روش حل اختلاف
حوزه های تخصصی:
دریافت مقاله
آرشیو
چکیده
در این گفتوگو آقای سریعالقلم از منظر توسعه، روند تعمیمسازی و تصمیمگیری در جمهوری اسلامی را بررسی میکند.متن
انتخاب، 10 ـ 12/10/81
در مقالات و کتابهای شما مجموعهای از اصول، به منزله اصول ثابت توسعه طرح شده است. لطفا برای ورود به بحث در مورد منطق و متدولوژی دستیابی به این اصول و میزان تحقق آنها در جامعه را توضیح دهید.
من این بحث را اولبار در سال 1368 در کنفرانس دانشگاه تربیت مدرس درباره توسعه ایران مطرح ساختم، و پیشرفت و توسعه را به دو بخش تقسیم کردم: یکی اصول توسعه و دیگری عاملان توسعه، که ماهیتا با هم متفاوتاند. برای نمونه میگوییم در جامعهای که میخواهد پیشرفت کند باید نظم و آرامش وجود داشته باشد. اینها اصول هستند و شاید بتوانیم این اصول را در پنجاه مورد احصا کنیم. اما این کار مسئلهای را حل نمیکند. آنچه مهمتر است عاملان توسعه هستند. بهطور نظری، انرژی هر کشور، نخبگان آن کشورند. البته بسیار منطقیتر و عقلاییتر است که جهتگیری و مدیریت در یک کشور تحت تأثیر جریانهای اجتماعی، احزاب و جامعه مدنی باشد. اما در کشورهای جهان سوم، جامعه ضعیف است. وقتی در جامعهشناسی از جامعه سخن میگوییم، منظورمان تشکل است. هر قدر در جامعهای تشکل قویتر باشد، آن جامعه قویتر است. در کشورهای در حال توسعه، چون تشکلها ضعیفاند، نمیتوانند مسئولیت پیشرفت را به عهده بگیرند. کشوری مانند آلمان چندین حزب قوی دارد، و مردم به یکی از این احزاب تعلق دارند. انتخابات صورت میگیرد و مردم رأی میدهند و اکثریتی آرا را به دست میآورند و انتخاب میشوند و مدیریت کشور را به عهده میگیرند. در آلمان، مردم بعد از اینکه رأی دادند نیز قدرت دارند؛ چون در قالب احزاب رأی دادهاند. در کشورهای در حال توسعه، مردم رأی میدهند و بعد به خانههایشان میروند؛ چون کار دیگری نمیتوانند انجام دهند؛ یعنی هیچ مکانیسم اجتماعی و سیاسیای وجود ندارد که بتواند نتیجه این آرا را تحقق بخشد. در چنین شرایطی که خلأ تشکل وجود دارد، مسئولیت پیشرفت به عهده کسانی است که در رأس یک سیستم قرار میگیرند؛ «آن دویست نفر کلیدی» که مدیریت کشور را بر عهده دارند.
به همین دلیل است که بنده در فهم مسائل ایران وارد موضوع شخصیت شدهام، و به این نتیجه رسیدهام که مشکل کشور ما رقابت گفتمانها نیست؛ یعنی اینطور نیست که ما باید گفتمان دیگری را جایگزین گفتمان فعلی کنیم. مشکل اصلی ما مشکل فکری نیست؛ کما اینکه در کشور ما، متون ترجمه شده عقلانیت و مدرنیته بیش از متون ترجمه شده در شرق اروپاست. ببینید شرق اروپا هم اکنون چه وضعیتی دارد و ما در چه وضعیتی هستیم. مشکل ما این است که روش معاشرت با یکدیگر را نمیدانیم. ما روش حل اختلاف را بلد نیستیم؛ برای اینکه همه ما حداکثرگرا هستیم. یکی از معانی لغت سیاست یعنی «کنار آمدن»؛ درحالیکه ما کنار آمدن را به لحاظ فرهنگی یک نوع ضعف میدانیم؛ گمان میکنیم اگر چنین کنیم در واقع هویتمان زیر سؤال رفته است. در فرهنگ ما مثلها و اصطلاحات فراوانی وجود دارد که تأکید میکنند انسان باید همیشه یک حرف بزند و بر آن پای بفشارد. به همین دلیل من گمان میکنم مشکلات ما خُلقی است نه فکری.
تغییر این ویژگیها در شخصیت شهروندان و نخبگان ایرانی چگونه و در قالب چه فرآیندی امکانپذیر میشود؟
این به یک استراتژی ملی نیاز دارد. حل و فصل این خُلقیات دستکم یک کار میانمدت است. ممکن است فیلم و تئاتر و برنامههای گفتوگو در رادیو و تلویزیون بسیار مؤثر باشد، ولی دو نهادْ تعیین کنندهتر از اینها هستند: نهاد مدرسه و نهاد خانواده. نهاد مدرسه از این جهت میتواند تعیین کننده باشد که ما باید از دوره راهنمایی و دبیرستان بچههای کوچک را به اصل تحمل در زندگی و کنار آمدن با یکدیگر آموزش دهیم. مقیاس وسیع اینکه دو نفر در زندگی خانوادگی، با یکدیگر اختلاف دارند و با هم کنار نمیآیند، میدان سیاست است.
همچنین جامعه به آرامش و ثبات اقتصادی نیاز دارد. اینکه گفتم ما به یک استراتژی ملی نیاز داریم از آن روست که تربیت فرهنگی، آرامش اقتصادی نیز میطلبد، و پذیرش فرهنگ مستعد نیازمند آرامش اقتصادی است و در حقیقت نیاز به امید به زندگی بهتر دارد؛ ولی ما به دلیل همان «خلقیاتمان» نمیتوانیم به این مسائل توجه کنیم. ملتهایی که توسعه پیدا میکنند وجه مشترک جالبی دارند، و عموما ملتهای آرامی هستند. ما هیجان را بسیار دوست داریم و هیجان جزء فرهنگ ماست. ما کار سیاسی را دوست داریم. اگر تمام بحرانهایی را که از اول انقلاب تا به حال رخ داده است فهرست کنیم، روشن میشود که ما چقدر عشق به بحران داریم و از آن لذت میبریم. ملتهای شلوغ نمیتوانند سیستم درست کنند. آنها از یک بحران به بحران دیگر میروند. ساختن سیستم، نیازمند ثبات فکری و رفتاری است و نقد دائمی میطلبد.
مشکل ما این است که در دو قرن گذشته نتوانستهایم سیستم درست کنیم، درحالیکه مالزی توانست چنین کند و ترکیه نیز به نظر میرسد در حال سیستمسازی است. سیستم یک پدیده آهنین نیست. میتواند با گذشت زمان تعدیل شود و تکامل یابد.
به رغم مشکلات امروز، از منظر تاریخی در کشور ما اتفاقات مهمی در حال شکلگیری است. یکی از این اتفاقات مهم، آن است که ما مردم ایران در حال رسیدن به اجماع مهمی هستیم که «مسائل ما در داخل ماست». این نکته مهمی برای کشوری کهن مانند ایران است. مسئولان کشور میباید افقی را که میخواهیم به سوی آن برویم با توجه به واقعیات جامعه ترسیم کنند. شاید این بزرگترین خدمتی باشد که آنان میتوانند در حق مردم انجام دهند.
ما در پی آن نیستیم که واقعیتها را بفهمیم. به نظر میرسد که ذهن ما واقعیت گریز است و این امر دلایل تاریخی و فرهنگی دارد. در مدیریت کشور نیز همین مشکل به چشم میخورد.
آیا در مدیریتها نیز همین طور است؟
مدیریت کشور نیز همین طور است. محض نمونه، ما برای سال 1420 شمسی چه افقی را ترسیم کردهایم؟ تعیین افق حرکت به ما اطمینان میدهد که چه میکنیم و به کجا میرویم. البته مشکلی که در ترسیم این افق وجود دارد، آن است که هر طرح و دورنمایی نیازمند یک پایگاه فلسفی است. این پایگاه فلسفی و تعریف از زندگی بسیار مهم است. شما باید بدانید که بر کدام تپه ایستادهاید و افق را مینگرید.
جامعه، مهمترین محک در سیاستگذاری یک کشور است. در موفقیت، یا موفقیت نسبی یا عدم موفقیت یک سیاست، باید بستر جامعه محک بخورد. مشکل ما در صدو پنجاه سال گذشته و پس از امیرکبیر این بوده که ذات مردم ایران را به خوبی کشف نکردهایم، و به درستی در نیافتهایم که این ذات، با چه نوع سیاستگذاریهایی متناسب است. ایرانیان، مردمان بسیار پیچیدهای هستند و هم از این روست که سیاستگذاری در ایران بسیار پیچیده است. مردم ایران دهها لایه دارند و مدیریت این لایهها، کار آسانی نیست. ما در مدیریت کشور و تعیین چارچوب فلسفی و روش ساختن جهتگیری کشور و حل و فصل تضادهای شخصیتی، به مدیرانی نیاز داریم که ایرانشناسانی قوی باشند، یا دستکم یک تیم ایرانشناس ِ قوی در اختیار داشته باشند، تا نوعی سازگاری میان سیاستگذاری و واقعیتهای جامعه به وجود آید.
شما معتقدید که بیشترینه مشکل توسعه نایافتگی ایران در افکار ما نیست بلکه در شخصیت پرورشنایافته ماست، و شخصیت مقدم بر افکار است. حال آنکه شاخصهای شخصیت و نوع عقلانیت سیستمی مبتنی بر مفاهیمی هستند همچون نفع جمعی، قانونپذیری، حاکمیت ملی، مشارکت قاعدهمند مردم در تعیین سرنوشت کشور و... . همه این مفاهیم در زمینه مدرنیته تعریفپذیر و قابل فهم و درکاند، و در خارج از آن و در جامعه ما یا جهان عرب که از زمینههای متفاوتی برخوردار است، نمیتواند قابل درک و فهم باشد. بنابراین در قدم اول به فهم و درک این شاخصها و مفاهیم عقلانی در محیط فرهنگی بومی جامعه خود نیازمندیم و باید راهکاری معطوف به همان اصل مورد توجه در سخنان شما تحت عنوان ضرورت وجود یک تیم ایرانشناسی قوی برای کاهش تضاد میان لایههای فکری و پایگاههای فلسفی در پیش گرفته شود. بر این اساس اگر مسائل پیشگفته را بپذیریم، این سؤال به نحو جدی مطرح میشود که آیا در این صورت تغییر افکار، مقدم بر تغییر شخصیت نیست؟
مقام تعریف مشکل با مقام یافتن راه حل آن متفاوت است. بنده تعریف مشکل را در شخصیت میدانم و حل و فصل آن را در تربیت فکری، یعنی در ایجاد ساختارهای جدید تربیتی، و این دو ساحت را بدین گونه تفکیک میکنم که ما برای آنکه افراد فکری شویم باید شخصیتمان را تغییر دهیم؛ یعنی برای اینکه من به صحبتها و سؤالات شما گوش دهم و به نکاتی که مطرح میسازید فکر کنم و بعد آنها را پردازش کرده، پس از عبورشان سیستم ذهنیام به آن عکسالعمل منطقی نشان دهم باید طبعا آدم ملایمی باشم؛ یعنی باید بپذیرم که من میتوانم از دیگران مطلب بیاموزم. اگر گرفتار مدرک و موقعیت و سمت و... باشم موجب آن است که به استدلال شما توجهی نداشته باشم. یک معنای جامعه مدنی هم این است که انسانها با استدلال با یکدیگر معاشرت کنند، نه با سمت و موقعیت و... . معنای شهروندی نیز همین است که آدمها با استدلال با یکدیگر رفتار کنند.
بسیاری از رجال سیاسی کشور ما اکنون 65 تا 75 سالهاند. به این ترتیب، نسل اول انقلاب و مدیران اصلی کشور در این سنین هستند. این چارچوبهای ذهنی در دورههایی شکل گرفته که مبارزه با حکومت شاه و شکلگیری جنبشهای اسلامی در کشورهای خاورمیانه
همزمان با شکلگیری جنبش آزادیبخش مردم فلسطین بوده است. اینها با گذشت زمان و در طول انقلاب تقویت شده است و به یک جهان بینی تبدیل گشته است. تغییر و تعدیل در این جهانبینی به معنای زیر سؤال بردن حیات سیاسی افراد است. اینکه امروزه یک جوان بیست ساله در جامعه ما به گونهای دیگر میاندیشد از آن روست که تابع زمان خود میباشد. دستور کار یک جوان بیست ساله در جامعه ما با یک دولتمرد هفتاد ساله بسیار متفاوت است و به تبع آن انگیزهها و چارچوبهای ذهنی آنان نیز با هم متفاوت است. به نظر من مهمترین منبع انرژی در تحولات ایران، تغییر نسل خواهد بود که این امر بسیار ناگهانی صورت خواهد گرفت چون شکاف نسلی بزرگی در ایران وجود دارد. به همین دلیل است که من معتقدم به اندازهای که تغییر نسل میتواند تعیینکننده باشد، بحث و گفتوگو تعیینکننده نخواهد بود. نسل اول انقلاب کارهای مهم خود را ـ که استقلال و حفظ تمامیت ارضی کشور است ـ انجام داده، و همچنین به یک نیاز تاریخی یعنی هویت دینی در ایران پاسخ داده است. نسل بعد ضمن اینکه باید از کارهای انجام شده قدردانی کنند میباید به فکر ایجاد یک سیستم باثبات در ایران باشد.
در یک سیستم لذات فردی کم میشود و اهداف جمعی جایگزین آن میگردد. من فکر میکنم به علت فشارهای تمدنی بینالمللی و مقتضیات جامعه ما و اضطراری که از نظر جمعیت و فشارهای اجتماعی اقتصادی وجود دارد، ما هیچ آلترناتیو دیگری جز حرکت در مسیر یک سیستم نداریم.
کشورهای غربی و تازهصنعتیشده دنیا به این دلیل میتوانند کارهای مثبت انجام دهند که قاعدهمند عمل میکنند، و همگان خود را با آن قاعده وفق میدهند. بر این اساس، مدیریت کشور، یعنی قاعده درست کردن. درحالیکه فرهنگ سنتی ما به این صورت است که جلسه میگذاریم، با هم صحبت میکنیم و به یک جمعبندی میرسیم؛ اما از اتاق که بیرون میرویم هر کس به کار خود میپردازد. بهطور کلی ما قاعده گریزیم؛ چون از قاعدهگریزی و نفی دیگران لذت میبریم.
اگر نسلهای جدید آموزش ببینند و تربیت شوند و ذهن قاعدهمند پیدا کنند، پیشرفت کشورمان بسیار سرعت میگیرد. ما در طرح مسائل، بسیار موفق، و در سیستمسازی بسیار ناموفق بودهایم. این امر معلول خلقیات ماست. انسانهایی که میخواهند سیستم بسازند باید بسیار حقوق یکدیگر را مراعات کنند. به همین دلیل، لازم است در کشور، یک نهضت حقوق بشر میان خود ایرانیان تأسیس شود تا واقعا به یکدیگر احترام بگذاریم، و اولین نماد آن نیز رعایت مقررات رانندگی خواهد بود؛ چرا که باید از کارهای کوچکتر شروع کرد.
آیا اصول ثابتی که مطرح کردید، ممکن است به یک الگوی ثابت توسعه منتهی شود؟
خیر، هر کشوری به تناسب واقعیتهای فیزیکی خود ـ مانند جغرافیا، منابع طبیعی، جمعیت و هویت تاریخی ـ باید استراتژی ملی خاص خود را تبیین و طراحی کند. بر این اساس است که اصول ثابت توسعه داریم. اما از همین اصول ثابت، الگوهای مختلف قابل استخراج است. ممکن است در کشوری به مسائل فرهنگی، و در کشور دیگری به مسائل اقتصادی اولویت دهند. برای نمونه مالزی آن ضرورتهای فرهنگی که برای رشد لازم است بهطور طبیعی در فرهنگ خود دارد و به این ترتیب نیازمند کار اضافی در این زمینه نیست. کره جنوبی کشوری است که مردم آن از هم حمایت میکنند، با هم کار میکنند و تقسیم کار در فرهنگ کره معنا دارد. چین نیز همینطور است. بنابراین وقتی الگوهای توسعه اقتصادی وارد این کشورها میشود به سرعت پیشرفت میکنند. اما ممکن است در جوامعی مانند کشورهای خاورمیانه، کار فرهنگی، در استراتژی ملی سهم بیشتری بطلبد تا کارهای سیاسی و اقتصادی.
به نظر میرسد اختلاف این الگوها به اختلاف در نوع قرائت از اصول توسعه بازمیگردد؛ یعنی اصول توسعه به معنای واقعی در مبانی فلسفی و روششناختی خود، در هر فرهنگی میتواند متفاوت باشد. آیا میتوانیم به این نتیجه برسیم که به مثابه مقدمه دستیابی به توسعه باید راهکار تلاش در جهت کاهش تضاد لایههای فکری و ارائه یک قرائت درونساز و مبتنی بر سنتهای خودی را از عقلانیت سیستمی، و همزمان با آن اما مبتنی بر آن، فرآیند جامعهپذیری سیاسی را دنبال کنیم؟
مدیریت ایران مستلزم فهم این لایههای مختلف در جامعه است. اگر ما بپذیریم که جامعهای یکپارچه نیستیم و قشرهای مختلف با گرایشهای متفاوتی در ایران وجود دارد، و اگر شرایطی ایجاد کنیم که این قشرهای مختلف همزیستی مسالمتآمیز داشته باشند میتوانیم به ایجاد یک سیستم امیدوار باشیم. رئیس جمهور کشوری مثل فرانسه در دوره قبل «شیراک» بود و نخست وزیر او «ژوسپن». این دو نفر از دو حزب مختلف بودند، ولی با هم به قواعد مشترکی برای یک اصل مهمتر از دو حزب، یعنی «فرانسه»، رسیدند و کشور را مدیریت کردند. هماهنگی بین دو جریان فکری، مشکلات فراوانی داشت اما نکتهای که هر دو پذیرفته بودند این بود که فرانسه از دو حزب مهمتر است.
در متون سیاسی بحثی با عنوان کشور ـ ملت، وجود دارد. من معتقدم که ما هنوز کشور ـ ملت نیستیم. اگر ما کشور ـ ملت بودیم قاعدتا باید به صورت تکاملی عمل میکردیم درحالیکه تاریخ ما گویای چنین حرکتی نیست. در ایران باید نوعی مدارای فرهنگی به وجود آید. این نوع مدارا بین لایههای مختلف فکری در جامعه به وجود میآید.
آیا همین مسئله نشاندهنده آن نیست که ما به کسانی نیاز داریم که بتوانند پایگاه فلسفه و کاربرد را به هم نزدیک سازند، و یک سیستم عقلانی کاربردی متناسب با ویژگیهای سنتی فرهنگی و بومی کشور ارائه کنند؟
به عقیده بنده این نکته را نباید نادیده گرفت که تحول در هر کشوری تابع فعل و انفعالات کانونهای قدرت است. در مقامی، روشنفکر میگوید این تغییرات میباید در کشور رخ دهد، اما این امر زمانی در مقام عمل تحقق مییابد که با تقاضاها و پایگاههای کانونهای قدرت تطابق داشته باشد. ما نیز در کشورمان تعدادی کانونهای قدرت داریم. کانونهای قدرت «هستند» و «باقی خواهند ماند». حتی نسل دوم و سوم انقلاب برای حل و فصل مسائل فکری و شخصیتی باید به این کانونهای قدرت توجه کند. زمانی ما میخواهیم در یک فضای روشنفکری نظریهپردازی کنیم، و زمانی دیگر میخواهیم درباره واقعیتهای ایران بحث کنیم؟ زمانی عدهای به این نتیجه میرسند که ایران باید سکولار شود. اما آیا واقعا در کل ایران زمینه سکولار شدن وجود دارد یا نه؟ روشنفکر اگر ایدهای مطرح کند که با واقعیتهای جامعه سنخیت نداشته باشد، این ایده نیز گرفتار همان جزمیتهای فلسفی خواهد شد که همه جا وجود دارد. روشنفکر ضمن اینکه باید به دنبال حل و فصل مسائل جامعهاش باشد، باید واقعی فکر کند، و اگر نتواند واقعیتها را به خوبی درک کند، در ارائه راه حل نیز دچار مشکل خواهد شد.
یک روشنفکر نمیتواند بر اساس خواستههای آرمانی خود برای جامعه نسخه تجویز کند. از همینروست که جریان روشنفکری در ایران ـ چه در گذشته و چه در شرایط فعلی ـ جنبشهای اجتماعی ایجاد کرده و افکار را تحریک نموده ولی موفق به ایجاد سیستم نبوده است؛ چرا که برای ایجاد یک سیستم، باید همراه با واقعیتها بود. برخی کانونهای قدرت در کشورهای ما فکری هستند و برخی دیگر اقتصادی و دینی. باید نوعی سازگاری بین این کانونهای قدرت برای اولویت بخشیدن به مصالح کشور ایجاد گردد. محور حل و فصل این تضادها، آینده ایران و سطح زندگی مردم ایران است.
جنبشهای فکری در شرق اروپا نمونههای بسیار خوبی برای ما هستند. آنها واقعیتهای جامعه را فهمیدند، اندیشههای جدیدشان را مطرح ساختند و با یکدیگر سازگاری داشتند و در نهایت به یک چارچوب رسیدند. مجارستان و لهستان دو نمونه موفقاند؛ اما در رومانی و بلغارستان، که این سازگاری کمتر است، مشکلات بیشتر است.
روشنفکر نباید با توصیه و توصیههای اخلاقی کار کند بلکه برای اینکه مسائل پیش برود باید براساس واقعیت فرمولبندی کند؛ چرا که اثرگذاری توصیه اخلاقی بسیار کوتاه است و معمولاً در حوزه سیاست، مؤثر نمیافتد. همه حکومتها در پی آنند که جامعه خود را مدیریت کنند؛ اما بعضی کنترل میکنند، بعضی مدیریت. کنترل کردن بسیار آسانتر از مدیریت کردن است. مدیریت کردن فکر میطلبد؛ اما کنترل کردن عمدتا زور میخواهد.
مدیریت کردن هنر میخواهد و بسیار روشمند است. باید با طبع بشر تطابق داشته باشد. مدیریت کردن غیرمستقیم است. اما کنترل کردنْ مستقیم، آزار دهنده و غیرپیچیده است.
در این شرایط تحقق ارتباط میان نخبگان فکری و ابزاری از چه راههایی امکان مییابد؟ آیا باید سطح علمی مشاوران مقامات عالیرتبه بالاتر رود؟ آیا باید مؤسسات پژوهشی تقویت شوند یا اینکه باید حداقل دستگاههای اجرایی توانایی بهرهبرداری خود را از همین حلقههای تحقیقاتی موجود ارتقا بخشند ونتایج آن را کاربردی و عملیاتی سازند؟ تحلیل شما در این خصوص چیست؟
در کشور ما با واقعیتهای فعلی، یک مسئول، با کسی مشورت میکند و به کسی اعتماد میورزد که کاملاً او را بشناسد و سابقههای او را بداند؛ یعنی آشنایی با فرد مقدم بر تواناییهای فکری اوست. مسئلهای که موضوع را پیچیدهتر میکند این است که مسئولان ما علاقهمندند که طرف مشورتشان آداب آنها را نیز رعایت کند، و به قدری مسائل حاشیهای پیش میآید که اصل موضوع فراموش میگردد و نتیجه اینکه، نظام سیاسی ما به مجمع الجزایر عشایر سیاسی تبدیل میشود، و اینطور نیست که افق مشخصی در کشور وجود داشته باشد، و همه خود را با آن وفق دهند. به همین دلیل اگر حلقههای سیاسی کشور را در نظر بگیریم و افراد آن را شناسایی کنیم در مییابیم این افراد از دوره دبیرستان با هم بودهاند، یا از زمان زندان شاه با هم آشنا شدهاند یا با یکدیگر نسبت فامیلی دارند.
حتی در دوره آقای خاتمی نیز همین طور بوده است. افرادی که با آقای خاتمی کار میکنند کسانی هستند که یا از اول انقلاب با ایشان بودهاند یا اینکه هم محلی هستند و از کودکی با هم بزرگ شدهاند. یعنی این سنت اجتماعی در گروه اصلاحطلب نیز بوده است و خارج از آن سنت رفتار نکردهاند.
تخصص برای ما چندان اهمیتی ندارد؛ بلکه بیشتر امانتداری و تبعیت مهم است. فرهنگ مراد و مریدی در کشور ما قوی است، و این امر در قشرهای تحصیلکرده ما نیز جریان دارد، و در این قشر نیز معاشرت با مُرید، بیش از معاشرت فکری با مخالف رایج است. این بدان معناست که دستور کار تحول ما بسیار مهم است و در این راه باید برای تغییر یافتن بسیار زحمت بکشیم. تشخیص این مسئله تشخیص حکومتی است. چالشهای بزرگی در پیش داریم.
اشاره
آقای سریع القلم در این گفتوگو مطالب مفید و قابل توجهی پیش میکشند. ایشان برای نوع شخصیت و رفتار نخبگان بسیار اهمیت قائلاند و معتقدند نخبگان به دلایل تاریخی خُلقیاتی دارند که با وجود آن نمیتوان به درستی در راه توسعه گام برداشت و معتقدند که عقلانیتی که برای پیشرفت و توسعه لازم داریم بر رفتار نخبگان ما حاکم نیست، و این در حالی است که علیالقاعده، انرژی هر کشور، نخبگان آن کشورند و از این روست که بحران جدی در حوزه مدیریت کشور مشاهده میشود.
با این تحلیل از نگاه آقای سریع القلم مشکل توسعه در کشور ما بیشتر درونزاست و بیشتر از آن، در حوزه فکر، شخصیت و رفتار نخبگان فکری و سیاسی است. با این وصف روگرفتکردن اصول توسعه و فراهم آوردن ادبیات مدرن، در این زمینه، مشکل را از میان بر نمیدارد. ازاینرو باید عزمی جدی در پیانداختن رفتاری قاعدهمند در حوزه تفاهمِ میان نخبگان، بهوجود آید، و اگر به پدیده تغییر نسلها نیز که در این میان نقش بسیار مهمی ایفا میکند جدی نظر کنیم، ضرورت تغییر رفتار نخبگان و قاعدهمند شدن آن بیشتر خودنمایی میکند. ازاین منظر توسعهیافتگی نیازمند کار عمده فرهنگی است، و از همه مؤثرتر، آموزش و تربیت نسل آینده است، و بدون تربیت نمیتوان بسیاری از مسائل فکری را حلوفصل کرد.
تکیه بر منافع جمعی و رویکرد رئالیستی به حل مسائل، مطلب عمده دیگری است که آقای سریعالقلم به آن حساسیت نشان میدهند. برایناساس، نخبگان که انرژی توسعه به حساب میآیند اولاً باید از حرکات هیجانزا پرهیز کنند و محیط آرامش تفاهم و مبادله افکار را به هیچ بهایی فدای هیجانات زودگذر و بحرانزا نکنند؛ ثانیا بهجای گرفتار شدن در دگمهای فلسفی و افتادن در دام جزمیتها، بین ایدههای فلسفی و منافع جمعی، پیوند برقرار کنند و از حداکثرگرایی دست بردارند و در پی سیستمسازی و ارائه راهحلهای عملی باشند.
بههرحال رویکرد آقای سریعالقلم به مسئله توسعه، رویکردی است درونزا که بیشتر به عاملان توسعه و نخبگان توجه دارد. در عین حال نباید رویکردهای دیگر و نیز عوامل بیشمار دیگری را که میتوانند در توسعه و پیشرفت جامعه و کشور مؤثر باشند نادیده گرفت.
در مقالات و کتابهای شما مجموعهای از اصول، به منزله اصول ثابت توسعه طرح شده است. لطفا برای ورود به بحث در مورد منطق و متدولوژی دستیابی به این اصول و میزان تحقق آنها در جامعه را توضیح دهید.
من این بحث را اولبار در سال 1368 در کنفرانس دانشگاه تربیت مدرس درباره توسعه ایران مطرح ساختم، و پیشرفت و توسعه را به دو بخش تقسیم کردم: یکی اصول توسعه و دیگری عاملان توسعه، که ماهیتا با هم متفاوتاند. برای نمونه میگوییم در جامعهای که میخواهد پیشرفت کند باید نظم و آرامش وجود داشته باشد. اینها اصول هستند و شاید بتوانیم این اصول را در پنجاه مورد احصا کنیم. اما این کار مسئلهای را حل نمیکند. آنچه مهمتر است عاملان توسعه هستند. بهطور نظری، انرژی هر کشور، نخبگان آن کشورند. البته بسیار منطقیتر و عقلاییتر است که جهتگیری و مدیریت در یک کشور تحت تأثیر جریانهای اجتماعی، احزاب و جامعه مدنی باشد. اما در کشورهای جهان سوم، جامعه ضعیف است. وقتی در جامعهشناسی از جامعه سخن میگوییم، منظورمان تشکل است. هر قدر در جامعهای تشکل قویتر باشد، آن جامعه قویتر است. در کشورهای در حال توسعه، چون تشکلها ضعیفاند، نمیتوانند مسئولیت پیشرفت را به عهده بگیرند. کشوری مانند آلمان چندین حزب قوی دارد، و مردم به یکی از این احزاب تعلق دارند. انتخابات صورت میگیرد و مردم رأی میدهند و اکثریتی آرا را به دست میآورند و انتخاب میشوند و مدیریت کشور را به عهده میگیرند. در آلمان، مردم بعد از اینکه رأی دادند نیز قدرت دارند؛ چون در قالب احزاب رأی دادهاند. در کشورهای در حال توسعه، مردم رأی میدهند و بعد به خانههایشان میروند؛ چون کار دیگری نمیتوانند انجام دهند؛ یعنی هیچ مکانیسم اجتماعی و سیاسیای وجود ندارد که بتواند نتیجه این آرا را تحقق بخشد. در چنین شرایطی که خلأ تشکل وجود دارد، مسئولیت پیشرفت به عهده کسانی است که در رأس یک سیستم قرار میگیرند؛ «آن دویست نفر کلیدی» که مدیریت کشور را بر عهده دارند.
به همین دلیل است که بنده در فهم مسائل ایران وارد موضوع شخصیت شدهام، و به این نتیجه رسیدهام که مشکل کشور ما رقابت گفتمانها نیست؛ یعنی اینطور نیست که ما باید گفتمان دیگری را جایگزین گفتمان فعلی کنیم. مشکل اصلی ما مشکل فکری نیست؛ کما اینکه در کشور ما، متون ترجمه شده عقلانیت و مدرنیته بیش از متون ترجمه شده در شرق اروپاست. ببینید شرق اروپا هم اکنون چه وضعیتی دارد و ما در چه وضعیتی هستیم. مشکل ما این است که روش معاشرت با یکدیگر را نمیدانیم. ما روش حل اختلاف را بلد نیستیم؛ برای اینکه همه ما حداکثرگرا هستیم. یکی از معانی لغت سیاست یعنی «کنار آمدن»؛ درحالیکه ما کنار آمدن را به لحاظ فرهنگی یک نوع ضعف میدانیم؛ گمان میکنیم اگر چنین کنیم در واقع هویتمان زیر سؤال رفته است. در فرهنگ ما مثلها و اصطلاحات فراوانی وجود دارد که تأکید میکنند انسان باید همیشه یک حرف بزند و بر آن پای بفشارد. به همین دلیل من گمان میکنم مشکلات ما خُلقی است نه فکری.
تغییر این ویژگیها در شخصیت شهروندان و نخبگان ایرانی چگونه و در قالب چه فرآیندی امکانپذیر میشود؟
این به یک استراتژی ملی نیاز دارد. حل و فصل این خُلقیات دستکم یک کار میانمدت است. ممکن است فیلم و تئاتر و برنامههای گفتوگو در رادیو و تلویزیون بسیار مؤثر باشد، ولی دو نهادْ تعیین کنندهتر از اینها هستند: نهاد مدرسه و نهاد خانواده. نهاد مدرسه از این جهت میتواند تعیین کننده باشد که ما باید از دوره راهنمایی و دبیرستان بچههای کوچک را به اصل تحمل در زندگی و کنار آمدن با یکدیگر آموزش دهیم. مقیاس وسیع اینکه دو نفر در زندگی خانوادگی، با یکدیگر اختلاف دارند و با هم کنار نمیآیند، میدان سیاست است.
همچنین جامعه به آرامش و ثبات اقتصادی نیاز دارد. اینکه گفتم ما به یک استراتژی ملی نیاز داریم از آن روست که تربیت فرهنگی، آرامش اقتصادی نیز میطلبد، و پذیرش فرهنگ مستعد نیازمند آرامش اقتصادی است و در حقیقت نیاز به امید به زندگی بهتر دارد؛ ولی ما به دلیل همان «خلقیاتمان» نمیتوانیم به این مسائل توجه کنیم. ملتهایی که توسعه پیدا میکنند وجه مشترک جالبی دارند، و عموما ملتهای آرامی هستند. ما هیجان را بسیار دوست داریم و هیجان جزء فرهنگ ماست. ما کار سیاسی را دوست داریم. اگر تمام بحرانهایی را که از اول انقلاب تا به حال رخ داده است فهرست کنیم، روشن میشود که ما چقدر عشق به بحران داریم و از آن لذت میبریم. ملتهای شلوغ نمیتوانند سیستم درست کنند. آنها از یک بحران به بحران دیگر میروند. ساختن سیستم، نیازمند ثبات فکری و رفتاری است و نقد دائمی میطلبد.
مشکل ما این است که در دو قرن گذشته نتوانستهایم سیستم درست کنیم، درحالیکه مالزی توانست چنین کند و ترکیه نیز به نظر میرسد در حال سیستمسازی است. سیستم یک پدیده آهنین نیست. میتواند با گذشت زمان تعدیل شود و تکامل یابد.
به رغم مشکلات امروز، از منظر تاریخی در کشور ما اتفاقات مهمی در حال شکلگیری است. یکی از این اتفاقات مهم، آن است که ما مردم ایران در حال رسیدن به اجماع مهمی هستیم که «مسائل ما در داخل ماست». این نکته مهمی برای کشوری کهن مانند ایران است. مسئولان کشور میباید افقی را که میخواهیم به سوی آن برویم با توجه به واقعیات جامعه ترسیم کنند. شاید این بزرگترین خدمتی باشد که آنان میتوانند در حق مردم انجام دهند.
ما در پی آن نیستیم که واقعیتها را بفهمیم. به نظر میرسد که ذهن ما واقعیت گریز است و این امر دلایل تاریخی و فرهنگی دارد. در مدیریت کشور نیز همین مشکل به چشم میخورد.
آیا در مدیریتها نیز همین طور است؟
مدیریت کشور نیز همین طور است. محض نمونه، ما برای سال 1420 شمسی چه افقی را ترسیم کردهایم؟ تعیین افق حرکت به ما اطمینان میدهد که چه میکنیم و به کجا میرویم. البته مشکلی که در ترسیم این افق وجود دارد، آن است که هر طرح و دورنمایی نیازمند یک پایگاه فلسفی است. این پایگاه فلسفی و تعریف از زندگی بسیار مهم است. شما باید بدانید که بر کدام تپه ایستادهاید و افق را مینگرید.
جامعه، مهمترین محک در سیاستگذاری یک کشور است. در موفقیت، یا موفقیت نسبی یا عدم موفقیت یک سیاست، باید بستر جامعه محک بخورد. مشکل ما در صدو پنجاه سال گذشته و پس از امیرکبیر این بوده که ذات مردم ایران را به خوبی کشف نکردهایم، و به درستی در نیافتهایم که این ذات، با چه نوع سیاستگذاریهایی متناسب است. ایرانیان، مردمان بسیار پیچیدهای هستند و هم از این روست که سیاستگذاری در ایران بسیار پیچیده است. مردم ایران دهها لایه دارند و مدیریت این لایهها، کار آسانی نیست. ما در مدیریت کشور و تعیین چارچوب فلسفی و روش ساختن جهتگیری کشور و حل و فصل تضادهای شخصیتی، به مدیرانی نیاز داریم که ایرانشناسانی قوی باشند، یا دستکم یک تیم ایرانشناس ِ قوی در اختیار داشته باشند، تا نوعی سازگاری میان سیاستگذاری و واقعیتهای جامعه به وجود آید.
شما معتقدید که بیشترینه مشکل توسعه نایافتگی ایران در افکار ما نیست بلکه در شخصیت پرورشنایافته ماست، و شخصیت مقدم بر افکار است. حال آنکه شاخصهای شخصیت و نوع عقلانیت سیستمی مبتنی بر مفاهیمی هستند همچون نفع جمعی، قانونپذیری، حاکمیت ملی، مشارکت قاعدهمند مردم در تعیین سرنوشت کشور و... . همه این مفاهیم در زمینه مدرنیته تعریفپذیر و قابل فهم و درکاند، و در خارج از آن و در جامعه ما یا جهان عرب که از زمینههای متفاوتی برخوردار است، نمیتواند قابل درک و فهم باشد. بنابراین در قدم اول به فهم و درک این شاخصها و مفاهیم عقلانی در محیط فرهنگی بومی جامعه خود نیازمندیم و باید راهکاری معطوف به همان اصل مورد توجه در سخنان شما تحت عنوان ضرورت وجود یک تیم ایرانشناسی قوی برای کاهش تضاد میان لایههای فکری و پایگاههای فلسفی در پیش گرفته شود. بر این اساس اگر مسائل پیشگفته را بپذیریم، این سؤال به نحو جدی مطرح میشود که آیا در این صورت تغییر افکار، مقدم بر تغییر شخصیت نیست؟
مقام تعریف مشکل با مقام یافتن راه حل آن متفاوت است. بنده تعریف مشکل را در شخصیت میدانم و حل و فصل آن را در تربیت فکری، یعنی در ایجاد ساختارهای جدید تربیتی، و این دو ساحت را بدین گونه تفکیک میکنم که ما برای آنکه افراد فکری شویم باید شخصیتمان را تغییر دهیم؛ یعنی برای اینکه من به صحبتها و سؤالات شما گوش دهم و به نکاتی که مطرح میسازید فکر کنم و بعد آنها را پردازش کرده، پس از عبورشان سیستم ذهنیام به آن عکسالعمل منطقی نشان دهم باید طبعا آدم ملایمی باشم؛ یعنی باید بپذیرم که من میتوانم از دیگران مطلب بیاموزم. اگر گرفتار مدرک و موقعیت و سمت و... باشم موجب آن است که به استدلال شما توجهی نداشته باشم. یک معنای جامعه مدنی هم این است که انسانها با استدلال با یکدیگر معاشرت کنند، نه با سمت و موقعیت و... . معنای شهروندی نیز همین است که آدمها با استدلال با یکدیگر رفتار کنند.
بسیاری از رجال سیاسی کشور ما اکنون 65 تا 75 سالهاند. به این ترتیب، نسل اول انقلاب و مدیران اصلی کشور در این سنین هستند. این چارچوبهای ذهنی در دورههایی شکل گرفته که مبارزه با حکومت شاه و شکلگیری جنبشهای اسلامی در کشورهای خاورمیانه
همزمان با شکلگیری جنبش آزادیبخش مردم فلسطین بوده است. اینها با گذشت زمان و در طول انقلاب تقویت شده است و به یک جهان بینی تبدیل گشته است. تغییر و تعدیل در این جهانبینی به معنای زیر سؤال بردن حیات سیاسی افراد است. اینکه امروزه یک جوان بیست ساله در جامعه ما به گونهای دیگر میاندیشد از آن روست که تابع زمان خود میباشد. دستور کار یک جوان بیست ساله در جامعه ما با یک دولتمرد هفتاد ساله بسیار متفاوت است و به تبع آن انگیزهها و چارچوبهای ذهنی آنان نیز با هم متفاوت است. به نظر من مهمترین منبع انرژی در تحولات ایران، تغییر نسل خواهد بود که این امر بسیار ناگهانی صورت خواهد گرفت چون شکاف نسلی بزرگی در ایران وجود دارد. به همین دلیل است که من معتقدم به اندازهای که تغییر نسل میتواند تعیینکننده باشد، بحث و گفتوگو تعیینکننده نخواهد بود. نسل اول انقلاب کارهای مهم خود را ـ که استقلال و حفظ تمامیت ارضی کشور است ـ انجام داده، و همچنین به یک نیاز تاریخی یعنی هویت دینی در ایران پاسخ داده است. نسل بعد ضمن اینکه باید از کارهای انجام شده قدردانی کنند میباید به فکر ایجاد یک سیستم باثبات در ایران باشد.
در یک سیستم لذات فردی کم میشود و اهداف جمعی جایگزین آن میگردد. من فکر میکنم به علت فشارهای تمدنی بینالمللی و مقتضیات جامعه ما و اضطراری که از نظر جمعیت و فشارهای اجتماعی اقتصادی وجود دارد، ما هیچ آلترناتیو دیگری جز حرکت در مسیر یک سیستم نداریم.
کشورهای غربی و تازهصنعتیشده دنیا به این دلیل میتوانند کارهای مثبت انجام دهند که قاعدهمند عمل میکنند، و همگان خود را با آن قاعده وفق میدهند. بر این اساس، مدیریت کشور، یعنی قاعده درست کردن. درحالیکه فرهنگ سنتی ما به این صورت است که جلسه میگذاریم، با هم صحبت میکنیم و به یک جمعبندی میرسیم؛ اما از اتاق که بیرون میرویم هر کس به کار خود میپردازد. بهطور کلی ما قاعده گریزیم؛ چون از قاعدهگریزی و نفی دیگران لذت میبریم.
اگر نسلهای جدید آموزش ببینند و تربیت شوند و ذهن قاعدهمند پیدا کنند، پیشرفت کشورمان بسیار سرعت میگیرد. ما در طرح مسائل، بسیار موفق، و در سیستمسازی بسیار ناموفق بودهایم. این امر معلول خلقیات ماست. انسانهایی که میخواهند سیستم بسازند باید بسیار حقوق یکدیگر را مراعات کنند. به همین دلیل، لازم است در کشور، یک نهضت حقوق بشر میان خود ایرانیان تأسیس شود تا واقعا به یکدیگر احترام بگذاریم، و اولین نماد آن نیز رعایت مقررات رانندگی خواهد بود؛ چرا که باید از کارهای کوچکتر شروع کرد.
آیا اصول ثابتی که مطرح کردید، ممکن است به یک الگوی ثابت توسعه منتهی شود؟
خیر، هر کشوری به تناسب واقعیتهای فیزیکی خود ـ مانند جغرافیا، منابع طبیعی، جمعیت و هویت تاریخی ـ باید استراتژی ملی خاص خود را تبیین و طراحی کند. بر این اساس است که اصول ثابت توسعه داریم. اما از همین اصول ثابت، الگوهای مختلف قابل استخراج است. ممکن است در کشوری به مسائل فرهنگی، و در کشور دیگری به مسائل اقتصادی اولویت دهند. برای نمونه مالزی آن ضرورتهای فرهنگی که برای رشد لازم است بهطور طبیعی در فرهنگ خود دارد و به این ترتیب نیازمند کار اضافی در این زمینه نیست. کره جنوبی کشوری است که مردم آن از هم حمایت میکنند، با هم کار میکنند و تقسیم کار در فرهنگ کره معنا دارد. چین نیز همینطور است. بنابراین وقتی الگوهای توسعه اقتصادی وارد این کشورها میشود به سرعت پیشرفت میکنند. اما ممکن است در جوامعی مانند کشورهای خاورمیانه، کار فرهنگی، در استراتژی ملی سهم بیشتری بطلبد تا کارهای سیاسی و اقتصادی.
به نظر میرسد اختلاف این الگوها به اختلاف در نوع قرائت از اصول توسعه بازمیگردد؛ یعنی اصول توسعه به معنای واقعی در مبانی فلسفی و روششناختی خود، در هر فرهنگی میتواند متفاوت باشد. آیا میتوانیم به این نتیجه برسیم که به مثابه مقدمه دستیابی به توسعه باید راهکار تلاش در جهت کاهش تضاد لایههای فکری و ارائه یک قرائت درونساز و مبتنی بر سنتهای خودی را از عقلانیت سیستمی، و همزمان با آن اما مبتنی بر آن، فرآیند جامعهپذیری سیاسی را دنبال کنیم؟
مدیریت ایران مستلزم فهم این لایههای مختلف در جامعه است. اگر ما بپذیریم که جامعهای یکپارچه نیستیم و قشرهای مختلف با گرایشهای متفاوتی در ایران وجود دارد، و اگر شرایطی ایجاد کنیم که این قشرهای مختلف همزیستی مسالمتآمیز داشته باشند میتوانیم به ایجاد یک سیستم امیدوار باشیم. رئیس جمهور کشوری مثل فرانسه در دوره قبل «شیراک» بود و نخست وزیر او «ژوسپن». این دو نفر از دو حزب مختلف بودند، ولی با هم به قواعد مشترکی برای یک اصل مهمتر از دو حزب، یعنی «فرانسه»، رسیدند و کشور را مدیریت کردند. هماهنگی بین دو جریان فکری، مشکلات فراوانی داشت اما نکتهای که هر دو پذیرفته بودند این بود که فرانسه از دو حزب مهمتر است.
در متون سیاسی بحثی با عنوان کشور ـ ملت، وجود دارد. من معتقدم که ما هنوز کشور ـ ملت نیستیم. اگر ما کشور ـ ملت بودیم قاعدتا باید به صورت تکاملی عمل میکردیم درحالیکه تاریخ ما گویای چنین حرکتی نیست. در ایران باید نوعی مدارای فرهنگی به وجود آید. این نوع مدارا بین لایههای مختلف فکری در جامعه به وجود میآید.
آیا همین مسئله نشاندهنده آن نیست که ما به کسانی نیاز داریم که بتوانند پایگاه فلسفه و کاربرد را به هم نزدیک سازند، و یک سیستم عقلانی کاربردی متناسب با ویژگیهای سنتی فرهنگی و بومی کشور ارائه کنند؟
به عقیده بنده این نکته را نباید نادیده گرفت که تحول در هر کشوری تابع فعل و انفعالات کانونهای قدرت است. در مقامی، روشنفکر میگوید این تغییرات میباید در کشور رخ دهد، اما این امر زمانی در مقام عمل تحقق مییابد که با تقاضاها و پایگاههای کانونهای قدرت تطابق داشته باشد. ما نیز در کشورمان تعدادی کانونهای قدرت داریم. کانونهای قدرت «هستند» و «باقی خواهند ماند». حتی نسل دوم و سوم انقلاب برای حل و فصل مسائل فکری و شخصیتی باید به این کانونهای قدرت توجه کند. زمانی ما میخواهیم در یک فضای روشنفکری نظریهپردازی کنیم، و زمانی دیگر میخواهیم درباره واقعیتهای ایران بحث کنیم؟ زمانی عدهای به این نتیجه میرسند که ایران باید سکولار شود. اما آیا واقعا در کل ایران زمینه سکولار شدن وجود دارد یا نه؟ روشنفکر اگر ایدهای مطرح کند که با واقعیتهای جامعه سنخیت نداشته باشد، این ایده نیز گرفتار همان جزمیتهای فلسفی خواهد شد که همه جا وجود دارد. روشنفکر ضمن اینکه باید به دنبال حل و فصل مسائل جامعهاش باشد، باید واقعی فکر کند، و اگر نتواند واقعیتها را به خوبی درک کند، در ارائه راه حل نیز دچار مشکل خواهد شد.
یک روشنفکر نمیتواند بر اساس خواستههای آرمانی خود برای جامعه نسخه تجویز کند. از همینروست که جریان روشنفکری در ایران ـ چه در گذشته و چه در شرایط فعلی ـ جنبشهای اجتماعی ایجاد کرده و افکار را تحریک نموده ولی موفق به ایجاد سیستم نبوده است؛ چرا که برای ایجاد یک سیستم، باید همراه با واقعیتها بود. برخی کانونهای قدرت در کشورهای ما فکری هستند و برخی دیگر اقتصادی و دینی. باید نوعی سازگاری بین این کانونهای قدرت برای اولویت بخشیدن به مصالح کشور ایجاد گردد. محور حل و فصل این تضادها، آینده ایران و سطح زندگی مردم ایران است.
جنبشهای فکری در شرق اروپا نمونههای بسیار خوبی برای ما هستند. آنها واقعیتهای جامعه را فهمیدند، اندیشههای جدیدشان را مطرح ساختند و با یکدیگر سازگاری داشتند و در نهایت به یک چارچوب رسیدند. مجارستان و لهستان دو نمونه موفقاند؛ اما در رومانی و بلغارستان، که این سازگاری کمتر است، مشکلات بیشتر است.
روشنفکر نباید با توصیه و توصیههای اخلاقی کار کند بلکه برای اینکه مسائل پیش برود باید براساس واقعیت فرمولبندی کند؛ چرا که اثرگذاری توصیه اخلاقی بسیار کوتاه است و معمولاً در حوزه سیاست، مؤثر نمیافتد. همه حکومتها در پی آنند که جامعه خود را مدیریت کنند؛ اما بعضی کنترل میکنند، بعضی مدیریت. کنترل کردن بسیار آسانتر از مدیریت کردن است. مدیریت کردن فکر میطلبد؛ اما کنترل کردن عمدتا زور میخواهد.
مدیریت کردن هنر میخواهد و بسیار روشمند است. باید با طبع بشر تطابق داشته باشد. مدیریت کردن غیرمستقیم است. اما کنترل کردنْ مستقیم، آزار دهنده و غیرپیچیده است.
در این شرایط تحقق ارتباط میان نخبگان فکری و ابزاری از چه راههایی امکان مییابد؟ آیا باید سطح علمی مشاوران مقامات عالیرتبه بالاتر رود؟ آیا باید مؤسسات پژوهشی تقویت شوند یا اینکه باید حداقل دستگاههای اجرایی توانایی بهرهبرداری خود را از همین حلقههای تحقیقاتی موجود ارتقا بخشند ونتایج آن را کاربردی و عملیاتی سازند؟ تحلیل شما در این خصوص چیست؟
در کشور ما با واقعیتهای فعلی، یک مسئول، با کسی مشورت میکند و به کسی اعتماد میورزد که کاملاً او را بشناسد و سابقههای او را بداند؛ یعنی آشنایی با فرد مقدم بر تواناییهای فکری اوست. مسئلهای که موضوع را پیچیدهتر میکند این است که مسئولان ما علاقهمندند که طرف مشورتشان آداب آنها را نیز رعایت کند، و به قدری مسائل حاشیهای پیش میآید که اصل موضوع فراموش میگردد و نتیجه اینکه، نظام سیاسی ما به مجمع الجزایر عشایر سیاسی تبدیل میشود، و اینطور نیست که افق مشخصی در کشور وجود داشته باشد، و همه خود را با آن وفق دهند. به همین دلیل اگر حلقههای سیاسی کشور را در نظر بگیریم و افراد آن را شناسایی کنیم در مییابیم این افراد از دوره دبیرستان با هم بودهاند، یا از زمان زندان شاه با هم آشنا شدهاند یا با یکدیگر نسبت فامیلی دارند.
حتی در دوره آقای خاتمی نیز همین طور بوده است. افرادی که با آقای خاتمی کار میکنند کسانی هستند که یا از اول انقلاب با ایشان بودهاند یا اینکه هم محلی هستند و از کودکی با هم بزرگ شدهاند. یعنی این سنت اجتماعی در گروه اصلاحطلب نیز بوده است و خارج از آن سنت رفتار نکردهاند.
تخصص برای ما چندان اهمیتی ندارد؛ بلکه بیشتر امانتداری و تبعیت مهم است. فرهنگ مراد و مریدی در کشور ما قوی است، و این امر در قشرهای تحصیلکرده ما نیز جریان دارد، و در این قشر نیز معاشرت با مُرید، بیش از معاشرت فکری با مخالف رایج است. این بدان معناست که دستور کار تحول ما بسیار مهم است و در این راه باید برای تغییر یافتن بسیار زحمت بکشیم. تشخیص این مسئله تشخیص حکومتی است. چالشهای بزرگی در پیش داریم.
اشاره
آقای سریع القلم در این گفتوگو مطالب مفید و قابل توجهی پیش میکشند. ایشان برای نوع شخصیت و رفتار نخبگان بسیار اهمیت قائلاند و معتقدند نخبگان به دلایل تاریخی خُلقیاتی دارند که با وجود آن نمیتوان به درستی در راه توسعه گام برداشت و معتقدند که عقلانیتی که برای پیشرفت و توسعه لازم داریم بر رفتار نخبگان ما حاکم نیست، و این در حالی است که علیالقاعده، انرژی هر کشور، نخبگان آن کشورند و از این روست که بحران جدی در حوزه مدیریت کشور مشاهده میشود.
با این تحلیل از نگاه آقای سریع القلم مشکل توسعه در کشور ما بیشتر درونزاست و بیشتر از آن، در حوزه فکر، شخصیت و رفتار نخبگان فکری و سیاسی است. با این وصف روگرفتکردن اصول توسعه و فراهم آوردن ادبیات مدرن، در این زمینه، مشکل را از میان بر نمیدارد. ازاینرو باید عزمی جدی در پیانداختن رفتاری قاعدهمند در حوزه تفاهمِ میان نخبگان، بهوجود آید، و اگر به پدیده تغییر نسلها نیز که در این میان نقش بسیار مهمی ایفا میکند جدی نظر کنیم، ضرورت تغییر رفتار نخبگان و قاعدهمند شدن آن بیشتر خودنمایی میکند. ازاین منظر توسعهیافتگی نیازمند کار عمده فرهنگی است، و از همه مؤثرتر، آموزش و تربیت نسل آینده است، و بدون تربیت نمیتوان بسیاری از مسائل فکری را حلوفصل کرد.
تکیه بر منافع جمعی و رویکرد رئالیستی به حل مسائل، مطلب عمده دیگری است که آقای سریعالقلم به آن حساسیت نشان میدهند. برایناساس، نخبگان که انرژی توسعه به حساب میآیند اولاً باید از حرکات هیجانزا پرهیز کنند و محیط آرامش تفاهم و مبادله افکار را به هیچ بهایی فدای هیجانات زودگذر و بحرانزا نکنند؛ ثانیا بهجای گرفتار شدن در دگمهای فلسفی و افتادن در دام جزمیتها، بین ایدههای فلسفی و منافع جمعی، پیوند برقرار کنند و از حداکثرگرایی دست بردارند و در پی سیستمسازی و ارائه راهحلهای عملی باشند.
بههرحال رویکرد آقای سریعالقلم به مسئله توسعه، رویکردی است درونزا که بیشتر به عاملان توسعه و نخبگان توجه دارد. در عین حال نباید رویکردهای دیگر و نیز عوامل بیشمار دیگری را که میتوانند در توسعه و پیشرفت جامعه و کشور مؤثر باشند نادیده گرفت.