وفاق اجتماعی و میثاق مشترک جدید
حوزه های تخصصی:
دریافت مقاله
آرشیو
چکیده
آقاى مهندس مرعشى، که از ابتداى انقلاب تا کنون از مدیران نظام جمهورى اسلامى بوده است، در این گفتوگو از تجربیات حوزهى مدیریتبعد از انقلاب سخن مىگوید . این گفتوگو شامل دو بخش است که در اینجا تنها بخش نظرى آن آمده است و علاقهمندان به بحثهاى عملى، و تحلیل دو دههى گذشتهى حوزهى مدیریت نظام را به اصل مقاله ارجاع مىدهیم . به نظر آقاى مرعشى، فقدان سازمان متکى به فهم جمعى، که بر اثر استعمار و استبداد پدید آمده، یکى از مشکلات اساسى مدیریت در کشور ماست . خودمدارى ایرانیان نیز میراث برجاىمانده از استبداد است که کماکان گریبانگیر فرهنگ ایرانیان است . آقاى مرعشى با مقایسهى دو فقه «ساختارگرا» و فقه «نظامگرا» به نقیصههاى فقه ساختارگرا و لزوم ایجاد و توسعهى فقه نظامگرا مىپردازد .متن
به نظر مىرسد در مقطع پیروزى انقلاب، از نظر تئوریک نسبتبه عمل اجتماعى عقب بودهایم; به این معنا که براى ساختن یک نظام سیاسى، از تئورى راهنماى عمل و همچنین از تجربیات مشابه و نزدیک در ایران و سرزمینهاى دیگر برخوردار نبودهایم . در عمل نیز بخش اعظم ضعفهاى ما از آنجا ناشى مىشد که در جمهورى اسلامى، همه چیز را بر اساس تجربه و آزمایش پیش بردیم; حتى در آنجا که دستاوردها و تجربههاى مثبت داشتهایم . لطفا دیدگاههاى خود را در این زمینه بیان بفرمایید تا مشترکا به بررسى تجربیات و نیز دستاوردها یا ناکامىهاى مدیریتى ایران در سالهاى پس از انقلاب بپردازیم .
ما نباید از یکى از خصوصیات مهم ملت ایران غفلت کنیم; چون بههرحال انقلاب اسلامى در جامعهى ایران واقع شده است . ما مردم ایران به دلیل نوع زندگى که در سالهاى دراز داشتهایم، اصولا از چند چیز که از عوامل قوام و ریشههاى مدیریت در نظام اجتماعى است، برخوردار نبودهایم . در سامان دهى و اداره جامعه و حتى یک خانواده، مواردى لازم است . یکى از این مسائل، فهم جمعى است . اینکه تکتک افراد ما فهیم باشند، حاکى از آن نیست که ما سازمان و ادارهى متین مبتنى بر فهم جمعى هم خواهیم داشت . موضوع بعدى، خرد و عقل جمعى است . اینکه تک تک افراد جامعهى ما واجد سطوح بالایى از خرد هستند، جاىگزین خرد جمعى نمىشود . به همین جهت، آنگاه که در جامعهى ما تکچهرههایى که از کفایت و لیاقت و از جامعیت نظرى و عملى برخوردارند، بر سرکار مىآیند، شاهد کارآمدى در آن مجموعه هستیم، و با حذف آن چهرهها، باز آن سازمان دچار نوسانات مىشود . نباید تغییر در اداره، تا این حد متکى به افراد باشد .
چرا این فهم یا خرد جمعى در ملت ایران شکل نگرفت؟ آیا مىتوان موانع تاریخى ناشى از حضور استعمار خارجى و استبداد داخلى، و عدم مشارکت مردم در تعیین سرنوشتخود را دلیل این امر دانست؟
یقینا در صدها سال گذشته، استبداد به عنوان یک عامل داخلى، و استعمار به عنوان یک عامل خارجى، نقش تعیین کنندهاى را بازى کردند . در ایران، سابقهى استبداد طولانىتر از استعمار است . استبداد، به عنوان یک متغیر اصلى، رفتارى را در دائمى مردم ایران ایجاد کرده که به خصلت دائمى مردم ایران تبدیل شده است، و آن خودمدارى ما ایرانیان است . درست است که این خودمدارى حاصل استبداد است، ولى در حیات تکاملى ایران، خود به عنوان یک متغیر مستقل داراى نقش شده است; به گونهاى که وقتى استبداد هم حذف مىشود، باز هم خودمدارى ایرانیان حذف نمىشود و به عنوان یک خصلت نهادینهى اجتماعى، منجر به نوعى فرهنگ غیرمشارکتى سیاسى مىشود .
انقلاب هم که شد، استبداد از صحنه رفت، ولى خودمدارى ایرانیان نرفت . همین مسئله مانع برخوردارى ما از فهم جمعى و خرد جمعى شد .
شیعه، به دلایل تاریخى، به «فقه حکومت» کمتوجه بوده و بیشتر تکلیف شخص «مکلف» را در یک نظام - و معمولا در یک نظام غیر دینى - روشن مىکرده است . شما تاثیر فردى بودن فقه را در عمل اجتماعى مدیران انقلاب چگونه ارزیابى مىکنید؟
این نکتهى بسیار مهمى است . جمهورى اسلامى ایران به دین متکى است و چون قرار است نظام دینى در حیات اجتماعى جارى شود، تدوین فقه متناسب با این دوران، یک امر بسیار ضرورى است . به نظر مىآید به دلیل دورى فقیهان از ادارهى نظام اجتماعى، هیچگاه ضرورت ارائهى فقهى که به نیازهاى اجتماعى و نیازهاى جامعهى در حال تکامل و رشد پاسخ دهد، طرح نشد . ابداع فقهى امام براى توجه به مقتضیات زمان و مکان، به ذهن فقیهان تلنگر مىزند; اما به معناى آن نیست که زمینهسازى بسیارى را در این معنا فراهم کرده باشد . یکى از موانع جدى توسعهى انقلاب را باید در نوع فقاهت مرسوم جستوجو کرد . من اسم این فقاهت را «فقاهتساختارگرا» گذاشتهام; چون فقاهتى است که منطقا نمىتواند به فقه ادارهى ملتها و جامعههاى در حال رشد بپردازد - نه اینکه فقیهان ارادهى پرداختن نداشته باشند - زیرا اساسا در درون، مسئلهى تغییر و بالندگى و مفاهیم اینچنینى را - که از مفاهیم رایج در ادارهى یک مملکت هستند - به صورت ذاتى و منطقى ندارد; در نتیجه، زمینه را براى چنین کارى فراهم نمىکند .
فقاهتساختارگرا دور از واقعیات تحرک اجتماعى است; یعنى اینها را به عنوان یک ظرف به ذهن فقیه منتقل نمىکند . همچنین زمینه را براى توسعهى اقتدار نظام فراهم نمىکند; چراکه در آن باید هم نظام فکرى و هم نظام ارزشى و هم نظام علمى، توامان وجود داشته باشند و ولایت فقیه باید بتواند مرتبا براى ادارهى جامعه، آسیبشناسى کند و لحظه به لحظه، متناسب با آسیبشناسى اجتماعى، مسائل مبتلابه را تشخیص دهد و سپس نظام احکام متناسب با آنها را ارائه کند . ولایت فقیه به طور طبیعى نیاز دارد که مجموعهى فقاهت از او این پشتیبانىها را صورت دهد; اما ادبیات فقهى موجود از او پشتیبانى نمىکند; در نتیجه ولىفقیه به ابتکارات فردى و ظرف ذهن خود متکى مىشود . یک حکومتبا چنین گستردگى، نیازمند آن است که نظام فقاهت از آن پشتیبانى کند; در حالى که نه در زمان حضرت امام و نه در زمان مقام معظم رهبرى این پشتیبانى رخ نمىدهد .
از نتایج دیگر فقاهتساختارگرا ترویج عرفان فردى به جاى عرفان اجتماعى است . به هرحال، ادارهى جامعه بر تحرکات اجتماعى مبتنى است و ایثار در نظام اجتماعى معنادار مىشود . از نتایج دیگر این فقاهت، فردى شدن امر دین و واگذاشتن سازوکارهاى ادارهى جامعه به مکتبهاى روز بشرى است . فقاهتساختارگرا سنگربهسنگر حوزههاى حضور اجتماعى را خالى مىکند; زیرا ادارهى جامعه توقفبردار نیست و امرى یکپارچه است که مستلزم بهکارگیرى مفاهیم مىباشد و فقه ساختارگرا از این کار دورى مىکند .
ما به جاى فقاهتساختارگرا باید به سمت فقاهت نظامگرا حرکت مىکردیم . این همان چیزى بود که ادارهى نظام جمهورى اسلامى ایران به آن نیاز داشت; اما متاسفانه در دو دههى بعد از انقلاب توفیق نیافتیم اصول فقه متناسب با فقه نظامگرا را تنظیم کنیم .
از سالهاى اول پیروزى انقلاب، در راستاى پاسخ دادن به نیازهاى جامعه، این بحث طرح شد که باید «مدیریت اسلامى» را طراحى کنیم . نظر شما راجع به این ترکیب چیست؟ آیا شما به «مدیریت اسلامى» باور دارید یا بر این باورید که مدیریتیک امر بشرى است و اسلام هم بر دستاوردهاى بشر صحه مىگذارد و چیزى به نام مدیریتبا پسوند اسلامى نداریم؟
این نکتهاى که اشاره کردید باز از آن پدیدههاى جالب است . ما شاهدیم که افرادى یافتههاى دنیاى امروز را اخذ مىکنند و در کنار آن فصولى از اخلاق را قرار مىدهند و آن را به عنوان «مدیریت اسلامى» به جامعه معرفى مىکنند . به طور مثال، رهنمودهایى را که حضرت على علیه السلام در نهجالبلاغه براى ادارهى حکومت داشتهاند، ذیل عنوان مدیریت اسلامى معرفى مىکنند . من فکر مىکنم آنچه ما داریم و باید داشته باشیم «مدیریت در نظام اسلامى» است .
مدیریت در نظام اسلامى متکى به سه عنصر است: نخست، اعتقادات و ارزشها; دوم، بالندگى فکر و اندیشه که با پاسخ نیازها و مشکلات متناسب است و به صورت فهم جمعى و خرد جمعى تبلور مىیابد; و سوم، تجربههاى مختلف و بصیرت حاصل از تجربه . بین اینها یک ارتباط طولى وجود دارد . البته خود تجربهها، مقوم توسعهى اندیشه مىشوند و چون ریشهها و جوانههاى اعتقادى در آن هست، به توسعهى آموزههاى اعتقادى کمک مىکند . در واقع، یافتههاى جدید را از حوزهى اعتقادات و ارزشها مطالبه مىکنند . این سه عنصر مرتبا همدیگر را تقویت مىکنند و اگر بخواهیم «مدیریت در نظام اسلامى» را به عنوان یک اقعیتبپذیریم، باید بتوانیم این سه حوزه را سامان بخشیم . در این میان، بخشهاى پژوهشى هم باید بتوانند این امر را پشتیبانى کنند . ما باید بین عمل و نظر مرتبا در رفت و برگشتباشیم تا بتوانیم - متاثر از آموزههاى اعتقادى، و اندیشه و فکر مبتنى بر آموزههاى اعتقادى - الگوى نظرى جدید بیابیم، آن را به حوزهى عمل آوریم و موضوع تجربهاندوزى جدید قرار دهیم و نیز بازتاب آن را ببینیم . ما باید یک آزمایشگاه تجربى، نظرى و اعتقادى داشته باشیم تا بتوانیم از مدیریت در نظام اسلامى پشتیبانى کنیم .
شما اشاره کردید که فقه ساختارگرا، عرصه را به نوعى کارشناسى غیردینى وا مىگذارد . ممیزات این نوع کارشناسى چیست؟
آن کارشناسى یک مضمون فکرى دارد که من آن را «کارشناسى تجربهگرا» مىنامم . این سخن ما بدان معنا نیست که وجود تجربه را انکار مىکنیم; بلکه به آن معنى است که این نوع کارشناسى، اصالت را به یافتههاى بشر این دوران مىدهد و به ارزشهاى مطلق و متعالى بىاعتنایى مىکند و در نتیجه، زمینهى کاهش اقتدار نظام را فراهم مىآورد . این نوع کارشناسى آرمانگریز و عملگرا است و دستیابى به منفعت را به هر طریق مجاز مىداند .
نکتهى دیگر گسترش کمیت از سوى کارشناسى تجربهگراست و ما فکر مىکنیم هر کمیتى باید متکى به یک مفهوم اصیل باشد . این سبک از کارشناسى، کمیتگرایى را در جامعه گسترش مىدهد .
از نکات قابل تامل دیگر در این نوع کارشناسى، بىتفاوتى نسبتبه امواج جهانىسازى و جهانى شدن است . زیرا به نظر کارشناسى تجربهگرا، جهانى شدن امرى محتوم است و هیچ چارهاى جز غرق شدن در آن نداریم . از مختصات دیگر این نوع کارشناسى آن است که بهکارگیرى بىقید و شرط مظاهر مادى تمدن را در حوزههاى حیات انسانى لازم مىداند .
دو عامل در ادارهى جامعه و نظام مطرح است: اول، تکیه بر اصول و مبانى; دیگرى، کارآمدى . جمهورى اسلامى باید به اصول و مبانى دینى متکى باشد و طبعا به عنوان یک نظام اجتماعى، باید به کارآمدى هم به طور جدى بیندیشد . اگر فقاهت و نظام فقهى نتواند اندیشه دینى را به طور منطقى در ادارهى جامعه جارى کند، چون حرکت ادامه دارد، لاجرم در مسیر جستوجوى کارآمدى و نیل به آن، به سراغ کارشناسى تجربهگرا خواهد رفت .
اشاره
این گفتوگو واجد نکات بدیع و جالبى است که در نوع خود کمتر بیان شده است و نیازمند تبیین بیشترى است . نظریهى عرضهشده در این گفتوگو با نگاهى مثبتبه حضور دین در عرصهى اداره اجتماع مىپردازد و نقایص دیدگاههایى را که براى حضور دین در عرصهى اجتماع به فقه ساختارگراى فردى موجود اکتفا مىکنند، بر مىشمارد .
کمبود این نظریه، همان تبییننیافتگى کافى آن است . آقاى مرعشى اصل نیاز به فقاهت نظامگرا را بیان کردهاند; همچنین ضرورت ساختن و پرداختن اصول فقهى متناسب با چنین فقهى را نیز به اشارت بازگفتهاند; اما این نکته در بیان ایشان تفصیل و تشریح نیافته است . البته نمىتوان انتظار داشت در یک گفتوگو تمام ابعاد یک نظریه به خوبى ترسیم شود . اما این انتظار بهجاست که جناب مرعشى و همهى دلسوزان و طرفداران اسلام ناب، براى حضور اسلام در صحنهى اجتماع به عرضهى نظریههاى عملى روشن مبادرت ورزند و این راه را تا حصول نتایجى ملموس ادامه دهند .
بینش سبز، ش 8
چرا این فهم یا خرد جمعى در ملت ایران شکل نگرفت؟ آیا مىتوان موانع تاریخى ناشى از حضور استعمار خارجى و استبداد داخلى، و عدم مشارکت مردم در تعیین سرنوشتخود را دلیل این امر دانست؟
یقینا در صدها سال گذشته، استبداد به عنوان یک عامل داخلى، و استعمار به عنوان یک عامل خارجى، نقش تعیین کنندهاى را بازى کردند . در ایران، سابقهى استبداد طولانىتر از استعمار است . استبداد، به عنوان یک متغیر اصلى، رفتارى را در دائمى مردم ایران ایجاد کرده که به خصلت دائمى مردم ایران تبدیل شده است، و آن خودمدارى ما ایرانیان است . درست است که این خودمدارى حاصل استبداد است، ولى در حیات تکاملى ایران، خود به عنوان یک متغیر مستقل داراى نقش شده است; به گونهاى که وقتى استبداد هم حذف مىشود، باز هم خودمدارى ایرانیان حذف نمىشود و به عنوان یک خصلت نهادینهى اجتماعى، منجر به نوعى فرهنگ غیرمشارکتى سیاسى مىشود .
انقلاب هم که شد، استبداد از صحنه رفت، ولى خودمدارى ایرانیان نرفت . همین مسئله مانع برخوردارى ما از فهم جمعى و خرد جمعى شد .
شیعه، به دلایل تاریخى، به «فقه حکومت» کمتوجه بوده و بیشتر تکلیف شخص «مکلف» را در یک نظام - و معمولا در یک نظام غیر دینى - روشن مىکرده است . شما تاثیر فردى بودن فقه را در عمل اجتماعى مدیران انقلاب چگونه ارزیابى مىکنید؟
این نکتهى بسیار مهمى است . جمهورى اسلامى ایران به دین متکى است و چون قرار است نظام دینى در حیات اجتماعى جارى شود، تدوین فقه متناسب با این دوران، یک امر بسیار ضرورى است . به نظر مىآید به دلیل دورى فقیهان از ادارهى نظام اجتماعى، هیچگاه ضرورت ارائهى فقهى که به نیازهاى اجتماعى و نیازهاى جامعهى در حال تکامل و رشد پاسخ دهد، طرح نشد . ابداع فقهى امام براى توجه به مقتضیات زمان و مکان، به ذهن فقیهان تلنگر مىزند; اما به معناى آن نیست که زمینهسازى بسیارى را در این معنا فراهم کرده باشد . یکى از موانع جدى توسعهى انقلاب را باید در نوع فقاهت مرسوم جستوجو کرد . من اسم این فقاهت را «فقاهتساختارگرا» گذاشتهام; چون فقاهتى است که منطقا نمىتواند به فقه ادارهى ملتها و جامعههاى در حال رشد بپردازد - نه اینکه فقیهان ارادهى پرداختن نداشته باشند - زیرا اساسا در درون، مسئلهى تغییر و بالندگى و مفاهیم اینچنینى را - که از مفاهیم رایج در ادارهى یک مملکت هستند - به صورت ذاتى و منطقى ندارد; در نتیجه، زمینه را براى چنین کارى فراهم نمىکند .
فقاهتساختارگرا دور از واقعیات تحرک اجتماعى است; یعنى اینها را به عنوان یک ظرف به ذهن فقیه منتقل نمىکند . همچنین زمینه را براى توسعهى اقتدار نظام فراهم نمىکند; چراکه در آن باید هم نظام فکرى و هم نظام ارزشى و هم نظام علمى، توامان وجود داشته باشند و ولایت فقیه باید بتواند مرتبا براى ادارهى جامعه، آسیبشناسى کند و لحظه به لحظه، متناسب با آسیبشناسى اجتماعى، مسائل مبتلابه را تشخیص دهد و سپس نظام احکام متناسب با آنها را ارائه کند . ولایت فقیه به طور طبیعى نیاز دارد که مجموعهى فقاهت از او این پشتیبانىها را صورت دهد; اما ادبیات فقهى موجود از او پشتیبانى نمىکند; در نتیجه ولىفقیه به ابتکارات فردى و ظرف ذهن خود متکى مىشود . یک حکومتبا چنین گستردگى، نیازمند آن است که نظام فقاهت از آن پشتیبانى کند; در حالى که نه در زمان حضرت امام و نه در زمان مقام معظم رهبرى این پشتیبانى رخ نمىدهد .
از نتایج دیگر فقاهتساختارگرا ترویج عرفان فردى به جاى عرفان اجتماعى است . به هرحال، ادارهى جامعه بر تحرکات اجتماعى مبتنى است و ایثار در نظام اجتماعى معنادار مىشود . از نتایج دیگر این فقاهت، فردى شدن امر دین و واگذاشتن سازوکارهاى ادارهى جامعه به مکتبهاى روز بشرى است . فقاهتساختارگرا سنگربهسنگر حوزههاى حضور اجتماعى را خالى مىکند; زیرا ادارهى جامعه توقفبردار نیست و امرى یکپارچه است که مستلزم بهکارگیرى مفاهیم مىباشد و فقه ساختارگرا از این کار دورى مىکند .
ما به جاى فقاهتساختارگرا باید به سمت فقاهت نظامگرا حرکت مىکردیم . این همان چیزى بود که ادارهى نظام جمهورى اسلامى ایران به آن نیاز داشت; اما متاسفانه در دو دههى بعد از انقلاب توفیق نیافتیم اصول فقه متناسب با فقه نظامگرا را تنظیم کنیم .
از سالهاى اول پیروزى انقلاب، در راستاى پاسخ دادن به نیازهاى جامعه، این بحث طرح شد که باید «مدیریت اسلامى» را طراحى کنیم . نظر شما راجع به این ترکیب چیست؟ آیا شما به «مدیریت اسلامى» باور دارید یا بر این باورید که مدیریتیک امر بشرى است و اسلام هم بر دستاوردهاى بشر صحه مىگذارد و چیزى به نام مدیریتبا پسوند اسلامى نداریم؟
این نکتهاى که اشاره کردید باز از آن پدیدههاى جالب است . ما شاهدیم که افرادى یافتههاى دنیاى امروز را اخذ مىکنند و در کنار آن فصولى از اخلاق را قرار مىدهند و آن را به عنوان «مدیریت اسلامى» به جامعه معرفى مىکنند . به طور مثال، رهنمودهایى را که حضرت على علیه السلام در نهجالبلاغه براى ادارهى حکومت داشتهاند، ذیل عنوان مدیریت اسلامى معرفى مىکنند . من فکر مىکنم آنچه ما داریم و باید داشته باشیم «مدیریت در نظام اسلامى» است .
مدیریت در نظام اسلامى متکى به سه عنصر است: نخست، اعتقادات و ارزشها; دوم، بالندگى فکر و اندیشه که با پاسخ نیازها و مشکلات متناسب است و به صورت فهم جمعى و خرد جمعى تبلور مىیابد; و سوم، تجربههاى مختلف و بصیرت حاصل از تجربه . بین اینها یک ارتباط طولى وجود دارد . البته خود تجربهها، مقوم توسعهى اندیشه مىشوند و چون ریشهها و جوانههاى اعتقادى در آن هست، به توسعهى آموزههاى اعتقادى کمک مىکند . در واقع، یافتههاى جدید را از حوزهى اعتقادات و ارزشها مطالبه مىکنند . این سه عنصر مرتبا همدیگر را تقویت مىکنند و اگر بخواهیم «مدیریت در نظام اسلامى» را به عنوان یک اقعیتبپذیریم، باید بتوانیم این سه حوزه را سامان بخشیم . در این میان، بخشهاى پژوهشى هم باید بتوانند این امر را پشتیبانى کنند . ما باید بین عمل و نظر مرتبا در رفت و برگشتباشیم تا بتوانیم - متاثر از آموزههاى اعتقادى، و اندیشه و فکر مبتنى بر آموزههاى اعتقادى - الگوى نظرى جدید بیابیم، آن را به حوزهى عمل آوریم و موضوع تجربهاندوزى جدید قرار دهیم و نیز بازتاب آن را ببینیم . ما باید یک آزمایشگاه تجربى، نظرى و اعتقادى داشته باشیم تا بتوانیم از مدیریت در نظام اسلامى پشتیبانى کنیم .
شما اشاره کردید که فقه ساختارگرا، عرصه را به نوعى کارشناسى غیردینى وا مىگذارد . ممیزات این نوع کارشناسى چیست؟
آن کارشناسى یک مضمون فکرى دارد که من آن را «کارشناسى تجربهگرا» مىنامم . این سخن ما بدان معنا نیست که وجود تجربه را انکار مىکنیم; بلکه به آن معنى است که این نوع کارشناسى، اصالت را به یافتههاى بشر این دوران مىدهد و به ارزشهاى مطلق و متعالى بىاعتنایى مىکند و در نتیجه، زمینهى کاهش اقتدار نظام را فراهم مىآورد . این نوع کارشناسى آرمانگریز و عملگرا است و دستیابى به منفعت را به هر طریق مجاز مىداند .
نکتهى دیگر گسترش کمیت از سوى کارشناسى تجربهگراست و ما فکر مىکنیم هر کمیتى باید متکى به یک مفهوم اصیل باشد . این سبک از کارشناسى، کمیتگرایى را در جامعه گسترش مىدهد .
از نکات قابل تامل دیگر در این نوع کارشناسى، بىتفاوتى نسبتبه امواج جهانىسازى و جهانى شدن است . زیرا به نظر کارشناسى تجربهگرا، جهانى شدن امرى محتوم است و هیچ چارهاى جز غرق شدن در آن نداریم . از مختصات دیگر این نوع کارشناسى آن است که بهکارگیرى بىقید و شرط مظاهر مادى تمدن را در حوزههاى حیات انسانى لازم مىداند .
دو عامل در ادارهى جامعه و نظام مطرح است: اول، تکیه بر اصول و مبانى; دیگرى، کارآمدى . جمهورى اسلامى باید به اصول و مبانى دینى متکى باشد و طبعا به عنوان یک نظام اجتماعى، باید به کارآمدى هم به طور جدى بیندیشد . اگر فقاهت و نظام فقهى نتواند اندیشه دینى را به طور منطقى در ادارهى جامعه جارى کند، چون حرکت ادامه دارد، لاجرم در مسیر جستوجوى کارآمدى و نیل به آن، به سراغ کارشناسى تجربهگرا خواهد رفت .
اشاره
این گفتوگو واجد نکات بدیع و جالبى است که در نوع خود کمتر بیان شده است و نیازمند تبیین بیشترى است . نظریهى عرضهشده در این گفتوگو با نگاهى مثبتبه حضور دین در عرصهى اداره اجتماع مىپردازد و نقایص دیدگاههایى را که براى حضور دین در عرصهى اجتماع به فقه ساختارگراى فردى موجود اکتفا مىکنند، بر مىشمارد .
کمبود این نظریه، همان تبییننیافتگى کافى آن است . آقاى مرعشى اصل نیاز به فقاهت نظامگرا را بیان کردهاند; همچنین ضرورت ساختن و پرداختن اصول فقهى متناسب با چنین فقهى را نیز به اشارت بازگفتهاند; اما این نکته در بیان ایشان تفصیل و تشریح نیافته است . البته نمىتوان انتظار داشت در یک گفتوگو تمام ابعاد یک نظریه به خوبى ترسیم شود . اما این انتظار بهجاست که جناب مرعشى و همهى دلسوزان و طرفداران اسلام ناب، براى حضور اسلام در صحنهى اجتماع به عرضهى نظریههاى عملى روشن مبادرت ورزند و این راه را تا حصول نتایجى ملموس ادامه دهند .
بینش سبز، ش 8