دین، معنویت و انسان مدرن
حوزه های تخصصی:
دریافت مقاله
آرشیو
چکیده
نویسنده در این مقاله ابتدا مؤلفههاى مدرنیته را بیانکرده است، و سپس در مقایسه این مؤلفهها با عناصر و مؤلفههاى دین، مىکوشد تا نشان دهد میان دین و عقل مدرن سازگارى وجود ندارد .متن
بخش اول: مدرنیته چیست؟
1 . مدرنیته را مجموعه فرهنگ و تمدن اروپایى - از رنسانس به این سو - دانستهاند . به نظر وبر مفهوم اصلى و کلیدى مدرنیته، در خردباورى و عقلانیت و حاکمیتخردورزى بر سرنوشت اجتماعى انسان است . ماکس وبر مدرنیته را سازمان بخردانه جامعهاى مىداند که گسستى تام با باورهاى فرجامشناسانه ایجاد کرده است . او تاکید مىورزد که انسان مدرن به جهانى تعلق دارد که با قوانین مستحکم طبیعى اداره مىشود; قوانینى که خرد آنها را کشف و سپس پیروىشان کرده است . با مبنا قرار گرفتن انسان در این دوره همه چیز و حتى خدا، خاستگاه بشرى پیدا مىکند . اساسا عصر روشنگرى نتیجه پایان بخشیدن به تسلط گذشته انسان بر حال او به منظور تعیین آیندهاش بود .
2 . در فهم جدید، جهان خارج و طبیعتبیرون از آدمى رنگ باخت، و جهان و سوژه شناسایى در کنار یکدیگر نشستند و یکى شدند، و انسان به منزله فاعل شناسایى و اقتدار، به گونهاى خودبنیاد، عالم را به ابژه معرفتى و اقتدار خود تبدیل کرد . در دوره پیشامدرن یا سنتى، آنچه اقتدار داشت، حقایق خارج از ذهن بود . در دوران مدرن، این تفکر کانون مداقهاى جدى قرار گرفت و فرو ریخت . در تصویر جدید، چیزى به نام عالم خارج وجود نداشت . کانت در مباحث پدیدارشناختى خود نشان داد که ذات جهان یا اشیاى طبیعى (1) از دسترس معرفتخارج است و به همین دلیل، طبیعت و محیط چیزى جز معرفتهاى ما درباره عالم نیست . بعدها هوسرل بر این مسئله تاکید کرد و گفت ما همیشه با آگاهى محض و ناب سر و کار داریم نه با جهان محض و ناب، یعنى جهان فارغ از آگاهى . انقلاب کپرنیکى کانت در حوزه معرفتشناسى مدعى بود جهان به ذهن ما سامان نمىدهد (تفکر سنتى)، بلکه ذهن ما به جهان هارمونى مىبخشد .
3 . از دیگر سو، با انگیزاسیون قرون وسطا و نتایج آن، نیروى معنوى و عالم قدسى بیرون از ساحتخرد آدمیان بىاعتبار، و سپس طرد و انکار شد . به دنبال آن، ارتباط قوانین زندگى و دستورالعملهاى اجتماعى با متافیزیک، با تبر آهنین عقل جدید قطع، و زیر برگههاى قراردادهاى انسانى امضا شد . این تقلیلیافتگى تسلط و اقتدار کلیسا بر روح و ذهن انسانها، مسئله انسان و سرنوشتسیاسى و اجتماعى او را جاىگزین مسئله آخرت و رستگارى ساخت، و انسانشناسى جدید به جاى جهانشناسى کلیسایى متولد گردید .
در تعریف جدید، پیوند با دین و خدا موجد مسخ انسان معرفى شد و این امر که آدمى براى حفظ اصالتخود باید از خدا دور شود، شاخص گردید . انسان خودمحور اینک باید خود به تنهایى براى زندگى خویش برنامهریزى کند . در اینجا بود که قوانین و قراردادهاى اجتماعى بشرى زاده شد .
اصولا آنچه با عنوان مدرنیته شناخته مىشود بخش عمدهاى از شکلیافتگى خود را در همین انفکاک و جدایى انسان از آسمان مىجوید . مدرنیته دو مفهوم عمده را بر تارک خود داشت: یکى خودآیینى و مولود آن، یعنى آزادىهاى فزاینده و فراگیر; دیگرى علم و تکنولوژى که به مدد تسلط عقلانى بر تمامى لایههاى جهان به دست آمده بود .
هر دو ویژگى دنیا و انسان مدرن بىشک به دلیل افزایش عقلانىسازى و پیشرفت تفکر انتقادى و استدلالگرایى رخ داده است .
4 . ایده مدرنیته ابتدا تاکیدى بود بر دیدگاه سلبى آن، یعنى باور به کارکرد و ضرورت اعمال اندیشه انتقادى و ویرانسازى سنتهاى کهنه به سود انسان . با توجه به اینکه پذیرفته شد هر ایدهاى انتقادپذیر و سپس ابطالپذیر است، نتیجه گرفته شد که هیچ عقیدهاى همیشه ثابت و درست نیست . یکى از مباحثبسیار جدى و تاثیرگذار بر اندیشه غربى، تاریخى دیدن حقیقت است . این اندیشه که با «هگل» جان گرفت، بیش از هر چیز تاکیدى استبر نسبى بودن حقیقت; بدین معنا که زایش این نوع نسبیت در برابر اطلاقگرایى دنیاى سنتى، تفسیر حقیقت را بر مدار افراد سامان داد .
5. روشنفکران امروز، مدرنیته را مجموعه پیچیده فرهنگىاى مىدانند که امکان نقد و سپس نفى ایدههاى پیشین را فراهم آورده و راهگشاى سلطه عقل شده است . در این مجموعه، اصل اول، برقرارى آزادى است، و جامعهاى آزاد است که بر اساس قوانین انسانى اداره شود و نه قوانین آسمانى . مهمترین حق فرد انسانى آزادى است . تنها با فرض حق آزادى است که سایر حقوق قابل تحصیل مىشوند .
بخش دوم: نقدى بر تز تلفیق میان عقل مدرن و دین
در اندیشه کاتولیک، ایمان نداشتن به برگزیدهبودن، خود نشانه ضعف ایمان تلقى مىشد . بنابراین فرد مسیحى به برگزیده بودن خود یقین مىیافت و براى اثبات آن مىکوشید هرچه بیشتر با دنیا در ارتباط باشد و نه با آخرت; به این دلیل که توجه به آخرت مستلزم این نگاه تلقى شد که فرد انسانى به سعادتمند بودن خود شک دارد . این آموزه غیرعقلانى (تقدیر) نتایج درخشانى را در پیشرفت مسیحیان داشت .
به وضوح مشاهده مىشود که بنیان تمدن عظیم غرب، که شعار محورى خود را بر افسونزدایى از جهان و قطع دخالت متافیزیک از ساحت زندگى (سکولاریسم) استوار ساخته بود، بر پایه آموزهاى تماما دینى و متافیزیکى به نام خواستخودسرانه خداوند، یعنى آموزه تقدیر، بنا گردید . تاکید بر فرد انسانى در مقابل ایده بىارادگى مطلق انسان در برابر تقدس مجسم (کلیسا) مهمترین بخش از ایده نوسازى دینى بوده است . مدرنیته برآیند همین فرآیند نوسازى است . این نوسازى از بازخوانى متون مقدس آغاز شد . بعد تاریخى معرفتبشرى و گوناگونى راههاى بیان آن در حدود مرزهاى زبانى، نشاندهنده این بود که معرفتحقیقى و علمى مستلزم رویکردى نقادانه و هرمنوتیکى به موضوع مورد پژوهش است .
الف) سازمان عالم مدرن با اندیشه غیر دینى برپا شده است و نگاه انسان جدید به عالم و طبیعت و موجودات، نگاهى غیردینى است . در تجدد، انسان فرد خودسالار و خودبنیادى است که پیششرط اخلاقى بودن، و مقیاس ارزشگذارى در جامعه و سیاست است; اما در اندیشه دینى، دین و وحى شرط خودسامانى فطرت انسانى است .
عقلانیت مدرن عقلانیتى است ابزارى یا عملى . این عقلانیت دائما در اندیشه تغییردادن شکل جهان طبیعى و اجتماعى خویش به سوى مطلوب است; اما عقلانیتسنتى عقلانیتى است در طلب کشف حقیقت .
ب) عقل در مفهوم سنتى، قوهاى است که حقایق عینى و از پیش موجود را کشف مىکند . تعقل در متون دینى نیز «تدبر در امور» معنا مىشود . دین با عقل استدلالگرى که از مقدمات به نتایج مىرسد بسیار متفاوت است . معمولا در نگاه ادیان، عقل با ایمان، عشق و عاطفه نوعى ملازمت دارد . عقلى که در اینجا مطرح مىشود نه عقلانیت استدلالى، بلکه نوعى عقلانیت تاییدکننده است که موجودیت و احترام خود را با تایید گفتهها و نصایح امر مقدس مىیابد .
ب - 1) اگر عقلانى بودن عقیدهاى را در آن بدانیم که یا بدیهى باشد یا با سیر استدلالى معتبرى از بدیهیات نتیجه شده باشد، مطمئنا هیچ یک از عقاید دینى عقلانى نیست .
ب - 2) چنانچه عقلانى بودن عقیدهاى را در این بدانیم که آن عقیده مىباید با همه یا دستکم اکثریت قاطع سایر عقاید آدمى سازگار باشد، باید گفت که عقاید دینى شاید مىتوانستند براى تعدادى بىشمار از انسانهاى سنتى عقلانى باشند; اما بسیارى از آنها براى انسان امروزى نمىتواند عقلانى تفسیر شود . بسیارى از مجهولات دنیاى گذشته، با رشد علوم تجربى و انسانى، عیان، و اعتبار بسیارى دیگر از معتقدات گذشته با کشفها و مجادلههاى قرون اخیر فرو ریختند . براى انسان امروزى بسیارى از اصول اخلاقى با عقل استدلالى ثابتشده، و نتایجبد یا خوب آنها به اثبات عقلى رسیده است . براى همین، اعتقادات دینى در دنیاى سنت، به جهت کمى معلومات ذهنى آدمیان، با سایر اعتقادت همپوشانى خاص داشت، و اصلا کلیت عقاید را عقاید دینى در بر مىگرفت . اما در دنیاى جدید، با توجه به عقلانیت مستقر در اعتقادات و باورها، عقاید دینى نامعقول جلوه مىکنند .
ب - 3) اگر عقیدهاى را بتوان عقلانى دانست که به حکم عاطفه و احساس یا ایمان و تعبد و در مجموع، تعلقات و گزینشهاى خودسرانه و بدون دلیل به دست نیامده باشد، در این شکل، بىشک اکثریت قریب به اتفاق عقاید دینى غیرعقلانىاند; چون بیش از هرچیز دیگر تحت تاثیر یکى از عوامل فوق هستند .
وجوهى که در تعریف عقلانیت و نسبت آن با عقاید دینى گفته شد، ناظر به عقلانیت نظرى است . عقلانیت نظرى، ناظر به عقاید است و به وصف باورها مىپردازد . گذر به بدیهیات، ایجاد سازگارى با دیگر عقاید آدمى، تحت تاثیر احساسات، ایمان و توجیهات خودسرانه نبودن و همچنین تحقیقات کافى، از شرایط عقل نظرى هستند .
ب - 4) تحقیقات کافى، از شرایط مهم عقلانى بودن اعتقاد است . اگر گزارهاى با مطالعات و تحقیقات کافى به اثبات رسد، آن گزاره عقلانى است . این تحقیقات در دو بعد صورت مىگیرد: تحقیقات کافى خود شخص; معیارهاى همگانى . فرد مىتواند با توجه به این مسئله که دین و جهانبینى آن تا چه میزان قادر استبه گونهاى قابل قبول معضلاتش را سامان بخشد، آن را قبول یا رد کند . وجه دیگر شرط عقلانى بودن یک اعتقاد، کافى بودن تحقیقات بر اساس معیارهاى همگانى و عمومى است . با این دید نیز هیچیک از عقاید دینى عقلانى نیستند; چراکه عقاید دینى معطوف به پذیرش باطنى است . هیچیک از معیارهاى انفسى، (2) مثل اعتقادات دینى، را نمىتوان با معیارهاى آفاقى (3) سنجید و تایید کرد . معیارهاى همگانى، اجماعى است قانونى یا مدنى از کلیه نیازهاى اشخاص در حوزه عمومى، و نه تکتک حالات و روحیات افراد در حوزه خصوصى .
همانگونه که دیده شد، به غیر از تحقیقات و معیارهاى شخصى، هیچیک از وجوه عقلانیت نظرى مؤید دین و عقاید و احکام ارزشى آن نیست . البته عقلانى بودن یا نبودن گزاره یا اعتقادى، با صادق یا کاذب بودن آن به کلى متفاوت است .
ج) اگر به دین به مثابه یک پدیده تاریخى بنگریم مطمئنا ادیان نهتنها سنتگریز، که سنتستیز بودهاند . اما ادیان هرچند با سنتستیزى آغاز گردیدهاند، براى بقا و حفظ استمرار هویت، مجبور شدند خود را آنگونه بنمایانند که بىچون و چرا مورد قبول نسلها قرار گیرند . آنچه که در تاریخ ادیان روى داد، ایجاد سلسلهمراتب قدرت و تولید اشکال گوناگون فرمانبردارى براى تبدیل تجربه معنوى پیامبر به سازمان و ساختى پابرجا به نام دین بود . در این حال، سنتگرایى شرط مهم و اساسى براى ماندگارى ادیان تاریخى شد و نهاد دین در پیوندى عمیق با سنتبه یکدیگر تحویل شدند .
اما دین و دیندارى به غیر از این معناى تاریخى در معناى شخصى و وجودى، همانگونه که گفته شد، مستلزم دربرداشتن اشکالى از تعبد، تسلیم و تقلید (4) در برابر منبع، احکام و جهانبینى خاص است . بدون این وجوه، دین کاملا بىمعنا و خالى از هویت است . به زعم نگارنده، این تعبد، تسلیم و تقلید در مقام نظر با عقلانیت منافات دارد و در مقام عمل با آزادى ناسازگار است .
بىشک دین بزرگترین پیامآور اخلاق در دوران کودکى بشر بوده است . قصور فکرى بشر در زمان ظهور دین، بدون ابزار تسلیمکننده و اجبارگرایانه شریعتبه نتایجى مىانجامید که مطمئنا حیات بشرى را به مخاطره مىانداخت . دستورات اخلاقى مانند راستگویى، امانتدارى و معنویت، و احکام دستورى مانند منع زنا با محارم، دورى از دزدى و چپاول و ... در ظرف قلانیتبشر گذشته به هیچ وجه نمىتوانسته مبنا و توجیهى عقلانى و فلسفى بیابد، و تنها نیرویى که مىتوانست آدمیان گذشته را به اینگونه زیست رهنمون گردد قدرت بلامنازع دین و احکام تعبدى آن بوده است .
این کارکرد برجسته دینهاى تاریخى در دنیاى سنت، در دنیاى مدرن با اثبات عقلانى و فلسفى وجوه اخلاقى، که آنان را از قدرت عبودیت دینورزانه رها مىساخت و همچنین مکشوفات جدید عقلى که با گزارههاى شریعت دین در تضاد مىافتادند، زیر سؤال رفت . اجمالا مىتوان گفت تجددگرایى به معناى مقبول و رایج آن خود را بر دو پایه استوار ساخت: عقلانیت و آزادى . این دو شاخصه تجددگرایى، بىتردید با منطق عبودیت دینى در تضادند .
د) از دیگر وجوه غیرعقلانى بودن دین، خصیصه عمومیتداشتن (5) آن است . دین پدیدهاى است پوپولیستى که در دسترس همگان است . لازمه این خصوصیت، یعنى عمومى بودن دین، استدلالى نبودن آموزههاى آن است . مراحل استدلالورزى چیزى نیست که در دسترس همگان قرار گیرد . هرچه به طرف استدلالى بودن قضیهاى به پیش رویم از عمومى بودن و کلیت آن کاسته مىشود و شرایط تخصصى بودن را احراز مىکند .
ه) در نگاه دینى سر و کار ما با انسان غافل است; انسانى که از حقیقت غفلت ورزیده است; غفلتى که در دامن منش دینى مىتواند رها شود . درحالىکه علم جدید از جاهل سخن مىگوید، و ادعاى استدلال فلسفى، بیرون بردن انسان از جهل به سوى علم است .
و) آموزهها و حتى جوهر دین حیرتزاست، و این از دیگر وجوه اساسى و مهم غیر عقلانى بودن دین است: یک نوع «نمىدانم» فراگیر; «نمىدانمى» که مولود انسان بودن انسان است در برابر مفهومى به نام خدا که همهچیز مىداند .
اما ادعا و وظیفه اصلى استدلال عقلانى، حیرتزدایى است . این حیرتزدایى به انسان احساس تنهایى و بیگانگى و جدایى از عالم مىبخشد; چراکه او باور مىکند فراتر از قضایاى موجود چیز متافیزیکى دیگرى وجود ندارد، یا اگر وجود دارد مهم و تاثیرگذار نیست . مطمئنا خواست تغییر جهان به سمت مطلوب، از ویژگىهاى عقلانیت جدید براى خلق حقیقت و کشف مجهولات بوده است .
مواردى که در باب تباین میان عقل و دین عنوان گردید، بیشتر معطوف بود به رویکرد دین در قبال جهان خارج; تفاوتى که مىتوان آن را به تفاوت میان عقل سنتى و عقل مدرن در معنا و مفهوم آن خلاصه نمود . بهجز موارد ذکر شده، که در زمینههاى وجودشناسى دین قابل توجهاند، شاخصهاى دیگرى وجود دارد که بیشتر معطوف به موجودیت دین (انتیک) هستند; به این معنا که دیندارى و دینورزى در بستر تاریخى خویش به نتایج و دستاوردهایى رسیده است که مىتوان آنها را با نتایج استدلالورزى در تفاوت دید:
الف) سنت دینى همواره متوجه گذشته است; به این معنا که الگوى غایت دیندارى، تکرار گذشته درخشان زیست انسانهاى برجسته آن دین است . تقید به الگوهاى فوق بشرى و تعبد در برابر شیوه زندگى و سخنان آنان، همیشه دین را پدیدهاى گذشتهمدار نمایانده است . اما عقلانیت جدید، عقلانیتى است معطوف به آینده; هرچند از معانى تولید شده از گذشته نیز تاثیرپذیر است .
ب) نظم ارگانیک درونى ادیان و سازماندهى رفتار و افکار معتقدان، نوعى اطلاق معرفتشناسانه در ساحت دین در طول تاریخ پدید آورده است . با توضیحى بیشتر مىتوان گفتسنت همواره متکى به یک نوع حافظه جمعى است . به این معنا که دین با قواعد تعریف شده و صورتبندى معین در باب حقیقت، تبدیل به فرآیندى فعال در بازتولید گذشته شده است . این بازتولید سازنده نوعى رادیکال از هویت مستقل، غیریتآفرینى و مسئولیتسازى در طول حیات دینى شده است . نفى ادیان دیگر از جانب دینداران هر دین خاص، کامل نبودن اعتقادات دیگران، و مفاهیمى همچون کافر و مرتد، از جمله موارد فوق براى تبدیل دین به هویتى مستقل بوده است; هویت مستقلى که سازنده من بسته در هر هارمونى دینىاى مىباشد . این غیریتآفرینى و دیگرىسازى در ادیان، لازمه تبدیل دین به سنتى ماندگار و ایجاد هویتى مستقل براى جذب افکار و تقیدات است . این نکته قابل تامل است که هرچند مدرنیته، سازمانبخشى ادیان به زندگى آدمیان را آماج حمله و فروپاشى قرار داد، اما در بطن خود و در عمل، سازنده نوعى دیگر از اطلاق و تنظیم رفتار گردید که شاید اندک تحرک و طغیان درونسازمانى ادیان از جانب دینداران را نیز در درون خود برنمىتابد . دیندارى در بستر خود توانست اندک اشکال مختلف و گوناگون از دینورزى را پدید آورد; اما مدرنیته با تبدیل شدن به یک کلیت فراگیر و حاکم (کلان روایت)، روز به روز از فلسفه خود، که بر طبل تکثرگرایى و آزادى مىکوبید، دور شد .
ج) معضل بزرگ دیگر این است که وجود زبان خاص، برنامههاى خاص و سازماندهى خاص در هر یک از ادیان، مولد طبقهاى است که خود را مفسر و البته پاسدار زبان و قاعده دین مىنامید . هر صورتبندى به مفسران خاصى نیاز دارد و چنانچه این صورتبندى داراى بار ارزشى متافیزیکى باشد، مفسران آن نیز مقدس مىگردند .
آتوریته روحانیون (با سیستم تحلیلى زیمل) بیش از آنکه مرهون ساختار مطلقگرایانه دین باشد، وامدار ذات نیازمند و خودنابسنده توده دینداران است . عموما خود دینداران به تولید و تقویت جایگاه روحانیون مىپردازند . نیاز به یک راهنماى خارجى که از جانب خدا یا نمایندگان او برگزیده شده است و به اراده او ارتباط میان انسان و خدا ساماندهى مىشود و بدون توجه و مراقبت او این ارتباط ممکن نمىگردد، از اهم دلایل برجستگى طبقه روحانیون و نهادهاى سنتى در هر سنت دینى است . نکته در اینجاست که صورتبندى اجتماعى دین سراسر ماقبل مدرن است، و این با صورتبندى جدید به کلى تباین دارد .
در مجموع باید گفت که زندگى سنتى و دینمدارانه در ساخت عقلانیت جدید زندگى محدود و بستهاى استخالى از امکان تفکر و تعقل آزاد در بسترى انتقادى; زیرا در زندگى ساده و سنتى، سؤالات عمیق هستى در باب جهان و انسان پاسخهایى ابتدایى مىیابند و این کاملا مترادف استبا ضدفلسفى زیستن .
تا اینجا تباین میان آموزههاى دینى با عقل نظرى و عقلانیت جدید اثبات شد . لازم است در پایان، به نکتهاى توجه داده شود . برخى براى توجیه تفاوت میان جوهر دینى و عقلانیت مدرن از مفهومى چون عقل دینى سخن مىگویند . از دید نگارنده عقل دینى گزارهاى است کاملا تناقضنما . ذات و جوهر دین به مثابه یک سازمان اعتقادى، با ذات عقل به منزله نظام استدلالگرى در تباین است و این دو نمىتوانند ترکیب اضافىاى همچون عقل دینى ایجاد کنند .
اشاره
تلاش نویسنده محترم در بازشناسى و بازنویسى مشخصات مدرنیته و انسان مدرن، هرچند دربردارنده نکتهاى بدیع نیست، در حد یک مقاله جامع و دقیق هست . تاکید ایشان بر عناصر عقلگرایى، انسانمدارى، فردگرایى، علمگرایى، دینگریزى (یا دین ستیزى)، تکثرگرایى، آزادى و حقوق بشر، رفاه و سرمایهدارى، به مثابه اصلىترین مشخصات مدرنیته، تاکیدى درست است . اما در بخش دوم و اصلى مقاله، یعنى نقدى بر تز تلفیق میان عقل مدرن و دین، نکات بسیارى براى تامل و بررسى و نقد وجود دارد که در ذیل به برخى از این نکات اشارت رفته است:
1 . روشن است که خاستگاه مدرنیته و عناصر محورى آن، مانند عقل ابزارى و ... ، جهان غرب است . ازاینرو لازم است در مقام تبیین و هر نوع تعمیم و حکمى، شرایط و بستر و زمینههاى شکلگیرى مدرنیته را در نظر بگیریم . معمولا یکى از لغزشهاى کسانى که به مباحثى چون نسبت عقل و دین، دین و دنیاى جدید و ... مىپردازند این است که آگاهانه یا ناخودآگاه ادیان الاهى را به مسیحیت فرو مىکاهند و شرایط و لوازم رویارویى کلیسا را با علم و دنیاى جدید به سایر ادیان نیز سرایت مىدهند . به بیان دیگر هنگامى که مثلا از رابطه عقل با دین بحث مىکنند، عمدتا به دین و باورهاى دین مسیحیت، آن هم از نوع قرون وسطایى آن، نظر دارند; اما در مقام نتیجهگیرى دستبه تعمیمى بىمبنا مىزنند . در این مقاله نیز یکى از اساسىترین اشکالات، بىتوجهى به محتوا و اصول و مبانى معرفتى دین اسلام است . از مسلمات اسلام تحقیق عقلى - فلسفى درباره اصول دین است . قرآن و سنت اسلامى، عقل و استدلال را چنان ارج نهادهاند که در منزلت والاى آنها هیچ تردیدى باقى نمىماند .
2 . نویسنده محترم نوشتهاند: «اگر عقلانى بودن عقیدهاى را این بدانیم که یا بدیهى باشد یا با سیر استدلالى معتبرى، از بدیهیات نتیجه شده باشد، مطمئنا هیچ یک از عقاید دینى عقلانى نیست؟» با صرف نظر از اینکه عقلانى بودن اعتقاد را چگونه معنا کنیم و با فرض اینکه عقلانى بودن، همان باشد که نویسنده محترم گفته است، باید به این مطلب توجه کرد که عقاید دینى شامل عقایدى مبنایى مانند وجود خدا، یکتایى خدا (توحید)، جهان آخرت (معاد)، نیاز بشر به هدایت (وحى) و ... و مجموعهاى از آرا و احکام اخلاقى و فقهى است . کیست که نداند عقاید مبنایى و احکام اخلاقى اسلام یا از بدیهیات عقلى استیا با سیر استدلالى معتبر، به بدیهى مىرسد . پس این همه استدلالهاى فلسفى و کلام عقلى اندیشمندان اسلامى براى اثبات چه مطالبى و با چه روش استدلالىاى است؟ از سوى دیگر بسیارى از احکام فقهى از مستقلات عقلىاند که بر اساس احکام بدیهى عقلى نظرى استنتاج شدهاند . آن بخش باقىمانده از فقه نیز مستند به نقل اثبات شده به وسیله عقل است .
از این مطلب عجیبتر آن است که عقلانى بودن را به سازگارى تفسیر کنیم و بگوییم که چون برخى از عقاید دینى با باورهاى انسان مدرن سازگار نیست، پس عقلانى نیست; زیرا اولا سازگارى، خود، مفهومى مبهم و تعریف ناشده است که اگر قرار باشد تعریف شود باید به وسیله عقل تعریف گردد . ازاینرو براى آنکه این تعریف عقلانى باشد باید سازگار باشد، که در این صورت به نوعى دور مبتلا خواهیم شد; ثانیا اگر مجموعهاى از باورهاى خرافى و پوچ با هم سازگار باشند، آیا مىتوان گفت این مجموعه عقلانى است؟ ثالثا خطاپذیرى دانش بشرى امرى نیست که بر کسى پوشیده باشد . ازاینرو با چه مدرکى باید سازگارى با احکام و باورهاى مستند به علوم تجربى را ملاک عقلانیت دانست؟
3 . نویسنده محترم در بخش دیگرى از نوشتار خود آوردهاند: «اگر چنانچه عقیدهاى را بتوان عقلانى دانست که در مجموع از تعلقات و گزینشهاى خودسرانه و بدون دلیل به دست نیامده باشد، بىشک اکثریت قریب به اتفاق عقاید دینى غیرعقلانىاند» !!! هیچ روشن نیست دلیل و سند اینچنین حکمى چیست؟ نویسنده محترم بر اساس کدام منطق و کدام شاهد، چنین ادعا کردهاند؟ آیا باور به خدا، قیامت، نبوت و عصمت ... و احکام اخلاقى و فقهى دین از گزینشهاى خودسرانه و بىدلیل است؟ کاش نویسنده محترم مراد خود را از «دلیل» بیان مىکردند تا روشن مىشد پذیرش باورهاى غیر دینى چه مقدار از باورهاى دینى ضابطهمندتر و منطقىترند .
4 . ایشان تحقیقات کافى را از شرایط مهم عقلانى بودن اعتقاد ذکر کرده، مىگویند از آنجا که این شرط در اعتقادات دینى وجود ندارد، این اعتقادات غیرعقلانىاند . اما پرسش این است که اولا چه کسى با چه ملاکى این شرط را شرط عقلانى بودن قرار داده است؟ ثانیا ملاک «کافى بودن» چیست و چه مقدار تحقیق کافى است؟ چه نوع تحقیقى و با چه روشى؟
5 . نویسنده محترم یکى از شرایط عقلانى بودن اعتقاد را پذیرش آن بر اساس معیارهاى همگانى و عمومى مىدانند و معتقدند «عقاید دینى معطوف به پذیرش باطنى است و این پذیرش، ناظر استبه ساحت درونى تکتک افراد» . ازاینرو «هیچیک از عقاید دینى عقلانى نیستند . هیچیک از معیارهاى انفسى، مثل اعتقادات دینى را نمىتوان با معیارهاى آفاقى سنجیده، تاکید کرد» . درباره این مطلب باید گفت: اولا میان پذیرش همگانى و درستى و صدق معرفتشناختى یک باور هیچ تلازم منطقىاى وجود ندارد . تاریخ اندیشه بشرى و تجربه مکرر، نشان از آن دارد که چه باورهاى نادرست و ناصوابى که از پذیرش عمومى و همگانى برخوردار بودهاند و گذشت زمان و پیشرفت علمى - فلسفى از خطابودن آنها پرده برداشته است .
ثانیا چه کسى با چه وثاقت و مشروعیت معرفتىاى تعیین کرده است که معیار عقلانى بودن، پذیرش همگانى و عمومى است؟ اگر بر اساس پذیرش فردى به چنین ملاکى رسیدهاند، طبق این ملاک، این عقیده خود غیر عقلانى است; و اگر بر اساس پذیرش عمومى به چنین ملاکى رسیدهایم، دچار دور شدهایم .
ثالثا هر باور و عقیدهاى از آن جهت که باور و عقیده است، یعنى اعتقاد (تصدیق و اذعان درونى) فاعل شناساست، دستکم داراى یک بعد انفسى است . ازاینرو اگر آنگونه که نویسنده محترم نگاشتهاند هیچیک از معیارهاى آفاقى نتوانند در سنجش یا تاکید عقاید انفسى بهکار آیند، با مشکل صدق و توجیه معرفتى مواجه خواهیم بود، و از این جهت تفاوتى میان اعتقاد دینى و غیر دینى نخواهد بود و لازمه این مطلب شکگرایى عام خواهد بود .
6 . هرچند تعبد و عبودیت از لوازم هر دین حقیقى است، آن دین و آیینى که بىهیچ واهمهاى، همه اصول و مبانى اولیه خود را در معرض استدلال عقلى قرار مىدهد و پیروان خود را با اصرار و تاکید، به تحقیق و تفحص دعوت مىکند و حتى عبودیت و تعبد را نیز بر اساس اصول ضررپذیر و قاطع مبرهن سازد، هیچگاه از تعبد و عبودیتبه مثابه ابزار و حربهاى براى بقاى خود سود نمىجوید . همچنین تقلید و پیروى بىچون و چرا نیز اگر بر اساس مبانى مستدل و روشهاى منطقى و در مسائل و موضوعات خاص صورت پذیرد، نهتنها اشکال ندارد که پدیدارشناسى رفتار و گفتار و حیات فردى و اجتماعى انسانها گواه آن است که عاقلانهترین و سودمندترین و کمهزینهترین روش در همه ساحتهاى زندگى است و اختصاصى به دین ندارد; از یادگیرى زبان و راه رفتن و تعلیم و تربیت گرفته تا علوم و ریاضى و ... . تقلید به معناى حجت دانستن قول متخصص و بهرهگیرى از علم و تجربه و پذیرش نظر او، یا به معناى الگو گرفتن، سیره عقلا و موجب بقا و پیشرفتبشر است . بدون اینچنین تقلیدى، نه آموزشى وجود خواهد داشت، نه تعلیم و تربیتى، نه فن و نه فنآورى و ... و هر کسى باید خود از نو آغاز کند . ازاینرو تقلید به این معنا نهتنها با عقلانیت در مقام نظر منافات ندارد، بلکه پیشرفت علم و فن و فنآورى دنیاى مدرن، در ابعاد گوناگون، مرهون آن است . آنچه در این میان جاى تاسف دارد آن است که انسان مدرن غربى چنان در این امر غرقه گشته که همه شئون زیستى خود را بر اساس نوعى تقلید مذموم و غیرمنطقى سامان بخشیده است . شیوع انواع مدها و ... نشان از این نوع تقلید دارد و شگفتا کسانى که تقلید در ا مور دینى را مذموم مىشمارند، تقلید جوانان و مردم را از آموزههاى جهان غرب ستایش مىکنند یا، دستکم، در برابر آن بىتوجهاند .
7 . از جمله مغالطات نسبىگرایان براى از میدان به در کردن مطلقگرایى آن است که مطلقگرایى معرفتى به جمود و تعصب مىانجامد و منشا همه خونریزىها و ستمهاى عالم است . متاسفانه نویسنده محترم نیز به تقلید از «جان لاک» و پیروان او به این مغالطه دچار شده و چنین نوشتهاند: «از دیگر نتایج رویکرد تعبدورزانه به دین ایجاد جمود و دگماتیسم فردى و همچنین معرفتى است . مطلق دانستن حقیقت و راه رسیدن به آن، که در نگاه دینى معمولا در یکسرى قواعد و افراد جلوهگر مىشود، زاییده مطلقگرایى فکرى است . این دگماتیسم و جمود، منبع و منشا اصلى منازعات تاریخى بشر بوده است» . در این خصوص باید گفت:
اولا میان تقلید و تعبدگرایى بهطور عام و مطلقگرایى بهطور خاص ملازمه منطقى برقرار نیست . روشنترین دلیل این مدعا آن است که ممکن است کسى نسبىگراى عام باشد و در عین حال مقلد; درحالىکه مطلقگرایى و نسبىگرایى قابل جمع نیستند .
ثانیا اگر تعبد و تقلید ملازم مطلقگرایى باشد این امر به دین و مباحث دینى اختصاص ندارد; بلکه در هر ساحت و قلمروى از جمله علم تجربى و فلسفه و هنر و ... نیز چنین است .
ثالثا آیا نسبىگرایان از عقیده و باور خود دفاع نمىکنند و مطلقگرایان را محکوم و متهم نمىسازند؟ آیا اجازه مىدهند که مطلقگرایان به لحاظ نظرى و عملى آنان را محدود نمایند؟ شواهد محکم و غیرقابل خدشه نشاندهنده آن است که نسبىگرایان نیز، دستکم، در اعتقاد به درستى و صحت و ارزشمند بودن نسبىگرایى، مطلقگرایند و اگر لازمه مطلقگرایى تعصب و جمود و جنگ است، آنان نیز متعصب و اهل ستیزند . مگر «پوپر» نسبىگرا نگفته است که «باید مطلقگرایان متعصب را سرکوب کرد» .
8 . نویسنده محترم آوردهاند: «دین بزرگترین پیامآور اخلاق در دوران کودکى بشر بوده است . قصور فکرى بشر در زمان ظهور دین، بدون ابزار تسلیمکننده و اجبارگرایانه شریعتبه نتایجى مىانجامید که مطمئنا حیات بشرى را به مخاطره مىانداخت . دستورات اخلاقى مانند راستگویى، امانتدارى و احکام دستورى، مانند منع زنا با محارم، دورى از دزدى و چپاول و ... در ظرف عقلانیتبشر گذشته به هیچوجه نمىتوانسته مبنا و توجیهى عقلانى و فلسفى بیابد» .
اولا گرچه تقسیمبندى تاریخ حیات بشرى به دوران نوزادى، کودکى و بلوغ در آثار برخى از نویسندگان غربى به چشم مىخورد، اما آنان نیز هیچ ملاک خردپذیر و قابلپذیرشى، جز برخى گمانهزنىهاى بىمنطق، براى این تقسیمبندى ارائه نکردهاند; ثانیا اهل مطالعه مىدانند که دستکم از زمان سقراط و افلاطون و ارسطو، یعنى تقریبا چهارقرن پیش از میلاد مسیح و ده قرن پیش از ظهور دین مبین اسلام، بسیارى از مبانى و احکام و دستورات اخلاقى به لحاظ عقلى و فلسفى مبرهن شده و مورد بحث قرار گرفتهاند .
اساسا اخلاق همزاد بشر است و نیروى انگیزشى درون انسان، او را به اخلاقىزیستن فرا مىخواند . بسیار حیرتآور است که نویسنده محترم، کارکرد دین را این مىداند که در دوران کودکى بشر با ابزار تقلید و تعبد انسانها را به اخلاقى زیستن بدون پشتوانه عقلانى و فلسفى وامىداشت و اینک در عصر جدید با تکامل عقل و پیشرفت علم و مبرهن شدن مبانى و احکام اخلاق، دین دیگر کارکردى ندارد! ! آیا شکگرایى و نسبىگرایى معرفتى عصر نوزایى یا تجربهگرایى افراطى قرون هفدهم و هیجدهم و نوزدهم یا پوزیتیویسم قرن بیستم یا عقلگرایى افراطى و ابزارى مدرنیته، مبانى و احکام اخلاق را مستدل و مبرهن ساخت؟! آیا انسان مدرن، اخلاقىتر از گذشته است؟ با چه ملاکى؟
9 . همانگونه که در اشاره پنجم گذشت، نویسنده محترم یکى از شرایط عقلانى بودن را پذیرش همگانى و عمومى دانستهاند و این را نیز امرى فردى به شمار آورده و ازاینرو حکم کردهاند که هیچ یک از عقاید دینى عقلانى نیست . اما ایشان در ادامه چنین نگاشتهاند: «از دیگر وجوه غیرعقلانى بودن دین، خصوصیت عمومیت داشتن آن است . دین پدیدهاى است که در دسترس همگان است» . حال پرسش آن است که اگر دین امرى فردى است، چگونه خصوصیت عمومى و همگانى دارد و در دسترس همگان است، و اگر مراد از در دسترس همگان بودن آن است که مىتواند مورد پذیرش عموم قرار گیرد، چرا بر اساس ملاک شما عقلانى نیست؟ شاید گفته شود مراد ایشان این است که دین براى افراد نخبه و متخصص نیست; بلکه براى توده عوام و بىسواد است . اما این مطلب نیز بىاشکال نیست; زیرا اولا بر این اساس نخبگان را باید از دایره خطاب هدایت دین (هدى للناس) خارج دانست; ثانیا نخبگان را باید بىنیاز از دین شمرد; ثالثا هیچ ملازمهاى میان در دسترس همگان بودن چیزى و غیرعقلانىبودن آن به معناى غیر مستدل بودن آن نیست; اگرچه شاید در مواردى چنین باشد اما به جرئت مىتوان گفت در همه موارد اینچنین نیست . براى مثال آیا واقعا مدرنیته مخصوص نخبگان و متخصصان است؟ روشن است که چنین نیست و مدرنیته در دسترس عموم مردم است . اما آیا مىتوان از این مطلب نتیجه گرفت که مدرنیته امرى غیرعقلانى است؟
پىنوشت:
1) نومن: Neuman
2. subjective.
3. objective.
4. imitation.
5. popular.
آفتاب، ش 17
2 . در فهم جدید، جهان خارج و طبیعتبیرون از آدمى رنگ باخت، و جهان و سوژه شناسایى در کنار یکدیگر نشستند و یکى شدند، و انسان به منزله فاعل شناسایى و اقتدار، به گونهاى خودبنیاد، عالم را به ابژه معرفتى و اقتدار خود تبدیل کرد . در دوره پیشامدرن یا سنتى، آنچه اقتدار داشت، حقایق خارج از ذهن بود . در دوران مدرن، این تفکر کانون مداقهاى جدى قرار گرفت و فرو ریخت . در تصویر جدید، چیزى به نام عالم خارج وجود نداشت . کانت در مباحث پدیدارشناختى خود نشان داد که ذات جهان یا اشیاى طبیعى (1) از دسترس معرفتخارج است و به همین دلیل، طبیعت و محیط چیزى جز معرفتهاى ما درباره عالم نیست . بعدها هوسرل بر این مسئله تاکید کرد و گفت ما همیشه با آگاهى محض و ناب سر و کار داریم نه با جهان محض و ناب، یعنى جهان فارغ از آگاهى . انقلاب کپرنیکى کانت در حوزه معرفتشناسى مدعى بود جهان به ذهن ما سامان نمىدهد (تفکر سنتى)، بلکه ذهن ما به جهان هارمونى مىبخشد .
3 . از دیگر سو، با انگیزاسیون قرون وسطا و نتایج آن، نیروى معنوى و عالم قدسى بیرون از ساحتخرد آدمیان بىاعتبار، و سپس طرد و انکار شد . به دنبال آن، ارتباط قوانین زندگى و دستورالعملهاى اجتماعى با متافیزیک، با تبر آهنین عقل جدید قطع، و زیر برگههاى قراردادهاى انسانى امضا شد . این تقلیلیافتگى تسلط و اقتدار کلیسا بر روح و ذهن انسانها، مسئله انسان و سرنوشتسیاسى و اجتماعى او را جاىگزین مسئله آخرت و رستگارى ساخت، و انسانشناسى جدید به جاى جهانشناسى کلیسایى متولد گردید .
در تعریف جدید، پیوند با دین و خدا موجد مسخ انسان معرفى شد و این امر که آدمى براى حفظ اصالتخود باید از خدا دور شود، شاخص گردید . انسان خودمحور اینک باید خود به تنهایى براى زندگى خویش برنامهریزى کند . در اینجا بود که قوانین و قراردادهاى اجتماعى بشرى زاده شد .
اصولا آنچه با عنوان مدرنیته شناخته مىشود بخش عمدهاى از شکلیافتگى خود را در همین انفکاک و جدایى انسان از آسمان مىجوید . مدرنیته دو مفهوم عمده را بر تارک خود داشت: یکى خودآیینى و مولود آن، یعنى آزادىهاى فزاینده و فراگیر; دیگرى علم و تکنولوژى که به مدد تسلط عقلانى بر تمامى لایههاى جهان به دست آمده بود .
هر دو ویژگى دنیا و انسان مدرن بىشک به دلیل افزایش عقلانىسازى و پیشرفت تفکر انتقادى و استدلالگرایى رخ داده است .
4 . ایده مدرنیته ابتدا تاکیدى بود بر دیدگاه سلبى آن، یعنى باور به کارکرد و ضرورت اعمال اندیشه انتقادى و ویرانسازى سنتهاى کهنه به سود انسان . با توجه به اینکه پذیرفته شد هر ایدهاى انتقادپذیر و سپس ابطالپذیر است، نتیجه گرفته شد که هیچ عقیدهاى همیشه ثابت و درست نیست . یکى از مباحثبسیار جدى و تاثیرگذار بر اندیشه غربى، تاریخى دیدن حقیقت است . این اندیشه که با «هگل» جان گرفت، بیش از هر چیز تاکیدى استبر نسبى بودن حقیقت; بدین معنا که زایش این نوع نسبیت در برابر اطلاقگرایى دنیاى سنتى، تفسیر حقیقت را بر مدار افراد سامان داد .
5. روشنفکران امروز، مدرنیته را مجموعه پیچیده فرهنگىاى مىدانند که امکان نقد و سپس نفى ایدههاى پیشین را فراهم آورده و راهگشاى سلطه عقل شده است . در این مجموعه، اصل اول، برقرارى آزادى است، و جامعهاى آزاد است که بر اساس قوانین انسانى اداره شود و نه قوانین آسمانى . مهمترین حق فرد انسانى آزادى است . تنها با فرض حق آزادى است که سایر حقوق قابل تحصیل مىشوند .
بخش دوم: نقدى بر تز تلفیق میان عقل مدرن و دین
در اندیشه کاتولیک، ایمان نداشتن به برگزیدهبودن، خود نشانه ضعف ایمان تلقى مىشد . بنابراین فرد مسیحى به برگزیده بودن خود یقین مىیافت و براى اثبات آن مىکوشید هرچه بیشتر با دنیا در ارتباط باشد و نه با آخرت; به این دلیل که توجه به آخرت مستلزم این نگاه تلقى شد که فرد انسانى به سعادتمند بودن خود شک دارد . این آموزه غیرعقلانى (تقدیر) نتایج درخشانى را در پیشرفت مسیحیان داشت .
به وضوح مشاهده مىشود که بنیان تمدن عظیم غرب، که شعار محورى خود را بر افسونزدایى از جهان و قطع دخالت متافیزیک از ساحت زندگى (سکولاریسم) استوار ساخته بود، بر پایه آموزهاى تماما دینى و متافیزیکى به نام خواستخودسرانه خداوند، یعنى آموزه تقدیر، بنا گردید . تاکید بر فرد انسانى در مقابل ایده بىارادگى مطلق انسان در برابر تقدس مجسم (کلیسا) مهمترین بخش از ایده نوسازى دینى بوده است . مدرنیته برآیند همین فرآیند نوسازى است . این نوسازى از بازخوانى متون مقدس آغاز شد . بعد تاریخى معرفتبشرى و گوناگونى راههاى بیان آن در حدود مرزهاى زبانى، نشاندهنده این بود که معرفتحقیقى و علمى مستلزم رویکردى نقادانه و هرمنوتیکى به موضوع مورد پژوهش است .
الف) سازمان عالم مدرن با اندیشه غیر دینى برپا شده است و نگاه انسان جدید به عالم و طبیعت و موجودات، نگاهى غیردینى است . در تجدد، انسان فرد خودسالار و خودبنیادى است که پیششرط اخلاقى بودن، و مقیاس ارزشگذارى در جامعه و سیاست است; اما در اندیشه دینى، دین و وحى شرط خودسامانى فطرت انسانى است .
عقلانیت مدرن عقلانیتى است ابزارى یا عملى . این عقلانیت دائما در اندیشه تغییردادن شکل جهان طبیعى و اجتماعى خویش به سوى مطلوب است; اما عقلانیتسنتى عقلانیتى است در طلب کشف حقیقت .
ب) عقل در مفهوم سنتى، قوهاى است که حقایق عینى و از پیش موجود را کشف مىکند . تعقل در متون دینى نیز «تدبر در امور» معنا مىشود . دین با عقل استدلالگرى که از مقدمات به نتایج مىرسد بسیار متفاوت است . معمولا در نگاه ادیان، عقل با ایمان، عشق و عاطفه نوعى ملازمت دارد . عقلى که در اینجا مطرح مىشود نه عقلانیت استدلالى، بلکه نوعى عقلانیت تاییدکننده است که موجودیت و احترام خود را با تایید گفتهها و نصایح امر مقدس مىیابد .
ب - 1) اگر عقلانى بودن عقیدهاى را در آن بدانیم که یا بدیهى باشد یا با سیر استدلالى معتبرى از بدیهیات نتیجه شده باشد، مطمئنا هیچ یک از عقاید دینى عقلانى نیست .
ب - 2) چنانچه عقلانى بودن عقیدهاى را در این بدانیم که آن عقیده مىباید با همه یا دستکم اکثریت قاطع سایر عقاید آدمى سازگار باشد، باید گفت که عقاید دینى شاید مىتوانستند براى تعدادى بىشمار از انسانهاى سنتى عقلانى باشند; اما بسیارى از آنها براى انسان امروزى نمىتواند عقلانى تفسیر شود . بسیارى از مجهولات دنیاى گذشته، با رشد علوم تجربى و انسانى، عیان، و اعتبار بسیارى دیگر از معتقدات گذشته با کشفها و مجادلههاى قرون اخیر فرو ریختند . براى انسان امروزى بسیارى از اصول اخلاقى با عقل استدلالى ثابتشده، و نتایجبد یا خوب آنها به اثبات عقلى رسیده است . براى همین، اعتقادات دینى در دنیاى سنت، به جهت کمى معلومات ذهنى آدمیان، با سایر اعتقادت همپوشانى خاص داشت، و اصلا کلیت عقاید را عقاید دینى در بر مىگرفت . اما در دنیاى جدید، با توجه به عقلانیت مستقر در اعتقادات و باورها، عقاید دینى نامعقول جلوه مىکنند .
ب - 3) اگر عقیدهاى را بتوان عقلانى دانست که به حکم عاطفه و احساس یا ایمان و تعبد و در مجموع، تعلقات و گزینشهاى خودسرانه و بدون دلیل به دست نیامده باشد، در این شکل، بىشک اکثریت قریب به اتفاق عقاید دینى غیرعقلانىاند; چون بیش از هرچیز دیگر تحت تاثیر یکى از عوامل فوق هستند .
وجوهى که در تعریف عقلانیت و نسبت آن با عقاید دینى گفته شد، ناظر به عقلانیت نظرى است . عقلانیت نظرى، ناظر به عقاید است و به وصف باورها مىپردازد . گذر به بدیهیات، ایجاد سازگارى با دیگر عقاید آدمى، تحت تاثیر احساسات، ایمان و توجیهات خودسرانه نبودن و همچنین تحقیقات کافى، از شرایط عقل نظرى هستند .
ب - 4) تحقیقات کافى، از شرایط مهم عقلانى بودن اعتقاد است . اگر گزارهاى با مطالعات و تحقیقات کافى به اثبات رسد، آن گزاره عقلانى است . این تحقیقات در دو بعد صورت مىگیرد: تحقیقات کافى خود شخص; معیارهاى همگانى . فرد مىتواند با توجه به این مسئله که دین و جهانبینى آن تا چه میزان قادر استبه گونهاى قابل قبول معضلاتش را سامان بخشد، آن را قبول یا رد کند . وجه دیگر شرط عقلانى بودن یک اعتقاد، کافى بودن تحقیقات بر اساس معیارهاى همگانى و عمومى است . با این دید نیز هیچیک از عقاید دینى عقلانى نیستند; چراکه عقاید دینى معطوف به پذیرش باطنى است . هیچیک از معیارهاى انفسى، (2) مثل اعتقادات دینى، را نمىتوان با معیارهاى آفاقى (3) سنجید و تایید کرد . معیارهاى همگانى، اجماعى است قانونى یا مدنى از کلیه نیازهاى اشخاص در حوزه عمومى، و نه تکتک حالات و روحیات افراد در حوزه خصوصى .
همانگونه که دیده شد، به غیر از تحقیقات و معیارهاى شخصى، هیچیک از وجوه عقلانیت نظرى مؤید دین و عقاید و احکام ارزشى آن نیست . البته عقلانى بودن یا نبودن گزاره یا اعتقادى، با صادق یا کاذب بودن آن به کلى متفاوت است .
ج) اگر به دین به مثابه یک پدیده تاریخى بنگریم مطمئنا ادیان نهتنها سنتگریز، که سنتستیز بودهاند . اما ادیان هرچند با سنتستیزى آغاز گردیدهاند، براى بقا و حفظ استمرار هویت، مجبور شدند خود را آنگونه بنمایانند که بىچون و چرا مورد قبول نسلها قرار گیرند . آنچه که در تاریخ ادیان روى داد، ایجاد سلسلهمراتب قدرت و تولید اشکال گوناگون فرمانبردارى براى تبدیل تجربه معنوى پیامبر به سازمان و ساختى پابرجا به نام دین بود . در این حال، سنتگرایى شرط مهم و اساسى براى ماندگارى ادیان تاریخى شد و نهاد دین در پیوندى عمیق با سنتبه یکدیگر تحویل شدند .
اما دین و دیندارى به غیر از این معناى تاریخى در معناى شخصى و وجودى، همانگونه که گفته شد، مستلزم دربرداشتن اشکالى از تعبد، تسلیم و تقلید (4) در برابر منبع، احکام و جهانبینى خاص است . بدون این وجوه، دین کاملا بىمعنا و خالى از هویت است . به زعم نگارنده، این تعبد، تسلیم و تقلید در مقام نظر با عقلانیت منافات دارد و در مقام عمل با آزادى ناسازگار است .
بىشک دین بزرگترین پیامآور اخلاق در دوران کودکى بشر بوده است . قصور فکرى بشر در زمان ظهور دین، بدون ابزار تسلیمکننده و اجبارگرایانه شریعتبه نتایجى مىانجامید که مطمئنا حیات بشرى را به مخاطره مىانداخت . دستورات اخلاقى مانند راستگویى، امانتدارى و معنویت، و احکام دستورى مانند منع زنا با محارم، دورى از دزدى و چپاول و ... در ظرف قلانیتبشر گذشته به هیچ وجه نمىتوانسته مبنا و توجیهى عقلانى و فلسفى بیابد، و تنها نیرویى که مىتوانست آدمیان گذشته را به اینگونه زیست رهنمون گردد قدرت بلامنازع دین و احکام تعبدى آن بوده است .
این کارکرد برجسته دینهاى تاریخى در دنیاى سنت، در دنیاى مدرن با اثبات عقلانى و فلسفى وجوه اخلاقى، که آنان را از قدرت عبودیت دینورزانه رها مىساخت و همچنین مکشوفات جدید عقلى که با گزارههاى شریعت دین در تضاد مىافتادند، زیر سؤال رفت . اجمالا مىتوان گفت تجددگرایى به معناى مقبول و رایج آن خود را بر دو پایه استوار ساخت: عقلانیت و آزادى . این دو شاخصه تجددگرایى، بىتردید با منطق عبودیت دینى در تضادند .
د) از دیگر وجوه غیرعقلانى بودن دین، خصیصه عمومیتداشتن (5) آن است . دین پدیدهاى است پوپولیستى که در دسترس همگان است . لازمه این خصوصیت، یعنى عمومى بودن دین، استدلالى نبودن آموزههاى آن است . مراحل استدلالورزى چیزى نیست که در دسترس همگان قرار گیرد . هرچه به طرف استدلالى بودن قضیهاى به پیش رویم از عمومى بودن و کلیت آن کاسته مىشود و شرایط تخصصى بودن را احراز مىکند .
ه) در نگاه دینى سر و کار ما با انسان غافل است; انسانى که از حقیقت غفلت ورزیده است; غفلتى که در دامن منش دینى مىتواند رها شود . درحالىکه علم جدید از جاهل سخن مىگوید، و ادعاى استدلال فلسفى، بیرون بردن انسان از جهل به سوى علم است .
و) آموزهها و حتى جوهر دین حیرتزاست، و این از دیگر وجوه اساسى و مهم غیر عقلانى بودن دین است: یک نوع «نمىدانم» فراگیر; «نمىدانمى» که مولود انسان بودن انسان است در برابر مفهومى به نام خدا که همهچیز مىداند .
اما ادعا و وظیفه اصلى استدلال عقلانى، حیرتزدایى است . این حیرتزدایى به انسان احساس تنهایى و بیگانگى و جدایى از عالم مىبخشد; چراکه او باور مىکند فراتر از قضایاى موجود چیز متافیزیکى دیگرى وجود ندارد، یا اگر وجود دارد مهم و تاثیرگذار نیست . مطمئنا خواست تغییر جهان به سمت مطلوب، از ویژگىهاى عقلانیت جدید براى خلق حقیقت و کشف مجهولات بوده است .
مواردى که در باب تباین میان عقل و دین عنوان گردید، بیشتر معطوف بود به رویکرد دین در قبال جهان خارج; تفاوتى که مىتوان آن را به تفاوت میان عقل سنتى و عقل مدرن در معنا و مفهوم آن خلاصه نمود . بهجز موارد ذکر شده، که در زمینههاى وجودشناسى دین قابل توجهاند، شاخصهاى دیگرى وجود دارد که بیشتر معطوف به موجودیت دین (انتیک) هستند; به این معنا که دیندارى و دینورزى در بستر تاریخى خویش به نتایج و دستاوردهایى رسیده است که مىتوان آنها را با نتایج استدلالورزى در تفاوت دید:
الف) سنت دینى همواره متوجه گذشته است; به این معنا که الگوى غایت دیندارى، تکرار گذشته درخشان زیست انسانهاى برجسته آن دین است . تقید به الگوهاى فوق بشرى و تعبد در برابر شیوه زندگى و سخنان آنان، همیشه دین را پدیدهاى گذشتهمدار نمایانده است . اما عقلانیت جدید، عقلانیتى است معطوف به آینده; هرچند از معانى تولید شده از گذشته نیز تاثیرپذیر است .
ب) نظم ارگانیک درونى ادیان و سازماندهى رفتار و افکار معتقدان، نوعى اطلاق معرفتشناسانه در ساحت دین در طول تاریخ پدید آورده است . با توضیحى بیشتر مىتوان گفتسنت همواره متکى به یک نوع حافظه جمعى است . به این معنا که دین با قواعد تعریف شده و صورتبندى معین در باب حقیقت، تبدیل به فرآیندى فعال در بازتولید گذشته شده است . این بازتولید سازنده نوعى رادیکال از هویت مستقل، غیریتآفرینى و مسئولیتسازى در طول حیات دینى شده است . نفى ادیان دیگر از جانب دینداران هر دین خاص، کامل نبودن اعتقادات دیگران، و مفاهیمى همچون کافر و مرتد، از جمله موارد فوق براى تبدیل دین به هویتى مستقل بوده است; هویت مستقلى که سازنده من بسته در هر هارمونى دینىاى مىباشد . این غیریتآفرینى و دیگرىسازى در ادیان، لازمه تبدیل دین به سنتى ماندگار و ایجاد هویتى مستقل براى جذب افکار و تقیدات است . این نکته قابل تامل است که هرچند مدرنیته، سازمانبخشى ادیان به زندگى آدمیان را آماج حمله و فروپاشى قرار داد، اما در بطن خود و در عمل، سازنده نوعى دیگر از اطلاق و تنظیم رفتار گردید که شاید اندک تحرک و طغیان درونسازمانى ادیان از جانب دینداران را نیز در درون خود برنمىتابد . دیندارى در بستر خود توانست اندک اشکال مختلف و گوناگون از دینورزى را پدید آورد; اما مدرنیته با تبدیل شدن به یک کلیت فراگیر و حاکم (کلان روایت)، روز به روز از فلسفه خود، که بر طبل تکثرگرایى و آزادى مىکوبید، دور شد .
ج) معضل بزرگ دیگر این است که وجود زبان خاص، برنامههاى خاص و سازماندهى خاص در هر یک از ادیان، مولد طبقهاى است که خود را مفسر و البته پاسدار زبان و قاعده دین مىنامید . هر صورتبندى به مفسران خاصى نیاز دارد و چنانچه این صورتبندى داراى بار ارزشى متافیزیکى باشد، مفسران آن نیز مقدس مىگردند .
آتوریته روحانیون (با سیستم تحلیلى زیمل) بیش از آنکه مرهون ساختار مطلقگرایانه دین باشد، وامدار ذات نیازمند و خودنابسنده توده دینداران است . عموما خود دینداران به تولید و تقویت جایگاه روحانیون مىپردازند . نیاز به یک راهنماى خارجى که از جانب خدا یا نمایندگان او برگزیده شده است و به اراده او ارتباط میان انسان و خدا ساماندهى مىشود و بدون توجه و مراقبت او این ارتباط ممکن نمىگردد، از اهم دلایل برجستگى طبقه روحانیون و نهادهاى سنتى در هر سنت دینى است . نکته در اینجاست که صورتبندى اجتماعى دین سراسر ماقبل مدرن است، و این با صورتبندى جدید به کلى تباین دارد .
در مجموع باید گفت که زندگى سنتى و دینمدارانه در ساخت عقلانیت جدید زندگى محدود و بستهاى استخالى از امکان تفکر و تعقل آزاد در بسترى انتقادى; زیرا در زندگى ساده و سنتى، سؤالات عمیق هستى در باب جهان و انسان پاسخهایى ابتدایى مىیابند و این کاملا مترادف استبا ضدفلسفى زیستن .
تا اینجا تباین میان آموزههاى دینى با عقل نظرى و عقلانیت جدید اثبات شد . لازم است در پایان، به نکتهاى توجه داده شود . برخى براى توجیه تفاوت میان جوهر دینى و عقلانیت مدرن از مفهومى چون عقل دینى سخن مىگویند . از دید نگارنده عقل دینى گزارهاى است کاملا تناقضنما . ذات و جوهر دین به مثابه یک سازمان اعتقادى، با ذات عقل به منزله نظام استدلالگرى در تباین است و این دو نمىتوانند ترکیب اضافىاى همچون عقل دینى ایجاد کنند .
اشاره
تلاش نویسنده محترم در بازشناسى و بازنویسى مشخصات مدرنیته و انسان مدرن، هرچند دربردارنده نکتهاى بدیع نیست، در حد یک مقاله جامع و دقیق هست . تاکید ایشان بر عناصر عقلگرایى، انسانمدارى، فردگرایى، علمگرایى، دینگریزى (یا دین ستیزى)، تکثرگرایى، آزادى و حقوق بشر، رفاه و سرمایهدارى، به مثابه اصلىترین مشخصات مدرنیته، تاکیدى درست است . اما در بخش دوم و اصلى مقاله، یعنى نقدى بر تز تلفیق میان عقل مدرن و دین، نکات بسیارى براى تامل و بررسى و نقد وجود دارد که در ذیل به برخى از این نکات اشارت رفته است:
1 . روشن است که خاستگاه مدرنیته و عناصر محورى آن، مانند عقل ابزارى و ... ، جهان غرب است . ازاینرو لازم است در مقام تبیین و هر نوع تعمیم و حکمى، شرایط و بستر و زمینههاى شکلگیرى مدرنیته را در نظر بگیریم . معمولا یکى از لغزشهاى کسانى که به مباحثى چون نسبت عقل و دین، دین و دنیاى جدید و ... مىپردازند این است که آگاهانه یا ناخودآگاه ادیان الاهى را به مسیحیت فرو مىکاهند و شرایط و لوازم رویارویى کلیسا را با علم و دنیاى جدید به سایر ادیان نیز سرایت مىدهند . به بیان دیگر هنگامى که مثلا از رابطه عقل با دین بحث مىکنند، عمدتا به دین و باورهاى دین مسیحیت، آن هم از نوع قرون وسطایى آن، نظر دارند; اما در مقام نتیجهگیرى دستبه تعمیمى بىمبنا مىزنند . در این مقاله نیز یکى از اساسىترین اشکالات، بىتوجهى به محتوا و اصول و مبانى معرفتى دین اسلام است . از مسلمات اسلام تحقیق عقلى - فلسفى درباره اصول دین است . قرآن و سنت اسلامى، عقل و استدلال را چنان ارج نهادهاند که در منزلت والاى آنها هیچ تردیدى باقى نمىماند .
2 . نویسنده محترم نوشتهاند: «اگر عقلانى بودن عقیدهاى را این بدانیم که یا بدیهى باشد یا با سیر استدلالى معتبرى، از بدیهیات نتیجه شده باشد، مطمئنا هیچ یک از عقاید دینى عقلانى نیست؟» با صرف نظر از اینکه عقلانى بودن اعتقاد را چگونه معنا کنیم و با فرض اینکه عقلانى بودن، همان باشد که نویسنده محترم گفته است، باید به این مطلب توجه کرد که عقاید دینى شامل عقایدى مبنایى مانند وجود خدا، یکتایى خدا (توحید)، جهان آخرت (معاد)، نیاز بشر به هدایت (وحى) و ... و مجموعهاى از آرا و احکام اخلاقى و فقهى است . کیست که نداند عقاید مبنایى و احکام اخلاقى اسلام یا از بدیهیات عقلى استیا با سیر استدلالى معتبر، به بدیهى مىرسد . پس این همه استدلالهاى فلسفى و کلام عقلى اندیشمندان اسلامى براى اثبات چه مطالبى و با چه روش استدلالىاى است؟ از سوى دیگر بسیارى از احکام فقهى از مستقلات عقلىاند که بر اساس احکام بدیهى عقلى نظرى استنتاج شدهاند . آن بخش باقىمانده از فقه نیز مستند به نقل اثبات شده به وسیله عقل است .
از این مطلب عجیبتر آن است که عقلانى بودن را به سازگارى تفسیر کنیم و بگوییم که چون برخى از عقاید دینى با باورهاى انسان مدرن سازگار نیست، پس عقلانى نیست; زیرا اولا سازگارى، خود، مفهومى مبهم و تعریف ناشده است که اگر قرار باشد تعریف شود باید به وسیله عقل تعریف گردد . ازاینرو براى آنکه این تعریف عقلانى باشد باید سازگار باشد، که در این صورت به نوعى دور مبتلا خواهیم شد; ثانیا اگر مجموعهاى از باورهاى خرافى و پوچ با هم سازگار باشند، آیا مىتوان گفت این مجموعه عقلانى است؟ ثالثا خطاپذیرى دانش بشرى امرى نیست که بر کسى پوشیده باشد . ازاینرو با چه مدرکى باید سازگارى با احکام و باورهاى مستند به علوم تجربى را ملاک عقلانیت دانست؟
3 . نویسنده محترم در بخش دیگرى از نوشتار خود آوردهاند: «اگر چنانچه عقیدهاى را بتوان عقلانى دانست که در مجموع از تعلقات و گزینشهاى خودسرانه و بدون دلیل به دست نیامده باشد، بىشک اکثریت قریب به اتفاق عقاید دینى غیرعقلانىاند» !!! هیچ روشن نیست دلیل و سند اینچنین حکمى چیست؟ نویسنده محترم بر اساس کدام منطق و کدام شاهد، چنین ادعا کردهاند؟ آیا باور به خدا، قیامت، نبوت و عصمت ... و احکام اخلاقى و فقهى دین از گزینشهاى خودسرانه و بىدلیل است؟ کاش نویسنده محترم مراد خود را از «دلیل» بیان مىکردند تا روشن مىشد پذیرش باورهاى غیر دینى چه مقدار از باورهاى دینى ضابطهمندتر و منطقىترند .
4 . ایشان تحقیقات کافى را از شرایط مهم عقلانى بودن اعتقاد ذکر کرده، مىگویند از آنجا که این شرط در اعتقادات دینى وجود ندارد، این اعتقادات غیرعقلانىاند . اما پرسش این است که اولا چه کسى با چه ملاکى این شرط را شرط عقلانى بودن قرار داده است؟ ثانیا ملاک «کافى بودن» چیست و چه مقدار تحقیق کافى است؟ چه نوع تحقیقى و با چه روشى؟
5 . نویسنده محترم یکى از شرایط عقلانى بودن اعتقاد را پذیرش آن بر اساس معیارهاى همگانى و عمومى مىدانند و معتقدند «عقاید دینى معطوف به پذیرش باطنى است و این پذیرش، ناظر استبه ساحت درونى تکتک افراد» . ازاینرو «هیچیک از عقاید دینى عقلانى نیستند . هیچیک از معیارهاى انفسى، مثل اعتقادات دینى را نمىتوان با معیارهاى آفاقى سنجیده، تاکید کرد» . درباره این مطلب باید گفت: اولا میان پذیرش همگانى و درستى و صدق معرفتشناختى یک باور هیچ تلازم منطقىاى وجود ندارد . تاریخ اندیشه بشرى و تجربه مکرر، نشان از آن دارد که چه باورهاى نادرست و ناصوابى که از پذیرش عمومى و همگانى برخوردار بودهاند و گذشت زمان و پیشرفت علمى - فلسفى از خطابودن آنها پرده برداشته است .
ثانیا چه کسى با چه وثاقت و مشروعیت معرفتىاى تعیین کرده است که معیار عقلانى بودن، پذیرش همگانى و عمومى است؟ اگر بر اساس پذیرش فردى به چنین ملاکى رسیدهاند، طبق این ملاک، این عقیده خود غیر عقلانى است; و اگر بر اساس پذیرش عمومى به چنین ملاکى رسیدهایم، دچار دور شدهایم .
ثالثا هر باور و عقیدهاى از آن جهت که باور و عقیده است، یعنى اعتقاد (تصدیق و اذعان درونى) فاعل شناساست، دستکم داراى یک بعد انفسى است . ازاینرو اگر آنگونه که نویسنده محترم نگاشتهاند هیچیک از معیارهاى آفاقى نتوانند در سنجش یا تاکید عقاید انفسى بهکار آیند، با مشکل صدق و توجیه معرفتى مواجه خواهیم بود، و از این جهت تفاوتى میان اعتقاد دینى و غیر دینى نخواهد بود و لازمه این مطلب شکگرایى عام خواهد بود .
6 . هرچند تعبد و عبودیت از لوازم هر دین حقیقى است، آن دین و آیینى که بىهیچ واهمهاى، همه اصول و مبانى اولیه خود را در معرض استدلال عقلى قرار مىدهد و پیروان خود را با اصرار و تاکید، به تحقیق و تفحص دعوت مىکند و حتى عبودیت و تعبد را نیز بر اساس اصول ضررپذیر و قاطع مبرهن سازد، هیچگاه از تعبد و عبودیتبه مثابه ابزار و حربهاى براى بقاى خود سود نمىجوید . همچنین تقلید و پیروى بىچون و چرا نیز اگر بر اساس مبانى مستدل و روشهاى منطقى و در مسائل و موضوعات خاص صورت پذیرد، نهتنها اشکال ندارد که پدیدارشناسى رفتار و گفتار و حیات فردى و اجتماعى انسانها گواه آن است که عاقلانهترین و سودمندترین و کمهزینهترین روش در همه ساحتهاى زندگى است و اختصاصى به دین ندارد; از یادگیرى زبان و راه رفتن و تعلیم و تربیت گرفته تا علوم و ریاضى و ... . تقلید به معناى حجت دانستن قول متخصص و بهرهگیرى از علم و تجربه و پذیرش نظر او، یا به معناى الگو گرفتن، سیره عقلا و موجب بقا و پیشرفتبشر است . بدون اینچنین تقلیدى، نه آموزشى وجود خواهد داشت، نه تعلیم و تربیتى، نه فن و نه فنآورى و ... و هر کسى باید خود از نو آغاز کند . ازاینرو تقلید به این معنا نهتنها با عقلانیت در مقام نظر منافات ندارد، بلکه پیشرفت علم و فن و فنآورى دنیاى مدرن، در ابعاد گوناگون، مرهون آن است . آنچه در این میان جاى تاسف دارد آن است که انسان مدرن غربى چنان در این امر غرقه گشته که همه شئون زیستى خود را بر اساس نوعى تقلید مذموم و غیرمنطقى سامان بخشیده است . شیوع انواع مدها و ... نشان از این نوع تقلید دارد و شگفتا کسانى که تقلید در ا مور دینى را مذموم مىشمارند، تقلید جوانان و مردم را از آموزههاى جهان غرب ستایش مىکنند یا، دستکم، در برابر آن بىتوجهاند .
7 . از جمله مغالطات نسبىگرایان براى از میدان به در کردن مطلقگرایى آن است که مطلقگرایى معرفتى به جمود و تعصب مىانجامد و منشا همه خونریزىها و ستمهاى عالم است . متاسفانه نویسنده محترم نیز به تقلید از «جان لاک» و پیروان او به این مغالطه دچار شده و چنین نوشتهاند: «از دیگر نتایج رویکرد تعبدورزانه به دین ایجاد جمود و دگماتیسم فردى و همچنین معرفتى است . مطلق دانستن حقیقت و راه رسیدن به آن، که در نگاه دینى معمولا در یکسرى قواعد و افراد جلوهگر مىشود، زاییده مطلقگرایى فکرى است . این دگماتیسم و جمود، منبع و منشا اصلى منازعات تاریخى بشر بوده است» . در این خصوص باید گفت:
اولا میان تقلید و تعبدگرایى بهطور عام و مطلقگرایى بهطور خاص ملازمه منطقى برقرار نیست . روشنترین دلیل این مدعا آن است که ممکن است کسى نسبىگراى عام باشد و در عین حال مقلد; درحالىکه مطلقگرایى و نسبىگرایى قابل جمع نیستند .
ثانیا اگر تعبد و تقلید ملازم مطلقگرایى باشد این امر به دین و مباحث دینى اختصاص ندارد; بلکه در هر ساحت و قلمروى از جمله علم تجربى و فلسفه و هنر و ... نیز چنین است .
ثالثا آیا نسبىگرایان از عقیده و باور خود دفاع نمىکنند و مطلقگرایان را محکوم و متهم نمىسازند؟ آیا اجازه مىدهند که مطلقگرایان به لحاظ نظرى و عملى آنان را محدود نمایند؟ شواهد محکم و غیرقابل خدشه نشاندهنده آن است که نسبىگرایان نیز، دستکم، در اعتقاد به درستى و صحت و ارزشمند بودن نسبىگرایى، مطلقگرایند و اگر لازمه مطلقگرایى تعصب و جمود و جنگ است، آنان نیز متعصب و اهل ستیزند . مگر «پوپر» نسبىگرا نگفته است که «باید مطلقگرایان متعصب را سرکوب کرد» .
8 . نویسنده محترم آوردهاند: «دین بزرگترین پیامآور اخلاق در دوران کودکى بشر بوده است . قصور فکرى بشر در زمان ظهور دین، بدون ابزار تسلیمکننده و اجبارگرایانه شریعتبه نتایجى مىانجامید که مطمئنا حیات بشرى را به مخاطره مىانداخت . دستورات اخلاقى مانند راستگویى، امانتدارى و احکام دستورى، مانند منع زنا با محارم، دورى از دزدى و چپاول و ... در ظرف عقلانیتبشر گذشته به هیچوجه نمىتوانسته مبنا و توجیهى عقلانى و فلسفى بیابد» .
اولا گرچه تقسیمبندى تاریخ حیات بشرى به دوران نوزادى، کودکى و بلوغ در آثار برخى از نویسندگان غربى به چشم مىخورد، اما آنان نیز هیچ ملاک خردپذیر و قابلپذیرشى، جز برخى گمانهزنىهاى بىمنطق، براى این تقسیمبندى ارائه نکردهاند; ثانیا اهل مطالعه مىدانند که دستکم از زمان سقراط و افلاطون و ارسطو، یعنى تقریبا چهارقرن پیش از میلاد مسیح و ده قرن پیش از ظهور دین مبین اسلام، بسیارى از مبانى و احکام و دستورات اخلاقى به لحاظ عقلى و فلسفى مبرهن شده و مورد بحث قرار گرفتهاند .
اساسا اخلاق همزاد بشر است و نیروى انگیزشى درون انسان، او را به اخلاقىزیستن فرا مىخواند . بسیار حیرتآور است که نویسنده محترم، کارکرد دین را این مىداند که در دوران کودکى بشر با ابزار تقلید و تعبد انسانها را به اخلاقى زیستن بدون پشتوانه عقلانى و فلسفى وامىداشت و اینک در عصر جدید با تکامل عقل و پیشرفت علم و مبرهن شدن مبانى و احکام اخلاق، دین دیگر کارکردى ندارد! ! آیا شکگرایى و نسبىگرایى معرفتى عصر نوزایى یا تجربهگرایى افراطى قرون هفدهم و هیجدهم و نوزدهم یا پوزیتیویسم قرن بیستم یا عقلگرایى افراطى و ابزارى مدرنیته، مبانى و احکام اخلاق را مستدل و مبرهن ساخت؟! آیا انسان مدرن، اخلاقىتر از گذشته است؟ با چه ملاکى؟
9 . همانگونه که در اشاره پنجم گذشت، نویسنده محترم یکى از شرایط عقلانى بودن را پذیرش همگانى و عمومى دانستهاند و این را نیز امرى فردى به شمار آورده و ازاینرو حکم کردهاند که هیچ یک از عقاید دینى عقلانى نیست . اما ایشان در ادامه چنین نگاشتهاند: «از دیگر وجوه غیرعقلانى بودن دین، خصوصیت عمومیت داشتن آن است . دین پدیدهاى است که در دسترس همگان است» . حال پرسش آن است که اگر دین امرى فردى است، چگونه خصوصیت عمومى و همگانى دارد و در دسترس همگان است، و اگر مراد از در دسترس همگان بودن آن است که مىتواند مورد پذیرش عموم قرار گیرد، چرا بر اساس ملاک شما عقلانى نیست؟ شاید گفته شود مراد ایشان این است که دین براى افراد نخبه و متخصص نیست; بلکه براى توده عوام و بىسواد است . اما این مطلب نیز بىاشکال نیست; زیرا اولا بر این اساس نخبگان را باید از دایره خطاب هدایت دین (هدى للناس) خارج دانست; ثانیا نخبگان را باید بىنیاز از دین شمرد; ثالثا هیچ ملازمهاى میان در دسترس همگان بودن چیزى و غیرعقلانىبودن آن به معناى غیر مستدل بودن آن نیست; اگرچه شاید در مواردى چنین باشد اما به جرئت مىتوان گفت در همه موارد اینچنین نیست . براى مثال آیا واقعا مدرنیته مخصوص نخبگان و متخصصان است؟ روشن است که چنین نیست و مدرنیته در دسترس عموم مردم است . اما آیا مىتوان از این مطلب نتیجه گرفت که مدرنیته امرى غیرعقلانى است؟
پىنوشت:
1) نومن: Neuman
2. subjective.
3. objective.
4. imitation.
5. popular.
آفتاب، ش 17