آرشیو

آرشیو شماره ها:
۱۰۲

چکیده

در این گفت‏وگو آقای سریع‏القلم از منظر توسعه، روند تعمیم‏سازی و تصمیم‏گیری در جمهوری اسلامی را بررسی می‏کند.

متن

انتخاب، 10 ـ 12/10/81
در مقالات و کتاب‏های شما مجموعه‏ای از اصول، به منزله اصول ثابت توسعه طرح شده است. لطفا برای ورود به بحث در مورد منطق و متدولوژی دست‏یابی به این اصول و میزان تحقق آنها در جامعه را توضیح دهید.
من این بحث را اول‏بار در سال 1368 در کنفرانس دانشگاه تربیت مدرس درباره توسعه ایران مطرح ساختم، و پیشرفت و توسعه را به دو بخش تقسیم کردم: یکی اصول توسعه و دیگری عاملان توسعه، که ماهیتا با هم متفاوت‏اند. برای نمونه می‏گوییم در جامعه‏ای که می‏خواهد پیشرفت کند باید نظم و آرامش وجود داشته باشد. اینها اصول هستند و شاید بتوانیم این اصول را در پنجاه مورد احصا کنیم. اما این کار مسئله‏ای را حل نمی‏کند. آنچه مهم‏تر است عاملان توسعه هستند. به‏طور نظری، انرژی هر کشور، نخبگان آن کشورند. البته بسیار منطقی‏تر و عقلایی‏تر است که جهت‏گیری و مدیریت در یک کشور تحت تأثیر جریان‏های اجتماعی، احزاب و جامعه مدنی باشد. اما در کشورهای جهان سوم، جامعه ضعیف است. وقتی در جامعه‏شناسی از جامعه سخن می‏گوییم، منظورمان تشکل است. هر قدر در جامعه‏ای تشکل قوی‏تر باشد، آن جامعه قوی‏تر است. در کشورهای در حال توسعه، چون تشکل‏ها ضعیف‏اند، نمی‏توانند مسئولیت پیشرفت را به عهده بگیرند. کشوری مانند آلمان چندین حزب قوی دارد، و مردم به یکی از این احزاب تعلق دارند. انتخابات صورت می‏گیرد و مردم رأی می‏دهند و اکثریتی آرا را به دست می‏آورند و انتخاب می‏شوند و مدیریت کشور را به عهده می‏گیرند. در آلمان، مردم بعد از اینکه رأی دادند نیز قدرت دارند؛ چون در قالب احزاب رأی داده‏اند. در کشورهای در حال توسعه، مردم رأی می‏دهند و بعد به خانه‏هایشان می‏روند؛ چون کار دیگری نمی‏توانند انجام دهند؛ یعنی هیچ مکانیسم اجتماعی و سیاسی‏ای وجود ندارد که بتواند نتیجه این آرا را تحقق بخشد. در چنین شرایطی که خلأ تشکل وجود دارد، مسئولیت پیشرفت به عهده کسانی است که در رأس یک سیستم قرار می‏گیرند؛ «آن دویست نفر کلیدی» که مدیریت کشور را بر عهده دارند.
به همین دلیل است که بنده در فهم مسائل ایران وارد موضوع شخصیت شده‏ام، و به این نتیجه رسیده‏ام که مشکل کشور ما رقابت گفتمان‏ها نیست؛ یعنی این‏طور نیست که ما باید گفتمان دیگری را جای‏گزین گفتمان فعلی کنیم. مشکل اصلی ما مشکل فکری نیست؛ کما اینکه در کشور ما، متون ترجمه شده عقلانیت و مدرنیته بیش از متون ترجمه شده در شرق اروپاست. ببینید شرق اروپا هم اکنون چه وضعیتی دارد و ما در چه وضعیتی هستیم. مشکل ما این است که روش معاشرت با یکدیگر را نمی‏دانیم. ما روش حل اختلاف را بلد نیستیم؛ برای اینکه همه ما حداکثرگرا هستیم. یکی از معانی لغت سیاست یعنی «کنار آمدن»؛ درحالی‏که ما کنار آمدن را به لحاظ فرهنگی یک نوع ضعف می‏دانیم؛ گمان می‏کنیم اگر چنین کنیم در واقع هویتمان زیر سؤال رفته است. در فرهنگ ما مثل‏ها و اصطلاحات فراوانی وجود دارد که تأکید می‏کنند انسان باید همیشه یک حرف بزند و بر آن پای بفشارد. به همین دلیل من گمان می‏کنم مشکلات ما خُلقی است نه فکری.
تغییر این ویژگی‏ها در شخصیت شهروندان و نخبگان ایرانی چگونه و در قالب چه فرآیندی امکان‏پذیر می‏شود؟
این به یک استراتژی ملی نیاز دارد. حل و فصل این خُلقیات دست‏کم یک کار میان‏مدت است. ممکن است فیلم و تئاتر و برنامه‏های گفت‏وگو در رادیو و تلویزیون بسیار مؤثر باشد، ولی دو نهادْ تعیین کننده‏تر از اینها هستند: نهاد مدرسه و نهاد خانواده. نهاد مدرسه از این جهت می‏تواند تعیین کننده باشد که ما باید از دوره راهنمایی و دبیرستان بچه‏های کوچک را به اصل تحمل در زندگی و کنار آمدن با یکدیگر آموزش دهیم. مقیاس وسیع اینکه دو نفر در زندگی خانوادگی، با یکدیگر اختلاف دارند و با هم کنار نمی‏آیند، میدان سیاست است.
همچنین جامعه به آرامش و ثبات اقتصادی نیاز دارد. اینکه گفتم ما به یک استراتژی ملی نیاز داریم از آن روست که تربیت فرهنگی، آرامش اقتصادی نیز می‏طلبد، و پذیرش فرهنگ مستعد نیازمند آرامش اقتصادی است و در حقیقت نیاز به امید به زندگی بهتر دارد؛ ولی ما به دلیل همان «خلقیاتمان» نمی‏توانیم به این مسائل توجه کنیم. ملت‏هایی که توسعه پیدا می‏کنند وجه مشترک جالبی دارند، و عموما ملت‏های آرامی هستند. ما هیجان را بسیار دوست داریم و هیجان جزء فرهنگ ماست. ما کار سیاسی را دوست داریم. اگر تمام بحران‏هایی را که از اول انقلاب تا به حال رخ داده است فهرست کنیم، روشن می‏شود که ما چقدر عشق به بحران داریم و از آن لذت می‏بریم. ملت‏های شلوغ نمی‏توانند سیستم درست کنند. آنها از یک بحران به بحران دیگر می‏روند. ساختن سیستم، نیازمند ثبات فکری و رفتاری است و نقد دائمی می‏طلبد.
مشکل ما این است که در دو قرن گذشته نتوانسته‏ایم سیستم درست کنیم، درحالی‏که مالزی توانست چنین کند و ترکیه نیز به نظر می‏رسد در حال سیستم‏سازی است. سیستم یک پدیده آهنین نیست. می‏تواند با گذشت زمان تعدیل شود و تکامل یابد.
به رغم مشکلات امروز، از منظر تاریخی در کشور ما اتفاقات مهمی در حال شکل‏گیری است. یکی از این اتفاقات مهم، آن است که ما مردم ایران در حال رسیدن به اجماع مهمی هستیم که «مسائل ما در داخل ماست». این نکته مهمی برای کشوری کهن مانند ایران است. مسئولان کشور می‏باید افقی را که می‏خواهیم به سوی آن برویم با توجه به واقعیات جامعه ترسیم کنند. شاید این بزرگ‏ترین خدمتی باشد که آنان می‏توانند در حق مردم انجام دهند.
ما در پی آن نیستیم که واقعیت‏ها را بفهمیم. به نظر می‏رسد که ذهن ما واقعیت گریز است و این امر دلایل تاریخی و فرهنگی دارد. در مدیریت کشور نیز همین مشکل به چشم می‏خورد.
آیا در مدیریت‏ها نیز همین طور است؟
مدیریت کشور نیز همین طور است. محض نمونه، ما برای سال 1420 شمسی چه افقی را ترسیم کرده‏ایم؟ تعیین افق حرکت به ما اطمینان می‏دهد که چه می‏کنیم و به کجا می‏رویم. البته مشکلی که در ترسیم این افق وجود دارد، آن است که هر طرح و دورنمایی نیازمند یک پایگاه فلسفی است. این پایگاه فلسفی و تعریف از زندگی بسیار مهم است. شما باید بدانید که بر کدام تپه ایستاده‏اید و افق را می‏نگرید.
جامعه، مهم‏ترین محک در سیاست‏گذاری یک کشور است. در موفقیت، یا موفقیت نسبی یا عدم موفقیت یک سیاست، باید بستر جامعه محک بخورد. مشکل ما در صدو پنجاه سال گذشته و پس از امیرکبیر این بوده که ذات مردم ایران را به خوبی کشف نکرده‏ایم، و به درستی در نیافته‏ایم که این ذات، با چه نوع سیاست‏گذاری‏هایی متناسب است. ایرانیان، مردمان بسیار پیچیده‏ای هستند و هم از این روست که سیاست‏گذاری در ایران بسیار پیچیده است. مردم ایران ده‏ها لایه دارند و مدیریت این لایه‏ها، کار آسانی نیست. ما در مدیریت کشور و تعیین چارچوب فلسفی و روش ساختن جهت‏گیری کشور و حل و فصل تضادهای شخصیتی، به مدیرانی نیاز داریم که ایران‏شناسانی قوی باشند، یا دست‏کم یک تیم ایران‏شناس ِ قوی در اختیار داشته باشند، تا نوعی سازگاری میان سیاست‏گذاری و واقعیت‏های جامعه به وجود آید.
شما معتقدید که بیشترینه مشکل توسعه نایافتگی ایران در افکار ما نیست بلکه در شخصیت پرورش‏نایافته ماست، و شخصیت مقدم بر افکار است. حال آنکه شاخص‏های شخصیت و نوع عقلانیت سیستمی مبتنی بر مفاهیمی هستند همچون نفع جمعی، قانون‏پذیری، حاکمیت ملی، مشارکت قاعده‏مند مردم در تعیین سرنوشت کشور و... . همه این مفاهیم در زمینه مدرنیته تعریف‏پذیر و قابل فهم و درک‏اند، و در خارج از آن و در جامعه ما یا جهان عرب که از زمینه‏های متفاوتی برخوردار است، نمی‏تواند قابل درک و فهم باشد. بنابراین در قدم اول به فهم و درک این شاخص‏ها و مفاهیم عقلانی در محیط فرهنگی بومی جامعه خود نیازمندیم و باید راهکاری معطوف به همان اصل مورد توجه در سخنان شما تحت عنوان ضرورت وجود یک تیم ایران‏شناسی قوی برای کاهش تضاد میان لایه‏های فکری و پایگاه‏های فلسفی در پیش گرفته شود. بر این اساس اگر مسائل پیش‏گفته را بپذیریم، این سؤال به نحو جدی مطرح می‏شود که آیا در این صورت تغییر افکار، مقدم بر تغییر شخصیت نیست؟
مقام تعریف مشکل با مقام یافتن راه حل آن متفاوت است. بنده تعریف مشکل را در شخصیت می‏دانم و حل و فصل آن را در تربیت فکری، یعنی در ایجاد ساختارهای جدید تربیتی، و این دو ساحت را بدین گونه تفکیک می‏کنم که ما برای آنکه افراد فکری شویم باید شخصیت‏مان را تغییر دهیم؛ یعنی برای اینکه من به صحبت‏ها و سؤالات شما گوش دهم و به نکاتی که مطرح می‏سازید فکر کنم و بعد آنها را پردازش کرده، پس از عبورشان سیستم ذهنی‏ام به آن عکس‏العمل منطقی نشان دهم باید طبعا آدم ملایمی باشم؛ یعنی باید بپذیرم که من می‏توانم از دیگران مطلب بیاموزم. اگر گرفتار مدرک و موقعیت و سمت و... باشم موجب آن است که به استدلال شما توجهی نداشته باشم. یک معنای جامعه مدنی هم این است که انسان‏ها با استدلال با یکدیگر معاشرت کنند، نه با سمت و موقعیت و... . معنای شهروندی نیز همین است که آدم‏ها با استدلال با یکدیگر رفتار کنند.
بسیاری از رجال سیاسی کشور ما اکنون 65 تا 75 ساله‏اند. به این ترتیب، نسل اول انقلاب و مدیران اصلی کشور در این سنین هستند. این چارچوب‏های ذهنی در دوره‏هایی شکل گرفته که مبارزه با حکومت شاه و شکل‏گیری جنبش‏های اسلامی در کشورهای خاورمیانه
هم‏زمان با شکل‏گیری جنبش آزادی‏بخش مردم فلسطین بوده است. اینها با گذشت زمان و در طول انقلاب تقویت شده است و به یک جهان بینی تبدیل گشته است. تغییر و تعدیل در این جهان‏بینی به معنای زیر سؤال بردن حیات سیاسی افراد است. اینکه امروزه یک جوان بیست ساله در جامعه ما به گونه‏ای دیگر می‏اندیشد از آن روست که تابع زمان خود می‏باشد. دستور کار یک جوان بیست ساله در جامعه ما با یک دولتمرد هفتاد ساله بسیار متفاوت است و به تبع آن انگیزه‏ها و چارچوب‏های ذهنی آنان نیز با هم متفاوت است. به نظر من مهم‏ترین منبع انرژی در تحولات ایران، تغییر نسل خواهد بود که این امر بسیار ناگهانی صورت خواهد گرفت چون شکاف نسلی بزرگی در ایران وجود دارد. به همین دلیل است که من معتقدم به اندازه‏ای که تغییر نسل می‏تواند تعیین‏کننده باشد، بحث و گفت‏وگو تعیین‏کننده نخواهد بود. نسل اول انقلاب کارهای مهم خود را ـ که استقلال و حفظ تمامیت ارضی کشور است ـ انجام داده، و همچنین به یک نیاز تاریخی یعنی هویت دینی در ایران پاسخ داده است. نسل بعد ضمن اینکه باید از کارهای انجام شده قدردانی کنند می‏باید به فکر ایجاد یک سیستم باثبات در ایران باشد.
در یک سیستم لذات فردی کم می‏شود و اهداف جمعی جای‏گزین آن می‏گردد. من فکر می‏کنم به علت فشارهای تمدنی بین‏المللی و مقتضیات جامعه ما و اضطراری که از نظر جمعیت و فشارهای اجتماعی اقتصادی وجود دارد، ما هیچ آلترناتیو دیگری جز حرکت در مسیر یک سیستم نداریم.
کشورهای غربی و تازه‏صنعتی‏شده دنیا به این دلیل می‏توانند کارهای مثبت انجام دهند که قاعده‏مند عمل می‏کنند، و همگان خود را با آن قاعده وفق می‏دهند. بر این اساس، مدیریت کشور، یعنی قاعده درست کردن. درحالی‏که فرهنگ سنتی ما به این صورت است که جلسه می‏گذاریم، با هم صحبت می‏کنیم و به یک جمع‏بندی می‏رسیم؛ اما از اتاق که بیرون می‏رویم هر کس به کار خود می‏پردازد. به‏طور کلی ما قاعده گریزیم؛ چون از قاعده‏گریزی و نفی دیگران لذت می‏بریم.
اگر نسل‏های جدید آموزش ببینند و تربیت شوند و ذهن قاعده‏مند پیدا کنند، پیشرفت کشورمان بسیار سرعت می‏گیرد. ما در طرح مسائل، بسیار موفق، و در سیستم‏سازی بسیار ناموفق بوده‏ایم. این امر معلول خلقیات ماست. انسان‏هایی که می‏خواهند سیستم بسازند باید بسیار حقوق یکدیگر را مراعات کنند. به همین دلیل، لازم است در کشور، یک نهضت حقوق بشر میان خود ایرانیان تأسیس شود تا واقعا به یکدیگر احترام بگذاریم، و اولین نماد آن نیز رعایت مقررات رانندگی خواهد بود؛ چرا که باید از کارهای کوچک‏تر شروع کرد.
آیا اصول ثابتی که مطرح کردید، ممکن است به یک الگوی ثابت توسعه منتهی شود؟
خیر، هر کشوری به تناسب واقعیت‏های فیزیکی خود ـ مانند جغرافیا، منابع طبیعی، جمعیت و هویت تاریخی ـ باید استراتژی ملی خاص خود را تبیین و طراحی کند. بر این اساس است که اصول ثابت توسعه داریم. اما از همین اصول ثابت، الگوهای مختلف قابل استخراج است. ممکن است در کشوری به مسائل فرهنگی، و در کشور دیگری به مسائل اقتصادی اولویت دهند. برای نمونه مالزی آن ضرورت‏های فرهنگی که برای رشد لازم است به‏طور طبیعی در فرهنگ خود دارد و به این ترتیب نیازمند کار اضافی در این زمینه نیست. کره جنوبی کشوری است که مردم آن از هم حمایت می‏کنند، با هم کار می‏کنند و تقسیم کار در فرهنگ کره معنا دارد. چین نیز همین‏طور است. بنابراین وقتی الگوهای توسعه اقتصادی وارد این کشورها می‏شود به سرعت پیشرفت می‏کنند. اما ممکن است در جوامعی مانند کشورهای خاورمیانه، کار فرهنگی، در استراتژی ملی سهم بیشتری بطلبد تا کارهای سیاسی و اقتصادی.
به نظر می‏رسد اختلاف این الگوها به اختلاف در نوع قرائت از اصول توسعه بازمی‏گردد؛ یعنی اصول توسعه به معنای واقعی در مبانی فلسفی و روش‏شناختی خود، در هر فرهنگی می‏تواند متفاوت باشد. آیا می‏توانیم به این نتیجه برسیم که به مثابه مقدمه دست‏یابی به توسعه باید راهکار تلاش در جهت کاهش تضاد لایه‏های فکری و ارائه یک قرائت درون‏ساز و مبتنی بر سنت‏های خودی را از عقلانیت سیستمی، و هم‏زمان با آن اما مبتنی بر آن، فرآیند جامعه‏پذیری سیاسی را دنبال کنیم؟
مدیریت ایران مستلزم فهم این لایه‏های مختلف در جامعه است. اگر ما بپذیریم که جامعه‏ای یکپارچه نیستیم و قشرهای مختلف با گرایش‏های متفاوتی در ایران وجود دارد، و اگر شرایطی ایجاد کنیم که این قشرهای مختلف هم‏زیستی مسالمت‏آمیز داشته باشند می‏توانیم به ایجاد یک سیستم امیدوار باشیم. رئیس جمهور کشوری مثل فرانسه در دوره قبل «شیراک» بود و نخست وزیر او «ژوسپن». این دو نفر از دو حزب مختلف بودند، ولی با هم به قواعد مشترکی برای یک اصل مهم‏تر از دو حزب، یعنی «فرانسه»، رسیدند و کشور را مدیریت کردند. هماهنگی بین دو جریان فکری، مشکلات فراوانی داشت اما نکته‏ای که هر دو پذیرفته بودند این بود که فرانسه از دو حزب مهم‏تر است.
در متون سیاسی بحثی با عنوان کشور ـ ملت، وجود دارد. من معتقدم که ما هنوز کشور ـ ملت نیستیم. اگر ما کشور ـ ملت بودیم قاعدتا باید به صورت تکاملی عمل می‏کردیم درحالی‏که تاریخ ما گویای چنین حرکتی نیست. در ایران باید نوعی مدارای فرهنگی به وجود آید. این نوع مدارا بین لایه‏های مختلف فکری در جامعه به وجود می‏آید.
آیا همین مسئله نشان‏دهنده آن نیست که ما به کسانی نیاز داریم که بتوانند پایگاه فلسفه و کاربرد را به هم نزدیک سازند، و یک سیستم عقلانی کاربردی متناسب با ویژگی‏های سنتی فرهنگی و بومی کشور ارائه کنند؟
به عقیده بنده این نکته را نباید نادیده گرفت که تحول در هر کشوری تابع فعل و انفعالات کانون‏های قدرت است. در مقامی، روشن‏فکر می‏گوید این تغییرات می‏باید در کشور رخ دهد، اما این امر زمانی در مقام عمل تحقق می‏یابد که با تقاضاها و پایگاه‏های کانون‏های قدرت تطابق داشته باشد. ما نیز در کشورمان تعدادی کانون‏های قدرت داریم. کانون‏های قدرت «هستند» و «باقی خواهند ماند». حتی نسل دوم و سوم انقلاب برای حل و فصل مسائل فکری و شخصیتی باید به این کانون‏های قدرت توجه کند. زمانی ما می‏خواهیم در یک فضای روشن‏فکری نظریه‏پردازی کنیم، و زمانی دیگر می‏خواهیم درباره واقعیت‏های ایران بحث کنیم؟ زمانی عده‏ای به این نتیجه می‏رسند که ایران باید سکولار شود. اما آیا واقعا در کل ایران زمینه سکولار شدن وجود دارد یا نه؟ روشن‏فکر اگر ایده‏ای مطرح کند که با واقعیت‏های جامعه سنخیت نداشته باشد، این ایده نیز گرفتار همان جزمیت‏های فلسفی خواهد شد که همه جا وجود دارد. روشن‏فکر ضمن اینکه باید به دنبال حل و فصل مسائل جامعه‏اش باشد، باید واقعی فکر کند، و اگر نتواند واقعیت‏ها را به خوبی درک کند، در ارائه راه حل نیز دچار مشکل خواهد شد.
یک روشن‏فکر نمی‏تواند بر اساس خواسته‏های آرمانی خود برای جامعه نسخه تجویز کند. از همین‏روست که جریان روشن‏فکری در ایران ـ چه در گذشته و چه در شرایط فعلی ـ جنبش‏های اجتماعی ایجاد کرده و افکار را تحریک نموده ولی موفق به ایجاد سیستم نبوده است؛ چرا که برای ایجاد یک سیستم، باید همراه با واقعیت‏ها بود. برخی کانون‏های قدرت در کشورهای ما فکری هستند و برخی دیگر اقتصادی و دینی. باید نوعی سازگاری بین این کانون‏های قدرت برای اولویت بخشیدن به مصالح کشور ایجاد گردد. محور حل و فصل این تضادها، آینده ایران و سطح زندگی مردم ایران است.
جنبش‏های فکری در شرق اروپا نمونه‏های بسیار خوبی برای ما هستند. آنها واقعیت‏های جامعه را فهمیدند، اندیشه‏های جدیدشان را مطرح ساختند و با یکدیگر سازگاری داشتند و در نهایت به یک چارچوب رسیدند. مجارستان و لهستان دو نمونه موفق‏اند؛ اما در رومانی و بلغارستان، که این سازگاری کمتر است، مشکلات بیشتر است.
روشن‏فکر نباید با توصیه و توصیه‏های اخلاقی کار کند بلکه برای اینکه مسائل پیش برود باید براساس واقعیت فرمول‏بندی کند؛ چرا که اثرگذاری توصیه اخلاقی بسیار کوتاه است و معمولاً در حوزه سیاست، مؤثر نمی‏افتد. همه حکومت‏ها در پی آنند که جامعه خود را مدیریت کنند؛ اما بعضی کنترل می‏کنند، بعضی مدیریت. کنترل کردن بسیار آسان‏تر از مدیریت کردن است. مدیریت کردن فکر می‏طلبد؛ اما کنترل کردن عمدتا زور می‏خواهد.
مدیریت کردن هنر می‏خواهد و بسیار روشمند است. باید با طبع بشر تطابق داشته باشد. مدیریت کردن غیرمستقیم است. اما کنترل کردنْ مستقیم، آزار دهنده و غیرپیچیده است.
در این شرایط تحقق ارتباط میان نخبگان فکری و ابزاری از چه راه‏هایی امکان می‏یابد؟ آیا باید سطح علمی مشاوران مقامات عالی‏رتبه بالاتر رود؟ آیا باید مؤسسات پژوهشی تقویت شوند یا اینکه باید حداقل دستگاه‏های اجرایی توانایی بهره‏برداری خود را از همین حلقه‏های تحقیقاتی موجود ارتقا بخشند ونتایج آن را کاربردی و عملیاتی سازند؟ تحلیل شما در این خصوص چیست؟
در کشور ما با واقعیت‏های فعلی، یک مسئول، با کسی مشورت می‏کند و به کسی اعتماد می‏ورزد که کاملاً او را بشناسد و سابقه‏های او را بداند؛ یعنی آشنایی با فرد مقدم بر توانایی‏های فکری اوست. مسئله‏ای که موضوع را پیچیده‏تر می‏کند این است که مسئولان ما علاقه‏مندند که طرف مشورتشان آداب آنها را نیز رعایت کند، و به قدری مسائل حاشیه‏ای پیش می‏آید که اصل موضوع فراموش می‏گردد و نتیجه اینکه، نظام سیاسی ما به مجمع الجزایر عشایر سیاسی تبدیل می‏شود، و این‏طور نیست که افق مشخصی در کشور وجود داشته باشد، و همه خود را با آن وفق دهند. به همین دلیل اگر حلقه‏های سیاسی کشور را در نظر بگیریم و افراد آن را شناسایی کنیم در می‏یابیم این افراد از دوره دبیرستان با هم بوده‏اند، یا از زمان زندان شاه با هم آشنا شده‏اند یا با یکدیگر نسبت فامیلی دارند.
حتی در دوره آقای خاتمی نیز همین طور بوده است. افرادی که با آقای خاتمی کار می‏کنند کسانی هستند که یا از اول انقلاب با ایشان بوده‏اند یا اینکه هم محلی هستند و از کودکی با هم بزرگ شده‏اند. یعنی این سنت اجتماعی در گروه اصلاح‏طلب نیز بوده است و خارج از آن سنت رفتار نکرده‏اند.
تخصص برای ما چندان اهمیتی ندارد؛ بلکه بیشتر امانتداری و تبعیت مهم است. فرهنگ مراد و مریدی در کشور ما قوی است، و این امر در قشرهای تحصیل‏کرده ما نیز جریان دارد، و در این قشر نیز معاشرت با مُرید، بیش از معاشرت فکری با مخالف رایج است. این بدان معناست که دستور کار تحول ما بسیار مهم است و در این راه باید برای تغییر یافتن بسیار زحمت بکشیم. تشخیص این مسئله تشخیص حکومتی است. چالش‏های بزرگی در پیش داریم.
اشاره
آقای سریع القلم در این گفت‏وگو مطالب مفید و قابل توجهی پیش می‏کشند. ایشان برای نوع شخصیت و رفتار نخبگان بسیار اهمیت قائل‏اند و معتقدند نخبگان به دلایل تاریخی خُلقیاتی دارند که با وجود آن نمی‏توان به درستی در راه توسعه گام برداشت و معتقدند که عقلانیتی که برای پیشرفت و توسعه لازم داریم بر رفتار نخبگان ما حاکم نیست، و این در حالی است که علی‏القاعده، انرژی هر کشور، نخبگان آن کشورند و از این روست که بحران جدی در حوزه مدیریت کشور مشاهده می‏شود.
با این تحلیل از نگاه آقای سریع القلم مشکل توسعه در کشور ما بیشتر درونزاست و بیشتر از آن، در حوزه فکر، شخصیت و رفتار نخبگان فکری و سیاسی است. با این وصف روگرفت‏کردن اصول توسعه و فراهم آوردن ادبیات مدرن، در این زمینه، مشکل را از میان بر نمی‏دارد. ازاین‏رو باید عزمی جدی در پی‏انداختن رفتاری قاعده‏مند در حوزه تفاهمِ میان نخبگان، به‏وجود آید، و اگر به پدیده تغییر نسل‏ها نیز که در این میان نقش بسیار مهمی ایفا می‏کند جدی نظر کنیم، ضرورت تغییر رفتار نخبگان و قاعده‏مند شدن آن بیشتر خودنمایی می‏کند. ازاین منظر توسعه‏یافتگی نیازمند کار عمده فرهنگی است، و از همه مؤثرتر، آموزش و تربیت نسل آینده است، و بدون تربیت نمی‏توان بسیاری از مسائل فکری را حل‏وفصل کرد.
تکیه بر منافع جمعی و رویکرد رئالیستی به حل مسائل، مطلب عمده دیگری است که آقای سریع‏القلم به آن حساسیت نشان می‏دهند. براین‏اساس، نخبگان که انرژی توسعه به حساب می‏آیند اولاً باید از حرکات هیجان‏زا پرهیز کنند و محیط آرامش تفاهم و مبادله افکار را به هیچ بهایی فدای هیجانات زودگذر و بحران‏زا نکنند؛ ثانیا به‏جای گرفتار شدن در دگم‏های فلسفی و افتادن در دام جزمیت‏ها، بین ایده‏های فلسفی و منافع جمعی، پیوند برقرار کنند و از حداکثرگرایی دست بردارند و در پی سیستم‏سازی و ارائه راه‏حل‏های عملی باشند.
به‏هرحال رویکرد آقای سریع‏القلم به مسئله توسعه، رویکردی است درون‏زا که بیشتر به عاملان توسعه و نخبگان توجه دارد. در عین حال نباید رویکردهای دیگر و نیز عوامل بی‏شمار دیگری را که می‏توانند در توسعه و پیشرفت جامعه و کشور مؤثر باشند نادیده گرفت.

تبلیغات