نمی توانیم جهانی نشویم
حوزه های تخصصی:
دریافت مقاله
آرشیو
چکیده
امروزه در اینکه جهانى شدن یک واقعیت است، تردیدى نیست. جهانى شدن دو بعد دارد: یک بعد به عنوان یک فرآیند و دیگرى به عنوان یک ایدئولوژى. گفتهاند که جهانى شدن محصول کاپیتالیسم و لیبرالیسم است؛ ولى به نظر من، فلسفهى مناسب با عصر جهانى شدن، پستمدرنیسم است. آمریکا همواره در فکر جاىگزین کردن نیروهاى فئودالى حاکم بر جهان، به وسیلهى یک سیستم مشارکتى به رهبرى خود است. ایران هدف خوبى براى استراتژى جدید آمریکاست. ما فرصتهاى زیادى را براى ورود به عرصه جهانى شدن از دست دادهایم.متن
امروزه در اینکه جهانى شدن یک واقعیت است، تردیدى نیست. دربارهى تاریخ شروع این پدیده، نظرات گوناگونى ابراز شده است که البته هر کدام در جاى خود صحیح است. بعضى آن را بىآغاز و همگام با سیر تحولات بشرى مىدانند و بعضى شروع آن را به جنگ جهانى اول باز مىگردانند که از آن زمان، سرعت تحولات جهانى رو به افزایش نهاده است، و بعضى معتقدند که این پدیده، به طور خاص، به دو دههى گذشته باز مىگردد؛ زیرا این موضوع به طور جدى در این برهه مطرح شده است.
جهانى شدن دو بعد دارد: 1. جهانى شدن به عنوان یک فرآیند؛ 2. جهانى شدن به عنوان یک استراتژى (جهانىسازى). زمینهى اصلى جهانى شدن توسعهى ارتباطات است و ویژگى خاص آن حذف مرزها و در هم تنیده شدن سطوح مختلف زندگى است. جهانى شدن هر چند به همهى ابعاد زندگى انسان مربوط است، ولى حوزهى اقتصاد را بیش از سایر حوزهها تحت تأثیر قرار داده است. از بعد ویژگى دیگر، که ما به عنوان «امپریالیسم» مىشناسیم، کتاب جدیدى در باب جهانى شدن از دو نویسندهى آمریکایى، به نامهاى «آنتونیونگرى» و «میکائیل هات» منتشر شده به نام امپراتورى که در آن جهانى شدن را گذار از امپریالیسم به امپراتورى تعریف کردهاند. به هر حال، سرمایه اولین گام را در جهت جهانى شدن برداشت. بعد از سرمایه، حوزهى فلسفه به این پدیده روى آورد که توجیهگر یا تبیینکنندهى بحث جهانى شدن بود و هست. براى مثال، گفته مىشود که لیبرالیسم، فلسفهى جهانى شدن است و کاپیتالیسم به اضافهى لیبرالیسم این پدیده را رقم زدهاند. اما به نظر من، فلسفهاى که مناسب عصر جهانى شدن است، همان فلسفهاى است که به آن فلسفهى پستمدرن مىگوییم. مجموعه اصولى که در تمام نظریههاى پستمدرن مطرح مىشود، از جمله انکار حقیقت، دقیقاً همان آشفتگى عصر جهانى شدن را بیان مىکند؛ یعنى همان چیزى که از آن به هرمنوتیک تعبیر مىشود و علیت هم وجود ندارد. جهانى شدن در حوزهى سیاست، دیرتر، ولى محکمتر از همه عمل کرد و آن فرو شکستن و از صلابت انداختن تمام تشکلهاى کلاسیک، به ویژه دولت - ملتها بود. اما دو نویسندهاى که از آنها یاد کردیم، معتقد هستند نوع جدیدى از حاکمیت در حال شکلگیرى است و آن امپراتورى است. در عصر امپریالیسم (که در درون مدرنیته و عصر تجدد جاى گرفت)، امپریالیستها بر اساس حاکمیت ملى در دولتها شکل گرفتهاند و مرزها، مواضع و محدودهى آنها را مشخص مىکرد. این مرزها و محدودهها در عصر امپراتورى از بین مىرود و قدرت متشکله، غیر سرزمینى و غیر متمرکز است. در این فرآیند، تولید هم به کلى عوض مىشود و جنبهى «بتوپولتیک» به خود مىگیرد؛ یعنى تولید زندگى اجتماعى، که در آن سیاست، اقتصاد و فرهنگ در تعامل با یکدیگر و در گذر از یکدیگر قرار دارند. بنابراین، حکومت امپراتورى چون محدوده ندارد، هیچ ملتى در آن موفق و برتر نخواهد بود. ولى ملتها به دلیل پشتوانههایى که در گذشته ب
راى خود فراهم کردهاند، از امکان عملى بیشترى برخوردارند.
اما در بعد ایدئولوژیک، یعنى جهانى کردن، ملتهایى که از قبل در این جهان حضور گسترده داشتند و داراى ابزارهاى کنش و تأثیرگذارى بودهاند، بهرهى بیشترى مىبرند و به دنبال این هستند که این فرآیند جهانى شدن را به خدمت خود درآورند و آن را هدایت کنند. به نظر مىرسد که ایدئولوژى آن ملتها در عصر کنونى، همان «حقوق بشر» باشد که در خدمت حذف نیروهاى مقاوم قرار مىگیرد و در عین حال، براى بسیارى از مردم جهان که در درون جامعهى خود از تمام حقوق بىبهره ماندهاند، نویدبخش یک زندگى بهتر است.
بنابراین، دانستن آنکه قدرتهاى بزرگ چه استراتژىاى را طراحى کردهاند و چه سیاستهایى را در پیش گرفتهاند، بیش از پیش براى سرنوشت ما اهمیت دارد و به نظر من آمریکا، در دورهى جهانى شدن، همواره در فکر جاىگزین کردن نیروهاى فئودالى حاکم بر جهان، به وسیلهى یک سیستم مشارکتى به رهبرى خود است. این سیستم فئودالى در حقیقت نکتهاى است که یکى از صاحبنظران بحثهاى امپریالیستى به آن اشاره کرده بود؛ به این معنا که نظام بینالمللى را به سیستم فئودالى اروپایى قرون وسطى تشبیه کرده بود که در آن سوزن یا سلطان در بالا قرار مىگرفت و فئودالها به ترتیب در درجات دیگر قرار مىگرفتند و بعد زمینهایى را که در حوزهى سوزن قرار داشت با سلطان بین خود تقسیم مىکردند و مبادلاتى هم که بین اینها برقرار مىشد زیر نظر سلطان قرار داشت. البته اینها سهمى از پایگاه خود را به سلطان پرداخت مىکردند. حال در اینجا به جاى سلطان، آمریکا قرار دارد و مىتوان فئودالها را اروپاى غربى تصور کرد و کشورهاى جهان سوم هم، سرزمینهایى هستند که بین فئودالها تقسیم مىشوند.
بحث این است که ایران در این شرایط، در چه جایگاهى قرار مىگیرد؟ به نظر مىرسد که ایران به چند دلیل هدف خوبى براى استراتژى جدید آمریکا محسوب مىشود و اساساً چون هیچگاه آمادگى قبلى براى ورود به عصر جهانى شدن پیدا نکرده است، بیشترین ضربه را خواهد خورد. ایران به سه دلیل عمده در عصر جهانى شدن مورد چالش قرار مىگیرد: نخست به دلیل اینکه بر دولت ملى پاى مىفشارد. این نکته را نویسندهاى عربتبار به نام سلامه قسامه در مصاحبهاى که با مجله اپرى در فرانسه انجام داده (سال 1996) همچون الى بولوار،(1) بیان مىکند، نکتهاى که در حقیقت مخالف با مواضع صریح و اعلام شدهى ایران است. جمهورى اسلامى در لفظ به تنها چیزى که اشاره نمىکرد دولت ملى بود و به دنبال تشکیل یک امت اسلامى بود و در واقع ایران دولتى اسلامى است و ایدئولوژى تشیع هم در حقیقت یک ایدئولوژى ایرانى است. بنابراین، هر آنچه که ایران انجام داده در جهت قوام دولت ملى در ایران است و به همین دلیل ضربه خواهد خورد؛ زیرا دولتهاى ملىاى که بخواهند به حاکمیت ملى، استقلال، مجزا بودن و مشخص بودن خود تأکید کنند به هر صورت ضربه خواهند خورد. دوم اینکه دولت ایران یک دولت ایدئولوژیک است و اساساً دولتهاى ایدئولوژیک بسیار آسیبپذیر هستند و زودتر از سایر دولتها ضربه مىخورند؛ زیرا قابلیت انعطاف، آیندهنگرى و واقعیتبینى آنها اندک است که خود باعث مىشود دولتمردان ایرانى فرآیند جهانى شدن را به حساب نیاورند. سوم اینکه نظام جمهورى اسلامى در تعارض با جامعهى جهانى قرار گرفته است و آن را یک نظم ظالمانه قلمداد مىکند.
در حقیقت ما فرصتهاى خوبى را از دست دادیم، فرصتهایى که مىتوانستیم خود را از درون بسازیم و براى ورود به مسئلهى جهانى شدن آماده شویم. یکى از این فرصتها کارهاى فرهنگى بود؛ یعنى در دورهاى مىتوانستیم فرهنگ ملى را در اذهان عمومى بنشانیم و آن را در مقابل هجوم فرهنگى واکسیناسیون کنیم. دولت امور فرهنگى را به دست کسانى سپرد که در این زمینه، تخصصى نداشتند. از نظر اقتصادى هم، در این مدت به اقتصاد بسته روى آوردیم و هم دچار تحریمهاى بینالمللى بودیم و از طرفى بر خودکفایى و بریدن از اقتصاد جهانى تأکید داشتیم، در حالى که کشورهایى که مسیر اقتصادشان در جهت جهانى شدن قرار دارد، امروز از آمادگى بیشترى براى وارد شدن در این مسیر برخوردارند.
از نظر مواضع سیاسى که در داخل و خارج اتخاذ کردیم به جاى ایجاد زمینه براى نوعى اجماع نخبگان، نیروهاى معارضى در درون جامعه، علیه خودِ سیستم سیاسى به وجود آمده است که این شکنندگى، انسجام سیستم را تا حد زیادى از بین مىبرد. بنابراین، ما آیندهى خیلى روشنى براى کشورمان در عصر جهانى شدن نمىتوانیم ترسیم کنیم، مگر اینکه از فرصت باقىمانده استفاده کنیم و نکاتى که در بعد جهانى شدن تأثیر دارند، اصلاح شوند.
اشاره
در موضوع جهانى شدن، تقریباً دو واقعیت میان نظریهپردازان ما محل اتفاق و اجماع است: یکى اینکه اصل جهانى شدن یک فرآیند مستمر، پیشرونده و توقفناپذیر است و دیگر آنکه باید میان «جهانى شدن»، به عنوان یک فرآیند (پروسه) طبیعى در توسعه و تکامل حیات بشرى، با «جهانىسازى»، بهعنوان برنامهى (پروژه) طراحى شده از سوى قدرتهاى جهانى، فرق گذاشت. اما آنچه هنوز مبهم است، رابطهى میان جهانى شدن و جهانىسازى، در متن واقعیتِ اجتماعى و تاریخى کنونى است و اختلاف نظر میان نویسندگان و اندیشمندان کشور بیشتر در این چارچوب قابل تحلیل است. به نظر مىرسد که نویسندهى محترم نیز در این مقاله نتوانسته است به درستى این دو مقوله را از یکدیگر بازشناسد و تکلیف جوامعى چون ایران را در قبال این دو به روشنى مشخص سازد. با این حال، نکات مهمى در این جا بیان شده است که تأمل و تحلیل آنها در جاى خود ارزشمند و روشنگر است.
1. نویسندهى محترم، به پیروى از نویسندگان کتاب امپراتورى، جهانى شدن را با تعبیر «امپراتورى» وصف مىکند و انتقال از عصر امپریالیسم به عصر امپراتورى را ویژگى و مشخصهى شرایط کنونى مىداند. حال باید دید که ویژگى این امپراتورى چیست و به راه انداختن چنین امپراتورى جهانى، در آستانهى هزارهى سوم میلادى، چگونه ممکن مىشود؟ بىگمان یکى از زمینههاى این امپراتورى، شکسته شدن مرزها و تضعیف دولتهاى ملى است. ولى این نکته به تنهایى کافى نیست، تضعیف قدرتهاى محلى خود معلول شکلگیرى قدرتهاى فراملى و فرامنطقهاى است. از سوى دیگر، تشکیل یک نظام قدرت جهانى، بدون داشتن یک برنامه و ایدئولوژى و با فقدان یک مدیریت متمرکز (هر چند ناپیدا و پنهان) قابل تصور نیست. بنابراین، در یک نگرش ژرفتر به مسئله، از یک طرف باید در جستوجوى برنامهى امپراتورى جهانى و پایههاى فکرى و ایدئولوژیک آن بود، و از سوى دیگر، در پى یافتن رشتههاى پنهان قدرت امپراتورى جهانى در تار و پود طرحها و اقدامات اقتصادى، سیاسى و فرهنگى بود که امروز تحت عنوان ضرورتهاى جهانى شدن بر ملتها و دولتها تحمیل مىشود. مباحثى که در دههاى اخیر، تحت عنوان «تحلیل کلانقدرتها و خردهقدرتها» بین اندیشمندان، مطرح شده است، در اینجا مىتواند به کار آید.
2. نویسنده با آنکه معترف است که ادارهى امپراتورى جهانى به دست قدرتهاى بزرگى چون آمریکا رقم مىخورد، که جهان را چون تیول خود در یک نظام شبهفئودالیته اداره مىکنند، اظهار مىدارد که «امپراتورى چون محدوده ندارد، هیچ ملتى در آن موفق و برتر نخواهد بود.» و اضافه مىکند: «در عین اینکه، ملتها به دلیل پشتوانههایى که در گذشته براى خود فراهم کردهاند، از امکان عملى بیشترى برخوردارند».
به نظر مىرسد که دو نکتهى فوق قابل اشکال است و دست کم ابهام دارد. منظور از اینکه هیچ ملتى در این امپراتورى جهانى موفق و برتر نخواهد بود، چیست؟ اگر منظور این است که ملتها از آن جهت که داراى هویت خاص ملى هستند، در فرآیند جهانى شدن به تدریج مضمحل مىشوند، نکتهاى قابل تأیید است، اما اگر منظور این است که در آن امپراتورى، هیچ قدرتى، جنبهى استیلا و برترى بر دیگران ندارد، به هیچ روى پذیرفتنى نیست. پروژهى جهانىسازى نه تنها به کاهش قدرتهاى بزرگ اقتصادى و سیاسى نمىانجامد، بلکه قطبهاى قدرت را قوىتر و فزونخواهتر خواهد ساخت. آرى! قدرتهاى جهانى که امروز در چارچوب مرزهاى ملى محدود شدهاند (امپریالیسم) آنگاه که چنگهاى سلطه خود را به تمام مناطق جهان بگسترند، بیشتر به بافتها و لایههاى پنهان جوامع فرو مىروند و تشخیص عمق و دامنهى نفوذ آنها دشوارتر خواهد شد.
البته مىتوان با آقاى نقیبزاده همعقیده بود که «پشتوانهها»یى که ملتها در گذشته براى خود تدارک دیدهاند، مىتواند در آینده جایگاه مناسبترى را در جغرافیاى قدرت نصیب آنها سازد، ولى نیک پیداست که در جهان کنونى که معیار قدرت در عناصر غیر انسانى و غیر اخلاقى تعریف شده است، هر گونه پشتوانهاى در میدان رقابت جهانى چنان که باید، نمىتواند مؤثر باشد. بنابراین، در کنار اندوختن تجارب و افزایش قدرت در سطح خردهقدرتها، باید در اندیشهى تغییر پارادایمها و معادلاتِ سنجش در سطح کلان قدرتها بود. نکتهى اخیر جاى بحث و گفتوگوى فراوان دارد که متأسفانه به دلیل فقدان ادبیات استراتژیک در کشور ما، مورد غفلت قرار گرفته است.
3. ایشان در مقابل رأى کسانى که فلسفهى جهانى شدن را لیبرالیسم و کاپیتالیسم مىدانند، بر این باور است که فلسفهى جهانى شدن پست مدرنیسم است. به نظر مىرسد که بین این دو رأى چندان تنافى و ناسازگارى نیست؛ چرا که نسبیتگرایى فرهنگى و تردید در حقیقت جاویدان و قطعى، با گرایشهاى جزمگرایانه لیبرالیسم و کاپیتالیسم، در مقام عمل، قابل جمع است.
4. درست است که کشور ما آمادگى مواجهه با پدیدهى جهانى شدن یا برنامهى جهانىسازى را ندارد و این کاستى در آینده خسارتهاى جبرانناپذیرى را مىتواند به جامعهى اسلامى ما وارد سازد؛ اما در آسیبشناسىِ نویسنده و راه حلهایى که ایشان به طور ضمنى مطرح ساخته است، جاى چون و چراى فراوان وجود دارد که به برخى از آنها، تنها اشارهاى کوتاه خواهیم داشت:
الف) ایشان مسلم گرفته است که باید در جریان جهانىسازى از «دولت ملى» دست کشید، حال آنکه بایستى برنامهى ملتها در مقابل پروژهى جهانىسازى، حفظ دولت ملى (با تأکید بر منافع ملى و منطقهاى) و تقویت هویت ملى در نسبت با فرهنگها و ملتهاى دیگر باشد.
ب) وى، به تقلید از یک نویسنده عرب تبار، تشیع را یک «ایدئولوژى ایرانى» خوانده است که تکرار همان ادعاهایى است که دولتهاى منحط عرب در دهههاى اخیر آن را دستاویزى براى تقابل با ایران و جمهورى اسلامى کردهاند. نگرش جمهورى اسلامى به مسائل جهان اسلام و همسویى بسیارى از ملتهاى اسلامى با جمهورى اسلامى، خلاف مدعاى ایشان را ثابت مىکند. اساساً نویسنده از این نکته غافل مانده است که «جمهورى اسلامى» یک مدل موفق سیاسى براى ترکیب ملیت با ایدئولوژى اسلامى بوده است.
ج) در این مقاله تأکید شده است که باید فرهنگ ملى را در اذهان عمومى بنشانیم و آن را در مقابل هجوم فرهنگى واکسیناسیون کنیم، ضمن تأیید و پذیرش این مطلب باید گفت که اولاً، این سخن با آنچه از بخشهاى دیگر مقاله استفاده مىشود، سازگارى ندارد؛ ثانیاً، براى شناخت درست این مسئله و عملى کردن آن باید مبانى خود را در تعریف «فرهنگ ملى» و مفاهیمى چون «هجوم فرهنگى» و... روشن کنیم. به نظر مىرسد که بدون تفاهم و توافق بر این مقولات نمىتوان به ارزیابى عملکرد دولت جمهورى اسلامى نشست.
پى نوشت:
1) کتاب چگونه مىتوان از یک انقلاب مذهبى خارج شد.
صداى عدالت، 9/2/81
راى خود فراهم کردهاند، از امکان عملى بیشترى برخوردارند.
اما در بعد ایدئولوژیک، یعنى جهانى کردن، ملتهایى که از قبل در این جهان حضور گسترده داشتند و داراى ابزارهاى کنش و تأثیرگذارى بودهاند، بهرهى بیشترى مىبرند و به دنبال این هستند که این فرآیند جهانى شدن را به خدمت خود درآورند و آن را هدایت کنند. به نظر مىرسد که ایدئولوژى آن ملتها در عصر کنونى، همان «حقوق بشر» باشد که در خدمت حذف نیروهاى مقاوم قرار مىگیرد و در عین حال، براى بسیارى از مردم جهان که در درون جامعهى خود از تمام حقوق بىبهره ماندهاند، نویدبخش یک زندگى بهتر است.
بنابراین، دانستن آنکه قدرتهاى بزرگ چه استراتژىاى را طراحى کردهاند و چه سیاستهایى را در پیش گرفتهاند، بیش از پیش براى سرنوشت ما اهمیت دارد و به نظر من آمریکا، در دورهى جهانى شدن، همواره در فکر جاىگزین کردن نیروهاى فئودالى حاکم بر جهان، به وسیلهى یک سیستم مشارکتى به رهبرى خود است. این سیستم فئودالى در حقیقت نکتهاى است که یکى از صاحبنظران بحثهاى امپریالیستى به آن اشاره کرده بود؛ به این معنا که نظام بینالمللى را به سیستم فئودالى اروپایى قرون وسطى تشبیه کرده بود که در آن سوزن یا سلطان در بالا قرار مىگرفت و فئودالها به ترتیب در درجات دیگر قرار مىگرفتند و بعد زمینهایى را که در حوزهى سوزن قرار داشت با سلطان بین خود تقسیم مىکردند و مبادلاتى هم که بین اینها برقرار مىشد زیر نظر سلطان قرار داشت. البته اینها سهمى از پایگاه خود را به سلطان پرداخت مىکردند. حال در اینجا به جاى سلطان، آمریکا قرار دارد و مىتوان فئودالها را اروپاى غربى تصور کرد و کشورهاى جهان سوم هم، سرزمینهایى هستند که بین فئودالها تقسیم مىشوند.
بحث این است که ایران در این شرایط، در چه جایگاهى قرار مىگیرد؟ به نظر مىرسد که ایران به چند دلیل هدف خوبى براى استراتژى جدید آمریکا محسوب مىشود و اساساً چون هیچگاه آمادگى قبلى براى ورود به عصر جهانى شدن پیدا نکرده است، بیشترین ضربه را خواهد خورد. ایران به سه دلیل عمده در عصر جهانى شدن مورد چالش قرار مىگیرد: نخست به دلیل اینکه بر دولت ملى پاى مىفشارد. این نکته را نویسندهاى عربتبار به نام سلامه قسامه در مصاحبهاى که با مجله اپرى در فرانسه انجام داده (سال 1996) همچون الى بولوار،(1) بیان مىکند، نکتهاى که در حقیقت مخالف با مواضع صریح و اعلام شدهى ایران است. جمهورى اسلامى در لفظ به تنها چیزى که اشاره نمىکرد دولت ملى بود و به دنبال تشکیل یک امت اسلامى بود و در واقع ایران دولتى اسلامى است و ایدئولوژى تشیع هم در حقیقت یک ایدئولوژى ایرانى است. بنابراین، هر آنچه که ایران انجام داده در جهت قوام دولت ملى در ایران است و به همین دلیل ضربه خواهد خورد؛ زیرا دولتهاى ملىاى که بخواهند به حاکمیت ملى، استقلال، مجزا بودن و مشخص بودن خود تأکید کنند به هر صورت ضربه خواهند خورد. دوم اینکه دولت ایران یک دولت ایدئولوژیک است و اساساً دولتهاى ایدئولوژیک بسیار آسیبپذیر هستند و زودتر از سایر دولتها ضربه مىخورند؛ زیرا قابلیت انعطاف، آیندهنگرى و واقعیتبینى آنها اندک است که خود باعث مىشود دولتمردان ایرانى فرآیند جهانى شدن را به حساب نیاورند. سوم اینکه نظام جمهورى اسلامى در تعارض با جامعهى جهانى قرار گرفته است و آن را یک نظم ظالمانه قلمداد مىکند.
در حقیقت ما فرصتهاى خوبى را از دست دادیم، فرصتهایى که مىتوانستیم خود را از درون بسازیم و براى ورود به مسئلهى جهانى شدن آماده شویم. یکى از این فرصتها کارهاى فرهنگى بود؛ یعنى در دورهاى مىتوانستیم فرهنگ ملى را در اذهان عمومى بنشانیم و آن را در مقابل هجوم فرهنگى واکسیناسیون کنیم. دولت امور فرهنگى را به دست کسانى سپرد که در این زمینه، تخصصى نداشتند. از نظر اقتصادى هم، در این مدت به اقتصاد بسته روى آوردیم و هم دچار تحریمهاى بینالمللى بودیم و از طرفى بر خودکفایى و بریدن از اقتصاد جهانى تأکید داشتیم، در حالى که کشورهایى که مسیر اقتصادشان در جهت جهانى شدن قرار دارد، امروز از آمادگى بیشترى براى وارد شدن در این مسیر برخوردارند.
از نظر مواضع سیاسى که در داخل و خارج اتخاذ کردیم به جاى ایجاد زمینه براى نوعى اجماع نخبگان، نیروهاى معارضى در درون جامعه، علیه خودِ سیستم سیاسى به وجود آمده است که این شکنندگى، انسجام سیستم را تا حد زیادى از بین مىبرد. بنابراین، ما آیندهى خیلى روشنى براى کشورمان در عصر جهانى شدن نمىتوانیم ترسیم کنیم، مگر اینکه از فرصت باقىمانده استفاده کنیم و نکاتى که در بعد جهانى شدن تأثیر دارند، اصلاح شوند.
اشاره
در موضوع جهانى شدن، تقریباً دو واقعیت میان نظریهپردازان ما محل اتفاق و اجماع است: یکى اینکه اصل جهانى شدن یک فرآیند مستمر، پیشرونده و توقفناپذیر است و دیگر آنکه باید میان «جهانى شدن»، به عنوان یک فرآیند (پروسه) طبیعى در توسعه و تکامل حیات بشرى، با «جهانىسازى»، بهعنوان برنامهى (پروژه) طراحى شده از سوى قدرتهاى جهانى، فرق گذاشت. اما آنچه هنوز مبهم است، رابطهى میان جهانى شدن و جهانىسازى، در متن واقعیتِ اجتماعى و تاریخى کنونى است و اختلاف نظر میان نویسندگان و اندیشمندان کشور بیشتر در این چارچوب قابل تحلیل است. به نظر مىرسد که نویسندهى محترم نیز در این مقاله نتوانسته است به درستى این دو مقوله را از یکدیگر بازشناسد و تکلیف جوامعى چون ایران را در قبال این دو به روشنى مشخص سازد. با این حال، نکات مهمى در این جا بیان شده است که تأمل و تحلیل آنها در جاى خود ارزشمند و روشنگر است.
1. نویسندهى محترم، به پیروى از نویسندگان کتاب امپراتورى، جهانى شدن را با تعبیر «امپراتورى» وصف مىکند و انتقال از عصر امپریالیسم به عصر امپراتورى را ویژگى و مشخصهى شرایط کنونى مىداند. حال باید دید که ویژگى این امپراتورى چیست و به راه انداختن چنین امپراتورى جهانى، در آستانهى هزارهى سوم میلادى، چگونه ممکن مىشود؟ بىگمان یکى از زمینههاى این امپراتورى، شکسته شدن مرزها و تضعیف دولتهاى ملى است. ولى این نکته به تنهایى کافى نیست، تضعیف قدرتهاى محلى خود معلول شکلگیرى قدرتهاى فراملى و فرامنطقهاى است. از سوى دیگر، تشکیل یک نظام قدرت جهانى، بدون داشتن یک برنامه و ایدئولوژى و با فقدان یک مدیریت متمرکز (هر چند ناپیدا و پنهان) قابل تصور نیست. بنابراین، در یک نگرش ژرفتر به مسئله، از یک طرف باید در جستوجوى برنامهى امپراتورى جهانى و پایههاى فکرى و ایدئولوژیک آن بود، و از سوى دیگر، در پى یافتن رشتههاى پنهان قدرت امپراتورى جهانى در تار و پود طرحها و اقدامات اقتصادى، سیاسى و فرهنگى بود که امروز تحت عنوان ضرورتهاى جهانى شدن بر ملتها و دولتها تحمیل مىشود. مباحثى که در دههاى اخیر، تحت عنوان «تحلیل کلانقدرتها و خردهقدرتها» بین اندیشمندان، مطرح شده است، در اینجا مىتواند به کار آید.
2. نویسنده با آنکه معترف است که ادارهى امپراتورى جهانى به دست قدرتهاى بزرگى چون آمریکا رقم مىخورد، که جهان را چون تیول خود در یک نظام شبهفئودالیته اداره مىکنند، اظهار مىدارد که «امپراتورى چون محدوده ندارد، هیچ ملتى در آن موفق و برتر نخواهد بود.» و اضافه مىکند: «در عین اینکه، ملتها به دلیل پشتوانههایى که در گذشته براى خود فراهم کردهاند، از امکان عملى بیشترى برخوردارند».
به نظر مىرسد که دو نکتهى فوق قابل اشکال است و دست کم ابهام دارد. منظور از اینکه هیچ ملتى در این امپراتورى جهانى موفق و برتر نخواهد بود، چیست؟ اگر منظور این است که ملتها از آن جهت که داراى هویت خاص ملى هستند، در فرآیند جهانى شدن به تدریج مضمحل مىشوند، نکتهاى قابل تأیید است، اما اگر منظور این است که در آن امپراتورى، هیچ قدرتى، جنبهى استیلا و برترى بر دیگران ندارد، به هیچ روى پذیرفتنى نیست. پروژهى جهانىسازى نه تنها به کاهش قدرتهاى بزرگ اقتصادى و سیاسى نمىانجامد، بلکه قطبهاى قدرت را قوىتر و فزونخواهتر خواهد ساخت. آرى! قدرتهاى جهانى که امروز در چارچوب مرزهاى ملى محدود شدهاند (امپریالیسم) آنگاه که چنگهاى سلطه خود را به تمام مناطق جهان بگسترند، بیشتر به بافتها و لایههاى پنهان جوامع فرو مىروند و تشخیص عمق و دامنهى نفوذ آنها دشوارتر خواهد شد.
البته مىتوان با آقاى نقیبزاده همعقیده بود که «پشتوانهها»یى که ملتها در گذشته براى خود تدارک دیدهاند، مىتواند در آینده جایگاه مناسبترى را در جغرافیاى قدرت نصیب آنها سازد، ولى نیک پیداست که در جهان کنونى که معیار قدرت در عناصر غیر انسانى و غیر اخلاقى تعریف شده است، هر گونه پشتوانهاى در میدان رقابت جهانى چنان که باید، نمىتواند مؤثر باشد. بنابراین، در کنار اندوختن تجارب و افزایش قدرت در سطح خردهقدرتها، باید در اندیشهى تغییر پارادایمها و معادلاتِ سنجش در سطح کلان قدرتها بود. نکتهى اخیر جاى بحث و گفتوگوى فراوان دارد که متأسفانه به دلیل فقدان ادبیات استراتژیک در کشور ما، مورد غفلت قرار گرفته است.
3. ایشان در مقابل رأى کسانى که فلسفهى جهانى شدن را لیبرالیسم و کاپیتالیسم مىدانند، بر این باور است که فلسفهى جهانى شدن پست مدرنیسم است. به نظر مىرسد که بین این دو رأى چندان تنافى و ناسازگارى نیست؛ چرا که نسبیتگرایى فرهنگى و تردید در حقیقت جاویدان و قطعى، با گرایشهاى جزمگرایانه لیبرالیسم و کاپیتالیسم، در مقام عمل، قابل جمع است.
4. درست است که کشور ما آمادگى مواجهه با پدیدهى جهانى شدن یا برنامهى جهانىسازى را ندارد و این کاستى در آینده خسارتهاى جبرانناپذیرى را مىتواند به جامعهى اسلامى ما وارد سازد؛ اما در آسیبشناسىِ نویسنده و راه حلهایى که ایشان به طور ضمنى مطرح ساخته است، جاى چون و چراى فراوان وجود دارد که به برخى از آنها، تنها اشارهاى کوتاه خواهیم داشت:
الف) ایشان مسلم گرفته است که باید در جریان جهانىسازى از «دولت ملى» دست کشید، حال آنکه بایستى برنامهى ملتها در مقابل پروژهى جهانىسازى، حفظ دولت ملى (با تأکید بر منافع ملى و منطقهاى) و تقویت هویت ملى در نسبت با فرهنگها و ملتهاى دیگر باشد.
ب) وى، به تقلید از یک نویسنده عرب تبار، تشیع را یک «ایدئولوژى ایرانى» خوانده است که تکرار همان ادعاهایى است که دولتهاى منحط عرب در دهههاى اخیر آن را دستاویزى براى تقابل با ایران و جمهورى اسلامى کردهاند. نگرش جمهورى اسلامى به مسائل جهان اسلام و همسویى بسیارى از ملتهاى اسلامى با جمهورى اسلامى، خلاف مدعاى ایشان را ثابت مىکند. اساساً نویسنده از این نکته غافل مانده است که «جمهورى اسلامى» یک مدل موفق سیاسى براى ترکیب ملیت با ایدئولوژى اسلامى بوده است.
ج) در این مقاله تأکید شده است که باید فرهنگ ملى را در اذهان عمومى بنشانیم و آن را در مقابل هجوم فرهنگى واکسیناسیون کنیم، ضمن تأیید و پذیرش این مطلب باید گفت که اولاً، این سخن با آنچه از بخشهاى دیگر مقاله استفاده مىشود، سازگارى ندارد؛ ثانیاً، براى شناخت درست این مسئله و عملى کردن آن باید مبانى خود را در تعریف «فرهنگ ملى» و مفاهیمى چون «هجوم فرهنگى» و... روشن کنیم. به نظر مىرسد که بدون تفاهم و توافق بر این مقولات نمىتوان به ارزیابى عملکرد دولت جمهورى اسلامى نشست.
پى نوشت:
1) کتاب چگونه مىتوان از یک انقلاب مذهبى خارج شد.
صداى عدالت، 9/2/81