سیاست مدرنیته و مدرنیته سیاسی
حوزه های تخصصی:
دریافت مقاله
آرشیو
چکیده
نویسنده در این مقاله برخى از مؤلفهها و ویژگىهاى سیاست مدرن را با اشاره به آراى برخى از اندیشمندان سیاسى برشمرده است .متن
هر سیاستى ایدهاى از انسان را با خود به همراه دارد . سیاست مدرن، و یا بهتر استبگوییم مدرنیته سیاسى، پاسخ سیاسى و اجتماعى به این پرسش اساسى است که انسان مدرن کیست و زندگى مدرن چیست . پرسشى که در اینجا مطرح مىشود این است که چه تفاوت اساسى میان زندگى سیاسى مدرن و زندگى سیاسى دوره یونان و روم باستان، و نیز میان آرمانها و هنجارهاى دوره باستان و عصر مدرن وجود دارد . مدرنیته یک رویداد و واقعه تاریخى، سیاسى و فکرى است . مدرنیته یک رویداد انسانشناختى و کیهانشناختى نیز هست . پس مىتوان گفت که پسامدرنیسم دورهاى گفتمانى - فلسفى است که به نوعى درگیر بحرانهاى مدرنیته است . از این رو پسامدرنیسم در چارچوب روند مدرنیته قرار مىگیرد . مدرنیته به طور پیوسته خود را مورد سؤال قرار مىدهد و این امر دقیقا موضوعى است که از مدرنیته یک سنت گسست مىسازد .
مسئله دیگرى که باید در اینجا مطرح شود، آن است که مدرنیته یک امر خودبنیاد است; یعنى در واقع، گفتمانى است که جوهر خود را به عنوان بنیاد خود مطرح مىکند . از این جهت، مدرنیته همواره پایه و اساس گفتمان مدرن را در جوهر خود مىیابد . در اینجا ما متوجه بحث فوکو در مورد مقاله «روشنگرى چیست؟» کانت مىشویم و این موضوع که از نظر فوکو، بحث کانتبحث روشنگرى در مورد روشنگرى یا بهتر استبگوییم بحث مدرنیته در مورد مدرنیته است . بحث مدرنیته در مورد مدرنیته به معناى توجه فکر مدرن به کنونى بودن (1) و معاصربودن خود است . معاصر بودن مدرنیته با فکر مدرن، به معناى خودبنیادى مدرنیته است . این خودبنیادى مدرنیته در برابر کیهانمحورى دوران باستان و وضعیت الاهى - سیاسى قرون وسطا از وضعیتى عقلمحور برخوردار است . مدرنیته از طریق این روند عقلمحورى، بنیاد سیاسى خود را طرح مىکند و جایگاه جدیدى براى انسان در جهان بىپایان مدرن مىیابد .
در جهان سیاسى مدرن، منشا حق و قدرت، بر خلاف فلسفه ارسطویى و فلسفه قرون وسطا، نه کیهان است و نه خداوند، بلکه فردیتسکولارشده شهریار است . قدرت در مدرنیته سیاسى نه منشا طبیعى دارد و نه منشا الاهى; بلکه قدرتى است دنیوىشده که به شکل قرارداد اجتماعى ظهور مىکند . سیاست مدرن با ایده جدیدى از انسان، فردیت مدرن و جامعه سیاسى مدرن را ترسیم مىکند . این ایده جدید از انسان را مىتوان در نگرش انسان اروپایى به هنر، علم و سیاست از دوره رنسانس به بعد دید . با شروع رنسانس ما با انسانى روبهرو هستیم که آفریننده است، نه گناهکار . بعد اجتماعى - سیاسى رنسانس، بنیاد و اساس هستىشناختى خود را در قدرت تاویل و تفسیرى مىیابد که رنسانس از گذشته تاریخى خود و حال خود مىکند .
در حقیقت، سحرگاه مدرنیته با تفسیر جدیدى از سنتهاى بشرى و عهد عتیق آغاز مىشود . این قدرت و شجاعت تفسیر و تاویل جدید را در تمام طول تاریخ مدرنیته و بهویژه مدرنیته سیاسى مىتوان بررسى کرد . آنچه را که امروز به عنوان «اندیشه انتقادى» مىشناسیم، خصیصه اصلى و جدى مدرنیته و سردمداران فکرى و هنرى آن است .
در واقع، مىتوان گفت که اندیشه انتقادى که قدرت بازنگرى به گذشته بشرى و دادن تفسیر جدیدى از آن تجلى مىیابد، پارادایم اصلى مدرنیته است . ارزیابى جدید از جهان و انسان همراه استبا مفاهیم جدیدى که مدرنیته سیاسى، یا بهتر استبگوییم سیاست مدرنیته، را مىسازند . اینها مفاهیمى هستند چون طبیعت، مرگ، قدرت و حاکمیت . چرا مرگ مهم است؟ زیرا، بنا به تاریخ الاهى مسیحیت که از حضرت آدم تا روز قیامت ادامه دارد، زندگى واقعى پس از مرگ آغاز مىشود . قرون وسطا، با نگاه به مرگ و گناه، به زندگى مىاندیشد . در دوره رنسانس، زیبایى و زندگى جاى مرگ و گناه را مىگیرند . در مدرنیته سیاسى منظور از «طبیعت» دیگر فوسیس (2) یونانى نیست; بلکه منظور طبیعت و سرشتبشرى است . منظور مدرنها از «طبیعت» ، دیگر «طبیعت» ارسطویى نیست .
در قرن شانزدهم میلادى گروسیوس در اضافه به مفهوم «حق طبیعى» ، از مفهوم «اراده» نیز سخن به میان مىآورد . گروسیوس مىگوید: «در واقع، این فرد طبیعى است که از قدرتى ارادى برخوردار است» . قدرت ارادىاى که گروسیوس از آن سخن مىگوید، مبناى اصلى قراردادهاى اجتماعى است که افرادى چون هابز، لاک و روسو از آن صحبت مىکنند . از دیدگاه نظریهپردازان قرارداد اجتماعى، ارتباط مستقیمى میان دو مفهوم «حاکمیت» و «اراده فردى» وجود دارد . از نظر مدرنها، حکمیتیعنى حاکمیتسیاسى و از نظر متفکر مدرنى چون «بودن» (3) حاکمیت مدرن خودمختار و خودبنیاد است . از نظر بودن، حاکمیت امرى مطلق، تجزیهناپذیر و مستمر است . به عبارت دیگر، سیاست مدرن وابسته به هیچ اصل تعالى نیست و ما از یک وضعیتخدامحور به یک وضعیت عقلمحور گذر مىکنیم . عقلى که در مرکز عالم قرار مىگیرد، خودبنیاد است و عالم سیاست تبلور اراده اوست . ما در اینجا با سیاستسکولاریزهاى مواجه هستیم که خود را به طور کلى، از عالم تعالى و عالم غیرسیاسى جدا مىکند . آنچه براى مدرنها در سیاست مهم جلوه مىکند، تاسیس نهادها و تاسیس حاکمیت است . پس سیاست اساسا امرى است که مىباید ابداع شود . سیاست مدرن بخشى از امر طبیعت نیست .
دولت، از نظر هگل، تبلور اراده عقلانى فرد به عنوان شهروند سیاسى است . مارکس با نقد دولت هگلى راه را براى ایجاد جامعه سیاسى آرمانى جدیدى باز مىکند . در طى 150 سال گذشته، بحث میان نگرش هگلى از سیاست مدرن و نگرش مارکسى به آن، موضوع اصلى مدرنیته سیاسى بوده است .
بحث دیگرى که در بطن مدرنیته سیاسى مطرح بوده است، بحث میان بنیامین کنستان و ژان ژاک روسو است . این بحث دوم، بحث آزادى است . روسو معتقد به دموکراسى بدون میانجى و شرکت مستقیم شهروندان در امور اجتماعى - سیاسى است . همانطور که گفته شد، او نگاهى نوستالژیک و رمانتیک به دولتشهر آتنى دارد . کنستان، به عکس، مخالف مدل روسویى سیاست است . او معتقد است که مسئله مهم مدرنها سعادت در حیطه خصوصى است و فضاهاى سیاسى مدرن اجازه شرکت مستقیم شهروندان را در امور سیاست روزانه نمىدهد . پس آزادى و دموکراسى، بدون میانجى غیرممکن است و آزادى روسویى مساوى استبا نبود آزادى . مسئله روسو، مسئله حاکمیت آزادى در چارچوب اراده عمومى است; در حالى که مسئله کنستان، مسئله دفاع از فضاى خصوصى فردیت مدرن است .
اشاره
برداشت نویسنده محترم از سیاست مدرن یا مدرنیته سیاسى، برداشتى خاص است . ایشان سیاست مدرن را پاسخى سیاسى و اجتماعى به این پرسش که «انسان مدرن کیست و زندگى مدرن چیست» مىداند . اما مطالب مندرج در این نوشتار، پاسخ سیاسى و اجتماعى به پرسش مذکور نیست، بلکه آرا و اندیشههاى فیلسوفان سیاسى در باب موضوعات فلسفه سیاسى - نظیر مشروعیت، قدرت، حاکمیت و ... - است . به نظر مىرسد که سیاست مدرنیته با توجه به آراى معرفتشناختى، هستىشناختى و انسانشناختى مدرنیته رقم خورده است . نسبىگرایى معرفتى، بىهدف دیدن هستى، انسانمدارى، فردگرایى و اصالتسود و دنیا به جدایى هرچه بیشتر سیاست از دین و اخلاق انجامیده و بحرانهاى عظیم سیاسى - اجتماعى عصر حاضر معلول این عوامل نظرى است .
پىنوشت:
مسئله دیگرى که باید در اینجا مطرح شود، آن است که مدرنیته یک امر خودبنیاد است; یعنى در واقع، گفتمانى است که جوهر خود را به عنوان بنیاد خود مطرح مىکند . از این جهت، مدرنیته همواره پایه و اساس گفتمان مدرن را در جوهر خود مىیابد . در اینجا ما متوجه بحث فوکو در مورد مقاله «روشنگرى چیست؟» کانت مىشویم و این موضوع که از نظر فوکو، بحث کانتبحث روشنگرى در مورد روشنگرى یا بهتر استبگوییم بحث مدرنیته در مورد مدرنیته است . بحث مدرنیته در مورد مدرنیته به معناى توجه فکر مدرن به کنونى بودن (1) و معاصربودن خود است . معاصر بودن مدرنیته با فکر مدرن، به معناى خودبنیادى مدرنیته است . این خودبنیادى مدرنیته در برابر کیهانمحورى دوران باستان و وضعیت الاهى - سیاسى قرون وسطا از وضعیتى عقلمحور برخوردار است . مدرنیته از طریق این روند عقلمحورى، بنیاد سیاسى خود را طرح مىکند و جایگاه جدیدى براى انسان در جهان بىپایان مدرن مىیابد .
در جهان سیاسى مدرن، منشا حق و قدرت، بر خلاف فلسفه ارسطویى و فلسفه قرون وسطا، نه کیهان است و نه خداوند، بلکه فردیتسکولارشده شهریار است . قدرت در مدرنیته سیاسى نه منشا طبیعى دارد و نه منشا الاهى; بلکه قدرتى است دنیوىشده که به شکل قرارداد اجتماعى ظهور مىکند . سیاست مدرن با ایده جدیدى از انسان، فردیت مدرن و جامعه سیاسى مدرن را ترسیم مىکند . این ایده جدید از انسان را مىتوان در نگرش انسان اروپایى به هنر، علم و سیاست از دوره رنسانس به بعد دید . با شروع رنسانس ما با انسانى روبهرو هستیم که آفریننده است، نه گناهکار . بعد اجتماعى - سیاسى رنسانس، بنیاد و اساس هستىشناختى خود را در قدرت تاویل و تفسیرى مىیابد که رنسانس از گذشته تاریخى خود و حال خود مىکند .
در حقیقت، سحرگاه مدرنیته با تفسیر جدیدى از سنتهاى بشرى و عهد عتیق آغاز مىشود . این قدرت و شجاعت تفسیر و تاویل جدید را در تمام طول تاریخ مدرنیته و بهویژه مدرنیته سیاسى مىتوان بررسى کرد . آنچه را که امروز به عنوان «اندیشه انتقادى» مىشناسیم، خصیصه اصلى و جدى مدرنیته و سردمداران فکرى و هنرى آن است .
در واقع، مىتوان گفت که اندیشه انتقادى که قدرت بازنگرى به گذشته بشرى و دادن تفسیر جدیدى از آن تجلى مىیابد، پارادایم اصلى مدرنیته است . ارزیابى جدید از جهان و انسان همراه استبا مفاهیم جدیدى که مدرنیته سیاسى، یا بهتر استبگوییم سیاست مدرنیته، را مىسازند . اینها مفاهیمى هستند چون طبیعت، مرگ، قدرت و حاکمیت . چرا مرگ مهم است؟ زیرا، بنا به تاریخ الاهى مسیحیت که از حضرت آدم تا روز قیامت ادامه دارد، زندگى واقعى پس از مرگ آغاز مىشود . قرون وسطا، با نگاه به مرگ و گناه، به زندگى مىاندیشد . در دوره رنسانس، زیبایى و زندگى جاى مرگ و گناه را مىگیرند . در مدرنیته سیاسى منظور از «طبیعت» دیگر فوسیس (2) یونانى نیست; بلکه منظور طبیعت و سرشتبشرى است . منظور مدرنها از «طبیعت» ، دیگر «طبیعت» ارسطویى نیست .
در قرن شانزدهم میلادى گروسیوس در اضافه به مفهوم «حق طبیعى» ، از مفهوم «اراده» نیز سخن به میان مىآورد . گروسیوس مىگوید: «در واقع، این فرد طبیعى است که از قدرتى ارادى برخوردار است» . قدرت ارادىاى که گروسیوس از آن سخن مىگوید، مبناى اصلى قراردادهاى اجتماعى است که افرادى چون هابز، لاک و روسو از آن صحبت مىکنند . از دیدگاه نظریهپردازان قرارداد اجتماعى، ارتباط مستقیمى میان دو مفهوم «حاکمیت» و «اراده فردى» وجود دارد . از نظر مدرنها، حکمیتیعنى حاکمیتسیاسى و از نظر متفکر مدرنى چون «بودن» (3) حاکمیت مدرن خودمختار و خودبنیاد است . از نظر بودن، حاکمیت امرى مطلق، تجزیهناپذیر و مستمر است . به عبارت دیگر، سیاست مدرن وابسته به هیچ اصل تعالى نیست و ما از یک وضعیتخدامحور به یک وضعیت عقلمحور گذر مىکنیم . عقلى که در مرکز عالم قرار مىگیرد، خودبنیاد است و عالم سیاست تبلور اراده اوست . ما در اینجا با سیاستسکولاریزهاى مواجه هستیم که خود را به طور کلى، از عالم تعالى و عالم غیرسیاسى جدا مىکند . آنچه براى مدرنها در سیاست مهم جلوه مىکند، تاسیس نهادها و تاسیس حاکمیت است . پس سیاست اساسا امرى است که مىباید ابداع شود . سیاست مدرن بخشى از امر طبیعت نیست .
دولت، از نظر هگل، تبلور اراده عقلانى فرد به عنوان شهروند سیاسى است . مارکس با نقد دولت هگلى راه را براى ایجاد جامعه سیاسى آرمانى جدیدى باز مىکند . در طى 150 سال گذشته، بحث میان نگرش هگلى از سیاست مدرن و نگرش مارکسى به آن، موضوع اصلى مدرنیته سیاسى بوده است .
بحث دیگرى که در بطن مدرنیته سیاسى مطرح بوده است، بحث میان بنیامین کنستان و ژان ژاک روسو است . این بحث دوم، بحث آزادى است . روسو معتقد به دموکراسى بدون میانجى و شرکت مستقیم شهروندان در امور اجتماعى - سیاسى است . همانطور که گفته شد، او نگاهى نوستالژیک و رمانتیک به دولتشهر آتنى دارد . کنستان، به عکس، مخالف مدل روسویى سیاست است . او معتقد است که مسئله مهم مدرنها سعادت در حیطه خصوصى است و فضاهاى سیاسى مدرن اجازه شرکت مستقیم شهروندان را در امور سیاست روزانه نمىدهد . پس آزادى و دموکراسى، بدون میانجى غیرممکن است و آزادى روسویى مساوى استبا نبود آزادى . مسئله روسو، مسئله حاکمیت آزادى در چارچوب اراده عمومى است; در حالى که مسئله کنستان، مسئله دفاع از فضاى خصوصى فردیت مدرن است .
اشاره
برداشت نویسنده محترم از سیاست مدرن یا مدرنیته سیاسى، برداشتى خاص است . ایشان سیاست مدرن را پاسخى سیاسى و اجتماعى به این پرسش که «انسان مدرن کیست و زندگى مدرن چیست» مىداند . اما مطالب مندرج در این نوشتار، پاسخ سیاسى و اجتماعى به پرسش مذکور نیست، بلکه آرا و اندیشههاى فیلسوفان سیاسى در باب موضوعات فلسفه سیاسى - نظیر مشروعیت، قدرت، حاکمیت و ... - است . به نظر مىرسد که سیاست مدرنیته با توجه به آراى معرفتشناختى، هستىشناختى و انسانشناختى مدرنیته رقم خورده است . نسبىگرایى معرفتى، بىهدف دیدن هستى، انسانمدارى، فردگرایى و اصالتسود و دنیا به جدایى هرچه بیشتر سیاست از دین و اخلاق انجامیده و بحرانهاى عظیم سیاسى - اجتماعى عصر حاضر معلول این عوامل نظرى است .
پىنوشت:
1. actualite
2. phusis.
2. phusis.
3. Bodin
آفتاب ، ش 17