دین و جهانی شدن
حوزه های تخصصی:
دریافت مقاله
آرشیو
چکیده
قرآن در یک تقسیمبندى دو بخش اساسى دارد: سورههاى مکى دربردارندهى اصول حاکم و تغییرناپذیرند، و سورههاى مدنى نحوهى الگوسازى منطقى و صحیح را بیان مىدارند . باید گوهر دین را به مردم عرضه کرد و آنان را از احکام ظاهرى دور ساخت . عقلانیت موجود در اندیشهى غربى، فردگراست; حال آنکه در تفکر توحیدى، مبناى سنجش خداست، و نه انسان .متن
تلقى شما از جهانى شدن چیست و از چه زاویهاى به این موضوع مىنگرید؟
گمان مىکنم قبل از پرداختن به اصل گفتوگو، باید مبحثخاتمیت را از نو بنگریم . طبیعى است که بنده اسلام را دین خاتم مىدانم . برایناساس، دو سؤال در ذهن ما ایجاد مىشود: پرسش اول اینکه آیا اسلام یک موجودیت ثابت دارد و ما باید جهان را به سمت آن موجودیت ثابتبکشانیم و نگذاریم روابط موجود در عالم از آن حد ثابت عدول کند؟ و پرسش دوم نیز اینکه آیا اسلام یک ماهیت پویا دارد؟ با توجه به این اصل ما باید جهان را بر اساس روابط پویا و زنده پایهگذارى کنیم .
یکى از متفکرانى که به طور جدىترى به این مسئله پرداخته است، علامه اقبال لاهورى بود . او در احیاى تفکر دینى نقش بسزایى داشت و با مطرح کردن افکار خود - که بسیار مسئلهبرانگیز هم شد - قدمهاى بزرگى در این مسیر برداشت . استاد مطهرى نیز به صورت مفصل در کتاب مقدمهاى بر جهانبینى اسلامى به این مسئله پرداخته و آراى مستحکمى در این زمینه ارائه داده است، که البته جنبههایى از تفکر ایشان همچنان به صورت مبهم باقى مانده است .
مرحوم اقبال عقیده داشتبا آمدن اسلام و فرامین آن، بشر به نوعى تکامل دستیافته است که مىتواند با مدد نبوغ فکرى خویش، موضوع عقلانیت را به گونهى بهترى پیش ببرد . یکى از فرضیات جدیدى که در این باره مطرح کردهاند این است که قرآن به منزلهى آخرین کتاب آسمانى دو بخش اساسى دارد: بخش اول به اصول حاکم و تغییرناپذیر مىپردازد; چنانکه در آیهى ششم سورهى آلعمران آمده است که در قرآن متشابهات و محکمات وجود دارد; در بخش دوم نیز موضوعات فراوانى وجود دارند که در گذر از دین حل مىشوند . این فرضیه در ادامه مىگوید سورههاى مکى قرآن اصول کلان و حاکم دین را در بر دارند و سورههاى مدنى نحوهى الگوسازى منطقى و صحیح را بیان مىدارند; یعنى در شرایط محیطى و منطقهاى خاص چگونه مىتوان با دریافتى درست از تعالیم دینى، نظامى مترقى و رو به تعالى طراحى و به سوى آن حرکت کرد .
پس نمىتوانیم عمل به آیات مدنى را در همهى زمانها واجب بدانیم; بلکه نحوهى الگوگیرى در هر زمانى واجب مىشود; به این معنا که حجت آن منوط به عمل دقیق طبق ضوابط مطرحشده در قرآن نیست، بلکه شیوه معیارگیرى از این تعالیم ارزنده به منزلهى اصلى مهم و تاثیرگذار مطرح مىشود .
حال به این سؤال اساسى مىرسیم که پیامبر صلى الله علیه و آله وسلم با چه شیوهاى توانست در آن جامعهاى که هر کس به فکر منافع فردى و سود شخصى خود بود، روح تعامل اجتماعى را حاکم سازد و جامعه را به سوى اهداف بزرگ و کلانى که در سورههاى مکى آمده استسوق دهد؟ بهطورقطع نهادهاى موجود در جامعهى امروز ما نیز محتاج دگرگونىهایى اساسى است تا بتواند با فرهنگ «جهانى شدن» وفق یابد . انقلابى که در پدیدهى ارتباطات رخ داده استبیش از پیش لزوم ایجاد چنین تحولاتى را به ما گوشزد مىکند . در این صورت است که اسلام نیز مىتواند رسالت عظیم خود را در فرهنگ جهانى شدن و جهانى شدن فرهنگ به جاى آورد . به نظر بنده مهمترین رسالت ما گذر از چارچوب فردگرایى و تغییر ساختار متحرک دین است . اسلام به ما مىآموزد که چگونه این تغییرات را صورت دهیم و به آن ساختار کلان پیشبینى شده برسیم .
بنده در این زمینه، اصطلاح گوهر و صدف را تصدیق مىکنم; اما آنچه در مباحث دینى عصر ما مطرح است، مرز میان این گوهر و صدف است . هویت گوهر هنوز هم براى علما نامعلوم است، یا هر یک از آنان به نوعى از آن برداشت مىکنند . برخى عقیده دارند همهى اسلام در زمان پیامبر گفته شده است و ما تنها باید برداشتکنندهى صرف باشیم . به عبارت دیگر آنچه در مدینه روى داده است، قابل تعمیم به کل موقعیتها و جوامع است . تنها در مسائل انگشتشمارى، از این طرز تفکر اندکى انعطاف مىبینیم که آن نیز تحت لواى احکام حکومتى و متشابهات توجیه مىشود . اما بنده کاملا مخالف این رویه هستم . من معتقدم اصول اعتقادى موجود در آیات و هدفمدارى تاریخ و انسان، گوهر دین را تشکیل مىدهند . ما به جاى فردگرایى، توحید را پذیرفتهایم . اینها همگى گوهر دین هستند; اما آنچه قرآن در سورههاى مدنى ارائه مىدهد، نحوهى الگوسازى را به ما مىآموزد; براى نمونه قرآن نشان مىدهد که پیامبر صلى الله علیه و آله وسلم چگونه این اصول و گوهرهاى دین را در مدینه مستقر ساختند . در تعالیم اسلامى آمده است که حضرت مهدى در مقام موعود اسلام با دین و کتابى تازه مىآید .
این تعالیم معانى بسیار عمیق و پرارزشى دارند . بهطورقطع گوهر دین هرگز تغییر نخواهد کرد; همانگونه که از انبیاى گذشته به ما رسیده و تغییرى در آن پدید نیامده است . اصول دین ثابتاند، اما شریعت و منهاج شکلیافته در هر دورهاى، در جهت پویایى دین است و از همین روى، احکام پویا داریم . به نظر من مشکل ما جهانى شدن نیست، معضل ما از یاد بردن گوهر دینى است .
اسلام، دینى کاملا مغایر با فردگرایى است . در مطالعات فراوانى که دربارهى فوکویاما و نظریهى معروفش به نام «پایان تاریخ» داشتهام، احساس مىکنم با ادامهى فردگرایى موجود در جهان امروز، آیندهى بهترى پیش روى بشر نخواهد بود . دموکراسى و لیبرالیسم، مدینه فاضلهى کسانىاند که هنوز در دوران قبل از بلوغ به سر مىبرند و در چنبرهى فردگرایى اسیرند; اما انسان، پس از بلوغ و بعد از گذر از عقبهى فردگرایى و ورود به جهانبینى توحیدى، آیندهاى دیگر خواهد داشت که ترسیم مؤلفههاى آن در این بحث نمىگنجد . در قرآن نیز آمده است که انسان موجودى منفعتطلب و گریزان از شر است و در پى پایین آوردن هزینههاى خویش است . بدین ترتیب، انسان رها شده به حال خود، مطابق میل و ذات خود، منحرف مىشود و طبق گفتهى آدام اسمیتیک دست نامرئى در جامعه، او را در اقتصاد بازار به سمت نفع شخصى مىبرد; اما همین اقتصاددان بزرگ قبل از ارائهى این نظریه، در کتاب معروف خود نوشته بود: «تنها همدردى مىتواند یک نظام سالم اقتصاد و بازار را شکلدهى کند» . همدردى به جاى نفع شخصى، فرمولى است که انسان را به اوج مىرساند . اما بعدها وقتى بیشتر تحقیق مىکند، در مىیابد که بشر قادر به اجراى این فرمول نیست . موضوعى که آدام اسمیت متوجه آن شد این است که انسان جهتنایافته و خام نمىتواند این مسیر را طى کند . دموکراسى نیز مانند گاوى است که در میدان مسابقه، حریفانش را از میدان به در مىکند; اما در نهایت داخل حصار و قفسى اسیر مىشود . نظریهى پایان تاریخ نیز در همین چارچوب شکل مىگیرد . اینجانب معتقدم باید گوهر دین را به مردم عرضه کرد و آنان را از احکام ظاهرى دور ساخت . فقط در این صورت است که مردم نحوهى صحیح الگوبردارى را خواهند آموخت و به بلوغ عالى خویش خواهند رسید . البته در آن زمان نیز مسلمانان در پى منفعتطلبى خواهند بود; اما این امر ذاتى را با وحدت اجتماعى پیوند خواهند داد . برایناساس بىتردید از نظر مادى نیز به بازدهى بالاترى دستخواهند یافت . از سوى دیگر ممکن نیستبا نگرش لیبرالیستى یا دموکراتیک بتوان به دیدگاه اولیهى آدام اسمیت (همدردى براى دستیافتن به منفعتبیشتر) جامهى عمل پوشاند .
عقلانیت موجود در اندیشهى غربى با عقلانیت مورد نظر اسلام متفاوت است; به این معنا که تعقل انسانهاى خداگرا به گونهى دیگرى است . در نظام اندیشهى غربى، در بهترین و منطقىترین حالت، به نظریهى هابز مىرسیم; این نظریه که «خیر آن چیزى است که انسان بخواهد و شر آن چیزى است که مورد علاقه انسان نباشد» ; در حالى که در تفکر توحیدى، اصل خداست و تنها معیار، صفات اوست که خوب یا بد را مشخص مىکند . مبناى سنجش، خداست و نه انسان . خداوند در قرآن مىفرماید: «جهاد بر شما مقرر شد، حال آنکه براى شما ناپسند است» . این گونه در مىیابیم چه بسا امورى مورد علاقهى عقل و اندیشهى آدمى نیستند، اما انسان گریزى از آنها ندارد . در اندیشهى هابز نیز جوهر عقلانى فردگرایانه را مشاهده مىکنیم . در جامعهى اسلامى، هدفگیرى متحد و روىکرد عامالمنفعه اصل قرار مىگیرد . معناى امت اسلامى دقیقا همین است که فردگرایى در اندیشهى بشر به کمترین حد خود برسد . انسانهایى که در جوامع مدرن زندگى مىکنند فاقد جهتگیرى کلان و جمعى هستند . جهتگیرى کلان در این جوامع، همان برآیند جهتگیرىهاى فردى است . این جهتگیرى یک نقطهى کور را هدف قرار داده است و هر لحظه ممکن است تغییر یابد . به عقیدهى بنده سرانجام مدرنیته، انحراف جامعه است . در چنین جامعهاى انسانها در کنار هم زندگى مىکنند، اما میان آنان اشتراک مساعى وجود ندارد . جامعهى اسلامى در مرحلهى اول بر نهاد خانواده و در مرحلهى دوم بر پایهى جامعه استوار مىشود .
شاید حرفهاى گذشته موهم آن باشد که بنده با تقسیم قدرت و دموکراسى مخالفم و حتى به نحوى معتقد به استبداد هستم; اما بنده به شدت با تمرکز قدرت مخالفم و همواره این امر را به مثابهى یک منبع فساد نفى کردهام و بر این باورم که دخالت در تقسیم قوا حق افراد است; اما مسئلهى مهم این است که آیا دموکراسى همه چیز است، یا خیر؟ من معتقدم که دموکراسى همه چیز ما نیست . دموکراسى امرى تشکیکى و ذومراتب است که با درجهى بلوغ انسانها سنجیده مىشود; همانند حکومت پیامبر صلى الله علیه و آله وسلم در مدینه یا نظام علوى علیه السلام .
بهاینترتیب براى تعالى دادن جامعه مىباید افقهاى تازهاى به روى مردم گشوده شود تا خیر برایشان تعریف شود . مهمترین رسالت اسلام گشودن افق جدید به روى آدمى است، وگرنه این همه دین، مسلک و روش در تاریخ بشر ظهور کرده است . انتخاب آزادانهى انسان، اولین شرط وصال بشر به آن آرمان متعالى است، و در غیر این صورت نه انسان واقعى تحقق مىیابد و نه اسلام حقیقى مطرح مىشود . تفکر اصیل و بنیادین اسلامى، در جهت آزادى بشر از چنگ طاغوت و رهایى او به سوى انتخاب و تفکر است .
اما در جامعهاى که به بلوغ لازم نرسیده باشد، آزادى ناگهانى جز هرج و مرج ثمرى به بار نخواهد آورد . اسلام، همانگونه که در پیام امام خمینىقدس سره به گورباچف نیز آمده است، خواهان گشودن افقى جدید، پیش روى انسان است . داشتن دموکراسى و نداشتن انتخاب نیز در یک زمان امکانپذیر است; درست مانند زمانى که کسى رها باشد، اما راه را نشناسد . پرواضح است که نهتنها این رهایى به او کمکى نخواهد کرد، که ممکن است در قفس بودن به حال او مفیدتر باشد . آگاهى دادن به افراد، اصلى اساسى در جامعهى اسلامى است و انتخاب جمهورى اسلامى نیز بدون دموکراسى بىمعناست . بنابراین آگاهى و انتخاب همواره لازم و ملزوم یکدیگرند: آزادى بدون بینش بىفایده است و آگاهى بدون آزادى بىمعناست .
اشاره
مطالب این مقاله را در دو محور کلى مىتوان جاى داد . در محور نخست، آقاى الهى ضمن تاکید بر نظریهى اقبال لاهورى در زمینهى خاتمیت و پایان عصر تعبد و آغاز دوران عقلانیت، به دیدگاهى مىگراید که چندى پیش یکى از نویسندگان عرب زبان دربارهى جداسازى «اسلام مدنى» و «اسلام مکى» ارائه کرد . جوهرهى اصلى این تفکر، تفکیک شریعت اجتماعى یا احکام سیاسى و اقتصادى از متن معارف اسلامى و سیال کردن حقوق و ارزشهاى اجتماعى در بستر تحولات تاریخى است . اما در محور دوم، ایشان با نقد مبانى مدرنیته و انگشت نهادن بر رویارویى اندیشه و عقلانیت مدرن با عقلانیت اسلامى، نشان مىدهد که ارزشها و آرمانهاى انسانمحور غرب نمىتواند پاسخگوى نیازهاى امروز و آیندهى بشر باشد، و آرمان توحیدى اسلام در فراسوى چالشها و بنبستهاى مدرنیته مىتواند سرنوشت و سعادت انسان را تامین کند . در نکات ذیل نشان خواهیم داد که دو محور یادشده، از دو پایگاه فکرى متفاوت و حتى ناسازگار برآمده است و در شکل کنونى نمىتواند در یک نظریهى واحد جمع شود . البته این پارادوکس بنیادین، اگر در آغاز چندان قابل مشاهده نباشد، در تحلیل نهایى، این نظریه را از درون دچار چندپارگى منطقى و معرفتى مىسازد .
1 . آقاى الهى نظریهى اقبال را پذیرفته است; اما از نقد اصولى و بنیانبرانداز استاد مطهرى بر این نظریه به سرعت گذشته است و مىنویسد: «استاد مطهرى به صورت مفصل به این مسئله پرداختند و آراى مستحکمى را ارائه دادند که البته جنبههایى از تفکر ایشان همچنان به صورت مبهم باقى مانده است» . جا داشت ایشان اشاره مىکرد که کدام بخش از نقد استاد «آراى مستحکمى» بوده است و کدام قسمت از کلام استاد براى ایشان مبهم باقىمانده است که باز هم از نظریهى اقبال دفاع مىکند .
حاصل سخن شهید مطهرى این است که اندیشهى اقبال، خواسته یا ناخواسته، به «ختم دین» مىانجامد، و نه «ختم نبوت» . اگر آدمى در عصر جدید به درجهاى از بلوغ و عقلانیت رسیده است که دیگر خود احکام و ارزشهاى زندگى را درک مىکند و نیازى به وحى ندارد، باید گفت عصر دیانتخاتمه یافته و عصر عقلانیت آغاز گشته است .
2 . آقاى الهى توجه نکرده است که اقبال و هماندیشان او، خود، آشکار و پنهان، بنیادهاى مدرنیته را پذیرفتهاند و به نظریهى تکامل تاریخى عقل بشر و تجلى نهایى آن در عقل مدرن تن در دادهاند و اینگونه نظریهها را براى جمع میان دین و عقلانیت مدرن ارائه کردهاند . اما ایشان که در بخش اخیر سخنان خویش روىکردى انتقادى به این مبانى دارد، علىالاصول نشاید و نباید که به اینگونه نظریهها گرایش پیدا کند . وى در همین جا تصریح کرده است که «دموکراسى و لیبرالیسم، مدینهى فاضلهى کسانى است که هنوز در دوران قبل از بلوغ به سر مىبرند و در چنبرهى فردگرایى اسیرند; اما انسان پس از بلوغ و بعد از گذر از عقبهى فردگرایى و ورود به جهانبینى توحیدى، آیندهاى دیگر دارد» .
3 . یکى از تفاوتهاى اصولى دین با مدرنیته دقیقا در همین نکتهاى است که آقاى الهى نیز بدان تصریح کرده و انسانمحورى مدرنیته را در برابر خدامحورى اسلام قرار داده است . وى به درستى آورده است که اندیشهى غربى را در نهایتباید به همان ایدهى هابز باز گرداند که خیر و شر را به خواست و فهم آدمى باز مىگرداند، حال آنکه «در تفکر توحیدى، اصل خداست و تنها معیار، صفات اوست که خوب یا بد را مشخص مىکند . مبناى سنجش خداست و نه انسان» . حتما جناب آقاى الهى به این نکته تفطن یافته است که اگر انسان معیار سنجش خوبى و بدى نیست و ارزشها ریشه در حقایقى بیرونى دارند که در صفات الاهى تجلى مىیابند و نیز بپذیریم که دستکم برخى از احکام و ارزشهاى زندگى انسان با خرد خرد آدمى قابل دریافت نیست و باید از سوى فرستادگان الاهى ارائه گردد، دیگر به هیچ روى نمىتوان گفت که باید شریعت و احکام ظاهرى اسلام را نادیده گرفت و آنان را تنها به مثابهى یک متد و روش مورد استفاده قرار داد .
4 . حال دوباره به مبحث آغازین این گفتوگو باز مىگردیم و نظریهاى را که ایشان به مثابهى تنها راه حضور دین در عرصهى جهانى شدن پذیرفته استبیشتر مىکاویم . نخستباید دید که مرز میان اسلام مکى (قرآن مکى) و اسلام مدنى (قرآن مدنى) دقیقا کجاست؟ آیا مىتوان ادعا کرد قرآن در مکه تنها به اصول عقاید و ارزشهاى عام اخلاقى (گوهر دین)، و در مدینه به شریعت و احکام اجتماعى (هدف دین) پرداخته است؟ بر فرض که چنین مرزبندىاى درستباشد - که در جاى خود مىتوان ثابت کرد چنین نیست - به کدامین دلیل باید اسلام را محدود به همان اصول عام بینگاریم و بخش عظیمى از پیامهاى وحى و رسالت نبوى را از متن اسلام خارج سازیم؟ آیا اگر اسلام را به همان عقاید و اخلاقیات کلى تقلیل دهیم، این سؤال مطرح نمىشود که اسلام، در مقام دین کامل و خاتم، با سایر ادیان الاهى در طول تاریخ که همین معارف را بیان کردهاند چه تفاوتى دارد؟
از سوى دیگر، اگر در آیات مدنى، به تعبیر ایشان «حجت آن منوط به عمل دقیق طبق ضوابط مطرحشده در قرآن نیست» و تنها این احکام براى الگوگیرى و معیارگیرى است، باید پرسید دقیقا منظور از «الگوگیرى» و «معیارگیرى» چیست؟ و چگونه مىتوان از این آیات الگویى متناسب با زمانهاى دیگر ارائه کرد؟ اگر عقل بشرى مىتواند از مجموعهى احکام و قوانین قرآنى متناسب با شرایط خود، احکام و ضوابط دیگرى تاسیس کند چرا نباید پذیرفت که در همان زمان حضور پیامبر صلى الله علیه و آله وسلم نیز مردم مىتوانستهاند متناسب با اوضاع زمانهى خویش، الگوها و معیارهایى براى زندگى خوب ارائه کنند؟ و بدیهى است که پیگیرى این سلسله پرسشها عملا به نتایجى مىانجامد که بىتردید موردنظر آقاى الهى نبوده و نیست .
5 . اما آنچه جناب الهى دربارهى عصر ظهور و جامعهى مهدوى باز گفته است، آنقدر سست و بىپایه است که نیاز به بحثبیشتر ندارد . وى اظهار داشته است: «وقتى در تعالیم اسلامى آمده است که حضرت مهدى به منزلهى موعود اسلام با دین جدید و کتابى تازه مىآید، این خود داراى معانى بسیار عمیق و پرارزشى است . آنچه مسلم است، گوهر دین هرگز تغییر نخواهد کرد ... اصول یکتاپرستى، انسان و جهان یکى است اما شریعت و منهاج شکل یافته در هر دورهاى، براى پویایى دین است ...» . اولا باید گفت که به رغم تلقى ایشان، در منابع اسلامى تصریح شده است که مهدى موعود همان احکام و آیین جد بزرگوارش را خواهد آورد و طبق روایات، این تعبیر که «دین جدید یا کتاب جدید آورده است» از گفتههاى مردمى است که از شریعت محمدى صلى الله علیه و آله وسلم دور افتادهاند; ثانیا اگر انسانها در عصر خاتمیت، خود مىتوانند الگوها و معیارها را بهدست آورند اساسا چه نیازى هست که امام مهدى دین جدید یا کتابى جدید بیاورد . بنابر نظریهى پیشگفته، انسان در آینده نیز مىتواند خود از آیات مدنى، معیارها و الگوى زندگى فراخور همان عصر را بهدست آورد و دیگر نیازى به ظهور یک انسان آسمانى براى هدایت و راهبرى زمینیان نیست .
انتخاب، 23/4/81
گمان مىکنم قبل از پرداختن به اصل گفتوگو، باید مبحثخاتمیت را از نو بنگریم . طبیعى است که بنده اسلام را دین خاتم مىدانم . برایناساس، دو سؤال در ذهن ما ایجاد مىشود: پرسش اول اینکه آیا اسلام یک موجودیت ثابت دارد و ما باید جهان را به سمت آن موجودیت ثابتبکشانیم و نگذاریم روابط موجود در عالم از آن حد ثابت عدول کند؟ و پرسش دوم نیز اینکه آیا اسلام یک ماهیت پویا دارد؟ با توجه به این اصل ما باید جهان را بر اساس روابط پویا و زنده پایهگذارى کنیم .
یکى از متفکرانى که به طور جدىترى به این مسئله پرداخته است، علامه اقبال لاهورى بود . او در احیاى تفکر دینى نقش بسزایى داشت و با مطرح کردن افکار خود - که بسیار مسئلهبرانگیز هم شد - قدمهاى بزرگى در این مسیر برداشت . استاد مطهرى نیز به صورت مفصل در کتاب مقدمهاى بر جهانبینى اسلامى به این مسئله پرداخته و آراى مستحکمى در این زمینه ارائه داده است، که البته جنبههایى از تفکر ایشان همچنان به صورت مبهم باقى مانده است .
مرحوم اقبال عقیده داشتبا آمدن اسلام و فرامین آن، بشر به نوعى تکامل دستیافته است که مىتواند با مدد نبوغ فکرى خویش، موضوع عقلانیت را به گونهى بهترى پیش ببرد . یکى از فرضیات جدیدى که در این باره مطرح کردهاند این است که قرآن به منزلهى آخرین کتاب آسمانى دو بخش اساسى دارد: بخش اول به اصول حاکم و تغییرناپذیر مىپردازد; چنانکه در آیهى ششم سورهى آلعمران آمده است که در قرآن متشابهات و محکمات وجود دارد; در بخش دوم نیز موضوعات فراوانى وجود دارند که در گذر از دین حل مىشوند . این فرضیه در ادامه مىگوید سورههاى مکى قرآن اصول کلان و حاکم دین را در بر دارند و سورههاى مدنى نحوهى الگوسازى منطقى و صحیح را بیان مىدارند; یعنى در شرایط محیطى و منطقهاى خاص چگونه مىتوان با دریافتى درست از تعالیم دینى، نظامى مترقى و رو به تعالى طراحى و به سوى آن حرکت کرد .
پس نمىتوانیم عمل به آیات مدنى را در همهى زمانها واجب بدانیم; بلکه نحوهى الگوگیرى در هر زمانى واجب مىشود; به این معنا که حجت آن منوط به عمل دقیق طبق ضوابط مطرحشده در قرآن نیست، بلکه شیوه معیارگیرى از این تعالیم ارزنده به منزلهى اصلى مهم و تاثیرگذار مطرح مىشود .
حال به این سؤال اساسى مىرسیم که پیامبر صلى الله علیه و آله وسلم با چه شیوهاى توانست در آن جامعهاى که هر کس به فکر منافع فردى و سود شخصى خود بود، روح تعامل اجتماعى را حاکم سازد و جامعه را به سوى اهداف بزرگ و کلانى که در سورههاى مکى آمده استسوق دهد؟ بهطورقطع نهادهاى موجود در جامعهى امروز ما نیز محتاج دگرگونىهایى اساسى است تا بتواند با فرهنگ «جهانى شدن» وفق یابد . انقلابى که در پدیدهى ارتباطات رخ داده استبیش از پیش لزوم ایجاد چنین تحولاتى را به ما گوشزد مىکند . در این صورت است که اسلام نیز مىتواند رسالت عظیم خود را در فرهنگ جهانى شدن و جهانى شدن فرهنگ به جاى آورد . به نظر بنده مهمترین رسالت ما گذر از چارچوب فردگرایى و تغییر ساختار متحرک دین است . اسلام به ما مىآموزد که چگونه این تغییرات را صورت دهیم و به آن ساختار کلان پیشبینى شده برسیم .
بنده در این زمینه، اصطلاح گوهر و صدف را تصدیق مىکنم; اما آنچه در مباحث دینى عصر ما مطرح است، مرز میان این گوهر و صدف است . هویت گوهر هنوز هم براى علما نامعلوم است، یا هر یک از آنان به نوعى از آن برداشت مىکنند . برخى عقیده دارند همهى اسلام در زمان پیامبر گفته شده است و ما تنها باید برداشتکنندهى صرف باشیم . به عبارت دیگر آنچه در مدینه روى داده است، قابل تعمیم به کل موقعیتها و جوامع است . تنها در مسائل انگشتشمارى، از این طرز تفکر اندکى انعطاف مىبینیم که آن نیز تحت لواى احکام حکومتى و متشابهات توجیه مىشود . اما بنده کاملا مخالف این رویه هستم . من معتقدم اصول اعتقادى موجود در آیات و هدفمدارى تاریخ و انسان، گوهر دین را تشکیل مىدهند . ما به جاى فردگرایى، توحید را پذیرفتهایم . اینها همگى گوهر دین هستند; اما آنچه قرآن در سورههاى مدنى ارائه مىدهد، نحوهى الگوسازى را به ما مىآموزد; براى نمونه قرآن نشان مىدهد که پیامبر صلى الله علیه و آله وسلم چگونه این اصول و گوهرهاى دین را در مدینه مستقر ساختند . در تعالیم اسلامى آمده است که حضرت مهدى در مقام موعود اسلام با دین و کتابى تازه مىآید .
این تعالیم معانى بسیار عمیق و پرارزشى دارند . بهطورقطع گوهر دین هرگز تغییر نخواهد کرد; همانگونه که از انبیاى گذشته به ما رسیده و تغییرى در آن پدید نیامده است . اصول دین ثابتاند، اما شریعت و منهاج شکلیافته در هر دورهاى، در جهت پویایى دین است و از همین روى، احکام پویا داریم . به نظر من مشکل ما جهانى شدن نیست، معضل ما از یاد بردن گوهر دینى است .
اسلام، دینى کاملا مغایر با فردگرایى است . در مطالعات فراوانى که دربارهى فوکویاما و نظریهى معروفش به نام «پایان تاریخ» داشتهام، احساس مىکنم با ادامهى فردگرایى موجود در جهان امروز، آیندهى بهترى پیش روى بشر نخواهد بود . دموکراسى و لیبرالیسم، مدینه فاضلهى کسانىاند که هنوز در دوران قبل از بلوغ به سر مىبرند و در چنبرهى فردگرایى اسیرند; اما انسان، پس از بلوغ و بعد از گذر از عقبهى فردگرایى و ورود به جهانبینى توحیدى، آیندهاى دیگر خواهد داشت که ترسیم مؤلفههاى آن در این بحث نمىگنجد . در قرآن نیز آمده است که انسان موجودى منفعتطلب و گریزان از شر است و در پى پایین آوردن هزینههاى خویش است . بدین ترتیب، انسان رها شده به حال خود، مطابق میل و ذات خود، منحرف مىشود و طبق گفتهى آدام اسمیتیک دست نامرئى در جامعه، او را در اقتصاد بازار به سمت نفع شخصى مىبرد; اما همین اقتصاددان بزرگ قبل از ارائهى این نظریه، در کتاب معروف خود نوشته بود: «تنها همدردى مىتواند یک نظام سالم اقتصاد و بازار را شکلدهى کند» . همدردى به جاى نفع شخصى، فرمولى است که انسان را به اوج مىرساند . اما بعدها وقتى بیشتر تحقیق مىکند، در مىیابد که بشر قادر به اجراى این فرمول نیست . موضوعى که آدام اسمیت متوجه آن شد این است که انسان جهتنایافته و خام نمىتواند این مسیر را طى کند . دموکراسى نیز مانند گاوى است که در میدان مسابقه، حریفانش را از میدان به در مىکند; اما در نهایت داخل حصار و قفسى اسیر مىشود . نظریهى پایان تاریخ نیز در همین چارچوب شکل مىگیرد . اینجانب معتقدم باید گوهر دین را به مردم عرضه کرد و آنان را از احکام ظاهرى دور ساخت . فقط در این صورت است که مردم نحوهى صحیح الگوبردارى را خواهند آموخت و به بلوغ عالى خویش خواهند رسید . البته در آن زمان نیز مسلمانان در پى منفعتطلبى خواهند بود; اما این امر ذاتى را با وحدت اجتماعى پیوند خواهند داد . برایناساس بىتردید از نظر مادى نیز به بازدهى بالاترى دستخواهند یافت . از سوى دیگر ممکن نیستبا نگرش لیبرالیستى یا دموکراتیک بتوان به دیدگاه اولیهى آدام اسمیت (همدردى براى دستیافتن به منفعتبیشتر) جامهى عمل پوشاند .
عقلانیت موجود در اندیشهى غربى با عقلانیت مورد نظر اسلام متفاوت است; به این معنا که تعقل انسانهاى خداگرا به گونهى دیگرى است . در نظام اندیشهى غربى، در بهترین و منطقىترین حالت، به نظریهى هابز مىرسیم; این نظریه که «خیر آن چیزى است که انسان بخواهد و شر آن چیزى است که مورد علاقه انسان نباشد» ; در حالى که در تفکر توحیدى، اصل خداست و تنها معیار، صفات اوست که خوب یا بد را مشخص مىکند . مبناى سنجش، خداست و نه انسان . خداوند در قرآن مىفرماید: «جهاد بر شما مقرر شد، حال آنکه براى شما ناپسند است» . این گونه در مىیابیم چه بسا امورى مورد علاقهى عقل و اندیشهى آدمى نیستند، اما انسان گریزى از آنها ندارد . در اندیشهى هابز نیز جوهر عقلانى فردگرایانه را مشاهده مىکنیم . در جامعهى اسلامى، هدفگیرى متحد و روىکرد عامالمنفعه اصل قرار مىگیرد . معناى امت اسلامى دقیقا همین است که فردگرایى در اندیشهى بشر به کمترین حد خود برسد . انسانهایى که در جوامع مدرن زندگى مىکنند فاقد جهتگیرى کلان و جمعى هستند . جهتگیرى کلان در این جوامع، همان برآیند جهتگیرىهاى فردى است . این جهتگیرى یک نقطهى کور را هدف قرار داده است و هر لحظه ممکن است تغییر یابد . به عقیدهى بنده سرانجام مدرنیته، انحراف جامعه است . در چنین جامعهاى انسانها در کنار هم زندگى مىکنند، اما میان آنان اشتراک مساعى وجود ندارد . جامعهى اسلامى در مرحلهى اول بر نهاد خانواده و در مرحلهى دوم بر پایهى جامعه استوار مىشود .
شاید حرفهاى گذشته موهم آن باشد که بنده با تقسیم قدرت و دموکراسى مخالفم و حتى به نحوى معتقد به استبداد هستم; اما بنده به شدت با تمرکز قدرت مخالفم و همواره این امر را به مثابهى یک منبع فساد نفى کردهام و بر این باورم که دخالت در تقسیم قوا حق افراد است; اما مسئلهى مهم این است که آیا دموکراسى همه چیز است، یا خیر؟ من معتقدم که دموکراسى همه چیز ما نیست . دموکراسى امرى تشکیکى و ذومراتب است که با درجهى بلوغ انسانها سنجیده مىشود; همانند حکومت پیامبر صلى الله علیه و آله وسلم در مدینه یا نظام علوى علیه السلام .
بهاینترتیب براى تعالى دادن جامعه مىباید افقهاى تازهاى به روى مردم گشوده شود تا خیر برایشان تعریف شود . مهمترین رسالت اسلام گشودن افق جدید به روى آدمى است، وگرنه این همه دین، مسلک و روش در تاریخ بشر ظهور کرده است . انتخاب آزادانهى انسان، اولین شرط وصال بشر به آن آرمان متعالى است، و در غیر این صورت نه انسان واقعى تحقق مىیابد و نه اسلام حقیقى مطرح مىشود . تفکر اصیل و بنیادین اسلامى، در جهت آزادى بشر از چنگ طاغوت و رهایى او به سوى انتخاب و تفکر است .
اما در جامعهاى که به بلوغ لازم نرسیده باشد، آزادى ناگهانى جز هرج و مرج ثمرى به بار نخواهد آورد . اسلام، همانگونه که در پیام امام خمینىقدس سره به گورباچف نیز آمده است، خواهان گشودن افقى جدید، پیش روى انسان است . داشتن دموکراسى و نداشتن انتخاب نیز در یک زمان امکانپذیر است; درست مانند زمانى که کسى رها باشد، اما راه را نشناسد . پرواضح است که نهتنها این رهایى به او کمکى نخواهد کرد، که ممکن است در قفس بودن به حال او مفیدتر باشد . آگاهى دادن به افراد، اصلى اساسى در جامعهى اسلامى است و انتخاب جمهورى اسلامى نیز بدون دموکراسى بىمعناست . بنابراین آگاهى و انتخاب همواره لازم و ملزوم یکدیگرند: آزادى بدون بینش بىفایده است و آگاهى بدون آزادى بىمعناست .
اشاره
مطالب این مقاله را در دو محور کلى مىتوان جاى داد . در محور نخست، آقاى الهى ضمن تاکید بر نظریهى اقبال لاهورى در زمینهى خاتمیت و پایان عصر تعبد و آغاز دوران عقلانیت، به دیدگاهى مىگراید که چندى پیش یکى از نویسندگان عرب زبان دربارهى جداسازى «اسلام مدنى» و «اسلام مکى» ارائه کرد . جوهرهى اصلى این تفکر، تفکیک شریعت اجتماعى یا احکام سیاسى و اقتصادى از متن معارف اسلامى و سیال کردن حقوق و ارزشهاى اجتماعى در بستر تحولات تاریخى است . اما در محور دوم، ایشان با نقد مبانى مدرنیته و انگشت نهادن بر رویارویى اندیشه و عقلانیت مدرن با عقلانیت اسلامى، نشان مىدهد که ارزشها و آرمانهاى انسانمحور غرب نمىتواند پاسخگوى نیازهاى امروز و آیندهى بشر باشد، و آرمان توحیدى اسلام در فراسوى چالشها و بنبستهاى مدرنیته مىتواند سرنوشت و سعادت انسان را تامین کند . در نکات ذیل نشان خواهیم داد که دو محور یادشده، از دو پایگاه فکرى متفاوت و حتى ناسازگار برآمده است و در شکل کنونى نمىتواند در یک نظریهى واحد جمع شود . البته این پارادوکس بنیادین، اگر در آغاز چندان قابل مشاهده نباشد، در تحلیل نهایى، این نظریه را از درون دچار چندپارگى منطقى و معرفتى مىسازد .
1 . آقاى الهى نظریهى اقبال را پذیرفته است; اما از نقد اصولى و بنیانبرانداز استاد مطهرى بر این نظریه به سرعت گذشته است و مىنویسد: «استاد مطهرى به صورت مفصل به این مسئله پرداختند و آراى مستحکمى را ارائه دادند که البته جنبههایى از تفکر ایشان همچنان به صورت مبهم باقى مانده است» . جا داشت ایشان اشاره مىکرد که کدام بخش از نقد استاد «آراى مستحکمى» بوده است و کدام قسمت از کلام استاد براى ایشان مبهم باقىمانده است که باز هم از نظریهى اقبال دفاع مىکند .
حاصل سخن شهید مطهرى این است که اندیشهى اقبال، خواسته یا ناخواسته، به «ختم دین» مىانجامد، و نه «ختم نبوت» . اگر آدمى در عصر جدید به درجهاى از بلوغ و عقلانیت رسیده است که دیگر خود احکام و ارزشهاى زندگى را درک مىکند و نیازى به وحى ندارد، باید گفت عصر دیانتخاتمه یافته و عصر عقلانیت آغاز گشته است .
2 . آقاى الهى توجه نکرده است که اقبال و هماندیشان او، خود، آشکار و پنهان، بنیادهاى مدرنیته را پذیرفتهاند و به نظریهى تکامل تاریخى عقل بشر و تجلى نهایى آن در عقل مدرن تن در دادهاند و اینگونه نظریهها را براى جمع میان دین و عقلانیت مدرن ارائه کردهاند . اما ایشان که در بخش اخیر سخنان خویش روىکردى انتقادى به این مبانى دارد، علىالاصول نشاید و نباید که به اینگونه نظریهها گرایش پیدا کند . وى در همین جا تصریح کرده است که «دموکراسى و لیبرالیسم، مدینهى فاضلهى کسانى است که هنوز در دوران قبل از بلوغ به سر مىبرند و در چنبرهى فردگرایى اسیرند; اما انسان پس از بلوغ و بعد از گذر از عقبهى فردگرایى و ورود به جهانبینى توحیدى، آیندهاى دیگر دارد» .
3 . یکى از تفاوتهاى اصولى دین با مدرنیته دقیقا در همین نکتهاى است که آقاى الهى نیز بدان تصریح کرده و انسانمحورى مدرنیته را در برابر خدامحورى اسلام قرار داده است . وى به درستى آورده است که اندیشهى غربى را در نهایتباید به همان ایدهى هابز باز گرداند که خیر و شر را به خواست و فهم آدمى باز مىگرداند، حال آنکه «در تفکر توحیدى، اصل خداست و تنها معیار، صفات اوست که خوب یا بد را مشخص مىکند . مبناى سنجش خداست و نه انسان» . حتما جناب آقاى الهى به این نکته تفطن یافته است که اگر انسان معیار سنجش خوبى و بدى نیست و ارزشها ریشه در حقایقى بیرونى دارند که در صفات الاهى تجلى مىیابند و نیز بپذیریم که دستکم برخى از احکام و ارزشهاى زندگى انسان با خرد خرد آدمى قابل دریافت نیست و باید از سوى فرستادگان الاهى ارائه گردد، دیگر به هیچ روى نمىتوان گفت که باید شریعت و احکام ظاهرى اسلام را نادیده گرفت و آنان را تنها به مثابهى یک متد و روش مورد استفاده قرار داد .
4 . حال دوباره به مبحث آغازین این گفتوگو باز مىگردیم و نظریهاى را که ایشان به مثابهى تنها راه حضور دین در عرصهى جهانى شدن پذیرفته استبیشتر مىکاویم . نخستباید دید که مرز میان اسلام مکى (قرآن مکى) و اسلام مدنى (قرآن مدنى) دقیقا کجاست؟ آیا مىتوان ادعا کرد قرآن در مکه تنها به اصول عقاید و ارزشهاى عام اخلاقى (گوهر دین)، و در مدینه به شریعت و احکام اجتماعى (هدف دین) پرداخته است؟ بر فرض که چنین مرزبندىاى درستباشد - که در جاى خود مىتوان ثابت کرد چنین نیست - به کدامین دلیل باید اسلام را محدود به همان اصول عام بینگاریم و بخش عظیمى از پیامهاى وحى و رسالت نبوى را از متن اسلام خارج سازیم؟ آیا اگر اسلام را به همان عقاید و اخلاقیات کلى تقلیل دهیم، این سؤال مطرح نمىشود که اسلام، در مقام دین کامل و خاتم، با سایر ادیان الاهى در طول تاریخ که همین معارف را بیان کردهاند چه تفاوتى دارد؟
از سوى دیگر، اگر در آیات مدنى، به تعبیر ایشان «حجت آن منوط به عمل دقیق طبق ضوابط مطرحشده در قرآن نیست» و تنها این احکام براى الگوگیرى و معیارگیرى است، باید پرسید دقیقا منظور از «الگوگیرى» و «معیارگیرى» چیست؟ و چگونه مىتوان از این آیات الگویى متناسب با زمانهاى دیگر ارائه کرد؟ اگر عقل بشرى مىتواند از مجموعهى احکام و قوانین قرآنى متناسب با شرایط خود، احکام و ضوابط دیگرى تاسیس کند چرا نباید پذیرفت که در همان زمان حضور پیامبر صلى الله علیه و آله وسلم نیز مردم مىتوانستهاند متناسب با اوضاع زمانهى خویش، الگوها و معیارهایى براى زندگى خوب ارائه کنند؟ و بدیهى است که پیگیرى این سلسله پرسشها عملا به نتایجى مىانجامد که بىتردید موردنظر آقاى الهى نبوده و نیست .
5 . اما آنچه جناب الهى دربارهى عصر ظهور و جامعهى مهدوى باز گفته است، آنقدر سست و بىپایه است که نیاز به بحثبیشتر ندارد . وى اظهار داشته است: «وقتى در تعالیم اسلامى آمده است که حضرت مهدى به منزلهى موعود اسلام با دین جدید و کتابى تازه مىآید، این خود داراى معانى بسیار عمیق و پرارزشى است . آنچه مسلم است، گوهر دین هرگز تغییر نخواهد کرد ... اصول یکتاپرستى، انسان و جهان یکى است اما شریعت و منهاج شکل یافته در هر دورهاى، براى پویایى دین است ...» . اولا باید گفت که به رغم تلقى ایشان، در منابع اسلامى تصریح شده است که مهدى موعود همان احکام و آیین جد بزرگوارش را خواهد آورد و طبق روایات، این تعبیر که «دین جدید یا کتاب جدید آورده است» از گفتههاى مردمى است که از شریعت محمدى صلى الله علیه و آله وسلم دور افتادهاند; ثانیا اگر انسانها در عصر خاتمیت، خود مىتوانند الگوها و معیارها را بهدست آورند اساسا چه نیازى هست که امام مهدى دین جدید یا کتابى جدید بیاورد . بنابر نظریهى پیشگفته، انسان در آینده نیز مىتواند خود از آیات مدنى، معیارها و الگوى زندگى فراخور همان عصر را بهدست آورد و دیگر نیازى به ظهور یک انسان آسمانى براى هدایت و راهبرى زمینیان نیست .
انتخاب، 23/4/81