جهانی سازی؛ مولد و مبدأ تروریسم
حوزه های تخصصی:
دریافت مقاله
آرشیو
چکیده
ژان بودریار فیلسوف و جامعهشناس بزرگ فرانسوى است که به دلیل دیدگاههایش درباره فرهنگ و ارتباطات بسیار مشهور شده است . دیدگاههاى او درباره فرهنگ جدید او را به یکى از سرشناسترین اندیشمندان پستمدرن تبدیل کرده است . مقاله او تحت عنوان «روح تروریسم» که اندکى پس از حوادث 11 سپتامبر منتشر شد، جنجال فراوانى برانگیخت . او از مخالفان سرسخت جهانىسازى است . در این گفتوگو که توسط هفتهنامه اشپیگل صورت گرفته است، او مىکوشد نسبت میان جهانىسازى و تروریسم را روشنسازد .متن
آقاى بودریار، شما حملات 11 سپتامبر 2001 را تنها یک حادثه صرف نامیدید و ایالات متحده را متهم کردید که با سوء استفاده از این حادثه میل برترىجویىاش را ارضا مىکند . اکنون که طالبان درهم شکسته شده و بنلادن نیز فرارى است، آیا باز هم بر همان باورید؟ آیا وقت آن نرسیده است که آنچه گفتهاید را تکذیب کنید؟
من از چیزى ستایش نکردم; از چیزى هم انتقاد نکردم و چیزى را هم توجیه نکردم که به دلیل آنها مجبور به عذرخواهى باشم . من در سخنانم فرآیند جهانىشدن را تحلیل کردم; فرآیندى که به سبب گسترش بىحد و مرزش زمینه نابودى خود را فراهم مىسازد .
آیا بدین وسیله نمىکوشید افکار عمومى را از این واقعیت منحرف سازید که گروههاى تروریستى مسئول این حملات بودهاند؟
طبیعى است که عاملانى وجود داشتهاند; ولى روح تروریسم و ایجاد ترس، از کارى که آنها کردهاند، فراتر است . آمریکایىها مىکوشند جنگ را با تمرکز بر این موضوع توجیه کنند، اما حادثه 11 سپتامبر را با تمام ویژگىهاى نمادینش نمىتوان بدین شکل تلافى کرد . بمبهایى که بر روى افغانستان ریخته شد، از این حیث اقدام بىنتیجهاى بود .
به هر حال آمریکا به حکومت طالبان پایان داد واکنون افغانها فرصتیافتهاند که آزادى را از نو شروع کنند . این چیزى است که برنار هانرى لوى، همکار فیلسوف شما، بدان معتقد است .
من با او هم عقیده نیستم . او بمبافکنهاى ب 52 آمریکایى را مىستاید .
پس به عقیده شما این جنگ، عادلانه نبوده است؟
خیر، به هیچ وجه . بیشتر جنگها با شعار عدالتجویى آغاز مىشوند; اما در واقعیت چنین نیستند . حتى اگر جنگى با نیتخیر صورت گرفته باشد، درعمل به گونهاى دیگر پایان مىپذیرد .
آیا آمریکایىها تنها در صورتى به پیروزى مىرسیدند که بنلادن یا جسدش را در تلویزیون به نمایش مىگذاشتند؟
در این صورت هم آمریکا پیروز میدان نبود; او نقش یک شهید را پیدا مىکرد . باید عمیقتر به مسئله نگریست . مسئله مهمتر از به زیرسلطه درآوردن یک قلمرو یا حتى تعقیب یک سازمان خرابکار در یک سرزمین است; مسئله ابعاد متافیزیکى یافته است .
به نظر مىرسد شما نمىخواهید بپذیرید که انهدام مرکز تجارت جهانى نوعى عمل خشونتآمیز بوده است؟
به مطلب خوبى اشاره کردید . اگر این حادثه حتى یک فاجعه محض هم باشد، باز هم اهمیت نمادین آن را نباید فراموش کرد . تنها با در نظر گرفتن آن جنبه است که مىتوان افسون آن را توجیه کرد . در اینجا حادثهاى به وقوع پیوسته است که تاثیرش از خواست پدیدآورندگانش بیشتر است . یک حساسیت، یا یک نفرت عالمگیر نسبتبه نظمى نهایى وجود دارد که نمادش - به کاملترین وجه - همین برجهاى دوقولوى مرکز تجارت جهانى است .
بنابراین شما این عملیات تروریستى را واکنشى اجتنابناپذیر به نظم و نظامى مىدانید که به جنون قدرت گرفتار شده است؟
این نظم یا نظامى که شما مىگویید، با مطالبات روزافزون خود، زمینه تحقق این حوادث فاجعهآمیز را فراهم ساخته است . جنون مزمن جهانىسازى موجب پیدایش دیوانگانى در مقابل خود خواهد شد; همانگونه که یک جامعه نامتعادل، بیماران روانى مخصوص به خود را پدید مىآورد . اینها همه نشانههاى بیمارى هستند; تروریسم همهجا هست . تروریسم به جایى مانند افغانستان به عنوان موطن نیاز ندارد .
شما به جهانىسازى و به روند مقاومت در برابر آن به عنوان بیمارى نگاه مىکنید . آیا در نظریه جنجالى شما جنبههاى اخلاقى حوادث کنار گذاشته نشدهاند؟
دیدگاه من کاملا اخلاقگرایانه است; جنبه اخلاقى دیدگاه من صداقت آن است . به نظر من چشم بستن بر روى حقایق کارى غیراخلاقى است . من مىکوشم وقایع را آنگونه که هست، تجزیه و تحلیل کنم . هرکس غیر از این انجام دهد، تاریخ را تحریف کرده است . من هیچگاه اعمال تروریستى را توجیه نکردهام . از نظر من تروریسم، شکل جدید انقلاب علیه سرمایهدارى و استبداد نیست . هیچ ایدئولوژى، هیچ مکتب مبارزى و هیچ بنیادگرایى، تروریسم را توجیه نمىکند .
شما مىگویید جهانىسازى موجب نابودى کشورهاى بانى آن مىشود . چرا باید جهانىسازى به کشتار منجر شود . در حالى که جهانىسازى به همگان وعده آزادى و رفاه و سعادت مىدهد؟
این تصورى از یک آرمانشهر است; اما در حقیقتیک وعده تبلیغاتى بیش نیست . چنین آرمانشهرهاى پوزیتیویستى، چیزى جز یک نظام سرکوب و خشونتبه بار نخواهند آورد . فاشیسم و کمونیسم هم نوعى جهانىسازى بودند . جهانى شدن درست مانند استعمار، مبتنى بر زور به پیش مىرود و تعداد قربانیان آن به مراتب بیش از کسانى است که از آن بهرهمند مىگردند . البته آمریکا مىتواند هر کشورى مثل افغانستان را بدین شکل از جهانىسازى آزاد کند; اما این آزادى چیز غریبى خواهد بود! آنهایى که این سعادت نصیبشان شده است، آن را دفع خواهند کرد; حتى اگر مجبور باشند به ترور دستخواهند زد .
جهانىسازى به عنوان مرحله پایانى عصر روشنگرى تبلیغ مىشود; چیزى که تمام تضادها را به فرجام مىرساند . اما جهانىسازى، همه ارزشها را به کالاهاى قابل داد و ستد تبدیل مىکند . این فرایند، پرخاشگرى وحشتناکى را دامن خواهد زد; چرا که غایتش تکساحتى کردن همه آرمانها و ارزشهاست . در چنین فرهنگى هر چیز که فاقد ارزش مادى باشد، حذف خواهد شد . مىبینید که من در تحلیلهایم کاملا اخلاقگرا هستم .
آیا جهانىسازى ارزشهایى چون آزادى، دموکراسى و حقوق بشر را در پى نخواهد داشت؟
باید میان جهانىبودن، جهانىسازى و جهانشمول بودن تفاوت قائل شد . ارزشهاى روشنگرى، ارزشهاى جهانشمولى بودند که جنبه آرمانى داشتند . وقتى از آزادى صحبت مىکنید، باید بدانید که آزادى تنها یک حق نیست، بلکه یک تکلیف و مسئولیت دائمى است . در جهانىسازى این نوع مسئولیت از میان خواهد رفت و تنها دادوستد باقىخواهد ماند . جهانىسازى تنها به آزادى تظاهر مىکند، اما در حقیقت درصدد خارج کردن آن از نظام جهانى است . منحصر کردن تمام اصول با قانون بازار، با اصل آزادى مغایر است و تنها توهم آن را موجب مىشود .
آیا شناخت ابعاد مختلف و نامحدود آزادى بشر نمىتواند تضمینى براى حفظ آن باشد؟
ببینید، آنچه اکنون به عنوان حقوق بشر مطرح مىشود، تنها پوششى براى پوشاندن حقیقت است . در روند جهانىسازى، حقوق بشر تنها به یک بهانه تبدیل شده است . بهطور خلاصه باید گفتحقوق بشر تنها تبلیغات است . آیا این یک تناقض نیست که غرب در حال حاضر از حقوق بشر به عنوان سلاحى علیه دیگران استفاده مىکند . با این شعار که «یا باید ارزشهاى ما را بپذیرید یا اینکه ...» همه را به سکوت وادار مىکند . به عبارت دیگر دموکراسى را با تهدید و جبر به همه حقنه مىکنند . این نوع از دموکراسى در حقیقت چیزى جز دیکتاتورى نیست .
منظورتان این است که ما اکنون به پایان تاریخ، یعنى به حاکمیت مطلق دموکراسى رسیدهایم؟ آیا این دیکتاتورى جهانى است؟
مسلم است . تردیدى نیست که در مقابل چنین چیزى عکسالعمل خشونتآمیز بروز خواهد نمود . تروریسم زمانى پدید مىآید که وسیله دیگرى براى دفاع وجود نداشته باشد . ولى نظام جهانى هر چیزى را که در مقابل خود مىبیند، به عنوان تروریسم قلمداد مىکند . متاسفانه ارزشهاى غرب دوگانه شده است: از سویى، در یک لحظه معین تاریخى تاثیرى مثبتبر جاى مىگذارند و موجب پیشرفت مىشوند و در لحظه دیگر چنان موجب غرور و تبختر مىگردند که در عمل بنیادهاى خود را در هم مىشکنند .
اگر اینگونه که مىگویید تضاد میان جهانىسازى و تروریسم لاینحل است، پس جنگ علیه تروریسم چه فایدهاى دارد؟
بوش مىخواهد میان دوستان و دشمنان آمریکا خطى بکشد و دوستانش را به سمتخود بکشاند . تعبیر او از این جنگ، جنگ با گرگهاست; ولى جنگ او علیه ویروس است، و جنگ علیه ویروس کارآیى ندارد; چرا که ویروس بیرون از ما نیست، بلکه درون ماست . دیگر نمىتوان میان دوستان و دشمنان خط مرزى کشید; دشمن درون فرهنگى است که خود به جنگ با خود پرداخته است . اگر بتوان گفت این جنگ چهارم جهانى است; جنگى که علیه ملتها یا ایدئولوژىها یا نظامها نیست، بلکه جنگى است میان انسان با خودش .
بنابراین در این جنگ پیروزى وجود نخواهد داشت .
هیچکس نمىتواند عاقبت را پیشبینى کند . آنچه به بازى گرفته شده است، خود بشر مىباشد .
آیا گسترش جهانى تمدن غرب، خود نشانه اهمیت و جذابیت [یا حقانیت] آن نیست؟
چرا یکباره نمىگویید «برترىاش» . فرهنگها مثل زبانها هستند; هر کدام براى خود جذابیت و اهمیتى دارند . حتى به نوبه خود هرکدام اثرى هنرى بهشمار مىآیند . زبانها سلسله مراتب ندارند . شاید کسانى بکوشند یک زبان را به زبان جهانى تبدیل کنند، اما این کار خطرى مهیب درپى خواهد داشت .
اشاره
این گفتوگو بهرغم کوتاهىاش نکات دقیق و ارزندهاى پیرامون فرهنگ مدرن، حقوق بشر، جهانىسازى و تروریسم دارد و برخلاف موج تبلیغاتى - سیاسى رسانههاى آمریکایى که در تشویش افکار عمومى جهان نسبتبه اغراض پشت پرده خود مىکوشند، او همچون برخى دیگر از متفکران اروپایى و آمریکایى با تفکیک قائلشدن میان مباحث، مىکوشد ریشه واقعى تروریسم را در متن و بطن فرهنگ مدرنیته جستوجو کند .
1 . نگرش بودریار به «جنبههاى نمادین» حادثه سپتامبر و تاکید او بر «ابعاد متافیزیکى» این حادثه، نکتهاى است که اغلب سیاستمداران و روشنفکران غربى از آن غفلتیا تغافل مىکنند . اگرچه او به دلیل ناآشنایى با فرهنگ اسلامى و موج اسلامخواهى در جهان اسلام نتوانسته استبه درستى از این حقایق متافیزیکى و بنیادین پردهبردارد، ولى آنچه او در مورد تضادها یا بحرانهاى درونى فرهنگ جدید غرب و تاثیرگذارى آن بر رشد بهاصطلاح تروریسم بیان داشته است، مغتنم و قابل استفاده است .
2 . این اندیشمند معاصر به خوبى آگاه است که آزادى یک مسئله ارزشى و فرهنگى است و تعریف غرب از آزادى لزوما مورد پذیرش دیگران نخواهد بود . آنچه او بهدرستى تاکید مىکند «کالاسازى» همه ارزشها و آرمانهاست . او مىنویسد: «جهانىسازى، همه ارزشها را به کالاهاى قابل داد و ستد تبدیل مىکند . این فرایند، پرخاشگرى وحشتناکى را دامن خواهد زد; چرا که غایتش تکساحتى کردن همه آرمانها و ارزشهاست . در چنین فرهنگى هر چیز که فاقد ارزش مادى باشد، حذف خواهد شد» . این ژرفاندیشى البته مىتواند آغاز یک بازاندیشى در ارزشهاى مدرن باشد، ولى بودریار همانند بسیارى دیگر از متفکران پستمدرن، آرمان و ارزشهاى «چندساحتى» را تعریف نمىکند و نشان نمىدهد که «ارزشهاى فرامادى» را چگونه و بر چه مبنایى مىتوان ارائه کرد . به نظر مىرسد که از میان پستمدرنها، کسانى چون بودریار براى حضور در یک گفتمان اخلاقى و دینى آمادگى بیشترى دارند .
3 . وى در این گفتوگو و در آثار دیگرش به «جنبههاى ابزارى» ارزشهاى مدرن پرداخته است و نشان داده است که چگونه غرب از آزادى، دموکراسى، جهانى شدن و ... تعریفهایى دوگانه و چندگانه ارائه مىکند و در هر فرصت از آنها به گونهاى دلخواه و خودخواهانه بهره مىجوید . او حتى معتقد است که این ارزشها در ذات خود دوچهره و دوگانهاند: «از سویى، در یک لحظه معین تاریخى تاثیرى مثبتبر جاى مىگذارند و موجب پیشرفت مىشوند و در لحظه دیگر چنان موجب غرور و تبختر مىگردند که در عمل بنیادهاى خود را در هم مىشکنند» . اگر این دوگانگى ارزشهاى غربى را جدى بگیریم، جا دارد که درباره علل این دوگانگى و تاثیرهاى چندگونه آن تحقیق و پژوهش صورت گیرد . شاید این نکته دریچهاى دیگر فراروى غربشناسان قرار دهد .
جامجم، 28/6/81
من از چیزى ستایش نکردم; از چیزى هم انتقاد نکردم و چیزى را هم توجیه نکردم که به دلیل آنها مجبور به عذرخواهى باشم . من در سخنانم فرآیند جهانىشدن را تحلیل کردم; فرآیندى که به سبب گسترش بىحد و مرزش زمینه نابودى خود را فراهم مىسازد .
آیا بدین وسیله نمىکوشید افکار عمومى را از این واقعیت منحرف سازید که گروههاى تروریستى مسئول این حملات بودهاند؟
طبیعى است که عاملانى وجود داشتهاند; ولى روح تروریسم و ایجاد ترس، از کارى که آنها کردهاند، فراتر است . آمریکایىها مىکوشند جنگ را با تمرکز بر این موضوع توجیه کنند، اما حادثه 11 سپتامبر را با تمام ویژگىهاى نمادینش نمىتوان بدین شکل تلافى کرد . بمبهایى که بر روى افغانستان ریخته شد، از این حیث اقدام بىنتیجهاى بود .
به هر حال آمریکا به حکومت طالبان پایان داد واکنون افغانها فرصتیافتهاند که آزادى را از نو شروع کنند . این چیزى است که برنار هانرى لوى، همکار فیلسوف شما، بدان معتقد است .
من با او هم عقیده نیستم . او بمبافکنهاى ب 52 آمریکایى را مىستاید .
پس به عقیده شما این جنگ، عادلانه نبوده است؟
خیر، به هیچ وجه . بیشتر جنگها با شعار عدالتجویى آغاز مىشوند; اما در واقعیت چنین نیستند . حتى اگر جنگى با نیتخیر صورت گرفته باشد، درعمل به گونهاى دیگر پایان مىپذیرد .
آیا آمریکایىها تنها در صورتى به پیروزى مىرسیدند که بنلادن یا جسدش را در تلویزیون به نمایش مىگذاشتند؟
در این صورت هم آمریکا پیروز میدان نبود; او نقش یک شهید را پیدا مىکرد . باید عمیقتر به مسئله نگریست . مسئله مهمتر از به زیرسلطه درآوردن یک قلمرو یا حتى تعقیب یک سازمان خرابکار در یک سرزمین است; مسئله ابعاد متافیزیکى یافته است .
به نظر مىرسد شما نمىخواهید بپذیرید که انهدام مرکز تجارت جهانى نوعى عمل خشونتآمیز بوده است؟
به مطلب خوبى اشاره کردید . اگر این حادثه حتى یک فاجعه محض هم باشد، باز هم اهمیت نمادین آن را نباید فراموش کرد . تنها با در نظر گرفتن آن جنبه است که مىتوان افسون آن را توجیه کرد . در اینجا حادثهاى به وقوع پیوسته است که تاثیرش از خواست پدیدآورندگانش بیشتر است . یک حساسیت، یا یک نفرت عالمگیر نسبتبه نظمى نهایى وجود دارد که نمادش - به کاملترین وجه - همین برجهاى دوقولوى مرکز تجارت جهانى است .
بنابراین شما این عملیات تروریستى را واکنشى اجتنابناپذیر به نظم و نظامى مىدانید که به جنون قدرت گرفتار شده است؟
این نظم یا نظامى که شما مىگویید، با مطالبات روزافزون خود، زمینه تحقق این حوادث فاجعهآمیز را فراهم ساخته است . جنون مزمن جهانىسازى موجب پیدایش دیوانگانى در مقابل خود خواهد شد; همانگونه که یک جامعه نامتعادل، بیماران روانى مخصوص به خود را پدید مىآورد . اینها همه نشانههاى بیمارى هستند; تروریسم همهجا هست . تروریسم به جایى مانند افغانستان به عنوان موطن نیاز ندارد .
شما به جهانىسازى و به روند مقاومت در برابر آن به عنوان بیمارى نگاه مىکنید . آیا در نظریه جنجالى شما جنبههاى اخلاقى حوادث کنار گذاشته نشدهاند؟
دیدگاه من کاملا اخلاقگرایانه است; جنبه اخلاقى دیدگاه من صداقت آن است . به نظر من چشم بستن بر روى حقایق کارى غیراخلاقى است . من مىکوشم وقایع را آنگونه که هست، تجزیه و تحلیل کنم . هرکس غیر از این انجام دهد، تاریخ را تحریف کرده است . من هیچگاه اعمال تروریستى را توجیه نکردهام . از نظر من تروریسم، شکل جدید انقلاب علیه سرمایهدارى و استبداد نیست . هیچ ایدئولوژى، هیچ مکتب مبارزى و هیچ بنیادگرایى، تروریسم را توجیه نمىکند .
شما مىگویید جهانىسازى موجب نابودى کشورهاى بانى آن مىشود . چرا باید جهانىسازى به کشتار منجر شود . در حالى که جهانىسازى به همگان وعده آزادى و رفاه و سعادت مىدهد؟
این تصورى از یک آرمانشهر است; اما در حقیقتیک وعده تبلیغاتى بیش نیست . چنین آرمانشهرهاى پوزیتیویستى، چیزى جز یک نظام سرکوب و خشونتبه بار نخواهند آورد . فاشیسم و کمونیسم هم نوعى جهانىسازى بودند . جهانى شدن درست مانند استعمار، مبتنى بر زور به پیش مىرود و تعداد قربانیان آن به مراتب بیش از کسانى است که از آن بهرهمند مىگردند . البته آمریکا مىتواند هر کشورى مثل افغانستان را بدین شکل از جهانىسازى آزاد کند; اما این آزادى چیز غریبى خواهد بود! آنهایى که این سعادت نصیبشان شده است، آن را دفع خواهند کرد; حتى اگر مجبور باشند به ترور دستخواهند زد .
جهانىسازى به عنوان مرحله پایانى عصر روشنگرى تبلیغ مىشود; چیزى که تمام تضادها را به فرجام مىرساند . اما جهانىسازى، همه ارزشها را به کالاهاى قابل داد و ستد تبدیل مىکند . این فرایند، پرخاشگرى وحشتناکى را دامن خواهد زد; چرا که غایتش تکساحتى کردن همه آرمانها و ارزشهاست . در چنین فرهنگى هر چیز که فاقد ارزش مادى باشد، حذف خواهد شد . مىبینید که من در تحلیلهایم کاملا اخلاقگرا هستم .
آیا جهانىسازى ارزشهایى چون آزادى، دموکراسى و حقوق بشر را در پى نخواهد داشت؟
باید میان جهانىبودن، جهانىسازى و جهانشمول بودن تفاوت قائل شد . ارزشهاى روشنگرى، ارزشهاى جهانشمولى بودند که جنبه آرمانى داشتند . وقتى از آزادى صحبت مىکنید، باید بدانید که آزادى تنها یک حق نیست، بلکه یک تکلیف و مسئولیت دائمى است . در جهانىسازى این نوع مسئولیت از میان خواهد رفت و تنها دادوستد باقىخواهد ماند . جهانىسازى تنها به آزادى تظاهر مىکند، اما در حقیقت درصدد خارج کردن آن از نظام جهانى است . منحصر کردن تمام اصول با قانون بازار، با اصل آزادى مغایر است و تنها توهم آن را موجب مىشود .
آیا شناخت ابعاد مختلف و نامحدود آزادى بشر نمىتواند تضمینى براى حفظ آن باشد؟
ببینید، آنچه اکنون به عنوان حقوق بشر مطرح مىشود، تنها پوششى براى پوشاندن حقیقت است . در روند جهانىسازى، حقوق بشر تنها به یک بهانه تبدیل شده است . بهطور خلاصه باید گفتحقوق بشر تنها تبلیغات است . آیا این یک تناقض نیست که غرب در حال حاضر از حقوق بشر به عنوان سلاحى علیه دیگران استفاده مىکند . با این شعار که «یا باید ارزشهاى ما را بپذیرید یا اینکه ...» همه را به سکوت وادار مىکند . به عبارت دیگر دموکراسى را با تهدید و جبر به همه حقنه مىکنند . این نوع از دموکراسى در حقیقت چیزى جز دیکتاتورى نیست .
منظورتان این است که ما اکنون به پایان تاریخ، یعنى به حاکمیت مطلق دموکراسى رسیدهایم؟ آیا این دیکتاتورى جهانى است؟
مسلم است . تردیدى نیست که در مقابل چنین چیزى عکسالعمل خشونتآمیز بروز خواهد نمود . تروریسم زمانى پدید مىآید که وسیله دیگرى براى دفاع وجود نداشته باشد . ولى نظام جهانى هر چیزى را که در مقابل خود مىبیند، به عنوان تروریسم قلمداد مىکند . متاسفانه ارزشهاى غرب دوگانه شده است: از سویى، در یک لحظه معین تاریخى تاثیرى مثبتبر جاى مىگذارند و موجب پیشرفت مىشوند و در لحظه دیگر چنان موجب غرور و تبختر مىگردند که در عمل بنیادهاى خود را در هم مىشکنند .
اگر اینگونه که مىگویید تضاد میان جهانىسازى و تروریسم لاینحل است، پس جنگ علیه تروریسم چه فایدهاى دارد؟
بوش مىخواهد میان دوستان و دشمنان آمریکا خطى بکشد و دوستانش را به سمتخود بکشاند . تعبیر او از این جنگ، جنگ با گرگهاست; ولى جنگ او علیه ویروس است، و جنگ علیه ویروس کارآیى ندارد; چرا که ویروس بیرون از ما نیست، بلکه درون ماست . دیگر نمىتوان میان دوستان و دشمنان خط مرزى کشید; دشمن درون فرهنگى است که خود به جنگ با خود پرداخته است . اگر بتوان گفت این جنگ چهارم جهانى است; جنگى که علیه ملتها یا ایدئولوژىها یا نظامها نیست، بلکه جنگى است میان انسان با خودش .
بنابراین در این جنگ پیروزى وجود نخواهد داشت .
هیچکس نمىتواند عاقبت را پیشبینى کند . آنچه به بازى گرفته شده است، خود بشر مىباشد .
آیا گسترش جهانى تمدن غرب، خود نشانه اهمیت و جذابیت [یا حقانیت] آن نیست؟
چرا یکباره نمىگویید «برترىاش» . فرهنگها مثل زبانها هستند; هر کدام براى خود جذابیت و اهمیتى دارند . حتى به نوبه خود هرکدام اثرى هنرى بهشمار مىآیند . زبانها سلسله مراتب ندارند . شاید کسانى بکوشند یک زبان را به زبان جهانى تبدیل کنند، اما این کار خطرى مهیب درپى خواهد داشت .
اشاره
این گفتوگو بهرغم کوتاهىاش نکات دقیق و ارزندهاى پیرامون فرهنگ مدرن، حقوق بشر، جهانىسازى و تروریسم دارد و برخلاف موج تبلیغاتى - سیاسى رسانههاى آمریکایى که در تشویش افکار عمومى جهان نسبتبه اغراض پشت پرده خود مىکوشند، او همچون برخى دیگر از متفکران اروپایى و آمریکایى با تفکیک قائلشدن میان مباحث، مىکوشد ریشه واقعى تروریسم را در متن و بطن فرهنگ مدرنیته جستوجو کند .
1 . نگرش بودریار به «جنبههاى نمادین» حادثه سپتامبر و تاکید او بر «ابعاد متافیزیکى» این حادثه، نکتهاى است که اغلب سیاستمداران و روشنفکران غربى از آن غفلتیا تغافل مىکنند . اگرچه او به دلیل ناآشنایى با فرهنگ اسلامى و موج اسلامخواهى در جهان اسلام نتوانسته استبه درستى از این حقایق متافیزیکى و بنیادین پردهبردارد، ولى آنچه او در مورد تضادها یا بحرانهاى درونى فرهنگ جدید غرب و تاثیرگذارى آن بر رشد بهاصطلاح تروریسم بیان داشته است، مغتنم و قابل استفاده است .
2 . این اندیشمند معاصر به خوبى آگاه است که آزادى یک مسئله ارزشى و فرهنگى است و تعریف غرب از آزادى لزوما مورد پذیرش دیگران نخواهد بود . آنچه او بهدرستى تاکید مىکند «کالاسازى» همه ارزشها و آرمانهاست . او مىنویسد: «جهانىسازى، همه ارزشها را به کالاهاى قابل داد و ستد تبدیل مىکند . این فرایند، پرخاشگرى وحشتناکى را دامن خواهد زد; چرا که غایتش تکساحتى کردن همه آرمانها و ارزشهاست . در چنین فرهنگى هر چیز که فاقد ارزش مادى باشد، حذف خواهد شد» . این ژرفاندیشى البته مىتواند آغاز یک بازاندیشى در ارزشهاى مدرن باشد، ولى بودریار همانند بسیارى دیگر از متفکران پستمدرن، آرمان و ارزشهاى «چندساحتى» را تعریف نمىکند و نشان نمىدهد که «ارزشهاى فرامادى» را چگونه و بر چه مبنایى مىتوان ارائه کرد . به نظر مىرسد که از میان پستمدرنها، کسانى چون بودریار براى حضور در یک گفتمان اخلاقى و دینى آمادگى بیشترى دارند .
3 . وى در این گفتوگو و در آثار دیگرش به «جنبههاى ابزارى» ارزشهاى مدرن پرداخته است و نشان داده است که چگونه غرب از آزادى، دموکراسى، جهانى شدن و ... تعریفهایى دوگانه و چندگانه ارائه مىکند و در هر فرصت از آنها به گونهاى دلخواه و خودخواهانه بهره مىجوید . او حتى معتقد است که این ارزشها در ذات خود دوچهره و دوگانهاند: «از سویى، در یک لحظه معین تاریخى تاثیرى مثبتبر جاى مىگذارند و موجب پیشرفت مىشوند و در لحظه دیگر چنان موجب غرور و تبختر مىگردند که در عمل بنیادهاى خود را در هم مىشکنند» . اگر این دوگانگى ارزشهاى غربى را جدى بگیریم، جا دارد که درباره علل این دوگانگى و تاثیرهاى چندگونه آن تحقیق و پژوهش صورت گیرد . شاید این نکته دریچهاى دیگر فراروى غربشناسان قرار دهد .
جامجم، 28/6/81