ جواب منفی است و اصلاً خود کانت هم این کار را نمیکند.
کانت در واقع اخلاق را مقدمهای برای رسیدن به دین قرار میدهد، یعنی اینطور نیست که از دین به اخلاق برسد، بلکه از اخلاق به دین میرسد.
بله، ولی احکام اخلاقیای که وضع میکند، وقتی میگوید این احکام باید حالت عالمگیر داشته باشند.
یکی از مثالهای او که برای ما هم روشن است و خیلی امروزی است، این است که دیگری را نباید کشت. این حکمی اخلاقی است، ولی در دین هم مطرح شده.
ولی کانت این را به شکل دینی مطرح نمیکند، بصورت «استعلایی» مطرح میکند. کانت نمیگوید چون دین گفته است، نباید کسی را کشت.
دقیقا، ولی منبع دین میتواند در اینجا منبع معرفتی کانت باشد، هر چند نتیجهاش نتیجهای عقلانی یا فلسفی است.
از مطلب اصلی دور نشویم، پس میپذیرید که میتوان روشنفکری را که از دین به منزله یکی از منابع معرفتی استفاده میکند و پسوند دینی را هم بر خودش حمل میکند به اعتبار همین استفاده کردن از دین، روشنفکر دینی نامید؟
چرا شما اینقدر اصرار دارید که این پسوند را بر روشنفکر حمل کنید؟ به نظر من این کار نوع خطکشی سیاسی است و اصلاً وجهه ندارد.
من نمیگویم که ما از غرب تقلید کنیم، بلکه میگویم وقتی در غرب، که فلسفهاش در مدرنیته خیلی پیشرفتهتر از ما بوده این اتفاق نیفتاده، چه لزومی دارد ما دست به این تقسیمبندی بزنیم. وقتی امثال بوبر، لویناس و یاسپرس میخواهند با افرادی مثل کاسیرر و هایدگر و ژان پل سارتر گفتوگو کنند نمیگویند که ما روشنفکر دینی هستیم و بنابراین از این لحاظ خطکشی میکنیم. در کنفرانسهای بینالمللی هم آنها بدون این خط کشی با هم درباره مقولات فلسفی بحث میکنند. به هر حال به عقیده من، اینکه حتما باید روشنفکر دینی داشته باشیم و هم به خود روشنفکری، هم به خود دین صدمه میزند.
چرا باید گفت، اصطلاح روشنفکر دینی تناقضآمیز است؟ تعارض در کجاست؟ باز هم تأکید و تکرار میکنم که عقلانیتی که در دامن دین پرورده میشود و با آن کاملاً هماهنگ و هم آغوش است، غیر از آن عقلانیتی است که بر اساس آن عقل مدرن نمیتواند با دین و تدین کنار بیاید و کانت مجبور میشود آن برخورد را انجام بدهد. و بگوید شناخت را کنار میزنم تا جایی برای ایمان باز کنم.
اینطور نیست. عقل مدرن اتفاقا با دین و تدین کنار میآید. من باز پل ریکو را مثال میزنم. او متفکری مدرن است، با عقل مدرن کار میکند، ولی با دین هم کنار آمده درست است؟
نحوه کنار آمدن آنها خیلی فرق میکند.
نحوه کنار آمدن آنها فرق میکند چرا که مسئله آنها سیاسی نشده است. در ایران مسئله روشنفکری دینی مقداری سیاسی شده و همین است که بار روشنفکری دینی را زیاد و دائما پسوند دینی را در مقابل روشنفکری برجستهتر میکند. به نظر من، بهتر است کسانی که خود را روشنفکر دینی مینامند، کار روشنفکریشان از کار دینیشان بیشتر باشد.
وقتی شما میگویید که وظیفه روشنفکری زایش روح است چه اشکالی دارد که روشنفکرانی که زیربنای تفکرشان دینی است، این فعالیت زایش روح وکشف حقیقت را انجام بدهند. برای مثال کسی مانند شریعتی و لو اینکه نگاه ایدئولوژیک به دین دارد ولی به عنوان روشنفکر دینی محسوب شود.
ببنید، من اصلاً از دیدگاه ایدئولوژیک این را نمیگویم و روشنفکر بودن این افراد را نفی نمیکنم. آنچه به نظر من متناقض میآید این است که چرا باید این پسوند دینی را بهکار ببریم. چه اصراری است که این زایش روح فقط در چارچوبی دینی انجام شود؟ البته منابع معرفتی به جای خود مسئلهای نیست، اما وقتی بخواهید این زایش روح را به این صورت انجام بدهید، دیگری را فقط با دیدگاه دینی خودتان میبینید؛ یعنی او را فقط موضوع ایمانی در نظر میگیرید نه موضوع عقلی.
ممکن است از نظر عقل هم آنها را مطرح بکند، اما در این صورت میتواند پسوند دینی را بردارد. این پسوند، همانطور که گفتم، برای گستره گفتوگویی که روشنفکران امروزه ایران باید بین خودشان به وجود بیاورند مسئلهساز میشود. آنچه نسل چهارم روشنفکری را از نسلهای قبلی جدا میکند، این است که این نسل در واقع نمیخواهد خطکشیهایی از این قبیل را بپذیرد.
شاید بهتر باشد درباره این چهار نسل به اختصار توضیح بدهید تا بعد بهطور اختصاصی به نسل چهارم بیشتر بپردازیم.
من روشنفکران را در رویارویی با مدرنیته یا غرب به چهار نسل تقسیم کردهام. نسل اول بعد از جنگ ایران و روس شکل میگیرد و نماینده آن افرادی مثل طالباُف، میرزا تقیخان امیرکبیر، میرزا ملکمخان و آخوندزاده هستند که کارشان بیشتر نوعی مدرنیزاسیون تقلیدی بود. بعد از انقلاب مشروطه نسل دوم روشنفکران شکل میگیرد که تجمع آنها را در سیاستهای آمرانه دولت رضاشاه میتوان دید. آدمهایی مثل فروغی، تقی زاده، جمالزاده، کاظمزاده ایرانشهر به این نسل تعلق دارند که برخی داخل ایران بودند و برخی خارج از کشور.
با سقوط دولت رضاشاه نسل سوم روشنفکران پا گرفت. این نسل متعلق به دوره بعد از شهریور 1320 بود. نسلی بود که با دو نسل قبل کاملاً فرق داشت. مسائل را ایدئولوژیکیتر میدید، چرا که مارکسیسم روسی در حال ورود به ایران بود و حزب توده قدرت میگرفت. این نسل بسیار غرب ستیز، مدرن ستیز و تجدد ستیز بود. از جمله نمایندگان آن میتوان به دکتر علی شریعتی و جلال آل احمد و برخی دیگر که بیشتر گرایش مارکسیستی داشتند، اشاره کرد. در دهه دوم انقلاب، از دوره آقای رفسنجانی به بعد، اتفاقاتی در جریان روشنفکری ایران افتاد.
موضوعات و پرسشهای جدیدی، در جامعه مطرح شد که هنوز هم جریان دارد. ادامه به چشم میخورد افول ایدئولوژیهاست. مسائل به صورت عمقیتر مطرح میشوند و هیچگونه تفکر آرمان شهرخواهی در کار نیست. مسئله این نسل، یعنی نسل چهارم، نوعی روشنگری برای جامعه است و به همین دلیل است که میبینیم مقولات و مفاهیمی که این نسل در طی ده سال گذشته به آن پرداختهاند، در سیاستهای آقای خاتمی نتیجه میدهد. مسائل و مقولاتی مثل: پلورالیسم، سکولاریسم، جامعه مدنی، گفتوگو، دموکراسی، آزادی و نیز این مسئله که چه بخواهیم با غرب مبارزه کنیم و چه بخواهیم آن را قبول کنیم، باید در وهله اول آن را بهطور عمیق بشناسیم؛ مثلاً باید درباره هایدگر کتاب بنویسیم و با نقل دو کلمه از هایدگر نگوییم که دیگر او را شناختهایم. سؤالهایی که این نسل در طی ده سال گذشته، مربوط به سنت و مدرنیته بوده است. شما در تمام نوشتههای افراد نسل چهارم موضوع سنت و مدرنیته را میبینید؛ در نوشتههای بابک احمدی، مراد فرهادپور، جواد طباطبایی، مراد ثقفی، صادق زیبا کلام و... همه آنها دارند در این زمینه بحث و کار میکنند. و البته در این میان وضعیت آقای سروش متفاوت است زیرا سروش به نوعی با نسل سوم پیوند دارد. کار او در واقع دارای دو بُعد است، بعد ایدئولوژیک و بعد عرفانی.
به نظر من تفاوت اساسیای که بین سروش و نسل چهارم وجود دارد این است که سروش در جاهایی نوعی بندزنی میکند، درست مثل کاری که شریعتی و آل احمد میکردند، یعنی تلفیق غرب و فرهنگ اسلامی ایران، کاری که نسل چهارم نمیکند. این نسل اتفاقا آنها را تفکیک میکند.
دغدغه نسل چهارم جهانی بودن و وارد گفتوگوی مرئی یا نامرئی با تفکر امروز دنیا شدن، است و انتقال این تفکر به جامعه است، ولی سروش اصلاً با پستمدرنیسم مسئله ندارد و دربارهاش فکر نمیکند. سروش هنوز در مرحله قبلی سیر میکند. دعواهایش هم دعواهای مرحله قبلی است که حتی افرادی مثل مجتهدشبستری و کدیور هم از آنها فاصله گرفتهاند. آنها هم دارند از این مرحله درمیآیند.
در ایران امروز، مسئله تساهل و گفتوگو و خشونتپرهیزی و جهانی بودن مطرح است. چرا اینقدر اصرار داریم که در فنآوریمان جهانی باشیم ولی در سطح روشنفکریمان از جهانی بودن فاصله بگیریم؟ عقل ابزاریمان بهطور دائم میخواهد جهانی باشد، ولی عقل انتقادیمان نمیخواهد و نمیشود در این حالت ماند.
دغدغه مشخص کردن نسبت سنت و تجدد، در نسل سوم هم وجود دارد.
ولی آنها نمیدانستند تجدد چیست تا به مسئله مدرنیته به درستی بپردازند. مدرنیتهای که هواداران این ایدئولوژی میخواستند در ایران عملی کنند، نصف مدرنیته است. مدرنیتهای است که میگوید آثار شولوخف و گورکی، مارکس و انگلس و انورخوجه خوانده شود ولی در آن جایی برای سارتر و کامور و هایدگر و کانت و هگل نیست. مسئلهای که تمام روشنفکریهای نسل چهارم به آن میپردازند این است که باید دید پایه و اساس مدرنیته قبلی چه بوده، نه اینکه از آن تقلید کنیم. هیچ کس در مورد تقلید صحبت نمیکند.
و ما تا حالا درباره آن صحبت نکردهایم، و مسئلهای از لابهلای این بحث و گفتوگو با غرب چهره نشان میدهد، مسئله هویت ایرانی یا ایرانی بودن است. من همیشه تأکید میکنم که موقعی میتوانیم به هویت ایرانی خودمان نزدیکتر بشویم و آن را بفهمیم که در سیر جهانی شدن قرار بگیریم. وقتی در این مسیر قرار بگیریم، جزءمان معنی بیشتری پیدا میکند، نه اینکه آدمهایی حاشیهای باشیم که فقط سیر جهانی شدن روی ما تسلط داشته باشد، آن هم از نظر فنآوری، و به صورت تقلیدی این جنبه را پی بگیریم.
احساس من این است که روشنفکران نسل چهارم آن انس لازم را با نگاه دینی ندارند. افرادی که شما به آنها اشاره فرمودید نظیر آقایان بابک احمدی، مراد ثقفی، مراد فرهادپور، جواد طباطبایی، و خود جناب عالی علیرغم اینکه برای دین احترام قائلاند و به معنای عام کلمه دیندار هم محسوب میشوند، ولی زبان و نگرش دینیای که در جامعه ما رواج دارد برنمیتابند.اینها چگونه میتوانند با جامعهای که زبان و نگاه غالبش دینی است گفتوگو کنند و با نسل جوان آن، ارتباط جدی برقرار کنند؟
مفاهیمی که نسل چهارم به آنها میپردازد مفاهیمی است که در جامعه امروز ایران مطرح است، در قالب دین یا بیرون از دین. به هر حال این مفاهیم، مفاهیمی است که همه با آنها درگیرند، مفاهیمی است که امروز سیاست ایران با آن درگیر است، مسائلی مثل پلورالیسم، جامعه مدنی، مدنیت و... . بنابراین حتی اگر گفتمان نسل چهارم دینی نباشد، محتوای حرفهایشان بخشی از لایه تمدنی ایران است، مسئلهای است که ایران امروز در کنار دو لایه تمدنی دیگرش، یعنی ایران باستان و اسلام شیعی، با آن درگیر است. مسئله دنیای مدرن است. اتفاقا محبوبیت نسل چهارم در میان جوانان جامعه، به خصوص جوانان تحصیل کرده، به این دلیل است که روشنفکران این نسل به سؤالهای جوان ایرانی امروز از منظر فلسفی و جامعهشناختی پاسخ میدهند، سؤالهایی از قبیل اینکه «جایگاه من در دنیای مدرن چیست؟» یا «اصلاً دنیای مدرن چیست؟» من گمان نمیکنم که نمایندگان نسل سوم چه در داخل ایران و چه در خارج به این سؤالها پاسخ بدهند، آنها متأسفانه هنوز دعواهایشان دعواهای زمان گذشته است، هنوز نتوانستهاند خودشان را به نحوی به روز بکنند و فرزند زمان خود باشند.
نسل چهارم به رویه مدرنیته اشراف دارد، ولی با نگرش سنت ــ با تأکید بر موضوع دین ــ نه تنها انسی ندارد بلکه حتی در مواردی آشنایی هم ندارد و این خیلی عجیب است که روشنفکران نسل چهارم بخواهند با توجه به مشکلات دنیای مدرن دینداران، منهای اشراف بر جهانبینی دینی ایشان، با دینداران مکالمه و گفتوگو کنند و احیانا راهحل ارائه کنند. به خاطر عدم انس و آشنایی و اشراف به مبانی و مبادی دینی، به گمان بنده این نسل چهارم نمیتوانند نفیا یا اثباتا نسبت مقولات دنیای جدید را با دین برای ما تبیین کنند و بنابراین نمیتوانند در این زمینه راهبر ما باشند.
اینها اگر این کار را نمیکنند به خاطر این است که علمای دین به مراتب آنها را بهتر انجام میدهند.
و شاید به همین دلیل است که نسل جوان ما زمانی گوش به حرف عالم دینی میسپارد و زمانی هم به روشنفکر گوش میدهد. چون هر کدام از اینها یک لایه و یک وجه از حقیقت را مطرح میکنند. اما کسی نیست که مجمعالبحرین باشد و با اشراف بر دو دنیای دینی و مدرن به تحلیل مسائل جامعه فعلی و دینی ما بپردازد.
مسئله اصلاً این نیست. تمام حرف من این است که ما دیگر احتیاج به نسخهپیچ نداریم. هر کس کار خودش را انجام میدهد.
به نظر من، گستره گفتوگویی است که به ما امکان میدهد به آن چیزی که شما میخواهید برسیم، یعنی این هدف که لایههای مختلف به جای اینکه با هم وارد تنش بشوند و یکدیگر را از بین ببرند، کامل کننده هم باشند. هویت ایرانی یعنی همین. در یک کلام، ایرانی بودن یعنی داشتن هر سه لایه تمدنی، ولی همراه با درک و فهم و شعور نه کجفهمی و بدفهمی و خشونت. به نظر من، وظیفه نسل چهارم این است که این وضعیت گفتوگویی را میان این سه لایه تمدنی که در ایران هست به وجود بیاورد تا ایرانی بودن در جهان امروز بهتر معنا پیدا کند.
اشاره
1. حقیقتجویی، چنانکه آقای جهانبگلو اشاره کردند، ویژگی مهم روشنفکر است. اما در نظر ایشان، هیچ حقیقت مطلقی وجود ندارد و حقیقتجویی یک فرآیند پایانناپذیر است. بنابراین روشنفکر هیچ چارچوبی ندارد. اگر در این نکته نیک بیندیشیم، فاصله این تفکر را با اندیشه دینی درمییابیم. در ادیان حقیقت مطلقی وجود دارد که مبدأ و منتهای هستی است و غایت هر حرکتی به حساب میآید و همه تلاش قلبی و ذهنی و بدنی انسان برای رسیدن یا نزدیک شدن به آن حقیقت مطلق است. این حقیقت مطلق عینیتی انکارناپذیر دارد که فراتر از انسان و اندیشههای اوست.
آنچه آقای جهانبگلو گفتند بر پایه فسلفه سکولار و سوژهانگار مدرن است که هیچ حقیقت مطلقی ورای ذهن آدمی قائل نیست و تنها عقل خودبنیاد و تنها انگار(1) بشر را قبول دارد و هیچ مرجعی ورای عقل نمیشناسد. اما عقل دینی، علاوه بر عقل بشر منبع وحی را نیز به رسمیت میشناسد و مرجعیت خداوند را به عنوان هستی و حقیقت مطلق میپذیرد و محدودیتهای عقل بشر و کوتاهی دست او از رسیدن به بلندای حقیقت بدون کمک خداوند را درمییابد و به آن اعتراف میکند. ازاینرو در عقل دینی بشر تنها و رها نیست، هدایتگری از بیرون به کمک عقل درون او میآید و دست او را میگیرد و مسیر رسیدن به حقیقت مطلق را به او مینماید.
2. بر پایه آنچه ذکر شد، اگر عقل سکولار و سوژهانگار را بپذیریم، تعبیر روشنفکر دینی، چنانکه آقای جهانبگلو نیز میگویند، ترکیبی متناقض است؛ زیرا عقل خودبنیاد و تنها انگار که مرجعیت الاهی را به رسمیت نمیشناسد، نمیتواند خود را تابع وحی ببیند و هیچ محدودیت و چارچوبی برای حرکت خود قائل نیست و به دلیل حیرت و سرگردانیاش، از نظر او هیچ حقیقت مطلقی وجود ندارد و جستوجوی بشر را فرجامی نیست و گفتوگو را به پایان نمیرسد.
اما اگر عقل دینی را بپذیریم، تعبیر روشنفکری دینی، چنانکه پرسشگر سروش اندیشه میگوید، ترکیبی درست و نامتناقض است؛ زیرا این عقل خود را تابع عقل بیرون ساخته است و محدودیت خویش را شناخته و در جستوجوی حقیقت مطلق به آستانه دین رسیده و آن را طریقی هموار برای سیر به سوی حق مطلق یافته است. بنابراین آقای جهانبگلو و پرسشگر نشریه بر دو مبنای جدا از هم سخن میگویند و امکان به وحدت نظر رسیدن آنها وجود ندارد و پرسشگر بیجهت تلاش میکند که از آقای جهانبگلو اعترافی بگیرد که تنها بر پایه عقل دینی درست است. اگر نقدی هست، باید آن را به مبنای فلسفه سکولار وارد کرد، نه به محصول آن. به عبارت دیگر، آقای جهانبگلو تنها عقلانیت سکولار را، عقلانیت میداند و مابقی را به وادی ایمان و دل وا مینهد. از نظر ایشان گفتوگو با عقلانیت دینی بیمعناست. درباره دین، تنها میتوان از منظر عقلانیت سکولار نظر داد و آن را موضوع مطالعه قرار داد و اگر هم چیزی در دل پدید آمد، آن را برای شخص خویش و در خدمت دل به عنوان ایمان شخصی و خصوصی که حداکثر نوعیپسند و خوشایند است، نگاه داشت؛ اما اینکه محتوای ایمان بتواند پرتوی بر حقیقت بیفشاند و ذهنها را سامان دهد و حیرت عقلها را درمان باشد، خیر.
در برابر این موضع آقای جهانبگلو و روشنفکران سکولاری مانند ایشان، کافی است مطالبه دلیل کنید. هیچ دلیلی بر ترجیح پارادایم روشنفکری سکولار بر سایر پارادایمها وجود ندارد، جز ترجیح شخصی و گرایش دل. به عبارت دیگر همه روشنفکران سکولار نیز، مانند متدینان، دلبرده چیزی هستند و این دلبردگی آنها را به گونهای اندیشه کشانده است که حاصل آن عقلانیتِ سکولار است.
بنابراین نمیتوان ادعای آزاد بودن از هر نوع ایمانی را از روشنفکران سکولار پذیرفت. بله، رهایی از ایمان دینی پذیرفتنی است، اما به جای ایمان دینی، ایمان سکولار قرار گرفته است.
3. بر این اساس، این سخن آقای جهانبگلو پذیرفته نیست که: «تفاوت روشنفکر و دیندار در این است که دومی با قلب و با ایمانش کار میکند و... وسایل [ روشنفکر] همیشه عقلی است و هیچگاه قلبی یا ایمانی نیست.» روشنفکر مانند دیندار با قلب و ایمان خود کار میکند و دیندار نیز مانند روشنفکر با عقل و ذهن خود کار میکند. هر دو با هر دو نوع وسیله کار میکنند و اصلاً امکان تفکیک وجود ندارد. انسان در برخورد با هر پدیدهای با تمام وجود با آن مواجه میشود و نمیتواند بخشی از وجود خود را تعطیل کند. خواه دیندار باشد، خواه روشنفکر. در تبیین پدیدهها، هر دو از عقل خود بهره میبرند، منتها یکی عقل سکولار و دیگری عقل دینی. در رد و قبولها هر دو با عقل و ایمان خود عمل میکنند. اما آنچه آقای جهانبگلو از قول پاسکال نقل کردند که: «قلب برای خودش دلایل و برهانهایی دارد که عقل آنها را متوجه نمیشود»، مربوط به فرهنگ مسیحیت است و هیچ ارتباطی با اسلام پیدا نمیکند. در اسلام برهان و دلیل آوردن کار عقل است و هیچ گاه قلب جای عقل را نمیگیرد و حتی برای ایمان آوردن نیز باید عقل را بهکار انداخت. اولین مراجعه به آیات قرآن این مطلب را به اثبات میرساند و نیازی به تأکید و مثال نیست.
بنابراین همچنانکه مسئله روشنفکری، «مسئله عقل و برهان است»، مسئله ایمان نیز میتواند چنین باشد. مسئله ایمان اسلامی، هم میتواند مسئله عقل و برهان باشد و هم میتواند مسئلهای فردی و صرفا درونی باشد، بستگی دارد که انسان بخواهد عقلانی حرکت کند و ایمانی متکی بر عقلانیت داشته باشد یا نه.
4. برخی اشکالات جزئی نیز وجود دارد، از جمله اینکه آقای جهانبگلو در پاسخ به سؤال اول که آیا «روشنفکر میتواند از همان حیث که روشنفکر است، پزشک، وکیل و... باشد یا خیر؟» پاسخ مثبت میدهد، اما در توضیح خود تنها به جمع شدن دو حیثیت در یک فرد اشاره میکنند. اما این مقدار برای پاسخ مثبت کافی نیست. صرف اینکه یک فرد هم روشنفکر است و هم پزشک، دو حیثیت را با هم متحد نمیکند یا حتی نمیتواند دو حیثیت را با هم مرتبط سازد. بنابراین درست بود که پاسخ منفی میدادند.
همچنین منبع بودن دین برای روشنفکری مانند کانت چندان واضح نیست و استدلال آقای جهانبگلو نیز در این زمینه ناکافی است. اگر اخلاق مقدمهای برای رسیدن به دین باشد، نمیتوان گفت که دین برای کانت یک منبع است، یا اگر مشابهتی میان احکام اخلاقی نظام فلسفی کانت با احکام دینی وجود داشته باشد، نمیتوان گفت که برای کانت دین یک منبع معرفتی است.
اگر «دغدغه نسل چهارم [ روشنفکری] جهانی بودن» باشد، معنایش این است که دغدغههای این نسل با نیازهای واقعی جامعه ما فاصله زیادی دارد و نیز جای اصل و فرع عوض شده است. به جای اینکه روشنفکر جامعه ایرانی، دغدغه ایرانی بودن و مسلمان بودن را داشته باشد و از این منظر به مسئله جهانیسازی بنگرد، وضع وارونه شده و شیپور را از سر گشادش میدمند.
از نظر آقای جهانبگلو روشنفکر به هیچ قیدی مقید نمیشود و روشنفکر دینی ترکیبی متناقض است. چهار نسل از روشنفکر در ایران پدید آمده است و نسل چهارم در پی فهم دنیای جدید و همراهی با سیر جهانی شدن هستند. به نظر ایشان، نسل چهار خشونتپرهیز و اهل گفتوگو هستند.
اولاً روشنفکر چه کار میکند، تا بر اساس کار او ماهیت او را تعریف کنیم. و ثانیا آیا روشنفکر میتواند از همان حیث که روشنفکر است پزشک، وکیل، روزنامهنگار، ورزشکار حرفهای یا... باشد یا خیر؟ و بالعکس یعنی پزشک، وکیل، روزنامه نگار و... از همان حیث که این شغلها را دارند روشنفکر هم باشند؟
من از سقراط شروع میکنم، چون شاید او به معنایی، اولین روشنفکر تاریخ باشد، البته نه روشنفکر به معنای مدرن کلمه. همانطور که میدانید، مسئله اصیل سقراط زایش روح بود که به آن مایوتیک(1) میگفت. شاید یکی از کارهای روشنفکر زایش روح باشد. اما در جواب سؤال شما میل دارم بگویم که بله، پزشک، وکیل و روزنامهنگار هم میتوانند روشنفکر باشند. میشود روشنفکر بود و در عین حال حرفهای هم داشت. فقط باید برای هر دو کار وقت کافی گذاشت. یعنی اگر پزشکی هستید که کارتان درمان جسم است و میخواهید روشنفکر هم باشید باید برای زایش روح هم، که همان کار روشنفکر است، وقتی بگذارید. من اعتقاد دارم که روشنفکر دقیقا حقیقتجوست و کارش زندگی در حقیقت و برای حقیقت است.
به نظر من، درست است که روشنفکران گاهی ایدئولوگ بودهاند و گاهی روشنفکر، ولی هر چه بیشتر به دنبال حقیقتجویی بروید، بیشتر به روشنفکری نزدیک میشوید و هر چه به طرف ایدئولوژی بروید از روشنفکری دورتر میشوید. روشنفکر واقعی برای خودش چارچوب ندارد و مثال بارز آن در تاریخ اندیشه آلبرکامو است.
به نظر من، تعریف شما مانع اغیار نیست، به این معنا که در آن خیلی از افراد به اصطلاح غیر روشنفکر زیر چتر عنوان روشنفکری قرار میگیرند. فکر نمیکنید که معنی عام روشنفکری، به رغم اینکه ممکن است در ناحیههای مختلف در افراد گوناگون تبلور پیدا کند، خودش صنف خاصی است؟
من خیلی به کلمه صنف یا طبقه اعتقاد ندارم و مایل هم نیستم که از آن در مورد روشنفکری استفاده کنم. ولی مقولهای که به روشنفکری نزدیک است و آن را بهتر توضیح میدهد و تعریف میکند، این است که روشنفکران برای انتقال اطلاعات و فکر و طرح آن پرسش فلسفی، از چه ابزارها و وسایلی استفاده میکنند. به نظر من، وسایل همیشه عقلی است و هیچگاه قلبی یا ایمانی نیست. تفاوت روشنفکر و فرد دیندار در این است که دومی با قلب و ایمانش کار میکند و مسئلهای که قبل از روشنفکر بودن دارد، مسئله ایمان اوست. به قول پاسکال، قلب برای خودش دلایل و برهانهایی دارد که عقل آنها را متوجه نمیشود.
وقتی از روشنفکر، خصوصا روشنفکر دینی که منظور من هست، صحبت میکنیم نمیشود حکم کرد که روشنفکرانی که دارای تفکر دینی هستند، لزوما تفکر ایدئولوژیک هم دارند. یعنی باز باید تفاوت قائل بشویم بین روشنفکر دینی و روشنفکری که ایدئولوژیک هست یا نیست. در جامعه ما معمولاً این برداشت وجود دارد که روشنفکر دینی لزوما ایدئولوژیک هم هست. درحالیکه هستند کسانی که روشنفکر دینی هستند ولی روشنفکر ایدئولوژیک نیستند.
من با نظر شما موافق نیستم، به نظر من، روشنفکر دینی اصلاً تناقض است، چون همانطور که همیشه تکرار کردهام، چیزی به نام نقاش دینی، مورخ دینی یا تکنوکرات دینی وجود ندارد. روشنفکری یک مقوله است و دینداری مقولهای دیگر. ببینید، در دین و دینداری امید، آخرت، رابطه شما با خداوند و ایمان مطرح میشود، اما در روشنفکری مسئولیت، عقل و برهان.
اینها در تفکر دینی ما جدا از هم نیستند، چون دینداری هم دقیقا همینها را در بر دارد.
جدا نیستند، ولی آنجا مسئلهای پیش میآید. ببینید، من از خودم سؤال میکنم که چرا اینها خود را روشنفکر دینی مینامند. اگر میخواهند روشنفکری مطلق داشته باشند بگویند، روشنفکر مطلق؛ چرا میگویند روشنفکر دینی؟
تفاوت اساسی بین روشنفکری دینی و آدمی مثل کانت این است که کانت از عقل محض(1) شروع میکند و میگوید که من باید جایی برای ایمان پیدا کنم، ولی اینها از ایمان شروع میکنند و میگویند جایی هم برای عقل محض پیدا کنیم.
ولی در جامعه ما روشنفکران دینی دیگری هم هستند که از عقل شروع میکنند و به ایمان میرسند. و برخی حتی به ایمان هم نمیرسند. بنابراین چرا روشنفکری دینی را به یک مصداق آن محدود کنیم یا به روشنفکری ایدئولوژیک محصور کنیم؟
نه، من آن را به روشنفکری ایدئولوژیک محصور نمیکنم روشنفکری ایدئولوژیک یک چیز است و روشنفکری دینی یک چیز دیگر. چیزی که روشنفکر ایدئولوژیک میگوید روشنتر است. من به روشنفکری ایدئولوژیک میگویم، روشنفکری پرکروستی(2)یعنی مثل آن راهزن یونانی که مردم را روی تخت معروفش میخواباند و اگر قد آنها بلندتر از تخت بود سر و ته آنها را میزد و اگر کوتاهتر بود آنقدر آنها را میکشید تا اندازه تخت بشوند! روشنفکر ایدئولوژیک در واقع روشنفکری است که میخواهد همه چیز را با ایدئولوژی خودش بسنجد.
روشنفکری دینی لزوما روشنفکر پروکروستی مثل ایدئولوگهای چپ در حزب کمونیست نیست، ولی، به نظر من، بین کسی که میگوید روشنفکر دینی است و روشنفکری که برای خودش پسوند یا لقبهای دیگر انتخاب نمیکند، این تفاوت وجود دارد که وقتی روشنفکری پسوند دینی را برای خودش انتخاب میکند میخواهد کارش را یا برای خودش و یا در اذهان عمومی محدود بکند.
مگر اصطلاحاتی مثل روشنفکر چپ، روشنفکر سوسیالیست، روشنفکر لیبرالیست و امثال آن استعمال نمیشود؟ چه اشکالی دارد که پسوند دینی را هم به معنای خاصی بهکار ببریم؟
آنها ایدئولوژیک هستند. اتفاقا دقیقا به این دلیل برای خودشان پسوند میگذارند که میخواهند ایدئولوژیک باشند. روشنفکری که برای خودش پسوند میگذارد، میخواهد کارش را محدود کند. ممکن است روشنفکری مثل ریمون آرون بگوید که روشنفکری لیبرال است یا کسی مثل پیرس بگوید که لیبرال پراگماتیست است، ولی آنها در واقع کارشان را در چارچوب این حرف محدود نمیکنند. انتخاب سیاسی و اجتماعیشان این است نه اینکه کار روشنفکریشان به این گرایشها محدود میشود.
به نظر من مسئله ایمان دقیقا مسئلهای درونی است و اینجاست که من خود را به آدمهایی مثل گاندی و تاگور نزدیکتر میدانم. برای اینکه آنها همیشه راجع به صدایی درونی صحبت میکنند. و وقتی میخواهند از ایمان حرف بزنند، میگویند که ایمان مسئله فردی است و مسئله فلسفه و روشنفکری مسئلهای بیرونی است، مسئله عقل و برهان است؛ این مسئله است که شما چگونه مسائل را تجزیه و تحلیل میکنید. بنابراین اینها نباید با هم مخلوط بشوند. وقتی این دو را با هم مخلوط میکنید، خطر ایدئولوژیک شدن خیلی زیادتر میشود.
به گمان شما منابع معرفتی روشنفکر چیست؟
آن نوع روشنفکری که من به آن اعتقاد دارم و امروز میتواند در ایران پا بگیرد، روشنفکری نسل چهارم است. نوعی روشنفکری مبتنی بر گفتوگوست و مبنای این گفتوگو در واقع مبنایی عقلی است.
پایه فلسفی این گفتوگو باید چیزی باشد که میتوانیم آن را نوعی اومانیسم متافیزیکی بنامیم.
روشنفکر چون حقیقتجوست و به دنبال زندگی برای حقیقت و در حقیقت است، به در دست داشتن حقیقت مطلق اعتقاد ندارد، بلکه اعتقاد دارد که برای پیدا کردن این حقیقت باید با دیگران مشورت کند یا در واقع شریک بشود. شریک شدن، به نظر من، نوعی اخلاق مدنی است و این مدنیت خودش پایه و اساس آن گفتوگوست.
من همیشه درباره جامعه ایران میگویم که ما به عقل ابزاری بیشتر از عقل انتقادی بها دادهایم، و اگر به عقل انتقادی بها بدهیم، میتوانیم به روشنفکری گفتوگویی برسیم.
به نظر من گفتوگو با ایجاد نوعی مدنیت اجتماعی ما را به طرف خشونتپرهیزی میبرد، و نسل جدیدی از روشنفکران ایرانی میتوانند این کار را بکنند.
اگر یکی از منابع معرفتی روشنفکری در کنار منابع معرفتی دیگری که ذکر کردید، دین باشد، آیا نمیتوانیم چنین روشنفکری را روشنفکر دینی بنامیم؟ روشنفکر دینیای که دینش در واقع کاملاً هم آغوش و هماهنگ با عقل نقاد است. در یکی از کلمات قصار بسیار پر محتوای منسوب به حضرت مسیح علیهالسلام آمده است: «کونوا نقّاد الکلام» این عین تعبیر ایشان است که یکی از معصومین علیهمالسلام آن را نقل و تأیید میکند. یعنی بسیار، اهل نقادی باشید. به نظر شما اشکالی دارد که ما در این قالب، روشنفکر دینی را در نظر بگیریم؟
نه، مشکلی نمیبینم، اما باز با این خط کشی مخالفم. دلیلش این است که به نظر من، دین یکی از لایههای تمدنی بسیار مهم و از پایههای معرفت است. شما نمیتوانید دین را از فلسفه جدا کنید؛ یعنی کسی که کار فلسفی و طرح پرسش فلسفی میکند، مرتب با مسئله دین درگیر است. بنابراین در آن طرح پرسش، همیشه جنبه معرفتی دین برای روشنفکر مطرح و مهم است. من فقط با کاربرد پسوند دینی در مورد روشنفکر مخالفم ولی همانطور که پل تیلیش میگوید، دین مبنای فرهنگ است. ازاینرو روشنفکر فرهنگ ساز است و با فرهنگ سر و کار دارد. بنابراین نمیتواند دین را کنار بگذارد و اصلاً این کار ابلهانه است. و اتفاقا یکی از نگرانیهای من برای خیلی از جوامع و از جمله ایران این است که روزی مقوله دین کنار گذاشته شود و از منظر فلسفی به آن نپردازند و گمان کنند که دین اصلاً مسئلهای نیست. این به دلیل داشتن تلقی سیاسی از دین است. در صورتی که دین فقط امری سیاسی نیست، بلکه امری تمدنی است. چگونه میتوان در دنیای امروز مسئله معنویت و امر قدسی را بدون آگاهی از دین و ادیان بهطور کلی مطرح کرد.
از منظری که شما صحبت میکنید، روشنفکر، تحقیقاتی در مورد دین به عنوان اُبژه انجام میدهد و ارتباطی با دین و مقولات دینی برقرار میکند، ولی او در این حالت یا در صدد کالبدشکافی دین به عنوان یک اُبژه است یا حداکثر از دین برای فرهنگسازی و مقاصد خودش بهرهبرداری میکند.
اما آنچه که فعلاً بر روی آن تأکید میکنم این است که میتوان به دین، هم به چشم نوعی منبع معرفتی و هم به چشم یک داور نگاه کرد. چه اشکالی دارد که بگوییم در این صورت میتوان پسوند دینی را بطور معقول برای این روشنفکر لحاظ کرد؟
اشکال دارد، برای اینکه به نظر من، دین منبع معرفتی برای همه روشنفکران است بدون اینکه روشنفکر دینی باشند. مگر دین برای کانت منبع معرفتی نیست. آیا میتوان اخلاق کانتی را بدون دین مطرح کرد؟ جواب منفی است و اصلاً خود کانت هم این کار را نمیکند.
کانت در واقع اخلاق را مقدمهای برای رسیدن به دین قرار میدهد، یعنی اینطور نیست که از دین به اخلاق برسد، بلکه از اخلاق به دین میرسد.
بله، ولی احکام اخلاقیای که وضع میکند، وقتی میگوید این احکام باید حالت عالمگیر داشته باشند.
یکی از مثالهای او که برای ما هم روشن است و خیلی امروزی است، این است که دیگری را نباید کشت. این حکمی اخلاقی است، ولی در دین هم مطرح شده.
ولی کانت این را به شکل دینی مطرح نمیکند، بصورت «استعلایی» مطرح میکند. کانت نمیگوید چون دین گفته است، نباید کسی را کشت.
دقیقا، ولی منبع دین میتواند در اینجا منبع معرفتی کانت باشد، هر چند نتیجهاش نتیجهای عقلانی یا فلسفی است.
از مطلب اصلی دور نشویم، پس میپذیرید که میتوان روشنفکری را که از دین به منزله یکی از منابع معرفتی استفاده میکند و پسوند دینی را هم بر خودش حمل میکند به اعتبار همین استفاده کردن از دین، روشنفکر دینی نامید؟
چرا شما اینقدر اصرار دارید که این پسوند را بر روشنفکر حمل کنید؟ به نظر من این کار نوع خطکشی سیاسی است و اصلاً وجهه ندارد.
من نمیگویم که ما از غرب تقلید کنیم، بلکه میگویم وقتی در غرب، که فلسفهاش در مدرنیته خیلی پیشرفتهتر از ما بوده این اتفاق نیفتاده، چه لزومی دارد ما دست به این تقسیمبندی بزنیم. وقتی امثال بوبر، لویناس و یاسپرس میخواهند با افرادی مثل کاسیرر و هایدگر و ژان پل سارتر گفتوگو کنند نمیگویند که ما روشنفکر دینی هستیم و بنابراین از این لحاظ خطکشی میکنیم. در کنفرانسهای بینالمللی هم آنها بدون این خط کشی با هم درباره مقولات فلسفی بحث میکنند. به هر حال به عقیده من، اینکه حتما باید روشنفکر دینی داشته باشیم و هم به خود روشنفکری، هم به خود دین صدمه میزند.
چرا باید گفت، اصطلاح روشنفکر دینی تناقضآمیز است؟ تعارض در کجاست؟ باز هم تأکید و تکرار میکنم که عقلانیتی که در دامن دین پرورده میشود و با آن کاملاً هماهنگ و هم آغوش است، غیر از آن عقلانیتی است که بر اساس آن عقل مدرن نمیتواند با دین و تدین کنار بیاید و کانت مجبور میشود آن برخورد را انجام بدهد. و بگوید شناخت را کنار میزنم تا جایی برای ایمان باز کنم.
اینطور نیست. عقل مدرن اتفاقا با دین و تدین کنار میآید. من باز پل ریکو را مثال میزنم. او متفکری مدرن است، با عقل مدرن کار میکند، ولی با دین هم کنار آمده درست است؟
نحوه کنار آمدن آنها خیلی فرق میکند.
نحوه کنار آمدن آنها فرق میکند چرا که مسئله آنها سیاسی نشده است. در ایران مسئله روشنفکری دینی مقداری سیاسی شده و همین است که بار روشنفکری دینی را زیاد و دائما پسوند دینی را در مقابل روشنفکری برجستهتر میکند. به نظر من، بهتر است کسانی که خود را روشنفکر دینی مینامند، کار روشنفکریشان از کار دینیشان بیشتر باشد.
وقتی شما میگویید که وظیفه روشنفکری زایش روح است چه اشکالی دارد که روشنفکرانی که زیربنای تفکرشان دینی است، این فعالیت زایش روح وکشف حقیقت را انجام بدهند. برای مثال کسی مانند شریعتی و لو اینکه نگاه ایدئولوژیک به دین دارد ولی به عنوان روشنفکر دینی محسوب شود.
ببنید، من اصلاً از دیدگاه ایدئولوژیک این را نمیگویم و روشنفکر بودن این افراد را نفی نمیکنم. آنچه به نظر من متناقض میآید این است که چرا باید این پسوند دینی را بهکار ببریم. چه اصراری است که این زایش روح فقط در چارچوبی دینی انجام شود؟ البته منابع معرفتی به جای خود مسئلهای نیست، اما وقتی بخواهید این زایش روح را به این صورت انجام بدهید، دیگری را فقط با دیدگاه دینی خودتان میبینید؛ یعنی او را فقط موضوع ایمانی در نظر میگیرید نه موضوع عقلی.
ممکن است از نظر عقل هم آنها را مطرح بکند، اما در این صورت میتواند پسوند دینی را بردارد. این پسوند، همانطور که گفتم، برای گستره گفتوگویی که روشنفکران امروزه ایران باید بین خودشان به وجود بیاورند مسئلهساز میشود. آنچه نسل چهارم روشنفکری را از نسلهای قبلی جدا میکند، این است که این نسل در واقع نمیخواهد خطکشیهایی از این قبیل را بپذیرد.
شاید بهتر باشد درباره این چهار نسل به اختصار توضیح بدهید تا بعد بهطور اختصاصی به نسل چهارم بیشتر بپردازیم.
من روشنفکران را در رویارویی با مدرنیته یا غرب به چهار نسل تقسیم کردهام. نسل اول بعد از جنگ ایران و روس شکل میگیرد و نماینده آن افرادی مثل طالباُف، میرزا تقیخان امیرکبیر، میرزا ملکمخان و آخوندزاده هستند که کارشان بیشتر نوعی مدرنیزاسیون تقلیدی بود. بعد از انقلاب مشروطه نسل دوم روشنفکران شکل میگیرد که تجمع آنها را در سیاستهای آمرانه دولت رضاشاه میتوان دید. آدمهایی مثل فروغی، تقی زاده، جمالزاده، کاظمزاده ایرانشهر به این نسل تعلق دارند که برخی داخل ایران بودند و برخی خارج از کشور.
با سقوط دولت رضاشاه نسل سوم روشنفکران پا گرفت. این نسل متعلق به دوره بعد از شهریور 1320 بود. نسلی بود که با دو نسل قبل کاملاً فرق داشت. مسائل را ایدئولوژیکیتر میدید، چرا که مارکسیسم روسی در حال ورود به ایران بود و حزب توده قدرت میگرفت. این نسل بسیار غرب ستیز، مدرن ستیز و تجدد ستیز بود. از جمله نمایندگان آن میتوان به دکتر علی شریعتی و جلال آل احمد و برخی دیگر که بیشتر گرایش مارکسیستی داشتند، اشاره کرد. در دهه دوم انقلاب، از دوره آقای رفسنجانی به بعد، اتفاقاتی در جریان روشنفکری ایران افتاد.
موضوعات و پرسشهای جدیدی، در جامعه مطرح شد که هنوز هم جریان دارد. ادامه به چشم میخورد افول ایدئولوژیهاست. مسائل به صورت عمقیتر مطرح میشوند و هیچگونه تفکر آرمان شهرخواهی در کار نیست. مسئله این نسل، یعنی نسل چهارم، نوعی روشنگری برای جامعه است و به همین دلیل است که میبینیم مقولات و مفاهیمی که این نسل در طی ده سال گذشته به آن پرداختهاند، در سیاستهای آقای خاتمی نتیجه میدهد. مسائل و مقولاتی مثل: پلورالیسم، سکولاریسم، جامعه مدنی، گفتوگو، دموکراسی، آزادی و نیز این مسئله که چه بخواهیم با غرب مبارزه کنیم و چه بخواهیم آن را قبول کنیم، باید در وهله اول آن را بهطور عمیق بشناسیم؛ مثلاً باید درباره هایدگر کتاب بنویسیم و با نقل دو کلمه از هایدگر نگوییم که دیگر او را شناختهایم. سؤالهایی که این نسل در طی ده سال گذشته، مربوط به سنت و مدرنیته بوده است. شما در تمام نوشتههای افراد نسل چهارم موضوع سنت و مدرنیته را میبینید؛ در نوشتههای بابک احمدی، مراد فرهادپور، جواد طباطبایی، مراد ثقفی، صادق زیبا کلام و... همه آنها دارند در این زمینه بحث و کار میکنند. و البته در این میان وضعیت آقای سروش متفاوت است زیرا سروش به نوعی با نسل سوم پیوند دارد. کار او در واقع دارای دو بُعد است، بعد ایدئولوژیک و بعد عرفانی.
به نظر من تفاوت اساسیای که بین سروش و نسل چهارم وجود دارد این است که سروش در جاهایی نوعی بندزنی میکند، درست مثل کاری که شریعتی و آل احمد میکردند، یعنی تلفیق غرب و فرهنگ اسلامی ایران، کاری که نسل چهارم نمیکند. این نسل اتفاقا آنها را تفکیک میکند.
دغدغه نسل چهارم جهانی بودن و وارد گفتوگوی مرئی یا نامرئی با تفکر امروز دنیا شدن، است و انتقال این تفکر به جامعه است، ولی سروش اصلاً با پستمدرنیسم مسئله ندارد و دربارهاش فکر نمیکند. سروش هنوز در مرحله قبلی سیر میکند. دعواهایش هم دعواهای مرحله قبلی است که حتی افرادی مثل مجتهدشبستری و کدیور هم از آنها فاصله گرفتهاند. آنها هم دارند از این مرحله درمیآیند.
در ایران امروز، مسئله تساهل و گفتوگو و خشونتپرهیزی و جهانی بودن مطرح است. چرا اینقدر اصرار داریم که در فنآوریمان جهانی باشیم ولی در سطح روشنفکریمان از جهانی بودن فاصله بگیریم؟ عقل ابزاریمان بهطور دائم میخواهد جهانی باشد، ولی عقل انتقادیمان نمیخواهد و نمیشود در این حالت ماند.
دغدغه مشخص کردن نسبت سنت و تجدد، در نسل سوم هم وجود دارد.
ولی آنها نمیدانستند تجدد چیست تا به مسئله مدرنیته به درستی بپردازند. مدرنیتهای که هواداران این ایدئولوژی میخواستند در ایران عملی کنند، نصف مدرنیته است. مدرنیتهای است که میگوید آثار شولوخف و گورکی، مارکس و انگلس و انورخوجه خوانده شود ولی در آن جایی برای سارتر و کامور و هایدگر و کانت و هگل نیست. مسئلهای که تمام روشنفکریهای نسل چهارم به آن میپردازند این است که باید دید پایه و اساس مدرنیته قبلی چه بوده، نه اینکه از آن تقلید کنیم. هیچ کس در مورد تقلید صحبت نمیکند.
و ما تا حالا درباره آن صحبت نکردهایم، و مسئلهای از لابهلای این بحث و گفتوگو با غرب چهره نشان میدهد، مسئله هویت ایرانی یا ایرانی بودن است. من همیشه تأکید میکنم که موقعی میتوانیم به هویت ایرانی خودمان نزدیکتر بشویم و آن را بفهمیم که در سیر جهانی شدن قرار بگیریم. وقتی در این مسیر قرار بگیریم، جزءمان معنی بیشتری پیدا میکند، نه اینکه آدمهایی حاشیهای باشیم که فقط سیر جهانی شدن روی ما تسلط داشته باشد، آن هم از نظر فنآوری، و به صورت تقلیدی این جنبه را پی بگیریم.
احساس من این است که روشنفکران نسل چهارم آن انس لازم را با نگاه دینی ندارند. افرادی که شما به آنها اشاره فرمودید نظیر آقایان بابک احمدی، مراد ثقفی، مراد فرهادپور، جواد طباطبایی، و خود جناب عالی علیرغم اینکه برای دین احترام قائلاند و به معنای عام کلمه دیندار هم محسوب میشوند، ولی زبان و نگرش دینیای که در جامعه ما رواج دارد برنمیتابند.اینها چگونه میتوانند با جامعهای که زبان و نگاه غالبش دینی است گفتوگو کنند و با نسل جوان آن، ارتباط جدی برقرار کنند؟
مفاهیمی که نسل چهارم به آنها میپردازد مفاهیمی است که در جامعه امروز ایران مطرح است، در قالب دین یا بیرون از دین. به هر حال این مفاهیم، مفاهیمی است که همه با آنها درگیرند، مفاهیمی است که امروز سیاست ایران با آن درگیر است، مسائلی مثل پلورالیسم، جامعه مدنی، مدنیت و... . بنابراین حتی اگر گفتمان نسل چهارم دینی نباشد، محتوای حرفهایشان بخشی از لایه تمدنی ایران است، مسئلهای است که ایران امروز در کنار دو لایه تمدنی دیگرش، یعنی ایران باستان و اسلام شیعی، با آن درگیر است. مسئله دنیای مدرن است. اتفاقا محبوبیت نسل چهارم در میان جوانان جامعه، به خصوص جوانان تحصیل کرده، به این دلیل است که روشنفکران این نسل به سؤالهای جوان ایرانی امروز از منظر فلسفی و جامعهشناختی پاسخ میدهند، سؤالهایی از قبیل اینکه «جایگاه من در دنیای مدرن چیست؟» یا «اصلاً دنیای مدرن چیست؟» من گمان نمیکنم که نمایندگان نسل سوم چه در داخل ایران و چه در خارج به این سؤالها پاسخ بدهند، آنها متأسفانه هنوز دعواهایشان دعواهای زمان گذشته است، هنوز نتوانستهاند خودشان را به نحوی به روز بکنند و فرزند زمان خود باشند.
نسل چهارم به رویه مدرنیته اشراف دارد، ولی با نگرش سنت ــ با تأکید بر موضوع دین ــ نه تنها انسی ندارد بلکه حتی در مواردی آشنایی هم ندارد و این خیلی عجیب است که روشنفکران نسل چهارم بخواهند با توجه به مشکلات دنیای مدرن دینداران، منهای اشراف بر جهانبینی دینی ایشان، با دینداران مکالمه و گفتوگو کنند و احیانا راهحل ارائه کنند. به خاطر عدم انس و آشنایی و اشراف به مبانی و مبادی دینی، به گمان بنده این نسل چهارم نمیتوانند نفیا یا اثباتا نسبت مقولات دنیای جدید را با دین برای ما تبیین کنند و بنابراین نمیتوانند در این زمینه راهبر ما باشند.
اینها اگر این کار را نمیکنند به خاطر این است که علمای دین به مراتب آنها را بهتر انجام میدهند.
و شاید به همین دلیل است که نسل جوان ما زمانی گوش به حرف عالم دینی میسپارد و زمانی هم به روشنفکر گوش میدهد. چون هر کدام از اینها یک لایه و یک وجه از حقیقت را مطرح میکنند. اما کسی نیست که مجمعالبحرین باشد و با اشراف بر دو دنیای دینی و مدرن به تحلیل مسائل جامعه فعلی و دینی ما بپردازد.
مسئله اصلاً این نیست. تمام حرف من این است که ما دیگر احتیاج به نسخهپیچ نداریم. هر کس کار خودش را انجام میدهد.
به نظر من، گستره گفتوگویی است که به ما امکان میدهد به آن چیزی که شما میخواهید برسیم، یعنی این هدف که لایههای مختلف به جای اینکه با هم وارد تنش بشوند و یکدیگر را از بین ببرند، کامل کننده هم باشند. هویت ایرانی یعنی همین. در یک کلام، ایرانی بودن یعنی داشتن هر سه لایه تمدنی، ولی همراه با درک و فهم و شعور نه کجفهمی و بدفهمی و خشونت. به نظر من، وظیفه نسل چهارم این است که این وضعیت گفتوگویی را میان این سه لایه تمدنی که در ایران هست به وجود بیاورد تا ایرانی بودن در جهان امروز بهتر معنا پیدا کند.
اشاره
1. حقیقتجویی، چنانکه آقای جهانبگلو اشاره کردند، ویژگی مهم روشنفکر است. اما در نظر ایشان، هیچ حقیقت مطلقی وجود ندارد و حقیقتجویی یک فرآیند پایانناپذیر است. بنابراین روشنفکر هیچ چارچوبی ندارد. اگر در این نکته نیک بیندیشیم، فاصله این تفکر را با اندیشه دینی درمییابیم. در ادیان حقیقت مطلقی وجود دارد که مبدأ و منتهای هستی است و غایت هر حرکتی به حساب میآید و همه تلاش قلبی و ذهنی و بدنی انسان برای رسیدن یا نزدیک شدن به آن حقیقت مطلق است. این حقیقت مطلق عینیتی انکارناپذیر دارد که فراتر از انسان و اندیشههای اوست.
آنچه آقای جهانبگلو گفتند بر پایه فسلفه سکولار و سوژهانگار مدرن است که هیچ حقیقت مطلقی ورای ذهن آدمی قائل نیست و تنها عقل خودبنیاد و تنها انگار(1) بشر را قبول دارد و هیچ مرجعی ورای عقل نمیشناسد. اما عقل دینی، علاوه بر عقل بشر منبع وحی را نیز به رسمیت میشناسد و مرجعیت خداوند را به عنوان هستی و حقیقت مطلق میپذیرد و محدودیتهای عقل بشر و کوتاهی دست او از رسیدن به بلندای حقیقت بدون کمک خداوند را درمییابد و به آن اعتراف میکند. ازاینرو در عقل دینی بشر تنها و رها نیست، هدایتگری از بیرون به کمک عقل درون او میآید و دست او را میگیرد و مسیر رسیدن به حقیقت مطلق را به او مینماید.
2. بر پایه آنچه ذکر شد، اگر عقل سکولار و سوژهانگار را بپذیریم، تعبیر روشنفکر دینی، چنانکه آقای جهانبگلو نیز میگویند، ترکیبی متناقض است؛ زیرا عقل خودبنیاد و تنها انگار که مرجعیت الاهی را به رسمیت نمیشناسد، نمیتواند خود را تابع وحی ببیند و هیچ محدودیت و چارچوبی برای حرکت خود قائل نیست و به دلیل حیرت و سرگردانیاش، از نظر او هیچ حقیقت مطلقی وجود ندارد و جستوجوی بشر را فرجامی نیست و گفتوگو را به پایان نمیرسد.
اما اگر عقل دینی را بپذیریم، تعبیر روشنفکری دینی، چنانکه پرسشگر سروش اندیشه میگوید، ترکیبی درست و نامتناقض است؛ زیرا این عقل خود را تابع عقل بیرون ساخته است و محدودیت خویش را شناخته و در جستوجوی حقیقت مطلق به آستانه دین رسیده و آن را طریقی هموار برای سیر به سوی حق مطلق یافته است. بنابراین آقای جهانبگلو و پرسشگر نشریه بر دو مبنای جدا از هم سخن میگویند و امکان به وحدت نظر رسیدن آنها وجود ندارد و پرسشگر بیجهت تلاش میکند که از آقای جهانبگلو اعترافی بگیرد که تنها بر پایه عقل دینی درست است. اگر نقدی هست، باید آن را به مبنای فلسفه سکولار وارد کرد، نه به محصول آن. به عبارت دیگر، آقای جهانبگلو تنها عقلانیت سکولار را، عقلانیت میداند و مابقی را به وادی ایمان و دل وا مینهد. از نظر ایشان گفتوگو با عقلانیت دینی بیمعناست. درباره دین، تنها میتوان از منظر عقلانیت سکولار نظر داد و آن را موضوع مطالعه قرار داد و اگر هم چیزی در دل پدید آمد، آن را برای شخص خویش و در خدمت دل به عنوان ایمان شخصی و خصوصی که حداکثر نوعیپسند و خوشایند است، نگاه داشت؛ اما اینکه محتوای ایمان بتواند پرتوی بر حقیقت بیفشاند و ذهنها را سامان دهد و حیرت عقلها را درمان باشد، خیر.
در برابر این موضع آقای جهانبگلو و روشنفکران سکولاری مانند ایشان، کافی است مطالبه دلیل کنید. هیچ دلیلی بر ترجیح پارادایم روشنفکری سکولار بر سایر پارادایمها وجود ندارد، جز ترجیح شخصی و گرایش دل. به عبارت دیگر همه روشنفکران سکولار نیز، مانند متدینان، دلبرده چیزی هستند و این دلبردگی آنها را به گونهای اندیشه کشانده است که حاصل آن عقلانیتِ سکولار است.
بنابراین نمیتوان ادعای آزاد بودن از هر نوع ایمانی را از روشنفکران سکولار پذیرفت. بله، رهایی از ایمان دینی پذیرفتنی است، اما به جای ایمان دینی، ایمان سکولار قرار گرفته است.
3. بر این اساس، این سخن آقای جهانبگلو پذیرفته نیست که: «تفاوت روشنفکر و دیندار در این است که دومی با قلب و با ایمانش کار میکند و... وسایل [ روشنفکر] همیشه عقلی است و هیچگاه قلبی یا ایمانی نیست.» روشنفکر مانند دیندار با قلب و ایمان خود کار میکند و دیندار نیز مانند روشنفکر با عقل و ذهن خود کار میکند. هر دو با هر دو نوع وسیله کار میکنند و اصلاً امکان تفکیک وجود ندارد. انسان در برخورد با هر پدیدهای با تمام وجود با آن مواجه میشود و نمیتواند بخشی از وجود خود را تعطیل کند. خواه دیندار باشد، خواه روشنفکر. در تبیین پدیدهها، هر دو از عقل خود بهره میبرند، منتها یکی عقل سکولار و دیگری عقل دینی. در رد و قبولها هر دو با عقل و ایمان خود عمل میکنند. اما آنچه آقای جهانبگلو از قول پاسکال نقل کردند که: «قلب برای خودش دلایل و برهانهایی دارد که عقل آنها را متوجه نمیشود»، مربوط به فرهنگ مسیحیت است و هیچ ارتباطی با اسلام پیدا نمیکند. در اسلام برهان و دلیل آوردن کار عقل است و هیچ گاه قلب جای عقل را نمیگیرد و حتی برای ایمان آوردن نیز باید عقل را بهکار انداخت. اولین مراجعه به آیات قرآن این مطلب را به اثبات میرساند و نیازی به تأکید و مثال نیست.
بنابراین همچنانکه مسئله روشنفکری، «مسئله عقل و برهان است»، مسئله ایمان نیز میتواند چنین باشد. مسئله ایمان اسلامی، هم میتواند مسئله عقل و برهان باشد و هم میتواند مسئلهای فردی و صرفا درونی باشد، بستگی دارد که انسان بخواهد عقلانی حرکت کند و ایمانی متکی بر عقلانیت داشته باشد یا نه.
4. برخی اشکالات جزئی نیز وجود دارد، از جمله اینکه آقای جهانبگلو در پاسخ به سؤال اول که آیا «روشنفکر میتواند از همان حیث که روشنفکر است، پزشک، وکیل و... باشد یا خیر؟» پاسخ مثبت میدهد، اما در توضیح خود تنها به جمع شدن دو حیثیت در یک فرد اشاره میکنند. اما این مقدار برای پاسخ مثبت کافی نیست. صرف اینکه یک فرد هم روشنفکر است و هم پزشک، دو حیثیت را با هم متحد نمیکند یا حتی نمیتواند دو حیثیت را با هم مرتبط سازد. بنابراین درست بود که پاسخ منفی میدادند.
همچنین منبع بودن دین برای روشنفکری مانند کانت چندان واضح نیست و استدلال آقای جهانبگلو نیز در این زمینه ناکافی است. اگر اخلاق مقدمهای برای رسیدن به دین باشد، نمیتوان گفت که دین برای کانت یک منبع است، یا اگر مشابهتی میان احکام اخلاقی نظام فلسفی کانت با احکام دینی وجود داشته باشد، نمیتوان گفت که برای کانت دین یک منبع معرفتی است.
اگر «دغدغه نسل چهارم [ روشنفکری] جهانی بودن» باشد، معنایش این است که دغدغههای این نسل با نیازهای واقعی جامعه ما فاصله زیادی دارد و نیز جای اصل و فرع عوض شده است. به جای اینکه روشنفکر جامعه ایرانی، دغدغه ایرانی بودن و مسلمان بودن را داشته باشد و از این منظر به مسئله جهانیسازی بنگرد، وضع وارونه شده و شیپور را از سر گشادش میدمند.