تأثیرات اجتماعی فهم نادرست از دین
حوزه های تخصصی:
دریافت مقاله
آرشیو
چکیده
به نظر آقاى ملکیان، دین بر تحول درونى تاکید دارد و آن را منشا تحول بیرونى مىداند . بدفهمىهایى که از دین صورت مىگیرد عبارتاند از: 1 . دیندارى را به معناى مالکیتحقیقتبگیریم; 2 . تعبد; 3 . تلقى صرفا منطقى از بحث توحید; 4 . حجره حجره کردن دین و خلاصه کردن آن در یک یا چند حجره; 5 . مطلوبیت ذاتى قائل شدن براى عبادت و 6 . بىصداقتى . این بدفهمىها منشا رفتارهاى نادرست اجتماعى است .متن
یکى از نکاتى که همه ادیان و مذاهب بر آن تاکید کردهاند، آن است که: «عالم بیرون دگرگون نخواهد شد، مگر اینکه قبلا عالم درون دگرگون شده باشد» . هرگونه دگرگونى در عالم بیرون متوقف استبر دگرگونى در عالم درون . این نکته مورد اجماع همه ادیان و مذاهب جهانى است .
به لسان ملموستر و محسوستر، در ظرف زندگى فردى، که محل بحث امروز من نیست، و نیز در ظرف زندگى جمعى، که بحث امروز من حول آن است، امکان ندارد در زندگى بیرونىتان دگرگونى حادث شود، مگر اینکه در ظرف درونتان دگرگونى حادث شده باشد .
این نکته را اگر بخواهیم به لسان فنىتر بیان کنیم - یعنى به لسان کسانى که در باب تغییرات اجتماعى سخن مىگویند - باید بگوییم که به لحاظ دگرگونىهاى اجتماعى، روانشناسى بر جامعهشناسى مقدم است .
اگر این دو را به درستى فهم نکنیم، در ظرف زندگى اجتماعى، دستکم دو مغالطه به وجود مىآید . اولین اثرش این است که در زندگى سیاستزده مىشویم . مراد از سیاست را نیز دقیقا روشن کنم . شک نیست که وظیفه اخلاقى هر انسانى مداخله در امور سیاسى است . اینکه بگوییم وظیفه اخلاقى ما آن است که وارد سیاستشویم یک نکته است، و سیاستزدگى نکتهاى دیگر . سیاستزدگى معلول این است که نفهمیدهایم دگرگونى بیرونى بر دگرگونى درونى متوقف است . سیاستزدگى دقیقا یعنى چه؟ سیاستزده کسى است که اعتقاد داشته باشد یگانه مشکل جامعه یا بزرگترین مشکل جامعه یا علتالعلل مشکلات جامعه، رژیم سیاسى حاکم بر جامعه است . اگر شما به هر کدام از این سه مدعا و به هر کدام از این سه قسم معتقد باشید در این صورت، شما را سیاستزده مىدانم .
به نظر من انقلابىها همه سیاستزدهاند . آنان نمىدانند که براى هر دگرگونى آفاقى، نخستباید دگرگونى انفسى متناظر با آن، و البته متناسب با آن، پدید آمده باشد و اگر پدید نیامده باشد، هیچ دگرگونى آفاقى رخ نخواهد داد . عدم توجه به این نکته علاوه بر سیاستزدگى به یک چیز دیگر هم میدان مىدهد و آن نظریه توطئه است . مدعاى نظریه توطئه دقیقا این است که همیشه دیگرانى قصد تخریب مرا دارند . حال اگر من فردم، دیگران هم افرادى خواهند بود، و اگر من یک نظام سیاسى هستم یا یک جامعه هستم، دیگران هم نظامها یا جوامع دیگر خواهند بود .
این نظریه، در واقع، مرهون عدم توجه به این نکته است که هرچند در دنیا توطئه وجود دارد، اولا همه دنیا مشغول توطئه بر ضد تو نیستند، و ثانیا به فرض اینکه همه در حال توطئه بر ضد تو باشند، توفیق توطئه دیگران بر یک زمینه درونى موجود در تو متوقف است .
نظریه توطئه ناشى از آن است که ما توجه نمىکنیم که تا در درون آدمى چیزى دگرگون نشود، کسى نمىتواند در بیرون او چیزى را دگرگون کند . اگر همین نکته را به لسان متعارفترى بگویم، به معناى اصالت تغییر فرهنگى است . این تقدم فرهنگ بر سیاست و تقدم بر اقتصاد را نشان مىدهد . مدعاى بنده نیز همین بوده است، و نه تنها مدعاى بنده، که یکى از تعالیم همه ادیان و مذاهب نیز همین نکته مىباشد . بنابراین همه کسانى که در جامعه ما، توسعه سیاسى را مقدم بر توسعه اقتصادى، یا توسعه اقتصادى را مقدم بر توسعه سیاسى معرفى مىکنند، همه به یکسان این پیام دینى را نفهمیدهاند .
اما تغییر فرهنگى به چه معناست؟ تغییر فرهنگى یعنى تغییر در ناحیه فرهنگها . هر وقت در ناحیه باورهاى من تغییر درونى حادث شد، ما در پى آن، دگرگونى بیرونى را شاهد خواهیم بود و این دگرگونى فرهنگى مىتواند دگرگونىهاى سیاسى، اقتصادى و اجتماعى را فراهم آورد .
بخش مهمى از باورهاى جامعهاى همانند جامعه ما باورهاى دینى هستند، و اگر اینطور باشد آنگاه مىتوان ادعا کرد که سوءفهم از دین مىتواند در مناسبات اجتماعى اثر بگذارد . در اینجا به سوء فهمهایى که به نظر مىرسد درشتتر و کلانتر باشند، اشاره مىکنم:
الف) اولین سوء فهم از دین این است که ما دیندارى را به معناى مالک حقیقتبودن تلقى کنیم; نه طالب حقیقتبودن . همه کسانى که دیندارى را داشتن یک حقیقت مىدانند، اولا سوء فهم از دین دارند، و ثانیا این سوء فهمشان تاثیر عمیقى بر مناسبات اجتماعىشان خواهد داشت . براى روشن شدن این نکته، مىتوان از یک تمثیل استفاده کرد; تمثیلى که بعضى از عرفا از آن استفاده مىکردند و در بعضى ادیان و مذاهب شرقى نیز آمده است: پرتاب شدن انسان در اقیانوس یا دریاى هستى . کسانى گمان مىکنند که براى اینکه بتوانیم در این اقیانوس راه به ساحل ببریم، باید سوار کشتى شویم، و کسانى گمان مىکنند که بر ماست که شناکنیم .
متدینان در طول تاریخ متاسفانه گمان مىکنند که دیندارى کشتى سوارى است، و نمىدانند که در واقع، نوعى شناگرى است . وقتى شما دیندارى را سوار شدن بر کشتى فرض کنید، این تلقى نتایج فرعى فراوانى به دنبال خواهد داشت و چنانچه تلقىتان این باشد که دیندارى مانند شناگرى است، به نتایج فراوان دیگرى دستخواهید یافت . در اینجا به برخى از این نتایج اشاره مىکنم:
1 . انسانى که خود را سوار کشتى مىبیند بر این تصور است که کشتىسواران همه اهل نجاتند، مگر بر حسب تصادف . علاوه بر این، همزمان تصورش بر این است که همه کسانى که سوار کشتى نیستند و روى موجها در حال شنا هستند غرق خواهند شد، مگر بر حسب تصادف .
از این لحاظ، کسانى که تلقىشان از دیندارى کشتىسوارى است فکر مىکنند مسلمین اهل نجاتاند، مگر اینکه تصادفى رخ دهد، و آنها که مسلمان نیستند همه اهل غرقند، مگر اینکه باز تصادفى در کار باشد .
2 . وقتى شما شناگر باشید، فقط با شناکردن امید به نجات دارید، نه با هیچ کار دیگرى . به عبارت دیگر، همه شناگران هموغم واحدى دارند که همان شناگرى است . اما همه کسانى که سوار کشتى هستند مىگویند ما درون کشتى و نجاتیافته هستیم .
3 . در کشتى، همه تعینات سرجاى خود باقى مىمانند . در کشتى، مهندس هنوز مهندس است; استاد دانشگاه هنوز استاد دانشگاه است و آشپز هم هنوز آشپز است و ... اما وقتى شما شناگر شدید، تمام تعینات باید کنار روند; صرفا به میزان شناگرى خود باید توجه کنید .
تعلیم دین این است که باید شناگرى کرد، «لیس للانسان الا ما سعى × و ان سعیه سوف یرى» ; (1) «فمن یعمل مثقال ذرة خیرا یره × و من یعمل مثقال ذرة شرا یره» . (2) این آیه، در واقع، بدان معنا نیست که ما مالک حقیقت هستیم .
شناگرى واقعى در این دریا به معناى دست و پا زدن نیست; به معناى کاملا آرام گرفتن است . قابلترین شناگر آن کسى است که بتواند بیش از هر کس دیگرى روى آب ساکن قرار بگیرد . هرکه ساکنتر باشد، روى آب بیشتر قرار مىگیرد و هرکه دست و پاى بیشترى بزند، بیشتر زیر آب مىرود . این نکته بدان معناست که دیندارى تسلیم حقیقتبودن است; نه دخل و تصرف در حقیقت .
اینکه خود را مالک حقیقتبدانیم، باعث مىشود در مناسبات اجتماعىمان، نسبتبه دیگران پنج رویکرد پیدا کنیم . این پنج رویکرد پنج معضل اجتماعى ما هستند:
1 . خودشیفتگى (نارسیسم): خودشیفتگى بدین معناست که فرد یا گروه اجتماعى، بر اساس برآوردى از خود که مطابق با واقع نیست، خود را بیش از آنچه هست، برآورد مىکند . به عبارت دیگر، من هرچه را در خودم هست، چه هنر چه عیب، هنر ببینم . همه ما خودشیفتهایم! به همان میزانى که خود را مالک حقیقتى به نام دین مىدانیم، خودشیفته هستیم .
2 . پیشداورى: پیشداورى یعنى پیش از آشنایى و تجربه حکم کردن . ما نسبتبه همه ادیان و مذاهب دیگر پیشداورى مىکنیم . شکى نیست که در همه ادیان، یک نوع محبت عام تبلیغ مىشود . محبت عام یعنى محبتبه همه انسانها; چه همکیش و چه ناهمکیش; چه کسانى که در جرگه آیینى ما هستند و چه کسانى که در جرگه آیینى ما نیستند . اما عملا کسانى که دین را به ما القا مىکنند، این کار را انجام مىدهند که این محبت عام، این رحمت عام، آهستهآهسته مضیق و مضیقتر مىشود تا آنجا که تنها به چند نفر اختصاص مىیابد .
من به این تعبیر گاندى معتقدم (گاندى البته از منظر دین خود، این حرف را مىزد; ولى تمام ادیان به این نکته معتقدند) که «من از گناه نفرت دارم ولى به گناهکار عشق مىروزم» . این همان نظریه محبت عام است . اما این نظریه در کجاى تاریخ، در مقام عمل، به فرجام رسیده است؟ هیچگاه; به دلیل آنکه ما خود را مالک حقیقت مىدانیم و هرکه خود را مالک حقیقتبداند، نسبتبه دیگران پیشداورى دارد و آنها را معاند با حقیقت مىداند .
3 . تعصب: تعصب غیر از پیشداورى است; هرچند ما معمولا این دو را به یک معنا و مترادف و نزدیک به هم بهکار مىبریم . تعصب یعنى نوع خاصى از وفادارى . وفادارىاى که در آن فرد وفادار گمان مىکند خود وفادارى ارزش دارد، نه متعلق وفادارى .
4 . جزم و جمود (دگماتیسم): جزم و جمود بدان معناست که میزان قطعیتى که شما نسبتبه باورهایتان دارید با شواهدى که آن باورها را تایید مىکنند، متناسب نباشد .
5 . بىمدارایى و عدم تسامح: بىمدارایى یعنى اعتقاد به اینکه آنچه دیگران بدان باور دارند، در امور نظرى، کاذب است و، در امور عملى، خلاف اخلاق .
همه ویژگىهاى پنجگانه فوق، یعنى خودشیفتگى، پیشداورى، تعصب، جمود و عدم تسامح، به دلیل همان سوءفهم اولیه از دین حادث مىشود: اینکه دین را سوار کشتى شدن تلقى کنیم، نه شناگرى . اگر ما دیندارى را شناگرى تلقى کنیم، هیچکدام از این پنجحالت پیش نمىآید . زیرا کسانى که شناگرند، اصلا نمىفهمند که چه کسى شناگر است و چه کسى نیست . چون همه هم و غمشان متوجه خودشان است; اما کسانى که سوار کشتى هستند مىتوانند به دیگران نظر کنند .
ب) در همه ادیان ابراهیمى پدیدهاى به نام ایمان وجود دارد; اما در ادیان غیر ابراهیمى ایمان وجود ندارد . در ادیان غیر ابراهیمى، مثل آیین هندو، آیین بودا، آیین دائو، آیین شینتو و ... ، چیزى به نام ایمان وجود ندارد و بهجاى آن، پدیدهاى به نام امید وجود دارد که غیر از ایمان است . چیزى به نام تسلیم و توکل وجود دارد که آن هم غیر از ایمان است . ایمان دقیقا به معناى تعبد نیست . دستکم ایمان، در اکثر معانى خود، غیر از تعبد است . در ادیان ابراهیمى، متدینان همان قداستى را که براى ایمان یافتهاند، براى تعبد هم قائل شدهاند . تعبد در واقع یک سوء فهم از دین است . تعبد این صورت استدلالى است که کسى بگوید «الف ب است چون X مىگوید الف ب است» . تعبد اگر اینگونه باشد، هیچگونه محمل عقلانى ندارد . یک صورت دیگرى هم از تعبد وجود دارد که بسیار نادرالوجود است و اصلا لفظ تعبد برازندهاش نیست; ولى اگر تحقق پیدا کند، عقلانى است . آن صورت، این است که کسى بگوید: «الف ب است چون X مىگوید الف ب است; و برهان قاطعى اقامه شده است که هرچه X مىگوید درست استیا سخنانى که همسنخ «الف ب است» مىباشند، اگر از X صادر شده باشند، درست هستند» . چنین چیزى کمتر وجود دارد . با این همه من کارى به خود تعبد هم ندارم . مشکل عمدهاى که در سوء فهم از دین پدید آمده، تسرى دادن تعبد به امورى است که تسرى دادن به آن امور درست نیست .
براى مثال، یک شیعه دوازده امامى باید نسبتبه چهارده معصوم تعبد داشته باشد . اما آیا او حق دارد این تعبد را به نفر پانزدهم و شانزدهم و صدم و هزارم نیز تسرى دهد؟ این تعبدگرایى افراطى بزرگترین سوء فهم از دین پس از سوء فهم اول است . دین نه تنها انسانها را کمابیش آماده تعبد مىکند، آماده این هم مىکند که تعبد را به تعداد بسیار عدیدهاى تسرى دهیم .
قرآن به صورت تاریخى گفته است «اتخذوا احبارهم و رهبانهم اربابا من دون الله» ; یعنى یهودیان و مسیحیان روحانیون خود را علاوه بر خدا مىپرستیدند . یکى از صحابه امام باقر علیه السلام یا امام صادق علیه السلام - شک از بنده است - از امام مىپرسد آیا واقعا علماى یهود از آنها مىخواستند که شما ما را بپرستید؟ امام در جواب مىگویند: اینها معاملهاى را که انسان باید با خدا انجام دهد با علماى دینشان مىکردند . تنها خداست که باید سخنانش را بدون دلیل پذیرفت و شما سخن هرکسى را بدون دلیل بپذیرید، او را پرستیدهاید . اگر سخن روحانیون را هم بدون دلیل پذیرفتیم، در واقع روحانىپرستشدهایم .
اگر هم خودم و هم شما را آمیختهاى از حق و باطل بدانم، آمیختهاى از درست و نادرستبدانم، دیگر دشمنى پیدا نمىکنیم . گفتوگوى نقادانه پیدا مىکنیم .
ج) اگر به تحقیق درباره همه ادیان زنده جهان بپردازیم، خواهیم دید که همه توحیدىاند; منتهى توحیدى نه به این معنا که به خداى متشخص انسانوار قائلاند . ما وقتى مىگوییم دینمان توحیدى است از این گزاره چه مىفهمیم؟ معنایش این است که به هر چیز دیگرى شیفتگى بىقید و شرط نشان دادى، بتپرست هستى .
به نظر مىرسد سومین بدفهمى که از دین داریم این است که بتپرستى و توحید را صرفا یک بحث منطقى تلقى کردهایم . توحید را گفتهایم یعنى یک خدا در جهان وجود دارد; مانند اینکه بگوییم کره زمین تنها یک ماه دارد .
توحید براى بیان یک واقعیت منطقى نیامده است . بلکه براى بیان این نکته آمده که پرستش را باید تنها به خدا معطوف کرد . باید فقط حقپرستباشیم . مگر ما غیر از حق هم مىپرستیم؟ یک نمونهاش را در مثال قبل گفتم . ما روحانیتپرستیم (پرستش که شاخ و دم ندارد) . شما اگر بگویید فلان سخن درست است، چون فلان روحانى گفته است، روحانىپرستخواهید بود .
ویژگى دومى هم وجود دارد که از روحانیتپرستى بزرگتر است و آن خودپرستى است . ما خودمان را هم مىپرستیم . خودپرستى وجوه مختلف دارد که من تنها به یکى از آنها اشاره مىکنم: ما عقیده خود را مىپرستیم . هرکه عقیده خود را پرستید، خودپرست است، و هرکه خودپرستبود، خداپرست نیست . علامت اینکه خودپرست نیستم این است که حاضرم عقیدهام را با هر عقیده دیگر یا هر واقعیت دیگرى مواجه سازم; اگر در این مصاف، حقانیت عقیدهام اثبات شد، از آن به بعد، به این عقاید پاىبندم . دلیل پاىبندى من این است که عقاید مذکور حق بودهاند; اگر در این مصاف، عقیده من شکستخورد، دست از آن بر مىدارم . علامت انسانى که خودپرست نیست، نداشتن عقیده نیست، بلکه به مواجهه عقاید و واقعیتهاى دیگر رفتن است . این نکته همان چیزى است که در روانشناسان دینى آن را «دین به بلوغ رسیده» مىخوانند .
در واقع، متدینان به دلیل تلقىاى که از دین دارند، و به دلیل قداستى که براى عقاید خود قائلاند، دیگر نمىتوانند دیالوگ کنند و در جامعهاى که دیالوگ امکانپذیر نباشد، دو چیز صورتپذیر خواهد بود: فریبکارى و خشونت .
د) یکى از بدفهمىها این است که شما دین را، که یک ساحت وسیع یکسانى است، حجره حجره کنید و سپس تمام آن را در یک حجره جاى دهید . حجره حجره کردن دین یعنى چه؟ دین یک فلسفه زندگى است که باید به خورد کل زندگى ما برود; مثل روغنى که به خورد چوب مىرود . دین باید همه زندگى ما را دینى کند . حالا اگر شما آمدید براى دین حجراتى درست کردید و بعد همه آن را در یک حجره خلاصه کردید، در اینجا گفته مىشود که شما دین را در حجره خاصى محدود کردهاید .
هر دین و مذهبى معمولا التزام به خود را بر دو - سه چیز مبتنى مىکند; براى مثال، در مسیحیت، هویتخود را در این مىدانند که مشروبات الکلى نمىخورند; یا کاتولیکها تمام هموغمشان را معطوف به این کردهاند که رابطه جنسى خارج از چارچوب زناشویى ندارند . شیعه بودن ما در ایران به چیست؟ مرد ریش داشته باشد و زن حجاب . اخلاق جنسى هم در یک حد خاصى رعایتشود . البته اگر طرف نماز را در مسجد و به جماعتبرگزار کند، دیگر مسئله حل است . در آیین هندو - البته فرقهاى که اکنون طرفداران بیشترى دارد - کسى که 1) اگر به زور هم متوسل شوند، گوشت گاو نخورد، 2) حداقل هفتهاى یک بار به پرستشگاه برود و 3) اگر زن بود و شوهرش وفات کرد، حاضر به سوختن با شوهرش شود، رستگار خواهد بود .
مىگفتند اگر على را دوستبدارى، به حسنهاى دستیافتهاى که دیگر از آن به بعد هیچ سیئهاى مضر نیست، و اگر على را دشمن بدارى، سیئهاى دامنگیرت شده است که هیچ حسنهاى نفعى ندارد . این حجره حجره کردن دین است . معمولا تا مىگویند فلانى سنىمذهب است، اول چیزى که تداعى مىشود این است که نماز را اول وقت مىخواند . این هیچ اشکالى ندارد; ولى مسئله این است که یک مسلمان سنىمذهب نباید بگوید ما چون نماز را اول وقت مىخوانیم پس دیگر مشکل نداریم . دین باید فلسفه جامع زندگى باشد و نباید به دو سه چیز منحصر شود .
این نوع برداشت از دین خطر بسیار بزرگى براى ما ایجاد مىکند; به این معنا که مناسبات اجتماعى ناشى از این باور مناسبات اجتماعى نامطلوبى خواهند بود .
ه) تلقى نادرستى است اگر گمان کنیم که باید خادم خدا باشیم و نه خادم مردم . این تلقى ابتدا در میان مسیحیان پدید آمد و بعدا در ادیان دیگر هم به وجود آمد که باید تنها به عبادیات بها داد; نه به اخلاقیات، باید خادم خدا بود نه خادم مردم . کانت در کتاب دین در محدوده عقل، که تنها کتابى است که در فلسفه دین نوشته است، مىگوید: «عبادیات در ادیان چیزى است عین چاپلوسى نزد مستبدان شرقى» .
اگر عباداتى نظیر نماز و روزه و حج و ... ، که در ادیان و مذاهب دیگر نیز وجود دارند، مقدمه رشد اخلاقى و معنوى ما نشوند، همین سخن کانت درباره آنها صادق است . عبادیات تنها وقتى ارزشمندند که در خدمت اخلاق باشند، آن وقت اخلاق یک بعد اجتماعى پیدا مىکند که از آن به اخلاق اجتماعى تعبیر مىشود و بعد دیگر آن، فردى است که به آن اخلاق معنوى مىگوییم . بسیارى از ما فکر مىکنیم عبادیات به ذات مطلوبند; نه اینکه مطلوب بهغیر باشد .
و) یکى دیگر از بیمارىهاى شایع اجتماعى، بیمارى بىصداقتى است . بیمارى یکى نبودن ظاهر و باطن است که دقیقا از سوء فهم تعالیم دینى نشئت مىگیرد . در دین ما دو یا سه مفهوم وجود دارد که کاملا استعداد بدفهمى را دارند: دروغ مصلحتآمیز و تقیه .
البته تقیه اختصاص به شیعیان دارد . این دو مفهوم، که من به اصل آنها کارى ندارم، زمینه بسیار مساعدى را، بهویژه در جهان اسلام و باز مخصوصا در جهان تشیع، براى بىصداقتى آماده کردهاند . هرگونه بىصداقتى را با تمسک به این دو مسئله توجیه کردهاند . این انصافا بزرگترین مشکل اخلاقى ماست . در واقع، ظاهر و باطن ما بر یکدیگر انطباق ندارند; یعنى کل وجودمان یک پارچه نیست . گویى «التقیه دینى و دین آبائى» تبلیغ بىصداقتى مىکند .
دروغ گفتن تنها یکى از مصادیق بىصداقتى است . دروغ گفتن زمانى است که عقیده با گفته مطابقت نداشته باشد . ولى بسیارى از ساحتهاى دیگر نیز باید با هم مطابقت داشته باشند . این دروغگفتنها، ریاکارىها و چاپلوسىها هم از بىصداقتى و فهم نادرست دین ناشى مىشوند .
اشاره
مطالب مهمى در این نوشتار آمده است که همه آنها از جمله مسائل مبتلابه و از ضرورتهاى زندگى امروز ما هستند . توجه مبارک آقاى ملکیان به اینگونه مسائل، با رعایت پارهاى شرایط، مىتواند بسیار سازنده باشد . البته، این را نیز نباید فراموش کرد که ورود در مسائل جدى و تاثیرگذار، همواره بىخطر و بىلغزش نیست و نباید انتظار داشت که کسى (غیرمعصوم) بتواند بدون اشتباه به همه آنها بپردازد . نکات قابل ذکر زیادى در این مقاله وجود دارد که براى رعایت اختصار تنها به پارههاى مهمتر آنها اشاره مىکنیم .
1 . نوعى «فروکاهشگرایى» در مقاله آقاى ملکیان مشاهده مىشود که در چند موضع خود را نمایان ساخته است: یک موضع در بحث رابطه درون انسان با بیرون است . از نظر ایشان، هیچ تحول بیرونى نمىتواند اتفاق بیفتد، مگر آنکه ابتدا تحولى در عالم درون انسانها رخ داده باشد . معناى این سخن تحویل و فروکاهش جامعهشناسى به روانشناسى است . در اهمیت تحول درونى و تاثیر فوقالعاده آن در تحول اجتماعى جاى هیچ تردیدى نیست . ادیان نیز بر این نکته تاکید دارند . اما در مقاله جاى این سخن خالى است که ساختارهاى بیرونى و از پیش موجود نیز تاثیرى بسیار ماندگار و درازآهنگ بر روان و درون انسانها مىگذارند . اهمیت تاثیر ساختارهاى اجتماعى، فرهنگى، اقتصادى و سیاسى بر ساختن انسانها تا حدى است که عدهاى همهچیز را به آنها باز مىگردانند، و بر همین اساس، مکتبهاى ساختارگرا در زمینههاى مختلف ظهور یافتهاند . برخى متفکران از زندانهاى انسان نام برده و یکى از آنها را زندان جامعه معرفى کردهاند . اگر به ساز و کار شکلگیرى درون انسان توجه کنیم، میزان تاثیر ساختارها را در آن مشاهده خواهیم کرد . البته این نیز قطعیت صددرصدى ندارد و انسان همواره آزاد است تا ساختارشکنى کند و ساختار جدیدى را بهجاى ساختار پیشین بنیان نهد . در هر حال، افراط و تفریط از هر دو سو با مشکل یک سویهنگرى و تحویلگرایى مواجه است . رابطه این دو با یکدیگر، رابطهاى مستمر است که هر کدام در یک پله بر دیگرى تاثیر مىگذارد و در پلهاى دیگر از آن تاثیر مىپذیرد .
2 . در بحث تقدم فرهنگ بر سیاست و اقتصاد، این نکته قابل ذکر است که اگر مراد از تقدم، اولویتباشد، سخن کاملا درست و بهجایى است . در هر حال، از منظر انسانهاى دیندار، همه فعالیتهاى انسان در خدمتباورهاى اوست و به گفته امام حسین علیه السلام: «انما الحیوة عقیدة و جهاد; زندگى همانا عقیده و تلاش در راه آن عقیده است» . اما گر بخواهیم به نحو مطلق بگوییم که فرهنگ، از همه جهات، بر اقتصاد و سیاست مقدم است، شاید نتوان از این سخن دفاع کرد . به عنوان مثال، ساختارهاى سیاسى حاکم بر جامعه، خود مىتوانند فرهنگساز باشند . همچنین ساختارهاى اقتصادى مىتوانند فرهنگساز باشند; حتى اگر برخلاف باورهاى اولى انسانها باشند . مثلا اگر ساختار اقتصادى جامعه به گونهاى باشد که رشوهخوارى را ترویج کند، مؤمنانى که در این ساختار فعالیت مىکنند، با وجود آنکه باور دارند که رشوهخوارى پدیدهاى، به لحاظ اخلاقى، ناشایست و، به لحاظ فقهى، حرام است، ولى به تدریجبه آن آلوده مىشوند . البته در این آلوده شدن انسانها متفاوتاند . برخى دیرتر آلوده مىشوند و برخى زودتر و برخى اصلا آلوده نمىشوند، و این به قوت ایمان و اراده آنها بستگى دارد . اما به تدریجیک فرهنگ شکل مىگیرد و کمکم قبح عمل ریخته مىشود و احساس شرم و گناه نیز به تدریج از میان مىرود; هرچند آن اندک افراد با ایمان که نلغزیدهاند، همچنان بر باور اولى خود پابرجا باشند . این نشاندهنده تقدم اقتصاد بر فرهنگ، البته در پارهاى موارد، است .
3 . آقاى ملکیان دیندارى را صرفا طلب «حقیقت» مىدانند و آن را در برابر «مالکیتحقیقت» قرار مىدهند . تاکید ایشان بر «طلب حقیقت» بسیار خوب و درست است; اما انحصار دیندارى در آن، یکى از همان موارد فروکاهشگرایى است که رهیافت درستى نیست . دیندارى امرى بسیط نیست که بتوانیم همه وجوه آن را به آن امر بسیط بازگردانیم . در دیندارى باید تمام وجوه و ابعاد حیات انسانى را دخیل و درگیر بدانیم . مالکیتحقیقتبه معناى آن است که من انسان، با پذیرش باورهاى دینى، عملى انجام دادهام که خود در راستاى طلب حقیقت قرار مىگیرد . طلب حقیقت در جایى به سرانجام مىرسد و چنان که خود آقاى ملکیان اشاره دارند، ما انسانها آمیختهاى از حق و باطلیم . معناى این سخن این است که طلب حقیقت در ما، در پارهاى موارد، به سرانجام رسیده است و مالک حقیقتشدهایم . بنابراین مىتوانیم و باید بر آنچه حق مىدانیم پاى بفشریم و به آن پاىبند باشیم و حقیقت را پاس داریم . هیچ منافاتى میان اعتقاد به مالکیتحقیقت و طلب حقیقت وجود ندارد . شاید گمان شود که اگر کسى مالک حقیقتشد، دست از طلب بازمىدارد; اما این تنها در جایى اتفاق مىافتد که کسى خود را به نحو مطلق، مالک همه قیقتبداند و چنین چیزى در میان ما انسانها، دست کم در میان انسانهاى عادى، اتفاق نمىافتد .
4 . تمثیل دیندارى به شناگرى (به عنوان طلب حقیقت) یا کشتىسوارى (به عنوان مالکیتحقیقت) مىتواند قرائت دیگرى نیز پیدا کند . آقاى ملکیان کشتىسوارى را به گونهاى ترسیم کردهاند که گویا تنها کافى استسوار کشتى شوید و از آن پس دیگر هیچ; کشتى شما را به مقصد خواهد رساند و نیازى به تلاش شما وجود ندارد . درحالىکه 1) خود سوار شدن به این کشتى نجات نیازمند تلاش است و 2) پس از سوار شدن در کشتى نیز باید تلاش کرد . آنچه حرکت کشتى را سامان مىدهد مجموعه فعالیتهایى است که از مسافران کشتى گرفته تا ناخدا انجام مىدهند . این کشتى تفریحى نیست، بلکه یک کشتى جدى است که همه براى پیشبرد آن باید تلاش کنند و زحمات ناخدا تنها در صورتى ثمربخش خواهد بود که مسافران نیز هرکدام بخشى از کار را عهدهدار شوند و هرکس، به فراخور حال و توان و تخصصش، در انجام کارهاى کشتى بکوشد . بنابراین در کشتىسوارى هم «لیس للانسان الا ما سعى» .
همچنین باید توجه داشت که مسافران کشتى، بر اساس همان تصویرى که ذکر شد، یکسان نیستند: اولا داراى تعینات هستند; اما نه آن تعیناتى که آقاى ملکیان اشاره کردند . در کشتى آن تعینات بهکار نمىآید . آنچه بهکار مىآید، عناوین و مهارتهایى است که به کار پیشبرد کشتى به سوى ساحل نجات و مقصد نهایى مىآید . اگر کسى در بیرون کشتى رئیس یک اداره است، در داخل کشتى آن ریاستبه هیچ گرفته مىشود . در آنجا به میزان لیاقتش در اداره کشتى به او عنوان مىدهند و کار مىکند . بر این اساس، همه مسافران کشتى هم و غم واحدى دارند و آن رساندن کشتى به ساحل نجات با هدایت ناخدا و فعالیت جمعى و فردى است . چنان که قرآن کریم هم مىفرماید: «قل انما اعظکم بواحدة ان تقوموا لله مثنى و فرادى» (3) اما شناگرانى که هرکدام به فکر خویشاند، اگر هم تنها هم و غمشان شناگرى باشد، کار جمعى نخواهند داشت . دین، در این تصویر، تنها یک حرکتشخصى و فردى صرف است; اما در تصویر کشتى، حرکتى جمعى است که به تلاشهاى فردى بستگى دارد; و البته به دلیل وجود ناخداى بصیر، دیر یا زود این کشتى به ساحل خواهد رسید و هرکس بهره خود را خواهد برد .
5 . این نکته نیز گفتنى است که رسیدن به خشکى در یک لنگرگاه خلاصه نمىشود . کشتى در سواحل مختلفى پهلو مىگیرد و مسافران را بر اساس لیاقت هر یک و توانایى ادامه مسیر و پیشرفتبیشتر، در سواحل مختلف پیاده مىکند . همه به نجات مىرسند; اما نجات هر فرد متناسب با شایستگىهاى خود او و میزان تلاشى است که در کشتى داشته است . برخى در اولین ساحل پیاده مىشوند و برخى دیگر با ناخدا تا ساحلهاى دوردست مىروند و در زیباترین منزلها پیاده مىشوند . بنابراین «فمن یعمل مثقال ذرة خیرا یره × و من یعمل مثقال ذرة شرا یره» .
6 . شناگرى، آنچنان که آقاى ملکیان گفتند، به آرام گرفتن صرف نیست; زیرا شناگرى، خود هدف نیست . روى آب ماندن هدف نیست، بلکه راهى است تا بتوانیم انرژى خود را حفظ کنیم تا به ساحل نجات برسیم . قابلترین شناگر آن است که بتواند با آرامش و با صرف کمترین میزان انرژى، بیشترین حرکت را به سمت مقصد داشته باشد . در غیر این صورت، اگر شناگر بخواهد تنها بر روى آب ساکن قرار گیرد، بالاخره تشنگى و گرسنگى او را از پا درخواهد آورد . بنابراین نمىتوان گفت دیندارى صرفا تسلیم حقیقتبودن است; بلکه دخل و تصرف هم مىطلبد . البته منظور دخل و تصرفى است که متناسب و هماهنگ با حقیقتباشد; نه رو در روى آن .
7 . آن پنج معضل اجتماعى که آقاى ملکیان بر تلقى مالکیتحقیقت مترتب مىدانند، تنها بر یک قرائت از مالکیتحقیقت منطبق است و آن اینکه کسى خود را به نحو مطلق مالک همه حقیقتبداند . چنانکه پیشتر ذکر شد، قرائتهاى دیگرى نیز از الکیتحقیقت وجود دارد که چنان لوازمى را ندارد . کسى که خود را مالک بخشى از حقیقت و طالب بخشهاى نادانسته و به دست نیامده مىداند، و دیگران را نیز مالک بخشهایى از حقیقت مىانگارد: الف) دیگر خودشیفتگى نخواهد یافت; ب) در مورد دیگران پیشداورى نمىکند و آماده است آنان را آن طور که هستند بشناسد و حتى به آنان محبتبورزد; ج) تعصب جاهلى نمىورزد، و وفادارىاش صرفا به دلیل حقیقت است، نه چیز دیگر; د) جزم وجود ندارد و در پى دلیل و مدرک بر مىآید و ه) مدارا و تسامح دارد; زیرا براى دیگران نیز سهمى از حقیقت قائل است و به دنبال آن است که از آنان نیز بیاموزد .
8 . آن نوع تعبدى که آقاى ملکیان «بسیار نادرالوجود» توصیف کردند و گفتند که «لفظ تعبد برازندهاش نیست; ولى اگر آن صورت تحقق پیدا کند، عقلانى است» همان چیزى است که پایه و اساس هر تعبدى در دین است و چیزى غیر از این صورت تعبد، مورد تایید عالمان مسلمان نیست . ما در اینجا با سایر ادیان کارى نداریم; آنچه در اسلام به عنوان تعبد معروف است همه از این سنخ است . هرچند ممکن است مواردى یافتشوند که صورت ظاهریشان اینگونه باشد، اما، در واقع، تعبد بىپایه و غیرعقلانى باشند . تعبد ما مسلمانان به قرآن کریم از آن روست که آن را سخن دستنخورده خداوندى مىدانیم که هرچه مىگوید عین حقیقت و به مصلحت انسان است . همچنین تعبد ما به سخن پیامبر صلى الله علیه و آله وسلم از این روست که او را امین وحى و صادق و مصون از خطا مىدانیم; چنان که قرآن کریم نیز این نکته را تایید مىکند: «و ما ینطق عن الهوى × ان هو الا وحی یوحى; او سخن به هوا نمىگوید و جز وحى نیست» . (4) البته براى اثبات درستى سخن رسول صلى الله علیه و آله وسلم به قرآن استناد نمىکنیم، بلکه ادله تاریخى و عقلى است که پشتوانه تعبد به سخن رسول است . همچنین در مورد سایر معصومین علیهم السلام به صرف سخن خودشان استناد نمىکنیم، بلکه در پى دلیل دیگرى هستیم; مانند آنچه بهطور قاطع از رسول صلى الله علیه و آله وسلم درباره آنها رسیده است . اما در مورد دیگر کسان، حق با آقاى ملکیان است که سخن هیچ غیرمعصومى را نباید بىپشتوانه و بدون دلیل پذیرفت . اما این بدان معنا نیست که باب رجوع به متخصص بسته شود . رجوع کسانى که تخصص فهم و استنباط دین را ندارند به روحانیان متخصص، مانند رجوع به هر متخصص دیگرى است که تنها به دلیل آنکه مىدانیم گفته آنها بر مبناى دلیل و مدرک است، صورت مىپذیرد . اگر خود آقاى ملکیان بیمار شوند (انشاءالله بیمارى از ایشان به دور باد) به پزشک متخصص مراجعه مىکنند و سخن او را مىپذیرند، صرفا به این دلیل که مىدانند او بر اساس مدارک عمل مىکند و طبابت وى بىپایه نیست . اما آقاى ملکیان دلیل تفصیلى سخن پزشک را نه مىدانند و نه مىپرسند و نه اگر بپرسند و پزشک پاسخ دهد، خواهند توانست درستى آن را تشخیص دهند . دقیقا مانند چنین چیزى در باب رجوع به فقیه و دینشناس وجود دارد . آنان باید آمادگى این را داشته باشند که در یک جمع تخصصى از نظر خویش بهطور مستدل دفاع کنند و پشتوانه پذیرش سخن آنان، ادله آنان خواهد بود; نه صرف شخصیت آنان . اگر کسى پشتوانه سخنش تنها شخصیتش بود، آنگاه پذیرش سخن وى تعبد بىپایه است . عالمان مسلمان (البته عالمان راستین، نه هیاهوگران میانتهى) همواره بر اساس دلیل، دعوت به رجوع به متخصص کردهاند; نه بر اساس شخصیت افراد . بنابراین روحانیتپرستى در عالم اسلام نه وجود داشته و نه به آن دعوت شده است .
9 . این نکته که در جوامع دیندار عمل حجرهحجره کردن دین پدید مىآید، واقعیتى جامعهشناختى است که نمىتوان بر آن مهر صحت زد . یکى از وظایف عالمان دینى این است که از این نوع فروکاهشگرایى نیز جلوگیرى کنند . تذکر آقاى ملکیان تذکرى بهجا و شایسته توجه و پىگیرى است . اما جاى این سؤال وجود دارد که آیا فروکاستن دین به مسائل فردى و روانشناختى خود نوعى حجرهحجرهکردن دین نیست؟
10 . پنجمین تلقى نادرست از دین، در نظر آقاى ملکیان، این است که «گمان کنیم باید خادم خدا باشیم و نه خادم مردم» . اما این تلقى نیز نادرست است که «عبادیات تنها وقتى ارزشمندند که در خدمت اخلاق باشند» ; زیرا نباید میان ارزش نفسى عبادت و ارزش نفسى اخلاق تعارض دید . همچنان که اخلاق فردى و اجتماعى مطلوب بالذات هستند، عبادت و ارتباط با خدا نیز مطلوب بالذات است . تنها در صورتى که خادم خدا باشیم، مىتوانیم خادم حقیقى مردم نیز باشیم . اتفاقا در بندگى خداست که به دمتخلق دعوت مىشویم .
البته اگر مقصود آقاى ملکیان این باشد که غایت عبادت، رسیدن به خدا و کسب معنویت است و بنابراین خود مطلوب بالذات نیست، به این معنا خدمتبه خلق نیز چنین است . یعنى عبادت و خدمتبه خلق از این جهتیکسانند: یا هر دو مطلوب بالذات به حساب مىآیند یا هر دو مطلوب بالغیر هستند، بستگى دارد که ما غایت را تا چه اندازه نهایى ببینیم .
11 . درباره بیمارى بىصداقتى، الحق و الانصاف باید گفت که بیمارى مهلکى است که متاسفانه در جامعه ما بسیار شایع است و باید آسیبشناسى جدى و فورى در این زمینه صورت گیرد .
از دولتیان تا فرهنگیان جامعه ما با این بیمارى دست و پنجه نرم مىکنند . بسیارى از برنامههاى فرهنگى ما آمیخته با تعلیم نادرست در این زمینه است . در بسیارى از فیلمهایى که به هدف رشد و ارتقاى فرهنگى، در صدا و سیما و سینما، ساخته مىشوند ترویج دروغگویى بهطور ناخودآگاه صورت مىپذیرد . اما ریشه این بیمارى را نباید در فرهنگ تقیه جستوجو کرد . زیرا تقیه چیزى است که در میان ما کمتر درباره آن بحثشده است و درباره آن چندان هم تبلیغ نمىشود . همینجا باید گفت که فرهنگ تقیه اختصاص به شیعه و حتى اسلام ندارد و یک حکم عقلى بدیهى است که ویژگى انسان عاقل است . تقیه، به ویژه تقیه مداراتى که بر پایه تحمل مخالف و همراهى با وى به منظور پرهیز از اختلاف و دودستگى در مسائل کوچک، و به معناى فدا کردن مسائل کوچک براى حفظ مسائل اساسى است، چیزى است که در علوم تربیتى، جامعهشناسى و انسانشناسى مورد تاکید قرار مىگیرد; هرچند به نام تقیه نباشد .
اما دروغ مصلحتآمیز، که در میان مردم ما به غلط شناخته شده، یکى از ریشههاى بیمارى بىصداقتى است و باید براى تصحیح برداشت مردم از «منطقه جواز» دروغ مصلحتآمیز تلاش بسیار کرد .
پىنوشت:
1) نجم: 39 - 40
2) زلزال: 7 - 8
3) سبا: 46
4) نجم: 3 - 4
باور، ش 10
به لسان ملموستر و محسوستر، در ظرف زندگى فردى، که محل بحث امروز من نیست، و نیز در ظرف زندگى جمعى، که بحث امروز من حول آن است، امکان ندارد در زندگى بیرونىتان دگرگونى حادث شود، مگر اینکه در ظرف درونتان دگرگونى حادث شده باشد .
این نکته را اگر بخواهیم به لسان فنىتر بیان کنیم - یعنى به لسان کسانى که در باب تغییرات اجتماعى سخن مىگویند - باید بگوییم که به لحاظ دگرگونىهاى اجتماعى، روانشناسى بر جامعهشناسى مقدم است .
اگر این دو را به درستى فهم نکنیم، در ظرف زندگى اجتماعى، دستکم دو مغالطه به وجود مىآید . اولین اثرش این است که در زندگى سیاستزده مىشویم . مراد از سیاست را نیز دقیقا روشن کنم . شک نیست که وظیفه اخلاقى هر انسانى مداخله در امور سیاسى است . اینکه بگوییم وظیفه اخلاقى ما آن است که وارد سیاستشویم یک نکته است، و سیاستزدگى نکتهاى دیگر . سیاستزدگى معلول این است که نفهمیدهایم دگرگونى بیرونى بر دگرگونى درونى متوقف است . سیاستزدگى دقیقا یعنى چه؟ سیاستزده کسى است که اعتقاد داشته باشد یگانه مشکل جامعه یا بزرگترین مشکل جامعه یا علتالعلل مشکلات جامعه، رژیم سیاسى حاکم بر جامعه است . اگر شما به هر کدام از این سه مدعا و به هر کدام از این سه قسم معتقد باشید در این صورت، شما را سیاستزده مىدانم .
به نظر من انقلابىها همه سیاستزدهاند . آنان نمىدانند که براى هر دگرگونى آفاقى، نخستباید دگرگونى انفسى متناظر با آن، و البته متناسب با آن، پدید آمده باشد و اگر پدید نیامده باشد، هیچ دگرگونى آفاقى رخ نخواهد داد . عدم توجه به این نکته علاوه بر سیاستزدگى به یک چیز دیگر هم میدان مىدهد و آن نظریه توطئه است . مدعاى نظریه توطئه دقیقا این است که همیشه دیگرانى قصد تخریب مرا دارند . حال اگر من فردم، دیگران هم افرادى خواهند بود، و اگر من یک نظام سیاسى هستم یا یک جامعه هستم، دیگران هم نظامها یا جوامع دیگر خواهند بود .
این نظریه، در واقع، مرهون عدم توجه به این نکته است که هرچند در دنیا توطئه وجود دارد، اولا همه دنیا مشغول توطئه بر ضد تو نیستند، و ثانیا به فرض اینکه همه در حال توطئه بر ضد تو باشند، توفیق توطئه دیگران بر یک زمینه درونى موجود در تو متوقف است .
نظریه توطئه ناشى از آن است که ما توجه نمىکنیم که تا در درون آدمى چیزى دگرگون نشود، کسى نمىتواند در بیرون او چیزى را دگرگون کند . اگر همین نکته را به لسان متعارفترى بگویم، به معناى اصالت تغییر فرهنگى است . این تقدم فرهنگ بر سیاست و تقدم بر اقتصاد را نشان مىدهد . مدعاى بنده نیز همین بوده است، و نه تنها مدعاى بنده، که یکى از تعالیم همه ادیان و مذاهب نیز همین نکته مىباشد . بنابراین همه کسانى که در جامعه ما، توسعه سیاسى را مقدم بر توسعه اقتصادى، یا توسعه اقتصادى را مقدم بر توسعه سیاسى معرفى مىکنند، همه به یکسان این پیام دینى را نفهمیدهاند .
اما تغییر فرهنگى به چه معناست؟ تغییر فرهنگى یعنى تغییر در ناحیه فرهنگها . هر وقت در ناحیه باورهاى من تغییر درونى حادث شد، ما در پى آن، دگرگونى بیرونى را شاهد خواهیم بود و این دگرگونى فرهنگى مىتواند دگرگونىهاى سیاسى، اقتصادى و اجتماعى را فراهم آورد .
بخش مهمى از باورهاى جامعهاى همانند جامعه ما باورهاى دینى هستند، و اگر اینطور باشد آنگاه مىتوان ادعا کرد که سوءفهم از دین مىتواند در مناسبات اجتماعى اثر بگذارد . در اینجا به سوء فهمهایى که به نظر مىرسد درشتتر و کلانتر باشند، اشاره مىکنم:
الف) اولین سوء فهم از دین این است که ما دیندارى را به معناى مالک حقیقتبودن تلقى کنیم; نه طالب حقیقتبودن . همه کسانى که دیندارى را داشتن یک حقیقت مىدانند، اولا سوء فهم از دین دارند، و ثانیا این سوء فهمشان تاثیر عمیقى بر مناسبات اجتماعىشان خواهد داشت . براى روشن شدن این نکته، مىتوان از یک تمثیل استفاده کرد; تمثیلى که بعضى از عرفا از آن استفاده مىکردند و در بعضى ادیان و مذاهب شرقى نیز آمده است: پرتاب شدن انسان در اقیانوس یا دریاى هستى . کسانى گمان مىکنند که براى اینکه بتوانیم در این اقیانوس راه به ساحل ببریم، باید سوار کشتى شویم، و کسانى گمان مىکنند که بر ماست که شناکنیم .
متدینان در طول تاریخ متاسفانه گمان مىکنند که دیندارى کشتى سوارى است، و نمىدانند که در واقع، نوعى شناگرى است . وقتى شما دیندارى را سوار شدن بر کشتى فرض کنید، این تلقى نتایج فرعى فراوانى به دنبال خواهد داشت و چنانچه تلقىتان این باشد که دیندارى مانند شناگرى است، به نتایج فراوان دیگرى دستخواهید یافت . در اینجا به برخى از این نتایج اشاره مىکنم:
1 . انسانى که خود را سوار کشتى مىبیند بر این تصور است که کشتىسواران همه اهل نجاتند، مگر بر حسب تصادف . علاوه بر این، همزمان تصورش بر این است که همه کسانى که سوار کشتى نیستند و روى موجها در حال شنا هستند غرق خواهند شد، مگر بر حسب تصادف .
از این لحاظ، کسانى که تلقىشان از دیندارى کشتىسوارى است فکر مىکنند مسلمین اهل نجاتاند، مگر اینکه تصادفى رخ دهد، و آنها که مسلمان نیستند همه اهل غرقند، مگر اینکه باز تصادفى در کار باشد .
2 . وقتى شما شناگر باشید، فقط با شناکردن امید به نجات دارید، نه با هیچ کار دیگرى . به عبارت دیگر، همه شناگران هموغم واحدى دارند که همان شناگرى است . اما همه کسانى که سوار کشتى هستند مىگویند ما درون کشتى و نجاتیافته هستیم .
3 . در کشتى، همه تعینات سرجاى خود باقى مىمانند . در کشتى، مهندس هنوز مهندس است; استاد دانشگاه هنوز استاد دانشگاه است و آشپز هم هنوز آشپز است و ... اما وقتى شما شناگر شدید، تمام تعینات باید کنار روند; صرفا به میزان شناگرى خود باید توجه کنید .
تعلیم دین این است که باید شناگرى کرد، «لیس للانسان الا ما سعى × و ان سعیه سوف یرى» ; (1) «فمن یعمل مثقال ذرة خیرا یره × و من یعمل مثقال ذرة شرا یره» . (2) این آیه، در واقع، بدان معنا نیست که ما مالک حقیقت هستیم .
شناگرى واقعى در این دریا به معناى دست و پا زدن نیست; به معناى کاملا آرام گرفتن است . قابلترین شناگر آن کسى است که بتواند بیش از هر کس دیگرى روى آب ساکن قرار بگیرد . هرکه ساکنتر باشد، روى آب بیشتر قرار مىگیرد و هرکه دست و پاى بیشترى بزند، بیشتر زیر آب مىرود . این نکته بدان معناست که دیندارى تسلیم حقیقتبودن است; نه دخل و تصرف در حقیقت .
اینکه خود را مالک حقیقتبدانیم، باعث مىشود در مناسبات اجتماعىمان، نسبتبه دیگران پنج رویکرد پیدا کنیم . این پنج رویکرد پنج معضل اجتماعى ما هستند:
1 . خودشیفتگى (نارسیسم): خودشیفتگى بدین معناست که فرد یا گروه اجتماعى، بر اساس برآوردى از خود که مطابق با واقع نیست، خود را بیش از آنچه هست، برآورد مىکند . به عبارت دیگر، من هرچه را در خودم هست، چه هنر چه عیب، هنر ببینم . همه ما خودشیفتهایم! به همان میزانى که خود را مالک حقیقتى به نام دین مىدانیم، خودشیفته هستیم .
2 . پیشداورى: پیشداورى یعنى پیش از آشنایى و تجربه حکم کردن . ما نسبتبه همه ادیان و مذاهب دیگر پیشداورى مىکنیم . شکى نیست که در همه ادیان، یک نوع محبت عام تبلیغ مىشود . محبت عام یعنى محبتبه همه انسانها; چه همکیش و چه ناهمکیش; چه کسانى که در جرگه آیینى ما هستند و چه کسانى که در جرگه آیینى ما نیستند . اما عملا کسانى که دین را به ما القا مىکنند، این کار را انجام مىدهند که این محبت عام، این رحمت عام، آهستهآهسته مضیق و مضیقتر مىشود تا آنجا که تنها به چند نفر اختصاص مىیابد .
من به این تعبیر گاندى معتقدم (گاندى البته از منظر دین خود، این حرف را مىزد; ولى تمام ادیان به این نکته معتقدند) که «من از گناه نفرت دارم ولى به گناهکار عشق مىروزم» . این همان نظریه محبت عام است . اما این نظریه در کجاى تاریخ، در مقام عمل، به فرجام رسیده است؟ هیچگاه; به دلیل آنکه ما خود را مالک حقیقت مىدانیم و هرکه خود را مالک حقیقتبداند، نسبتبه دیگران پیشداورى دارد و آنها را معاند با حقیقت مىداند .
3 . تعصب: تعصب غیر از پیشداورى است; هرچند ما معمولا این دو را به یک معنا و مترادف و نزدیک به هم بهکار مىبریم . تعصب یعنى نوع خاصى از وفادارى . وفادارىاى که در آن فرد وفادار گمان مىکند خود وفادارى ارزش دارد، نه متعلق وفادارى .
4 . جزم و جمود (دگماتیسم): جزم و جمود بدان معناست که میزان قطعیتى که شما نسبتبه باورهایتان دارید با شواهدى که آن باورها را تایید مىکنند، متناسب نباشد .
5 . بىمدارایى و عدم تسامح: بىمدارایى یعنى اعتقاد به اینکه آنچه دیگران بدان باور دارند، در امور نظرى، کاذب است و، در امور عملى، خلاف اخلاق .
همه ویژگىهاى پنجگانه فوق، یعنى خودشیفتگى، پیشداورى، تعصب، جمود و عدم تسامح، به دلیل همان سوءفهم اولیه از دین حادث مىشود: اینکه دین را سوار کشتى شدن تلقى کنیم، نه شناگرى . اگر ما دیندارى را شناگرى تلقى کنیم، هیچکدام از این پنجحالت پیش نمىآید . زیرا کسانى که شناگرند، اصلا نمىفهمند که چه کسى شناگر است و چه کسى نیست . چون همه هم و غمشان متوجه خودشان است; اما کسانى که سوار کشتى هستند مىتوانند به دیگران نظر کنند .
ب) در همه ادیان ابراهیمى پدیدهاى به نام ایمان وجود دارد; اما در ادیان غیر ابراهیمى ایمان وجود ندارد . در ادیان غیر ابراهیمى، مثل آیین هندو، آیین بودا، آیین دائو، آیین شینتو و ... ، چیزى به نام ایمان وجود ندارد و بهجاى آن، پدیدهاى به نام امید وجود دارد که غیر از ایمان است . چیزى به نام تسلیم و توکل وجود دارد که آن هم غیر از ایمان است . ایمان دقیقا به معناى تعبد نیست . دستکم ایمان، در اکثر معانى خود، غیر از تعبد است . در ادیان ابراهیمى، متدینان همان قداستى را که براى ایمان یافتهاند، براى تعبد هم قائل شدهاند . تعبد در واقع یک سوء فهم از دین است . تعبد این صورت استدلالى است که کسى بگوید «الف ب است چون X مىگوید الف ب است» . تعبد اگر اینگونه باشد، هیچگونه محمل عقلانى ندارد . یک صورت دیگرى هم از تعبد وجود دارد که بسیار نادرالوجود است و اصلا لفظ تعبد برازندهاش نیست; ولى اگر تحقق پیدا کند، عقلانى است . آن صورت، این است که کسى بگوید: «الف ب است چون X مىگوید الف ب است; و برهان قاطعى اقامه شده است که هرچه X مىگوید درست استیا سخنانى که همسنخ «الف ب است» مىباشند، اگر از X صادر شده باشند، درست هستند» . چنین چیزى کمتر وجود دارد . با این همه من کارى به خود تعبد هم ندارم . مشکل عمدهاى که در سوء فهم از دین پدید آمده، تسرى دادن تعبد به امورى است که تسرى دادن به آن امور درست نیست .
براى مثال، یک شیعه دوازده امامى باید نسبتبه چهارده معصوم تعبد داشته باشد . اما آیا او حق دارد این تعبد را به نفر پانزدهم و شانزدهم و صدم و هزارم نیز تسرى دهد؟ این تعبدگرایى افراطى بزرگترین سوء فهم از دین پس از سوء فهم اول است . دین نه تنها انسانها را کمابیش آماده تعبد مىکند، آماده این هم مىکند که تعبد را به تعداد بسیار عدیدهاى تسرى دهیم .
قرآن به صورت تاریخى گفته است «اتخذوا احبارهم و رهبانهم اربابا من دون الله» ; یعنى یهودیان و مسیحیان روحانیون خود را علاوه بر خدا مىپرستیدند . یکى از صحابه امام باقر علیه السلام یا امام صادق علیه السلام - شک از بنده است - از امام مىپرسد آیا واقعا علماى یهود از آنها مىخواستند که شما ما را بپرستید؟ امام در جواب مىگویند: اینها معاملهاى را که انسان باید با خدا انجام دهد با علماى دینشان مىکردند . تنها خداست که باید سخنانش را بدون دلیل پذیرفت و شما سخن هرکسى را بدون دلیل بپذیرید، او را پرستیدهاید . اگر سخن روحانیون را هم بدون دلیل پذیرفتیم، در واقع روحانىپرستشدهایم .
اگر هم خودم و هم شما را آمیختهاى از حق و باطل بدانم، آمیختهاى از درست و نادرستبدانم، دیگر دشمنى پیدا نمىکنیم . گفتوگوى نقادانه پیدا مىکنیم .
ج) اگر به تحقیق درباره همه ادیان زنده جهان بپردازیم، خواهیم دید که همه توحیدىاند; منتهى توحیدى نه به این معنا که به خداى متشخص انسانوار قائلاند . ما وقتى مىگوییم دینمان توحیدى است از این گزاره چه مىفهمیم؟ معنایش این است که به هر چیز دیگرى شیفتگى بىقید و شرط نشان دادى، بتپرست هستى .
به نظر مىرسد سومین بدفهمى که از دین داریم این است که بتپرستى و توحید را صرفا یک بحث منطقى تلقى کردهایم . توحید را گفتهایم یعنى یک خدا در جهان وجود دارد; مانند اینکه بگوییم کره زمین تنها یک ماه دارد .
توحید براى بیان یک واقعیت منطقى نیامده است . بلکه براى بیان این نکته آمده که پرستش را باید تنها به خدا معطوف کرد . باید فقط حقپرستباشیم . مگر ما غیر از حق هم مىپرستیم؟ یک نمونهاش را در مثال قبل گفتم . ما روحانیتپرستیم (پرستش که شاخ و دم ندارد) . شما اگر بگویید فلان سخن درست است، چون فلان روحانى گفته است، روحانىپرستخواهید بود .
ویژگى دومى هم وجود دارد که از روحانیتپرستى بزرگتر است و آن خودپرستى است . ما خودمان را هم مىپرستیم . خودپرستى وجوه مختلف دارد که من تنها به یکى از آنها اشاره مىکنم: ما عقیده خود را مىپرستیم . هرکه عقیده خود را پرستید، خودپرست است، و هرکه خودپرستبود، خداپرست نیست . علامت اینکه خودپرست نیستم این است که حاضرم عقیدهام را با هر عقیده دیگر یا هر واقعیت دیگرى مواجه سازم; اگر در این مصاف، حقانیت عقیدهام اثبات شد، از آن به بعد، به این عقاید پاىبندم . دلیل پاىبندى من این است که عقاید مذکور حق بودهاند; اگر در این مصاف، عقیده من شکستخورد، دست از آن بر مىدارم . علامت انسانى که خودپرست نیست، نداشتن عقیده نیست، بلکه به مواجهه عقاید و واقعیتهاى دیگر رفتن است . این نکته همان چیزى است که در روانشناسان دینى آن را «دین به بلوغ رسیده» مىخوانند .
در واقع، متدینان به دلیل تلقىاى که از دین دارند، و به دلیل قداستى که براى عقاید خود قائلاند، دیگر نمىتوانند دیالوگ کنند و در جامعهاى که دیالوگ امکانپذیر نباشد، دو چیز صورتپذیر خواهد بود: فریبکارى و خشونت .
د) یکى از بدفهمىها این است که شما دین را، که یک ساحت وسیع یکسانى است، حجره حجره کنید و سپس تمام آن را در یک حجره جاى دهید . حجره حجره کردن دین یعنى چه؟ دین یک فلسفه زندگى است که باید به خورد کل زندگى ما برود; مثل روغنى که به خورد چوب مىرود . دین باید همه زندگى ما را دینى کند . حالا اگر شما آمدید براى دین حجراتى درست کردید و بعد همه آن را در یک حجره خلاصه کردید، در اینجا گفته مىشود که شما دین را در حجره خاصى محدود کردهاید .
هر دین و مذهبى معمولا التزام به خود را بر دو - سه چیز مبتنى مىکند; براى مثال، در مسیحیت، هویتخود را در این مىدانند که مشروبات الکلى نمىخورند; یا کاتولیکها تمام هموغمشان را معطوف به این کردهاند که رابطه جنسى خارج از چارچوب زناشویى ندارند . شیعه بودن ما در ایران به چیست؟ مرد ریش داشته باشد و زن حجاب . اخلاق جنسى هم در یک حد خاصى رعایتشود . البته اگر طرف نماز را در مسجد و به جماعتبرگزار کند، دیگر مسئله حل است . در آیین هندو - البته فرقهاى که اکنون طرفداران بیشترى دارد - کسى که 1) اگر به زور هم متوسل شوند، گوشت گاو نخورد، 2) حداقل هفتهاى یک بار به پرستشگاه برود و 3) اگر زن بود و شوهرش وفات کرد، حاضر به سوختن با شوهرش شود، رستگار خواهد بود .
مىگفتند اگر على را دوستبدارى، به حسنهاى دستیافتهاى که دیگر از آن به بعد هیچ سیئهاى مضر نیست، و اگر على را دشمن بدارى، سیئهاى دامنگیرت شده است که هیچ حسنهاى نفعى ندارد . این حجره حجره کردن دین است . معمولا تا مىگویند فلانى سنىمذهب است، اول چیزى که تداعى مىشود این است که نماز را اول وقت مىخواند . این هیچ اشکالى ندارد; ولى مسئله این است که یک مسلمان سنىمذهب نباید بگوید ما چون نماز را اول وقت مىخوانیم پس دیگر مشکل نداریم . دین باید فلسفه جامع زندگى باشد و نباید به دو سه چیز منحصر شود .
این نوع برداشت از دین خطر بسیار بزرگى براى ما ایجاد مىکند; به این معنا که مناسبات اجتماعى ناشى از این باور مناسبات اجتماعى نامطلوبى خواهند بود .
ه) تلقى نادرستى است اگر گمان کنیم که باید خادم خدا باشیم و نه خادم مردم . این تلقى ابتدا در میان مسیحیان پدید آمد و بعدا در ادیان دیگر هم به وجود آمد که باید تنها به عبادیات بها داد; نه به اخلاقیات، باید خادم خدا بود نه خادم مردم . کانت در کتاب دین در محدوده عقل، که تنها کتابى است که در فلسفه دین نوشته است، مىگوید: «عبادیات در ادیان چیزى است عین چاپلوسى نزد مستبدان شرقى» .
اگر عباداتى نظیر نماز و روزه و حج و ... ، که در ادیان و مذاهب دیگر نیز وجود دارند، مقدمه رشد اخلاقى و معنوى ما نشوند، همین سخن کانت درباره آنها صادق است . عبادیات تنها وقتى ارزشمندند که در خدمت اخلاق باشند، آن وقت اخلاق یک بعد اجتماعى پیدا مىکند که از آن به اخلاق اجتماعى تعبیر مىشود و بعد دیگر آن، فردى است که به آن اخلاق معنوى مىگوییم . بسیارى از ما فکر مىکنیم عبادیات به ذات مطلوبند; نه اینکه مطلوب بهغیر باشد .
و) یکى دیگر از بیمارىهاى شایع اجتماعى، بیمارى بىصداقتى است . بیمارى یکى نبودن ظاهر و باطن است که دقیقا از سوء فهم تعالیم دینى نشئت مىگیرد . در دین ما دو یا سه مفهوم وجود دارد که کاملا استعداد بدفهمى را دارند: دروغ مصلحتآمیز و تقیه .
البته تقیه اختصاص به شیعیان دارد . این دو مفهوم، که من به اصل آنها کارى ندارم، زمینه بسیار مساعدى را، بهویژه در جهان اسلام و باز مخصوصا در جهان تشیع، براى بىصداقتى آماده کردهاند . هرگونه بىصداقتى را با تمسک به این دو مسئله توجیه کردهاند . این انصافا بزرگترین مشکل اخلاقى ماست . در واقع، ظاهر و باطن ما بر یکدیگر انطباق ندارند; یعنى کل وجودمان یک پارچه نیست . گویى «التقیه دینى و دین آبائى» تبلیغ بىصداقتى مىکند .
دروغ گفتن تنها یکى از مصادیق بىصداقتى است . دروغ گفتن زمانى است که عقیده با گفته مطابقت نداشته باشد . ولى بسیارى از ساحتهاى دیگر نیز باید با هم مطابقت داشته باشند . این دروغگفتنها، ریاکارىها و چاپلوسىها هم از بىصداقتى و فهم نادرست دین ناشى مىشوند .
اشاره
مطالب مهمى در این نوشتار آمده است که همه آنها از جمله مسائل مبتلابه و از ضرورتهاى زندگى امروز ما هستند . توجه مبارک آقاى ملکیان به اینگونه مسائل، با رعایت پارهاى شرایط، مىتواند بسیار سازنده باشد . البته، این را نیز نباید فراموش کرد که ورود در مسائل جدى و تاثیرگذار، همواره بىخطر و بىلغزش نیست و نباید انتظار داشت که کسى (غیرمعصوم) بتواند بدون اشتباه به همه آنها بپردازد . نکات قابل ذکر زیادى در این مقاله وجود دارد که براى رعایت اختصار تنها به پارههاى مهمتر آنها اشاره مىکنیم .
1 . نوعى «فروکاهشگرایى» در مقاله آقاى ملکیان مشاهده مىشود که در چند موضع خود را نمایان ساخته است: یک موضع در بحث رابطه درون انسان با بیرون است . از نظر ایشان، هیچ تحول بیرونى نمىتواند اتفاق بیفتد، مگر آنکه ابتدا تحولى در عالم درون انسانها رخ داده باشد . معناى این سخن تحویل و فروکاهش جامعهشناسى به روانشناسى است . در اهمیت تحول درونى و تاثیر فوقالعاده آن در تحول اجتماعى جاى هیچ تردیدى نیست . ادیان نیز بر این نکته تاکید دارند . اما در مقاله جاى این سخن خالى است که ساختارهاى بیرونى و از پیش موجود نیز تاثیرى بسیار ماندگار و درازآهنگ بر روان و درون انسانها مىگذارند . اهمیت تاثیر ساختارهاى اجتماعى، فرهنگى، اقتصادى و سیاسى بر ساختن انسانها تا حدى است که عدهاى همهچیز را به آنها باز مىگردانند، و بر همین اساس، مکتبهاى ساختارگرا در زمینههاى مختلف ظهور یافتهاند . برخى متفکران از زندانهاى انسان نام برده و یکى از آنها را زندان جامعه معرفى کردهاند . اگر به ساز و کار شکلگیرى درون انسان توجه کنیم، میزان تاثیر ساختارها را در آن مشاهده خواهیم کرد . البته این نیز قطعیت صددرصدى ندارد و انسان همواره آزاد است تا ساختارشکنى کند و ساختار جدیدى را بهجاى ساختار پیشین بنیان نهد . در هر حال، افراط و تفریط از هر دو سو با مشکل یک سویهنگرى و تحویلگرایى مواجه است . رابطه این دو با یکدیگر، رابطهاى مستمر است که هر کدام در یک پله بر دیگرى تاثیر مىگذارد و در پلهاى دیگر از آن تاثیر مىپذیرد .
2 . در بحث تقدم فرهنگ بر سیاست و اقتصاد، این نکته قابل ذکر است که اگر مراد از تقدم، اولویتباشد، سخن کاملا درست و بهجایى است . در هر حال، از منظر انسانهاى دیندار، همه فعالیتهاى انسان در خدمتباورهاى اوست و به گفته امام حسین علیه السلام: «انما الحیوة عقیدة و جهاد; زندگى همانا عقیده و تلاش در راه آن عقیده است» . اما گر بخواهیم به نحو مطلق بگوییم که فرهنگ، از همه جهات، بر اقتصاد و سیاست مقدم است، شاید نتوان از این سخن دفاع کرد . به عنوان مثال، ساختارهاى سیاسى حاکم بر جامعه، خود مىتوانند فرهنگساز باشند . همچنین ساختارهاى اقتصادى مىتوانند فرهنگساز باشند; حتى اگر برخلاف باورهاى اولى انسانها باشند . مثلا اگر ساختار اقتصادى جامعه به گونهاى باشد که رشوهخوارى را ترویج کند، مؤمنانى که در این ساختار فعالیت مىکنند، با وجود آنکه باور دارند که رشوهخوارى پدیدهاى، به لحاظ اخلاقى، ناشایست و، به لحاظ فقهى، حرام است، ولى به تدریجبه آن آلوده مىشوند . البته در این آلوده شدن انسانها متفاوتاند . برخى دیرتر آلوده مىشوند و برخى زودتر و برخى اصلا آلوده نمىشوند، و این به قوت ایمان و اراده آنها بستگى دارد . اما به تدریجیک فرهنگ شکل مىگیرد و کمکم قبح عمل ریخته مىشود و احساس شرم و گناه نیز به تدریج از میان مىرود; هرچند آن اندک افراد با ایمان که نلغزیدهاند، همچنان بر باور اولى خود پابرجا باشند . این نشاندهنده تقدم اقتصاد بر فرهنگ، البته در پارهاى موارد، است .
3 . آقاى ملکیان دیندارى را صرفا طلب «حقیقت» مىدانند و آن را در برابر «مالکیتحقیقت» قرار مىدهند . تاکید ایشان بر «طلب حقیقت» بسیار خوب و درست است; اما انحصار دیندارى در آن، یکى از همان موارد فروکاهشگرایى است که رهیافت درستى نیست . دیندارى امرى بسیط نیست که بتوانیم همه وجوه آن را به آن امر بسیط بازگردانیم . در دیندارى باید تمام وجوه و ابعاد حیات انسانى را دخیل و درگیر بدانیم . مالکیتحقیقتبه معناى آن است که من انسان، با پذیرش باورهاى دینى، عملى انجام دادهام که خود در راستاى طلب حقیقت قرار مىگیرد . طلب حقیقت در جایى به سرانجام مىرسد و چنان که خود آقاى ملکیان اشاره دارند، ما انسانها آمیختهاى از حق و باطلیم . معناى این سخن این است که طلب حقیقت در ما، در پارهاى موارد، به سرانجام رسیده است و مالک حقیقتشدهایم . بنابراین مىتوانیم و باید بر آنچه حق مىدانیم پاى بفشریم و به آن پاىبند باشیم و حقیقت را پاس داریم . هیچ منافاتى میان اعتقاد به مالکیتحقیقت و طلب حقیقت وجود ندارد . شاید گمان شود که اگر کسى مالک حقیقتشد، دست از طلب بازمىدارد; اما این تنها در جایى اتفاق مىافتد که کسى خود را به نحو مطلق، مالک همه قیقتبداند و چنین چیزى در میان ما انسانها، دست کم در میان انسانهاى عادى، اتفاق نمىافتد .
4 . تمثیل دیندارى به شناگرى (به عنوان طلب حقیقت) یا کشتىسوارى (به عنوان مالکیتحقیقت) مىتواند قرائت دیگرى نیز پیدا کند . آقاى ملکیان کشتىسوارى را به گونهاى ترسیم کردهاند که گویا تنها کافى استسوار کشتى شوید و از آن پس دیگر هیچ; کشتى شما را به مقصد خواهد رساند و نیازى به تلاش شما وجود ندارد . درحالىکه 1) خود سوار شدن به این کشتى نجات نیازمند تلاش است و 2) پس از سوار شدن در کشتى نیز باید تلاش کرد . آنچه حرکت کشتى را سامان مىدهد مجموعه فعالیتهایى است که از مسافران کشتى گرفته تا ناخدا انجام مىدهند . این کشتى تفریحى نیست، بلکه یک کشتى جدى است که همه براى پیشبرد آن باید تلاش کنند و زحمات ناخدا تنها در صورتى ثمربخش خواهد بود که مسافران نیز هرکدام بخشى از کار را عهدهدار شوند و هرکس، به فراخور حال و توان و تخصصش، در انجام کارهاى کشتى بکوشد . بنابراین در کشتىسوارى هم «لیس للانسان الا ما سعى» .
همچنین باید توجه داشت که مسافران کشتى، بر اساس همان تصویرى که ذکر شد، یکسان نیستند: اولا داراى تعینات هستند; اما نه آن تعیناتى که آقاى ملکیان اشاره کردند . در کشتى آن تعینات بهکار نمىآید . آنچه بهکار مىآید، عناوین و مهارتهایى است که به کار پیشبرد کشتى به سوى ساحل نجات و مقصد نهایى مىآید . اگر کسى در بیرون کشتى رئیس یک اداره است، در داخل کشتى آن ریاستبه هیچ گرفته مىشود . در آنجا به میزان لیاقتش در اداره کشتى به او عنوان مىدهند و کار مىکند . بر این اساس، همه مسافران کشتى هم و غم واحدى دارند و آن رساندن کشتى به ساحل نجات با هدایت ناخدا و فعالیت جمعى و فردى است . چنان که قرآن کریم هم مىفرماید: «قل انما اعظکم بواحدة ان تقوموا لله مثنى و فرادى» (3) اما شناگرانى که هرکدام به فکر خویشاند، اگر هم تنها هم و غمشان شناگرى باشد، کار جمعى نخواهند داشت . دین، در این تصویر، تنها یک حرکتشخصى و فردى صرف است; اما در تصویر کشتى، حرکتى جمعى است که به تلاشهاى فردى بستگى دارد; و البته به دلیل وجود ناخداى بصیر، دیر یا زود این کشتى به ساحل خواهد رسید و هرکس بهره خود را خواهد برد .
5 . این نکته نیز گفتنى است که رسیدن به خشکى در یک لنگرگاه خلاصه نمىشود . کشتى در سواحل مختلفى پهلو مىگیرد و مسافران را بر اساس لیاقت هر یک و توانایى ادامه مسیر و پیشرفتبیشتر، در سواحل مختلف پیاده مىکند . همه به نجات مىرسند; اما نجات هر فرد متناسب با شایستگىهاى خود او و میزان تلاشى است که در کشتى داشته است . برخى در اولین ساحل پیاده مىشوند و برخى دیگر با ناخدا تا ساحلهاى دوردست مىروند و در زیباترین منزلها پیاده مىشوند . بنابراین «فمن یعمل مثقال ذرة خیرا یره × و من یعمل مثقال ذرة شرا یره» .
6 . شناگرى، آنچنان که آقاى ملکیان گفتند، به آرام گرفتن صرف نیست; زیرا شناگرى، خود هدف نیست . روى آب ماندن هدف نیست، بلکه راهى است تا بتوانیم انرژى خود را حفظ کنیم تا به ساحل نجات برسیم . قابلترین شناگر آن است که بتواند با آرامش و با صرف کمترین میزان انرژى، بیشترین حرکت را به سمت مقصد داشته باشد . در غیر این صورت، اگر شناگر بخواهد تنها بر روى آب ساکن قرار گیرد، بالاخره تشنگى و گرسنگى او را از پا درخواهد آورد . بنابراین نمىتوان گفت دیندارى صرفا تسلیم حقیقتبودن است; بلکه دخل و تصرف هم مىطلبد . البته منظور دخل و تصرفى است که متناسب و هماهنگ با حقیقتباشد; نه رو در روى آن .
7 . آن پنج معضل اجتماعى که آقاى ملکیان بر تلقى مالکیتحقیقت مترتب مىدانند، تنها بر یک قرائت از مالکیتحقیقت منطبق است و آن اینکه کسى خود را به نحو مطلق مالک همه حقیقتبداند . چنانکه پیشتر ذکر شد، قرائتهاى دیگرى نیز از الکیتحقیقت وجود دارد که چنان لوازمى را ندارد . کسى که خود را مالک بخشى از حقیقت و طالب بخشهاى نادانسته و به دست نیامده مىداند، و دیگران را نیز مالک بخشهایى از حقیقت مىانگارد: الف) دیگر خودشیفتگى نخواهد یافت; ب) در مورد دیگران پیشداورى نمىکند و آماده است آنان را آن طور که هستند بشناسد و حتى به آنان محبتبورزد; ج) تعصب جاهلى نمىورزد، و وفادارىاش صرفا به دلیل حقیقت است، نه چیز دیگر; د) جزم وجود ندارد و در پى دلیل و مدرک بر مىآید و ه) مدارا و تسامح دارد; زیرا براى دیگران نیز سهمى از حقیقت قائل است و به دنبال آن است که از آنان نیز بیاموزد .
8 . آن نوع تعبدى که آقاى ملکیان «بسیار نادرالوجود» توصیف کردند و گفتند که «لفظ تعبد برازندهاش نیست; ولى اگر آن صورت تحقق پیدا کند، عقلانى است» همان چیزى است که پایه و اساس هر تعبدى در دین است و چیزى غیر از این صورت تعبد، مورد تایید عالمان مسلمان نیست . ما در اینجا با سایر ادیان کارى نداریم; آنچه در اسلام به عنوان تعبد معروف است همه از این سنخ است . هرچند ممکن است مواردى یافتشوند که صورت ظاهریشان اینگونه باشد، اما، در واقع، تعبد بىپایه و غیرعقلانى باشند . تعبد ما مسلمانان به قرآن کریم از آن روست که آن را سخن دستنخورده خداوندى مىدانیم که هرچه مىگوید عین حقیقت و به مصلحت انسان است . همچنین تعبد ما به سخن پیامبر صلى الله علیه و آله وسلم از این روست که او را امین وحى و صادق و مصون از خطا مىدانیم; چنان که قرآن کریم نیز این نکته را تایید مىکند: «و ما ینطق عن الهوى × ان هو الا وحی یوحى; او سخن به هوا نمىگوید و جز وحى نیست» . (4) البته براى اثبات درستى سخن رسول صلى الله علیه و آله وسلم به قرآن استناد نمىکنیم، بلکه ادله تاریخى و عقلى است که پشتوانه تعبد به سخن رسول است . همچنین در مورد سایر معصومین علیهم السلام به صرف سخن خودشان استناد نمىکنیم، بلکه در پى دلیل دیگرى هستیم; مانند آنچه بهطور قاطع از رسول صلى الله علیه و آله وسلم درباره آنها رسیده است . اما در مورد دیگر کسان، حق با آقاى ملکیان است که سخن هیچ غیرمعصومى را نباید بىپشتوانه و بدون دلیل پذیرفت . اما این بدان معنا نیست که باب رجوع به متخصص بسته شود . رجوع کسانى که تخصص فهم و استنباط دین را ندارند به روحانیان متخصص، مانند رجوع به هر متخصص دیگرى است که تنها به دلیل آنکه مىدانیم گفته آنها بر مبناى دلیل و مدرک است، صورت مىپذیرد . اگر خود آقاى ملکیان بیمار شوند (انشاءالله بیمارى از ایشان به دور باد) به پزشک متخصص مراجعه مىکنند و سخن او را مىپذیرند، صرفا به این دلیل که مىدانند او بر اساس مدارک عمل مىکند و طبابت وى بىپایه نیست . اما آقاى ملکیان دلیل تفصیلى سخن پزشک را نه مىدانند و نه مىپرسند و نه اگر بپرسند و پزشک پاسخ دهد، خواهند توانست درستى آن را تشخیص دهند . دقیقا مانند چنین چیزى در باب رجوع به فقیه و دینشناس وجود دارد . آنان باید آمادگى این را داشته باشند که در یک جمع تخصصى از نظر خویش بهطور مستدل دفاع کنند و پشتوانه پذیرش سخن آنان، ادله آنان خواهد بود; نه صرف شخصیت آنان . اگر کسى پشتوانه سخنش تنها شخصیتش بود، آنگاه پذیرش سخن وى تعبد بىپایه است . عالمان مسلمان (البته عالمان راستین، نه هیاهوگران میانتهى) همواره بر اساس دلیل، دعوت به رجوع به متخصص کردهاند; نه بر اساس شخصیت افراد . بنابراین روحانیتپرستى در عالم اسلام نه وجود داشته و نه به آن دعوت شده است .
9 . این نکته که در جوامع دیندار عمل حجرهحجره کردن دین پدید مىآید، واقعیتى جامعهشناختى است که نمىتوان بر آن مهر صحت زد . یکى از وظایف عالمان دینى این است که از این نوع فروکاهشگرایى نیز جلوگیرى کنند . تذکر آقاى ملکیان تذکرى بهجا و شایسته توجه و پىگیرى است . اما جاى این سؤال وجود دارد که آیا فروکاستن دین به مسائل فردى و روانشناختى خود نوعى حجرهحجرهکردن دین نیست؟
10 . پنجمین تلقى نادرست از دین، در نظر آقاى ملکیان، این است که «گمان کنیم باید خادم خدا باشیم و نه خادم مردم» . اما این تلقى نیز نادرست است که «عبادیات تنها وقتى ارزشمندند که در خدمت اخلاق باشند» ; زیرا نباید میان ارزش نفسى عبادت و ارزش نفسى اخلاق تعارض دید . همچنان که اخلاق فردى و اجتماعى مطلوب بالذات هستند، عبادت و ارتباط با خدا نیز مطلوب بالذات است . تنها در صورتى که خادم خدا باشیم، مىتوانیم خادم حقیقى مردم نیز باشیم . اتفاقا در بندگى خداست که به دمتخلق دعوت مىشویم .
البته اگر مقصود آقاى ملکیان این باشد که غایت عبادت، رسیدن به خدا و کسب معنویت است و بنابراین خود مطلوب بالذات نیست، به این معنا خدمتبه خلق نیز چنین است . یعنى عبادت و خدمتبه خلق از این جهتیکسانند: یا هر دو مطلوب بالذات به حساب مىآیند یا هر دو مطلوب بالغیر هستند، بستگى دارد که ما غایت را تا چه اندازه نهایى ببینیم .
11 . درباره بیمارى بىصداقتى، الحق و الانصاف باید گفت که بیمارى مهلکى است که متاسفانه در جامعه ما بسیار شایع است و باید آسیبشناسى جدى و فورى در این زمینه صورت گیرد .
از دولتیان تا فرهنگیان جامعه ما با این بیمارى دست و پنجه نرم مىکنند . بسیارى از برنامههاى فرهنگى ما آمیخته با تعلیم نادرست در این زمینه است . در بسیارى از فیلمهایى که به هدف رشد و ارتقاى فرهنگى، در صدا و سیما و سینما، ساخته مىشوند ترویج دروغگویى بهطور ناخودآگاه صورت مىپذیرد . اما ریشه این بیمارى را نباید در فرهنگ تقیه جستوجو کرد . زیرا تقیه چیزى است که در میان ما کمتر درباره آن بحثشده است و درباره آن چندان هم تبلیغ نمىشود . همینجا باید گفت که فرهنگ تقیه اختصاص به شیعه و حتى اسلام ندارد و یک حکم عقلى بدیهى است که ویژگى انسان عاقل است . تقیه، به ویژه تقیه مداراتى که بر پایه تحمل مخالف و همراهى با وى به منظور پرهیز از اختلاف و دودستگى در مسائل کوچک، و به معناى فدا کردن مسائل کوچک براى حفظ مسائل اساسى است، چیزى است که در علوم تربیتى، جامعهشناسى و انسانشناسى مورد تاکید قرار مىگیرد; هرچند به نام تقیه نباشد .
اما دروغ مصلحتآمیز، که در میان مردم ما به غلط شناخته شده، یکى از ریشههاى بیمارى بىصداقتى است و باید براى تصحیح برداشت مردم از «منطقه جواز» دروغ مصلحتآمیز تلاش بسیار کرد .
پىنوشت:
1) نجم: 39 - 40
2) زلزال: 7 - 8
3) سبا: 46
4) نجم: 3 - 4
باور، ش 10