اسلام و مبانی قدرت
حوزه های تخصصی:
دریافت مقاله
آرشیو
چکیده
مقالهى حاضر در واقع به معرفى کتاب الاسلام و أصول الحکم از على عبدالرازق اختصاص دارد که اخیراً با نام اسلام و مبانى قدرت به فارسى ترجمه شده است.(1) وى از نخستین نویسندگانى است که در دنیاى عرب نظریه جدایى دین از سیاست را مطرح کرد. او بر این عقیده است که حکومت پیامبرصلى الله علیه وآله وسلم جنبهى استثنایى دارد و قابل انتقال به دیگران نیست. نویسندهى مقاله، ضمن موافقت با سکولارگرایى عبدالرازق، معتقد است که حکومت پیامبرصلى الله علیه وآله وسلم هم، جنبهى عرفى و دنیوى داشته است.متن
مسئلهى مهم «قدرت» و یا مقولهى «حکومت در اسلام» همواره از پر مناقشهترین مسائل میان مسلمانان (و حتى پژوهشگران غیر مسلمان) بوده و از این رو از گذشتههاى دور تا کنون صدها کتاب و هزاران رساله و مقاله پیرامون آن نگاشته شده و آراى بسیار متنوع پیرامون آن ابراز شده است.
تشیع از آغاز به نظریهى «امامت»، یعنى نصب امام معصوم از طریق نص و انحصار امام در «آلعلى» معتقد شد؛ اما اکثریت مسلمانان به هر دلیل، پس از رحلت پیامبرصلى الله علیه وآله وسلم، با انتخاب ابوبکر بن ابى قحافه و سپس چند خلیفه دیگر، پدیدهاى را به وجود آوردند که «خلافت» یا «خلافت اسلامى» نام گرفت. با اینکه به شهادت منابع مستند و موثق تاریخى، انتخاب خلیفه در سقیفهى بنىساعده با الهام از روش و سنتِ شناخته شدهى قریش در طول دویست سال، یعنى از سدهى پنجم تا هفتم میلادى، در «دارالندوه»ى مکه و بنا به ضرورت اجتماعى و سیاسى مدیریت مدنى و تمشیت امور دنیوى مسلمانان صورت گرفت و هیچ منشأ آسمانى و مذهبى و قدسى نداشت؛ اما به تدریج خلافت بر بنیاد دین و مشیت الاهى توجیه شد و کمکم چه فرمان یزدان چه فرمان خلیفه. حتى صفویان که شیعه بودند و اعتقادى به مشروعیت خلافت نداشتند، به تقلید از دستگاه خلافت عثمانى و در رقابت با آنان، کوشیدند مشروعیت مذهبى خود را از عالمان دینى، به عنوان نائبان عام امام غایب، به دست آورند و لذا حدودى موفق هم شدند و حدود 250 سال به سلطنت پرداختند.
با توجه به این واقعیت تاریخى است که پس از تزلزل ارکان خلافت عثمانى در اوایل سدهى بیستم میلادى، به ویژه پس از قیام «ترکان جوان» در ترکیه و سرانجام القاى خلافت در سال 1924، تعادل و توازن صورى جهان اسلام به هم خورد و آشفتگى فکرى و اجتماعى و سیاسى عظیمى روى داد؛ چرا که خلافت عثمانى، به رغم تمامى بحرانها و مشکلاتش، به هر حال محور وحدت سیاسى مسلمانان و مظهر اقتدار جهان اسلام در برابر استیلاى غرب به حساب مىآمد. به این دلیل، اندیشههاى متفاوت، به منظور ارائهى راه حل آن مشکل سیاسى، عرضه شد و در مجموع دو نظر شاخصتر جهان اسلام را تحت تأثیر قرار داد: گروهى به لحاظ نظرى و مذهبى، با مفروض انگاشتن مشروعیت ذاتى «نظام خلافت»، در مقام تأسیس خلافت جدیدى برآمدند. آنان تصور مىکردند دین و دنیاى مسلمانان تنها از طریق احیاى خلافت، و رهبرى واحد تأمین و تضمین مىشود. گروهى دیگر عملاً احیاى خلافت را ناممکن مىدانستند و با آن مخالف بودند و یا اساساً مشروعیتى ذاتى و ایدئولوژیک براى خلافت قائل نبودند. از نظر طرفداران این نظریه، مسلمانان امروز عقلاً و شرعاً، بنا بر مقتضاى شرایط و ضرورتها، راهى جز انتخاب نظامهاى مدنى متعدد (نه لزوماً واحد) با استفاده از تجارب جدید بشر ندارند. در گروه اول، اکثر مسلمانان سنتگرا و پیشوایان دینى و سیاسى آنان قرار داشتند. شیوخ الازهر و شمار زیادى از زمامداران سیاسى، رهبرى این جناح را به عهده داشتند.
على عبدالرازق (1888 - 1966) یکى از پیشگامان مبارزه با احیاى خلافت به هر شکل بود. وى در سال 1925 کتابى با عنوان الاسلام و اصول الحکم نوشت. مدعاى اصلى کتاب را مىتوان به اختصار چنین دانست: 1. اعمال قدرت پیامبر برخاسته از نبوت و حق ویژهى ایشان بوده و هیچ جنبهى دنیوى نداشته؛ لذا اعمال قدرتش کاملاً و ماهیتاً با اعمال قدرت پادشاهان متفاوت بوده است؛ 2. به استناد بند اول، اقتدار رسول اکرم منحصر به خود او بوده و هیچ دلیلى در قرآن و سنت وجود ندارد که نشان دهد آن اختیارات و اقتدار مطلق به دیگران واگذار شده باشد؛ 3. بنابراین، حکومت و دولت و اعمال قدرت، اساساً و ذاتاً خارج از مقولهى دین است و نباید دنبال مشروعیت دینى براى قدرت سیاسى و دنیوى بود؛ 4. خلافت در طول تاریخ، حتى خلافت ابوبکر، با اعمال زور و سرنیزه همراه بوده است. خلافت براى اسلام و مسلمانان همواره منبع مستمر شر و فساد بوده و هست.
انقلاب اسلامى ایران که عمدتاً برآمده از جریان نواندیشى و اصلاحِ فکر دینى پس از مشروطه بوده است، مىتوانست نقطهى پایانى بر جدال عمیق دین و دموکراسى باشد، اما اکنون پس از گذشت 24 سال از عمر آن در قالب جمهورى اسلامى جدال پایان نیافته است؛ حتى اصطلاح تقریباً جدید «مردمسالارى دینى» که ظاهراً مورد توافق است، هنوز تبیین و تفسیر روشن، منطقى و کارآمدى پیدا نکرده است.
به طور کلى باید گفت مدعیات اساسى و کلى کتاب صحیح و درست به نظر مىرسد و مىتوان با استنادات قطعى عقلى و نقلى از آن دفاع کرد. اما یک اختلاف اصولى با نویسنده کتاب دارم و آن اینکه تردید نمىتوان کرد پیامبر، در طول ده سال حکومت خود در مدینه، به عنوان یک حاکم و زمامدار حکمرانى کرد و اوامر و نواهى حکومتى، مانند عقد قراردادها، صلح و جنگ، تدبیر امور معیشتى مردم، اجراى حدود و کیفر و... را صادر کرد؛ اما منشأ این قدرت حکومتى و اجرایى پیامبر ناشى از دین و نبوت و به اصطلاح مأموریت آسمانى نبود.
در واقع اختلاف اینجا است که، بر خلاف تصور عبدالرازق، اعمال قدرت دنیوى و حکومتى پیامبر، کاملاً دنیوى و برآمده از خواست، رضایت و مقبولیت مردم بوده است؛ نه صرفاً برآمده از یک مأموریت الاهى و دینى. به همین دلیل حکومت نبوى ماهیتاً و عملاً با حکومتهاى دیگر فرقى نداشته و از این نظر حکومتى عرفى و متناسب با شرایط مکه و مدینه و عربستان بوده است؛ به عبارت کلامى، زعامت سیاسى نبى جزئى از شئون نبوت وى نبوده است. هر چند که قطعاً رضایت الاهى را به دلیل اجراى عدالت و تحقق آرمانهاى انسانى و اخلاقى همراه داشته است. البته فقط از یک نظر مىتوان حکومت پیامبر(و یا هر حکومتى) را «اسلامى» و دینى دانست و آن، اینکه سیاست کلى و فلسفهى وجودى و اصول ایدئولوژیک عامِ حاکم بر حوزهى «مشروعیت» و «قانونگذارى» و «اجرا»، مستقیم یا غیر مستقیم، دینى و یا برآمده از روح و حقیقت دین و، به عبارتى، تحقق فهم و معرفى از دین باشد، وگرنه حکومت «بما هو حکومت» (حتى حکومت پیامبر) با دیگر حکومتها فرقى نمىکند. هیچ حکومتى بدون «مقبولیت» و رضایت مردم، مشروعیتى براى اعمال قدرت ندارد.
اشاره
1. حتى اگر بپذیریم که تصویرى که نویسنده از دو دیدگاه متفاوت در بین اندیشمندان اهل سنت نسبت به نظریهى خلافت ارائه کرده، درست است، این تحلیل نسبت به جهان تشیع صحیح نیست. چنان که ایشان در همان آغاز آورده است، در مکتب اهل بیتعلیهم السلام، اعتقاد به امامت و نصب امام معصومعلیه السلام سبب شد که همهى حکومتهاى دیگر به عنوان حکومت جور و غاصب معرفى شوند و تنها حکومتى که از سوى امامعلیه السلام یا نائب امام (فقیهان شیعه) مأذون باشد، مشروعیت یابد. از این رو، در تفکر سیاسى شیعه، از این جهت، هیچ گونه صفبندى میان اندیشمندان شیعه شکل نگرفت و جملگى بر همین اصل اتفاق نظر داشتهاند. آنچه سبب شد که در طول چند سدهى اخیر مباحثى مطرح شود و عالمان شیعه را با گرایشهاى متفاوت، دستهبندى کند، حدود اختیارات فقیهان در ادارهى حکومت و تصرف در امور جامعه است؛ نه اصل ولایت الاهى و امامت انتصابى. مسئلهى ولایت مطلقهى فقیه که در دههى چهل از سوى امام خمینىقدس سره مطرح شد و پیشتر نیز از سوى برخى از فقها مطرح شده بود، یکى از همین آراست. در یک کلام، در فرهنگ شیعه در انتصابى بودن امامت سیاسى هرگز اختلاف نظر نبوده است و آنچه در این مورد در دهههاى اخیر از سوى برخى روشنفکران زمزمه مىشود، تحت تأثیر آرایى است که در حوزهى فکرى اهل سنت و متأثر از اندیشههاى سکولار غربى مطرح گشته است.
2. نویسنده از اینکه در میان مسلمانان هنوز اندیشههاى تجددمآبانه و سکولار عبدالرازق و امثال او مورد پذیرش قرار نگرفته و «اسلام سیاسى» و «بنیادگرایى اسلامى» زندهتر و پویاتر از گذشته به مقابله با مدرنیسم غربى و اندیشهى جدایى دین از سیاست برخاسته است، اظهار شگفتى و شکوه مىکند و بدون ریشهیابى این مسئله، به تقبیح اندیشمندانى مىپردازد که در سدهى گذشته در پیوند میان دین و جامعه سخت تلاش کردهاند. حقیقت آن است که در حوزهى تفکر اسلامى، ترویج سکولاریسم - با هر تقریر و تفسیرى که باشد - سرانجام نافرجام و ناکام مىماند؛ چرا که پیوند دین و جامعه در بنمایههاى فکرى اسلام نهادینه شده و به سادگى قابل حذف و نفى نیست.
3. از اینجا مىتوان نشان داد که ادعاى نویسنده مبنى بر اینکه «بنیادگرایى در واقع نوعى احیاى خلافت است و با دموکراسى و دولت مدرن و جامعهى مدنى در تعارض است» جاى تأمل و تردید فراوان دارد. درست است که بنیادگرایى اسلامى (با همهى گرایشهاى متنوع و متفاوت آن) با مدرنیته و مدرنیسم غربى، به دلیل تضاد ایدئولوژیک آن با اسلام، مخالفت مىورزد؛ اما این نکته هرگز بدین معنا نیست که بنیادگرایى به تقابل با هر گونه نوگرایى و توسعهى مدنى مىپردازد و به دنبال احیاى همان سنت خلافت است؛ مخصوصاً آن گرایشى از بنیادگرایى که برخاسته از اندیشههاى امام خمینى و انقلاب اسلامى ایران است، از آغاز به دنبال تأسیس تمدنى بوده است که تکامل و توسعهى اجتماعى را در چارچوب ارزشهاى دینى مد نظر قرار مىدهد.
4. در این مقاله ادعا شده است که «انقلاب اسلامى عمدتاً برآمده از جریان نواندیش و اصلاح دینى پس از مشروطه بوده است». این سخن در حقیقت تحریف تاریخ معاصر است. هر چند سهم تأثیر احزاب سیاسى یا روشنفکران دینى و غیر دینى را در ظهور انقلاب اسلامى نباید نادیده انگاشت، اما چنان که غالب نظریهپردازان انقلاب در داخل و خارج گفتهاند، این انقلاب، نهضتى با رهبرى دینى امام خمینى و روحانیت انقلابى تشیع بود که خاستگاه و آرمانهاى جدیدى را پس از شکست نهضتهاى ملىگرایانه و سیاسى گذشته مطرح ساخت.
5. نویسنده ضمن پذیرش سکولاریسم معتقد است که بر خلاف دیدگاه على عبدالرازق، حکومت پیامبر اکرمصلى الله علیه وآله وسلم یک حکومت عرفى بوده است. این ادعا را در ایران نخستین بار مهندس بازرگان در کتاب خدا و آخرت، هدف بعثت انبیاء مطرح ساخت. آقاى اشکورى پذیرفته است که پیامبرصلى الله علیه وآله وسلم در طول ده سال حکومت مدینه، احکام و مقررات اسلامى را در متن حکومت به اجرا درآورده است، ولى ادعا مىکند که «منشأ این قدرت حکومتى و اجرایى پیامبر ناشى از دین و نبوت و به اصطلاح مأموریت آسمانى نبود». پرسش اینجاست که منظور از «مأموریت آسمانى» چیست و قدرت حکومتى چگونه مىتواند از دین و نبوت ناشى شود؟ تشیع و مکتب اهل بیتعلیهم السلام از آغاز بر این عقیده بوده است که چون هدف دین، سعادت انسانى است و این سعادت، ابعاد فردى و اجتماعى را توأمان شامل مىشود و از طرفى، تنها با تحقق و اجراى دین در صحنهى جامعه است که سعادت واقعى بشر، جنبهى عینى و عملى پیدا مىکند، بنابراین، پیامبرصلى الله علیه وآله وسلم و جانشینان آن حضرت در کنار تبلیغ و ترویج معارف وحى، مسئول زمینهسازى و تحقق عینى آن نیز بودهاند. در این راستا، حکومت و اقتدار سیاسى یکى از مهمترین ابزارهاى عملى براى تحقق معارف وحى و تأمین سعادت دنیوى و اخروى بشر است. بنابراین، بر خلاف نظر نویسنده که معتقد است «زعامت سیاسى نبى جزئى از شئون نبوت وى نبوده است»، شیعه همواره بر این اعتقاد بوده است که تفکیک میان سیاست پیامبرصلى الله علیه وآله وسلم از دیانت او مخالف با اصل اساسى «امامت» است.
اما آنچه نویسنده دربارهى «مشروعیت» و «مقبولیت» گفته، تکرار همان مطلبى است که بارها دربارهى آن بحث شده است. هیچ تردیدى نیست که پیامبرصلى الله علیه وآله وسلم و جانشینان او بدون رغبت و گرایش مردم (مقبولیت) به قدرت و حکومت نزدیک نمىشدهاند، ولى اینکه گفته شود مشروعیت نداشتهاند سخنى ناصواب و غیر شفاف است. باید پرسید که این «مشروعیت» از کجا آمده است و از چه مبانى انسانشناسى و جهانشناسى ریشه مىگیرد. بىتردید مفهوم مشروعیت در مبانى دینى، با آنچه در حقوق عرفى سکولار مطرح مىشود متفاوت است و در جاى خویش باید مورد بحث و بررسى قرار گیرد.
پى نوشت:
1) پیشتر مقالهى دیگرى در معرفى این کتاب ارائه شده بود. رک روزنامهى ایران، 1/12/80 .
آفتاب، ش 14
تشیع از آغاز به نظریهى «امامت»، یعنى نصب امام معصوم از طریق نص و انحصار امام در «آلعلى» معتقد شد؛ اما اکثریت مسلمانان به هر دلیل، پس از رحلت پیامبرصلى الله علیه وآله وسلم، با انتخاب ابوبکر بن ابى قحافه و سپس چند خلیفه دیگر، پدیدهاى را به وجود آوردند که «خلافت» یا «خلافت اسلامى» نام گرفت. با اینکه به شهادت منابع مستند و موثق تاریخى، انتخاب خلیفه در سقیفهى بنىساعده با الهام از روش و سنتِ شناخته شدهى قریش در طول دویست سال، یعنى از سدهى پنجم تا هفتم میلادى، در «دارالندوه»ى مکه و بنا به ضرورت اجتماعى و سیاسى مدیریت مدنى و تمشیت امور دنیوى مسلمانان صورت گرفت و هیچ منشأ آسمانى و مذهبى و قدسى نداشت؛ اما به تدریج خلافت بر بنیاد دین و مشیت الاهى توجیه شد و کمکم چه فرمان یزدان چه فرمان خلیفه. حتى صفویان که شیعه بودند و اعتقادى به مشروعیت خلافت نداشتند، به تقلید از دستگاه خلافت عثمانى و در رقابت با آنان، کوشیدند مشروعیت مذهبى خود را از عالمان دینى، به عنوان نائبان عام امام غایب، به دست آورند و لذا حدودى موفق هم شدند و حدود 250 سال به سلطنت پرداختند.
با توجه به این واقعیت تاریخى است که پس از تزلزل ارکان خلافت عثمانى در اوایل سدهى بیستم میلادى، به ویژه پس از قیام «ترکان جوان» در ترکیه و سرانجام القاى خلافت در سال 1924، تعادل و توازن صورى جهان اسلام به هم خورد و آشفتگى فکرى و اجتماعى و سیاسى عظیمى روى داد؛ چرا که خلافت عثمانى، به رغم تمامى بحرانها و مشکلاتش، به هر حال محور وحدت سیاسى مسلمانان و مظهر اقتدار جهان اسلام در برابر استیلاى غرب به حساب مىآمد. به این دلیل، اندیشههاى متفاوت، به منظور ارائهى راه حل آن مشکل سیاسى، عرضه شد و در مجموع دو نظر شاخصتر جهان اسلام را تحت تأثیر قرار داد: گروهى به لحاظ نظرى و مذهبى، با مفروض انگاشتن مشروعیت ذاتى «نظام خلافت»، در مقام تأسیس خلافت جدیدى برآمدند. آنان تصور مىکردند دین و دنیاى مسلمانان تنها از طریق احیاى خلافت، و رهبرى واحد تأمین و تضمین مىشود. گروهى دیگر عملاً احیاى خلافت را ناممکن مىدانستند و با آن مخالف بودند و یا اساساً مشروعیتى ذاتى و ایدئولوژیک براى خلافت قائل نبودند. از نظر طرفداران این نظریه، مسلمانان امروز عقلاً و شرعاً، بنا بر مقتضاى شرایط و ضرورتها، راهى جز انتخاب نظامهاى مدنى متعدد (نه لزوماً واحد) با استفاده از تجارب جدید بشر ندارند. در گروه اول، اکثر مسلمانان سنتگرا و پیشوایان دینى و سیاسى آنان قرار داشتند. شیوخ الازهر و شمار زیادى از زمامداران سیاسى، رهبرى این جناح را به عهده داشتند.
على عبدالرازق (1888 - 1966) یکى از پیشگامان مبارزه با احیاى خلافت به هر شکل بود. وى در سال 1925 کتابى با عنوان الاسلام و اصول الحکم نوشت. مدعاى اصلى کتاب را مىتوان به اختصار چنین دانست: 1. اعمال قدرت پیامبر برخاسته از نبوت و حق ویژهى ایشان بوده و هیچ جنبهى دنیوى نداشته؛ لذا اعمال قدرتش کاملاً و ماهیتاً با اعمال قدرت پادشاهان متفاوت بوده است؛ 2. به استناد بند اول، اقتدار رسول اکرم منحصر به خود او بوده و هیچ دلیلى در قرآن و سنت وجود ندارد که نشان دهد آن اختیارات و اقتدار مطلق به دیگران واگذار شده باشد؛ 3. بنابراین، حکومت و دولت و اعمال قدرت، اساساً و ذاتاً خارج از مقولهى دین است و نباید دنبال مشروعیت دینى براى قدرت سیاسى و دنیوى بود؛ 4. خلافت در طول تاریخ، حتى خلافت ابوبکر، با اعمال زور و سرنیزه همراه بوده است. خلافت براى اسلام و مسلمانان همواره منبع مستمر شر و فساد بوده و هست.
انقلاب اسلامى ایران که عمدتاً برآمده از جریان نواندیشى و اصلاحِ فکر دینى پس از مشروطه بوده است، مىتوانست نقطهى پایانى بر جدال عمیق دین و دموکراسى باشد، اما اکنون پس از گذشت 24 سال از عمر آن در قالب جمهورى اسلامى جدال پایان نیافته است؛ حتى اصطلاح تقریباً جدید «مردمسالارى دینى» که ظاهراً مورد توافق است، هنوز تبیین و تفسیر روشن، منطقى و کارآمدى پیدا نکرده است.
به طور کلى باید گفت مدعیات اساسى و کلى کتاب صحیح و درست به نظر مىرسد و مىتوان با استنادات قطعى عقلى و نقلى از آن دفاع کرد. اما یک اختلاف اصولى با نویسنده کتاب دارم و آن اینکه تردید نمىتوان کرد پیامبر، در طول ده سال حکومت خود در مدینه، به عنوان یک حاکم و زمامدار حکمرانى کرد و اوامر و نواهى حکومتى، مانند عقد قراردادها، صلح و جنگ، تدبیر امور معیشتى مردم، اجراى حدود و کیفر و... را صادر کرد؛ اما منشأ این قدرت حکومتى و اجرایى پیامبر ناشى از دین و نبوت و به اصطلاح مأموریت آسمانى نبود.
در واقع اختلاف اینجا است که، بر خلاف تصور عبدالرازق، اعمال قدرت دنیوى و حکومتى پیامبر، کاملاً دنیوى و برآمده از خواست، رضایت و مقبولیت مردم بوده است؛ نه صرفاً برآمده از یک مأموریت الاهى و دینى. به همین دلیل حکومت نبوى ماهیتاً و عملاً با حکومتهاى دیگر فرقى نداشته و از این نظر حکومتى عرفى و متناسب با شرایط مکه و مدینه و عربستان بوده است؛ به عبارت کلامى، زعامت سیاسى نبى جزئى از شئون نبوت وى نبوده است. هر چند که قطعاً رضایت الاهى را به دلیل اجراى عدالت و تحقق آرمانهاى انسانى و اخلاقى همراه داشته است. البته فقط از یک نظر مىتوان حکومت پیامبر(و یا هر حکومتى) را «اسلامى» و دینى دانست و آن، اینکه سیاست کلى و فلسفهى وجودى و اصول ایدئولوژیک عامِ حاکم بر حوزهى «مشروعیت» و «قانونگذارى» و «اجرا»، مستقیم یا غیر مستقیم، دینى و یا برآمده از روح و حقیقت دین و، به عبارتى، تحقق فهم و معرفى از دین باشد، وگرنه حکومت «بما هو حکومت» (حتى حکومت پیامبر) با دیگر حکومتها فرقى نمىکند. هیچ حکومتى بدون «مقبولیت» و رضایت مردم، مشروعیتى براى اعمال قدرت ندارد.
اشاره
1. حتى اگر بپذیریم که تصویرى که نویسنده از دو دیدگاه متفاوت در بین اندیشمندان اهل سنت نسبت به نظریهى خلافت ارائه کرده، درست است، این تحلیل نسبت به جهان تشیع صحیح نیست. چنان که ایشان در همان آغاز آورده است، در مکتب اهل بیتعلیهم السلام، اعتقاد به امامت و نصب امام معصومعلیه السلام سبب شد که همهى حکومتهاى دیگر به عنوان حکومت جور و غاصب معرفى شوند و تنها حکومتى که از سوى امامعلیه السلام یا نائب امام (فقیهان شیعه) مأذون باشد، مشروعیت یابد. از این رو، در تفکر سیاسى شیعه، از این جهت، هیچ گونه صفبندى میان اندیشمندان شیعه شکل نگرفت و جملگى بر همین اصل اتفاق نظر داشتهاند. آنچه سبب شد که در طول چند سدهى اخیر مباحثى مطرح شود و عالمان شیعه را با گرایشهاى متفاوت، دستهبندى کند، حدود اختیارات فقیهان در ادارهى حکومت و تصرف در امور جامعه است؛ نه اصل ولایت الاهى و امامت انتصابى. مسئلهى ولایت مطلقهى فقیه که در دههى چهل از سوى امام خمینىقدس سره مطرح شد و پیشتر نیز از سوى برخى از فقها مطرح شده بود، یکى از همین آراست. در یک کلام، در فرهنگ شیعه در انتصابى بودن امامت سیاسى هرگز اختلاف نظر نبوده است و آنچه در این مورد در دهههاى اخیر از سوى برخى روشنفکران زمزمه مىشود، تحت تأثیر آرایى است که در حوزهى فکرى اهل سنت و متأثر از اندیشههاى سکولار غربى مطرح گشته است.
2. نویسنده از اینکه در میان مسلمانان هنوز اندیشههاى تجددمآبانه و سکولار عبدالرازق و امثال او مورد پذیرش قرار نگرفته و «اسلام سیاسى» و «بنیادگرایى اسلامى» زندهتر و پویاتر از گذشته به مقابله با مدرنیسم غربى و اندیشهى جدایى دین از سیاست برخاسته است، اظهار شگفتى و شکوه مىکند و بدون ریشهیابى این مسئله، به تقبیح اندیشمندانى مىپردازد که در سدهى گذشته در پیوند میان دین و جامعه سخت تلاش کردهاند. حقیقت آن است که در حوزهى تفکر اسلامى، ترویج سکولاریسم - با هر تقریر و تفسیرى که باشد - سرانجام نافرجام و ناکام مىماند؛ چرا که پیوند دین و جامعه در بنمایههاى فکرى اسلام نهادینه شده و به سادگى قابل حذف و نفى نیست.
3. از اینجا مىتوان نشان داد که ادعاى نویسنده مبنى بر اینکه «بنیادگرایى در واقع نوعى احیاى خلافت است و با دموکراسى و دولت مدرن و جامعهى مدنى در تعارض است» جاى تأمل و تردید فراوان دارد. درست است که بنیادگرایى اسلامى (با همهى گرایشهاى متنوع و متفاوت آن) با مدرنیته و مدرنیسم غربى، به دلیل تضاد ایدئولوژیک آن با اسلام، مخالفت مىورزد؛ اما این نکته هرگز بدین معنا نیست که بنیادگرایى به تقابل با هر گونه نوگرایى و توسعهى مدنى مىپردازد و به دنبال احیاى همان سنت خلافت است؛ مخصوصاً آن گرایشى از بنیادگرایى که برخاسته از اندیشههاى امام خمینى و انقلاب اسلامى ایران است، از آغاز به دنبال تأسیس تمدنى بوده است که تکامل و توسعهى اجتماعى را در چارچوب ارزشهاى دینى مد نظر قرار مىدهد.
4. در این مقاله ادعا شده است که «انقلاب اسلامى عمدتاً برآمده از جریان نواندیش و اصلاح دینى پس از مشروطه بوده است». این سخن در حقیقت تحریف تاریخ معاصر است. هر چند سهم تأثیر احزاب سیاسى یا روشنفکران دینى و غیر دینى را در ظهور انقلاب اسلامى نباید نادیده انگاشت، اما چنان که غالب نظریهپردازان انقلاب در داخل و خارج گفتهاند، این انقلاب، نهضتى با رهبرى دینى امام خمینى و روحانیت انقلابى تشیع بود که خاستگاه و آرمانهاى جدیدى را پس از شکست نهضتهاى ملىگرایانه و سیاسى گذشته مطرح ساخت.
5. نویسنده ضمن پذیرش سکولاریسم معتقد است که بر خلاف دیدگاه على عبدالرازق، حکومت پیامبر اکرمصلى الله علیه وآله وسلم یک حکومت عرفى بوده است. این ادعا را در ایران نخستین بار مهندس بازرگان در کتاب خدا و آخرت، هدف بعثت انبیاء مطرح ساخت. آقاى اشکورى پذیرفته است که پیامبرصلى الله علیه وآله وسلم در طول ده سال حکومت مدینه، احکام و مقررات اسلامى را در متن حکومت به اجرا درآورده است، ولى ادعا مىکند که «منشأ این قدرت حکومتى و اجرایى پیامبر ناشى از دین و نبوت و به اصطلاح مأموریت آسمانى نبود». پرسش اینجاست که منظور از «مأموریت آسمانى» چیست و قدرت حکومتى چگونه مىتواند از دین و نبوت ناشى شود؟ تشیع و مکتب اهل بیتعلیهم السلام از آغاز بر این عقیده بوده است که چون هدف دین، سعادت انسانى است و این سعادت، ابعاد فردى و اجتماعى را توأمان شامل مىشود و از طرفى، تنها با تحقق و اجراى دین در صحنهى جامعه است که سعادت واقعى بشر، جنبهى عینى و عملى پیدا مىکند، بنابراین، پیامبرصلى الله علیه وآله وسلم و جانشینان آن حضرت در کنار تبلیغ و ترویج معارف وحى، مسئول زمینهسازى و تحقق عینى آن نیز بودهاند. در این راستا، حکومت و اقتدار سیاسى یکى از مهمترین ابزارهاى عملى براى تحقق معارف وحى و تأمین سعادت دنیوى و اخروى بشر است. بنابراین، بر خلاف نظر نویسنده که معتقد است «زعامت سیاسى نبى جزئى از شئون نبوت وى نبوده است»، شیعه همواره بر این اعتقاد بوده است که تفکیک میان سیاست پیامبرصلى الله علیه وآله وسلم از دیانت او مخالف با اصل اساسى «امامت» است.
اما آنچه نویسنده دربارهى «مشروعیت» و «مقبولیت» گفته، تکرار همان مطلبى است که بارها دربارهى آن بحث شده است. هیچ تردیدى نیست که پیامبرصلى الله علیه وآله وسلم و جانشینان او بدون رغبت و گرایش مردم (مقبولیت) به قدرت و حکومت نزدیک نمىشدهاند، ولى اینکه گفته شود مشروعیت نداشتهاند سخنى ناصواب و غیر شفاف است. باید پرسید که این «مشروعیت» از کجا آمده است و از چه مبانى انسانشناسى و جهانشناسى ریشه مىگیرد. بىتردید مفهوم مشروعیت در مبانى دینى، با آنچه در حقوق عرفى سکولار مطرح مىشود متفاوت است و در جاى خویش باید مورد بحث و بررسى قرار گیرد.
پى نوشت:
1) پیشتر مقالهى دیگرى در معرفى این کتاب ارائه شده بود. رک روزنامهى ایران، 1/12/80 .
آفتاب، ش 14