نقد اخلاقی قدرت
حوزه های تخصصی:
دریافت مقاله
آرشیو
چکیده
موضوع سخن، نقد اخلاقی قدرت است که تنها به نقد نظام توتالیتر پرداخته است. در این نوشتار، به رابطه فضایل و حاصل آنها، عدالت، با اختیار و تشکیل هرم قدرت اشاره شده و رابطهای معکوس میان اختیار و تجمیع قوا دیده شده است. از نظر نویسنده محترم، نظام توتالیتر فضیلتپرور نیست و در نتیجه مورد نقد اخلاقی واقع میشود.متن
آفتاب، ش 23
جامعه مدنی، به گمان ما، اخلاقیتر از جامعه غیرمدنی است و همین است سبب و دلیل آن که جامعه مدنی را بیشتر میپسندیم. بر این قرار و از این نقطه عزیمت، بسیاری از مقولاتی که امروز با آنها سروکار داریم میباید مورد نقادی و بررسی مجدد قرار بگیرد. مسئله حکومت و قدرت سیاسی یکی از مهمترین آنهاست. ما همه معتقدیم که دیکتاتوری بد است، استبداد زشت است و به جای استبداد و دیکتاتوری نظامی، مردمسالاری باید بنشیند که عادلانهتر، مردمیتر، آزادیخواهتر، آزادیبخشتر و عدالتانگیزتر است.
این جمله بسیار مشهور یکی از فیلسوفان انگلیسی را نیز شنیدهایم و به کرات در نوشتههای معاصر به کار رفته است که «قدرت فساد میآورد و قدرت مطلق فساد مطلق میآورد». تفکیک قوا که، در حقیقت، به نحوی تضعیف قوا و جلوگیری از تجمع قوا و راه حل اثباتی برای فسادانگیزی قدرت بود، برای آن بود که از مفسدهخیزی قدرت جلوگیری کند. زاهدان وصوفیان ما نیز فسادانگیزی قدرت، چه قدرت سیاسی و چه قدرت علمی و معرفتی، را تشخیص داده بودند. آنها راه سلبی و منفی برای حل مسئله پیشنهاد میکردند که عبارت بود از کنارهگیری از قدرت؛ هر نوع قدرتی. تئوری آنها این بود: عاجز بودن، نداشتن، نابرخوردار بودن؛ از مفاسد جلوگیری میکند و بهترین دستمایه و سرمایه پرهیزگاری و پرهیزگاران است.
شاید بتوانیم بگوییم اساسا سیاست؛ یعنی تئوری قدرت و تئوری مهار قدرت. از اولین تئوریهایی که برای مهار قدرت بیان و وضع شده است، تئوری عدالت حاکم یا حکمت حاکم است. من این تئوری را تئوری افلاطونی قدرت مینامم. میدانید که افلاطون در کتاب جمهوری سروکارش با مسئله سیاست و حتی مفهومی به نام ولایت است؛ یعنی مدیریت کلان جامعه از یک موضع مرتفع و بالا. بهترین ساختار حکومتی و سیاسی که وی پیشنهاد میکند، عبارت است از: ساختاری سیاسی که در رأس آن یک حاکم حکیم(1) نشسته باشد.
این تئوری بعدها شکل نسبتا سادهتری پیدا کرد و صددرصد افلاطونی نماند؛ به دلیل اینکه مخصوصا در جوامع دینی، تئوری افلاطون به طور کامل نمیتوانست مورد قبول بیفتد. تئوری سیاسی افلاطون متضمن پارهای از مطالب است که هیچ اخلاق دینی آنها را برنمیتابد؛ از جمله اشتراکی کردن زنان که در تئوری افلاطون به صراحت هست. به همین دلیل «حاکم حکیم» تبدیل شد به «حاکم عادل».
نقد من متوجه چنین تئوریپردازیهایی است و میخواهم توضیح دهم که چگونه وقتی قدرت مجتمع میشود، زشتیهای اخلاقی را به دنبال خود میآورد که عدالت حاکم هم نمیتواند از آنها جلوگیری کند و به همین سبب، ما به جای داشتن حاکم عادل، به داشتن ساختار عادلانه محتاجیم و در آنجاست که مفسده قدرت علاج میشود. ثانیا، میخواهم توضیح بدهم که اینگونه تجمع قدرت چه زشتیهای اخلاقی را در سطح جامعه با خود پدید میآورد که مورد قبول هیچ یک از عالمان و فیلسوفان اخلاق نیست و نمیتواند باشد. گفتهاند که تجربه تاریخی نشان میدهد با بالا رفتن قدرت شخص و به دست آوردن اختیار بیشتر، توانایی او بر عدالت ورزیدن کاهش پیدا میکند. اینکه آدمی در پی امور نادر، بعید و استثنایی باشد، نشانه کمعقلی و نابخردی اوست. وقتی اختیارات کسی بالا رفت یک اختیار از او سلب میشود و آن قدرت و امکان عدالت ورزیدن است. لذا جمع این دو مقوله در شخص و نهادی واحد، آشتی دادن میان دو امر محال یا دست کم دو امر نادر الوجود است و به انتظار چنین چیزی نمیتوان نشست. لذا فتوا و فرمان دادن به چنین امری و در انتظار تحقق چنین مجالی نشستن دور از خرد است.
ولی در اینجا میخواهم چیزی بیش از این بگویم. رأی من این است که آفت این نحو تجمع قدرت بسی بیش از اینهاست و بیاخلاقی و رذیلتهایی که از آن میجوشد، بیش از آن است که صرفا آدمی گمان کند که شخص پرقدرت نمیتواند عادل باشد. عدالت چیزی نیست جز مجموعهای از فضایل؛ یعنی عدالت فضیلتی نیست علاوه بر فضایل اخلاقی، بلکه مجموعه فضایل اخلاقی عدالت خوانده میشود. این را نیز گفتهام که به همین دلیل، عدالت یک مفهوم زاید است. وقتی که در جامعهای عموم فضایل اخلاقی جاری بود، آن جامعه عادل است. اینجا باید عدالت را از حالت شخصی بیرون بیاوریم و در سطح اجتماع و آن هم در جامه فضایل اخلاقی ملاحظه کنیم. درست همین جاست که به نظر من فساد تئوری افلاطونی «حاکم حکیم» یا «فیلسوف حکیم» کاملاً آشکار میشود.
استبداد یا توتالیتاریسم مفاسد زیادی دارد، یا به عبارت دیگر، نتایج نامطلوب بسیاری بر آن مترتب است. شاید یکی از مهمترین نتایج آن ناکارآمدی نظام استبدادی است. هرچند ناکارآمدی شاید یک فساد اخلاقی شمرده نشود، اما خلاف انتظار پایهگذاران آن نظام، یا خلاف انتظار مردمی است که در یک نظام سیاسی زندگی میکنند. مهمترین نقد در این زمینه، به گمان من، از ناحیه فیلسوف آلمانی ـ انگلیسی فردریک فونهایک است. دلیل روشن وی برای این امر این است که امور جامعه با آگاهی و دانایی سامانی میپذیرد و این آگاهی و دانایی در سراسر جامعه پخش است و نزد هیچ تک نفر یا تک نهادی وجود ندارد. این همان سخن قدیم بزرگمهر است که به انوشیروان گفت: همه چیز را همگان دانند و همگان هنوز از مادر نزادهاند.
نقد دیگر از راه نامشروع بودن نظاماتی است که قدرت در آنها متمرکز است. نامشروع بودن نظامات به این دلیل است که آنها بر اساس رضایت عامه به وجود نیامده و عمل نمیکنند. اگر مشروعیت را مؤسس بر رضایت عامه بدانیم، نظامات استبدادی نامشروعاند.
اولین نقدی که بر فساد یک نظام توتالیتر و یک قدرت متمرکز و مجتمع و یک فرد یا نهاد پر از اختیارات و تهی از مسئولیتها و غیر پاسخگو وجود دارد، این است که اختیار را از مردم میستاند. بدون تردید، زیربنای هر عمل اخلاقی اختیار است. اگر، موجودات مختاری نباشیم، نمیتوانیم موجودات اخلاقیای نیز باشیم.
شرط بیرونی و عملی اینکه اختیار محقق شود، این است که امور و روشهای مختلف به شکل مساوی در مقابل آدمی پدید بیاید و قرار بگیرد. این که گفته میشود آدمی دارای اختیار، به منزله یک ملکه درونی، است، کار را تمام نمیکند. بله، ما مختار آفریده شدیم، مجبور نیستیم، حیوان نیستیم، سنگ نیستیم، جماد نیستیم، این قبول است، ولی کار وقتی تمام میشود که راههایی که در مقابل آدمی نهاده میشود، کم و بیش از نظر آسانی و سختی، دارای ارزشهای مساوی باشند. اما اگر این یکسانی به نحو عجیبی به هم خورد، در حقیقت از آدمی سلب اختیار شده است و به جای اینکه ما راه را انتخاب کنیم، خود راه برای ما انتخاب میکند.
میخواهم بگویم که ریشه آن عنصر ضداخلاقی که در یک ساختار غیردموکراتیک و توتالیتر پدید میآید، این است که جامعه راههای مساوی و حقوق یکسان در مقابل راهروندگان نمینهد. یک طرف چنان سرازیر است که نرفته آدمی سر میخورد و یک طرف چنان سربالایی است که با هیچ کوششی نمیتوان آن سربالایی را طی کرد و وقتی که دو راهی این چنین میشود، معنایش این است که قدرت انتخاب اخلاقی از آدمیان سلب میشود. کسانی که به دنبال قدرت میگردند، میدانند که به کجا باید خود را نزدیک کنند و از کجا باید برخوردار باشند، حتی کسانی که دنبال علم و معرفت میگردند، رفتهرفته متوجه میشوند که در جایی که ثروت است، در جایی که قدرت است، آنجا هم جیب عالمان را پر میکنند، آنجا هم احترامشان را نگه میدارند، آنجا هم برخورداری مادی مییابند. به گمان من این ریشه مفاسد اخلاقی است که در یک نظام توتالیتر یا در یک قدرت متجمع سیاسی پدید میآید. خاستگاه نقد اخلاقی دقیقا اینجاست. جامعه اخلاقی جامعهای است که در آن شقوق مساوی یا نسبتا مساوی در مقابل آحاد جامعه قرار بگیرد. نقد نظریه افلاطون این نیست که ما را به دنبال امر یافت نشدنی فرستاده است. نقد نظریه افلاطون این است که اگر چنان کسی یافت هم شد نظامی که از دل حضور او میجوشد نظامی صددرصد غیراخلاقی است؛ چون صددرصد غیراختیاری و غیرانتخابی است و بنابراین میوه فاسدی که بر شاخه این درخت ظاهر میشود، حکایت از ریشه فاسد این درخت میکند و این نظام منحیثالمجموع یک نظام ناپذیرفتنی است.
ولی نقد اخلاقی چنین سامانهای به همین خلاصه نمیشود. نکتههای دیگری هم هست از جمله اینکه در این سامانه یک جابهجایی خیلی ظریف و یک مغالطه خیلی ظریف اخلاقی و منطقی هم رخ میدهد که نامرئی است، و به دلیل نامرئی بودن فسادانگیزتر هم میشود.
بنابر این است که یک حاکم حکیم انتخاب شود، یک شاه فیلسوف، و به تعبیر سعدی، یک پادشاه درویش که واجد خوبیها باشد، واجد فضایل باشد و عادل باشد. تا اینجا در تئوری مشکلی نیست. اما شما میدانید با گذشت زمان، رفتهرفته این قضیه شکل عوض میکند. یعنی به جای «الف خوب است» مینشیند «خوب الف است». یعنی آن موجودی که خودش مدعی بود که نیک است و نیکیها را دارد، رفتهرفته به معیار نیکی بدل میشود. خود او میشود مجسمه خوبی؛ خود او میشود معیار خوبی و فضیلت و آدمیان، برای دریافتن خوبی، به آن سو نظر میکنند و چشمانشان معطوف به آن منبع میشود. هر جا که چنین تغییری صورت گرفت، باید بدانیم که ما با یک مغالطه منطقی که رذیلتی اخلاقی را به همراه دارد، روبهرو هستیم. هیچکس در این عالم معیار خوبی نیست و هیچکس معیار فضیلت نیست. ما چنین تئوریای را اگر، به فرض، بنا به قول اشاعره در باب خداوند بپذیریم که هر چه آن خسرو کند شیرین کند، ولی این حرف را در مورد هیچ یک از بندگان خدا نمیتوانیم بپذیریم که هر چه آن خسرو کند شیرین کند. همیشه در جوامع استبدادی این اتفاق میافتاده است. مستبدان رغبت به چنین چیزی دارند. مجیزگویانی هم هستند که همین معنا را رفتهرفته تقویت میکنند؛ به حاکمان میفهمانند که آنها نه تنها خوباند، بلکه معیار خوبیاند و برای خوب شدن باید به آنان تقرب جست. این هم زشتی اخلاقی دومی است که ناشی از تمرکز قدرت سیاسی است. هر جا سامان دادن قدرت به چنین نتایجی، به چنین موالیدی منتهی شد؛ یعنی اولاً، میزان قدرت انتخاب آدمیان را کمتر کرد و ثانیا، معیار فضیلت را از حالت انتزاعی و کلی خارج کرد و در یک فرد یا مجموعهای از افراد خلاصه کرد، بدانید یک رذیلت مسلّم اخلاقی اتفاق افتاده است. الان گاهی در نقد کاپیتالیسم، پارهای از هوشمندان مغربزمین، دقیقا توجه مارا به همین نکته جلب میکنند که در نظام کاپیتالیسم (البته این نقد در نظام مقابلش با همان قوت وارد است) از قدرت انتخاب مردم بسیار کاسته میشود؛ امور چنان سامان داده میشود، تبلیغات چنان یک جانبه صورت میگیرد که کمابیش مردم همان کار را میکنند، همانها را میخواهند که صاحبان قدرت میخواهند و به نحو ظریف، بدون اینکه خودشان بفهمند، با یک فشارهای بیرونی هدایت میشوند وگرچه تصور میکنند که خودشان انتخاب میکنند، اما این تصور واهی و باطلی است. وقتی این دو مبنا را در نظر گرفتیم، آن وقت این مبانی، نتایج و فروع خود را میزایند که آنها هم بسیارند و ما با آنها آشنا هستیم و من فقط به آنها تحت سه سرفصل و بر مبنای همان اخلاق قدیم اشاره میکنم و به سخنم خاتمه میدهم.
ما سه سرشاخه فضیلت داریم؛ زیرا سه قوه داریم. اول، قوه غضبی داریم که میگفتند برای دفع مضارّ است؛ دوم، قوه شهوی داریم که برای جلب ملایمات و امور مطبوع و مطلوب است و سوم، قوه عاقله داریم که قوه متفکره است. میگفتند فضیلتِ قوه غضبیه، شجاعت است و فضیلتِ قوه شهویه، عفت است و فضیلت قوه عاقله، حکمت است. من میخواهم بر اساس همین تقسیمبندی، مفاسد اخلاقی مربوط به این نهادهای متمرکز و توتالیتر را هم بیان کنم. فضیلتِ قوه غضبیه، شجاعت است. این فضیلت، وقتی که نظام متمرکز سیاسی داشته باشیم، به شدت تهدید میشود. اصلاً نظام توتالیتر، که در آن قدرت متمرکز وجود دارد و ساختار اجتماعی ـ سیاسیاش چنان است که در آن شیبی وجود دارد، نظام جبنفروشی است؛ نظام شجاعتستانی است؛ نظامی است که در آن، ابراز شجاعت ناممکن است. شجاعت شامل شجاعت عقلانی هم میشود. من همیشه حرفم با کسانی که دعوت به مناظره میکردند، این بود که مناظره با کسانی که با من به لحاظ امکانات سیاسی ـ حکومتی مساویاند معنا دارد؛ با کسانی که مساوی نیستند و تکیه به قدرتهایی زدهاند و در سر بالایی ایستادهاند و ما را به سرازیری فرستادهاند، معنای علمی و منطقی ندارد. یکی برای سخن گفتن خودش پاداش میگیرد؛ دیگری برای هر کلمه حرفی که میزند باید هزار تاون بپردازد. لذا فرد مجبور است مغز حرفهایش را نگه دارد و پوستش را بگوید. این یک فساد اخلاقی است و یک رذیلت است که در جامعهای پوستفروشان بر مغزفروشان غالب آیند و از رذایلی است که در نظامهای توتالیتر پدید میآید. امروز پوستفروشان مطبوعات را میبندند، ظلم میکنند، مردم را از اظهارنظر باز میدارند و کارها و عملیاتی از این قبیل. یک تئوری باطل در بن این عملیات وجود دارد و آن اینکه معتقدند که قدرت بدی بیشتر از قدرت خوبی است. معتقدند که اگر آزادی فکر و آزادی بیان وجود داشته باشد، آن وقت بیانهای بد و فکرهای بد بر بیانهای خوب و فکرهای خوب غلبه میکنند. اما باید پرسید که این تئوری کجا اثبات شده است؟ این خوف از کجا پدید آمده است؟ این فقط یک خوفی است در دل یک مشت توتالیتر؛ زیرا وقتی شما یک نظام را، یک ساختار را به شکلی درآورید که شجاعت ابراز سخنهای خوب، شجاعت بروز مغزها از او ستانده شد، البته که پوستها به میدان میآیند و بعد در عالم پوستفروشی و در عالم رواج سخنهای هرزه، مسلم است که بدیها جلوه خواهند کرد. در نظامی که شقوق مساوی برای انتخاب وجود دارد و اختیار به معنای اخلاقی دقیق آن تحقق میپذیرد، بنده به شما تضمین میدهم که در چنین نظامی، خوبها بر بدها غلبه خواهند کرد. اما البته وقتی که این ساختار از این حالت تساوی و همسطحی و همارزی بیرون آمد، نتایج متفاوت خواهد شد و به فکر تغییر ساختار، از بیخ و بن، باید بود.
اما برویم سراغ قوه شهویه، یعنی جلب ملایمات و اشباع خواستهها. میگفتند قوهای در ما هست که دنبال خواستهها و تأمین آنها میرود و فضیلتش هم عفت است. عفت هم یعنی در حد اعتدال به دنبال خواستههای خود رفتن، افراط و تفریط نکردن، اسیر هوا و هوس نشدن و امثال اینها. این قوه هم به طور یقین در یک نظام توتالیتر دچار رذیلت اخلاقی خواهد شد؛ یعنی آنچه ضد اوست که طمع و حرس باشد، که دنبال نابرابری رفتن باشد، اینها به قوت به جای او خواهد نشست. خواستهای آدمی اولاً نامتوازن خواهد شد و به این ترتیب، توازنی که میباید، از میان خواهد رفت. در این نظام، ظلم اساسا توجیه میشود؛ لذا عفت که فضیلت قوه شهویه است و مهار کردن خواستهها پاک از میان خواهد رفت؛ به قول مولانا:
چون طمع خواهد زمن سلطان دین خاک بر فرق قناعت بعد از این
اگر آن مقام بالا طمع را میپسندد، بر قناعت و عفت و همه اینها خاک باید ریخت.
و اما چه بر سر حکمت میآید که فضیلت قوه عاقله است؟ شخص حکیم آن است که قوه عاقله را درست و معتدلانه به حرکت وادارد و مورد استفاده قرار دهد. شما خودتان میدانید که در آن شکل نظامات که نظامات توتالیترند، زیرکی یعنی چه؟ زرنگی یعنی چه؟ همان چیزی است که میان ما دیده میشود. این نوع زیرکی و این نوع زرنگی که ما داریم، رذیلت قوه عاقله است. این بود که عارفان ما وقتی که در نظامات استبدادی سابق میدیدند که زیرکی علیالعموم به نحو شیطانی مصرف میشود و راه بروز پیدا میکند، پس افراد را به تعطیل عقل و زیرکی دعوت میکردند و عشق را به جای او مینهادند.
گذشت، فداکاری، ایثارگری، شأن آدمیت است و در مقابل، زیرکی، زرنگی، تقلب، حقهبازی، پا روی حقوق دیگران گذاشتن، اینها شأن ابلیس است. فضیلت قوه عاقله که حکمت است در چنان نظامات و ساختارهایی به رذیلت قوه عاقله بدل میشود. زیرکی شیطانی، کلاه سر دیگران گذاشتن، تقلب کردن، حق را پوشاندن، جلو زدن از دیگران به ناحق، تعدی به حقوق دیگران، خیانت کردن، برای دیگران ارزش قائل نشدن، در مسابقه با دیگران از آنها با انواع قانون شکنی جلو زدن و دیگران را از ورود به بازی محروم کردن، اینها از آن زیرکیهای شیطان است که رذیلت قوه عاقله است. ما در پیافکندن یک نظام تازه و یک نظام عادلانه، نباید به دنبال مفهومی خیلی اثیری، آسمانی، اهورایی و دست نایافتنی ازعدالت برویم. همچنانکه به شما گفتم عدالت همین مجموعه فضائل است. اگر در جامعهای مجموعه فضائل بود و جاری بود، آن جامعه عادل است و اگر نبود، نیست. به هیچ سریشم دیگری نمیتوان اسم عدالت را به یک جامعه چسباند. نهادی که جامعه را اداره میکند، وقتی عادل است که در جامعه بروز زمینههای فضائل اخلاقی را اجازه دهد؛ اگر ندهد، ولو اینکه بر حسب ادعا و بنابر آن تئوری افلاطون، جمع بین حکمت و حکومت کرده باشد،از روی میوههایش میتوان شناخت که آن ریشه فاسد است. بهترین معیار برای اینکه شما قضاوت کنید که نظامی مشروع است یا نه (ومن میخواهم در اینجا مشروعیت نظام سیاسی را هم نتیجه بگیرم. البته بدون تردید، رضایت عامه هم که «مقبولیت» میآورد شرط است) این است که ببینیم آیا آن نظام برای آدمیان اختیار باقی میگذارد یا نه، امکان انتخاب از میان راههای مساوی باقی میگذارد یانه، شجاعت را میستاند یا تقویت میکند، حکمت را میستاند یا تقویت میکند.
اشاره
1. سیاست، اساسا نظریه قدرت و کسب و مهار آن است. قدرت نیازمند مهار است و بیمهاری قدرت موجب فساد. مهمترین مشکل نظامهای استبدادی و توتالیتر، نداشتن نظریهای روشن و کارآمد برای مهار قدرت است. آنچه آقای سروش در نقد اخلاقی نظامهای توتالیتر بر شمردند، مورد قبول است. باید علاوه بر اصلاح افراد به اصلاح ساختارها نیز اندیشید و به حکمت یا عدالت حاکم بسنده نکرد و به دنبال ایجاد ساختار حکیمانه و عادلانه بود.
2. گویا در نظر آقای سروش، آنچه در جوامع دینی مورد پذیرش واقع شده است، نظریه افلاطون با تغییراتی جزئی است. این سخن تا حدی درست است؛ اما عمومیت ندارد. در جوامع اسلامی، نظریههای گوناگونی درباره سیاست مطرح شده است و فیلسوفان، متکلمان و نیز فقیهان در این زمینه ابراز نظر کردهاند و نظریههای آنان بر یک روش نیست. بله، میتوان گفت در میان فیلسوفان مسلمان، نظریه افلاطونی طرفداران بیشتری دارد. اما در میان متکلمان و فقیهان چنین نیست. درست است که فقیهان عموما بر عدالت حاکم تأکید کردهاند؛ اما چنین نیست که روشها و محتوای نظام سیاسی حاکم را فراموش کرده باشند و صرفا به عدالت حاکم اندیشیده باشند. هنگامی که از حکومت، بر پایه احکام دینی و با ساختارهای برگرفته از کتاب و سنت سخن گفته میشود، مقصود ایجاد ساختار حکومتی خاص است که فراتر از عدالت شخص حاکم است. همچنین درباره حاکم، گاه میان عدالت و قدرت اداره جامعه تعارض میافتاده است و عدالت مرجوح واقع میشده است.
3. نظام جمهوری اسلامی ایران، نظامی است که بر هر دو جنبه نظر داشته است؛ یعنی هم به اصلاح فرد و عدالت و حکمت حاکم توجه داشته است و هم به اصلاح ساختارها و عدالت و حکمت آنها.
ساختارهای قدرت در جمهوری اسلامی، ساختارهایی مردمسالارند که در اغلب بخشهای آن حضور جمع مردم و مشارکت آنها محسوس است. انتخابات، یکی از شاخصههای مهم، بلکه مهمترین شاخصه نظامهای مردمسالار است. شاخصه دیگر نظام مردمسالار، فرآیند تصمیمسازی جمعی و بهرهگیری از مشارکت و مشاورت جمعی در بنیاننهادن قواعد رفتار سازمانی است. این شاخصه در جمهوری اسلامی، از همان ابتدا تحقق پیدا کرد و بخشهای بسیاری از نظام تصمیمسازی بر این پایه شکل گرفت؛ به گونهای که عالیترین دستگاه قضایی، مهمترین دستگاه اقتصادی، نظام قانونگذاری و در پارهای موارد، نظام اجرایی نیز به نحو شورایی اداره میشد. در بازنگری قانون اساسی بخشی ازاین نظامها به دلیل ناکارآمدیشان تغییر یافت و از حالت شورایی خارج شد.(1) اجرای بخشهایی از نظام شورایی که به تعویق افتاده بود نیز در سالهای اخیر محقق شده است که مشارکت مردم را در تصمیمسازیها و اداره شهرها و روستاهایشان به نحو چشمگیری افزایش داده است. این میزان مشارکت مردم در شکلگیری و عمل دستگاههای اجرایی، نوع نظام مردمسالار سطح بالا را ایجاد میکند که در میان نظامهای موجود حکومتی چشمگیر است.
البته این سخن به معنای مطلقبودن مردمسالاری و بیحد و مرز بودن آن نیست. رعایت مرزهای دینی و اخلاقی و نیز لزوم جهتگیری به سوی ایجاد جامعهای سالم و نیرومند و دینی، قیودی را بر مردمسالاری میافزاید که برای تضمین آن سازوکارهای ویژهای تعریف شده است که البته این سازوکارها ازلی و ابدی نیستند و در صورت تعریف سازوکار جدیدتر و کارآمدتر، میتوان آنها را تغییر داد. نهادی به نام شورای نگهبان در راستای تأمین چنین هدفی پدید آمده است.
4. یک اشکال جدی این نوشته و نوشتههایی که به نوعی ناظر به نقد نظامهای سیاسی هستند و در ایران منتشر میشوند، این است که تنها به نقد یک جریان فکری، که طرفدار چندانی هم ندارد، میپردازند و از جریانهای دیگر غافل میمانند. نقد نظامهای توتالیتر لازم است؛ اما کافی نیست. ما امروز اگر نه بیشتر، دستکم به همان اندازه، به نقد نظامهای مردمسالار نیازمندیم. البته آقای سروش بهطور گذرا، گوشه چشمی به نظامهای دموکراتیک انداختهاند و نقدگونهای را بر آنها وارد کردهاند؛ هرچند این نقدگونه را بلافاصله به سوی نظامهای مقابل آنها نیز نشانه رفتند و بهجای تعبیر «دموکراتیک» از تعبیر «کاپیتالیسم» استفاده کردهاند. گویا در نظر ایشان، اگر نظام مردمسالارِ غیرکاپیتالیستی به وجود بیاید، آن معایب رخ نمیدهد. البته این نظر قابل پذیرش است به شرط آنکه نظام مردمسالاری عرضه شود که امکان مهار قدرت اقتصادی، علمی، سیاسی و اجتماعی در آن به نحوی قویتر از نظامهای دموکراسی موجود در جهان وجود داشته باشد.
به نظر ما، چنین نظامی تنها در سایه دین امکان تحقق دارد؛ زیرا مهار دوگانه در نظام دینی قابل تعریف است؛ درحالیکه در نظامهای غیردینی تنها مهار یگانه وجود دارد. مقصود از مهار دوگانه «مهار عینی یا ابژکتیو» و «مهار انفسی یا سابژکتیو» است. شرط اول نظام دینی داشتن مهار انفسی و درونی است که معیار تقوا و عدالت را در بر میگیرد؛ اما به این اکتفا نمیشود و ساختارهای مهار قدرت نیز پیشبینی میشود. دو شرط اساسی «نظارتپذیری» و «پاسخگویی» تأمینکننده این مقصود هستند. البته ادعا نمیکنیم که هر نظام دینی چنین است؛ اما میتوان نظام دینیای ایجاد کرد که چنین ساختارهای نظارتی دقیق و جدیای داشته باشد. در جمهوری اسلامی ایران، چنین ساختاری پیشبینی و اجرا شده است و نهاد مجلس خبرگان که سه وظیفه مهمِ «تعیین»، «عزل» و «نظارت» بر رهبری را عهدهدار است، شرط پاسخگویی و نظارتپذیری را تضمین میکند.
جامعه مدنی، به گمان ما، اخلاقیتر از جامعه غیرمدنی است و همین است سبب و دلیل آن که جامعه مدنی را بیشتر میپسندیم. بر این قرار و از این نقطه عزیمت، بسیاری از مقولاتی که امروز با آنها سروکار داریم میباید مورد نقادی و بررسی مجدد قرار بگیرد. مسئله حکومت و قدرت سیاسی یکی از مهمترین آنهاست. ما همه معتقدیم که دیکتاتوری بد است، استبداد زشت است و به جای استبداد و دیکتاتوری نظامی، مردمسالاری باید بنشیند که عادلانهتر، مردمیتر، آزادیخواهتر، آزادیبخشتر و عدالتانگیزتر است.
این جمله بسیار مشهور یکی از فیلسوفان انگلیسی را نیز شنیدهایم و به کرات در نوشتههای معاصر به کار رفته است که «قدرت فساد میآورد و قدرت مطلق فساد مطلق میآورد». تفکیک قوا که، در حقیقت، به نحوی تضعیف قوا و جلوگیری از تجمع قوا و راه حل اثباتی برای فسادانگیزی قدرت بود، برای آن بود که از مفسدهخیزی قدرت جلوگیری کند. زاهدان وصوفیان ما نیز فسادانگیزی قدرت، چه قدرت سیاسی و چه قدرت علمی و معرفتی، را تشخیص داده بودند. آنها راه سلبی و منفی برای حل مسئله پیشنهاد میکردند که عبارت بود از کنارهگیری از قدرت؛ هر نوع قدرتی. تئوری آنها این بود: عاجز بودن، نداشتن، نابرخوردار بودن؛ از مفاسد جلوگیری میکند و بهترین دستمایه و سرمایه پرهیزگاری و پرهیزگاران است.
شاید بتوانیم بگوییم اساسا سیاست؛ یعنی تئوری قدرت و تئوری مهار قدرت. از اولین تئوریهایی که برای مهار قدرت بیان و وضع شده است، تئوری عدالت حاکم یا حکمت حاکم است. من این تئوری را تئوری افلاطونی قدرت مینامم. میدانید که افلاطون در کتاب جمهوری سروکارش با مسئله سیاست و حتی مفهومی به نام ولایت است؛ یعنی مدیریت کلان جامعه از یک موضع مرتفع و بالا. بهترین ساختار حکومتی و سیاسی که وی پیشنهاد میکند، عبارت است از: ساختاری سیاسی که در رأس آن یک حاکم حکیم(1) نشسته باشد.
این تئوری بعدها شکل نسبتا سادهتری پیدا کرد و صددرصد افلاطونی نماند؛ به دلیل اینکه مخصوصا در جوامع دینی، تئوری افلاطون به طور کامل نمیتوانست مورد قبول بیفتد. تئوری سیاسی افلاطون متضمن پارهای از مطالب است که هیچ اخلاق دینی آنها را برنمیتابد؛ از جمله اشتراکی کردن زنان که در تئوری افلاطون به صراحت هست. به همین دلیل «حاکم حکیم» تبدیل شد به «حاکم عادل».
نقد من متوجه چنین تئوریپردازیهایی است و میخواهم توضیح دهم که چگونه وقتی قدرت مجتمع میشود، زشتیهای اخلاقی را به دنبال خود میآورد که عدالت حاکم هم نمیتواند از آنها جلوگیری کند و به همین سبب، ما به جای داشتن حاکم عادل، به داشتن ساختار عادلانه محتاجیم و در آنجاست که مفسده قدرت علاج میشود. ثانیا، میخواهم توضیح بدهم که اینگونه تجمع قدرت چه زشتیهای اخلاقی را در سطح جامعه با خود پدید میآورد که مورد قبول هیچ یک از عالمان و فیلسوفان اخلاق نیست و نمیتواند باشد. گفتهاند که تجربه تاریخی نشان میدهد با بالا رفتن قدرت شخص و به دست آوردن اختیار بیشتر، توانایی او بر عدالت ورزیدن کاهش پیدا میکند. اینکه آدمی در پی امور نادر، بعید و استثنایی باشد، نشانه کمعقلی و نابخردی اوست. وقتی اختیارات کسی بالا رفت یک اختیار از او سلب میشود و آن قدرت و امکان عدالت ورزیدن است. لذا جمع این دو مقوله در شخص و نهادی واحد، آشتی دادن میان دو امر محال یا دست کم دو امر نادر الوجود است و به انتظار چنین چیزی نمیتوان نشست. لذا فتوا و فرمان دادن به چنین امری و در انتظار تحقق چنین مجالی نشستن دور از خرد است.
ولی در اینجا میخواهم چیزی بیش از این بگویم. رأی من این است که آفت این نحو تجمع قدرت بسی بیش از اینهاست و بیاخلاقی و رذیلتهایی که از آن میجوشد، بیش از آن است که صرفا آدمی گمان کند که شخص پرقدرت نمیتواند عادل باشد. عدالت چیزی نیست جز مجموعهای از فضایل؛ یعنی عدالت فضیلتی نیست علاوه بر فضایل اخلاقی، بلکه مجموعه فضایل اخلاقی عدالت خوانده میشود. این را نیز گفتهام که به همین دلیل، عدالت یک مفهوم زاید است. وقتی که در جامعهای عموم فضایل اخلاقی جاری بود، آن جامعه عادل است. اینجا باید عدالت را از حالت شخصی بیرون بیاوریم و در سطح اجتماع و آن هم در جامه فضایل اخلاقی ملاحظه کنیم. درست همین جاست که به نظر من فساد تئوری افلاطونی «حاکم حکیم» یا «فیلسوف حکیم» کاملاً آشکار میشود.
استبداد یا توتالیتاریسم مفاسد زیادی دارد، یا به عبارت دیگر، نتایج نامطلوب بسیاری بر آن مترتب است. شاید یکی از مهمترین نتایج آن ناکارآمدی نظام استبدادی است. هرچند ناکارآمدی شاید یک فساد اخلاقی شمرده نشود، اما خلاف انتظار پایهگذاران آن نظام، یا خلاف انتظار مردمی است که در یک نظام سیاسی زندگی میکنند. مهمترین نقد در این زمینه، به گمان من، از ناحیه فیلسوف آلمانی ـ انگلیسی فردریک فونهایک است. دلیل روشن وی برای این امر این است که امور جامعه با آگاهی و دانایی سامانی میپذیرد و این آگاهی و دانایی در سراسر جامعه پخش است و نزد هیچ تک نفر یا تک نهادی وجود ندارد. این همان سخن قدیم بزرگمهر است که به انوشیروان گفت: همه چیز را همگان دانند و همگان هنوز از مادر نزادهاند.
نقد دیگر از راه نامشروع بودن نظاماتی است که قدرت در آنها متمرکز است. نامشروع بودن نظامات به این دلیل است که آنها بر اساس رضایت عامه به وجود نیامده و عمل نمیکنند. اگر مشروعیت را مؤسس بر رضایت عامه بدانیم، نظامات استبدادی نامشروعاند.
اولین نقدی که بر فساد یک نظام توتالیتر و یک قدرت متمرکز و مجتمع و یک فرد یا نهاد پر از اختیارات و تهی از مسئولیتها و غیر پاسخگو وجود دارد، این است که اختیار را از مردم میستاند. بدون تردید، زیربنای هر عمل اخلاقی اختیار است. اگر، موجودات مختاری نباشیم، نمیتوانیم موجودات اخلاقیای نیز باشیم.
شرط بیرونی و عملی اینکه اختیار محقق شود، این است که امور و روشهای مختلف به شکل مساوی در مقابل آدمی پدید بیاید و قرار بگیرد. این که گفته میشود آدمی دارای اختیار، به منزله یک ملکه درونی، است، کار را تمام نمیکند. بله، ما مختار آفریده شدیم، مجبور نیستیم، حیوان نیستیم، سنگ نیستیم، جماد نیستیم، این قبول است، ولی کار وقتی تمام میشود که راههایی که در مقابل آدمی نهاده میشود، کم و بیش از نظر آسانی و سختی، دارای ارزشهای مساوی باشند. اما اگر این یکسانی به نحو عجیبی به هم خورد، در حقیقت از آدمی سلب اختیار شده است و به جای اینکه ما راه را انتخاب کنیم، خود راه برای ما انتخاب میکند.
میخواهم بگویم که ریشه آن عنصر ضداخلاقی که در یک ساختار غیردموکراتیک و توتالیتر پدید میآید، این است که جامعه راههای مساوی و حقوق یکسان در مقابل راهروندگان نمینهد. یک طرف چنان سرازیر است که نرفته آدمی سر میخورد و یک طرف چنان سربالایی است که با هیچ کوششی نمیتوان آن سربالایی را طی کرد و وقتی که دو راهی این چنین میشود، معنایش این است که قدرت انتخاب اخلاقی از آدمیان سلب میشود. کسانی که به دنبال قدرت میگردند، میدانند که به کجا باید خود را نزدیک کنند و از کجا باید برخوردار باشند، حتی کسانی که دنبال علم و معرفت میگردند، رفتهرفته متوجه میشوند که در جایی که ثروت است، در جایی که قدرت است، آنجا هم جیب عالمان را پر میکنند، آنجا هم احترامشان را نگه میدارند، آنجا هم برخورداری مادی مییابند. به گمان من این ریشه مفاسد اخلاقی است که در یک نظام توتالیتر یا در یک قدرت متجمع سیاسی پدید میآید. خاستگاه نقد اخلاقی دقیقا اینجاست. جامعه اخلاقی جامعهای است که در آن شقوق مساوی یا نسبتا مساوی در مقابل آحاد جامعه قرار بگیرد. نقد نظریه افلاطون این نیست که ما را به دنبال امر یافت نشدنی فرستاده است. نقد نظریه افلاطون این است که اگر چنان کسی یافت هم شد نظامی که از دل حضور او میجوشد نظامی صددرصد غیراخلاقی است؛ چون صددرصد غیراختیاری و غیرانتخابی است و بنابراین میوه فاسدی که بر شاخه این درخت ظاهر میشود، حکایت از ریشه فاسد این درخت میکند و این نظام منحیثالمجموع یک نظام ناپذیرفتنی است.
ولی نقد اخلاقی چنین سامانهای به همین خلاصه نمیشود. نکتههای دیگری هم هست از جمله اینکه در این سامانه یک جابهجایی خیلی ظریف و یک مغالطه خیلی ظریف اخلاقی و منطقی هم رخ میدهد که نامرئی است، و به دلیل نامرئی بودن فسادانگیزتر هم میشود.
بنابر این است که یک حاکم حکیم انتخاب شود، یک شاه فیلسوف، و به تعبیر سعدی، یک پادشاه درویش که واجد خوبیها باشد، واجد فضایل باشد و عادل باشد. تا اینجا در تئوری مشکلی نیست. اما شما میدانید با گذشت زمان، رفتهرفته این قضیه شکل عوض میکند. یعنی به جای «الف خوب است» مینشیند «خوب الف است». یعنی آن موجودی که خودش مدعی بود که نیک است و نیکیها را دارد، رفتهرفته به معیار نیکی بدل میشود. خود او میشود مجسمه خوبی؛ خود او میشود معیار خوبی و فضیلت و آدمیان، برای دریافتن خوبی، به آن سو نظر میکنند و چشمانشان معطوف به آن منبع میشود. هر جا که چنین تغییری صورت گرفت، باید بدانیم که ما با یک مغالطه منطقی که رذیلتی اخلاقی را به همراه دارد، روبهرو هستیم. هیچکس در این عالم معیار خوبی نیست و هیچکس معیار فضیلت نیست. ما چنین تئوریای را اگر، به فرض، بنا به قول اشاعره در باب خداوند بپذیریم که هر چه آن خسرو کند شیرین کند، ولی این حرف را در مورد هیچ یک از بندگان خدا نمیتوانیم بپذیریم که هر چه آن خسرو کند شیرین کند. همیشه در جوامع استبدادی این اتفاق میافتاده است. مستبدان رغبت به چنین چیزی دارند. مجیزگویانی هم هستند که همین معنا را رفتهرفته تقویت میکنند؛ به حاکمان میفهمانند که آنها نه تنها خوباند، بلکه معیار خوبیاند و برای خوب شدن باید به آنان تقرب جست. این هم زشتی اخلاقی دومی است که ناشی از تمرکز قدرت سیاسی است. هر جا سامان دادن قدرت به چنین نتایجی، به چنین موالیدی منتهی شد؛ یعنی اولاً، میزان قدرت انتخاب آدمیان را کمتر کرد و ثانیا، معیار فضیلت را از حالت انتزاعی و کلی خارج کرد و در یک فرد یا مجموعهای از افراد خلاصه کرد، بدانید یک رذیلت مسلّم اخلاقی اتفاق افتاده است. الان گاهی در نقد کاپیتالیسم، پارهای از هوشمندان مغربزمین، دقیقا توجه مارا به همین نکته جلب میکنند که در نظام کاپیتالیسم (البته این نقد در نظام مقابلش با همان قوت وارد است) از قدرت انتخاب مردم بسیار کاسته میشود؛ امور چنان سامان داده میشود، تبلیغات چنان یک جانبه صورت میگیرد که کمابیش مردم همان کار را میکنند، همانها را میخواهند که صاحبان قدرت میخواهند و به نحو ظریف، بدون اینکه خودشان بفهمند، با یک فشارهای بیرونی هدایت میشوند وگرچه تصور میکنند که خودشان انتخاب میکنند، اما این تصور واهی و باطلی است. وقتی این دو مبنا را در نظر گرفتیم، آن وقت این مبانی، نتایج و فروع خود را میزایند که آنها هم بسیارند و ما با آنها آشنا هستیم و من فقط به آنها تحت سه سرفصل و بر مبنای همان اخلاق قدیم اشاره میکنم و به سخنم خاتمه میدهم.
ما سه سرشاخه فضیلت داریم؛ زیرا سه قوه داریم. اول، قوه غضبی داریم که میگفتند برای دفع مضارّ است؛ دوم، قوه شهوی داریم که برای جلب ملایمات و امور مطبوع و مطلوب است و سوم، قوه عاقله داریم که قوه متفکره است. میگفتند فضیلتِ قوه غضبیه، شجاعت است و فضیلتِ قوه شهویه، عفت است و فضیلت قوه عاقله، حکمت است. من میخواهم بر اساس همین تقسیمبندی، مفاسد اخلاقی مربوط به این نهادهای متمرکز و توتالیتر را هم بیان کنم. فضیلتِ قوه غضبیه، شجاعت است. این فضیلت، وقتی که نظام متمرکز سیاسی داشته باشیم، به شدت تهدید میشود. اصلاً نظام توتالیتر، که در آن قدرت متمرکز وجود دارد و ساختار اجتماعی ـ سیاسیاش چنان است که در آن شیبی وجود دارد، نظام جبنفروشی است؛ نظام شجاعتستانی است؛ نظامی است که در آن، ابراز شجاعت ناممکن است. شجاعت شامل شجاعت عقلانی هم میشود. من همیشه حرفم با کسانی که دعوت به مناظره میکردند، این بود که مناظره با کسانی که با من به لحاظ امکانات سیاسی ـ حکومتی مساویاند معنا دارد؛ با کسانی که مساوی نیستند و تکیه به قدرتهایی زدهاند و در سر بالایی ایستادهاند و ما را به سرازیری فرستادهاند، معنای علمی و منطقی ندارد. یکی برای سخن گفتن خودش پاداش میگیرد؛ دیگری برای هر کلمه حرفی که میزند باید هزار تاون بپردازد. لذا فرد مجبور است مغز حرفهایش را نگه دارد و پوستش را بگوید. این یک فساد اخلاقی است و یک رذیلت است که در جامعهای پوستفروشان بر مغزفروشان غالب آیند و از رذایلی است که در نظامهای توتالیتر پدید میآید. امروز پوستفروشان مطبوعات را میبندند، ظلم میکنند، مردم را از اظهارنظر باز میدارند و کارها و عملیاتی از این قبیل. یک تئوری باطل در بن این عملیات وجود دارد و آن اینکه معتقدند که قدرت بدی بیشتر از قدرت خوبی است. معتقدند که اگر آزادی فکر و آزادی بیان وجود داشته باشد، آن وقت بیانهای بد و فکرهای بد بر بیانهای خوب و فکرهای خوب غلبه میکنند. اما باید پرسید که این تئوری کجا اثبات شده است؟ این خوف از کجا پدید آمده است؟ این فقط یک خوفی است در دل یک مشت توتالیتر؛ زیرا وقتی شما یک نظام را، یک ساختار را به شکلی درآورید که شجاعت ابراز سخنهای خوب، شجاعت بروز مغزها از او ستانده شد، البته که پوستها به میدان میآیند و بعد در عالم پوستفروشی و در عالم رواج سخنهای هرزه، مسلم است که بدیها جلوه خواهند کرد. در نظامی که شقوق مساوی برای انتخاب وجود دارد و اختیار به معنای اخلاقی دقیق آن تحقق میپذیرد، بنده به شما تضمین میدهم که در چنین نظامی، خوبها بر بدها غلبه خواهند کرد. اما البته وقتی که این ساختار از این حالت تساوی و همسطحی و همارزی بیرون آمد، نتایج متفاوت خواهد شد و به فکر تغییر ساختار، از بیخ و بن، باید بود.
اما برویم سراغ قوه شهویه، یعنی جلب ملایمات و اشباع خواستهها. میگفتند قوهای در ما هست که دنبال خواستهها و تأمین آنها میرود و فضیلتش هم عفت است. عفت هم یعنی در حد اعتدال به دنبال خواستههای خود رفتن، افراط و تفریط نکردن، اسیر هوا و هوس نشدن و امثال اینها. این قوه هم به طور یقین در یک نظام توتالیتر دچار رذیلت اخلاقی خواهد شد؛ یعنی آنچه ضد اوست که طمع و حرس باشد، که دنبال نابرابری رفتن باشد، اینها به قوت به جای او خواهد نشست. خواستهای آدمی اولاً نامتوازن خواهد شد و به این ترتیب، توازنی که میباید، از میان خواهد رفت. در این نظام، ظلم اساسا توجیه میشود؛ لذا عفت که فضیلت قوه شهویه است و مهار کردن خواستهها پاک از میان خواهد رفت؛ به قول مولانا:
چون طمع خواهد زمن سلطان دین خاک بر فرق قناعت بعد از این
اگر آن مقام بالا طمع را میپسندد، بر قناعت و عفت و همه اینها خاک باید ریخت.
و اما چه بر سر حکمت میآید که فضیلت قوه عاقله است؟ شخص حکیم آن است که قوه عاقله را درست و معتدلانه به حرکت وادارد و مورد استفاده قرار دهد. شما خودتان میدانید که در آن شکل نظامات که نظامات توتالیترند، زیرکی یعنی چه؟ زرنگی یعنی چه؟ همان چیزی است که میان ما دیده میشود. این نوع زیرکی و این نوع زرنگی که ما داریم، رذیلت قوه عاقله است. این بود که عارفان ما وقتی که در نظامات استبدادی سابق میدیدند که زیرکی علیالعموم به نحو شیطانی مصرف میشود و راه بروز پیدا میکند، پس افراد را به تعطیل عقل و زیرکی دعوت میکردند و عشق را به جای او مینهادند.
گذشت، فداکاری، ایثارگری، شأن آدمیت است و در مقابل، زیرکی، زرنگی، تقلب، حقهبازی، پا روی حقوق دیگران گذاشتن، اینها شأن ابلیس است. فضیلت قوه عاقله که حکمت است در چنان نظامات و ساختارهایی به رذیلت قوه عاقله بدل میشود. زیرکی شیطانی، کلاه سر دیگران گذاشتن، تقلب کردن، حق را پوشاندن، جلو زدن از دیگران به ناحق، تعدی به حقوق دیگران، خیانت کردن، برای دیگران ارزش قائل نشدن، در مسابقه با دیگران از آنها با انواع قانون شکنی جلو زدن و دیگران را از ورود به بازی محروم کردن، اینها از آن زیرکیهای شیطان است که رذیلت قوه عاقله است. ما در پیافکندن یک نظام تازه و یک نظام عادلانه، نباید به دنبال مفهومی خیلی اثیری، آسمانی، اهورایی و دست نایافتنی ازعدالت برویم. همچنانکه به شما گفتم عدالت همین مجموعه فضائل است. اگر در جامعهای مجموعه فضائل بود و جاری بود، آن جامعه عادل است و اگر نبود، نیست. به هیچ سریشم دیگری نمیتوان اسم عدالت را به یک جامعه چسباند. نهادی که جامعه را اداره میکند، وقتی عادل است که در جامعه بروز زمینههای فضائل اخلاقی را اجازه دهد؛ اگر ندهد، ولو اینکه بر حسب ادعا و بنابر آن تئوری افلاطون، جمع بین حکمت و حکومت کرده باشد،از روی میوههایش میتوان شناخت که آن ریشه فاسد است. بهترین معیار برای اینکه شما قضاوت کنید که نظامی مشروع است یا نه (ومن میخواهم در اینجا مشروعیت نظام سیاسی را هم نتیجه بگیرم. البته بدون تردید، رضایت عامه هم که «مقبولیت» میآورد شرط است) این است که ببینیم آیا آن نظام برای آدمیان اختیار باقی میگذارد یا نه، امکان انتخاب از میان راههای مساوی باقی میگذارد یانه، شجاعت را میستاند یا تقویت میکند، حکمت را میستاند یا تقویت میکند.
اشاره
1. سیاست، اساسا نظریه قدرت و کسب و مهار آن است. قدرت نیازمند مهار است و بیمهاری قدرت موجب فساد. مهمترین مشکل نظامهای استبدادی و توتالیتر، نداشتن نظریهای روشن و کارآمد برای مهار قدرت است. آنچه آقای سروش در نقد اخلاقی نظامهای توتالیتر بر شمردند، مورد قبول است. باید علاوه بر اصلاح افراد به اصلاح ساختارها نیز اندیشید و به حکمت یا عدالت حاکم بسنده نکرد و به دنبال ایجاد ساختار حکیمانه و عادلانه بود.
2. گویا در نظر آقای سروش، آنچه در جوامع دینی مورد پذیرش واقع شده است، نظریه افلاطون با تغییراتی جزئی است. این سخن تا حدی درست است؛ اما عمومیت ندارد. در جوامع اسلامی، نظریههای گوناگونی درباره سیاست مطرح شده است و فیلسوفان، متکلمان و نیز فقیهان در این زمینه ابراز نظر کردهاند و نظریههای آنان بر یک روش نیست. بله، میتوان گفت در میان فیلسوفان مسلمان، نظریه افلاطونی طرفداران بیشتری دارد. اما در میان متکلمان و فقیهان چنین نیست. درست است که فقیهان عموما بر عدالت حاکم تأکید کردهاند؛ اما چنین نیست که روشها و محتوای نظام سیاسی حاکم را فراموش کرده باشند و صرفا به عدالت حاکم اندیشیده باشند. هنگامی که از حکومت، بر پایه احکام دینی و با ساختارهای برگرفته از کتاب و سنت سخن گفته میشود، مقصود ایجاد ساختار حکومتی خاص است که فراتر از عدالت شخص حاکم است. همچنین درباره حاکم، گاه میان عدالت و قدرت اداره جامعه تعارض میافتاده است و عدالت مرجوح واقع میشده است.
3. نظام جمهوری اسلامی ایران، نظامی است که بر هر دو جنبه نظر داشته است؛ یعنی هم به اصلاح فرد و عدالت و حکمت حاکم توجه داشته است و هم به اصلاح ساختارها و عدالت و حکمت آنها.
ساختارهای قدرت در جمهوری اسلامی، ساختارهایی مردمسالارند که در اغلب بخشهای آن حضور جمع مردم و مشارکت آنها محسوس است. انتخابات، یکی از شاخصههای مهم، بلکه مهمترین شاخصه نظامهای مردمسالار است. شاخصه دیگر نظام مردمسالار، فرآیند تصمیمسازی جمعی و بهرهگیری از مشارکت و مشاورت جمعی در بنیاننهادن قواعد رفتار سازمانی است. این شاخصه در جمهوری اسلامی، از همان ابتدا تحقق پیدا کرد و بخشهای بسیاری از نظام تصمیمسازی بر این پایه شکل گرفت؛ به گونهای که عالیترین دستگاه قضایی، مهمترین دستگاه اقتصادی، نظام قانونگذاری و در پارهای موارد، نظام اجرایی نیز به نحو شورایی اداره میشد. در بازنگری قانون اساسی بخشی ازاین نظامها به دلیل ناکارآمدیشان تغییر یافت و از حالت شورایی خارج شد.(1) اجرای بخشهایی از نظام شورایی که به تعویق افتاده بود نیز در سالهای اخیر محقق شده است که مشارکت مردم را در تصمیمسازیها و اداره شهرها و روستاهایشان به نحو چشمگیری افزایش داده است. این میزان مشارکت مردم در شکلگیری و عمل دستگاههای اجرایی، نوع نظام مردمسالار سطح بالا را ایجاد میکند که در میان نظامهای موجود حکومتی چشمگیر است.
البته این سخن به معنای مطلقبودن مردمسالاری و بیحد و مرز بودن آن نیست. رعایت مرزهای دینی و اخلاقی و نیز لزوم جهتگیری به سوی ایجاد جامعهای سالم و نیرومند و دینی، قیودی را بر مردمسالاری میافزاید که برای تضمین آن سازوکارهای ویژهای تعریف شده است که البته این سازوکارها ازلی و ابدی نیستند و در صورت تعریف سازوکار جدیدتر و کارآمدتر، میتوان آنها را تغییر داد. نهادی به نام شورای نگهبان در راستای تأمین چنین هدفی پدید آمده است.
4. یک اشکال جدی این نوشته و نوشتههایی که به نوعی ناظر به نقد نظامهای سیاسی هستند و در ایران منتشر میشوند، این است که تنها به نقد یک جریان فکری، که طرفدار چندانی هم ندارد، میپردازند و از جریانهای دیگر غافل میمانند. نقد نظامهای توتالیتر لازم است؛ اما کافی نیست. ما امروز اگر نه بیشتر، دستکم به همان اندازه، به نقد نظامهای مردمسالار نیازمندیم. البته آقای سروش بهطور گذرا، گوشه چشمی به نظامهای دموکراتیک انداختهاند و نقدگونهای را بر آنها وارد کردهاند؛ هرچند این نقدگونه را بلافاصله به سوی نظامهای مقابل آنها نیز نشانه رفتند و بهجای تعبیر «دموکراتیک» از تعبیر «کاپیتالیسم» استفاده کردهاند. گویا در نظر ایشان، اگر نظام مردمسالارِ غیرکاپیتالیستی به وجود بیاید، آن معایب رخ نمیدهد. البته این نظر قابل پذیرش است به شرط آنکه نظام مردمسالاری عرضه شود که امکان مهار قدرت اقتصادی، علمی، سیاسی و اجتماعی در آن به نحوی قویتر از نظامهای دموکراسی موجود در جهان وجود داشته باشد.
به نظر ما، چنین نظامی تنها در سایه دین امکان تحقق دارد؛ زیرا مهار دوگانه در نظام دینی قابل تعریف است؛ درحالیکه در نظامهای غیردینی تنها مهار یگانه وجود دارد. مقصود از مهار دوگانه «مهار عینی یا ابژکتیو» و «مهار انفسی یا سابژکتیو» است. شرط اول نظام دینی داشتن مهار انفسی و درونی است که معیار تقوا و عدالت را در بر میگیرد؛ اما به این اکتفا نمیشود و ساختارهای مهار قدرت نیز پیشبینی میشود. دو شرط اساسی «نظارتپذیری» و «پاسخگویی» تأمینکننده این مقصود هستند. البته ادعا نمیکنیم که هر نظام دینی چنین است؛ اما میتوان نظام دینیای ایجاد کرد که چنین ساختارهای نظارتی دقیق و جدیای داشته باشد. در جمهوری اسلامی ایران، چنین ساختاری پیشبینی و اجرا شده است و نهاد مجلس خبرگان که سه وظیفه مهمِ «تعیین»، «عزل» و «نظارت» بر رهبری را عهدهدار است، شرط پاسخگویی و نظارتپذیری را تضمین میکند.