جهان به کدام سو می رود؟
حوزه های تخصصی:
دریافت مقاله
آرشیو
چکیده
در این مقاله به بهانهى سند مهمى که ده سال پیش روزنامه نیویورک تایمز منتشر ساخت، به ماهیت دولت آمریکا و دموکراسىهاى غربى پرداخته شده است. اقدامات آمریکا که خود از بنیانگذاران سازمان ملل متحد است و در دهههاى اخیر، از آن به عنوان ابزار مفیدى براى اجرا کردن اهدافش سود جسته است، اکنون با ابتدایىترین موازین حقوق بینالملل و حقوق بشر مغایر است. در یک «دموکراسى»، که سانسور رسمى وجود ندارد، این کار به عهدهى رسانههاى جمعى، دانشگاهها، مدارس و مخازن فکرى است.متن
نزدیک به ده سال پیش، روزنامهى نیویورک تایمز بخشهایى از یک سند پراهمیت را منتشر کرد که مطابق معمول نه در تلویزیونهاى پربیننده انعکاس یافت و نه در رادیوهاى پرشنونده و روزنامههاى پرخواننده. نتیجه آنکه حتى همین بخشهاى پراکندهى این سند نیز در ذهن اکثریت مردم این کشور جا نیفتاده است؛ چرا که اهمیت فلان مسابقهى بیسبال را نداشت تا مردم این «جامعهى آزاد» و این «سنگر دموکراسى» بتوانند نظارتى بر آنچه «دولت منتخب» آنها انجام مىدهد، داشته باشند.
این سند زیر نظر مستقیم پال ولفوتیز - طراح استراتژىهاى پنتاگون در دولت ریگان و بوش اول و معاون کنونى وزارت جنگ آمریکا - تهیه شده است. سند را هنگامى روزنامهى نیویورک تایمز منتشر کرد که حدود یک سال از جنگ خلیج فارس مىگذشت و شوروى نیز به تازگى از هم فروپاشیده بود. دیرى نگذشت که مقالهى معروف ساموئل هانتینگتون با عنوان «برخورد تمدنها» در مجلهى امور خارجى انتشار یافت و مدت کوتاهى بعد شاگرد او فرانسیس فوکویاما کتاب معروف پایان تاریخ را به بازار «علم و ادب» عرضه داشت. بدینسان، غرور قدرت - عارضهاى که سالها پیش ویلیام فوبرایت از آن سخن گفته بود - با تمام قوا و بىهیچ احساس شرمى به نمایش گذاشته مىشد.
روز ششم مارس 1992، تقریباً همزمان با بیرون آمدن این سند، جورج بوش اول، در نشست مشترک سنا و مجلس نمایندگان کنگرهى آمریکا، خطابهى معروفى ایراد کرد که ضمن آن، سیاست جدید «نظم نوین جهانى» را اعلام داشت. این خطابه را - بر خلاف سند پنتاگون - تمام دستگاههاى ارتباط جمعى در پربینندهترین ساعات شب پخش کردند و در روزها و هفتههاى بعد، همهى رسانههاى جمعى با تفصیل تمام دربارهى آن به بحث پرداختند؛ زیرا به قول نوآم چامسکى، مسائلى وجود دارد که باید جزء ذهنیت مردم آمریکا شود و در مغز آنها چون سنگنبشته نقش بندد.
در یک «دموکراسى» که سانسور رسمى وجود ندارد، وظیفهى دستگاههاى ارتباط جمعى، دانشگاهها، مدارس و «مخازن فکرى»، از یک سو، خودسانسورى و، از سوى دیگر، گستراندن ایدئولوژى هیئت حاکمه و نشاندن این ایدئولوژى در ذهنیت تودههاى مردم است؛ کارى که نظام حاکم بر آمریکا موفقیت درخشانى در انجام آن داشته است.
اما سند پنتاگون، بهجاى توجیه تئوریک، از واقعیت و ماهیت «نظم نوین جهانى» و نقشههاى آمریکا براى آینده جهان پرده بر مىدارد و، از این رو، تحلیل آن از جهت تئوریک اهمیتى فوقالعاده دارد و کمک مىکند تا زمینههاى تاریخى آنچه را که امروز در افغانستان و کل منطقهى خاورمیانه، آسیاى مرکزى و جنوبى روى مىدهد، دریابیم.
اما آنچه از همه مهمتر است، این است که این سند به طور مشخص بیان مىکند که نظم نوین جهانى را باید آمریکا تعیین کند و این کشور باید چنان موقعیتى پیدا کند که در صورت عدم اتحاد با دیگر کشورها بتواند مستقلاً وارد عمل شود. به سخن دیگر، هرچند آمریکا، بعد از جنگ جهانى دوم، از بنیانگذاران سازمان ملل متحد بود و در چند دههى اول، به دلیل تسلط کامل بر آن، به عنوان ابزارى مفید براى محقق کردن برنامههایش علیه «خطر کمونیسم» از آن استفاده مىکرد؛ اما اکنون که اقدامات این کشور در سطح جهان مغایر با ابتدایىترین موازین حقوق بینالملل و حقوق بشر است، دیگر خود را ملزم به تن دادن به این نهاد بینالمللى و قطع نامههاى آن نمىبیند و یک طرفه دست به جنگ و اقدامات دیگر مىزند.
در سند مزبور طرحى هست که به چند بخش تقسیم مىشود. در هر یک از این بخشها موضعگیرى سیاسى - نظامى آمریکا در مورد یک منطقه از جهان بررسى مىشود. در مقدمهى سند مىخوانیم: هدف اول، پیشگیرى از ظهور یک رقیب جدید است که قادر به ایجاد تهدیدى از نوع تهدید قبلى شوروى، چه در سرزمین قبلى شوروى و چه در جاهاى دیگر دنیا، باشد.
این استراتژى سه وجه دیگر دارد که به این قرارند: «نخست: آمریکا باید رهبرى لازم براى برقرارى و محافظت از این نظم نوین جهانى را داشته باشد تا بتواند به رقباى بالقوه بفهماند که هوس دنبال کردن نقشى بزرگتر یا موضعى تهاجمىتر از دفاع از منافع مشروع خود در سر نپرورانند». در واقع، آمریکا بر آن است علاوه بر دادن سهمى به شرکاى کوچکتر، که آن را «منافع مشروع» آنها مىنامد، به آنها بفهماند - چه به زبان دیپلماتیک در پشت درهاى بسته و چه از طریق عمل مستقیم و نشان دادن قدرت نظامى - که نباید پا از «منافع مشروع» فراتر گذارند و البته این «منافع مشروع» و سهمبندى جهان را آمریکا تعیین خواهد کرد. «دوم: در موارد غیر دفاعى ما باید به اندازهى کافى، منافع کشورهاى پیشرفتهى صنعتى را مد نظر داشته باشیم تا بتوانیم آنها را از رویارویى با رهبرى ما و هوسِ برانداختن نظم سیاسى - نظامى برقرار شده منصرف کنیم و بالاخره ما باید وسایل و ابزار لازم براى مقابله و دفع رقباى بالقوه را - حتى اگر بخواهند هوس به وجود آوردن نقشى بزرگتر، چه منطقهاى و چه جهانى، در سر بپرورانند - داشته باشیم».
سند، پس از بیان صریح و بىپردهى اهداف درازمدت و راهبردى (استراتژیک) آمریکا، راه رسیدن به این اهداف را چنین بیان مىکند: «براى رسیدن به اهداف فوق، تجدید حیات قدرت نظامى مؤثرى ضرورى است؛ چرا که وجود چنین قدرتى، به طور ضمنى، به رقباى بالقوه خواهد فهماند که حتى امید آن را نخواهند داشت که به آسانى و به سرعت بتوانند به موضعى برتر در سطح جهانى دست یابند».
تا اینجا اهداف نظامى - استراتژیک دولت آمریکا، بى هیچ پردهپوشى، بیان مىشود. اما موقعى که به توجیه سیاسى - تئوریک این اهداف مىرسیم، لحن کلامِ سند، رنگ دیگرى به خود مىگیرد و اهداف بدینگونه توجیه مىشوند: «کوشش در افزایش احترام به قوانین بینالمللى؛ محدود ساختن خشونت در سطح جهانى؛ تشویق گسترش اشکال دموکراتیک حکومتى و نظامهاى باز اقتصادى».
پیش از ورود به بحث دلایل واقعى این استراتژى خطرناک باید دید منظور نویسندگان سند از «احترام به قوانین بینالمللى»، «محدود ساختن خشونت در سطح جهانى»، «تشویق گسترش اشکال دموکراتیک حکومتى» و «نظامهاى باز اقتصادى» چیست؟
واقعیت این است که کارنامهى اعمال آمریکا از نظر رعایت حقوق بشر در سطح جهانى یکى از سیاهترین کارنامههاست. آمریکا نه تنها در طول دهههاى گذشته - به همراه اسرائیل - بزرگترین ناقض قراردادهاى بینالمللى و میثاقهاى جهانى در مورد حقوق بشر بوده است، بلکه گرایش این کشور به نادیده گرفتن این قوانین دائم در حال تشدید بوده است؛ تا جایى که از هنگام ورود جورج بوش دوم به کاخ سفیدِ دولت آمریکا حتى پیمانهاى دوجانبه و چند جانبهى خود با دیگر کشورها را نیز با بىشرمى کمنظیرى زیرپا گذاشته است.
هنگامى که سند پنتاگون یکى از اهداف استراتژى نظامى آمریکا را «محدود ساختن خشونت» مىداند، بىتردید منظور از آن، آرامش قبرستانى و زیر سیطرهى مطلق نظامى آمریکا است؛ چرا که آمریکا در تمام طول تاریخ، خود خشنترین کشورى بوده است که تاریخ به یاد دارد.
تجاوز نظامى این کشور علیه دیگر کشورها نیز تاریخى کمنظیر دارد. طبق مدارکِ «ادارهى پژوهش کنگرهى آمریکا»، این کشور میان سالهاى 1798 و 1993، 245 بار علیه کشورهاى دیگر لشکرکشى کرده و به آن کشورها تجاوز کرده است.
در واقع، اگر روزى بشر «دادگاه بینالمللى عدالت» را برپا کند تا یکى از خطرناکترین مراکز تروریستى را کشف کند، در درجهى اول باید آموزشگاهى به نام «مدرسهى آمریکایى»(1) واقع در پایگاه نظامى فورت بنینگ(2) در ایالت ویرجینا را بررسى کند. مدرسهى آمریکایى S.O.A جایى است که در چند دههى اخیر دهها هزار بازجو، شکنجهگر، تروریست و قاتل حرفهاى، افسر ارتش، پلیس و مأموران «ضد شورش» براى کشورهاى آمریکاى لاتین تربیت کرده است. اما شکنجهگران بسیارى از کشورهاى دیگر، از جمله ساواک شاه و مأموران خوفناک سازمان امنیت ترکیه نیز در آنجا تعلیم دیدهاند. از تعلیم دیدگان این «مدرسه» - و «موساد» در اسرائیل - فردى چون دوبوسون در السالوادر است که مسئول شکنجه و قتل و ناپدید شدن بیش از 150 هزار نفر از دهقانان بومى، کارگران، کشیشان ترقىخواه و رهبران کارگرى و دانشجویى بوده است. جنایتکاران تربیت شده در این «مدرسه»، مسئول کشتار نزدیک به دویست هزار نفر در کشور گواتمالا، نزدیک به صد هزار نفر در نیکاراگوئه و «ناپدید شدن» دهها هزار نفر در شیلى، آرژانتین، برزیل، اکوادور، کلمبیا، بولیوى و دیگر کشورهاى آمریکاى لاتین بودهاند.
منظور سند از «تشویق گسترش اَشکال باز دموکراتیک» حتماً نشاندن شاه به جاى مصدق، پینوشه به جاى سالوادر آلنده، موبوتو به جاى لومومبا، سوهارتو به جاى سوکارنو و روى کار آوردن دهها دیکتاتور نظامى و جنایتکار دیگر به جاى دولتهاى دموکراتیک و منتخب مردم از طریق کودتاهاى نظامى و طرحریزى شده از سوى دولت آمریکاست.
اما نکته اینجاست که هدف اگر تغییر نکرده بود، شرایط جهانى پس از فروپاشى تغییراتى عمیق یافته بود؛ یعنى از یک سو متحدان سابق آمریکا، در جبههى مبارزه علیه کمونیسم، اکنون خود هر یک به قدرت اقتصادى نیرومندى بدل شده بودند و سهم خود را از بازارهاى جهانى و منابع انرژى و موادخام جهان طلب مىکردند و، از دیگر سو، از جهت داخلى نیز مردم آمریکا سهم خود را از «پاداش صلح» مىخواستند؛ چرا که در چهار دههى پیش از آن، دولت آمریکا بیش از ده تریلیون دلار، پول مالیات آنها را صرف «مبارزه با کمونیسم» کرده بود. و این هر دو درخواست - چه از سوى قدرتهاى صنعتى رقیب در خارج و چه تودههاى مردم آمریکا در داخل - چالشى بزرگ براى هیئت حاکمهى آمریکا ایجاد مىکرد.
انتشار سند پنتاگون و مقالهى معروف ساموئل هانتینگتون را در سالهاى آغازین دههى 1990 در سایهى چنین شرایط جهانى باید دید؛ محتواى این دو سند در واقع هم جوابى دندانشکن به آنها بود که صحبت از یک «جهان سه قطبى» به رهبرى آلمان، آمریکا و ژاپن مىکردند و هم آب سردى بود که روى خواستهاى آتشین مردم آمریکا ریخته مىشد.
اشاره
1. آنچه در این مقاله آمده است، شرحى کوتاه از واقعیتهاى پنهان، اما پردامنهاى است که سرنوشت جهان را در دهههاى آینده رقم خواهد زد. نکتهى قابل توجه در این مقاله - گذشته از آمارها و اطلاعات موجود در آن - اشاره به تفاوت سانسور رسمى در حکومتهاى سنتى و سانسورهاى غیر رسمى در حکومتهاى مدرن و دموکراتیک است. بر خلاف نظامهاى سیاسى کهن که خواستهها و مرزبندىهاى قدرت را از طریق سختافزارها و اعمال فشارهاى فیزیکى و آشکارا انجام مىدادند، به تعبیر نویسندهى محترم، در دموکراسى «وظیفهى دستگاههاى ارتباط جمعى، دانشگاهها، مدارس و ''مخازن فکرى``، از یک سو، خودسانسورى و، از سوى دیگر - و از آن بسیار پر اهمیتتر - گستراندن ایدئولوژى هیئت حاکم و نشاندن این ایدئولوژى در ذهنیت تودههاى مردم است.» این حقیقت که اسناد و پژوهشهاى علمى موجود تنها ابعادى از آن را آشکار ساخته است، متأسفانه در تحلیلهاى اندیشهوران و سیاستمداران ما جاى خود را به دست نیاورده است. جا دارد تحقیقاتى صورت گیرد تا به درستى از نقش دستگاههاى ارتباط جمعى، دانشگاهها و مدارس در تولید یا توزیع ایدئولوژى آمریکایى پرده برداشته شود و معلوم گردد که «مخازن فکرى» در نظامهاى به اصطلاح دموکراتیک دقیقاً چگونه ساخته و سازماندهى مىشوند.
البته باید این نکته را اضافه کرد که خوى آمریکایى که نویسنده از آن سخن گفته است، ریشه در فرهنگ مدرن غربى دارد که اقتدار و استیلاجویى براى بهرهمندى هر چه بیشتر را به عنوان آرمان ایدئولوژیک خود ترسیم کرده و هر گونه ارزشمدارى و ثبات در عقاید و اخلاق را مورد تردید قرار مىدهد. بنابراین، بهجاى جزئىنگرى و تأکید بر رویهّها و رویهها باید به بنیادهاى نظرى تمدن غربى پرداخت و این عارضهها را در آن اصول و بنیادها جستوجو کرد.
2. توجه نویسنده به شکاف منافع استراتژیک میان آمریکا و اروپا خالى از واقعیت و شواهد گوناگون نیست. بىتردید پایندگى و پویندگى آیندهى جهان سوم و دنیاى اسلام - در کنار نگرشهاى بنیادى که پیشتر بدان اشاره شد - در گرو شناخت این گسستها و ناهمگنىهاى موجود در جبههى استکبار و قدرتهاى مادى جهان است. متأسفانه علىرغم تلاشهاى فراوانى که دستگاههاى مطالعاتى غرب در طراحى و تدوین استراتژىهاى بلندمدت و میانمدت مىکنند، نظام جمهورى اسلامى هنوز فاقد یک نهاد قوى فکرى براى مطالعات استراتژیک است.
پى نوشت:
روز ششم مارس 1992، تقریباً همزمان با بیرون آمدن این سند، جورج بوش اول، در نشست مشترک سنا و مجلس نمایندگان کنگرهى آمریکا، خطابهى معروفى ایراد کرد که ضمن آن، سیاست جدید «نظم نوین جهانى» را اعلام داشت. این خطابه را - بر خلاف سند پنتاگون - تمام دستگاههاى ارتباط جمعى در پربینندهترین ساعات شب پخش کردند و در روزها و هفتههاى بعد، همهى رسانههاى جمعى با تفصیل تمام دربارهى آن به بحث پرداختند؛ زیرا به قول نوآم چامسکى، مسائلى وجود دارد که باید جزء ذهنیت مردم آمریکا شود و در مغز آنها چون سنگنبشته نقش بندد.
در یک «دموکراسى» که سانسور رسمى وجود ندارد، وظیفهى دستگاههاى ارتباط جمعى، دانشگاهها، مدارس و «مخازن فکرى»، از یک سو، خودسانسورى و، از سوى دیگر، گستراندن ایدئولوژى هیئت حاکمه و نشاندن این ایدئولوژى در ذهنیت تودههاى مردم است؛ کارى که نظام حاکم بر آمریکا موفقیت درخشانى در انجام آن داشته است.
اما سند پنتاگون، بهجاى توجیه تئوریک، از واقعیت و ماهیت «نظم نوین جهانى» و نقشههاى آمریکا براى آینده جهان پرده بر مىدارد و، از این رو، تحلیل آن از جهت تئوریک اهمیتى فوقالعاده دارد و کمک مىکند تا زمینههاى تاریخى آنچه را که امروز در افغانستان و کل منطقهى خاورمیانه، آسیاى مرکزى و جنوبى روى مىدهد، دریابیم.
اما آنچه از همه مهمتر است، این است که این سند به طور مشخص بیان مىکند که نظم نوین جهانى را باید آمریکا تعیین کند و این کشور باید چنان موقعیتى پیدا کند که در صورت عدم اتحاد با دیگر کشورها بتواند مستقلاً وارد عمل شود. به سخن دیگر، هرچند آمریکا، بعد از جنگ جهانى دوم، از بنیانگذاران سازمان ملل متحد بود و در چند دههى اول، به دلیل تسلط کامل بر آن، به عنوان ابزارى مفید براى محقق کردن برنامههایش علیه «خطر کمونیسم» از آن استفاده مىکرد؛ اما اکنون که اقدامات این کشور در سطح جهان مغایر با ابتدایىترین موازین حقوق بینالملل و حقوق بشر است، دیگر خود را ملزم به تن دادن به این نهاد بینالمللى و قطع نامههاى آن نمىبیند و یک طرفه دست به جنگ و اقدامات دیگر مىزند.
در سند مزبور طرحى هست که به چند بخش تقسیم مىشود. در هر یک از این بخشها موضعگیرى سیاسى - نظامى آمریکا در مورد یک منطقه از جهان بررسى مىشود. در مقدمهى سند مىخوانیم: هدف اول، پیشگیرى از ظهور یک رقیب جدید است که قادر به ایجاد تهدیدى از نوع تهدید قبلى شوروى، چه در سرزمین قبلى شوروى و چه در جاهاى دیگر دنیا، باشد.
این استراتژى سه وجه دیگر دارد که به این قرارند: «نخست: آمریکا باید رهبرى لازم براى برقرارى و محافظت از این نظم نوین جهانى را داشته باشد تا بتواند به رقباى بالقوه بفهماند که هوس دنبال کردن نقشى بزرگتر یا موضعى تهاجمىتر از دفاع از منافع مشروع خود در سر نپرورانند». در واقع، آمریکا بر آن است علاوه بر دادن سهمى به شرکاى کوچکتر، که آن را «منافع مشروع» آنها مىنامد، به آنها بفهماند - چه به زبان دیپلماتیک در پشت درهاى بسته و چه از طریق عمل مستقیم و نشان دادن قدرت نظامى - که نباید پا از «منافع مشروع» فراتر گذارند و البته این «منافع مشروع» و سهمبندى جهان را آمریکا تعیین خواهد کرد. «دوم: در موارد غیر دفاعى ما باید به اندازهى کافى، منافع کشورهاى پیشرفتهى صنعتى را مد نظر داشته باشیم تا بتوانیم آنها را از رویارویى با رهبرى ما و هوسِ برانداختن نظم سیاسى - نظامى برقرار شده منصرف کنیم و بالاخره ما باید وسایل و ابزار لازم براى مقابله و دفع رقباى بالقوه را - حتى اگر بخواهند هوس به وجود آوردن نقشى بزرگتر، چه منطقهاى و چه جهانى، در سر بپرورانند - داشته باشیم».
سند، پس از بیان صریح و بىپردهى اهداف درازمدت و راهبردى (استراتژیک) آمریکا، راه رسیدن به این اهداف را چنین بیان مىکند: «براى رسیدن به اهداف فوق، تجدید حیات قدرت نظامى مؤثرى ضرورى است؛ چرا که وجود چنین قدرتى، به طور ضمنى، به رقباى بالقوه خواهد فهماند که حتى امید آن را نخواهند داشت که به آسانى و به سرعت بتوانند به موضعى برتر در سطح جهانى دست یابند».
تا اینجا اهداف نظامى - استراتژیک دولت آمریکا، بى هیچ پردهپوشى، بیان مىشود. اما موقعى که به توجیه سیاسى - تئوریک این اهداف مىرسیم، لحن کلامِ سند، رنگ دیگرى به خود مىگیرد و اهداف بدینگونه توجیه مىشوند: «کوشش در افزایش احترام به قوانین بینالمللى؛ محدود ساختن خشونت در سطح جهانى؛ تشویق گسترش اشکال دموکراتیک حکومتى و نظامهاى باز اقتصادى».
پیش از ورود به بحث دلایل واقعى این استراتژى خطرناک باید دید منظور نویسندگان سند از «احترام به قوانین بینالمللى»، «محدود ساختن خشونت در سطح جهانى»، «تشویق گسترش اشکال دموکراتیک حکومتى» و «نظامهاى باز اقتصادى» چیست؟
واقعیت این است که کارنامهى اعمال آمریکا از نظر رعایت حقوق بشر در سطح جهانى یکى از سیاهترین کارنامههاست. آمریکا نه تنها در طول دهههاى گذشته - به همراه اسرائیل - بزرگترین ناقض قراردادهاى بینالمللى و میثاقهاى جهانى در مورد حقوق بشر بوده است، بلکه گرایش این کشور به نادیده گرفتن این قوانین دائم در حال تشدید بوده است؛ تا جایى که از هنگام ورود جورج بوش دوم به کاخ سفیدِ دولت آمریکا حتى پیمانهاى دوجانبه و چند جانبهى خود با دیگر کشورها را نیز با بىشرمى کمنظیرى زیرپا گذاشته است.
هنگامى که سند پنتاگون یکى از اهداف استراتژى نظامى آمریکا را «محدود ساختن خشونت» مىداند، بىتردید منظور از آن، آرامش قبرستانى و زیر سیطرهى مطلق نظامى آمریکا است؛ چرا که آمریکا در تمام طول تاریخ، خود خشنترین کشورى بوده است که تاریخ به یاد دارد.
تجاوز نظامى این کشور علیه دیگر کشورها نیز تاریخى کمنظیر دارد. طبق مدارکِ «ادارهى پژوهش کنگرهى آمریکا»، این کشور میان سالهاى 1798 و 1993، 245 بار علیه کشورهاى دیگر لشکرکشى کرده و به آن کشورها تجاوز کرده است.
در واقع، اگر روزى بشر «دادگاه بینالمللى عدالت» را برپا کند تا یکى از خطرناکترین مراکز تروریستى را کشف کند، در درجهى اول باید آموزشگاهى به نام «مدرسهى آمریکایى»(1) واقع در پایگاه نظامى فورت بنینگ(2) در ایالت ویرجینا را بررسى کند. مدرسهى آمریکایى S.O.A جایى است که در چند دههى اخیر دهها هزار بازجو، شکنجهگر، تروریست و قاتل حرفهاى، افسر ارتش، پلیس و مأموران «ضد شورش» براى کشورهاى آمریکاى لاتین تربیت کرده است. اما شکنجهگران بسیارى از کشورهاى دیگر، از جمله ساواک شاه و مأموران خوفناک سازمان امنیت ترکیه نیز در آنجا تعلیم دیدهاند. از تعلیم دیدگان این «مدرسه» - و «موساد» در اسرائیل - فردى چون دوبوسون در السالوادر است که مسئول شکنجه و قتل و ناپدید شدن بیش از 150 هزار نفر از دهقانان بومى، کارگران، کشیشان ترقىخواه و رهبران کارگرى و دانشجویى بوده است. جنایتکاران تربیت شده در این «مدرسه»، مسئول کشتار نزدیک به دویست هزار نفر در کشور گواتمالا، نزدیک به صد هزار نفر در نیکاراگوئه و «ناپدید شدن» دهها هزار نفر در شیلى، آرژانتین، برزیل، اکوادور، کلمبیا، بولیوى و دیگر کشورهاى آمریکاى لاتین بودهاند.
منظور سند از «تشویق گسترش اَشکال باز دموکراتیک» حتماً نشاندن شاه به جاى مصدق، پینوشه به جاى سالوادر آلنده، موبوتو به جاى لومومبا، سوهارتو به جاى سوکارنو و روى کار آوردن دهها دیکتاتور نظامى و جنایتکار دیگر به جاى دولتهاى دموکراتیک و منتخب مردم از طریق کودتاهاى نظامى و طرحریزى شده از سوى دولت آمریکاست.
اما نکته اینجاست که هدف اگر تغییر نکرده بود، شرایط جهانى پس از فروپاشى تغییراتى عمیق یافته بود؛ یعنى از یک سو متحدان سابق آمریکا، در جبههى مبارزه علیه کمونیسم، اکنون خود هر یک به قدرت اقتصادى نیرومندى بدل شده بودند و سهم خود را از بازارهاى جهانى و منابع انرژى و موادخام جهان طلب مىکردند و، از دیگر سو، از جهت داخلى نیز مردم آمریکا سهم خود را از «پاداش صلح» مىخواستند؛ چرا که در چهار دههى پیش از آن، دولت آمریکا بیش از ده تریلیون دلار، پول مالیات آنها را صرف «مبارزه با کمونیسم» کرده بود. و این هر دو درخواست - چه از سوى قدرتهاى صنعتى رقیب در خارج و چه تودههاى مردم آمریکا در داخل - چالشى بزرگ براى هیئت حاکمهى آمریکا ایجاد مىکرد.
انتشار سند پنتاگون و مقالهى معروف ساموئل هانتینگتون را در سالهاى آغازین دههى 1990 در سایهى چنین شرایط جهانى باید دید؛ محتواى این دو سند در واقع هم جوابى دندانشکن به آنها بود که صحبت از یک «جهان سه قطبى» به رهبرى آلمان، آمریکا و ژاپن مىکردند و هم آب سردى بود که روى خواستهاى آتشین مردم آمریکا ریخته مىشد.
اشاره
1. آنچه در این مقاله آمده است، شرحى کوتاه از واقعیتهاى پنهان، اما پردامنهاى است که سرنوشت جهان را در دهههاى آینده رقم خواهد زد. نکتهى قابل توجه در این مقاله - گذشته از آمارها و اطلاعات موجود در آن - اشاره به تفاوت سانسور رسمى در حکومتهاى سنتى و سانسورهاى غیر رسمى در حکومتهاى مدرن و دموکراتیک است. بر خلاف نظامهاى سیاسى کهن که خواستهها و مرزبندىهاى قدرت را از طریق سختافزارها و اعمال فشارهاى فیزیکى و آشکارا انجام مىدادند، به تعبیر نویسندهى محترم، در دموکراسى «وظیفهى دستگاههاى ارتباط جمعى، دانشگاهها، مدارس و ''مخازن فکرى``، از یک سو، خودسانسورى و، از سوى دیگر - و از آن بسیار پر اهمیتتر - گستراندن ایدئولوژى هیئت حاکم و نشاندن این ایدئولوژى در ذهنیت تودههاى مردم است.» این حقیقت که اسناد و پژوهشهاى علمى موجود تنها ابعادى از آن را آشکار ساخته است، متأسفانه در تحلیلهاى اندیشهوران و سیاستمداران ما جاى خود را به دست نیاورده است. جا دارد تحقیقاتى صورت گیرد تا به درستى از نقش دستگاههاى ارتباط جمعى، دانشگاهها و مدارس در تولید یا توزیع ایدئولوژى آمریکایى پرده برداشته شود و معلوم گردد که «مخازن فکرى» در نظامهاى به اصطلاح دموکراتیک دقیقاً چگونه ساخته و سازماندهى مىشوند.
البته باید این نکته را اضافه کرد که خوى آمریکایى که نویسنده از آن سخن گفته است، ریشه در فرهنگ مدرن غربى دارد که اقتدار و استیلاجویى براى بهرهمندى هر چه بیشتر را به عنوان آرمان ایدئولوژیک خود ترسیم کرده و هر گونه ارزشمدارى و ثبات در عقاید و اخلاق را مورد تردید قرار مىدهد. بنابراین، بهجاى جزئىنگرى و تأکید بر رویهّها و رویهها باید به بنیادهاى نظرى تمدن غربى پرداخت و این عارضهها را در آن اصول و بنیادها جستوجو کرد.
2. توجه نویسنده به شکاف منافع استراتژیک میان آمریکا و اروپا خالى از واقعیت و شواهد گوناگون نیست. بىتردید پایندگى و پویندگى آیندهى جهان سوم و دنیاى اسلام - در کنار نگرشهاى بنیادى که پیشتر بدان اشاره شد - در گرو شناخت این گسستها و ناهمگنىهاى موجود در جبههى استکبار و قدرتهاى مادى جهان است. متأسفانه علىرغم تلاشهاى فراوانى که دستگاههاى مطالعاتى غرب در طراحى و تدوین استراتژىهاى بلندمدت و میانمدت مىکنند، نظام جمهورى اسلامى هنوز فاقد یک نهاد قوى فکرى براى مطالعات استراتژیک است.
پى نوشت:
1) school of American
2) Fort Benning
اندیشه جامعه، ش 232) Fort Benning