بنیادگرایی و جنگ تمدن ها
حوزه های تخصصی:
دریافت مقاله
آرشیو
چکیده
نویسنده با اشارهاى کوتاه به برخى فقرات اعلامیهى شصت روشنفکر آمریکایى، آن را ابزارى براى درهم کوبیدن جنبشهاى آزادىبخش و سرکوب جنبش فلسطین مىداند. وى با بررسى گونههاى بنیادگرایى، تقابل آن را با تمدن غرب و مدرنیته بیان مىکند. در عین حال، به نظر نویسنده هیچ شکلى از بنیادگرایى، توجیهکنندهى جنگ و لشکرکشى قدرتهاى فایقه، به ویژه آمریکا، براى حمله به ملتها نیست.متن
ساموئل هانتینگتون، نظریهپرداز مشهور و استاد علوم سیاسى آمریکا، در نظریهى «برخورد تمدنها» عامل اصلى برخورد تمدنها را دین مىداند و دین اسلام را در رویارویى با تمدن غرب مىبیند و در نتیجه جنگ بین دو تمدن غرب مسیحى و شرق مسلمان را اجتنابناپذیر مىداند. به همین دلیل او و همفکرانش، اسلام را ستیزهجو و ناسازگار با مدرنیتهى غرب معرفى کرده، بنیادگرایى اسلامى را مانع اصلى حرکت «جهانى شدن» مىانگارند و به این ترتیب به نگرانىهاى خطر اسلام (اسلام فوبیا)، که پس از انقلاب اسلامى ایران در میان غربیان برانگیخته شد، دامن مىزنند. نظریهى «برخورد تمدنها»(1)ى هانتینگتون و نظریهى «پایان تاریخ»(2) فوکویاما علاوه بر این که لازم و ملزوم و مکمل یکدیگرند، شاید پشتوانهى نظرى براى برخورد با جهان اسلام و مسلمانان را در لشکرکشىها و تهدیدات بوش فراهم ساختهاند. از سوى دیگر بیانیهاى که دو ماه پیش با امضاى شصت نفر از متفکران سرشناس آمریکایى، از جمله «ساموئل هانتینگتون»، «فرانسیس فوکویاما»، «آمیتایى تریونى»، «بلانکن هورن»، رئیس مؤسسهى ارزشهاى آمریکایى، و دیگران منتشر شد که در واقع پىگیر وقایع یازده سپتامبر گذشته بود، به نحوى عمق و اهمیت دیدگاههاى امثال هانتینگتون را، که در این بیانیه حالت یک دکترین به خود گرفته است، روشن مىکند؛ یعنى مطرح کردن دوبارهى همان نظریهى «برخورد تمدنها» با توجیه و پشتوانهى روشنفکرى وسیعتر.
در این بیانیه که با سؤال «ارزشهاى آمریکایى چیست؟» شروع و با «جنگ عادلانه، براى دفاع از خود و ارزشهاى جهانى» ختم مىشود، به صورت ظریف و دقیق و با تکیه بر مستندات حقوقى از جمله احترام به حقوق اساسى انسانها و حقوق بشر، حفظ حقوق شهروندان آمریکایى، آزادى مذهب و ...، جنگ عادلانهى آمریکاییان براى دفاع مشروع از خود و از ارزشهایى که «جهانى» هستند توجیه و تأیید شده است! در مقابل، «کشتن به نام خدا» مغایر ایمان به خداوند و بزرگترین نافرمانى از جهان فکر کردن ایمان مذهبى دانسته شده است.
به نظر مىرسد قصد امضاکنندگان، که غالب آنها به ظاهر مستقل، اما در واقع از طیف راست هستند، از انتشار بیانیهى مذکور، موجه جلوه دادن «جنگ جارى علیه تروریسم» و حمایت ضمنى از دکترین حمله به کشورهاى دیگر با عنوان ریشهکنکردن تروریسم است.
این بیانیهى هجده صفحهاى زمانى انتشار یافت که جنگ در افغانستان به طور نسبى پایان یافته تلقى مىشد. از این رو احتمالاً حمایت بیانیه بر مقاصد و اقدامات نظامى احتمالى و آتى آمریکا بر سایر نقاط جهان نیز ناظر است و منحصر به افغانستان نمىباشد.
در بحث ما، فراز کلیدى در این عبارت مقدماتى بیانیهى مذکور، خلاصه مىشود:
«جنبش اسلامگراى افراطى با مبانى پایهاى جهان مدرن، با روادارى مذهبى و نیز با حقوق بشر بنیادین که در منشور سازمان ملل درج است، سر جنگ دارد... پس ... ما حق داریم براى دفاع از ارزشهاى ''جهانى`` و انسانى خود با آن بجنگیم».
پس از حملهى آمریکا به افغانستان و تهدید مکرر عراق و ایران و آزاد گذاشتن دولت نژادپرست اسرائیل در کشتار فلسطینىها، مىتوان بیش از پیش به مقاصد واقعى و نیمه پنهان، اهداف درازمدت و مکتومِ وسایل ارتباط جمعى و گروهى از روشنفکران غرب پى برد و به عیان دید که چگونه با حملهى فرهنگى به اسلام بنیادگرا و بنیادگرایى اسلامى، از آن به عنوان ابزارى براى درهم کوبیدن و مطرود ساختن جنبشهاى آزادىبخش بهره گرفتهاند. صرف نظر از این نیمهى پنهان، دنبال کردن دیدگاهها و تحرکات «بنیادگرانه» در یک گروه و یا حضور یک رژیم مذهبى بنیادگرا، عبرتها و درسهاى آموزندهاى به ما مىدهد و راههایى را براى دفاع واقعى از اسلام در دنیاى مدرن پیشپاى ما مىگذارد.
بنیادگرایى و گونههاى آن
در یک تعریف ساده و عام، بنیادگرایى(3) بر مبادى و اصول نخستین و سنن بنیادینى تکیه مىکند که در یک مکتب فکرى و یا یک مذهب، با ارجاع به بنیانگذار به طور همه جانبه و برگشتناپذیر، مورد قبول واقع مىشود و هرگونه تفسیر تاریخى و نسبى را نسبت به این مبادى رد مىکند.
تعریف دیگر بنیادگرایى، درخواست حاکمیت و اعمال همهجانبه و مطلق دین بر کلیهى شئون زندگى بشر از جزئى تا کلى و از جمله بر سیاست، اقتصاد و زندگى خصوصى افراد است که مىباید تمامى احکامى دینى بدون خدشه و به طور همهجانبه اجرا و اعمال گردد و جامعه، سراپا یک جامعهى دینى در معناى سنتى آن باشد.
این بینش با استفاده از روشهاى تحکمى و اعمال فشار و خشونت و برخورد فیزیکى و حتى با ندیده گرفتنِ و زیرپا گذاشتن قوانین عادى، دستورها و احکام را در کل جامعه پیاده مىکند. در همین جا است که میان بنیادگرایى، به عنوان طرز تفکر و بینش، و استفاده از حربهى ترور، وحشت و خشونت، به عنوان یک روش، پیوند به وجود مىآید و به طور منطقى، بنیادگراها مروج و پشتیبان خشونت، ترور، تهاجم و... معرفى مىشوند.
با توجه به تبلیغاتى که انجام یافته از نظر غربیان، بنیادگرایى اسلامى یا اسلامگرایى (اسلامیسم) با ویژگى «ضد مدرنیته»، «ضد تمدن» و «ضد غرب» شناخته مىشود و به طور کلى جنبهى «ضد تمدن جدید» آن بسیار برجسته مىشود. در این برداشت، بنیادگرایى ضد تغییر و تحولات اجتماعى است و به مدرنیزاسیون، مردمسالارى، ملیتخواهى و جامعهى مدنى روى خوشى نشان نمىدهد و تمدن و فرهنگ جدید را یکسره فاسد مىداند. اگر سنتپرستى (ترادیسیونالیسم) با گذشتهگرایى و مقاومت در برابر مدرنیسم و نهادهاى مدرن مشخص مىشود، بنیادگرایى با ضدیت، دشمنى، تخریب و هجوم به فرهنگ مدرن، از آن متمایز مىشود. استدلال این است که «جامعهى مدنى» یک «جامعهى غیر دینى» است و جامعهى دینى با مدنیت ناسازگار است. در مدرنیسم نیاز به حفظ سنن آباء و اجدادى به هر قیمت و براى همیشه وجود ندارد و به جاى آن مسائلى همچون رقابت، تخصصگرایى، تساوى حقوق افراد اعم از زن و مرد، رعایت حقوق بشر (به طور کلى)، رعایت حق شهروندى (صرف نظر از تعلق مذهبى) و حقوق اقلیتها، طغیان علیه سلسله مراتب پدرسالارانه، تأکید بر گسترش عرصهى عمومى و مکانیسم نقد و گفتوگو براى پیدا کردن راه حل مورد قبول و... جایگاه با اهمیت و ویژهاى دارند، هر چند ممکن است در عمل، همهى موارد تحقق نیافته باشد. از آنجا که در نظر بنیادگرایان، گذشته کامل و مقدس است، هر گونه تغییر، در نفس خود مذموم است و همه چیز آنچنان که هست باید حفظ شود. در برابر آن، به مدرنیزم سه ویژگى مشخص نسبت داده مىشود:
1. تغییر مداوم در جامعه، قوانین و نهادها بر اساس شاخصهاى معین با حفظ اصول اساسى.
2. تغییر دائم در ساختارهاى کهن جامعه و عقلانى ساختن همهى امور. البته این توسعهى عقلانیت شامل توسعهى تمایزگرایى، تخصصگرایى و عامگرایى نیز مىشود.
3. توسعه و ابداع مکانیسمها و ضوابطى که منجر به فراهم شدن نهادهاى مدنى متعدد بشود تا جامعه از درون بتواند به صورت خودکفا اداره شود(مثل وجود انجمنها، احزاب سیاسى، سازمانها و غیره).
مورخین شکلگیرى دولت عربستان سعودى و روى کار آمدن وهابیت در اوایل قرن بیستم، را نخستین دولت «اسلامى» بنیادگرا در عصر جدید مىدانند. این بنیادگرایى که از لحاظ سیاسى بىخطر و از لحاظ اجتماعى «خشک» و سختگیر و پیرو «احکام» است، در غرب هرگز مورد انتقاد، سؤال و تهاجم قرار نمىگیرد؛ زیرا اگر بنیادگرایى دولتى با استبداد داخلى و سختگیرى نسبت به زمان و بىاعتنایى نسبت به دموکراسى و حقوق مردم همراه و همساز باشد و منافع غرب همچنان حفظ شود، نه فقط ضررى متوجه تمدن و فرهنگ غرب نیست، بلکه از نظر آنها پدیدهاى «اسلامى» و مطلوب است. ژورنالیسم غربى بدون آنکه بنیادگرایى را به طور دقیق تعریف کند یا مصادیق آن را روشن کند، به هر بهانهاى به آن حمله و آن را نوعى بیمارى اجتماعى تلقى مىکند.
قدر مسلم تا زمانى که وسیعترین صحنهى بازى غرب، در پیشرفت تکنیک، فنآورى سطح بالا، اتکا بر علم، اکتشافات علمى، گسترش وسایل ارتباطى، تجارت، مدیریت و تخصص سطح بالا است و از طرفى «بنیادگرایى»، با هر تعریفى، به آن پشت کرده، مقتضیات، مکانیسمهاى واقعى مردمسالارى و رشد اساسى فکر و علم در جامعه را به چیزى نمىگیرد، بیش از آنکه احیاگرى، حاکمیت و استقلال سیاسى و اقتصادى به وجود آورد، همچون تاراجگرى عمل مىکند که بیشتر نقش افساد دارد تا اصلاح. استمداد ایدئولوژیک از منابع مکتبى کهن بدون انطباق آن با نیازهاى زمان و مکان و بهرهگیرى از نیروى انسانى کارآمد، جز به درماندگى و شکست منجر نمىشود و عجز بنیادگرایى خشونتطلب را نمایان مىکند.
از دیگر نقاط ضعف بنیادگرایى موجود در عمل، تمایل شدید به مرکزیت محورى است که در عرصهى سیاسى یادگار دوران قبل از جنگ جهانى دوم است که ویژگىهاى آن عبارتاند از: تسلط بىچون و چرا از طریق کنترل ارتش، پلیس مخفى، تلویزیون دولتى، روزنامههاى وابسته به دولت و مالکیت صنایع بزرگ و انتخاب مسئولان رده اول از میان «محرمان» و بنابر وابستگىهاى خاندانى و ملاحظات شخصى. وجود این ویژگىها در یک جامعه باعث محروم شدن آن جامعه از عقلانیت، اندیشهورزى و فنآورى مىباشد.
برخى از گروههاى بنیادگرا هم تنها شیوههاى تاریخى قهرمانسازى و شخصیتپرستى را ملاک قرار داده و از آن سود مىجویند، اما این شیوه نیز در دراز مدت تأثیرى ندارد.
به هر حال بنیادگرایى در عین حال که محصول مدرنیته است، با آن شدیداً در تضاد است و متقابلاً نوعى ترس از بنیادگرایى در طرفداران مدرنیته به چشم مىخورد به طورى که آن را براى خود خطرآفرین مىدانند و به همین دلیل با آن سخت برخورد مىکنند؛ به عبارتى «بنیادگرایى» هر چه باشد از دشمن علنىاش یعنى روشنفکرى و روشنگرى، که زیربناى فکرى مدرنیته را تشکیل مىدهد، جدا نیست.
شکى نیست که بنیادگرایان مىخواهند با تمام قوا، مدرنیته را به چالش کشند و در برابر آن با تمام وجود مقاومت کنند؛ اما مسلم است که در طول زمان نه مدرنیته بر یک روال ثابت باقى مىماند و نه بنیادگرایى قادر است مطلقاندیشى خود را تا به آخر حفظ کند و به آن پاىبند باقى بماند. بنیادگرایى در هر چهرهاى که نمایان شود و هر شیوه و عمل ناصوابى که انجام دهد، توجیهگر جنگ، لشکرکشى و حملهى قدرتها، بهخصوص آمریکا، به ملتها نیست، همچنین، معادل دانستن اسلام با «بنیادگرایى» و تبلیغ آن در دهههاى اخیر، که اثرهاى زیانبخشى بر روابط جهان اسلام و کشورهاى غربى گذاشته و مىگذارد، نیاز به بررسى، تبیین و توجیه بیشترى دارد که در این مختصر نمىگنجد.
اشاره
آقاى توسلى در مقالهى خود اشاره دارد که هدفش وارد شدن به بحث دربارهى بیانیهى شصت تن از روشنفکران آمریکایى در توجیه جنگ نیست، بلکه مىخواهد به این طرز فکر اشاره کند که چگونه «بنیادگرایى» اسلامى در دنیا، درست یا نادرست، مغایر با ارزشهاى انسانى و جهانى و حقوق بشر تلقى مىگردد. تلاش نویسنده تا حد زیادى معطوف به توصیف واقعیتهاست و کمتر به ارزشگذارى و داورى پرداخته است. این تلاش در عین حال که در جاى خود قابل تحسین است، فاقد جامعنگرى لازم و تحلیلى درست و منطبق با واقعیتهاى جارى در جامعهى ایران پس از انقلاب است. از این رو اشاراتى کوتاه به پارهاى کاستىها مىشود:
1. آقاى توسلى دو تعریف از بنیادگرایى ذکر کرده است که هر دو تعریف داراى بار منفى است. این نشان مىدهد که مفهوم«بنیادگرایى» از سوى اندیشهى غربى براى یاد کردن از جنبشى است که نامطلوب و مطرود است. بنیادگرایى بنا بر تعریف اول تغییرستیز و گذشتهگراست و تعریف دوم همراه خشونت، برخورد فیزیکى، ندیده گرفتن قانون، زیر پا گذاشتن حقوق انسانى و... است. البته چنین تعاریفى همواره مد نظر کاربران این مفهوم بوده است، از این روست که با پیروزى انقلاب اسلامى و پدیدار شدن روحیهى سازشناپذیر آن با استعمار مدرن غربى، موج حملات با عنوان بنیادگرایى به انقلاب اسلامى افزایش یافت. پذیرش ضمنى این اتهام، بدون هیچ تحلیل و بررسى موشکافانهاى، توجیهپذیر نیست. نویسنده در ابتداى مقاله، انقلاب اسلامى را از جمله مواردى دانسته است که اسلام هراسى غربیان را تشدید مىکند و آن را در عداد حرکت بنیادگرایى اسلامى(اسلامیسم) قرار مىدهد. اگر در انقلاب اسلامى آثارى از برخورد فیزیکى یا خشونت دیده شد، اولاً، نمىتوان آن را به لحاظ نظرى به عنوان یک هنجار به حساب آورد؛ ثانیاً، مقتضاى هجوم داخلى و خارجى دشمن، مقابله جدى با آن است که گاه نیازمند برخورد فیزیکى و به کارگیرى خشونت به عنوان ابزارى دفاعى است. نمىتوان با گروهى که به عملیات تروریستى دست مىزند و زن و مرد را مورد حملات مسلحانه قرار مىدهد با زبان مسلامتجویانه سخن گفت. نمىتوان با متجاوز به خاک و جان و مال این مردم از مسالمت و نرمى سخن گفت و به انتظار مجامع بینالمللى نشست تا با بهکارگیرى به اصطلاح ابزار قانون، متجاوز را بر جاى خود نشانند؛ زیرا هیچ آثار و علائم مثبتى، که دال بر اراده و انگیزهاى براى به کارگیرى قانون عادلانه در سطح جهان باشد، به چشم نمىخورد. در چنین شرایطى هر انسان عاقلى حکم مىکند که باید از ابزار قدرت استفاده کرد و امنیت مردم و کشور را تأمین نمود. در چنین وضعیتى نباید استفاده از این ابزار را علامتى بر بنیادگرایى گرفت، چنان که استفادهى بسیار گسترده پلیس آمریکا از قدرت فیزیکى و برخورد خشن با افراد مظنون بىارتباط با نهضتهاى بنیادگرا، نام بنیادگرایى به خود نمىگیرد. مطابق قوانین جدید آمریکا، اف. بى. آى. براى بازداشت هر فرد مشکوکى، حتى بدون حکم قضایى، از ورود به هیچ حریم خصوصى منع نمىشود.
2. خشونت پلیس آمریکایى، کنترلِ نامههاى شخصى از سوى پلیس، اجازه دادن به پلیس براى ورود به حریم خصوصى افراد و شنود مکالمات، کنترل جریان اطلاعات و برقرارى حالت فوقالعاده در وضعیت حمله به عراق (در حالى که هیچ خطرى آمریکا را تهدید نمىکرد)، مالکیت صنایع بزرگ از سوى کسانى که حاکمیت را در دست دارند، انتخاب مسئولان رده اول از میان قشر خاص محرم شده و محدود و... از سوى لیبرالها و دولتهاى مدرن غربى به نام بنیادگرایى نامیده نمىشود و هیچ ضعفى براى لیبرالیسم محسوب نمىشود؛ اما همین امور از سوى یک دولت اسلامى با عنوان بنیادگرایى قرین مىگردد و نقطه ضعفى بزرگ محسوب مىشود. این دوگانگى بیش از آنکه آگاهانه باشد، بر اثر تأثیر پذیرى ناخودآگاه از حجم عظیم جهتدار تبلیغاتى رسانههاى غربى است که جناب آقاى توسلى را نیز فرا گرفته است.
3. آقاى توسلى دربارهى بیانیهى شصت روشنفکر آمریکایى مىگوید: «در بحث ما، فراز کلیدى در این عبارت مقدماتى بیانیهى مذکور خلاصه مىشود: ''جنبش اسلامگراى افراطى... پس ما حق داریم براى دفاع از ارزشهاى جهانى و انسانى خود با آن بجنگیم``». بسیار مناسب بود که این فراز کلیدى بیانیه مورد موشکافى و تبیین قرار مىگرفت.
تنها در این فراز نیست که نویسندگان بیانیه ارزشهاى خود را جهانى و جهانشمول معرفى کردهاند و گفتهاند براى دفاع از این ارزشها مىجنگیم. جالب اینجاست که اینان دفاع از ارزشهاى دینى را جایز نمىدانند ولى جنگ براى دفاع از ارزشهاى زندگى آمریکایى را، که به آن صفت جهانى نیز مىدهند، جایز مىدانند. این تناقض آشکار در بیانیه نشانهى روح استکبارى و خود برتربینى آمریکایى است که در تمام حرکتهاى سیاسى و فرهنگى آمریکا هویداست.
4. نویسندگان آمریکایىِ اعلامیهى یادشده، هر گونه برداشت مکتبى از اسلام را با نام اسلامگرایى(4) مورد هجوم قرار مىدهند و تنها از اسلامى به نیکى یاد مىکنند که شکل یک مکتب براى جامعه و اداره آن برنامه نداشته باشد، بلکه تنها به زندگى فردى انسان بپردازد و قابل پىگیرى در جامعه سکولار بوده و هیچ تضاد و تعارضى با فرهنگ مدرن غربى نداشته باشد. اخیراً نوعى اسلام آمریکایى در ایالت کالیفرنیا رایج شده است که در صف نماز جماعت زنان و مردان به صورت یک صف در میان مىایستند و زنان بدون پوشش خاصى و بدون حجاب کامل، نماز مىگزارند! این اسلام از نظر روشنفکران آمریکایى درست و مطلوب است و اسلام استکبارستیز و مدافع حقوق چپاول شدهى مستضعفان، با مارک اسلامیسم یا بنیادگرایى مورد طعن و نفرین قرار مىگیرد و مستحق حملات نظامى آمریکا شناخته مىشود.
پى نوشت:
در این بیانیه که با سؤال «ارزشهاى آمریکایى چیست؟» شروع و با «جنگ عادلانه، براى دفاع از خود و ارزشهاى جهانى» ختم مىشود، به صورت ظریف و دقیق و با تکیه بر مستندات حقوقى از جمله احترام به حقوق اساسى انسانها و حقوق بشر، حفظ حقوق شهروندان آمریکایى، آزادى مذهب و ...، جنگ عادلانهى آمریکاییان براى دفاع مشروع از خود و از ارزشهایى که «جهانى» هستند توجیه و تأیید شده است! در مقابل، «کشتن به نام خدا» مغایر ایمان به خداوند و بزرگترین نافرمانى از جهان فکر کردن ایمان مذهبى دانسته شده است.
به نظر مىرسد قصد امضاکنندگان، که غالب آنها به ظاهر مستقل، اما در واقع از طیف راست هستند، از انتشار بیانیهى مذکور، موجه جلوه دادن «جنگ جارى علیه تروریسم» و حمایت ضمنى از دکترین حمله به کشورهاى دیگر با عنوان ریشهکنکردن تروریسم است.
این بیانیهى هجده صفحهاى زمانى انتشار یافت که جنگ در افغانستان به طور نسبى پایان یافته تلقى مىشد. از این رو احتمالاً حمایت بیانیه بر مقاصد و اقدامات نظامى احتمالى و آتى آمریکا بر سایر نقاط جهان نیز ناظر است و منحصر به افغانستان نمىباشد.
در بحث ما، فراز کلیدى در این عبارت مقدماتى بیانیهى مذکور، خلاصه مىشود:
«جنبش اسلامگراى افراطى با مبانى پایهاى جهان مدرن، با روادارى مذهبى و نیز با حقوق بشر بنیادین که در منشور سازمان ملل درج است، سر جنگ دارد... پس ... ما حق داریم براى دفاع از ارزشهاى ''جهانى`` و انسانى خود با آن بجنگیم».
پس از حملهى آمریکا به افغانستان و تهدید مکرر عراق و ایران و آزاد گذاشتن دولت نژادپرست اسرائیل در کشتار فلسطینىها، مىتوان بیش از پیش به مقاصد واقعى و نیمه پنهان، اهداف درازمدت و مکتومِ وسایل ارتباط جمعى و گروهى از روشنفکران غرب پى برد و به عیان دید که چگونه با حملهى فرهنگى به اسلام بنیادگرا و بنیادگرایى اسلامى، از آن به عنوان ابزارى براى درهم کوبیدن و مطرود ساختن جنبشهاى آزادىبخش بهره گرفتهاند. صرف نظر از این نیمهى پنهان، دنبال کردن دیدگاهها و تحرکات «بنیادگرانه» در یک گروه و یا حضور یک رژیم مذهبى بنیادگرا، عبرتها و درسهاى آموزندهاى به ما مىدهد و راههایى را براى دفاع واقعى از اسلام در دنیاى مدرن پیشپاى ما مىگذارد.
بنیادگرایى و گونههاى آن
در یک تعریف ساده و عام، بنیادگرایى(3) بر مبادى و اصول نخستین و سنن بنیادینى تکیه مىکند که در یک مکتب فکرى و یا یک مذهب، با ارجاع به بنیانگذار به طور همه جانبه و برگشتناپذیر، مورد قبول واقع مىشود و هرگونه تفسیر تاریخى و نسبى را نسبت به این مبادى رد مىکند.
تعریف دیگر بنیادگرایى، درخواست حاکمیت و اعمال همهجانبه و مطلق دین بر کلیهى شئون زندگى بشر از جزئى تا کلى و از جمله بر سیاست، اقتصاد و زندگى خصوصى افراد است که مىباید تمامى احکامى دینى بدون خدشه و به طور همهجانبه اجرا و اعمال گردد و جامعه، سراپا یک جامعهى دینى در معناى سنتى آن باشد.
این بینش با استفاده از روشهاى تحکمى و اعمال فشار و خشونت و برخورد فیزیکى و حتى با ندیده گرفتنِ و زیرپا گذاشتن قوانین عادى، دستورها و احکام را در کل جامعه پیاده مىکند. در همین جا است که میان بنیادگرایى، به عنوان طرز تفکر و بینش، و استفاده از حربهى ترور، وحشت و خشونت، به عنوان یک روش، پیوند به وجود مىآید و به طور منطقى، بنیادگراها مروج و پشتیبان خشونت، ترور، تهاجم و... معرفى مىشوند.
با توجه به تبلیغاتى که انجام یافته از نظر غربیان، بنیادگرایى اسلامى یا اسلامگرایى (اسلامیسم) با ویژگى «ضد مدرنیته»، «ضد تمدن» و «ضد غرب» شناخته مىشود و به طور کلى جنبهى «ضد تمدن جدید» آن بسیار برجسته مىشود. در این برداشت، بنیادگرایى ضد تغییر و تحولات اجتماعى است و به مدرنیزاسیون، مردمسالارى، ملیتخواهى و جامعهى مدنى روى خوشى نشان نمىدهد و تمدن و فرهنگ جدید را یکسره فاسد مىداند. اگر سنتپرستى (ترادیسیونالیسم) با گذشتهگرایى و مقاومت در برابر مدرنیسم و نهادهاى مدرن مشخص مىشود، بنیادگرایى با ضدیت، دشمنى، تخریب و هجوم به فرهنگ مدرن، از آن متمایز مىشود. استدلال این است که «جامعهى مدنى» یک «جامعهى غیر دینى» است و جامعهى دینى با مدنیت ناسازگار است. در مدرنیسم نیاز به حفظ سنن آباء و اجدادى به هر قیمت و براى همیشه وجود ندارد و به جاى آن مسائلى همچون رقابت، تخصصگرایى، تساوى حقوق افراد اعم از زن و مرد، رعایت حقوق بشر (به طور کلى)، رعایت حق شهروندى (صرف نظر از تعلق مذهبى) و حقوق اقلیتها، طغیان علیه سلسله مراتب پدرسالارانه، تأکید بر گسترش عرصهى عمومى و مکانیسم نقد و گفتوگو براى پیدا کردن راه حل مورد قبول و... جایگاه با اهمیت و ویژهاى دارند، هر چند ممکن است در عمل، همهى موارد تحقق نیافته باشد. از آنجا که در نظر بنیادگرایان، گذشته کامل و مقدس است، هر گونه تغییر، در نفس خود مذموم است و همه چیز آنچنان که هست باید حفظ شود. در برابر آن، به مدرنیزم سه ویژگى مشخص نسبت داده مىشود:
1. تغییر مداوم در جامعه، قوانین و نهادها بر اساس شاخصهاى معین با حفظ اصول اساسى.
2. تغییر دائم در ساختارهاى کهن جامعه و عقلانى ساختن همهى امور. البته این توسعهى عقلانیت شامل توسعهى تمایزگرایى، تخصصگرایى و عامگرایى نیز مىشود.
3. توسعه و ابداع مکانیسمها و ضوابطى که منجر به فراهم شدن نهادهاى مدنى متعدد بشود تا جامعه از درون بتواند به صورت خودکفا اداره شود(مثل وجود انجمنها، احزاب سیاسى، سازمانها و غیره).
مورخین شکلگیرى دولت عربستان سعودى و روى کار آمدن وهابیت در اوایل قرن بیستم، را نخستین دولت «اسلامى» بنیادگرا در عصر جدید مىدانند. این بنیادگرایى که از لحاظ سیاسى بىخطر و از لحاظ اجتماعى «خشک» و سختگیر و پیرو «احکام» است، در غرب هرگز مورد انتقاد، سؤال و تهاجم قرار نمىگیرد؛ زیرا اگر بنیادگرایى دولتى با استبداد داخلى و سختگیرى نسبت به زمان و بىاعتنایى نسبت به دموکراسى و حقوق مردم همراه و همساز باشد و منافع غرب همچنان حفظ شود، نه فقط ضررى متوجه تمدن و فرهنگ غرب نیست، بلکه از نظر آنها پدیدهاى «اسلامى» و مطلوب است. ژورنالیسم غربى بدون آنکه بنیادگرایى را به طور دقیق تعریف کند یا مصادیق آن را روشن کند، به هر بهانهاى به آن حمله و آن را نوعى بیمارى اجتماعى تلقى مىکند.
قدر مسلم تا زمانى که وسیعترین صحنهى بازى غرب، در پیشرفت تکنیک، فنآورى سطح بالا، اتکا بر علم، اکتشافات علمى، گسترش وسایل ارتباطى، تجارت، مدیریت و تخصص سطح بالا است و از طرفى «بنیادگرایى»، با هر تعریفى، به آن پشت کرده، مقتضیات، مکانیسمهاى واقعى مردمسالارى و رشد اساسى فکر و علم در جامعه را به چیزى نمىگیرد، بیش از آنکه احیاگرى، حاکمیت و استقلال سیاسى و اقتصادى به وجود آورد، همچون تاراجگرى عمل مىکند که بیشتر نقش افساد دارد تا اصلاح. استمداد ایدئولوژیک از منابع مکتبى کهن بدون انطباق آن با نیازهاى زمان و مکان و بهرهگیرى از نیروى انسانى کارآمد، جز به درماندگى و شکست منجر نمىشود و عجز بنیادگرایى خشونتطلب را نمایان مىکند.
از دیگر نقاط ضعف بنیادگرایى موجود در عمل، تمایل شدید به مرکزیت محورى است که در عرصهى سیاسى یادگار دوران قبل از جنگ جهانى دوم است که ویژگىهاى آن عبارتاند از: تسلط بىچون و چرا از طریق کنترل ارتش، پلیس مخفى، تلویزیون دولتى، روزنامههاى وابسته به دولت و مالکیت صنایع بزرگ و انتخاب مسئولان رده اول از میان «محرمان» و بنابر وابستگىهاى خاندانى و ملاحظات شخصى. وجود این ویژگىها در یک جامعه باعث محروم شدن آن جامعه از عقلانیت، اندیشهورزى و فنآورى مىباشد.
برخى از گروههاى بنیادگرا هم تنها شیوههاى تاریخى قهرمانسازى و شخصیتپرستى را ملاک قرار داده و از آن سود مىجویند، اما این شیوه نیز در دراز مدت تأثیرى ندارد.
به هر حال بنیادگرایى در عین حال که محصول مدرنیته است، با آن شدیداً در تضاد است و متقابلاً نوعى ترس از بنیادگرایى در طرفداران مدرنیته به چشم مىخورد به طورى که آن را براى خود خطرآفرین مىدانند و به همین دلیل با آن سخت برخورد مىکنند؛ به عبارتى «بنیادگرایى» هر چه باشد از دشمن علنىاش یعنى روشنفکرى و روشنگرى، که زیربناى فکرى مدرنیته را تشکیل مىدهد، جدا نیست.
شکى نیست که بنیادگرایان مىخواهند با تمام قوا، مدرنیته را به چالش کشند و در برابر آن با تمام وجود مقاومت کنند؛ اما مسلم است که در طول زمان نه مدرنیته بر یک روال ثابت باقى مىماند و نه بنیادگرایى قادر است مطلقاندیشى خود را تا به آخر حفظ کند و به آن پاىبند باقى بماند. بنیادگرایى در هر چهرهاى که نمایان شود و هر شیوه و عمل ناصوابى که انجام دهد، توجیهگر جنگ، لشکرکشى و حملهى قدرتها، بهخصوص آمریکا، به ملتها نیست، همچنین، معادل دانستن اسلام با «بنیادگرایى» و تبلیغ آن در دهههاى اخیر، که اثرهاى زیانبخشى بر روابط جهان اسلام و کشورهاى غربى گذاشته و مىگذارد، نیاز به بررسى، تبیین و توجیه بیشترى دارد که در این مختصر نمىگنجد.
اشاره
آقاى توسلى در مقالهى خود اشاره دارد که هدفش وارد شدن به بحث دربارهى بیانیهى شصت تن از روشنفکران آمریکایى در توجیه جنگ نیست، بلکه مىخواهد به این طرز فکر اشاره کند که چگونه «بنیادگرایى» اسلامى در دنیا، درست یا نادرست، مغایر با ارزشهاى انسانى و جهانى و حقوق بشر تلقى مىگردد. تلاش نویسنده تا حد زیادى معطوف به توصیف واقعیتهاست و کمتر به ارزشگذارى و داورى پرداخته است. این تلاش در عین حال که در جاى خود قابل تحسین است، فاقد جامعنگرى لازم و تحلیلى درست و منطبق با واقعیتهاى جارى در جامعهى ایران پس از انقلاب است. از این رو اشاراتى کوتاه به پارهاى کاستىها مىشود:
1. آقاى توسلى دو تعریف از بنیادگرایى ذکر کرده است که هر دو تعریف داراى بار منفى است. این نشان مىدهد که مفهوم«بنیادگرایى» از سوى اندیشهى غربى براى یاد کردن از جنبشى است که نامطلوب و مطرود است. بنیادگرایى بنا بر تعریف اول تغییرستیز و گذشتهگراست و تعریف دوم همراه خشونت، برخورد فیزیکى، ندیده گرفتن قانون، زیر پا گذاشتن حقوق انسانى و... است. البته چنین تعاریفى همواره مد نظر کاربران این مفهوم بوده است، از این روست که با پیروزى انقلاب اسلامى و پدیدار شدن روحیهى سازشناپذیر آن با استعمار مدرن غربى، موج حملات با عنوان بنیادگرایى به انقلاب اسلامى افزایش یافت. پذیرش ضمنى این اتهام، بدون هیچ تحلیل و بررسى موشکافانهاى، توجیهپذیر نیست. نویسنده در ابتداى مقاله، انقلاب اسلامى را از جمله مواردى دانسته است که اسلام هراسى غربیان را تشدید مىکند و آن را در عداد حرکت بنیادگرایى اسلامى(اسلامیسم) قرار مىدهد. اگر در انقلاب اسلامى آثارى از برخورد فیزیکى یا خشونت دیده شد، اولاً، نمىتوان آن را به لحاظ نظرى به عنوان یک هنجار به حساب آورد؛ ثانیاً، مقتضاى هجوم داخلى و خارجى دشمن، مقابله جدى با آن است که گاه نیازمند برخورد فیزیکى و به کارگیرى خشونت به عنوان ابزارى دفاعى است. نمىتوان با گروهى که به عملیات تروریستى دست مىزند و زن و مرد را مورد حملات مسلحانه قرار مىدهد با زبان مسلامتجویانه سخن گفت. نمىتوان با متجاوز به خاک و جان و مال این مردم از مسالمت و نرمى سخن گفت و به انتظار مجامع بینالمللى نشست تا با بهکارگیرى به اصطلاح ابزار قانون، متجاوز را بر جاى خود نشانند؛ زیرا هیچ آثار و علائم مثبتى، که دال بر اراده و انگیزهاى براى به کارگیرى قانون عادلانه در سطح جهان باشد، به چشم نمىخورد. در چنین شرایطى هر انسان عاقلى حکم مىکند که باید از ابزار قدرت استفاده کرد و امنیت مردم و کشور را تأمین نمود. در چنین وضعیتى نباید استفاده از این ابزار را علامتى بر بنیادگرایى گرفت، چنان که استفادهى بسیار گسترده پلیس آمریکا از قدرت فیزیکى و برخورد خشن با افراد مظنون بىارتباط با نهضتهاى بنیادگرا، نام بنیادگرایى به خود نمىگیرد. مطابق قوانین جدید آمریکا، اف. بى. آى. براى بازداشت هر فرد مشکوکى، حتى بدون حکم قضایى، از ورود به هیچ حریم خصوصى منع نمىشود.
2. خشونت پلیس آمریکایى، کنترلِ نامههاى شخصى از سوى پلیس، اجازه دادن به پلیس براى ورود به حریم خصوصى افراد و شنود مکالمات، کنترل جریان اطلاعات و برقرارى حالت فوقالعاده در وضعیت حمله به عراق (در حالى که هیچ خطرى آمریکا را تهدید نمىکرد)، مالکیت صنایع بزرگ از سوى کسانى که حاکمیت را در دست دارند، انتخاب مسئولان رده اول از میان قشر خاص محرم شده و محدود و... از سوى لیبرالها و دولتهاى مدرن غربى به نام بنیادگرایى نامیده نمىشود و هیچ ضعفى براى لیبرالیسم محسوب نمىشود؛ اما همین امور از سوى یک دولت اسلامى با عنوان بنیادگرایى قرین مىگردد و نقطه ضعفى بزرگ محسوب مىشود. این دوگانگى بیش از آنکه آگاهانه باشد، بر اثر تأثیر پذیرى ناخودآگاه از حجم عظیم جهتدار تبلیغاتى رسانههاى غربى است که جناب آقاى توسلى را نیز فرا گرفته است.
3. آقاى توسلى دربارهى بیانیهى شصت روشنفکر آمریکایى مىگوید: «در بحث ما، فراز کلیدى در این عبارت مقدماتى بیانیهى مذکور خلاصه مىشود: ''جنبش اسلامگراى افراطى... پس ما حق داریم براى دفاع از ارزشهاى جهانى و انسانى خود با آن بجنگیم``». بسیار مناسب بود که این فراز کلیدى بیانیه مورد موشکافى و تبیین قرار مىگرفت.
تنها در این فراز نیست که نویسندگان بیانیه ارزشهاى خود را جهانى و جهانشمول معرفى کردهاند و گفتهاند براى دفاع از این ارزشها مىجنگیم. جالب اینجاست که اینان دفاع از ارزشهاى دینى را جایز نمىدانند ولى جنگ براى دفاع از ارزشهاى زندگى آمریکایى را، که به آن صفت جهانى نیز مىدهند، جایز مىدانند. این تناقض آشکار در بیانیه نشانهى روح استکبارى و خود برتربینى آمریکایى است که در تمام حرکتهاى سیاسى و فرهنگى آمریکا هویداست.
4. نویسندگان آمریکایىِ اعلامیهى یادشده، هر گونه برداشت مکتبى از اسلام را با نام اسلامگرایى(4) مورد هجوم قرار مىدهند و تنها از اسلامى به نیکى یاد مىکنند که شکل یک مکتب براى جامعه و اداره آن برنامه نداشته باشد، بلکه تنها به زندگى فردى انسان بپردازد و قابل پىگیرى در جامعه سکولار بوده و هیچ تضاد و تعارضى با فرهنگ مدرن غربى نداشته باشد. اخیراً نوعى اسلام آمریکایى در ایالت کالیفرنیا رایج شده است که در صف نماز جماعت زنان و مردان به صورت یک صف در میان مىایستند و زنان بدون پوشش خاصى و بدون حجاب کامل، نماز مىگزارند! این اسلام از نظر روشنفکران آمریکایى درست و مطلوب است و اسلام استکبارستیز و مدافع حقوق چپاول شدهى مستضعفان، با مارک اسلامیسم یا بنیادگرایى مورد طعن و نفرین قرار مىگیرد و مستحق حملات نظامى آمریکا شناخته مىشود.
پى نوشت:
1) clash of civilisation,
2) end of history
3) foundamental
4) islamism
باور، ش 32) end of history
3) foundamental
4) islamism