تجدید تجربه اعتزال
حوزه های تخصصی:
دریافت مقاله
آرشیو
چکیده
به عقیده آقاى سروش، جهان اسلام نیازمند تجدید تجربه اعتزال است; زیرا تفکر اشعرىگرى غلبه یافته و باب محاجه و استدلال بسته شده است . تجدید تجربه اعتزال، پادزهرى در برابر تفکر نصى و قدرتى است .متن
من از شیفتگان و خیرهماندگان، و از شاگردان و بلکه از مریدان دو تن از شخصیتهاى بزرگ فرهنگ اسلامى هستم . یکى از آنها ابوحامد محمد غزالى است و دیگرى مولانا جلالالدین رومى . این هر دو بزرگوار متعلق به مکتب اشعرى هستند که مخالف مذهب و مسلک اعتزال است . شاید این پرسش در ذهن پارهاى از شما غلیان کند که چنین کسى، با چنین پیشینه و سابقه فکرى و چنان ارادتى که به آن دو شخصیتبزرگ مىورزد، چرا و به چه معنا مىخواهد در باب تجدید تجربه اعتزال سخن بگوید و اعتزالگرى را توصیه کند! وقتى ما از اعتزال و اشعریتبحث مىکنیم، به تعبیر جامعهشناسان، از دو تیپ ایدئال سخن مىگوییم که تنها در شکل ایدئال خود از یکدیگر تمایز کلى و قاطع دارند; اما وقتى به تاریخ اندیشه مراجعه مىکنیم و عملکرد این بزرگان را مطالعه مىکنیم، مىبینیم نوعى آمیختگى میان ایندو وجود دارد .
نهضت اصلاح فکر دینى در کشورهاى عربى، نهضت اعتزالى است; یعنى متفکران تازهاى که در جهان عرب ظهور کردهاند، از آثارشان به خوبى مىتوان فهمید که در آن فضاى غلیظ اشعرى، کارى که مىکنند یا قصد انجام آن را دارند، کارى نیست جز احیاى نهضت و مکتب اعتزالى . ما که در ایران زندگى مىکنیم که مذهب غالب آن تشیع است - و تشیع قرابتبسیار با مکتب اعتزال دارد - دریغ است که این میراث را غبارگرفته فروبگذاریم و از آن بهره لازم را نبریم . تمام جهان اسلام - به نظر من - نیازمند تجدید تجربه اعتزال است .
مکتب اعتزال، دولتى بود که «خوش درخشید، ولى دولت مستعجل بود» . شاید بیش از یک قرن، در تاریخ فرهنگ ما دوام نیاورد . اینکه مىگویم دوام نیاورد، به این معناست که از غالب بودن افتاد و به صورت یک جریان حاشیهاى مغلوب درآمد و به همان صورت حاشیهاى تا امروز ادامه حیات داد . آنچه در جهان اسلام، و بهویژه در میان اهلسنت، غلبه بیشترى یافت، همان مکتب اشعریتبود .
شما قرآن را مىشناسید . قرآن کتابى فنى و علمى و به مفهوم متعارف کلمه نیست . اگر بود، این همه مسئله براى مفسرین و شارحان خود ایجاد نمىکرد . اینگونه نبود که پیامبر قرآن را به امتخود یکجا عرضه کند . ازاینرو، رفته رفته تولد و تکون پیدا کرد . به همین سبب مباحثى که در این کتاب آسمانى مطرح است، به نحو پراکنده مطرح شده است . همه آیاتى که در باب اختیار انسان استیکجا و در کنار هم نیست . پیامبر تدریجا پیامبرتر شده و کتاب او هم تدریجا بر او نازل شده است; به تناسب حوادثى که در درون و در بیرون شخصیت و روح پیامبر رخ داده است . به همین سبب، مراجعهکنندگان به قرآن معمولا براى پرسشهایشان با یک جواب برنمىگردند . این نه به دلیل غرضورزى و کمسوادى و بىدقتى آنهاست، بلکه به خاطر ساختارى است که این کتاب دارد; یعنى: (1) متن است و (2) متنى تدریجىالوصول است که تولد و تکون تدریجى داشته است . به همین سبب مىبینید در طول تاریخ اسلام، عدهاى جبرى شدهاند و استناد به آیات قرآن مىکنند و عدهاى هم اختیارى شدهاند و آنها هم به آیات قرآن استناد مىکنند . این فرقهها، همه خود را به آموزشهاى قرآنى مستند مىکنند .
در زمینه نسبتخداوند با مردم و حقوقى که به مردم مىدهد، عبودیتى که از مردم مىخواهد، حرمتى که به عقل آدمیان مىنهد، احترامى که به آزادى و اختیارشان مىدهد، ما دو مکتب کلامى بزرگ پیدا کردهایم: مکتب معتزله و مکتب اشاعره . من اینها را دو پارادایم فکرى یا دو پارادایم تفسیرى مىنامم .
پارادایم تفسیرى اول: مهمترین آیهاى که بر تارک این پارادایم تفسیرى مىتوان نوشت، این است: «لا یسئل عما یفعل و هم یسئلون (1) ; از خداوند نمىتوان پرسید که چه مىکند و چرا مىکند» . خداوند فوق سؤال است; فوق مؤاخذه و فوق محاجه است . کسى جرات و لیاقت و اجازه ندارد تا از خداوند بپرسد که چه مىکنى و چرا مىکنى؟ «اما از مردم مىپرسد» و مىتواند بپرسد . به تعبیر سادهتر، خداوند مسئولیتى ندارد تا از آن مسئولیتسؤال شود; اما آدمیان، همه مسئولیت دارند و لذا از آنها مىتوان و مىباید سؤال کرد .
این آیه سر لوحه مکتب اشعریت است . پارهاى از مفسران شیعه و سنى صریحا نوشتهاند که انسان، این موجود ذلیل و مملوک، و این عبد حقیر، چه جا دارد و چه حق دارد که خداوند را زیر سؤال ببرد؟ چه کسى به او چنین اجازهاى داده است؟ گفتهاند اعتراضکردن بر فعل خداوند مشابه کفر است .
منظور سؤال به زبان نیست; سؤال در عمق ذهن و عقل است . شرط بندگى، فرو انداختن چشمها و فرو انداختن ذهن و تسلیمشدن مطلق است: «لا یسئل عما یفعل و هم یسئلون» . مبناى اشاعره این بود!
پارادایم تفسیرى دوم از آیه دیگرى از قرآن استخراج مىشود . آیهاى که مبنا و مستند اندیشه اعتزالى قرار مىگیرد، در سوره نساء است که یکى از غرر آیههاى قرآن است . خداوند مىفرماید ما پیامبران را با دو نقش و عملکرد مشخص فرو فرستادیم; «رسلا مبشرین و منذرین» (2) یکى بشارت دادن و دیگرى انذار کردن و بیم دادن و آدمیان را از سرانجام بد رفتارشان برحذر داشتن . پیامبران را اینچنین فرستادیم: «لئلا یکون للناس على الله حجة بعد الرسل» تا مردم بر خداوند حجت نداشته باشند; یعنى نتوانند گریبان او را بگیرند و بگویند چرا پیامبر نفرستادى . چرا ما را راهنمایى نکردى یا چرا راه هدایت را به ما نشان ندادى . شما تفاوت و تعارض ظاهرى این دو آیه را درک مىکنید . همین تعارض ظاهرى بود که به ظهور دو مکتب بزرگ انجامید . از سویى مىگوید این مردم حق دارند گریبان ما را، که خداى آنها هستیم، بگیرند . ما راه احتجاج آنها را علیه خود مىبندیم . معنى آیه دقیقا همین است وگرنه بىجواب مىماندیم . در پارادایم نخست، استنباط آن بود که کسى حق سؤال و مؤاخذه از خدا را ندارد .
بنده معتقدم هر دو قوم، وظیفه تفسیرى و ایمانى خود را به نیکویى بهجا آوردهاند . از یک سو، قومى بر اقتدار فوقالعاده خداوند تاکید ورزیدهاند; اقتدارى که حتى اخلاق را هم مچاله مىکند و خداوند را وراى اخلاق مىنشاند . از سوى دیگر، قومى بر عدالت الاهى و بر اخلاقى بودن آن تاکید ورزیدهاند . اخلاقى بودن و عدالتى که به بیان ساده مىتوان گفتخداوند را مقید مىکند; خداوند را از خودکامگى و مطلقالعنان بودن بیرون مىآورد .
من مکتب اعتزال را مکتب احتجاج و سؤال، و مکتب اشعریت را مکتب تعبد و سکوت مىنامم . هر دوى اینها مشتریانى دارند و مشتریانى داشتهاند .
از سویى، مکتب تعبد و سکوت مکتبى است که براى بسیارى از مؤمنان جاذبه دارد . مایل و خواهاناند که در برابر خداوند سکوت کنند و سر به تعبد خم نمایند و عقل خود را هم قربانى کنند . گرانبهاترین کالایى که آدمى دارد چیست؟ «عقل» است . بعضىها خرسند و خرماند از اینکه عقلشان را قربانى کنند و این را والاترین نشانه اخلاص و ایمان مىدانند .
عقل قربان کن به شرع مصطفى
از عسى الله گو که الله کفى
عقلت را قربانى کن . قربانى کردن تنها در مورد جسم نیست! تنها در امیال نیست! عدهاى در جنگهاى فیزیکى، جسم خود را قربانى مىکنند . عدهاى امیالشان را قربانى مىکنند و مىگویند خداوند دستور داده چنین عملى را بکنید، چنان عملى را نکنید . امر کرده، نهى کرده، حلال و حرام گفته، ما هم امیال خود را کنار مىگذاریم و به امر و نهى بارى تسلیم مىگردیم . اما بالاتر از این قربانىها، قربانى کردن عقل است . این مکتب تعبد و سکوت است .
اما مکتب احتجاج و سؤال نیز مشتریانى دارد . گاه آدمى بندگى را ترک نمىکند، ولى مىگوید خلاف ادب بندگى نیست که من با خداوند محاجه کنم; زیرا (1) خود خداوند باب این محاجه را گشوده است و (2) چرا من این حق را، به منزله یک حق از حقوق انسانى خود، بهکار نگیرم؟ حقى در مقابل خالق خود دارم . خالقى که به آدمى عقل داده، معنایش این است که حق احتجاج هم داده است . درست مثل اینکه به آدمى که زبان داده، حق حرف زدن هم داده است .
وقتى خداوند عقل داده است، یعنى اینکه عقلت را بهکار بینداز . مهمترین کار عقل هم «پرسیدن» است . خوراک عقل حجت است و تولیدش پرسش مىباشد . کسى که حجت نمىخورد و پرسش هم تولید نمىکند، واجد عقل نیست . او عقلانیت را فراموش کرده است . خداوند راه داده، پس حق ما آدمیان است .
من خطوط کلى این دو مکتب را بهطور اجمال گفتم . در یک سو، مکتب احتجاج و سؤال، و در سوى دیگر مکتب عبودیت و سکوت مىباشد .
عارفان ما در این میان نوعى میانجىگرى کردهاند . آنان، هرچند بیشترشان در مکتب اشعریت پرورش یافته بودند، ولى بهجاى عدل الاهى و فوق سؤال بودن خداوند که بسیار مطرح بود، کرم الاهى را نهادند . گفتند درست است که ما نمىتوانیم بگوییم خداوند عادل استیا عادل نیست، نمىتوانیم از او سؤال کنیم که چرا چنین کردى و چنان نکردى! اما به کرم الاهى اطمینان داریم . خداوند به دلیل کریم بودنش، کار این جهان را سامان مىدهد و مهمترین رابطه او با آدمیان، رابطه کریمانه است، نه رابطه عادلانه . انسانىترین شعرى که در مثنوى است، این شعر از دفتر اول مثنوى است:
تو مگو ما را بدان شه بار نیست
با کریمان کارها دشوار نیست
ولى اگر به صحنه جامعه کنونى بنگریم، آنچه از دل روحانیتبیرون مىآید، آنچه بر سر منابر گفته مىشود، آنچه در کتابها نوشته شده و آنچه در عمل دیده مىشود، متاسفانه قرابتى با اعتزال ندارد . در حال حاضر، اندیشههایى مثل ملاکهاى مستقل عقلى، حسن و قبح عقلى و مانند آن، تنها جنبه زینتى دارد و به هیچوجه بدانها عمل نمىشود .
متاسفانه در این مملکتیک تفکر اشعرى داریم که یک لعاب زینتى اعتزالى بر روى آن نشسته است . یک تشیع غالى داریم; تشیعى که اهل غلو و افراط است و به قوت در منبرها، روضهخوانىها، سینهزنىها و در زیارتگاههاى ما ترویج مىشود . تجدید تجربه اعتزال پادزهرى در مقابل قرائت افراطى و خشونتآمیز از دین است .
تاویل کتاب و فهم تاویلى کتاب، حقانیت و مشروعیت دارد . اختیار آدمى اهمیت دارد و آدمى به دلیل اختیارش حق اختیار دین و حق اختیار مسلک و آیین دارد . حق اختیار و داورى اخلاقى مستقل از دین دارد . توازن خرد دینى و خرد بروندینى عبارت است از همین که یافتههاى خرد بیروندینى خود را همراه با ضوابط، خرج فهم دینى کنید، و در جاهایى که به معارضه برمىخورید، با ضوابطش به تعبیر دین بپردازید . این برخورد نصى که چنین چیزى در فلانجا نوشته شده است و ما حق دست زدن به آن را نداریم، برخورد اشعرىگرایانه است . برخورد قدرتى، که چون قدرت مىگوید تفسیر صحیح این است، پس تفسیر درست همین است، برخورد اشعرىگرایانه است . اینکه ما تاکید مىکنیم که قرائتهاى گوناگون از دین وجود دارد و قرائت رسمى وجود ندارد، اینها متعلق به مکتب اعتزالى است . اما شما مخالفانش را مىبینید . لذا آنچه با تاسف در جامعه ما مىگذرد، تنها نوعى پزدادن به حسن و قبح اخلاقى است .
اشاره
1 . اگر آقاى سروش، بهجاى «تجدید تفکر اعتزال» ، به «احیاى تفکر شیعى» که راه میانه اعتزال و اشعرىگرى است روى مىآوردند، بسى به صواب نزدیکتر بود . ما به افراطاعتزالى نیازمند نیستیم، که به نوبه خود آن نیز آفتهایى دارد . حد عقل را نشناختن و آن را در برابر وحى، صاحب راى دانستن و احکام ظنى عقل را بر وحى مقدم داشتن و نوعى استقلال براى انسان در برابر خدا قائل شدن و دست تاویل بر متن گشودن، همه از افراطهاى اعتزالى است که باید از آنها پرهیز کرد .
از سوى دیگر، بهاى لازم را به عقل ندادن و آن را در فهم و تعمیم احکام دین وارد نکردن و از محکمات عقل بهره نبردن و باب اندیشهورزى و استفاده از دستاوردهاى عقل بشرى را بستن و در برخورد با متن بر الفاظ جزم ورزیدن و ... همه تفریطهاى اشعرىگرى است که بخش گستردهاى از جهان اسلام را مبتلا کرده است .
فهم شیعى، فهم معتدلى است که هم «حق عقل» را مىشناسد و آن را بىاستفاده در گوشهاى وا نمىنهد و هم «حد عقل» را مىفهمد و آن را در برابر وحى گستاخ و بىپروا نمىسازد . رعایت «حق عقل» و «حد عقل» بهطور همزمان، عدل است که ویژگى ممتاز مکتب تشیع به شمار مىرود . اگر این ویژگى در این زمان چندان نمودى ندارد، باید آن را احیا کرد; نه اینکه گاه به تفریط اشعرىگونه دچار شویم و گاهى به افراط اعتزالى روى آوریم .
2 . وضع امروز جامعه ما نه اشعرىگرى است نه اعتزال، و نه مبتنى بر اندیشه ناب شیعى . امروزه با آمیزهاى از اندیشههاى متفاوت و متعارض روبهرو هستیم و وضع واحد بهسامانى نداریم . شاید آنچه اکنون بر فرهنگ تخصصى جامعه ما غلبه بیشترى دارد، هیچ یک از اندیشههاى یادشده نباشد، بلکه اندیشه سکولار غربى باشد . بنابراین آنچه امروز به آن نیازمندیم، احیاى اندیشه دینى شیعى است; نه اعتزال و نه اشعرىگرى . این سخن به این معناست که باید نهضتبازگشتبه دین را احیا کرد . باید دانشگاهها و پژوهشگاههاى ما تحقیقات و درسهاى خود را بر پایه فرهنگ دینى بنیان بگذارند . البته این کارى استبس دشوار! زیرا نیازمند جهاد علمى درازآهنگى است که هم ایمان مىخواهد و هم علم و تلاش; و گردآمدن این هر سه با هم در یک فرد و در یک جامعه با دشوارىها و چالشهایى روبهروست .
3 . در باب تفکر غلوآمیز هم باید این مطلب را پذیرفت که در حال حاضر، ضابطهاى روشن براى پرهیز از غلو عرضه یا تبلیغ نشده است . از همین روست که در اشعار و مداحىها و سرودهها، و در جریان مراسم جشن یا عزاى دینى، با عبارات غلوآمیزى مواجه هستیم . مبارزه با غلو از واجبات جدى دینداران است . این مبارزه از مبارزه با خارجىگرى و تفکر ناصبى کماهمیتتر نیست; زیرا موجب اتهام شیعه مىشود . امامان معصوم علیهم السلام غالیان را بهسختى از خود مىراندند و به آنها میدان و مجال رشد نمىدادند . متاسفانه در کشور ما به دلیل علاقه به اهلبیت، جرئت مخالفتبا تفکر غلوآمیز کم است . روحانیان ما نیز در این زمینه بىتقصیر نیستند و در نهى از منکرى به این بزرگى کوتاهى کردهاند . اینکه در اشعار مدح امامان علیهم السلام آنان را به مقام خدایى برسانیم، هیچگونه توجیه و تاویل صحیحى برنمىتابد و جز کفر نامى بر آن نمىتوان نهاد .
4 . در باب تفسیر قدرتى دین، مصداقى براى آن نیافتیم . اى کاش آقاى سروش نمونههایى از تفسیر قدرتى دین و متن را ذکر مىکردند تا امکان بررسى علمى آن فراهم مىآمد . شاید این تنها یک فرضیه بىمصداق باشد که اگر روزى چنین تفسیرى پدید آمد از مصادیق تفکر اشعرى بهشمار آید .
پىنوشت:
1) انبیاء، 23 .
2) نساء، 165 .
گلستان ایران، 14 و 17/6/81
نهضت اصلاح فکر دینى در کشورهاى عربى، نهضت اعتزالى است; یعنى متفکران تازهاى که در جهان عرب ظهور کردهاند، از آثارشان به خوبى مىتوان فهمید که در آن فضاى غلیظ اشعرى، کارى که مىکنند یا قصد انجام آن را دارند، کارى نیست جز احیاى نهضت و مکتب اعتزالى . ما که در ایران زندگى مىکنیم که مذهب غالب آن تشیع است - و تشیع قرابتبسیار با مکتب اعتزال دارد - دریغ است که این میراث را غبارگرفته فروبگذاریم و از آن بهره لازم را نبریم . تمام جهان اسلام - به نظر من - نیازمند تجدید تجربه اعتزال است .
مکتب اعتزال، دولتى بود که «خوش درخشید، ولى دولت مستعجل بود» . شاید بیش از یک قرن، در تاریخ فرهنگ ما دوام نیاورد . اینکه مىگویم دوام نیاورد، به این معناست که از غالب بودن افتاد و به صورت یک جریان حاشیهاى مغلوب درآمد و به همان صورت حاشیهاى تا امروز ادامه حیات داد . آنچه در جهان اسلام، و بهویژه در میان اهلسنت، غلبه بیشترى یافت، همان مکتب اشعریتبود .
شما قرآن را مىشناسید . قرآن کتابى فنى و علمى و به مفهوم متعارف کلمه نیست . اگر بود، این همه مسئله براى مفسرین و شارحان خود ایجاد نمىکرد . اینگونه نبود که پیامبر قرآن را به امتخود یکجا عرضه کند . ازاینرو، رفته رفته تولد و تکون پیدا کرد . به همین سبب مباحثى که در این کتاب آسمانى مطرح است، به نحو پراکنده مطرح شده است . همه آیاتى که در باب اختیار انسان استیکجا و در کنار هم نیست . پیامبر تدریجا پیامبرتر شده و کتاب او هم تدریجا بر او نازل شده است; به تناسب حوادثى که در درون و در بیرون شخصیت و روح پیامبر رخ داده است . به همین سبب، مراجعهکنندگان به قرآن معمولا براى پرسشهایشان با یک جواب برنمىگردند . این نه به دلیل غرضورزى و کمسوادى و بىدقتى آنهاست، بلکه به خاطر ساختارى است که این کتاب دارد; یعنى: (1) متن است و (2) متنى تدریجىالوصول است که تولد و تکون تدریجى داشته است . به همین سبب مىبینید در طول تاریخ اسلام، عدهاى جبرى شدهاند و استناد به آیات قرآن مىکنند و عدهاى هم اختیارى شدهاند و آنها هم به آیات قرآن استناد مىکنند . این فرقهها، همه خود را به آموزشهاى قرآنى مستند مىکنند .
در زمینه نسبتخداوند با مردم و حقوقى که به مردم مىدهد، عبودیتى که از مردم مىخواهد، حرمتى که به عقل آدمیان مىنهد، احترامى که به آزادى و اختیارشان مىدهد، ما دو مکتب کلامى بزرگ پیدا کردهایم: مکتب معتزله و مکتب اشاعره . من اینها را دو پارادایم فکرى یا دو پارادایم تفسیرى مىنامم .
پارادایم تفسیرى اول: مهمترین آیهاى که بر تارک این پارادایم تفسیرى مىتوان نوشت، این است: «لا یسئل عما یفعل و هم یسئلون (1) ; از خداوند نمىتوان پرسید که چه مىکند و چرا مىکند» . خداوند فوق سؤال است; فوق مؤاخذه و فوق محاجه است . کسى جرات و لیاقت و اجازه ندارد تا از خداوند بپرسد که چه مىکنى و چرا مىکنى؟ «اما از مردم مىپرسد» و مىتواند بپرسد . به تعبیر سادهتر، خداوند مسئولیتى ندارد تا از آن مسئولیتسؤال شود; اما آدمیان، همه مسئولیت دارند و لذا از آنها مىتوان و مىباید سؤال کرد .
این آیه سر لوحه مکتب اشعریت است . پارهاى از مفسران شیعه و سنى صریحا نوشتهاند که انسان، این موجود ذلیل و مملوک، و این عبد حقیر، چه جا دارد و چه حق دارد که خداوند را زیر سؤال ببرد؟ چه کسى به او چنین اجازهاى داده است؟ گفتهاند اعتراضکردن بر فعل خداوند مشابه کفر است .
منظور سؤال به زبان نیست; سؤال در عمق ذهن و عقل است . شرط بندگى، فرو انداختن چشمها و فرو انداختن ذهن و تسلیمشدن مطلق است: «لا یسئل عما یفعل و هم یسئلون» . مبناى اشاعره این بود!
پارادایم تفسیرى دوم از آیه دیگرى از قرآن استخراج مىشود . آیهاى که مبنا و مستند اندیشه اعتزالى قرار مىگیرد، در سوره نساء است که یکى از غرر آیههاى قرآن است . خداوند مىفرماید ما پیامبران را با دو نقش و عملکرد مشخص فرو فرستادیم; «رسلا مبشرین و منذرین» (2) یکى بشارت دادن و دیگرى انذار کردن و بیم دادن و آدمیان را از سرانجام بد رفتارشان برحذر داشتن . پیامبران را اینچنین فرستادیم: «لئلا یکون للناس على الله حجة بعد الرسل» تا مردم بر خداوند حجت نداشته باشند; یعنى نتوانند گریبان او را بگیرند و بگویند چرا پیامبر نفرستادى . چرا ما را راهنمایى نکردى یا چرا راه هدایت را به ما نشان ندادى . شما تفاوت و تعارض ظاهرى این دو آیه را درک مىکنید . همین تعارض ظاهرى بود که به ظهور دو مکتب بزرگ انجامید . از سویى مىگوید این مردم حق دارند گریبان ما را، که خداى آنها هستیم، بگیرند . ما راه احتجاج آنها را علیه خود مىبندیم . معنى آیه دقیقا همین است وگرنه بىجواب مىماندیم . در پارادایم نخست، استنباط آن بود که کسى حق سؤال و مؤاخذه از خدا را ندارد .
بنده معتقدم هر دو قوم، وظیفه تفسیرى و ایمانى خود را به نیکویى بهجا آوردهاند . از یک سو، قومى بر اقتدار فوقالعاده خداوند تاکید ورزیدهاند; اقتدارى که حتى اخلاق را هم مچاله مىکند و خداوند را وراى اخلاق مىنشاند . از سوى دیگر، قومى بر عدالت الاهى و بر اخلاقى بودن آن تاکید ورزیدهاند . اخلاقى بودن و عدالتى که به بیان ساده مىتوان گفتخداوند را مقید مىکند; خداوند را از خودکامگى و مطلقالعنان بودن بیرون مىآورد .
من مکتب اعتزال را مکتب احتجاج و سؤال، و مکتب اشعریت را مکتب تعبد و سکوت مىنامم . هر دوى اینها مشتریانى دارند و مشتریانى داشتهاند .
از سویى، مکتب تعبد و سکوت مکتبى است که براى بسیارى از مؤمنان جاذبه دارد . مایل و خواهاناند که در برابر خداوند سکوت کنند و سر به تعبد خم نمایند و عقل خود را هم قربانى کنند . گرانبهاترین کالایى که آدمى دارد چیست؟ «عقل» است . بعضىها خرسند و خرماند از اینکه عقلشان را قربانى کنند و این را والاترین نشانه اخلاص و ایمان مىدانند .
عقل قربان کن به شرع مصطفى
از عسى الله گو که الله کفى
عقلت را قربانى کن . قربانى کردن تنها در مورد جسم نیست! تنها در امیال نیست! عدهاى در جنگهاى فیزیکى، جسم خود را قربانى مىکنند . عدهاى امیالشان را قربانى مىکنند و مىگویند خداوند دستور داده چنین عملى را بکنید، چنان عملى را نکنید . امر کرده، نهى کرده، حلال و حرام گفته، ما هم امیال خود را کنار مىگذاریم و به امر و نهى بارى تسلیم مىگردیم . اما بالاتر از این قربانىها، قربانى کردن عقل است . این مکتب تعبد و سکوت است .
اما مکتب احتجاج و سؤال نیز مشتریانى دارد . گاه آدمى بندگى را ترک نمىکند، ولى مىگوید خلاف ادب بندگى نیست که من با خداوند محاجه کنم; زیرا (1) خود خداوند باب این محاجه را گشوده است و (2) چرا من این حق را، به منزله یک حق از حقوق انسانى خود، بهکار نگیرم؟ حقى در مقابل خالق خود دارم . خالقى که به آدمى عقل داده، معنایش این است که حق احتجاج هم داده است . درست مثل اینکه به آدمى که زبان داده، حق حرف زدن هم داده است .
وقتى خداوند عقل داده است، یعنى اینکه عقلت را بهکار بینداز . مهمترین کار عقل هم «پرسیدن» است . خوراک عقل حجت است و تولیدش پرسش مىباشد . کسى که حجت نمىخورد و پرسش هم تولید نمىکند، واجد عقل نیست . او عقلانیت را فراموش کرده است . خداوند راه داده، پس حق ما آدمیان است .
من خطوط کلى این دو مکتب را بهطور اجمال گفتم . در یک سو، مکتب احتجاج و سؤال، و در سوى دیگر مکتب عبودیت و سکوت مىباشد .
عارفان ما در این میان نوعى میانجىگرى کردهاند . آنان، هرچند بیشترشان در مکتب اشعریت پرورش یافته بودند، ولى بهجاى عدل الاهى و فوق سؤال بودن خداوند که بسیار مطرح بود، کرم الاهى را نهادند . گفتند درست است که ما نمىتوانیم بگوییم خداوند عادل استیا عادل نیست، نمىتوانیم از او سؤال کنیم که چرا چنین کردى و چنان نکردى! اما به کرم الاهى اطمینان داریم . خداوند به دلیل کریم بودنش، کار این جهان را سامان مىدهد و مهمترین رابطه او با آدمیان، رابطه کریمانه است، نه رابطه عادلانه . انسانىترین شعرى که در مثنوى است، این شعر از دفتر اول مثنوى است:
تو مگو ما را بدان شه بار نیست
با کریمان کارها دشوار نیست
ولى اگر به صحنه جامعه کنونى بنگریم، آنچه از دل روحانیتبیرون مىآید، آنچه بر سر منابر گفته مىشود، آنچه در کتابها نوشته شده و آنچه در عمل دیده مىشود، متاسفانه قرابتى با اعتزال ندارد . در حال حاضر، اندیشههایى مثل ملاکهاى مستقل عقلى، حسن و قبح عقلى و مانند آن، تنها جنبه زینتى دارد و به هیچوجه بدانها عمل نمىشود .
متاسفانه در این مملکتیک تفکر اشعرى داریم که یک لعاب زینتى اعتزالى بر روى آن نشسته است . یک تشیع غالى داریم; تشیعى که اهل غلو و افراط است و به قوت در منبرها، روضهخوانىها، سینهزنىها و در زیارتگاههاى ما ترویج مىشود . تجدید تجربه اعتزال پادزهرى در مقابل قرائت افراطى و خشونتآمیز از دین است .
تاویل کتاب و فهم تاویلى کتاب، حقانیت و مشروعیت دارد . اختیار آدمى اهمیت دارد و آدمى به دلیل اختیارش حق اختیار دین و حق اختیار مسلک و آیین دارد . حق اختیار و داورى اخلاقى مستقل از دین دارد . توازن خرد دینى و خرد بروندینى عبارت است از همین که یافتههاى خرد بیروندینى خود را همراه با ضوابط، خرج فهم دینى کنید، و در جاهایى که به معارضه برمىخورید، با ضوابطش به تعبیر دین بپردازید . این برخورد نصى که چنین چیزى در فلانجا نوشته شده است و ما حق دست زدن به آن را نداریم، برخورد اشعرىگرایانه است . برخورد قدرتى، که چون قدرت مىگوید تفسیر صحیح این است، پس تفسیر درست همین است، برخورد اشعرىگرایانه است . اینکه ما تاکید مىکنیم که قرائتهاى گوناگون از دین وجود دارد و قرائت رسمى وجود ندارد، اینها متعلق به مکتب اعتزالى است . اما شما مخالفانش را مىبینید . لذا آنچه با تاسف در جامعه ما مىگذرد، تنها نوعى پزدادن به حسن و قبح اخلاقى است .
اشاره
1 . اگر آقاى سروش، بهجاى «تجدید تفکر اعتزال» ، به «احیاى تفکر شیعى» که راه میانه اعتزال و اشعرىگرى است روى مىآوردند، بسى به صواب نزدیکتر بود . ما به افراطاعتزالى نیازمند نیستیم، که به نوبه خود آن نیز آفتهایى دارد . حد عقل را نشناختن و آن را در برابر وحى، صاحب راى دانستن و احکام ظنى عقل را بر وحى مقدم داشتن و نوعى استقلال براى انسان در برابر خدا قائل شدن و دست تاویل بر متن گشودن، همه از افراطهاى اعتزالى است که باید از آنها پرهیز کرد .
از سوى دیگر، بهاى لازم را به عقل ندادن و آن را در فهم و تعمیم احکام دین وارد نکردن و از محکمات عقل بهره نبردن و باب اندیشهورزى و استفاده از دستاوردهاى عقل بشرى را بستن و در برخورد با متن بر الفاظ جزم ورزیدن و ... همه تفریطهاى اشعرىگرى است که بخش گستردهاى از جهان اسلام را مبتلا کرده است .
فهم شیعى، فهم معتدلى است که هم «حق عقل» را مىشناسد و آن را بىاستفاده در گوشهاى وا نمىنهد و هم «حد عقل» را مىفهمد و آن را در برابر وحى گستاخ و بىپروا نمىسازد . رعایت «حق عقل» و «حد عقل» بهطور همزمان، عدل است که ویژگى ممتاز مکتب تشیع به شمار مىرود . اگر این ویژگى در این زمان چندان نمودى ندارد، باید آن را احیا کرد; نه اینکه گاه به تفریط اشعرىگونه دچار شویم و گاهى به افراط اعتزالى روى آوریم .
2 . وضع امروز جامعه ما نه اشعرىگرى است نه اعتزال، و نه مبتنى بر اندیشه ناب شیعى . امروزه با آمیزهاى از اندیشههاى متفاوت و متعارض روبهرو هستیم و وضع واحد بهسامانى نداریم . شاید آنچه اکنون بر فرهنگ تخصصى جامعه ما غلبه بیشترى دارد، هیچ یک از اندیشههاى یادشده نباشد، بلکه اندیشه سکولار غربى باشد . بنابراین آنچه امروز به آن نیازمندیم، احیاى اندیشه دینى شیعى است; نه اعتزال و نه اشعرىگرى . این سخن به این معناست که باید نهضتبازگشتبه دین را احیا کرد . باید دانشگاهها و پژوهشگاههاى ما تحقیقات و درسهاى خود را بر پایه فرهنگ دینى بنیان بگذارند . البته این کارى استبس دشوار! زیرا نیازمند جهاد علمى درازآهنگى است که هم ایمان مىخواهد و هم علم و تلاش; و گردآمدن این هر سه با هم در یک فرد و در یک جامعه با دشوارىها و چالشهایى روبهروست .
3 . در باب تفکر غلوآمیز هم باید این مطلب را پذیرفت که در حال حاضر، ضابطهاى روشن براى پرهیز از غلو عرضه یا تبلیغ نشده است . از همین روست که در اشعار و مداحىها و سرودهها، و در جریان مراسم جشن یا عزاى دینى، با عبارات غلوآمیزى مواجه هستیم . مبارزه با غلو از واجبات جدى دینداران است . این مبارزه از مبارزه با خارجىگرى و تفکر ناصبى کماهمیتتر نیست; زیرا موجب اتهام شیعه مىشود . امامان معصوم علیهم السلام غالیان را بهسختى از خود مىراندند و به آنها میدان و مجال رشد نمىدادند . متاسفانه در کشور ما به دلیل علاقه به اهلبیت، جرئت مخالفتبا تفکر غلوآمیز کم است . روحانیان ما نیز در این زمینه بىتقصیر نیستند و در نهى از منکرى به این بزرگى کوتاهى کردهاند . اینکه در اشعار مدح امامان علیهم السلام آنان را به مقام خدایى برسانیم، هیچگونه توجیه و تاویل صحیحى برنمىتابد و جز کفر نامى بر آن نمىتوان نهاد .
4 . در باب تفسیر قدرتى دین، مصداقى براى آن نیافتیم . اى کاش آقاى سروش نمونههایى از تفسیر قدرتى دین و متن را ذکر مىکردند تا امکان بررسى علمى آن فراهم مىآمد . شاید این تنها یک فرضیه بىمصداق باشد که اگر روزى چنین تفسیرى پدید آمد از مصادیق تفکر اشعرى بهشمار آید .
پىنوشت:
1) انبیاء، 23 .
2) نساء، 165 .
گلستان ایران، 14 و 17/6/81