روشن فکری دینی، سنت و مدرنیته
آرشیو
چکیده
در ادبیات سیاسی غرب، بنیادگرایان همان سنتگرایاناند؛ اما در میان مسلمانان بنیادگرایان به دو گروه سنتگرایان و نوگرایان تقسیم میشوند. از نظر نوگرایان دینی مؤلفههای أصلی مدرنیته همچون عقلانیت، علمگرایی، مردمسالاری، سودمندی اجتماعی و... هیچکدام با اسلام ناسازگار نیست. تعارض کنونی سنتگرایان و جوامع مسلمان با مدرنیته ریشه در عملکرد ناشایست غرب در قبال مسلمانان و پیامدهای منفی فرهنگ غرب دارد.متن
دریچه، ش 23 و 24
بنیادگرایی، یا اصولگرایی در فارسی معادل واژه فوندامنتالیزم(1) در گفتمان غربی است. ورود و بهکارگیری گسترده این واژه در ادبیات سیاسی، دینی و کلامی غرب، و بهخصوص آمریکا، از حدود سال 1870 و در واکنش کلیسای پروتستان آمریکا به جامعه جدید شکل گرفت و تا به امروز مراحلی را پیموده است. در آغاز دهه دوم قرن بیستم، بنیادگرایان اصول اعتقادی خود را در پنج آموزه خلاصه کردند: 1. تورات و انجیل کلام مستقیم خداست، بدون کم و زیاد؛ 2. تولد عیسی مسیح از دوشیزه باکره؛ 3. رستاخیز (قیامت)؛ 4. ضرورت قبول معجزات عیسی؛ 5. رهایی انسان از گناه نافرمانی آدم و حوا در بهشت، با قبول عیسی به منزله «ناجی».
بنیادگرایان مسیحی با هر گونه نوآوری در اندیشههای دینی به مخالفت برخاسته، آزاداندیشان و نوگرایان را متهم ساختند که با تفسیر آیات انجیل به نفع علم، به کلام خدا «خیانت» میکنند. نوگرایان مسیحی میکوشیدند تا مقررات کلیسایی مسیحی را با زندگی مدرن تطبیق دهند.
اما در ادبیات سیاسی معاصر، به خصوص در رابطه با جهان اسلام، غربیها، بنیادگرایی اسلامی را در این معانی بهکار نمیبرند؛ یعنی در نگاه آنان به بنیادگرایی اسلامی، مبانی دینی مطرح نیست؛ بلکه در نظر آنان بنیادگرایان اسلامی، گروههای تند و افراطی دینی هستند که در مقابله با مخالفان خود، از ابزار خشونت استفاده میکنند. در مواردی نیز نظر آنان بیشتر معطوف به گروهی از مسلمانان است که عمدتا سنتگرایند؛ اما نه سنتگرایان یا واپسگرایان و متحجرانی که سیاسی نیستند و با قدرت ــ در سطح ملی یا بینالمللیِ آن ــ در تقابل نمیباشند. در ادبیات سیاسی ـ فکری غرب، بنیادگرایان همان سنتگرایان هستند که در برابر آزاداندیشان و نوگرایان دینی قرار گرفتهاند. اما در میان مسلمانان، بنیادگرایان به دو گروه اصلی سنتگرایان و نوگرایان تقسیم میشوند. هر بنیادگرایی، لزوما سنتگرا نیست. نوگرایی دینی پدیدهای است به قدمت دین؛ نوگرایی دینی پدیده عصر جدید نیست؛ بلکه پدیدهای مستمر و دائمی است. جامعههای انسانی در تقابل و تبادل مستمر فرهنگی و تجارتی با یکدیگرند. این مبادلات و مراودات موجب اثرگذاریهای متقابل و تغییر در الگوهای فرهنگی و هنجارهای رفتاری گشته، الگوها و هنجارهای جدید جایگزین الگوها و هنجارهای قدیم میشود. درحالیکه سنتگرایان در برابر این تغییرات مقاومت میکنند، نوگرایان ضرورت اجتنابناپذیر تغییرات را درک کرده، میکوشند تا با حفظ عناصر اصلی آموزههای دینی یا ارزشهای ملی، قالبهای جدیدی متناسب با شرایط جدید بیابند. پیدایش «روشنفکری دینی» به منزله ستون اصلی نوگرایی دینی از همین ضرورتها سرچشمه گرفته است. اما جنبش روشنفکری دینی را که جدید و تازه است نباید با نوگراییدینی یکی و معادل هم دانست. روشنفکری دینی، سیاست و دغدغههایی فراتر از نواندیشی دینی دارد.
اختلاف میان سنتگرایان و نوگرایان دینی تنها درباره الگوهای ذهنی و هنجارهای رفتاری جدید فردی و اجتماعی نیست، بلکه در فهم مقولات دینی نیز ریشه دارد. سنتگرایان به فهم سنتی از مقولات دینی و پدیدههای علمی، طبیعی و اجتماعیِ یاد شده در قرآن کریم جزمیت میبخشند؛ درحالیکه فهم انسانها از مقولات قرآنی با تجربه شخصی و با پیشرفت علم و دانش تغییر مییابد. نوگرایان دینی، فهم خود را از قرآن کریم به فهم سنتی محدود و مقید نمیسازند. نوگرایی دینی بر این باور است که بر اساس آنچه از قرآن کریم بر میآید، تعارضی میان مقولات و مؤلفههای جامعه جدید و مدرنیته (مثل عقلانیت و علمگرایی) با آموزههای بنیادی دینی در اسلامِ اصیل وجود ندارد.
پایه علمگرایی بر این پیشفرض قرار دارد که جهان هستی قانونمند است. قوانینی بر جهان حاکم است که ثابت و لایتغیرند. از دید بسیاری از متفکران اسلامی (= نوگرایان دینی) معنا و مفهوم «سنت الاهی» که تحول و تبدیل نمییابد، همان قوانین حاکم بر جهان هستی است. اما در مورد عقلگرایی، تعارضی که در ادبیات غربی میان عنصر عقلگرایی مدرنیته با دین مطرح است، بهطور عمده ناظر به عقلگریزی در کلام مسیحی است. تعمیم چنین تعارضی به قلمرو جهانبینی اسلامی، بیجهت و بیپایه است. برای نمونه در باور غالب مسیحیت، لذت، و بهخصوص لذت جنسی، علی الاطلاق شیطانی و زشت و مکروه است. اما نگرش قرآن به انسان و لذتهای این مبانی، بهخصوص لذت جنسی، بهکلی با دیدگاه کلیسای مسیحی متفاوت است. این نگرش در واقع همان پیوند میان «عقل و لذت» در مدرنیته و «جمع میان پرهیزگاری و کامجویی معقول جنسی» است که آلن تورن مطرح میسازد.
در جهانبینی توحیدی، عقل انسان واقعیتی ماقبل دینی است؛ یعنی قبل از آنکه انسان وحی را بپذیرد، انسان است و در مقام انسان واجد قوه تفکر و تعقل است و وحی را باید با عقل خود بپذیرد. اما در کلام مسیحی، با عقل نمیتوان به باور و ایمان رسید.
نکتهای که باید در فهم مناسبات مدرنیته با مبانی اسلامی در نظر داشت این است که فتاوای عقل غربی در ابتدای قرن بیستم در زمینه مسائل معنوی و دین، با آنچه در پایان قرن مطرح گردید، بهکلی متفاوت است. دینگریزی یا دینستیزی عقلانیِ تجدد غربی در ابتدای قرن بیستم جای خود را به دینگرایی در پایان قرن سپرده است. دینستیزی ناشی از عقلانیت مدرنیته واکنش بیچون و چرای غرب به مبانی عقلگریز کلام مسیحی بوده است؛ اما بازگشت عقلانیت غربی در دهههای پایانی قرن بیستم به دینگرایی به مفهوم عام آن، و نه یک دین خاص مانند مسیحیت، خود محصول قبول «عمل به فتاوای عقل» است.
مدرنیته غرب، با آن مفهومی از خدا ناسازگار است که مسیحیت غربی آنرا ارائه میدهد. مفهوم خدا در آیین مسیحیت و یهودیت، ساخته ذهن انسان است. خدای ساخته ذهن انسان لاجرم نمیتواند پاسخگو باشد. در اسلام، مفهوم خدا ساخته ذهن انسان نیست؛ بلکه این خداوند است که خود را به گونهای که برای ذهن محدود انسان قابل فهم باشد تعریف و معرفی میکند.
در مدرنیته، میان فطرت انسان و طبیعت، نوعی همگنی وجود دارد. انسان بخشی است از طبیعت و برای بقای خود باید خویشتن را با طبیعت و قوانین طبیعی وفق دهد. اما مهم این است که به تعبیر آلن تورن: برای اینکه انسان حیات خود را با طبیعت تطبیق دهد تا نابود نشود کافی است که به عقل مراجعه کند. تورن با رد تحمیل «اقتدار معنوی یک حقیقت وحیانی» تبعیت از نظم طبیعی اشیا را ضروری میداند. او به این نکته مهم و ظریف تأکید دارد که «تبعیت از نظم طبیعی اشیا، علاوه بر عقلانی بودن، موجد لذت، و منطبق با ذوق است». اینچنین تعریفی از مدرنیته کمترین تعارضی با جهانبینی قرآن ندارد. کلیسای مسیحی مدعی بود که قدرت از آن خداست و خداوند آن را به فرزندش عیسی مسیح، و او نیز به پاپ تفویض نموده است و هیچ قدرتی بدون تأیید کلیسا مشروعیت ندارد. کلیسای مسیحی، قرنها با همین نظریه بر اروپا حکومت میکرد و تاج و تخت را میبخشید یا مصادره مینمود. در پی شناخت حقوق طبیعی انسان و قبول اینکه انسان آزاد و مختار است و حق دارد بر سرنوشت خود حاکم گردد، باید منشأ قدرت سیاسی و حکومت را نه از بالا، بلکه از پائین به بالا، یعنی از مردم، و آن هم تمام مردم، دانست. بر این اساس نوگرایی، با استبداد در هر شکل و نوع آن، حتی استبداد صُلَحا نیز در افتاد و خواستار تخریب آن و استقرار جمهوری تام، شامل و عامگرا گردید. کمتر متفکر نوگرای دینی است که این تلقی از انسان و مفهوم قدرت سیاسی، حق حاکمیت مردم، برابری و آزادی شهروندان را در تعارض با آموزههای قرآنی بداند.
موضع سنتگرایان دینی و بعضا واپسگرایان، البته متفاوت است و درک آنان از ساختار قدرت سیاسی همان سنن رایج در جامعه اسلامی، طی قرون گذشته است. در ذهنیت بسیاری از مسلمانان، تنها شکل قابل قبول «حکومت اسلامی» خلافت است. خلیفه، حتی اگر از خلفای ظلم و جور بنیامیه یا بنیعباس یا عثمانی هم باشد، اولیالامر واجبالاطاعه و امیرالمؤمنین محسوب میشود.
یکی دیگر از مقولات مورد بحث در مدرنیته، معیار خوبی و بدی بر اساس مفید بودن یا مضر بودن به حال جامعه، یعنی کل مردم است. در این اندیشه جامعه منشأ ارزش است. این نگرش، که از تأکید بر طبیعت برون آمده است، به قول آل تورن، کارکردی تضادی و ضد دینی (دین مسیحیت) دارد.
نوگرایان دینی بر این باورند که در قلمرو عمل اجتماعی، منافع مردم، معیاری اساسی در آموزههای قرآنی و حدیث نبوی است: فاما الزید فیذهب حفا و اما ما ینفع الناس فیمکث فی الارض. کذلک یضرب اللّه الامثال. همچنین در حدیث نبوی آمده است: «عزیزترین شما نزد پروردگار، سودمندترین شما برای مردم است».
بیتردید درک ناقص از مقولات اساسی مدرنیته از جانب بسیاری از مسلمانان، یکی از علل اصلی تعارض میان جهان جدید با جهان اسلام است. اما اشتباه خواهد بود اگر رویارویی جهان اسلام با مدرنیته را در همین درک ناقص از مدرنیته منحصر و محدود بدانیم. تاریخ اسلام به خوبی نشان میدهد که مسلمانان در برابر اندیشههای فلسفی ـ فرهنگی غیراسلامی سعه صدر فراوان از خود نشان دادهاند. تعارض کنونی مسلمانان با مدرنیته، در واقع ریشه در تاریخ عملکرد سیاسی ـ اقتصادی جهان جدید غرب، با کشورهای اسلامی و مسلمانان دارد.
از آنجا که مدرنیته محصول جهان غرب است و کارنامه عملکرد 200 ساله غرب در کشورهای اسلامی غیرقابل دفاع و تحمل است، در ذهنیت بسیاری از مسلمانان، بهخصوص سنتگرایان قبول مقولات و مبانی اصلی مدرنیته، به منزله تسلیم شدن در برابر غرب و از دست دادن هویت ملی خویش است.
مسئله دیگری که موجب نگرانی روشنفکران جهان سوم و بهخصوص روشنفکران دینی در جهان اسلام میباشد، پیامدهای مدرنیته است. همکنشی میان مدرنیته و جهان اسلام در شرایطی به مراحل جدی و اساسی رسیده است که در جهان غرب انتقادهایی جدی بر مدرنیته وارد شده است. برای نمونه، فرانسیس فوکویاما، نویسنده کتاب معروف پایان تاریخ، در کتاب دیگرش با عنوان پایان نظم پیامدهای تجدد و نوگرایی را در کشورهای صنعتی اروپای غربی، آمریکا و ژاپن بررسی کرده و با ارقام و آمار نشان داده است که چگونه در این کشورها، به جز ژاپن، زندگی جدید موجب کاهش و تضعیف تدریجی «سرمایه اجتماعی»(1) شده است (8). ازهمگسیختگی مناسبات اخلاقی و اجتماعی، خانواده، رشد جرائم، قتل و اعتیاد، مجموعهای از ارزشهای اجتماعی را که برای حفظ و توسعه جامعه ضروری است، به نقطه بسیار بحرانی رسانده است.
آنچه در غرب، به منزله پیامدهای تجدد مشهور و قابل لمس است، در جهان اسلام موجب توجیه نظریه مقاومت سنتگرایان در برابر مدرنیته شده است. در چنین شرایطی، روشنفکران جهان سوم بهطور عام، و روشنفکران دینی در جهان اسلام بهطور خاص، با این سؤال اساسی روبهرو هست که چگونه میتوانند به جهان مدرن که ظاهرا از ورود به آن گریزی نیست وارد شوند، بدون آنکه لزوما این هزینه گزاف را بپردازند. آیا چنین چیزی ممکن است؟ این موضوع خود نیاز به بحث بیشتر دارد.
اشاره
جریان ملی ـ مذهبیها(1)، بهویژه طیف نهضت آزادی، در سالهای اخیر گرایش دوباره به مباحث فکری و بهویژه به اندیشه دینی داشته است، و این نکته در جای خود نیاز به بررسی و تحلیل بیشتر دارد. کسانی چون مهندس بازرگان و دکتر یداللّه سحابی در دهه چهل و پنجاه بیشترین همت خویش را مصروف مباحث ایدئولوژیک و تدوین زیرساختهای جدیدی برای تفکر دینی کردند؛ اما با پیروزی انقلاب اسلامی و اولویت یافتن حوزه اقتدار سیاسی، آنها نیز همچون سایر گروهها از عرصه فکر و اندیشه دور ماندند.
بازرگان و همفکران او در دهه هفتاد بار دیگر به فعالیتهای ایدئولوژیک روی آوردند، اما با درگذشت او، جریان نهضت آزادی تا کنون نتوانسته است خلأ رهبری ایدئولوژیک خود را پر کند. مباحث فکریای که اخیرا دکتر ابراهیم یزدی یا مهندس عزت اللّه سحابی و دیگران مطرح میسازند،(2) در واقع تلاشی برای جبران ضعف اندیشه دینی در جبهه ملی ـ مذهبیهاست. از یاد نبریم که دکتر عبدالکریم سروش در سالهای خاموشی و دلسردیِ روشنفکریِ دینی، توانست با طرح دیدگاههای نوین، بخش بزرگی از نسل جدیدِ نوگرایان دینی را به خود جلب کند. نیک پیداست که شناسنامه و هویت سیاسی و فکریِ جریان ملی ـ مذهبی در گرو ارائه بنیانهای فکری جدید و طرح چارچوبهای ایدئولوژیک متناسب با شرایط کنونی و چالشهای فراروی است. با مقدمه فوق، مقاله حاضر را به اختصار مرور میکنیم تا معلوم شود که توشه و اندوخته نهضت آزادی در این عرصه هویتیابی فرهنگی تا چه اندازه است، و آیا این جریان پس از گذشت سالها توانسته است به رویکرد تازهای دست یابد.
1. آقای یزدی پیشینه نوگرایی دینی را به قدمت تاریخ دین میداند و آن را معلول تعامل فرهنگی میان متدینان با فرهنگهای دیگر میشمارد. هم ازاینروست که «روشنفکری دینی» را که پدیده جدیدی است از بدنه نوگرایی دینی ممتاز و متمایز میکند. هرچند در
2. از جمله به مقاله «ارزیابی نیروهای ملی ـ مذهبی در بستر تحولات اجتماعی» در همین شماره بازتاب اندیشه مراجعه شود.
اصطلاح و نامگذاری، جای چون و چرا نیست و هر کس میتواند واژهها را به دلخواه تعریف و تعبیر کند، باید توجه داشت که معنا و واقعیت را با نام و عنوان نمیتوان تغییر داد. چنان که خود ایشان در ادامه مقاله نیز تلویحا پذیرفته است، نوگرایی دینی مفهوم جدیدی است که به فرهنگ مدرنیته و جامعه نوین غربی بازبسته است و نشان از نگرشی دارد که میان مدرنیته غربی و اندیشه دینی سازگاری و توافق میبیند و همراهی آنها را در ساحت عمل میطلبد. آنچه درباره تعامل اندیشه دینی با فرهنگهای دیگر گفته شده است، ارتباطی با مقوله نوگرایی ندارد و باید جداگانه مورد بحث قرار گیرد. با این وصف، اساسا میان نوگرایی دینی و روشنفکری دینی تفاوت و تمایز چندانی وجود ندارد.
2. تلاش أصلی نویسنده در این مقاله، مصروف هماهنگ نشان دادن مؤلفههای مدرنیته غربی با معارف اسلامی شده است. این نگرش با آنچه امثال بازرگان در سالهای پیش از پیروزی انقلاب انجام میدادند، کاملاً همسویی و هماهنگی دارد. اگرچه در آن سالها بیشتر بر دستاوردهای علم طبیعی تکیه میشد و امروزه بر مقولات اجتماعی و سیاسی تأکید میشود، در جوهره تفکر و روش مواجهه با موضوعْ تفاوت چندانی به چشم نمیآید.
اگر از بحثهای نویسنده درباره عقلانیت، علمگرایی، دموکراسی، لذتطلبی و... در اسلام و مسیحیت و مقایسه آن با فرهنگ مدرن بگذریم، آنچه در این مقاله جالب توجه است، نگرش جزءگرایانه و خُردنگر به مسائل یاد شده و فقدان یک بینش عام در ماهیت مدرنیته و جوهره تفکر اسلامی است.
آقای یزدی متأسفانه بدون توجه به مباحث عمیقی که در ماهیت عقلانیت در اندیشه مدرن و تفاوت آن با عقل در منابع اسلامی مطرح شده است و بیآنکه در پژوهشهای جدید در این موضوعات تأمل کافی داشته باشد، با استنادهای جزئی به گفتههای متفکران غربی و برداشتهای سطحی از نصوص دینی، به مقایسههایی دست زده است که امروزه دیگر نه از سوی اندیشمندانِ دینی مورد قبول است نه از جانب متخصصان علمی.
3. نویسنده محترم با آگاهی از رشد روزافزون منتقدان مدرنیته در غرب، بهدرستی بر پارهای از چالشهای اجتماعی، فرهنگی و زیستمحیطی جامعه مدرن انگشت میگذارد و این شرایط را مانع عمدهای بر سر همکنشی و تفاهم میان جهان اسلام و فرهنگ غرب میداند؛ اما در عین حال، ایشان در ریشهیابی ناهنجاریهای یاد شده گامی بر نمیدارد و گویا کاوش در این موضوع را از حیطه تأملات خویش بیرون میبیند. در مجموع چنین مینماید که از نظر نویسنده اینگونه چالشها صرفا عارضههای ظاهری و موقت بر چهره مدرنیتهاند و با تدبیرهای جزئی و سیاستهای پیشگیرانه میتوان با جذب و حفظ هویت مدرنیته، از آنها پرهیز کرد. اگر این برداشت درست باشد، باید در دانش و نگرش غربشناسانه وی تردیدی جدی روا داشت و به صراحت اعلام کرد که پژوهشهای موجود درباره مدرنیته و پستمدرنیته به نتایجی غیر از آن رسیده است.
بنیادگرایی، یا اصولگرایی در فارسی معادل واژه فوندامنتالیزم(1) در گفتمان غربی است. ورود و بهکارگیری گسترده این واژه در ادبیات سیاسی، دینی و کلامی غرب، و بهخصوص آمریکا، از حدود سال 1870 و در واکنش کلیسای پروتستان آمریکا به جامعه جدید شکل گرفت و تا به امروز مراحلی را پیموده است. در آغاز دهه دوم قرن بیستم، بنیادگرایان اصول اعتقادی خود را در پنج آموزه خلاصه کردند: 1. تورات و انجیل کلام مستقیم خداست، بدون کم و زیاد؛ 2. تولد عیسی مسیح از دوشیزه باکره؛ 3. رستاخیز (قیامت)؛ 4. ضرورت قبول معجزات عیسی؛ 5. رهایی انسان از گناه نافرمانی آدم و حوا در بهشت، با قبول عیسی به منزله «ناجی».
بنیادگرایان مسیحی با هر گونه نوآوری در اندیشههای دینی به مخالفت برخاسته، آزاداندیشان و نوگرایان را متهم ساختند که با تفسیر آیات انجیل به نفع علم، به کلام خدا «خیانت» میکنند. نوگرایان مسیحی میکوشیدند تا مقررات کلیسایی مسیحی را با زندگی مدرن تطبیق دهند.
اما در ادبیات سیاسی معاصر، به خصوص در رابطه با جهان اسلام، غربیها، بنیادگرایی اسلامی را در این معانی بهکار نمیبرند؛ یعنی در نگاه آنان به بنیادگرایی اسلامی، مبانی دینی مطرح نیست؛ بلکه در نظر آنان بنیادگرایان اسلامی، گروههای تند و افراطی دینی هستند که در مقابله با مخالفان خود، از ابزار خشونت استفاده میکنند. در مواردی نیز نظر آنان بیشتر معطوف به گروهی از مسلمانان است که عمدتا سنتگرایند؛ اما نه سنتگرایان یا واپسگرایان و متحجرانی که سیاسی نیستند و با قدرت ــ در سطح ملی یا بینالمللیِ آن ــ در تقابل نمیباشند. در ادبیات سیاسی ـ فکری غرب، بنیادگرایان همان سنتگرایان هستند که در برابر آزاداندیشان و نوگرایان دینی قرار گرفتهاند. اما در میان مسلمانان، بنیادگرایان به دو گروه اصلی سنتگرایان و نوگرایان تقسیم میشوند. هر بنیادگرایی، لزوما سنتگرا نیست. نوگرایی دینی پدیدهای است به قدمت دین؛ نوگرایی دینی پدیده عصر جدید نیست؛ بلکه پدیدهای مستمر و دائمی است. جامعههای انسانی در تقابل و تبادل مستمر فرهنگی و تجارتی با یکدیگرند. این مبادلات و مراودات موجب اثرگذاریهای متقابل و تغییر در الگوهای فرهنگی و هنجارهای رفتاری گشته، الگوها و هنجارهای جدید جایگزین الگوها و هنجارهای قدیم میشود. درحالیکه سنتگرایان در برابر این تغییرات مقاومت میکنند، نوگرایان ضرورت اجتنابناپذیر تغییرات را درک کرده، میکوشند تا با حفظ عناصر اصلی آموزههای دینی یا ارزشهای ملی، قالبهای جدیدی متناسب با شرایط جدید بیابند. پیدایش «روشنفکری دینی» به منزله ستون اصلی نوگرایی دینی از همین ضرورتها سرچشمه گرفته است. اما جنبش روشنفکری دینی را که جدید و تازه است نباید با نوگراییدینی یکی و معادل هم دانست. روشنفکری دینی، سیاست و دغدغههایی فراتر از نواندیشی دینی دارد.
اختلاف میان سنتگرایان و نوگرایان دینی تنها درباره الگوهای ذهنی و هنجارهای رفتاری جدید فردی و اجتماعی نیست، بلکه در فهم مقولات دینی نیز ریشه دارد. سنتگرایان به فهم سنتی از مقولات دینی و پدیدههای علمی، طبیعی و اجتماعیِ یاد شده در قرآن کریم جزمیت میبخشند؛ درحالیکه فهم انسانها از مقولات قرآنی با تجربه شخصی و با پیشرفت علم و دانش تغییر مییابد. نوگرایان دینی، فهم خود را از قرآن کریم به فهم سنتی محدود و مقید نمیسازند. نوگرایی دینی بر این باور است که بر اساس آنچه از قرآن کریم بر میآید، تعارضی میان مقولات و مؤلفههای جامعه جدید و مدرنیته (مثل عقلانیت و علمگرایی) با آموزههای بنیادی دینی در اسلامِ اصیل وجود ندارد.
پایه علمگرایی بر این پیشفرض قرار دارد که جهان هستی قانونمند است. قوانینی بر جهان حاکم است که ثابت و لایتغیرند. از دید بسیاری از متفکران اسلامی (= نوگرایان دینی) معنا و مفهوم «سنت الاهی» که تحول و تبدیل نمییابد، همان قوانین حاکم بر جهان هستی است. اما در مورد عقلگرایی، تعارضی که در ادبیات غربی میان عنصر عقلگرایی مدرنیته با دین مطرح است، بهطور عمده ناظر به عقلگریزی در کلام مسیحی است. تعمیم چنین تعارضی به قلمرو جهانبینی اسلامی، بیجهت و بیپایه است. برای نمونه در باور غالب مسیحیت، لذت، و بهخصوص لذت جنسی، علی الاطلاق شیطانی و زشت و مکروه است. اما نگرش قرآن به انسان و لذتهای این مبانی، بهخصوص لذت جنسی، بهکلی با دیدگاه کلیسای مسیحی متفاوت است. این نگرش در واقع همان پیوند میان «عقل و لذت» در مدرنیته و «جمع میان پرهیزگاری و کامجویی معقول جنسی» است که آلن تورن مطرح میسازد.
در جهانبینی توحیدی، عقل انسان واقعیتی ماقبل دینی است؛ یعنی قبل از آنکه انسان وحی را بپذیرد، انسان است و در مقام انسان واجد قوه تفکر و تعقل است و وحی را باید با عقل خود بپذیرد. اما در کلام مسیحی، با عقل نمیتوان به باور و ایمان رسید.
نکتهای که باید در فهم مناسبات مدرنیته با مبانی اسلامی در نظر داشت این است که فتاوای عقل غربی در ابتدای قرن بیستم در زمینه مسائل معنوی و دین، با آنچه در پایان قرن مطرح گردید، بهکلی متفاوت است. دینگریزی یا دینستیزی عقلانیِ تجدد غربی در ابتدای قرن بیستم جای خود را به دینگرایی در پایان قرن سپرده است. دینستیزی ناشی از عقلانیت مدرنیته واکنش بیچون و چرای غرب به مبانی عقلگریز کلام مسیحی بوده است؛ اما بازگشت عقلانیت غربی در دهههای پایانی قرن بیستم به دینگرایی به مفهوم عام آن، و نه یک دین خاص مانند مسیحیت، خود محصول قبول «عمل به فتاوای عقل» است.
مدرنیته غرب، با آن مفهومی از خدا ناسازگار است که مسیحیت غربی آنرا ارائه میدهد. مفهوم خدا در آیین مسیحیت و یهودیت، ساخته ذهن انسان است. خدای ساخته ذهن انسان لاجرم نمیتواند پاسخگو باشد. در اسلام، مفهوم خدا ساخته ذهن انسان نیست؛ بلکه این خداوند است که خود را به گونهای که برای ذهن محدود انسان قابل فهم باشد تعریف و معرفی میکند.
در مدرنیته، میان فطرت انسان و طبیعت، نوعی همگنی وجود دارد. انسان بخشی است از طبیعت و برای بقای خود باید خویشتن را با طبیعت و قوانین طبیعی وفق دهد. اما مهم این است که به تعبیر آلن تورن: برای اینکه انسان حیات خود را با طبیعت تطبیق دهد تا نابود نشود کافی است که به عقل مراجعه کند. تورن با رد تحمیل «اقتدار معنوی یک حقیقت وحیانی» تبعیت از نظم طبیعی اشیا را ضروری میداند. او به این نکته مهم و ظریف تأکید دارد که «تبعیت از نظم طبیعی اشیا، علاوه بر عقلانی بودن، موجد لذت، و منطبق با ذوق است». اینچنین تعریفی از مدرنیته کمترین تعارضی با جهانبینی قرآن ندارد. کلیسای مسیحی مدعی بود که قدرت از آن خداست و خداوند آن را به فرزندش عیسی مسیح، و او نیز به پاپ تفویض نموده است و هیچ قدرتی بدون تأیید کلیسا مشروعیت ندارد. کلیسای مسیحی، قرنها با همین نظریه بر اروپا حکومت میکرد و تاج و تخت را میبخشید یا مصادره مینمود. در پی شناخت حقوق طبیعی انسان و قبول اینکه انسان آزاد و مختار است و حق دارد بر سرنوشت خود حاکم گردد، باید منشأ قدرت سیاسی و حکومت را نه از بالا، بلکه از پائین به بالا، یعنی از مردم، و آن هم تمام مردم، دانست. بر این اساس نوگرایی، با استبداد در هر شکل و نوع آن، حتی استبداد صُلَحا نیز در افتاد و خواستار تخریب آن و استقرار جمهوری تام، شامل و عامگرا گردید. کمتر متفکر نوگرای دینی است که این تلقی از انسان و مفهوم قدرت سیاسی، حق حاکمیت مردم، برابری و آزادی شهروندان را در تعارض با آموزههای قرآنی بداند.
موضع سنتگرایان دینی و بعضا واپسگرایان، البته متفاوت است و درک آنان از ساختار قدرت سیاسی همان سنن رایج در جامعه اسلامی، طی قرون گذشته است. در ذهنیت بسیاری از مسلمانان، تنها شکل قابل قبول «حکومت اسلامی» خلافت است. خلیفه، حتی اگر از خلفای ظلم و جور بنیامیه یا بنیعباس یا عثمانی هم باشد، اولیالامر واجبالاطاعه و امیرالمؤمنین محسوب میشود.
یکی دیگر از مقولات مورد بحث در مدرنیته، معیار خوبی و بدی بر اساس مفید بودن یا مضر بودن به حال جامعه، یعنی کل مردم است. در این اندیشه جامعه منشأ ارزش است. این نگرش، که از تأکید بر طبیعت برون آمده است، به قول آل تورن، کارکردی تضادی و ضد دینی (دین مسیحیت) دارد.
نوگرایان دینی بر این باورند که در قلمرو عمل اجتماعی، منافع مردم، معیاری اساسی در آموزههای قرآنی و حدیث نبوی است: فاما الزید فیذهب حفا و اما ما ینفع الناس فیمکث فی الارض. کذلک یضرب اللّه الامثال. همچنین در حدیث نبوی آمده است: «عزیزترین شما نزد پروردگار، سودمندترین شما برای مردم است».
بیتردید درک ناقص از مقولات اساسی مدرنیته از جانب بسیاری از مسلمانان، یکی از علل اصلی تعارض میان جهان جدید با جهان اسلام است. اما اشتباه خواهد بود اگر رویارویی جهان اسلام با مدرنیته را در همین درک ناقص از مدرنیته منحصر و محدود بدانیم. تاریخ اسلام به خوبی نشان میدهد که مسلمانان در برابر اندیشههای فلسفی ـ فرهنگی غیراسلامی سعه صدر فراوان از خود نشان دادهاند. تعارض کنونی مسلمانان با مدرنیته، در واقع ریشه در تاریخ عملکرد سیاسی ـ اقتصادی جهان جدید غرب، با کشورهای اسلامی و مسلمانان دارد.
از آنجا که مدرنیته محصول جهان غرب است و کارنامه عملکرد 200 ساله غرب در کشورهای اسلامی غیرقابل دفاع و تحمل است، در ذهنیت بسیاری از مسلمانان، بهخصوص سنتگرایان قبول مقولات و مبانی اصلی مدرنیته، به منزله تسلیم شدن در برابر غرب و از دست دادن هویت ملی خویش است.
مسئله دیگری که موجب نگرانی روشنفکران جهان سوم و بهخصوص روشنفکران دینی در جهان اسلام میباشد، پیامدهای مدرنیته است. همکنشی میان مدرنیته و جهان اسلام در شرایطی به مراحل جدی و اساسی رسیده است که در جهان غرب انتقادهایی جدی بر مدرنیته وارد شده است. برای نمونه، فرانسیس فوکویاما، نویسنده کتاب معروف پایان تاریخ، در کتاب دیگرش با عنوان پایان نظم پیامدهای تجدد و نوگرایی را در کشورهای صنعتی اروپای غربی، آمریکا و ژاپن بررسی کرده و با ارقام و آمار نشان داده است که چگونه در این کشورها، به جز ژاپن، زندگی جدید موجب کاهش و تضعیف تدریجی «سرمایه اجتماعی»(1) شده است (8). ازهمگسیختگی مناسبات اخلاقی و اجتماعی، خانواده، رشد جرائم، قتل و اعتیاد، مجموعهای از ارزشهای اجتماعی را که برای حفظ و توسعه جامعه ضروری است، به نقطه بسیار بحرانی رسانده است.
آنچه در غرب، به منزله پیامدهای تجدد مشهور و قابل لمس است، در جهان اسلام موجب توجیه نظریه مقاومت سنتگرایان در برابر مدرنیته شده است. در چنین شرایطی، روشنفکران جهان سوم بهطور عام، و روشنفکران دینی در جهان اسلام بهطور خاص، با این سؤال اساسی روبهرو هست که چگونه میتوانند به جهان مدرن که ظاهرا از ورود به آن گریزی نیست وارد شوند، بدون آنکه لزوما این هزینه گزاف را بپردازند. آیا چنین چیزی ممکن است؟ این موضوع خود نیاز به بحث بیشتر دارد.
اشاره
جریان ملی ـ مذهبیها(1)، بهویژه طیف نهضت آزادی، در سالهای اخیر گرایش دوباره به مباحث فکری و بهویژه به اندیشه دینی داشته است، و این نکته در جای خود نیاز به بررسی و تحلیل بیشتر دارد. کسانی چون مهندس بازرگان و دکتر یداللّه سحابی در دهه چهل و پنجاه بیشترین همت خویش را مصروف مباحث ایدئولوژیک و تدوین زیرساختهای جدیدی برای تفکر دینی کردند؛ اما با پیروزی انقلاب اسلامی و اولویت یافتن حوزه اقتدار سیاسی، آنها نیز همچون سایر گروهها از عرصه فکر و اندیشه دور ماندند.
بازرگان و همفکران او در دهه هفتاد بار دیگر به فعالیتهای ایدئولوژیک روی آوردند، اما با درگذشت او، جریان نهضت آزادی تا کنون نتوانسته است خلأ رهبری ایدئولوژیک خود را پر کند. مباحث فکریای که اخیرا دکتر ابراهیم یزدی یا مهندس عزت اللّه سحابی و دیگران مطرح میسازند،(2) در واقع تلاشی برای جبران ضعف اندیشه دینی در جبهه ملی ـ مذهبیهاست. از یاد نبریم که دکتر عبدالکریم سروش در سالهای خاموشی و دلسردیِ روشنفکریِ دینی، توانست با طرح دیدگاههای نوین، بخش بزرگی از نسل جدیدِ نوگرایان دینی را به خود جلب کند. نیک پیداست که شناسنامه و هویت سیاسی و فکریِ جریان ملی ـ مذهبی در گرو ارائه بنیانهای فکری جدید و طرح چارچوبهای ایدئولوژیک متناسب با شرایط کنونی و چالشهای فراروی است. با مقدمه فوق، مقاله حاضر را به اختصار مرور میکنیم تا معلوم شود که توشه و اندوخته نهضت آزادی در این عرصه هویتیابی فرهنگی تا چه اندازه است، و آیا این جریان پس از گذشت سالها توانسته است به رویکرد تازهای دست یابد.
1. آقای یزدی پیشینه نوگرایی دینی را به قدمت تاریخ دین میداند و آن را معلول تعامل فرهنگی میان متدینان با فرهنگهای دیگر میشمارد. هم ازاینروست که «روشنفکری دینی» را که پدیده جدیدی است از بدنه نوگرایی دینی ممتاز و متمایز میکند. هرچند در
2. از جمله به مقاله «ارزیابی نیروهای ملی ـ مذهبی در بستر تحولات اجتماعی» در همین شماره بازتاب اندیشه مراجعه شود.
اصطلاح و نامگذاری، جای چون و چرا نیست و هر کس میتواند واژهها را به دلخواه تعریف و تعبیر کند، باید توجه داشت که معنا و واقعیت را با نام و عنوان نمیتوان تغییر داد. چنان که خود ایشان در ادامه مقاله نیز تلویحا پذیرفته است، نوگرایی دینی مفهوم جدیدی است که به فرهنگ مدرنیته و جامعه نوین غربی بازبسته است و نشان از نگرشی دارد که میان مدرنیته غربی و اندیشه دینی سازگاری و توافق میبیند و همراهی آنها را در ساحت عمل میطلبد. آنچه درباره تعامل اندیشه دینی با فرهنگهای دیگر گفته شده است، ارتباطی با مقوله نوگرایی ندارد و باید جداگانه مورد بحث قرار گیرد. با این وصف، اساسا میان نوگرایی دینی و روشنفکری دینی تفاوت و تمایز چندانی وجود ندارد.
2. تلاش أصلی نویسنده در این مقاله، مصروف هماهنگ نشان دادن مؤلفههای مدرنیته غربی با معارف اسلامی شده است. این نگرش با آنچه امثال بازرگان در سالهای پیش از پیروزی انقلاب انجام میدادند، کاملاً همسویی و هماهنگی دارد. اگرچه در آن سالها بیشتر بر دستاوردهای علم طبیعی تکیه میشد و امروزه بر مقولات اجتماعی و سیاسی تأکید میشود، در جوهره تفکر و روش مواجهه با موضوعْ تفاوت چندانی به چشم نمیآید.
اگر از بحثهای نویسنده درباره عقلانیت، علمگرایی، دموکراسی، لذتطلبی و... در اسلام و مسیحیت و مقایسه آن با فرهنگ مدرن بگذریم، آنچه در این مقاله جالب توجه است، نگرش جزءگرایانه و خُردنگر به مسائل یاد شده و فقدان یک بینش عام در ماهیت مدرنیته و جوهره تفکر اسلامی است.
آقای یزدی متأسفانه بدون توجه به مباحث عمیقی که در ماهیت عقلانیت در اندیشه مدرن و تفاوت آن با عقل در منابع اسلامی مطرح شده است و بیآنکه در پژوهشهای جدید در این موضوعات تأمل کافی داشته باشد، با استنادهای جزئی به گفتههای متفکران غربی و برداشتهای سطحی از نصوص دینی، به مقایسههایی دست زده است که امروزه دیگر نه از سوی اندیشمندانِ دینی مورد قبول است نه از جانب متخصصان علمی.
3. نویسنده محترم با آگاهی از رشد روزافزون منتقدان مدرنیته در غرب، بهدرستی بر پارهای از چالشهای اجتماعی، فرهنگی و زیستمحیطی جامعه مدرن انگشت میگذارد و این شرایط را مانع عمدهای بر سر همکنشی و تفاهم میان جهان اسلام و فرهنگ غرب میداند؛ اما در عین حال، ایشان در ریشهیابی ناهنجاریهای یاد شده گامی بر نمیدارد و گویا کاوش در این موضوع را از حیطه تأملات خویش بیرون میبیند. در مجموع چنین مینماید که از نظر نویسنده اینگونه چالشها صرفا عارضههای ظاهری و موقت بر چهره مدرنیتهاند و با تدبیرهای جزئی و سیاستهای پیشگیرانه میتوان با جذب و حفظ هویت مدرنیته، از آنها پرهیز کرد. اگر این برداشت درست باشد، باید در دانش و نگرش غربشناسانه وی تردیدی جدی روا داشت و به صراحت اعلام کرد که پژوهشهای موجود درباره مدرنیته و پستمدرنیته به نتایجی غیر از آن رسیده است.