تکوین مبادی تفکر سیاسی مدرن
حوزه های تخصصی:
دریافت مقاله
آرشیو
چکیده
متن
رسالت، 1/11/81
این مقاله گزارشى اجمالى از سیر تکوین مبادى تفکر سیاسى مدرن غرب است که، تحولات پس از سال 1050 میلادى در اروپا را مورد توجه قرار مىدهد. پس از پیدایش و توسعه زندگى شهرى در اروپا، تأسیس دانشگاه پاریس تأثیر شگرفى بر روند تحولات اروپا گذاشت. اما از نظر مؤسسین این دانشگاه، دیالکتیک تنها باید در حدود ارغنون مورد استفاده قرار مىگرفت. به عقیده ایشان فلسفه در فن بحث و استنتاج از مقدمات موضوعه از طرف دین مداران خلاصه و محدود مىشود.
اما در قرن سیزدهم منازعهاى میان کسانى که براى فلسفه مقامى کاملاً انسانى و صرفا مبتنى بر عقل مىجستند از یک سو و میان دستگاه پاپى که در جهت تأمین وحدت مسیحى انحصار تمام آموزشهاى عالى عقلى را به دست داشت بوجود آمد. این تعارضها به علت شناخت کامل آثار ارسطو شدت یافت. شناختى که توسط ترجمههایى از زبان عربى و یا از اصل یونانى آثار ارسطو به دست آمده بود، در مقابل فکر فلسفى جولانگاهى باز کرد و براى نخستین بار مستقیما افکار کافرانى را که به هیچ وجه به واسطه تلاقى با فکر دینى مسیحى تغییر نکرده بود، آشکار ساخت.
از نظر الیور سیمن نفوذ فلسفه یونان به جهان مسیحى اساسا از طریق جهان اسلام ممکن شد. در این میان ارزشمندترین فیلسوفان، شارحانى مانند ابن رشد بودند که تبیین دقیقى از اندیشههاى ارسطو ارایه مىدادند.
از آنجا که ارسطو به پژوهش تجربى در مقابل شهود تأکید مىورزید، ارسطوگرایى مورد تهدید کلیسا قرار گرفت. شواهد نشان مىدهد که برداشت مسیحیان از نظرات ارسطو بسیار سکولار بوده است حال آنکه فلاسفه مسلمان با موفقیت توانسته بودند نظام فلسفى او را با اعتقادات توحیدى اسلامى منطبق سازند.
با آمدن آکوییناس تحولى در ارسطوگرایى ابن رشدى پدید آمد. آکوییناس در مورد تفاوت موضع فیلسوف و مؤمن معتقد بود که فیلسوف در مخلوق، آنچه را شایسته آن بر حسب اقتضاى طبیعت خاص آن است، ملحوظ مىدارد و مؤمن مسیحى آنچه را که شایسته مخلوق است از آن جهت که ارتباط با خدا دارد، منظور مىکند. او بر این عقیده بود که سرچشمه قدرت همواره اراده مردم است؛ اما از این واقعیت این نتیجه برنمىآید که این اراده حتما درست و صواب باشد. و ازاینرو وصول به عدالت ممکن نیست مگر با حکومتى مختلط که در آن یک نفر بر حسب فضیلتى که دارد رأس همه قرار گیرد، و تحت ریاست وى، اشخاص بسته به فضایلشان اعمال قدرت کنند. بدین سان آکوییناس هر قانونى که قدرت دنیوى را در خدمت کلیسا قرار دهد، تأیید مىکند.
پس از آکوییناس فیلسوفانى مانند نیکولو ماکیاولى شیوه تجربى بررسى وى در مورد طبیعت انسانى را ادامه دادند. آکوییناس طبیعت انسانى را ازآنرو که عقل را جلوهاى از عقل بارى تعالى مىانگاشت، بزرگ مىداشت. اما ماکیاولى در مورد طبیعت انسانى نظر بدبینانهاى داشت و معتقد بود که انسان بهطور ذاتى خودخواه، و حریص و متجاوز است. و این حقیقتى تغییرناپذیر است که شهریار باید به آن توجه داشته باشد.
ماکیاولى نظرات مذکور را نه بر اساس موشکافىهاى فلسفى و نظرى، بلکه بر اساس تجربیاتى که «عملاً درست از آب در مىآیند» ابراز مىکند. چنین شیوهاى اتفاقى است که درون مایه بسیارى از نظریهپردازىها، از زمان او به بعد را تشکیل مىدهد. از جمله نتایج این نظریهپردازىِ سست و نا استوار که بعدها شالوده اصلى تفکرات نوع مدرن گشت، این بود که ماکیاولى هیچ گونه معیار مطلقى براى سیاست قائل نیست. او به دین و کلیسا اهمیت داد، اما تا آن اندازه که به وحدت غیردینى جامعه مربوط باشد. از نظر او شهریار واضع قانون است و از این طریق اخلاقى را که خود بر تارک آن قرار گرفته است، خلق مىکند. تنها چیزى که مىتواند آزادى عمل شهریار را محدود کند، در نظر گرفتن منافع دولت است. بنابراین نباید شاه در رفتار زیردستانش، تا آنجا که به تمایلات طبیعى آنان خدشه وارد سازد، به هیچ گونه مرام اخلاقى پاىبند باشد. در مقابل از زیردستان انتظار مىرود اطاعت مطلق از دولت را در پیش گیرند و نافرمانان از آن مستحق بىرحمانهترین شکل مجازات هستند.
این مقاله گزارشى اجمالى از سیر تکوین مبادى تفکر سیاسى مدرن غرب است که، تحولات پس از سال 1050 میلادى در اروپا را مورد توجه قرار مىدهد. پس از پیدایش و توسعه زندگى شهرى در اروپا، تأسیس دانشگاه پاریس تأثیر شگرفى بر روند تحولات اروپا گذاشت. اما از نظر مؤسسین این دانشگاه، دیالکتیک تنها باید در حدود ارغنون مورد استفاده قرار مىگرفت. به عقیده ایشان فلسفه در فن بحث و استنتاج از مقدمات موضوعه از طرف دین مداران خلاصه و محدود مىشود.
اما در قرن سیزدهم منازعهاى میان کسانى که براى فلسفه مقامى کاملاً انسانى و صرفا مبتنى بر عقل مىجستند از یک سو و میان دستگاه پاپى که در جهت تأمین وحدت مسیحى انحصار تمام آموزشهاى عالى عقلى را به دست داشت بوجود آمد. این تعارضها به علت شناخت کامل آثار ارسطو شدت یافت. شناختى که توسط ترجمههایى از زبان عربى و یا از اصل یونانى آثار ارسطو به دست آمده بود، در مقابل فکر فلسفى جولانگاهى باز کرد و براى نخستین بار مستقیما افکار کافرانى را که به هیچ وجه به واسطه تلاقى با فکر دینى مسیحى تغییر نکرده بود، آشکار ساخت.
از نظر الیور سیمن نفوذ فلسفه یونان به جهان مسیحى اساسا از طریق جهان اسلام ممکن شد. در این میان ارزشمندترین فیلسوفان، شارحانى مانند ابن رشد بودند که تبیین دقیقى از اندیشههاى ارسطو ارایه مىدادند.
از آنجا که ارسطو به پژوهش تجربى در مقابل شهود تأکید مىورزید، ارسطوگرایى مورد تهدید کلیسا قرار گرفت. شواهد نشان مىدهد که برداشت مسیحیان از نظرات ارسطو بسیار سکولار بوده است حال آنکه فلاسفه مسلمان با موفقیت توانسته بودند نظام فلسفى او را با اعتقادات توحیدى اسلامى منطبق سازند.
با آمدن آکوییناس تحولى در ارسطوگرایى ابن رشدى پدید آمد. آکوییناس در مورد تفاوت موضع فیلسوف و مؤمن معتقد بود که فیلسوف در مخلوق، آنچه را شایسته آن بر حسب اقتضاى طبیعت خاص آن است، ملحوظ مىدارد و مؤمن مسیحى آنچه را که شایسته مخلوق است از آن جهت که ارتباط با خدا دارد، منظور مىکند. او بر این عقیده بود که سرچشمه قدرت همواره اراده مردم است؛ اما از این واقعیت این نتیجه برنمىآید که این اراده حتما درست و صواب باشد. و ازاینرو وصول به عدالت ممکن نیست مگر با حکومتى مختلط که در آن یک نفر بر حسب فضیلتى که دارد رأس همه قرار گیرد، و تحت ریاست وى، اشخاص بسته به فضایلشان اعمال قدرت کنند. بدین سان آکوییناس هر قانونى که قدرت دنیوى را در خدمت کلیسا قرار دهد، تأیید مىکند.
پس از آکوییناس فیلسوفانى مانند نیکولو ماکیاولى شیوه تجربى بررسى وى در مورد طبیعت انسانى را ادامه دادند. آکوییناس طبیعت انسانى را ازآنرو که عقل را جلوهاى از عقل بارى تعالى مىانگاشت، بزرگ مىداشت. اما ماکیاولى در مورد طبیعت انسانى نظر بدبینانهاى داشت و معتقد بود که انسان بهطور ذاتى خودخواه، و حریص و متجاوز است. و این حقیقتى تغییرناپذیر است که شهریار باید به آن توجه داشته باشد.
ماکیاولى نظرات مذکور را نه بر اساس موشکافىهاى فلسفى و نظرى، بلکه بر اساس تجربیاتى که «عملاً درست از آب در مىآیند» ابراز مىکند. چنین شیوهاى اتفاقى است که درون مایه بسیارى از نظریهپردازىها، از زمان او به بعد را تشکیل مىدهد. از جمله نتایج این نظریهپردازىِ سست و نا استوار که بعدها شالوده اصلى تفکرات نوع مدرن گشت، این بود که ماکیاولى هیچ گونه معیار مطلقى براى سیاست قائل نیست. او به دین و کلیسا اهمیت داد، اما تا آن اندازه که به وحدت غیردینى جامعه مربوط باشد. از نظر او شهریار واضع قانون است و از این طریق اخلاقى را که خود بر تارک آن قرار گرفته است، خلق مىکند. تنها چیزى که مىتواند آزادى عمل شهریار را محدود کند، در نظر گرفتن منافع دولت است. بنابراین نباید شاه در رفتار زیردستانش، تا آنجا که به تمایلات طبیعى آنان خدشه وارد سازد، به هیچ گونه مرام اخلاقى پاىبند باشد. در مقابل از زیردستان انتظار مىرود اطاعت مطلق از دولت را در پیش گیرند و نافرمانان از آن مستحق بىرحمانهترین شکل مجازات هستند.