جریان شناسی اندیشه ی سیاسی
حوزه های تخصصی:
دریافت مقاله
آرشیو
چکیده
در نسبت میان سنتهاى سیاسىِ جهان اسلام با غرب، در تاریخ فکر معاصر شاهد سه جریان اساسى هستیم. از این سه جریان مىتوان تحت عناوین رادیکالیسم اسلامى، تجددگرایى اسلامى و سکولاریسم اسلامى یاد کرد. در جهان غرب اساساً سکولاریسم زمانى شروع شد که غرب نه به نقد پاپ و کلیسا، بلکه به نقد مهمترین منبع تغذیهکنندهى پارادایم مسیحى، انجیل، پرداخت. حال آنکه در دنیاى اسلام، مسلمانان به اسلامى کردن سکولاریسم پرداختند.متن
موضوع اندیشهى سیاسى اسلامى، اندیشیدن به آن دسته از مسائل سیاسى در جامعهى اسلامى است که به ظاهر ابعاد بحرانى پیدا کرده است. اگر بحران در ابعاد سیاسىِ جامعهاى شکل بگیرد، هویت آن را به پرسش خواهد گرفت؛ در آن صورت، اندیشههاى سنتى براى دفاع از هویت اجتماعى «طرح»، و یا براى نشان دادن غیریت خود با گذشته «طرد» مىشوند. البته تا زمانى که عناصر و مباحث بیرونى هنوز درونى نشدهاند، بحرانى در جامعه به وجود نمىآورند. غرب، طى دویست سال اخیر، به سان یک نشانهى بسیار بزرگ معارض با سنتهاى ما مطرح شد؛ نشانهاى که تفکر سنتى باید با آن نسبتى برقرار کند؛ تفکرى که حرکتآفرینىاش درون ساختهاى استبدادى گیر کرده است و براى برونرفت از آن، راهى جز منتظر ماندن براى ظهور فعلیتى جدید، یا عرضهى مباحث جدید به تفکرات سنتى وجود ندارد. در واقع، مسئله این است که غرب در حال خودى شدن است و دیگر به عنوان یک غیرمحسوب نمىشود؛ یعنى غرب در بخشى از جامعهى ما یا در بخشى از نظامِ نشانهاى ما در حال عبور است و این مسئلهاى است که چالش با سنت یا فراخوانى سنت از گذشته، یعنى نبش قبر آن را مىطلبد. در واقع، گذشته خوانده مىشود تا نفى شود یا اینکه گذشته خوانده مىشود تا غرب را نفى کند - البته فعلاً به دلایلى، این کار امکانپذیر نیست - و یا در نهایت، گذشته خوانده مىشود تا با غرب گفتوگو کند. بدین ترتیب، شاهد سه جریان اساسى در تاریخ فکر معاصر هستیم که سعى مىکنند نسبتى میان غرب و سنت برقرار کنند که از آنها تحت عنوان سکولاریسم اسلامى، رادیکالیسم اسلامى و تجددگرایى اسلامى مىتوان نام برد.
سه نوع نص وجود دارد: یکى نص اولیه یا قرآن که، در واقع، به لحاظ ساختار منظومهاى خاص، چنان معانى متفاوت را بر مىتابد که امکان شکلگیرى ساختهاى متفاوت در درون آن وجود دارد. متفکران اسلامى براى باز کردن ناگفتههاى قرآن، نص نوع دوم را به وجود آوردند که واسط میان اندیشههاى بشرى و قرآن است. مثلاً متفکران اهل سنت عمل صحابه را معیار یا الگویى براى بازگفتن ناگفتههاى قرآن در حوزهى سیاست به کار مىگیرند؛ و یا در حوزهى فکر سیاسى شیعه، اخبار ائمه حکم معیار را دارد. مسلمانان بر مبناى نص نوع دوم، متون سنتى خود را در حوزهى سیاست تولید کردند. مطالب ایشان را مىتوان نص نوع سوم یا علوم مابعد قرآنى دانست. این نص از تولیدات بشر مسلمان تاریخى است.
سنتهاى اسلامى سعى مىکنند بخشى از نص نوع سوم را براى زندگى اجتماعى مسلمانان استخدام کنند. ما نص نوع سوم را «سنتهاى سیاسى جهان اسلام» مىنامیم. در واقع، نص نوع سوم، که به طور تاریخى شکل یافته، اکنون در شرایط مواجهه با غرب است و چون این مواجهه با غرب همراه با گرایش به طرد آن همراه است، رادیکالیسم اسلامى شکل گرفته است. سنتهاى سیاسى اسلام اگر با نشانهاى برخاسته از غرب نوعى تعامل نماید، این تعاملِ منجر به اصلاح یا طرد، جریانهاى اصلاحطلبى یا سکولاریسم اسلامى را تقویت خواهد کرد.
سکولاریسم اسلامى از کواکبى و على عبدالرازق در مصر شروع شد و به وسیلهى متفکران جدیدى در جهان عرب ادامه یافت. آنان بنیان حکومت دینى را بدین نحو سست مىکنند که قائلند دین خود، حکومتى را توصیه نکرده است. سکولاریستهاى مسلمان به نص نوع دوم باز مىگردند و به این فکر مىکنند که این نص، ظاهراً نادرست خوانده و تفسیر شده است. این کار، اسلامى کردن سکولاریسم است. در واقع، نیروهاى اصلاحطلب و تجددگراى اسلامى پس از برگشت به نص نوع دوم، بخشهاى بسیار بزرگى از نصوص نوع سوم را تهافت مىکنند. یعنى خلافت را مبتنى بر شورا مىدانند و خلافتِ مبتنى بر غلبه یا خلافت مبتنى بر استخلاف را، به طور کلى، از حکومت دینى خارج مىکنند. اما رادیکالیستها سعى مىکنند تمام سنت، به معناى نوع سوم را حفظ کنند.
در واقع، نص نوع دوم چیز شکل گرفتهاى نیست - دانشى شکلیافته در عمل صحابه یا اخبار ائمهى معصوم«ع» وجود ندارد - بنابراین مىتواند اشکال متفاوتى از دانش را تولید و حمایت کند. با توجه به این مسئله، شاید بتوان تفاوت اندیشههاى معاصر اسلامى با تفکر غربى را برجسته کرد. حتى جریانهاى سکولاریستىِ جهان اسلام نیز هنوز به سمت تهافت نصوص نوع دوم، یعنى عمل صحابه یا اخبار ائمه نمىروند و به طریق اولى، هرگز به سمت تهافت نص نوع اول نمىروند. در حالى که در غرب، با نقد اساس انجیل، مبناى عقلانیت آن از بین رفت. در واقع، سکولاریسم در غرب وقتى شروع شد که غرب نه به نقد پاپ و کلیسا، بلکه به نقد مهمترین منبع تغذیهکنندهى پارادایم مسیحى، انجیل، حرکت کرد؛ در حالى که در جهان اسلام چنین چیزى اتفاق نیفتاد.
به هر حال، مسئله این است که غرب کنار نرفته، بلکه خودى و درونى شده است؛ یعنى بخشى از جامعه نهادهاى غربى را به عنوان نهادهاى مقبول در نظر گرفته است. در آغاز خودى شدنِ تفکر غربى در جهان اسلام، پذیرش این مفاهیم پذیرشى موقت تلقى مىشد؛ مثل مجلس، قانون اساسى، انتخابات، دولت ملى. این نهادها پس از تداوم در جامعه، به تدریج، وارد سنتهاى ما شدند و دیگر لزومى نداشت غرب بر جهان اسلام سلطهى نظامى داشته باشد؛ زیرا نهادهاى آن درون جهان اسلام جاى گرفته و پیش مىرفتند. در این اوضاع، رادیکالیسم اسلامى به عنوان عکسالعملى به درونى شدن نهادهاى غیر بومى در اندیشهى سیاسى اسلامى شکل گرفت.
رادیکالیسم اسلامى چون درون سنتهاى اسلامى خالصترى قرار دارد، انسجام منطقىترى دارد؛ اما نسبتش با شرایط امروز جامعه معکوس است؛ زیرا جامعهى اسلامى دیگر جامعهى پیش از مواجهه با مدرنیته نیست: جامعهى اسلامى بسیارى از ارزشهاى مدرنیته را، چه به طور استدلالى و چه به صورت ناخودآگاه، درونى کرده است. رادیکالیسم سنتگرایى صرف نیست؛ بلکه سنتگرایى در شرایط گسترش مدرنیته است. مىتوان گفت سنتگرایى امروزى، برخلاف سنتگرایى گذشته، واجد خشونت است.
اگر به سکولاریسم اسلامى نگاه کنیم، تا حد زیادى در مقایسه با بخش سوم اندیشهى سیاسى اسلامى (تجددگرایى)، شفاف است. با این حال، بسیارى از ابعاد سکولاریسم اسلامى نیز کاملاً روشن نیست؛ زیرا سکولاریسم در جهان اسلام همان سکولاریسم غربى نیست و سکولاریسم در جهان اسلام نمىتواند به جدایى دین از سیاست فکر کند؛ زیرا آموزههایى در نصوص دینى است که حکم مىکند بسیارى از تصمیمات سیاسى باید ارزشهاى دینى داشته باشد. در سکولاریسم اسلامى، بحث جدایى دین از دولت است؛ نه جدایى دین از سیاست.
جریان اصلاحطلبى یا تجددگرایى اسلامى، با توجه به نسبتى که با جامعه برقرار کرده، با استقبال زیادى روبهرو شده است؛ زیرا این جریان مسلمان بودن مسلمانان را تا حدودى مىتواند حفظ کند و در عین حال، آنها را از دستاوردهاى تمدن غرب محروم نمىکند؛ همچنین توانایى تحمل بسیارى از ارزشها را، که به طور فرهنگى شکل گرفته و به درونىترین بخش انسانهاى جامعه راه یافتهاند، دارد. این رهیافت نسبت بیشترى با جامعه دارد؛ اما به لحاظ درون - منطقى، تعارضهایش از دو جریان دیگر خیلى بیشتر است. این رهیافت به سان نظریههاى دوکانونه مىباشد و سرانجام دو کانون یا همدیگر را تهافت مىکنند، که در این صورت به ورطهى رادیکالیسم مىافتد، و یا همدیگر را کاملاً جذب مىکنند، که این بار سکولاریسم در کمینش نشسته است. بسیارى سعى دارند این دو کانون را به گونهاى کنار هم قرار دهند که نسبتى متوازن بین آنها برقرار شود؛ مانند جمع کردن جمهوریت با احکام شرعى. این تلاشى است که عمرى هفتاد و چند ساله دارد و چون از لحاظ درون - منطقى مشکل دارد همواره جامعه را با بحران مواجه کرده است. با وجود این، به نظر مىرسد حرکت به سوى نظریههاى نوگراى اسلامى، سرنوشت تاریخى جوامع ماست. هر چند این رهیافت مشکلات تئوریک دارد، اما با شرایط امروزین جوامع اسلامى مناسبت بیشترى دارد و احتمال دارد با بحثهاى نظرى و ارجاعاتى که به مسائل علمى دارد، تعارضات تئوریکش کم شود. هماکنون این جریان طرفداران زیادى دارد. این اختلاط براى مدتها شیزوفرنى و کجتابى به وجود مىآورد. حتى در صدر اسلام نیز بسیار طول کشید تا تفکر اسلامى بتواند در رقابت با نظام نشانههایى مثل ایران، فلسفهى یونان و الهیات مسیحى، یک همنهاد محکمى براى خود پیدا کند.
هماکنون این ارتباط در شرایط سرکوفتگى دوجانبه است: از طرفى یأس از سنتها و استبداد بىجاى سنت، که دیگر به کار نمىآید، و از طرف دیگر، حضور آمیخته به قدرت نشانههاى غرب جدید. حال این سؤال اساسى پیش مىآید که آیا جهان اسلام از پس این کار برخواهد آمد یا خیر؟
در هر حال، باید چند دهه تبعات چندفرهنگى بودن و بیمارىهاى ناشى از آن را بپذیریم که عبارت است از تا حدى بىقیدى به فرهنگ خودى و یا رادیکالیسم؛ جامعهى جهان اسلام، جامعهاى است آبستن خشونتها و بىقیدىهاى اخلاقى و فرهنگى.
با توجه به سه جریانى که برشمردید، به نظر مىرسد بتوان دو جریان دیگر را در ایران، به پیشتازى عبدالکریم سروش و سید جواد طباطبایى شناسایى کرد. این دو جریان و ارتباطشان را با رهیافتهاى سهگانه چگونه ارزیابى مىکنید؟
این دیدگاهها تنها در ایران وجود ندارد، بلکه در بیرون از ایران هم بیان شده است؛ مثل محمد ارکون و نسبتش با فکر سنى. اشکالى که در این نظریهها پیدا خواهد شد و ابوزید آن را با زیبایى تمام، در مقالهاى به نام «زبان دینى و زبانشناسى جدید؛ قرائتى بر فکر محمد ارکون» بیان کرده، این است که متفکرانى از نوع ارکون مىتوانند تفکر سنتى را به حضور بخوانند و با ابزارهاى جدید آن را نقد کنند؛ اما اینها دیگر نسبتى با جامعهى اسلامى برقرار نمىکنند؛ یعنى دیگر هیچ فرقى بین محمد ارکون و مثلاً جان دایر و شخصیتهاى دیگر، که جزو مستشرقین هستند و از بیرون به جامعهى اسلامى نگاه مىکنند، وجود ندارد. سید جواد طباطبایى هم معتقد است که نقد سنت در صورتى میسر است که ما بهکلى از سنت خارج شویم؛ اما ظاهراً غافل از این نکته است که وقتى از سنت با تمام هیمنهاش خارج شود، در موقعیتى قرار مىگیرد که دیگر موقعیت تمدنى غرب است. با این دیدگاه، نمىتوان هیچ گونه نسبتى با جامعهى اسلامى برقرار کرد. در تجددگرایى معرفىشده توسط طباطبایى، هیچ عنصرى از اسلام دیده نمىشود و پیشنهادهاى ایجابى ایشان همه در حوزهى فکرى غرب وجود دارد. وى معتقد است اساساً دین یا شریعت هر کجا وارد شد، دولت را خراب کرد. نه تنها در ایران دورهى اسلامى، بلکه دین در ایران دورهى ساسانى نیز همین کار را کرد. بدین ترتیب، وى معتقد است که باید به طور کلى اسلام را تهافت کرد.
سروش با وجود این که از تفکر غربى الهام مىگیرد و در صدد بازسازى نوع دیگرى از حکومت است، اما دستکم سعى دارد تفکر او نسبتى با جهان اسلام داشته باشد. نکتهى مهم آن است که هر گونه تلاش روشنفکرى براى برقرارى نوعى رابطه و نسبت با نصوص و احکام اسلامى، سرانجام به تحولى منجر شود که در پایان آن، حضور و سلطهى استدلالهاى درون دینى و تلاشها و تأملات «مجتهدانه» نشسته است. همین که بحث اسلام و جامعهى اسلامى و قانونگذارى مردم بر اساس خواستههاى اسلامیشان به میان آمد، این پرسش پدید مىآید که کدام حکم واقعاً اسلامى است؟ بدین سان، هر گونه اسلامگرایى سرانجام فقها را در مرکز خواهد نشاند. شریعتى اصلاً در بحث خود به عالمان دینى توجه نداشت؛ اما گرایش وى به توضیح اسلامى از مفاهیم سوسیالیستى، سرانجام این بحث را مطرح کرد که اگر قرار باشد احکام اسلامى حاکم باشد، چه کسى باید آنها را توضیح دهد. بدین ترتیب، کسانى را که شریعتى از در بیرون مىکرد از پنجره به داخل آمدند و حکومت را در دست گرفتند. سروش هم در ادامه، کارش به جایى غیر از این نخواهد رسید یا باید فعال بودن نص را بپذیرد یا نص را به طور کلى از بین ببرد؛در حالى که سروش نص را از بین نبرده است.
اگر کسانى قائل به این شدند که تمام کسانى که با نص مواجهه مىکنند، مفسر آن هستند آنگاه چه اتفاقى مىافتد؟
اصلاً امکان ندارد. اگر نص زنده باشد، در واقع، به زبان خاصى سخن مىگوید. در این صورت، دیگر هر حرفى را نمىشود به زبان نص چسباند و باید مسیرى داشته باشد. وقتى گفته شد این خانه درى دارد، دیگر از هر جایى نمىشود وارد این خانه شد و باید از درهاى این خانه داخل آن گردید. به هر حال، باید یک نظام متدلوژیک وجود داشته باشد. بنابراین، سروش یا باید سرانجام به سمت مسیرى برود که نسبتى با جامعهى اسلامى نداشته باشد؛ زیرا جامعهى اسلامى فعلاً جامعهاى است که نص در آن زنده است؛ و در غیر این صورت، سرانجامِ ایشان همان سرانجام تئورى شریعتى، در وجه لیبرال آن است. وقتى که شریعتى اسلام را به انقلاب و سیاست پیوند زد، مفسران اسلامِ انقلابى دیگر مکلاها نبودند؛ بلکه عالمان دین مفسران اسلامِ انقلابى شدند.
اشاره
1. نخست باید از تعریف «اندیشهى سیاسى اسلامى» آغاز کرد که از نظر ایشان به «اندیشیدن به مسائل سیاسى در جامعهى اسلامى که به ظاهر ابعاد بحرانى پیدا کرده است.» تفسیر شده است. در این تفسیر، دو عنصر اساسى قابل تأمل وجود دارد: اولاً، اندیشهى سیاسى اسلامى را نمىتوان به مباحث مربوط به جامعهى اسلامى تعریف کرد؛ بلکه در استناد روش شناسانه به منابع اسلامى است که مىتوان نظریهاى سیاسى را اسلامى یا غیراسلامى نامید. ثانیاً، این تعریف، اندیشهى سیاسى را به «تئورى بحران» که تنها یکى از نظریهها در حوزه اندیشهى سیاسى است، محدود مىکند و خود جاى بحث و گفتوگو دارد. بنابراین، نمىتوان سه جریان یادشده را به صرف اینکه ناظر به مسائل سیاسى جامعهى اسلامى هستند، در ذیل اندیشهى سیاسى اسلامى دستهبندى کرد.
2. جناب آقاى فیرحى سه جریان عمدهى اندیشهى سیاسى موجود در جهان اسلام را براساس تقابل «سنتهاى سیاسى جهان اسلام» با الگوهاى مدرنیته معرفى مىکند. علىالاصول با این تحلیل نمىتوان مخالفت کرد؛ اما این تقابل را اگر بیشتر ریشهیابى کنیم به نتایج دقیقترى دست مىیابیم.
چالشهایى که با ورود مدرنیته به جهان اسلام پدید آمد، ریشه در تعارض بنیادین مدرنیتهى غربى با فرهنگ اسلامى داشت. هرچند این تعارض در آستانهى ورود مدرنیته به جوامع اسلامى چندان درک نشد، اما در دهههاى اخیر کاملاً شناخته شده است. از این منظر، مىتوان گفت اگر کسانى چون تقىزاده و میرزا ملکم در عصر مشروطیت و سروش و طباطبایى در سالهاى اخیر بر نفى سنت دینى تأکید مىکنند، دقیقاً براى حل این تعارض بنیادین و مصادرهى فرهنگ اسلامى به سود ایدئولوژى مدرنیسم است. مطالبى که جناب فیرحى خود در بخشهاى پایانى گفتوگو مطرح کرده تنها از این منظر قابل درک و بررسى است.
3. تأکید ایشان بر خروج کسانى چون ارکون و طباطبایى - که سنت اسلامى را به کلى نادیده مىگیرند و یا حتى صریحاً نفى مىکنند - از حوزهى اندیشه سیاسى اسلامى، نکتهاى مهم و در خور است؛ اما انحصار جریانهاى اندیشهى سیاسى در جهان اسلام به سه گرایش یادشده پذیرفتنى نیست. این دستهبندى دو اشکال عمده دارد: نخست آنکه جریان اصلاحگرا یا تجددگراى اسلامى را به طور شفاف تعریف نمىکند و از این رو انواع گوناگون و گاه رویارویى را در بر مىگیرد؛ و دیگر آنکه، جریان فکرى امام خمینى(ره) و اندیشهى انقلاب اسلامى ایران را به عنوان یک جریان ممتاز و مستقل نادیده مىگیرد.
عنوان «تجددگرایى اسلامى» در اصل بر کسانى قابل انطباق است که با پذیرش مؤلفههاى اصلى تمدن غربى، سعى دارند با تأویلها و قرائتهاى نو به نو، اسلام را با مدل تمدنى غرب همسو و همآهنگ نشان دهند. این گرایش در بین روشنفکران مسلمان - چپ یا راست - تا پیش از ظهور و غلبهى اندیشهى سیاسى امام(ره) حاکم بود. انقلاب اسلامى با شعار نه شرقى و نه غربى، حامل این پیام نوین بود که اسلام خود واجد الگوهاى مستقل سیاسى، اقتصادى و فرهنگى است و فقه اسلامى - با حفظ روششناسى اجتهاد و حضور پویا در عرصهى جامعه و حکومت - مىتواند «تمدن نوین اسلامى» را در مقابل تمدن مادى غرب بنیاد نهد. این دیدگاه همان است که در نگاه ناظران غربى به «اسلام سیاسى» معروف شده است. شاید آنچه معمولاً سبب خلط اندیشههاى انقلاب اسلامى با گرایشهاى متجددان مسلمان شده است، توجه و تأکید امام(ره) بر بهرهگیرى از دستاوردهاى بشرى در چارچوب الگوى توسعه و مدیریت اسلامى است. روشن است که میان این دو گرایش تفاوتى آشکار وجود دارد.
4. تفطن آقاى فیرحى نسبت به پارادوکسها یا تناقضهاى درونىِ جریان اصلاحطلبى، نکتهاى مهم و در خور تأمل است. اما نکتهى نهایى ایشان که «رفتن به سمت نظریههاى نوگراى اسلامى، سرنوشت تاریخى جوامع ماست ... و احتمال دارد با بحثهاى نظرى و ارجاعاتى که به مسائل علمى دارد تعارض تئوریک آن کم شود» جاى درنگ بیشتر دارد. در این گفتوگو، او خود پذیرفته است که این رهیافت «به لحاظ درون - منطقى، تعارضهایش از دو جریان دیگر خیلى بیشتر است. این رهیافت بهسان نظریههاى دوکانونه مىباشد که یا سرانجام دو کانون همدیگر را تهافت مىکنند، که به ورطهى رادیکالیسم مىافتد، و یا همدیگر را کاملاً جذب مىکنند، که سکولاریسم در کمینش نشسته است». با این حال، معلوم نیست چرا ایشان به سادگى این «ورطه» و «کمین» را نادیده انگاشته و صرفاً با این احتمال که شاید تعارضهاى تئوریک آن حل شود، نسخهى درمان جامعه اسلامى ما را در این الگو مىبیند.
5 . نگاهى که آقاى فیرحى به «رادیکالیسم اسلامى» دارد، خالى از ابهام نیست. از جمله نمونههایى که ایشان براى این گروه ذکر کرده است، سید قطب در مصر و جبههى نجات الجزایر است. ایشان معتقد است که «سلفیه در بین اهل سنت یک روش است؛ نه یک سنت. به این معنا که سلفىگرى در واقع در هر سه جریان امروز خودش را نشان مىدهد.» با این وصف، به عهدهى ایشان است که دقیقاً نشان دهد از نظر ایشان شاخصههاى رادیکالیسم اسلامى کدام است؟ آیا نقد و رویارویى با سلطهى تمدن مادى غرب و یا تلاش براى اجراى شریعت اسلامى و ارزشهاى دینى در حوزهى عمومى، از مؤلفههاى این جریان است؟
راستى «رادیکالیسم اسلامى» چگونه مفهومى است که بر سید قطب و جبههى نجات الجزایر و بر تفکر طالبان به یکسان قابل اطلاق است؟ آیا این عنوان همچون «بنیادگرایى اسلامى» نیست که سیاستمداران غرب براى مقابله با انقلاب اسلامى بر هر اندیشهى واپسگرا در جهان اسلام اطلاق مىکنند؟
ایران، 22 - 26/3/81
سه نوع نص وجود دارد: یکى نص اولیه یا قرآن که، در واقع، به لحاظ ساختار منظومهاى خاص، چنان معانى متفاوت را بر مىتابد که امکان شکلگیرى ساختهاى متفاوت در درون آن وجود دارد. متفکران اسلامى براى باز کردن ناگفتههاى قرآن، نص نوع دوم را به وجود آوردند که واسط میان اندیشههاى بشرى و قرآن است. مثلاً متفکران اهل سنت عمل صحابه را معیار یا الگویى براى بازگفتن ناگفتههاى قرآن در حوزهى سیاست به کار مىگیرند؛ و یا در حوزهى فکر سیاسى شیعه، اخبار ائمه حکم معیار را دارد. مسلمانان بر مبناى نص نوع دوم، متون سنتى خود را در حوزهى سیاست تولید کردند. مطالب ایشان را مىتوان نص نوع سوم یا علوم مابعد قرآنى دانست. این نص از تولیدات بشر مسلمان تاریخى است.
سنتهاى اسلامى سعى مىکنند بخشى از نص نوع سوم را براى زندگى اجتماعى مسلمانان استخدام کنند. ما نص نوع سوم را «سنتهاى سیاسى جهان اسلام» مىنامیم. در واقع، نص نوع سوم، که به طور تاریخى شکل یافته، اکنون در شرایط مواجهه با غرب است و چون این مواجهه با غرب همراه با گرایش به طرد آن همراه است، رادیکالیسم اسلامى شکل گرفته است. سنتهاى سیاسى اسلام اگر با نشانهاى برخاسته از غرب نوعى تعامل نماید، این تعاملِ منجر به اصلاح یا طرد، جریانهاى اصلاحطلبى یا سکولاریسم اسلامى را تقویت خواهد کرد.
سکولاریسم اسلامى از کواکبى و على عبدالرازق در مصر شروع شد و به وسیلهى متفکران جدیدى در جهان عرب ادامه یافت. آنان بنیان حکومت دینى را بدین نحو سست مىکنند که قائلند دین خود، حکومتى را توصیه نکرده است. سکولاریستهاى مسلمان به نص نوع دوم باز مىگردند و به این فکر مىکنند که این نص، ظاهراً نادرست خوانده و تفسیر شده است. این کار، اسلامى کردن سکولاریسم است. در واقع، نیروهاى اصلاحطلب و تجددگراى اسلامى پس از برگشت به نص نوع دوم، بخشهاى بسیار بزرگى از نصوص نوع سوم را تهافت مىکنند. یعنى خلافت را مبتنى بر شورا مىدانند و خلافتِ مبتنى بر غلبه یا خلافت مبتنى بر استخلاف را، به طور کلى، از حکومت دینى خارج مىکنند. اما رادیکالیستها سعى مىکنند تمام سنت، به معناى نوع سوم را حفظ کنند.
در واقع، نص نوع دوم چیز شکل گرفتهاى نیست - دانشى شکلیافته در عمل صحابه یا اخبار ائمهى معصوم«ع» وجود ندارد - بنابراین مىتواند اشکال متفاوتى از دانش را تولید و حمایت کند. با توجه به این مسئله، شاید بتوان تفاوت اندیشههاى معاصر اسلامى با تفکر غربى را برجسته کرد. حتى جریانهاى سکولاریستىِ جهان اسلام نیز هنوز به سمت تهافت نصوص نوع دوم، یعنى عمل صحابه یا اخبار ائمه نمىروند و به طریق اولى، هرگز به سمت تهافت نص نوع اول نمىروند. در حالى که در غرب، با نقد اساس انجیل، مبناى عقلانیت آن از بین رفت. در واقع، سکولاریسم در غرب وقتى شروع شد که غرب نه به نقد پاپ و کلیسا، بلکه به نقد مهمترین منبع تغذیهکنندهى پارادایم مسیحى، انجیل، حرکت کرد؛ در حالى که در جهان اسلام چنین چیزى اتفاق نیفتاد.
به هر حال، مسئله این است که غرب کنار نرفته، بلکه خودى و درونى شده است؛ یعنى بخشى از جامعه نهادهاى غربى را به عنوان نهادهاى مقبول در نظر گرفته است. در آغاز خودى شدنِ تفکر غربى در جهان اسلام، پذیرش این مفاهیم پذیرشى موقت تلقى مىشد؛ مثل مجلس، قانون اساسى، انتخابات، دولت ملى. این نهادها پس از تداوم در جامعه، به تدریج، وارد سنتهاى ما شدند و دیگر لزومى نداشت غرب بر جهان اسلام سلطهى نظامى داشته باشد؛ زیرا نهادهاى آن درون جهان اسلام جاى گرفته و پیش مىرفتند. در این اوضاع، رادیکالیسم اسلامى به عنوان عکسالعملى به درونى شدن نهادهاى غیر بومى در اندیشهى سیاسى اسلامى شکل گرفت.
رادیکالیسم اسلامى چون درون سنتهاى اسلامى خالصترى قرار دارد، انسجام منطقىترى دارد؛ اما نسبتش با شرایط امروز جامعه معکوس است؛ زیرا جامعهى اسلامى دیگر جامعهى پیش از مواجهه با مدرنیته نیست: جامعهى اسلامى بسیارى از ارزشهاى مدرنیته را، چه به طور استدلالى و چه به صورت ناخودآگاه، درونى کرده است. رادیکالیسم سنتگرایى صرف نیست؛ بلکه سنتگرایى در شرایط گسترش مدرنیته است. مىتوان گفت سنتگرایى امروزى، برخلاف سنتگرایى گذشته، واجد خشونت است.
اگر به سکولاریسم اسلامى نگاه کنیم، تا حد زیادى در مقایسه با بخش سوم اندیشهى سیاسى اسلامى (تجددگرایى)، شفاف است. با این حال، بسیارى از ابعاد سکولاریسم اسلامى نیز کاملاً روشن نیست؛ زیرا سکولاریسم در جهان اسلام همان سکولاریسم غربى نیست و سکولاریسم در جهان اسلام نمىتواند به جدایى دین از سیاست فکر کند؛ زیرا آموزههایى در نصوص دینى است که حکم مىکند بسیارى از تصمیمات سیاسى باید ارزشهاى دینى داشته باشد. در سکولاریسم اسلامى، بحث جدایى دین از دولت است؛ نه جدایى دین از سیاست.
جریان اصلاحطلبى یا تجددگرایى اسلامى، با توجه به نسبتى که با جامعه برقرار کرده، با استقبال زیادى روبهرو شده است؛ زیرا این جریان مسلمان بودن مسلمانان را تا حدودى مىتواند حفظ کند و در عین حال، آنها را از دستاوردهاى تمدن غرب محروم نمىکند؛ همچنین توانایى تحمل بسیارى از ارزشها را، که به طور فرهنگى شکل گرفته و به درونىترین بخش انسانهاى جامعه راه یافتهاند، دارد. این رهیافت نسبت بیشترى با جامعه دارد؛ اما به لحاظ درون - منطقى، تعارضهایش از دو جریان دیگر خیلى بیشتر است. این رهیافت به سان نظریههاى دوکانونه مىباشد و سرانجام دو کانون یا همدیگر را تهافت مىکنند، که در این صورت به ورطهى رادیکالیسم مىافتد، و یا همدیگر را کاملاً جذب مىکنند، که این بار سکولاریسم در کمینش نشسته است. بسیارى سعى دارند این دو کانون را به گونهاى کنار هم قرار دهند که نسبتى متوازن بین آنها برقرار شود؛ مانند جمع کردن جمهوریت با احکام شرعى. این تلاشى است که عمرى هفتاد و چند ساله دارد و چون از لحاظ درون - منطقى مشکل دارد همواره جامعه را با بحران مواجه کرده است. با وجود این، به نظر مىرسد حرکت به سوى نظریههاى نوگراى اسلامى، سرنوشت تاریخى جوامع ماست. هر چند این رهیافت مشکلات تئوریک دارد، اما با شرایط امروزین جوامع اسلامى مناسبت بیشترى دارد و احتمال دارد با بحثهاى نظرى و ارجاعاتى که به مسائل علمى دارد، تعارضات تئوریکش کم شود. هماکنون این جریان طرفداران زیادى دارد. این اختلاط براى مدتها شیزوفرنى و کجتابى به وجود مىآورد. حتى در صدر اسلام نیز بسیار طول کشید تا تفکر اسلامى بتواند در رقابت با نظام نشانههایى مثل ایران، فلسفهى یونان و الهیات مسیحى، یک همنهاد محکمى براى خود پیدا کند.
هماکنون این ارتباط در شرایط سرکوفتگى دوجانبه است: از طرفى یأس از سنتها و استبداد بىجاى سنت، که دیگر به کار نمىآید، و از طرف دیگر، حضور آمیخته به قدرت نشانههاى غرب جدید. حال این سؤال اساسى پیش مىآید که آیا جهان اسلام از پس این کار برخواهد آمد یا خیر؟
در هر حال، باید چند دهه تبعات چندفرهنگى بودن و بیمارىهاى ناشى از آن را بپذیریم که عبارت است از تا حدى بىقیدى به فرهنگ خودى و یا رادیکالیسم؛ جامعهى جهان اسلام، جامعهاى است آبستن خشونتها و بىقیدىهاى اخلاقى و فرهنگى.
با توجه به سه جریانى که برشمردید، به نظر مىرسد بتوان دو جریان دیگر را در ایران، به پیشتازى عبدالکریم سروش و سید جواد طباطبایى شناسایى کرد. این دو جریان و ارتباطشان را با رهیافتهاى سهگانه چگونه ارزیابى مىکنید؟
این دیدگاهها تنها در ایران وجود ندارد، بلکه در بیرون از ایران هم بیان شده است؛ مثل محمد ارکون و نسبتش با فکر سنى. اشکالى که در این نظریهها پیدا خواهد شد و ابوزید آن را با زیبایى تمام، در مقالهاى به نام «زبان دینى و زبانشناسى جدید؛ قرائتى بر فکر محمد ارکون» بیان کرده، این است که متفکرانى از نوع ارکون مىتوانند تفکر سنتى را به حضور بخوانند و با ابزارهاى جدید آن را نقد کنند؛ اما اینها دیگر نسبتى با جامعهى اسلامى برقرار نمىکنند؛ یعنى دیگر هیچ فرقى بین محمد ارکون و مثلاً جان دایر و شخصیتهاى دیگر، که جزو مستشرقین هستند و از بیرون به جامعهى اسلامى نگاه مىکنند، وجود ندارد. سید جواد طباطبایى هم معتقد است که نقد سنت در صورتى میسر است که ما بهکلى از سنت خارج شویم؛ اما ظاهراً غافل از این نکته است که وقتى از سنت با تمام هیمنهاش خارج شود، در موقعیتى قرار مىگیرد که دیگر موقعیت تمدنى غرب است. با این دیدگاه، نمىتوان هیچ گونه نسبتى با جامعهى اسلامى برقرار کرد. در تجددگرایى معرفىشده توسط طباطبایى، هیچ عنصرى از اسلام دیده نمىشود و پیشنهادهاى ایجابى ایشان همه در حوزهى فکرى غرب وجود دارد. وى معتقد است اساساً دین یا شریعت هر کجا وارد شد، دولت را خراب کرد. نه تنها در ایران دورهى اسلامى، بلکه دین در ایران دورهى ساسانى نیز همین کار را کرد. بدین ترتیب، وى معتقد است که باید به طور کلى اسلام را تهافت کرد.
سروش با وجود این که از تفکر غربى الهام مىگیرد و در صدد بازسازى نوع دیگرى از حکومت است، اما دستکم سعى دارد تفکر او نسبتى با جهان اسلام داشته باشد. نکتهى مهم آن است که هر گونه تلاش روشنفکرى براى برقرارى نوعى رابطه و نسبت با نصوص و احکام اسلامى، سرانجام به تحولى منجر شود که در پایان آن، حضور و سلطهى استدلالهاى درون دینى و تلاشها و تأملات «مجتهدانه» نشسته است. همین که بحث اسلام و جامعهى اسلامى و قانونگذارى مردم بر اساس خواستههاى اسلامیشان به میان آمد، این پرسش پدید مىآید که کدام حکم واقعاً اسلامى است؟ بدین سان، هر گونه اسلامگرایى سرانجام فقها را در مرکز خواهد نشاند. شریعتى اصلاً در بحث خود به عالمان دینى توجه نداشت؛ اما گرایش وى به توضیح اسلامى از مفاهیم سوسیالیستى، سرانجام این بحث را مطرح کرد که اگر قرار باشد احکام اسلامى حاکم باشد، چه کسى باید آنها را توضیح دهد. بدین ترتیب، کسانى را که شریعتى از در بیرون مىکرد از پنجره به داخل آمدند و حکومت را در دست گرفتند. سروش هم در ادامه، کارش به جایى غیر از این نخواهد رسید یا باید فعال بودن نص را بپذیرد یا نص را به طور کلى از بین ببرد؛در حالى که سروش نص را از بین نبرده است.
اگر کسانى قائل به این شدند که تمام کسانى که با نص مواجهه مىکنند، مفسر آن هستند آنگاه چه اتفاقى مىافتد؟
اصلاً امکان ندارد. اگر نص زنده باشد، در واقع، به زبان خاصى سخن مىگوید. در این صورت، دیگر هر حرفى را نمىشود به زبان نص چسباند و باید مسیرى داشته باشد. وقتى گفته شد این خانه درى دارد، دیگر از هر جایى نمىشود وارد این خانه شد و باید از درهاى این خانه داخل آن گردید. به هر حال، باید یک نظام متدلوژیک وجود داشته باشد. بنابراین، سروش یا باید سرانجام به سمت مسیرى برود که نسبتى با جامعهى اسلامى نداشته باشد؛ زیرا جامعهى اسلامى فعلاً جامعهاى است که نص در آن زنده است؛ و در غیر این صورت، سرانجامِ ایشان همان سرانجام تئورى شریعتى، در وجه لیبرال آن است. وقتى که شریعتى اسلام را به انقلاب و سیاست پیوند زد، مفسران اسلامِ انقلابى دیگر مکلاها نبودند؛ بلکه عالمان دین مفسران اسلامِ انقلابى شدند.
اشاره
1. نخست باید از تعریف «اندیشهى سیاسى اسلامى» آغاز کرد که از نظر ایشان به «اندیشیدن به مسائل سیاسى در جامعهى اسلامى که به ظاهر ابعاد بحرانى پیدا کرده است.» تفسیر شده است. در این تفسیر، دو عنصر اساسى قابل تأمل وجود دارد: اولاً، اندیشهى سیاسى اسلامى را نمىتوان به مباحث مربوط به جامعهى اسلامى تعریف کرد؛ بلکه در استناد روش شناسانه به منابع اسلامى است که مىتوان نظریهاى سیاسى را اسلامى یا غیراسلامى نامید. ثانیاً، این تعریف، اندیشهى سیاسى را به «تئورى بحران» که تنها یکى از نظریهها در حوزه اندیشهى سیاسى است، محدود مىکند و خود جاى بحث و گفتوگو دارد. بنابراین، نمىتوان سه جریان یادشده را به صرف اینکه ناظر به مسائل سیاسى جامعهى اسلامى هستند، در ذیل اندیشهى سیاسى اسلامى دستهبندى کرد.
2. جناب آقاى فیرحى سه جریان عمدهى اندیشهى سیاسى موجود در جهان اسلام را براساس تقابل «سنتهاى سیاسى جهان اسلام» با الگوهاى مدرنیته معرفى مىکند. علىالاصول با این تحلیل نمىتوان مخالفت کرد؛ اما این تقابل را اگر بیشتر ریشهیابى کنیم به نتایج دقیقترى دست مىیابیم.
چالشهایى که با ورود مدرنیته به جهان اسلام پدید آمد، ریشه در تعارض بنیادین مدرنیتهى غربى با فرهنگ اسلامى داشت. هرچند این تعارض در آستانهى ورود مدرنیته به جوامع اسلامى چندان درک نشد، اما در دهههاى اخیر کاملاً شناخته شده است. از این منظر، مىتوان گفت اگر کسانى چون تقىزاده و میرزا ملکم در عصر مشروطیت و سروش و طباطبایى در سالهاى اخیر بر نفى سنت دینى تأکید مىکنند، دقیقاً براى حل این تعارض بنیادین و مصادرهى فرهنگ اسلامى به سود ایدئولوژى مدرنیسم است. مطالبى که جناب فیرحى خود در بخشهاى پایانى گفتوگو مطرح کرده تنها از این منظر قابل درک و بررسى است.
3. تأکید ایشان بر خروج کسانى چون ارکون و طباطبایى - که سنت اسلامى را به کلى نادیده مىگیرند و یا حتى صریحاً نفى مىکنند - از حوزهى اندیشه سیاسى اسلامى، نکتهاى مهم و در خور است؛ اما انحصار جریانهاى اندیشهى سیاسى در جهان اسلام به سه گرایش یادشده پذیرفتنى نیست. این دستهبندى دو اشکال عمده دارد: نخست آنکه جریان اصلاحگرا یا تجددگراى اسلامى را به طور شفاف تعریف نمىکند و از این رو انواع گوناگون و گاه رویارویى را در بر مىگیرد؛ و دیگر آنکه، جریان فکرى امام خمینى(ره) و اندیشهى انقلاب اسلامى ایران را به عنوان یک جریان ممتاز و مستقل نادیده مىگیرد.
عنوان «تجددگرایى اسلامى» در اصل بر کسانى قابل انطباق است که با پذیرش مؤلفههاى اصلى تمدن غربى، سعى دارند با تأویلها و قرائتهاى نو به نو، اسلام را با مدل تمدنى غرب همسو و همآهنگ نشان دهند. این گرایش در بین روشنفکران مسلمان - چپ یا راست - تا پیش از ظهور و غلبهى اندیشهى سیاسى امام(ره) حاکم بود. انقلاب اسلامى با شعار نه شرقى و نه غربى، حامل این پیام نوین بود که اسلام خود واجد الگوهاى مستقل سیاسى، اقتصادى و فرهنگى است و فقه اسلامى - با حفظ روششناسى اجتهاد و حضور پویا در عرصهى جامعه و حکومت - مىتواند «تمدن نوین اسلامى» را در مقابل تمدن مادى غرب بنیاد نهد. این دیدگاه همان است که در نگاه ناظران غربى به «اسلام سیاسى» معروف شده است. شاید آنچه معمولاً سبب خلط اندیشههاى انقلاب اسلامى با گرایشهاى متجددان مسلمان شده است، توجه و تأکید امام(ره) بر بهرهگیرى از دستاوردهاى بشرى در چارچوب الگوى توسعه و مدیریت اسلامى است. روشن است که میان این دو گرایش تفاوتى آشکار وجود دارد.
4. تفطن آقاى فیرحى نسبت به پارادوکسها یا تناقضهاى درونىِ جریان اصلاحطلبى، نکتهاى مهم و در خور تأمل است. اما نکتهى نهایى ایشان که «رفتن به سمت نظریههاى نوگراى اسلامى، سرنوشت تاریخى جوامع ماست ... و احتمال دارد با بحثهاى نظرى و ارجاعاتى که به مسائل علمى دارد تعارض تئوریک آن کم شود» جاى درنگ بیشتر دارد. در این گفتوگو، او خود پذیرفته است که این رهیافت «به لحاظ درون - منطقى، تعارضهایش از دو جریان دیگر خیلى بیشتر است. این رهیافت بهسان نظریههاى دوکانونه مىباشد که یا سرانجام دو کانون همدیگر را تهافت مىکنند، که به ورطهى رادیکالیسم مىافتد، و یا همدیگر را کاملاً جذب مىکنند، که سکولاریسم در کمینش نشسته است». با این حال، معلوم نیست چرا ایشان به سادگى این «ورطه» و «کمین» را نادیده انگاشته و صرفاً با این احتمال که شاید تعارضهاى تئوریک آن حل شود، نسخهى درمان جامعه اسلامى ما را در این الگو مىبیند.
5 . نگاهى که آقاى فیرحى به «رادیکالیسم اسلامى» دارد، خالى از ابهام نیست. از جمله نمونههایى که ایشان براى این گروه ذکر کرده است، سید قطب در مصر و جبههى نجات الجزایر است. ایشان معتقد است که «سلفیه در بین اهل سنت یک روش است؛ نه یک سنت. به این معنا که سلفىگرى در واقع در هر سه جریان امروز خودش را نشان مىدهد.» با این وصف، به عهدهى ایشان است که دقیقاً نشان دهد از نظر ایشان شاخصههاى رادیکالیسم اسلامى کدام است؟ آیا نقد و رویارویى با سلطهى تمدن مادى غرب و یا تلاش براى اجراى شریعت اسلامى و ارزشهاى دینى در حوزهى عمومى، از مؤلفههاى این جریان است؟
راستى «رادیکالیسم اسلامى» چگونه مفهومى است که بر سید قطب و جبههى نجات الجزایر و بر تفکر طالبان به یکسان قابل اطلاق است؟ آیا این عنوان همچون «بنیادگرایى اسلامى» نیست که سیاستمداران غرب براى مقابله با انقلاب اسلامى بر هر اندیشهى واپسگرا در جهان اسلام اطلاق مىکنند؟
ایران، 22 - 26/3/81