صدای مردم صدای خداست
حوزه های تخصصی:
دریافت مقاله
آرشیو
چکیده
به نظر نویسنده، مردمسالاری دینی راه به جایی نمیبرد و چارهای جز تن دادن به اصول دموکراسی وجود ندارد. وی معتقد است تنها راه جمع میان مردمسالاری و دین این است که بگوییم صدای مردم، صدای خداست، و هر چه مردم در امر حکومت خواستند، همان خواست خداست.متن
آبان، ش 143
مردمسالاری دینی به مثابه یک شیوه حکومت در سالهای اخیر وارد ادبیات سیاسی ایران شده است. بفرمایید هدف از طرح این مفهوم چه بوده است؟
برخی واژگان در فضای سیاسی ـ اجتماعی بیش از آن که برخاسته از نوعی دقت و تفحص تئوریک باشند، واجد دو خصلت اساسیاند: نخست، نفی ایدئولوژیهای رقیب؛ و دوم، ارائه تصویری مبهم و آرمانی از اندیشهای که این واژگان نمایندهاش هستند.
مردمسالاری دینی هم واجد این دو خصیصه است. فرض مردمسالاری دینی این است که لیبرال دموکراسی و دموکراسیهای سوسیالیستی مشکلاتی دارند، و حال، پسوند دین میخواهد این مشکلات را حل کند. وقتی صحبت از دموکراسی میکنیم(چه دموکراسی کثرتگرایانه، چه دموکراسی اکثریت، چه دموکراسی سوسیالیستی) فرض این است که خود دموکراسی نقطه عزیمت است؛ هرچند پیشفرضهایی در آن نهفته است. پیشفرض این است که اکثریت آرا میتواند سنجیدهترین راه را عرضه کند، یا اینکه رأی اکثریت و در واقع تکثر آرا میتواند رضایت، خشنودی و خرسندی بیشتری را فراهم آورد.
بنده در این برداشت، هم میل و اراده را دخالت میدهم و هم عقلانیت را. لازم هم نیست که دموکراسی حتما از یک عقلانیت برتر دفاع کند و همچنین لازم نیست که حتما از یک خواسته و میل و خرسندی برتر دفاع کند. گاهی از این است و گاهی از آن، و گاهی ترکیبی است از هر دو. حال وقتی ما پسوند دینی را به دموکراسی میافزاییم، واژهای را به کار گرفتهایم که «غایتی» است.
دین برای خود غایتی را در تعریف انسان، مسیر انسان و مقصد انسان ترسیم میکند. بنابراین، مردمسالاری دینی میخواهد این غایت را محترم بشمارد. هرچند به نظر میرسد مردمسالاری دینی در ایران با نوع تفسیر غالب و رایجی که از دین در قالب ولایت فقیه ارائه میشود، راه به جایی نمیبرد.
وقتی پسوند دینی به کار میبریم، یعنی میخواهیم «مردم» را که نقطه عزیمت و گرانیگاه است به دین برگردانیم. نکتهای که شاید بر استفاده کنندگان از مردمسالاری دینی، پنهان مانده، این است که ادیان بنابر دلایلی مشوق فردگراییاند. فردگرایی نه به معنای ایندیویدوالیسم غرب، بلکه فردی که جمع را نفی میکند یا فقط در جهت منافع خود به جمع مینگرد؛ به این معنا که ادیان ـ یا لااقل ادیان بزرگ ـ با پذیرش اینکه آخرت و رستاخیزی وجود دارد و برای انسان حیات دیگری متصور است، نوعی فردگرایی خاص دینی به وجود میآورند.
این نکته مهمی است که در مردمسالاری دینی به اندازه لازم بدان توجه نشده است و بنابراین، این سؤال بدون پاسخ میماند که بالاخره باید حقوق پایه در مردمسالاری دینی محترم باشد یا نه؟
البته به یک معنا میتوان مردمسالاری را با پسوند دینی پذیرفت. به این معنا که مردم نسبتا تفسیر و بیان و برداشت مشترکی در دین داشته باشند یا لااقل به پارادایمی دست یافته باشند؛ هرچند در ذیل آن پارادایم، خردهمجموعهها را نیز داشته باشیم؛ ولی در نهایت آرای این انسانها دائرمدار سرنوشت خودشان باشد.
ولی کسانی که در ایران از مردمسالاری دینی صحبت میکنند از یک طرف میخواهند ایدئولوژیهای رقیب را نفی کنند و از طرفی میخواهند بگویند هر آنچه در جامعه اتفاق میافتد، در چارچوب مردمسالاری دینی است. از این رو فکر میکنم واژه مردمسالاری دینی، چندان گویا نیست. شاید مردمداری دینی متناسب باشد؛ ولی وقتی کلمه «سالار» را بهکار میبریم، گرانیگاه، مردمی هستند که دیندارند. آقایانی که چنین عقیدهای دارند تصورشان این است که مردم دیندارند، ولی به میل خود از دین یک تفسیر اقتدارگرای سلسلهمراتبی قائل میشوند که در نهایت به نفی مردم منجر میشود.
ولی آیا در میان قرائتهای مختلف دینی نمیتوان قرائتی یافت که به ارزشهای مردمسالاری و غایت دین وفادار باشد؟
فکر میکنم کسانی که بحث مردمسالاری دینی را پیش کشیدهاند برای پاسخ به سؤال شما دچار معضلات جدی باشند. یعنی نمیتوان از مردمسالاری صحبت کرد مگر اینکه دینی را درنظر بگیرید که مردمسالاری را در رهبری و در توزیع قدرت کاملاً منعکس کرده باشد؛ ولی اگر دینی داشته باشید که نصبگرا باشد یا سلسلهمراتب قدرتی را بپذیرد، و در نهایت بخواهد قدرت را به یک نفر یا تعداد محدودی واگذار کند با مردمسالاری سازگار نیست.
سرنوشت این موضوع که حکومت از آنِ خداست و خدا بر مردم حکومت میکند، چیست؟ در واقع بفرمایید که قرائتهای مختلف دینی در مردمسالاری با حکومت خدا بر مردم چگونه مواجه میشوند؟
به عقیده من همه قرائتها در این سهیم نیستند که خدا بر مردم حکومت میکند. برخی قرائتها میگویند صدای مردم، صدای خداست. اتفاقا چیزی که در غرب واقع شد بر این اساس بود که صدای مردم، صدای خداست. در قرائتی میگویند خدا بر انسان حکومت میکند و غالبا با تصور و سابقه ما، به دنبال کسانی میرویم که میتوانند صدای خدا را در این حکومت نمایندگی کنند. اما قرائتی دیگر میگوید صدای مردم، صدای خداست. به معنای دیگر، تبلور رأی و انتخاب مردم در شکلهای مختلف مورد رضایت و پذیرش باریتعالی است.
بین این دو، تفاوت بسیار است. در یکی پذیرفتهایم که به یک نظام اقتدارگرا راه ببریم؛ نظامی که مردم بیشتر به مثابه اجزایی هستند که در سطوح پایینتر میتوانند بازیگری کنند. اما در دیگری مردم به عالیترین وجه میتوانند نقش داشته باشند و توجیه دینیاش این است که نقش آنان مورد پذیرش خداست.
اگر بخواهیم مردمسالاری را در یک پیوند مناسب نظری با دین قرار دهیم، هیچ راهی نیست جز اینکه به این تفسیر قائل شویم که صدای مردم، صدای خداست؛ بیان مردم، بیان دین است.
در اعتقادات اهل سنت شاید لااقل از نظر تئوریک، قضیه روشنتر باشد. اهل سنت میگویند: چون خلافت جزء مصالح عمومی است، به عموم واگذار میشود.
سوسیالیسم و لیبرالیسم تا چه اندازه در جذب ارزشهای دموکراسی موفق شدهاند و آیا اسلام میتواند بهتر از این دو عمل کند یا خیر؟
لیبرال دموکراتها حقوق پایه را حفظ میکنند؛ هرچند نه به گستردگی لیبرالیسم کلاسیک. ولی این را نمیپذیرند که رأی اکثریت، حقوق پایه را نفی میکند. در عین حال حقوق فردی هم نباید مانع از اعمال حقوق جمعی شود. این دو به این معنا با هم سازگارند.
ولی جایی که سوسیالیسم با دموکراسی جمع میشود، تقریبا حقوق پایه به معنای لیبرالیستی آن، امری است کاملاً فرعی. یعنی کسی نگران از دست رفتن آن نیست. اگر جمع شد که شد، و در غیراینصورت اولویت با وجه سیاسی دموکراسی و وجه اقتصادی سوسیالیسم میتواند بود.
اما اسلام، به عقیده بنده، در مقام یک دین ـ نه در مقام آنچه در تاریخ رخ داده ـ داعیهدار نظامهای سیاسی، اقتصادی، اجتماعی خاص و مشخص نیست. این حرفی است که اکنون شاید بسیاری آن را نپذیرند. البته این حرفْ جدید نیست. دستکم در کشورهای عربی هشتاد سال پیش، و در قالب کتاب الاسلام و اصول الحکمِ عبدالرازق از این نظر دفاع شد. در تاریخ اسلام نیز اگر به صدر اسلام برگردیم، اندیشههایی وجود داشتند که مدافع همین نظر بودند؛ یعنی برای دین شأن حکومت قائل نبودند.
دموکراسی کنونی در صدر اسلام وجود نداشت. دموکراتترین گروههای صدر اسلام، برخی از فرقههای خوارجاند. اما دموکراسی شیعه بسیار ضعیف و گستره آن از دموکراسی اهل سنت نیز محدودتر بود.
اختلاف آرایی که بین نظامهای حکومتیِ تنیده در دل اسلام از آن صحبت میشود، ما را به این نتیجه بسیار آشکار میرساند که هیچ پارادایمی یا هیچ اجماعی بر یک الگوی حکومتی واحد وجود نداشته است؛ حتی در ماجرای ثقیفه، برای نمونه، هیچ کس اشاره نکرده است که پیامبر در آنچنان نظام حکومتی، الگوهای ثابت دینی را پایه گذاشته و ارائه کرده باشد، و حتی خارج از ثقیفه و از منظر طرفداران علوی نیز نظامی که چارچوب مشخص حکومتی داشته باشد، ارائه نمیگردد. حکومتْ بیشتر امری عرفی بود که به دلیل اقتضائات موجود با برخی از مواضع شرعی در دل مدینه توأم گشته بود.
چرا بعد از بیست سال، دنبال طرح نوعی جدید از حکومت تحت عنوان «مردمسالاری دینی» هستیم؟ آیا این نشاندهنده ناکامی و وجود تناقض در اصول قانون اساسی است؟
به عقیده من قانون اساسی، هم به جهت آرا و اندیشههای مندرج در آن دچار مشکل است و هم اینکه تفسیر غالبی که از آن ارائه شده و امروز اعمال میگردد، برای حل مسائل و مشکلات، به قدر لازمْ کارا نیست، و به همین دلیل، اذهان را متوجه تفاسیر دیگر و تناقضات نهفته در قانون میکند. به تعبیری، قانون اساسی نه از یک وضعیت یکدستِ نظری برخوردار است و نه در زمینه اعمالی که میخواهد در حوزه حکومت، سیاست و دین نمایندگی کند، به قدر لازم کارایی داشته است؛ چرا که اگر کارایی داشت، ضعف نظری آن از اذهان دور میماند یا دست کم به منزله یک ضرورت اجتماعی آشکار نمیشد.
اشاره
چگونگی جمع میان خواست مردم و خواست خدا در حکومت دینی یک دغدغه جدی است کهنمیتوان آن را کنار نهاد. آقای قادری نیز به این دغدغه توجه کردهاند و کوشیدهاند قرائتی ازنحوه جمع میان این دو عرضه دارند. اصل سعی ایشان در این زمینه قابل تقدیر است؛ اما کاستیهایی جدی و اساسی در تحلیل ایشان وجود دارد که به پارهای از آنها میپردازیم: کاستیهایی جدی و اساسی در تحلیل ایشان وجود دارد که به پارهای از آنها میپردازیم:
1. در نظر آقای قادری «پیشفرض دموکراسی این است که اکثریت آرا میتواند سنجیدهترین راه را عرضه کند، یا اینکه رأی اکثریت و...». چنین پیشفرضی پذیرفتنی نیست؛ زیرا اولاً این پیشفرض تنها در برخی دموکراسیها وجود دارد؛ ثانیا دست کم از منظر قرآن و اسلام، قابل نقد است و اکثریت هیچگاه ملاک حقانیت دانسته نشده است و در بسیاری موارد تخطئه نیز شده است؛ ثالثا همه نیک میدانیم که در دموکراسیها، بهویژه دموکراسیهای لیبرال، آرای مردم تعیینکننده اصلی نیستند؛ بلکه پول و سرمایه تعیینکننده اصلی است. درست است که مردم رأی میدهند، ولی این آرا پیشاپیش با تبلیغات فراوان و متنوع ساخته شده است. حتی قسمت دوم پیشفرض مطرح شده از سوی آقای قادری نیز درست نیست؛ زیرا با توجه به آنچه ذکر شد، تکثر آرایی که آنگونه ساخته شده باشد، نهتنها نمیتواند به خواست حقیقی مردم توجه کند؛ بلکه فقط به خواست صاحبان سرمایه توجه میکند و آن را محقق میسازد. بنابراین باید گفت، در دموکراسیهای رایج در دنیا، بهویژه جهان غرب، پیشفرض دموکراسی این است که بهترین راه برای پیشبرد اهداف سرمایهداران یا رضایت و خشنودی آنان فراهم آید.
2. آقای قادری در دو قسمت از گفتوگوی خود اظهار داشتهاند که مردمسالاری دینی، در قالب ولایت فقیه، راه به جایی نمیبرد و اگر در عمل توفیق داشت، اینک مشکلات نظری آن آشکار نمیشد. صغرا و کبرای این سخن نادرست است. اگر بخواهیم از میان حکومتهایی که در دویست سال اخیر در ایران حاکمیت داشتهاند، یک حکومت موفق را نام ببریم باید از جمهوری اسلامی سخن بگوییم. تنها در سایه حکومت دینی بود که در جنگی هشت ساله که ابرقدرتهای شرق و غرب دست به دست هم داده بودند تا این نظام را از میان بردارند، مردم ایران قهرمانانه توانستند از جان و مال و ناموس و دین و کشور خویش دفاع کنند و حتی ذرهای از خاک خود را از دست ندهند. در سایه نظام اسلامی بود که پس از دستکم دویست سال نفوذ استعمارگران و دخالتهای پیدا و پنهان آنان، استقلال سیاسی این کشور به دست آمد. در سایه نظام جمهوری اسلامی بود که این کشور توانست پس از گذراندن جنگی مخرب، خود را بازسازی کند و از هیچ کشورخارجی دیگری کمک نگیرد. استقلال اقتصادی، به معنای برنامهریزی مستقل اقتصادی متناسب با شرایط اقلیمی، انسانی و نیازهای داخلی، تنها در این حکومت پدید آمد. استقلال نظامی، پیشرفت صنایع نظامی، پیشرفت صنایع الکترونیک، پیشرفت کشاورزی، توسعه روستایی و شهری، توسعه زیرساختهای اقتصادی ـ مانند سدسازی و راهسازی ـ توسعه بنادر، فرودگاههای کشور، راهآهن و... همگی در نظام جمهوری اسلامی به دست آمد.
پیشرفت علمی و فرهنگی به دست آمده در جمهوری اسلامی نیز بیسابقه بوده است. کاهش بیسوادی، بالا بردن سطح آگاهیهای مردم، بالا بردن سطح آموزش عالی و توسعه کمّی بینظیر دانشگاهها در جمهوری اسلامی اتفاق افتاد.
البته کاستیهای بسیاری وجود دارد و توقع ما بیش از اینهاست؛ ولی این به معنای نادیده گرفتن خدمات انجام شده و نیز پیشرفتهای به دست آمده نیست. همه این پیشرفتها در کنار حقطلبی و دفاع از مظلومان و مستضعفان در جهان صورت پذیرفته که این خود هزینههای هنگفتی برای جمهوری اسلامی در بر داشته است. این در ناحیه صغرای مدعای آقای قادری.
اما در ناحیه کبرا؛ حتی اگر سخن آقای قادری را در بخش قبل میپذیرفتیم، دلیل بر نادرستی نظری مردمسالاری دینی نبود. مشکلات عملی ممکن است عوامل گوناگونی داشته باشد؛ از جمله توطئههای فراوان قدرتمندانی که جمهوری اسلامی، منافع نامشروعشان را به خطر انداخته است.
3. برخلاف آنچه آقای قادری و نیز مصاحبهگر مجله تبلیغ کردهاند، نظریه مردمسالاری دینی چیز تازهای نیست؛ بلکه از ابتدای انقلاب همین نظریه همواره از سوی رهبران این نظام بیان شده و در عمل نیز به کار رفته است. قانون اساسی نیز براساس همین نظریه شکل گرفته است. در این قانون، مردمسالاری، به عالیترین وجه خود متجلی است. حضور مردم، حضوری تشریفاتی نیست؛ بلکه حضوری در سطوح مختلف و کاملاً تعیینکننده است.
برای اداره امور این کشور از پایینترین سطح کاری، مانند شوراهای اسلامی شهر و روستا، تابالاترین ردههای اجرایی کشور، مانند نمایندگان مجلس و ریاست جمهوری، به رأی مستقیم مردم انتخاب میشوند. حتی رهبری نیز به رأی غیرمستقیم، منتخب همین مردم است.
دینی بودن این نظام را نیز مردم هم در انواع تظاهرات انقلاب خواستهاند و هم در رفراندوم جمهوری اسلامی با رأی قاطع طلب کردهاند. بنابراین، هم جمهوریت و هم اسلامیت (یعنی هم مردمسالاری و هم دینی بودن) آن از ابتدا مورد پذیرش مردم بوده است و قانون اساسی نیز بر همین اساس شکل گرفته است.
4. آقای قادری معتقدند پسوند دینی برای مردمسالاری، نقطه عزیمت و گرانیگاه را از مردم به دین منتقل میسازد. این رأی به یک معنا درست و به یک معنا نادرست است. اگر مقصود این است که دین باید حاکم باشد و احکام آن رعایت شود و حتی اگر اکثریت رأیی خلاف دین داشته باشد، نباید آن را اجرا کرد، سخن درستی است. اما اگر مقصود این است که در محدوده مجاز شرعی، گرانیگاه از مردم منتقل شده است، سخن نادرستی است.
مردمسالاری دینی نظامی است که تنها در جامعه دینی و بعد از آنکه مردم حاکمیت دین رابه میل خود پذیرفته باشند شکل میگیرد. بنابراین به این معنا خواست مردم در پذیرش یا عدم پذیرش حاکمیت دین رعایت میشود. اما پس از پذیرش حاکمیت دین از سوی مردم، معنا ندارد که بگوییم گرانیگاه از مردم منتقل شده است. خود مردم اصل نظام دینی را پذیرفتهاند و اگر نخواهند، هیچ کس با زور بر آنان حکومت نخواهد کرد. در غیر این صورت حکومتْ دینی نخواهد بود؛ زیرا دین امری اختیاری است و پذیرش آن نمیتواند با اکراه و اجبار همراه باشد.
درعینحال باید از یک مغالطه اجتناب کرد. هر نظامی احکامی ویژه خود دارد و هر مکتبی لوازمی به همراه دارد. هنگامی که یک نظام پذیرفته میشود، دیگر معنا ندارد بگوییم لوازم آن را نمیخواهیم. اگر نظام لیبرالدموکراسی پذیرفته شود دیگر نمیتوان گفت که ما میخواهیم مانع رشد و گسترش نوعی از تفکر باشیم یا به یک نوع خاص از تفکر اجازه رشد بدهیم. لازمه ذاتی لیبرالدموکراسی، دستکم در ادعای طرفداران آن، این است که پیشاپیش هیچ نوع مکتب فکریای را بر جامعه حاکم نکند و هر چه برایند آرای جمع بود، حاکم گردد و درعینحال بقیه افکار نیز مجال رشد و تبلیغ و تلاش برای کسب قدرت داشته باشند. انکار این لوازم به معنای انکار اصل لیبرالدموکراسی خواهد بود. حال آنکه آنچه در جهان غرب مشاهده میشود برخلاف این ادعاست؛ یعنی ادعا میشود که نظام لیبرالیسمْ حاکم است، در حالی که از ایدئولوژیهای خاصی حمایت میشود و به مکتبهای خاصی اجازه فعالیت نمیدهند. در حال حاضر در آمریکا بنیادگرایی مسیحی حاکم است و در پیوند با یهودیت صهیونیستی عمل میکند و به مسلمانان اجازه نمیدهند که فعالیت سیاسی خود را تا آنجا گسترش دهند که در قدرت شرکت داشته باشند یا بتوانند آزادانه به تبلیغ اندیشههای دینی خود بپردازند.
5. برداشت آقای قادری از نظریه نصب در ولایت فقیه، که امام راحل قدسسره و بسیاری از دانشمندان شیعه به آن قائلاند، برداشت درستی نیست؛ به گمان ایشان نظریه نصب، با مردمسالاری سازگار نیست؛ در حالی که از نظریه نصب نیز برداشتهای متفاوتی میشود. برداشت حضرت امام قدسسره و دیگر رهبران جمهوری اسلامی، برداشتی است که با مردمسالاری کاملاً سازگار است. مقصود از نصب، نصب شخصی نیست، بلکه نصب عام از طریق بیان اوصاف است؛ یعنی آنچه از سوی دین گفته میشود یک سلسله صفات کلی است و تشخیص و تعیین مصادیق آن به عهده خود مردم است، و این کاملاً با مردمسالاری سازگار است. دقیقا مانند آنکه برای تعیین رئیس نظامپزشکی یا رئیس کانون وکلا، شرایطی کلی وجود دارد که پس از احراز آن شرایط، نوبت به کسانی میرسد که باید رأی دهند. وجود شرایط برای انتخابشوندگان با مردمسالاری و جامعه مدنی منافاتی ندارد.
6. اینکه آقای قادری میگویند صدای مردم صدای خداست، و بیان مردم بیان دین است، نظریهای عجیب و ضددینی است. این به معنای به سخره گرفتن دین و تابع کردن آن در برابر امیال و اهوای آدمیان است. این به معنای آن است که برای دین هویتی مستقل قائل نباشیم و آن را تابع خواست انسانها سازیم. این به معنای آن است که مردمِ هر دوره و زمانی هر چه خواستند، هرچند خلاف محکمات دینی و خلاف ضرورتهای شرعی، همان چیز را بیان دین و همان خواست را، خواست خدا بدانیم. بر این اساس، باید بگوییم همجنسبازی، که در انگلستان و برخی دیگر از کشورهای اروپایی به صورت خواستِ اکثریت درآمده است و اکثریت آن جامعه به آن رأی دادهاند، قانونی و شرعی است و از جمله احکام خداوندی است؛ همینطور سایر ضروریات دینی.
7. برداشت آقای قادری، به اعتراف خودشان، نمیتواند یک برداشت شیعی ارتدوکس باشد، و با برداشت اهل سنت، بهویژه خوارج سازگارتر است. اما آنچه به صدر اسلام نسبت دادهاند و گفتهاند پیامبر اکرم صلیاللهعلیهوآله هیچ الگوی حکومتیای برجای نگذاشت و در ثقیفه کسی به آن اشاره نکرد و حتی علویان نیز در بیرون از ثقیفه چارچوب مشخص حکومتیای که از پیامبر به جای مانده باشد معرفی نکردهاند، سخنی است که یا از بیاطلاعیِ کامل از تاریخ اسلام و تشیع ناشی شده است، یا پای نوعی مصلحتاندیشی در مخفی کردن تاریخ با انگیزههای ناسالم در کار است. تاریخ تشیع، و نیز تاریخ تسنن، پر است از اشارات و بلکه تصریحات علویان و غیرعلویان، امامان شیعه و سایر اهلبیت علیهمالسلام و دیگر اصحاب، به اینکه پیامبر اکرم صلیاللهعلیهوآله الگوی حکومتی پس از خود را با نصب علی علیهالسلام تعیین کرد و این کار را به امر پروردگار متعال انجام داد. چگونه است که آقای قادری میگویند چیزی از پیامبر بر جای نمانده است؟! در معروفترین کتابهای اهل سنت، حتی آنها که در پوشاندن احادیثی که به نفع شیعه است بسیار تلاش کردهاند، اخباری از پیامبر نقل شده است که بر معرفی الگوی حکومتی پس از خود دلالت دارد. عالمان شیعه در همینباره به استناد منابع اهل سنت کتابهای فراوانی گردآوردهاند. الغدیر، اثر علامه امینی، که تا کنون یازده جلد آن چاپ شده است، تنها یک نمونه از این مجموعههای عظیم است. عبقات الانوار میرحامدحسین هندی و خلاصه عقبات الانوار علامه میلانی، المراجعات علامه شرفالدین، که برخی از آنها مجلدات متعددی دارند، نیز تنها بخشی از این مؤلفات به شمار میآیند.
مردمسالاری دینی به مثابه یک شیوه حکومت در سالهای اخیر وارد ادبیات سیاسی ایران شده است. بفرمایید هدف از طرح این مفهوم چه بوده است؟
برخی واژگان در فضای سیاسی ـ اجتماعی بیش از آن که برخاسته از نوعی دقت و تفحص تئوریک باشند، واجد دو خصلت اساسیاند: نخست، نفی ایدئولوژیهای رقیب؛ و دوم، ارائه تصویری مبهم و آرمانی از اندیشهای که این واژگان نمایندهاش هستند.
مردمسالاری دینی هم واجد این دو خصیصه است. فرض مردمسالاری دینی این است که لیبرال دموکراسی و دموکراسیهای سوسیالیستی مشکلاتی دارند، و حال، پسوند دین میخواهد این مشکلات را حل کند. وقتی صحبت از دموکراسی میکنیم(چه دموکراسی کثرتگرایانه، چه دموکراسی اکثریت، چه دموکراسی سوسیالیستی) فرض این است که خود دموکراسی نقطه عزیمت است؛ هرچند پیشفرضهایی در آن نهفته است. پیشفرض این است که اکثریت آرا میتواند سنجیدهترین راه را عرضه کند، یا اینکه رأی اکثریت و در واقع تکثر آرا میتواند رضایت، خشنودی و خرسندی بیشتری را فراهم آورد.
بنده در این برداشت، هم میل و اراده را دخالت میدهم و هم عقلانیت را. لازم هم نیست که دموکراسی حتما از یک عقلانیت برتر دفاع کند و همچنین لازم نیست که حتما از یک خواسته و میل و خرسندی برتر دفاع کند. گاهی از این است و گاهی از آن، و گاهی ترکیبی است از هر دو. حال وقتی ما پسوند دینی را به دموکراسی میافزاییم، واژهای را به کار گرفتهایم که «غایتی» است.
دین برای خود غایتی را در تعریف انسان، مسیر انسان و مقصد انسان ترسیم میکند. بنابراین، مردمسالاری دینی میخواهد این غایت را محترم بشمارد. هرچند به نظر میرسد مردمسالاری دینی در ایران با نوع تفسیر غالب و رایجی که از دین در قالب ولایت فقیه ارائه میشود، راه به جایی نمیبرد.
وقتی پسوند دینی به کار میبریم، یعنی میخواهیم «مردم» را که نقطه عزیمت و گرانیگاه است به دین برگردانیم. نکتهای که شاید بر استفاده کنندگان از مردمسالاری دینی، پنهان مانده، این است که ادیان بنابر دلایلی مشوق فردگراییاند. فردگرایی نه به معنای ایندیویدوالیسم غرب، بلکه فردی که جمع را نفی میکند یا فقط در جهت منافع خود به جمع مینگرد؛ به این معنا که ادیان ـ یا لااقل ادیان بزرگ ـ با پذیرش اینکه آخرت و رستاخیزی وجود دارد و برای انسان حیات دیگری متصور است، نوعی فردگرایی خاص دینی به وجود میآورند.
این نکته مهمی است که در مردمسالاری دینی به اندازه لازم بدان توجه نشده است و بنابراین، این سؤال بدون پاسخ میماند که بالاخره باید حقوق پایه در مردمسالاری دینی محترم باشد یا نه؟
البته به یک معنا میتوان مردمسالاری را با پسوند دینی پذیرفت. به این معنا که مردم نسبتا تفسیر و بیان و برداشت مشترکی در دین داشته باشند یا لااقل به پارادایمی دست یافته باشند؛ هرچند در ذیل آن پارادایم، خردهمجموعهها را نیز داشته باشیم؛ ولی در نهایت آرای این انسانها دائرمدار سرنوشت خودشان باشد.
ولی کسانی که در ایران از مردمسالاری دینی صحبت میکنند از یک طرف میخواهند ایدئولوژیهای رقیب را نفی کنند و از طرفی میخواهند بگویند هر آنچه در جامعه اتفاق میافتد، در چارچوب مردمسالاری دینی است. از این رو فکر میکنم واژه مردمسالاری دینی، چندان گویا نیست. شاید مردمداری دینی متناسب باشد؛ ولی وقتی کلمه «سالار» را بهکار میبریم، گرانیگاه، مردمی هستند که دیندارند. آقایانی که چنین عقیدهای دارند تصورشان این است که مردم دیندارند، ولی به میل خود از دین یک تفسیر اقتدارگرای سلسلهمراتبی قائل میشوند که در نهایت به نفی مردم منجر میشود.
ولی آیا در میان قرائتهای مختلف دینی نمیتوان قرائتی یافت که به ارزشهای مردمسالاری و غایت دین وفادار باشد؟
فکر میکنم کسانی که بحث مردمسالاری دینی را پیش کشیدهاند برای پاسخ به سؤال شما دچار معضلات جدی باشند. یعنی نمیتوان از مردمسالاری صحبت کرد مگر اینکه دینی را درنظر بگیرید که مردمسالاری را در رهبری و در توزیع قدرت کاملاً منعکس کرده باشد؛ ولی اگر دینی داشته باشید که نصبگرا باشد یا سلسلهمراتب قدرتی را بپذیرد، و در نهایت بخواهد قدرت را به یک نفر یا تعداد محدودی واگذار کند با مردمسالاری سازگار نیست.
سرنوشت این موضوع که حکومت از آنِ خداست و خدا بر مردم حکومت میکند، چیست؟ در واقع بفرمایید که قرائتهای مختلف دینی در مردمسالاری با حکومت خدا بر مردم چگونه مواجه میشوند؟
به عقیده من همه قرائتها در این سهیم نیستند که خدا بر مردم حکومت میکند. برخی قرائتها میگویند صدای مردم، صدای خداست. اتفاقا چیزی که در غرب واقع شد بر این اساس بود که صدای مردم، صدای خداست. در قرائتی میگویند خدا بر انسان حکومت میکند و غالبا با تصور و سابقه ما، به دنبال کسانی میرویم که میتوانند صدای خدا را در این حکومت نمایندگی کنند. اما قرائتی دیگر میگوید صدای مردم، صدای خداست. به معنای دیگر، تبلور رأی و انتخاب مردم در شکلهای مختلف مورد رضایت و پذیرش باریتعالی است.
بین این دو، تفاوت بسیار است. در یکی پذیرفتهایم که به یک نظام اقتدارگرا راه ببریم؛ نظامی که مردم بیشتر به مثابه اجزایی هستند که در سطوح پایینتر میتوانند بازیگری کنند. اما در دیگری مردم به عالیترین وجه میتوانند نقش داشته باشند و توجیه دینیاش این است که نقش آنان مورد پذیرش خداست.
اگر بخواهیم مردمسالاری را در یک پیوند مناسب نظری با دین قرار دهیم، هیچ راهی نیست جز اینکه به این تفسیر قائل شویم که صدای مردم، صدای خداست؛ بیان مردم، بیان دین است.
در اعتقادات اهل سنت شاید لااقل از نظر تئوریک، قضیه روشنتر باشد. اهل سنت میگویند: چون خلافت جزء مصالح عمومی است، به عموم واگذار میشود.
سوسیالیسم و لیبرالیسم تا چه اندازه در جذب ارزشهای دموکراسی موفق شدهاند و آیا اسلام میتواند بهتر از این دو عمل کند یا خیر؟
لیبرال دموکراتها حقوق پایه را حفظ میکنند؛ هرچند نه به گستردگی لیبرالیسم کلاسیک. ولی این را نمیپذیرند که رأی اکثریت، حقوق پایه را نفی میکند. در عین حال حقوق فردی هم نباید مانع از اعمال حقوق جمعی شود. این دو به این معنا با هم سازگارند.
ولی جایی که سوسیالیسم با دموکراسی جمع میشود، تقریبا حقوق پایه به معنای لیبرالیستی آن، امری است کاملاً فرعی. یعنی کسی نگران از دست رفتن آن نیست. اگر جمع شد که شد، و در غیراینصورت اولویت با وجه سیاسی دموکراسی و وجه اقتصادی سوسیالیسم میتواند بود.
اما اسلام، به عقیده بنده، در مقام یک دین ـ نه در مقام آنچه در تاریخ رخ داده ـ داعیهدار نظامهای سیاسی، اقتصادی، اجتماعی خاص و مشخص نیست. این حرفی است که اکنون شاید بسیاری آن را نپذیرند. البته این حرفْ جدید نیست. دستکم در کشورهای عربی هشتاد سال پیش، و در قالب کتاب الاسلام و اصول الحکمِ عبدالرازق از این نظر دفاع شد. در تاریخ اسلام نیز اگر به صدر اسلام برگردیم، اندیشههایی وجود داشتند که مدافع همین نظر بودند؛ یعنی برای دین شأن حکومت قائل نبودند.
دموکراسی کنونی در صدر اسلام وجود نداشت. دموکراتترین گروههای صدر اسلام، برخی از فرقههای خوارجاند. اما دموکراسی شیعه بسیار ضعیف و گستره آن از دموکراسی اهل سنت نیز محدودتر بود.
اختلاف آرایی که بین نظامهای حکومتیِ تنیده در دل اسلام از آن صحبت میشود، ما را به این نتیجه بسیار آشکار میرساند که هیچ پارادایمی یا هیچ اجماعی بر یک الگوی حکومتی واحد وجود نداشته است؛ حتی در ماجرای ثقیفه، برای نمونه، هیچ کس اشاره نکرده است که پیامبر در آنچنان نظام حکومتی، الگوهای ثابت دینی را پایه گذاشته و ارائه کرده باشد، و حتی خارج از ثقیفه و از منظر طرفداران علوی نیز نظامی که چارچوب مشخص حکومتی داشته باشد، ارائه نمیگردد. حکومتْ بیشتر امری عرفی بود که به دلیل اقتضائات موجود با برخی از مواضع شرعی در دل مدینه توأم گشته بود.
چرا بعد از بیست سال، دنبال طرح نوعی جدید از حکومت تحت عنوان «مردمسالاری دینی» هستیم؟ آیا این نشاندهنده ناکامی و وجود تناقض در اصول قانون اساسی است؟
به عقیده من قانون اساسی، هم به جهت آرا و اندیشههای مندرج در آن دچار مشکل است و هم اینکه تفسیر غالبی که از آن ارائه شده و امروز اعمال میگردد، برای حل مسائل و مشکلات، به قدر لازمْ کارا نیست، و به همین دلیل، اذهان را متوجه تفاسیر دیگر و تناقضات نهفته در قانون میکند. به تعبیری، قانون اساسی نه از یک وضعیت یکدستِ نظری برخوردار است و نه در زمینه اعمالی که میخواهد در حوزه حکومت، سیاست و دین نمایندگی کند، به قدر لازم کارایی داشته است؛ چرا که اگر کارایی داشت، ضعف نظری آن از اذهان دور میماند یا دست کم به منزله یک ضرورت اجتماعی آشکار نمیشد.
اشاره
چگونگی جمع میان خواست مردم و خواست خدا در حکومت دینی یک دغدغه جدی است کهنمیتوان آن را کنار نهاد. آقای قادری نیز به این دغدغه توجه کردهاند و کوشیدهاند قرائتی ازنحوه جمع میان این دو عرضه دارند. اصل سعی ایشان در این زمینه قابل تقدیر است؛ اما کاستیهایی جدی و اساسی در تحلیل ایشان وجود دارد که به پارهای از آنها میپردازیم: کاستیهایی جدی و اساسی در تحلیل ایشان وجود دارد که به پارهای از آنها میپردازیم:
1. در نظر آقای قادری «پیشفرض دموکراسی این است که اکثریت آرا میتواند سنجیدهترین راه را عرضه کند، یا اینکه رأی اکثریت و...». چنین پیشفرضی پذیرفتنی نیست؛ زیرا اولاً این پیشفرض تنها در برخی دموکراسیها وجود دارد؛ ثانیا دست کم از منظر قرآن و اسلام، قابل نقد است و اکثریت هیچگاه ملاک حقانیت دانسته نشده است و در بسیاری موارد تخطئه نیز شده است؛ ثالثا همه نیک میدانیم که در دموکراسیها، بهویژه دموکراسیهای لیبرال، آرای مردم تعیینکننده اصلی نیستند؛ بلکه پول و سرمایه تعیینکننده اصلی است. درست است که مردم رأی میدهند، ولی این آرا پیشاپیش با تبلیغات فراوان و متنوع ساخته شده است. حتی قسمت دوم پیشفرض مطرح شده از سوی آقای قادری نیز درست نیست؛ زیرا با توجه به آنچه ذکر شد، تکثر آرایی که آنگونه ساخته شده باشد، نهتنها نمیتواند به خواست حقیقی مردم توجه کند؛ بلکه فقط به خواست صاحبان سرمایه توجه میکند و آن را محقق میسازد. بنابراین باید گفت، در دموکراسیهای رایج در دنیا، بهویژه جهان غرب، پیشفرض دموکراسی این است که بهترین راه برای پیشبرد اهداف سرمایهداران یا رضایت و خشنودی آنان فراهم آید.
2. آقای قادری در دو قسمت از گفتوگوی خود اظهار داشتهاند که مردمسالاری دینی، در قالب ولایت فقیه، راه به جایی نمیبرد و اگر در عمل توفیق داشت، اینک مشکلات نظری آن آشکار نمیشد. صغرا و کبرای این سخن نادرست است. اگر بخواهیم از میان حکومتهایی که در دویست سال اخیر در ایران حاکمیت داشتهاند، یک حکومت موفق را نام ببریم باید از جمهوری اسلامی سخن بگوییم. تنها در سایه حکومت دینی بود که در جنگی هشت ساله که ابرقدرتهای شرق و غرب دست به دست هم داده بودند تا این نظام را از میان بردارند، مردم ایران قهرمانانه توانستند از جان و مال و ناموس و دین و کشور خویش دفاع کنند و حتی ذرهای از خاک خود را از دست ندهند. در سایه نظام اسلامی بود که پس از دستکم دویست سال نفوذ استعمارگران و دخالتهای پیدا و پنهان آنان، استقلال سیاسی این کشور به دست آمد. در سایه نظام جمهوری اسلامی بود که این کشور توانست پس از گذراندن جنگی مخرب، خود را بازسازی کند و از هیچ کشورخارجی دیگری کمک نگیرد. استقلال اقتصادی، به معنای برنامهریزی مستقل اقتصادی متناسب با شرایط اقلیمی، انسانی و نیازهای داخلی، تنها در این حکومت پدید آمد. استقلال نظامی، پیشرفت صنایع نظامی، پیشرفت صنایع الکترونیک، پیشرفت کشاورزی، توسعه روستایی و شهری، توسعه زیرساختهای اقتصادی ـ مانند سدسازی و راهسازی ـ توسعه بنادر، فرودگاههای کشور، راهآهن و... همگی در نظام جمهوری اسلامی به دست آمد.
پیشرفت علمی و فرهنگی به دست آمده در جمهوری اسلامی نیز بیسابقه بوده است. کاهش بیسوادی، بالا بردن سطح آگاهیهای مردم، بالا بردن سطح آموزش عالی و توسعه کمّی بینظیر دانشگاهها در جمهوری اسلامی اتفاق افتاد.
البته کاستیهای بسیاری وجود دارد و توقع ما بیش از اینهاست؛ ولی این به معنای نادیده گرفتن خدمات انجام شده و نیز پیشرفتهای به دست آمده نیست. همه این پیشرفتها در کنار حقطلبی و دفاع از مظلومان و مستضعفان در جهان صورت پذیرفته که این خود هزینههای هنگفتی برای جمهوری اسلامی در بر داشته است. این در ناحیه صغرای مدعای آقای قادری.
اما در ناحیه کبرا؛ حتی اگر سخن آقای قادری را در بخش قبل میپذیرفتیم، دلیل بر نادرستی نظری مردمسالاری دینی نبود. مشکلات عملی ممکن است عوامل گوناگونی داشته باشد؛ از جمله توطئههای فراوان قدرتمندانی که جمهوری اسلامی، منافع نامشروعشان را به خطر انداخته است.
3. برخلاف آنچه آقای قادری و نیز مصاحبهگر مجله تبلیغ کردهاند، نظریه مردمسالاری دینی چیز تازهای نیست؛ بلکه از ابتدای انقلاب همین نظریه همواره از سوی رهبران این نظام بیان شده و در عمل نیز به کار رفته است. قانون اساسی نیز براساس همین نظریه شکل گرفته است. در این قانون، مردمسالاری، به عالیترین وجه خود متجلی است. حضور مردم، حضوری تشریفاتی نیست؛ بلکه حضوری در سطوح مختلف و کاملاً تعیینکننده است.
برای اداره امور این کشور از پایینترین سطح کاری، مانند شوراهای اسلامی شهر و روستا، تابالاترین ردههای اجرایی کشور، مانند نمایندگان مجلس و ریاست جمهوری، به رأی مستقیم مردم انتخاب میشوند. حتی رهبری نیز به رأی غیرمستقیم، منتخب همین مردم است.
دینی بودن این نظام را نیز مردم هم در انواع تظاهرات انقلاب خواستهاند و هم در رفراندوم جمهوری اسلامی با رأی قاطع طلب کردهاند. بنابراین، هم جمهوریت و هم اسلامیت (یعنی هم مردمسالاری و هم دینی بودن) آن از ابتدا مورد پذیرش مردم بوده است و قانون اساسی نیز بر همین اساس شکل گرفته است.
4. آقای قادری معتقدند پسوند دینی برای مردمسالاری، نقطه عزیمت و گرانیگاه را از مردم به دین منتقل میسازد. این رأی به یک معنا درست و به یک معنا نادرست است. اگر مقصود این است که دین باید حاکم باشد و احکام آن رعایت شود و حتی اگر اکثریت رأیی خلاف دین داشته باشد، نباید آن را اجرا کرد، سخن درستی است. اما اگر مقصود این است که در محدوده مجاز شرعی، گرانیگاه از مردم منتقل شده است، سخن نادرستی است.
مردمسالاری دینی نظامی است که تنها در جامعه دینی و بعد از آنکه مردم حاکمیت دین رابه میل خود پذیرفته باشند شکل میگیرد. بنابراین به این معنا خواست مردم در پذیرش یا عدم پذیرش حاکمیت دین رعایت میشود. اما پس از پذیرش حاکمیت دین از سوی مردم، معنا ندارد که بگوییم گرانیگاه از مردم منتقل شده است. خود مردم اصل نظام دینی را پذیرفتهاند و اگر نخواهند، هیچ کس با زور بر آنان حکومت نخواهد کرد. در غیر این صورت حکومتْ دینی نخواهد بود؛ زیرا دین امری اختیاری است و پذیرش آن نمیتواند با اکراه و اجبار همراه باشد.
درعینحال باید از یک مغالطه اجتناب کرد. هر نظامی احکامی ویژه خود دارد و هر مکتبی لوازمی به همراه دارد. هنگامی که یک نظام پذیرفته میشود، دیگر معنا ندارد بگوییم لوازم آن را نمیخواهیم. اگر نظام لیبرالدموکراسی پذیرفته شود دیگر نمیتوان گفت که ما میخواهیم مانع رشد و گسترش نوعی از تفکر باشیم یا به یک نوع خاص از تفکر اجازه رشد بدهیم. لازمه ذاتی لیبرالدموکراسی، دستکم در ادعای طرفداران آن، این است که پیشاپیش هیچ نوع مکتب فکریای را بر جامعه حاکم نکند و هر چه برایند آرای جمع بود، حاکم گردد و درعینحال بقیه افکار نیز مجال رشد و تبلیغ و تلاش برای کسب قدرت داشته باشند. انکار این لوازم به معنای انکار اصل لیبرالدموکراسی خواهد بود. حال آنکه آنچه در جهان غرب مشاهده میشود برخلاف این ادعاست؛ یعنی ادعا میشود که نظام لیبرالیسمْ حاکم است، در حالی که از ایدئولوژیهای خاصی حمایت میشود و به مکتبهای خاصی اجازه فعالیت نمیدهند. در حال حاضر در آمریکا بنیادگرایی مسیحی حاکم است و در پیوند با یهودیت صهیونیستی عمل میکند و به مسلمانان اجازه نمیدهند که فعالیت سیاسی خود را تا آنجا گسترش دهند که در قدرت شرکت داشته باشند یا بتوانند آزادانه به تبلیغ اندیشههای دینی خود بپردازند.
5. برداشت آقای قادری از نظریه نصب در ولایت فقیه، که امام راحل قدسسره و بسیاری از دانشمندان شیعه به آن قائلاند، برداشت درستی نیست؛ به گمان ایشان نظریه نصب، با مردمسالاری سازگار نیست؛ در حالی که از نظریه نصب نیز برداشتهای متفاوتی میشود. برداشت حضرت امام قدسسره و دیگر رهبران جمهوری اسلامی، برداشتی است که با مردمسالاری کاملاً سازگار است. مقصود از نصب، نصب شخصی نیست، بلکه نصب عام از طریق بیان اوصاف است؛ یعنی آنچه از سوی دین گفته میشود یک سلسله صفات کلی است و تشخیص و تعیین مصادیق آن به عهده خود مردم است، و این کاملاً با مردمسالاری سازگار است. دقیقا مانند آنکه برای تعیین رئیس نظامپزشکی یا رئیس کانون وکلا، شرایطی کلی وجود دارد که پس از احراز آن شرایط، نوبت به کسانی میرسد که باید رأی دهند. وجود شرایط برای انتخابشوندگان با مردمسالاری و جامعه مدنی منافاتی ندارد.
6. اینکه آقای قادری میگویند صدای مردم صدای خداست، و بیان مردم بیان دین است، نظریهای عجیب و ضددینی است. این به معنای به سخره گرفتن دین و تابع کردن آن در برابر امیال و اهوای آدمیان است. این به معنای آن است که برای دین هویتی مستقل قائل نباشیم و آن را تابع خواست انسانها سازیم. این به معنای آن است که مردمِ هر دوره و زمانی هر چه خواستند، هرچند خلاف محکمات دینی و خلاف ضرورتهای شرعی، همان چیز را بیان دین و همان خواست را، خواست خدا بدانیم. بر این اساس، باید بگوییم همجنسبازی، که در انگلستان و برخی دیگر از کشورهای اروپایی به صورت خواستِ اکثریت درآمده است و اکثریت آن جامعه به آن رأی دادهاند، قانونی و شرعی است و از جمله احکام خداوندی است؛ همینطور سایر ضروریات دینی.
7. برداشت آقای قادری، به اعتراف خودشان، نمیتواند یک برداشت شیعی ارتدوکس باشد، و با برداشت اهل سنت، بهویژه خوارج سازگارتر است. اما آنچه به صدر اسلام نسبت دادهاند و گفتهاند پیامبر اکرم صلیاللهعلیهوآله هیچ الگوی حکومتیای برجای نگذاشت و در ثقیفه کسی به آن اشاره نکرد و حتی علویان نیز در بیرون از ثقیفه چارچوب مشخص حکومتیای که از پیامبر به جای مانده باشد معرفی نکردهاند، سخنی است که یا از بیاطلاعیِ کامل از تاریخ اسلام و تشیع ناشی شده است، یا پای نوعی مصلحتاندیشی در مخفی کردن تاریخ با انگیزههای ناسالم در کار است. تاریخ تشیع، و نیز تاریخ تسنن، پر است از اشارات و بلکه تصریحات علویان و غیرعلویان، امامان شیعه و سایر اهلبیت علیهمالسلام و دیگر اصحاب، به اینکه پیامبر اکرم صلیاللهعلیهوآله الگوی حکومتی پس از خود را با نصب علی علیهالسلام تعیین کرد و این کار را به امر پروردگار متعال انجام داد. چگونه است که آقای قادری میگویند چیزی از پیامبر بر جای نمانده است؟! در معروفترین کتابهای اهل سنت، حتی آنها که در پوشاندن احادیثی که به نفع شیعه است بسیار تلاش کردهاند، اخباری از پیامبر نقل شده است که بر معرفی الگوی حکومتی پس از خود دلالت دارد. عالمان شیعه در همینباره به استناد منابع اهل سنت کتابهای فراوانی گردآوردهاند. الغدیر، اثر علامه امینی، که تا کنون یازده جلد آن چاپ شده است، تنها یک نمونه از این مجموعههای عظیم است. عبقات الانوار میرحامدحسین هندی و خلاصه عقبات الانوار علامه میلانی، المراجعات علامه شرفالدین، که برخی از آنها مجلدات متعددی دارند، نیز تنها بخشی از این مؤلفات به شمار میآیند.