آرشیو

آرشیو شماره ها:
۱۰۲

چکیده

قرآن در یک تقسیم‏بندى دو بخش اساسى دارد: سوره‏هاى مکى دربردارنده‏ى اصول حاکم و تغییرناپذیرند، و سوره‏هاى مدنى نحوه‏ى الگوسازى منطقى و صحیح را بیان مى‏دارند . باید گوهر دین را به مردم عرضه کرد و آنان را از احکام ظاهرى دور ساخت . عقلانیت موجود در اندیشه‏ى غربى، فردگراست; حال آن‏که در تفکر توحیدى، مبناى سنجش خداست، و نه انسان .

متن

تلقى شما از جهانى شدن چیست و از چه زاویه‏اى به این موضوع مى‏نگرید؟
گمان مى‏کنم قبل از پرداختن به اصل گفت‏وگو، باید مبحث‏خاتمیت را از نو بنگریم . طبیعى است که بنده اسلام را دین خاتم مى‏دانم . براین‏اساس، دو سؤال در ذهن ما ایجاد مى‏شود: پرسش اول این‏که آیا اسلام یک موجودیت ثابت دارد و ما باید جهان را به سمت آن موجودیت ثابت‏بکشانیم و نگذاریم روابط موجود در عالم از آن حد ثابت عدول کند؟ و پرسش دوم نیز این‏که آیا اسلام یک ماهیت پویا دارد؟ با توجه به این اصل ما باید جهان را بر اساس روابط پویا و زنده پایه‏گذارى کنیم .
یکى از متفکرانى که به طور جدى‏ترى به این مسئله پرداخته است، علامه اقبال لاهورى بود . او در احیاى تفکر دینى نقش بسزایى داشت و با مطرح کردن افکار خود - که بسیار مسئله‏برانگیز هم شد - قدم‏هاى بزرگى در این مسیر برداشت . استاد مطهرى نیز به صورت مفصل در کتاب مقدمه‏اى بر جهان‏بینى اسلامى به این مسئله پرداخته و آراى مستحکمى در این زمینه ارائه داده است، که البته جنبه‏هایى از تفکر ایشان هم‏چنان به صورت مبهم باقى مانده است .
مرحوم اقبال عقیده داشت‏با آمدن اسلام و فرامین آن، بشر به نوعى تکامل دست‏یافته است که مى‏تواند با مدد نبوغ فکرى خویش، موضوع عقلانیت را به گونه‏ى بهترى پیش ببرد . یکى از فرضیات جدیدى که در این باره مطرح کرده‏اند این است که قرآن به منزله‏ى آخرین کتاب آسمانى دو بخش اساسى دارد: بخش اول به اصول حاکم و تغییرناپذیر مى‏پردازد; چنان‏که در آیه‏ى ششم سوره‏ى آل‏عمران آمده است که در قرآن متشابهات و محکمات وجود دارد; در بخش دوم نیز موضوعات فراوانى وجود دارند که در گذر از دین حل مى‏شوند . این فرضیه در ادامه مى‏گوید سوره‏هاى مکى قرآن اصول کلان و حاکم دین را در بر دارند و سوره‏هاى مدنى نحوه‏ى الگوسازى منطقى و صحیح را بیان مى‏دارند; یعنى در شرایط محیطى و منطقه‏اى خاص چگونه مى‏توان با دریافتى درست از تعالیم دینى، نظامى مترقى و رو به تعالى طراحى و به سوى آن حرکت کرد .
پس نمى‏توانیم عمل به آیات مدنى را در همه‏ى زمان‏ها واجب بدانیم; بلکه نحوه‏ى الگوگیرى در هر زمانى واجب مى‏شود; به این معنا که حجت آن منوط به عمل دقیق طبق ضوابط مطرح‏شده در قرآن نیست، بلکه شیوه معیارگیرى از این تعالیم ارزنده به منزله‏ى اصلى مهم و تاثیرگذار مطرح مى‏شود .
حال به این سؤال اساسى مى‏رسیم که پیامبر صلى الله علیه و آله وسلم با چه شیوه‏اى توانست در آن جامعه‏اى که هر کس به فکر منافع فردى و سود شخصى خود بود، روح تعامل اجتماعى را حاکم سازد و جامعه را به سوى اهداف بزرگ و کلانى که در سوره‏هاى مکى آمده است‏سوق دهد؟ به‏طورقطع نهادهاى موجود در جامعه‏ى امروز ما نیز محتاج دگرگونى‏هایى اساسى است تا بتواند با فرهنگ «جهانى شدن‏» وفق یابد . انقلابى که در پدیده‏ى ارتباطات رخ داده است‏بیش از پیش لزوم ایجاد چنین تحولاتى را به ما گوش‏زد مى‏کند . در این صورت است که اسلام نیز مى‏تواند رسالت عظیم خود را در فرهنگ جهانى شدن و جهانى شدن فرهنگ به جاى آورد . به نظر بنده مهم‏ترین رسالت ما گذر از چارچوب فردگرایى و تغییر ساختار متحرک دین است . اسلام به ما مى‏آموزد که چگونه این تغییرات را صورت دهیم و به آن ساختار کلان پیش‏بینى شده برسیم .
بنده در این زمینه، اصطلاح گوهر و صدف را تصدیق مى‏کنم; اما آنچه در مباحث دینى عصر ما مطرح است، مرز میان این گوهر و صدف است . هویت گوهر هنوز هم براى علما نامعلوم است، یا هر یک از آنان به نوعى از آن برداشت مى‏کنند . برخى عقیده دارند همه‏ى اسلام در زمان پیامبر گفته شده است و ما تنها باید برداشت‏کننده‏ى صرف باشیم . به عبارت دیگر آنچه در مدینه روى داده است، قابل تعمیم به کل موقعیت‏ها و جوامع است . تنها در مسائل انگشت‏شمارى، از این طرز تفکر اندکى انعطاف مى‏بینیم که آن نیز تحت لواى احکام حکومتى و متشابهات توجیه مى‏شود . اما بنده کاملا مخالف این رویه هستم . من معتقدم اصول اعتقادى موجود در آیات و هدف‏مدارى تاریخ و انسان، گوهر دین را تشکیل مى‏دهند . ما به جاى فردگرایى، توحید را پذیرفته‏ایم . اینها همگى گوهر دین هستند; اما آنچه قرآن در سوره‏هاى مدنى ارائه مى‏دهد، نحوه‏ى الگوسازى را به ما مى‏آموزد; براى نمونه قرآن نشان مى‏دهد که پیامبر صلى الله علیه و آله وسلم چگونه این اصول و گوهرهاى دین را در مدینه مستقر ساختند . در تعالیم اسلامى آمده است که حضرت مهدى در مقام موعود اسلام با دین و کتابى تازه مى‏آید .
این تعالیم معانى بسیار عمیق و پرارزشى دارند . به‏طورقطع گوهر دین هرگز تغییر نخواهد کرد; همان‏گونه که از انبیاى گذشته به ما رسیده و تغییرى در آن پدید نیامده است . اصول دین ثابت‏اند، اما شریعت و منهاج شکل‏یافته در هر دوره‏اى، در جهت پویایى دین است و از همین روى، احکام پویا داریم . به نظر من مشکل ما جهانى شدن نیست، معضل ما از یاد بردن گوهر دینى است .
اسلام، دینى کاملا مغایر با فردگرایى است . در مطالعات فراوانى که درباره‏ى فوکویاما و نظریه‏ى معروفش به نام «پایان تاریخ‏» داشته‏ام، احساس مى‏کنم با ادامه‏ى فردگرایى موجود در جهان امروز، آینده‏ى بهترى پیش روى بشر نخواهد بود . دموکراسى و لیبرالیسم، مدینه فاضله‏ى کسانى‏اند که هنوز در دوران قبل از بلوغ به سر مى‏برند و در چنبره‏ى فردگرایى اسیرند; اما انسان، پس از بلوغ و بعد از گذر از عقبه‏ى فردگرایى و ورود به جهان‏بینى توحیدى، آینده‏اى دیگر خواهد داشت که ترسیم مؤلفه‏هاى آن در این بحث نمى‏گنجد . در قرآن نیز آمده است که انسان موجودى منفعت‏طلب و گریزان از شر است و در پى پایین آوردن هزینه‏هاى خویش است . بدین ترتیب، انسان رها شده به حال خود، مطابق میل و ذات خود، منحرف مى‏شود و طبق گفته‏ى آدام اسمیت‏یک دست نامرئى در جامعه، او را در اقتصاد بازار به سمت نفع شخصى مى‏برد; اما همین اقتصاددان بزرگ قبل از ارائه‏ى این نظریه، در کتاب معروف خود نوشته بود: «تنها هم‏دردى مى‏تواند یک نظام سالم اقتصاد و بازار را شکل‏دهى کند» . هم‏دردى به جاى نفع شخصى، فرمولى است که انسان را به اوج مى‏رساند . اما بعدها وقتى بیش‏تر تحقیق مى‏کند، در مى‏یابد که بشر قادر به اجراى این فرمول نیست . موضوعى که آدام اسمیت متوجه آن شد این است که انسان جهت‏نایافته و خام نمى‏تواند این مسیر را طى کند . دموکراسى نیز مانند گاوى است که در میدان مسابقه، حریفانش را از میدان به در مى‏کند; اما در نهایت داخل حصار و قفسى اسیر مى‏شود . نظریه‏ى پایان تاریخ نیز در همین چارچوب شکل مى‏گیرد . این‏جانب معتقدم باید گوهر دین را به مردم عرضه کرد و آنان را از احکام ظاهرى دور ساخت . فقط در این صورت است که مردم نحوه‏ى صحیح الگوبردارى را خواهند آموخت و به بلوغ عالى خویش خواهند رسید . البته در آن زمان نیز مسلمانان در پى منفعت‏طلبى خواهند بود; اما این امر ذاتى را با وحدت اجتماعى پیوند خواهند داد . براین‏اساس بى‏تردید از نظر مادى نیز به بازدهى بالاترى دست‏خواهند یافت . از سوى دیگر ممکن نیست‏با نگرش لیبرالیستى یا دموکراتیک بتوان به دیدگاه اولیه‏ى آدام اسمیت (هم‏دردى براى دست‏یافتن به منفعت‏بیش‏تر) جامه‏ى عمل پوشاند .
عقلانیت موجود در اندیشه‏ى غربى با عقلانیت مورد نظر اسلام متفاوت است; به این معنا که تعقل انسان‏هاى خداگرا به گونه‏ى دیگرى است . در نظام اندیشه‏ى غربى، در بهترین و منطقى‏ترین حالت، به نظریه‏ى هابز مى‏رسیم; این نظریه که «خیر آن چیزى است که انسان بخواهد و شر آن چیزى است که مورد علاقه انسان نباشد» ; در حالى که در تفکر توحیدى، اصل خداست و تنها معیار، صفات اوست که خوب یا بد را مشخص مى‏کند . مبناى سنجش، خداست و نه انسان . خداوند در قرآن مى‏فرماید: «جهاد بر شما مقرر شد، حال آن‏که براى شما ناپسند است‏» . این گونه در مى‏یابیم چه بسا امورى مورد علاقه‏ى عقل و اندیشه‏ى آدمى نیستند، اما انسان گریزى از آنها ندارد . در اندیشه‏ى هابز نیز جوهر عقلانى فردگرایانه را مشاهده مى‏کنیم . در جامعه‏ى اسلامى، هدف‏گیرى متحد و روى‏کرد عام‏المنفعه اصل قرار مى‏گیرد . معناى امت اسلامى دقیقا همین است که فردگرایى در اندیشه‏ى بشر به کم‏ترین حد خود برسد . انسان‏هایى که در جوامع مدرن زندگى مى‏کنند فاقد جهت‏گیرى کلان و جمعى هستند . جهت‏گیرى کلان در این جوامع، همان برآیند جهت‏گیرى‏هاى فردى است . این جهت‏گیرى یک نقطه‏ى کور را هدف قرار داده است و هر لحظه ممکن است تغییر یابد . به عقیده‏ى بنده سرانجام مدرنیته، انحراف جامعه است . در چنین جامعه‏اى انسان‏ها در کنار هم زندگى مى‏کنند، اما میان آنان اشتراک مساعى وجود ندارد . جامعه‏ى اسلامى در مرحله‏ى اول بر نهاد خانواده و در مرحله‏ى دوم بر پایه‏ى جامعه استوار مى‏شود .
شاید حرف‏هاى گذشته موهم آن باشد که بنده با تقسیم قدرت و دموکراسى مخالفم و حتى به نحوى معتقد به استبداد هستم; اما بنده به شدت با تمرکز قدرت مخالفم و همواره این امر را به مثابه‏ى یک منبع فساد نفى کرده‏ام و بر این باورم که دخالت در تقسیم قوا حق افراد است; اما مسئله‏ى مهم این است که آیا دموکراسى همه چیز است، یا خیر؟ من معتقدم که دموکراسى همه چیز ما نیست . دموکراسى امرى تشکیکى و ذومراتب است که با درجه‏ى بلوغ انسان‏ها سنجیده مى‏شود; همانند حکومت پیامبر صلى الله علیه و آله وسلم در مدینه یا نظام علوى علیه السلام .
به‏این‏ترتیب براى تعالى دادن جامعه مى‏باید افق‏هاى تازه‏اى به روى مردم گشوده شود تا خیر برایشان تعریف شود . مهم‏ترین رسالت اسلام گشودن افق جدید به روى آدمى است، وگرنه این همه دین، مسلک و روش در تاریخ بشر ظهور کرده است . انتخاب آزادانه‏ى انسان، اولین شرط وصال بشر به آن آرمان متعالى است، و در غیر این صورت نه انسان واقعى تحقق مى‏یابد و نه اسلام حقیقى مطرح مى‏شود . تفکر اصیل و بنیادین اسلامى، در جهت آزادى بشر از چنگ طاغوت و رهایى او به سوى انتخاب و تفکر است .
اما در جامعه‏اى که به بلوغ لازم نرسیده باشد، آزادى ناگهانى جز هرج و مرج ثمرى به بار نخواهد آورد . اسلام، همان‏گونه که در پیام امام خمینى‏قدس سره به گورباچف نیز آمده است، خواهان گشودن افقى جدید، پیش روى انسان است . داشتن دموکراسى و نداشتن انتخاب نیز در یک زمان امکان‏پذیر است; درست مانند زمانى که کسى رها باشد، اما راه را نشناسد . پرواضح است که نه‏تنها این رهایى به او کمکى نخواهد کرد، که ممکن است در قفس بودن به حال او مفیدتر باشد . آگاهى دادن به افراد، اصلى اساسى در جامعه‏ى اسلامى است و انتخاب جمهورى اسلامى نیز بدون دموکراسى بى‏معناست . بنابراین آگاهى و انتخاب همواره لازم و ملزوم یکدیگرند: آزادى بدون بینش بى‏فایده است و آگاهى بدون آزادى بى‏معناست .
اشاره
مطالب این مقاله را در دو محور کلى مى‏توان جاى داد . در محور نخست، آقاى الهى ضمن تاکید بر نظریه‏ى اقبال لاهورى در زمینه‏ى خاتمیت و پایان عصر تعبد و آغاز دوران عقلانیت، به دیدگاهى مى‏گراید که چندى پیش یکى از نویسندگان عرب زبان درباره‏ى جداسازى «اسلام مدنى‏» و «اسلام مکى‏» ارائه کرد . جوهره‏ى اصلى این تفکر، تفکیک شریعت اجتماعى یا احکام سیاسى و اقتصادى از متن معارف اسلامى و سیال کردن حقوق و ارزش‏هاى اجتماعى در بستر تحولات تاریخى است . اما در محور دوم، ایشان با نقد مبانى مدرنیته و انگشت نهادن بر رویارویى اندیشه و عقلانیت مدرن با عقلانیت اسلامى، نشان مى‏دهد که ارزش‏ها و آرمان‏هاى انسان‏محور غرب نمى‏تواند پاسخ‏گوى نیازهاى امروز و آینده‏ى بشر باشد، و آرمان توحیدى اسلام در فراسوى چالش‏ها و بن‏بست‏هاى مدرنیته مى‏تواند سرنوشت و سعادت انسان را تامین کند . در نکات ذیل نشان خواهیم داد که دو محور یادشده، از دو پایگاه فکرى متفاوت و حتى ناسازگار برآمده است و در شکل کنونى نمى‏تواند در یک نظریه‏ى واحد جمع شود . البته این پارادوکس بنیادین، اگر در آغاز چندان قابل مشاهده نباشد، در تحلیل نهایى، این نظریه را از درون دچار چندپارگى منطقى و معرفتى مى‏سازد .
1 . آقاى الهى نظریه‏ى اقبال را پذیرفته است; اما از نقد اصولى و بنیان‏برانداز استاد مطهرى بر این نظریه به سرعت گذشته است و مى‏نویسد: «استاد مطهرى به صورت مفصل به این مسئله پرداختند و آراى مستحکمى را ارائه دادند که البته جنبه‏هایى از تفکر ایشان هم‏چنان به صورت مبهم باقى مانده است‏» . جا داشت ایشان اشاره مى‏کرد که کدام بخش از نقد استاد «آراى مستحکمى‏» بوده است و کدام قسمت از کلام استاد براى ایشان مبهم باقى‏مانده است که باز هم از نظریه‏ى اقبال دفاع مى‏کند .
حاصل سخن شهید مطهرى این است که اندیشه‏ى اقبال، خواسته یا ناخواسته، به «ختم دین‏» مى‏انجامد، و نه «ختم نبوت‏» . اگر آدمى در عصر جدید به درجه‏اى از بلوغ و عقلانیت رسیده است که دیگر خود احکام و ارزش‏هاى زندگى را درک مى‏کند و نیازى به وحى ندارد، باید گفت عصر دیانت‏خاتمه یافته و عصر عقلانیت آغاز گشته است .
2 . آقاى الهى توجه نکرده است که اقبال و هم‏اندیشان او، خود، آشکار و پنهان، بنیادهاى مدرنیته را پذیرفته‏اند و به نظریه‏ى تکامل تاریخى عقل بشر و تجلى نهایى آن در عقل مدرن تن در داده‏اند و این‏گونه نظریه‏ها را براى جمع میان دین و عقلانیت مدرن ارائه کرده‏اند . اما ایشان که در بخش اخیر سخنان خویش روى‏کردى انتقادى به این مبانى دارد، على‏الاصول نشاید و نباید که به این‏گونه نظریه‏ها گرایش پیدا کند . وى در همین جا تصریح کرده است که «دموکراسى و لیبرالیسم، مدینه‏ى فاضله‏ى کسانى است که هنوز در دوران قبل از بلوغ به سر مى‏برند و در چنبره‏ى فردگرایى اسیرند; اما انسان پس از بلوغ و بعد از گذر از عقبه‏ى فردگرایى و ورود به جهان‏بینى توحیدى، آینده‏اى دیگر دارد» .
3 . یکى از تفاوت‏هاى اصولى دین با مدرنیته دقیقا در همین نکته‏اى است که آقاى الهى نیز بدان تصریح کرده و انسان‏محورى مدرنیته را در برابر خدامحورى اسلام قرار داده است . وى به درستى آورده است که اندیشه‏ى غربى را در نهایت‏باید به همان ایده‏ى هابز باز گرداند که خیر و شر را به خواست و فهم آدمى باز مى‏گرداند، حال آن‏که «در تفکر توحیدى، اصل خداست و تنها معیار، صفات اوست که خوب یا بد را مشخص مى‏کند . مبناى سنجش خداست و نه انسان‏» . حتما جناب آقاى الهى به این نکته تفطن یافته است که اگر انسان معیار سنجش خوبى و بدى نیست و ارزش‏ها ریشه در حقایقى بیرونى دارند که در صفات الاهى تجلى مى‏یابند و نیز بپذیریم که دست‏کم برخى از احکام و ارزش‏هاى زندگى انسان با خرد خرد آدمى قابل دریافت نیست و باید از سوى فرستادگان الاهى ارائه گردد، دیگر به هیچ روى نمى‏توان گفت که باید شریعت و احکام ظاهرى اسلام را نادیده گرفت و آنان را تنها به مثابه‏ى یک متد و روش مورد استفاده قرار داد .
4 . حال دوباره به مبحث آغازین این گفت‏وگو باز مى‏گردیم و نظریه‏اى را که ایشان به مثابه‏ى تنها راه حضور دین در عرصه‏ى جهانى شدن پذیرفته است‏بیش‏تر مى‏کاویم . نخست‏باید دید که مرز میان اسلام مکى (قرآن مکى) و اسلام مدنى (قرآن مدنى) دقیقا کجاست؟ آیا مى‏توان ادعا کرد قرآن در مکه تنها به اصول عقاید و ارزش‏هاى عام اخلاقى (گوهر دین)، و در مدینه به شریعت و احکام اجتماعى (هدف دین) پرداخته است؟ بر فرض که چنین مرزبندى‏اى درست‏باشد - که در جاى خود مى‏توان ثابت کرد چنین نیست - به کدامین دلیل باید اسلام را محدود به همان اصول عام بینگاریم و بخش عظیمى از پیام‏هاى وحى و رسالت نبوى را از متن اسلام خارج سازیم؟ آیا اگر اسلام را به همان عقاید و اخلاقیات کلى تقلیل دهیم، این سؤال مطرح نمى‏شود که اسلام، در مقام دین کامل و خاتم، با سایر ادیان الاهى در طول تاریخ که همین معارف را بیان کرده‏اند چه تفاوتى دارد؟
از سوى دیگر، اگر در آیات مدنى، به تعبیر ایشان «حجت آن منوط به عمل دقیق طبق ضوابط مطرح‏شده در قرآن نیست‏» و تنها این احکام براى الگوگیرى و معیارگیرى است، باید پرسید دقیقا منظور از «الگوگیرى‏» و «معیارگیرى‏» چیست؟ و چگونه مى‏توان از این آیات الگویى متناسب با زمان‏هاى دیگر ارائه کرد؟ اگر عقل بشرى مى‏تواند از مجموعه‏ى احکام و قوانین قرآنى متناسب با شرایط خود، احکام و ضوابط دیگرى تاسیس کند چرا نباید پذیرفت که در همان زمان حضور پیامبر صلى الله علیه و آله وسلم نیز مردم مى‏توانسته‏اند متناسب با اوضاع زمانه‏ى خویش، الگوها و معیارهایى براى زندگى خوب ارائه کنند؟ و بدیهى است که پیگیرى این سلسله پرسش‏ها عملا به نتایجى مى‏انجامد که بى‏تردید موردنظر آقاى الهى نبوده و نیست .
5 . اما آنچه جناب الهى درباره‏ى عصر ظهور و جامعه‏ى مهدوى باز گفته است، آن‏قدر سست و بى‏پایه است که نیاز به بحث‏بیش‏تر ندارد . وى اظهار داشته است: «وقتى در تعالیم اسلامى آمده است که حضرت مهدى به منزله‏ى موعود اسلام با دین جدید و کتابى تازه مى‏آید، این خود داراى معانى بسیار عمیق و پرارزشى است . آنچه مسلم است، گوهر دین هرگز تغییر نخواهد کرد ... اصول یکتاپرستى، انسان و جهان یکى است اما شریعت و منهاج شکل یافته در هر دوره‏اى، براى پویایى دین است ...» . اولا باید گفت که به رغم تلقى ایشان، در منابع اسلامى تصریح شده است که مهدى موعود همان احکام و آیین جد بزرگوارش را خواهد آورد و طبق روایات، این تعبیر که «دین جدید یا کتاب جدید آورده است‏» از گفته‏هاى مردمى است که از شریعت محمدى صلى الله علیه و آله وسلم دور افتاده‏اند; ثانیا اگر انسان‏ها در عصر خاتمیت، خود مى‏توانند الگوها و معیارها را به‏دست آورند اساسا چه نیازى هست که امام مهدى دین جدید یا کتابى جدید بیاورد . بنابر نظریه‏ى پیش‏گفته، انسان در آینده نیز مى‏تواند خود از آیات مدنى، معیارها و الگوى زندگى فراخور همان عصر را به‏دست آورد و دیگر نیازى به ظهور یک انسان آسمانى براى هدایت و راهبرى زمینیان نیست .
انتخاب، 23/4/81

تبلیغات