آرشیو

آرشیو شماره ها:
۱۰۲

چکیده

نویسنده در این مقاله برخى از مؤلفه‏ها و ویژگى‏هاى سیاست مدرن را با اشاره به آراى برخى از اندیشمندان سیاسى برشمرده است .

متن

هر سیاستى ایده‏اى از انسان را با خود به همراه دارد . سیاست مدرن، و یا بهتر است‏بگوییم مدرنیته سیاسى، پاسخ سیاسى و اجتماعى به این پرسش اساسى است که انسان مدرن کیست و زندگى مدرن چیست . پرسشى که در اینجا مطرح مى‏شود این است که چه تفاوت اساسى میان زندگى سیاسى مدرن و زندگى سیاسى دوره یونان و روم باستان، و نیز میان آرمان‏ها و هنجارهاى دوره باستان و عصر مدرن وجود دارد . مدرنیته یک رویداد و واقعه تاریخى، سیاسى و فکرى است . مدرنیته یک رویداد انسان‏شناختى و کیهان‏شناختى نیز هست . پس مى‏توان گفت که پسامدرنیسم دوره‏اى گفتمانى - فلسفى است که به نوعى درگیر بحران‏هاى مدرنیته است . از این رو پسامدرنیسم در چارچوب روند مدرنیته قرار مى‏گیرد . مدرنیته به طور پیوسته خود را مورد سؤال قرار مى‏دهد و این امر دقیقا موضوعى است که از مدرنیته یک سنت گسست مى‏سازد .
مسئله دیگرى که باید در اینجا مطرح شود، آن است که مدرنیته یک امر خودبنیاد است; یعنى در واقع، گفتمانى است که جوهر خود را به عنوان بنیاد خود مطرح مى‏کند . از این جهت، مدرنیته همواره پایه و اساس گفتمان مدرن را در جوهر خود مى‏یابد . در اینجا ما متوجه بحث فوکو در مورد مقاله «روشنگرى چیست؟» کانت مى‏شویم و این موضوع که از نظر فوکو، بحث کانت‏بحث روشنگرى در مورد روشنگرى یا بهتر است‏بگوییم بحث مدرنیته در مورد مدرنیته است . بحث مدرنیته در مورد مدرنیته به معناى توجه فکر مدرن به کنونى بودن (1) و معاصربودن خود است . معاصر بودن مدرنیته با فکر مدرن، به معناى خودبنیادى مدرنیته است . این خودبنیادى مدرنیته در برابر کیهان‏محورى دوران باستان و وضعیت الاهى - سیاسى قرون وسطا از وضعیتى عقل‏محور برخوردار است . مدرنیته از طریق این روند عقل‏محورى، بنیاد سیاسى خود را طرح مى‏کند و جایگاه جدیدى براى انسان در جهان بى‏پایان مدرن مى‏یابد .
در جهان سیاسى مدرن، منشا حق و قدرت، بر خلاف فلسفه ارسطویى و فلسفه قرون وسطا، نه کیهان است و نه خداوند، بلکه فردیت‏سکولارشده شهریار است . قدرت در مدرنیته سیاسى نه منشا طبیعى دارد و نه منشا الاهى; بلکه قدرتى است دنیوى‏شده که به شکل قرارداد اجتماعى ظهور مى‏کند . سیاست مدرن با ایده جدیدى از انسان، فردیت مدرن و جامعه سیاسى مدرن را ترسیم مى‏کند . این ایده جدید از انسان را مى‏توان در نگرش انسان اروپایى به هنر، علم و سیاست از دوره رنسانس به بعد دید . با شروع رنسانس ما با انسانى روبه‏رو هستیم که آفریننده است، نه گناهکار . بعد اجتماعى - سیاسى رنسانس، بنیاد و اساس هستى‏شناختى خود را در قدرت تاویل و تفسیرى مى‏یابد که رنسانس از گذشته تاریخى خود و حال خود مى‏کند .
در حقیقت، سحرگاه مدرنیته با تفسیر جدیدى از سنت‏هاى بشرى و عهد عتیق آغاز مى‏شود . این قدرت و شجاعت تفسیر و تاویل جدید را در تمام طول تاریخ مدرنیته و به‏ویژه مدرنیته سیاسى مى‏توان بررسى کرد . آنچه را که امروز به عنوان «اندیشه انتقادى‏» مى‏شناسیم، خصیصه اصلى و جدى مدرنیته و سردمداران فکرى و هنرى آن است .
در واقع، مى‏توان گفت که اندیشه انتقادى که قدرت بازنگرى به گذشته بشرى و دادن تفسیر جدیدى از آن تجلى مى‏یابد، پارادایم اصلى مدرنیته است . ارزیابى جدید از جهان و انسان همراه است‏با مفاهیم جدیدى که مدرنیته سیاسى، یا بهتر است‏بگوییم سیاست مدرنیته، را مى‏سازند . اینها مفاهیمى هستند چون طبیعت، مرگ، قدرت و حاکمیت . چرا مرگ مهم است؟ زیرا، بنا به تاریخ الاهى مسیحیت که از حضرت آدم تا روز قیامت ادامه دارد، زندگى واقعى پس از مرگ آغاز مى‏شود . قرون وسطا، با نگاه به مرگ و گناه، به زندگى مى‏اندیشد . در دوره رنسانس، زیبایى و زندگى جاى مرگ و گناه را مى‏گیرند . در مدرنیته سیاسى منظور از «طبیعت‏» دیگر فوسیس (2) یونانى نیست; بلکه منظور طبیعت و سرشت‏بشرى است . منظور مدرن‏ها از «طبیعت‏» ، دیگر «طبیعت‏» ارسطویى نیست .
در قرن شانزدهم میلادى گروسیوس در اضافه به مفهوم «حق طبیعى‏» ، از مفهوم «اراده‏» نیز سخن به میان مى‏آورد . گروسیوس مى‏گوید: «در واقع، این فرد طبیعى است که از قدرتى ارادى برخوردار است‏» . قدرت ارادى‏اى که گروسیوس از آن سخن مى‏گوید، مبناى اصلى قراردادهاى اجتماعى است که افرادى چون هابز، لاک و روسو از آن صحبت مى‏کنند . از دیدگاه نظریه‏پردازان قرارداد اجتماعى، ارتباط مستقیمى میان دو مفهوم «حاکمیت‏» و «اراده فردى‏» وجود دارد . از نظر مدرن‏ها، حکمیت‏یعنى حاکمیت‏سیاسى و از نظر متفکر مدرنى چون «بودن‏» (3) حاکمیت مدرن خودمختار و خودبنیاد است . از نظر بودن، حاکمیت امرى مطلق، تجزیه‏ناپذیر و مستمر است . به عبارت دیگر، سیاست مدرن وابسته به هیچ اصل تعالى نیست و ما از یک وضعیت‏خدامحور به یک وضعیت عقل‏محور گذر مى‏کنیم . عقلى که در مرکز عالم قرار مى‏گیرد، خودبنیاد است و عالم سیاست تبلور اراده اوست . ما در اینجا با سیاست‏سکولاریزه‏اى مواجه هستیم که خود را به طور کلى، از عالم تعالى و عالم غیرسیاسى جدا مى‏کند . آنچه براى مدرن‏ها در سیاست مهم جلوه مى‏کند، تاسیس نهادها و تاسیس حاکمیت است . پس سیاست اساسا امرى است که مى‏باید ابداع شود . سیاست مدرن بخشى از امر طبیعت نیست .
دولت، از نظر هگل، تبلور اراده عقلانى فرد به عنوان شهروند سیاسى است . مارکس با نقد دولت هگلى راه را براى ایجاد جامعه سیاسى آرمانى جدیدى باز مى‏کند . در طى 150 سال گذشته، بحث میان نگرش هگلى از سیاست مدرن و نگرش مارکسى به آن، موضوع اصلى مدرنیته سیاسى بوده است .
بحث دیگرى که در بطن مدرنیته سیاسى مطرح بوده است، بحث میان بنیامین کنستان و ژان ژاک روسو است . این بحث دوم، بحث آزادى است . روسو معتقد به دموکراسى بدون میانجى و شرکت مستقیم شهروندان در امور اجتماعى - سیاسى است . همان‏طور که گفته شد، او نگاهى نوستالژیک و رمانتیک به دولت‏شهر آتنى دارد . کنستان، به عکس، مخالف مدل روسویى سیاست است . او معتقد است که مسئله مهم مدرن‏ها سعادت در حیطه خصوصى است و فضاهاى سیاسى مدرن اجازه شرکت مستقیم شهروندان را در امور سیاست روزانه نمى‏دهد . پس آزادى و دموکراسى، بدون میانجى غیرممکن است و آزادى روسویى مساوى است‏با نبود آزادى . مسئله روسو، مسئله حاکمیت آزادى در چارچوب اراده عمومى است; در حالى که مسئله کنستان، مسئله دفاع از فضاى خصوصى فردیت مدرن است .
اشاره
برداشت نویسنده محترم از سیاست مدرن یا مدرنیته سیاسى، برداشتى خاص است . ایشان سیاست مدرن را پاسخى سیاسى و اجتماعى به این پرسش که «انسان مدرن کیست و زندگى مدرن چیست‏» مى‏داند . اما مطالب مندرج در این نوشتار، پاسخ سیاسى و اجتماعى به پرسش مذکور نیست، بلکه آرا و اندیشه‏هاى فیلسوفان سیاسى در باب موضوعات فلسفه سیاسى - نظیر مشروعیت، قدرت، حاکمیت و ... - است . به نظر مى‏رسد که سیاست مدرنیته با توجه به آراى معرفت‏شناختى، هستى‏شناختى و انسان‏شناختى مدرنیته رقم خورده است . نسبى‏گرایى معرفتى، بى‏هدف دیدن هستى، انسان‏مدارى، فردگرایى و اصالت‏سود و دنیا به جدایى هرچه بیشتر سیاست از دین و اخلاق انجامیده و بحران‏هاى عظیم سیاسى - اجتماعى عصر حاضر معلول این عوامل نظرى است .
پى‏نوشت:
1. actualite
2. phusis.
3. Bodin
آفتاب ، ش 17

تبلیغات