چیستی سکولاریسم
حوزه های تخصصی:
دریافت مقاله
آرشیو
چکیده
در جوامع پست سکولار، دین، همچنان در چارچوب مدرنیته، نیرویى مؤثر در شکلدهى به شخصیت بخش بزرگى از ملت به شمار مىآید و، از طریق اظهارنظر کلیساها و مجامع دینى، همچنان در افکار عمومى سیاسى تأثیر به سزایى دارد. البته دین باید از ادعاى خود در شکلدهى ساختار زندگى دست بردارد و بدین ترتیب، پیوند میان حکومت و دین از هم گسسته مىشود.متن
سؤال این است که، در جوامع پستسکولار غرب، سکولار کردن به چه معناست؟ این بحث در جامعهى غرب مطرح است. واژهى سکولاریزاسیون، در وهلهى نخست، معنایى حقوقى داشت. ما در اروپا، از این واژه، جریان تاریخىِ انتقال اجبارى داشتههاى کلیسا به یک حاکمیت لائیک - جدا شده از حاکمیت کلیسا - را مد نظر داریم. در منازعات فرهنگىاى که در قرن نوزدهم صورت گرفت، این مفهوم از معناى اصلى حقوقى بسیار فراتر رفت و نمادى شد براى جریانهاى پیروزِ همراه با اجبار مدرنیته، و آزمون و محکى شد براى موضعگیرىها در قبال مدرنیته. از آن زمان تا کنون، ارزشگذارىهاى متعارضى از دوران مدرن با مفاهیم سکولاریسم پیوند خورده است. یک جانب که خود را لیبرال مىنامید، از رام کردن موفقیتآمیز مرجعیت کلیسایى توسط حاکمیت دنیایى استقبال کرد و جانب دیگر، یعنى کلیساییان، اعتراض خود را نسبت به جنبهى ضد حقوقى این سلب مالکیت ابراز داشت. بر اساس یک قرائت، طرز تفکرها و صورتهاى دینى زندگى با معادلهاى عقلانى جاىگزین شدند و بر اساس قرائت دیگر، طرز تفکرها و صورتهاى زندگى مدرن، به عنوان امورى ناموجه و نامشروع، فاقد اعتبار شناخته شدند. حال اگر ما اقدام سلب مالکیت از داشتههاى کلیسا را نمادى براى تمامیتخواهى مدرنیزاسیون تلقى کنیم، قرائت نخست، یعنى الگوى به کنار رانده شدن دین به وسیله علم و روشنگرى، ما را به جانب تفسیر خوشبینانهاى از مدرنیتهى افسونزدایىشدهى روبهترقى، سوق مىدهد. در مقابل، قرائت دیگر ما را به جانب تفسیر انحطاطگرایانه از مدرنیتهى بىسرپناه مىراند. فکر مىکنم هر دوى این قرائتها اشتباه مشابهى را مرتکب مىشوند. آنها سکولاریزاسیون را یک بازى «همه یا هیچ» میان نیروهاى مولد علم و تکنیک و نیروهاى معتقد به دین و کلیسا تلقى مىکنند.
حال مشخص شده است که تصویر بازى «همه یا هیچ» میان دین و روشنگرى با وضعیت کنونى، یعنى با وضعیت جوامع پستسکولار غرب، مطابقت ندارد. البته اصطلاح پستسکولار به این معنا نیست که سکولار کردن حاکمیت، روند معکوسى را طى کرده باشد.
از دیدگاه حکومت دموکراتیک مبتنى بر حقوق مدنى، که در غرب خوشبختانه پایههاى مستحکمى یافته است، تنها جوامع دینىاى معقول هستند که براى متدین کردن اعضاى جامعه خود دست به اجبار و اکراه نزنند. از طرف دیگر انتظارات روشنگران افراطى، همانند دغدغهها و نگرانىهاى مخالفان کلیسایى آنها، نامحقق مانده است. دین به عنوان نیروى مؤثر در زندگى به هیچ وجه از عرصهى اجتماع محو نشده و در هر حال، دین در طرز تلقى شهروندان از وجود و ساحت اخلاقى - سیاسى خودشان، اهمیت خود را حفظ کرده است.
بدیهى است که به لحاظ درجهى تحقق سکولاریزاسیون در میان ملتها تفاوتهایى وجود دارد. به عنوان مثال، جامعه مدنى در ایالات متحده آمریکا بیش از اسکاندیناوى و یا اروپاى غربى متأثر از محرکهاى نشأتیافته از جوامع دینى است. ولى تمامى جوامع غربى پستسکولار هستند؛ یعنى خود را با استمرار وجود دین در محیطى که همچنان سکولار است، وفق دادهاند. پیشوند «پست» یا «مابعد» در تعبیر پستسکولار دلالت بر این دارد که دین همچنان، در چارچوب متمایز مدرنیته، براى بخش بزرگى از ملت نیرویى مؤثر در شکلدهى به شخصیت آنها به شمار مىآید و از طریق اظهار نظرهاى کلیساها و مجامع دینى همچنان در عرصهى افکار عمومى سیاسى تأثیر بهسزایى مىگذارد. در مورد رابطه میان سنت و مدرنیته به نظر مىرسد محاسبهى سود و زیان پیچیدهتر از چیزى باشد که نظریههاى مبتنى بر تابع خطى تلقى کردن پیشرفت، و یا نظریههاى انحطاطنگر آخرالزمانى مىخواهند آن را بپذیرند؛ نظریههاى انحطاطنگرى که امروزه در لباس نقد پستمدرنیستى و هایدگرى از عقل نیز ظاهر مىشوند. این یک جانبهنگرىها به یک خلل و ابهام باز مىگردد. شکسته شدن صورتهاى سنتى زندگى طبعاً در همه جاى دنیا با درد همراه است.
اما این دردهاى ناشى از رها شدن را نباید با رنجهاى ناشى از سردى اجتماعى یک مدرنیزه کردن بىملاحظهى بنیانبرافکن اشتباه گرفت؛ مدرنیزه کردنى که همبستگىهاى دیرین را خراب مىکند؛ بىآنکه چیزى را جاىگزین آنها نماید. مىخواهم میان سه مقوم تمایز قایل شوم: 1. اشخاصى که باید در زندگى روزمره راهیابى درستى داشته باشند؛ 2. سنتهاى فرهنگىاى که این اشخاص با آن جهتیابى مىکنند؛ 3. نهادهایى که افعال این اشخاص در چارچوب آنها صورت مىگیرد. خود اشخاص، سنتها و نهادها در مکش گرداب عقلانى کردن جهان زندگى یا در این مکش متمایز شدن ساختارى قرار مىگیرند. اما مقصود از عقلانى کردن جهان زندگى چیست؟
اشخاص تحت الزامات آزادى فردى و فردگرایى قرار مىگیرند. از افراد به طور فزایندهاى توقع مىرود که روابط اجتماعى مستقلى داشته باشند و خود را بر اساس طرحهاى خاص خود از زندگى به فعلیت و تحقق برسانند. اما در مورد سنتهاى فرهنگى: این سنتها توان شکلدهى به زندگى فرافردى را نداشته و جایگاه استثنایى خود را از دست مىدهند. این سنتها تابع پذیرش نقادانه افراد شدهاند و به دانستنىهایى مبدل شدهاند که در آنها خطا راه دارد و همیشه در معرض تجدید نظر هستند؛ دستکم به صورت تفسیرهاى نوشونده از این دانستنىهاى خطاآمیز، قلمروهاى علم و تکنیک، حقوق و اخلاق، هنر و نقادى هنر نشأت مىگیرد و این تمایزى است که ماکس وبر با اتکا به آراى کانت میان این قلمروها قائل شده است. دسته سوم هم نهادهاى اجتماعى هستند. در مورد نهادهاى اجتماعى وضع چنین است که این نهادها ظاهر تغییرناپذیر و جوهر پایدار بودنشان را از دست مىدهند و به عنوان برساختههاى انسان شناخته مىشوند. مشروعیت و موجه بودن نظامهاى اجتماعى تحت شرایط پلورالیسم فزایندهى ارزشها و جهانبینىها، بیش از پیش، تابع روش استدلالى مدلل ساختن و پایهگذارى کردن ارزشها و هنجارها مىشود. این تغییر شکل صورت سنتى زندگى به صورت مدرن، از جانب کسانى که از آن متأثر مىشوند، سکولاریزاسیون نامیده مىشود؛ زیرا در جریان طولانى عقلانى ساختن جهان زندگى، ادیان باید از ادعاى خود در مورد شکلدهى ساختار زندگى، که نه فقط در برگیرندهى افراد، بلکه دربرگیرندهى حکومت و جامعه نیز باشد، دست بردارند. بدین ترتیب پیوند حکومت و دین از هم گسسته مىشود، در حالى که منش جامعهى دینى از قوانین جامعه سکولار متمایز مىشود.
از این منظر است که مىتوان گفت سکولاریزاسیون فقدان دردناک پیوندهاى سنتى و یقینیات نیز هست. البته عقلانى کردن جهان زندگى ممکن است این فقدان را جبران کند؛ آن هم با آزادىهاى فردى و همبستگىهاى انتزاعى(اما در عوض فراگیرتر و با ادامهى هرمنوتیکى، فارغ از جبرهاى سنتهایى که از فیلتر نقد عبور کردهاند و از زمختى خودرو بودنشان عارى شدهاند). به نظر مىرسد میان مستقل شدن نظامهاى کارکردى اجتماعى و شىء شدن، از یک جانب، و رو به توحش نهادن رفتارهاى روزمره همان قدر رابطهاى ضرورى برقرار نباشد که میان عقلانى کردن جهان زندگى و آسیبهاى آن چنین پیوند ضرورىاى برقرار نیست. از سوى دیگر، بىعدالتى فزاینده در دنیا، در حاشیه قرار گرفتن اقلیتهاى دینى، نژادى و قومى، تروریسم کسانى که با خودکشى دیگران را به قتل مىرسانند و آنارشیسم منازعات گروهى و باندى را نمىتوان نادیده گرفت. این آسیبهاى صورتهاى تخریب شده زندگى و شرایط فرو افتاده از شأنیت و منزلت زندگى نیز به عنوان یک واقعیت داخلى در چارچوب زمینهى تاریخى روند شتابگیرنده و بنبرافکن مدرنیزاسیون است. اما، به نظر من، باید از نسبت دادن این صورتهاى مسخ شده، که بىتردید بر چهرهى مدرنیزاسیون اجتماعى نقش بستهاند، به ماهیت مدرنیته احتراز کنیم. اینها تأثیرات پویایى خودبهخودى بازارهایى هستند که به نحو کافى تنظیم نشدهاند و از مهار سیاست خارج شدهاند و همچنین ظرفیتهاى قدرتى که به نحو کافى نهادینه نشدهاند و در نتیجه صورتهاى سنتى همبستگى اجتماعى را به یک سو مىرانند، بىآنکه صورتهاى جدیدى را جاىگزین کنند. در مدرنیته، ظرفیتهاى ارزشى هم وجود دارد: احترام متقابل؛ همبستگى با افراد دیگر؛ دموکراسى و حقوق بشر. اما این توانها و ظرفیتهاى ارزشى و هنجارهاى موجود در خود مدرنیته تنها در جایى مىتوانند به فعلیت برسند که میان سه قوهاى که باید پیوند جوامع مدرن را تضمین کنند، یک تقسیم کار متعادلى وجود داشته باشد. نه بازارهایى که نیروهاى مولدى را رها مىکنند مجازند از مهار اقدامات هدایتگرایانه سیاسىاى بگریزند که بر چارچوبهاى سازگار با رقابت اقتصاد اجتماعى نهاده مىشود، و نه هیچ یک از این دو مجازند از افکار عمومى خودسامانى جدا شوند که قدرت مفاهمهاى را به وجود مىآورند و مىتوانند، به وسیلهى شیوههاى رفتار دموکراتیک و حقوق مشروع، مشروعیت و شرایط تقریباً عادلانهاى را برقرار کنند.
البته تقسیم قدرت میان واسطههاى هدایتگر بازار و قدرت ادارى، از یک سو، و نیروهاى اجتماعى پیوند دهندهى همبستگى برآمده از مفاهمه، از سوى دیگر، همیشه و در همهى کشورها - اعم از درحالتوسعه و غرب - در معرض خروج از چارچوبهاست. در این جا اندیشههاى خود را جمعبندى مىکنم. تغییر شکل صورتهاى سنتى زندگى به صورتهاى مدرن را افرادى که متأثر از این پدیده هستند به عنوان سکولاریزاسیون ترجمه مىکنند و در جریان عقلانى کردن زندگى باید هر دینى، که پاى خود را از ادغام شدن با حکومت واپس مىکشد، از هر گونه ادعایى نسبت به شکلدهى همه جانبه و فراگیر تمامى حکومت و جامعه دست بردارد. نکته اصلى سخنرانى من این است که اولاً، دین، در چارچوب مدرنیته، تنها در صورتى مىتواند پابرجا بماند که بتواند در سه جهت وضعیت خود را روشن کند: 1. آگاهى دینى بتواند در مواجهه با سایر ادیان، که با هم به لحاظ معرفتى تفاوت دارند، به گونهاى معقول این مواجهه را سامان دهد؛ 2. در عرصهى مرجعیت علوم، خود را با مرجعیت علومى وفق دهد که انحصار اجتماعى دانش دنیایى را در اختیار دارند؛ 3. از منظر دینى در پى پیوند خود با حاکمیت مردم و حقوق بشر باشد. نکته اصلى در این است که جوامع پستسکولار خود را با استمرار وجود دینى وفق دادهاند که نیروى شکلدهندهاش به زندگى هنگامى مىتواند باقى بماند که بدون توسل به اقتدار سیاسى و تنها با تکیه به ابزار کلام خود دین، به گونهاى بىواسطه، وجدان آحاد جامعه را مورد خطاب قرار بدهد. در جوامع مبتنى بر دموکراسى غرب، این جریان سوم میان دو جریان طرفدار حرکت مستقیم روشنگرى، از یک طرف، و طرفداران تعصب دینباورانه، از سوى دیگر، راهى در این جهت مىگشاید. در این جوامع هم شهروندان دیندار حضور دارند و هم شهروندان بىدین. هر دوى اینها، در چالش سیاسى در مورد این مسئلهى حیاتى، از عقل خود در عرصهى عمومى بهره مىگیرند و بدین ترتیب جامعهى دیندار مىتواند، از طریق نهادهایى مثل انجمنها و جمعیتهاى دینى، نظر خود را در عرصه فرهنگى، اجتماعى و سیاسى اعمال بنماید.
اشاره
سفر هابرماس به ایران به دعوت مرکز گفتوگوى تمدنها، و بازتاب آن در محافل علمى و مطبوعاتى، در نوع خود، یک حادثهى استثنایى در عرصهى فرهنگى کشور بود. واکنش متفاوت مطبوعات به این سفر و سخنرانىهایى که وى در ایران داشت، حکایت از حساسیتموضوع مىکرد. هابرماس دو سخنرانى ایراد کرد: اولى، با عنوان «عصرمداراى دینى در جوامع غربى» در انجمن حکمت و فلسفه و دومى، همین سخنرانى در دانشگاه تهران.(1)
روزنامههاى اصلاحطلب با عناوین درشت و در صفحهى اول خود از این سفر استقبال کردند. روزنامهى کیهان با اشاراتى کوتاه و روزنامهى جمهورى اسلامى، در یک مقالهى مستقل،(2) به نقد دیدگاههاى او و انگیزهى بانیان این حرکت پرداختند. براى نمونه، در مقالهى روزنامهى جمهورى اسلامى آمده است: «سخنرانى هابرماس در دانشگاه تهران، دعوت به استحالهى نظام اسلامى است و این شگفتآور است که افرادى وابسته به حاکمیت، چنین تریبونى را در دانشگاه تهران ترتیب مىدهند و از بیتالمال مسلمین هزینه مىکنند تا چنین شخصى به کشور ما سفر کند و علیه حکومت دینى تبلیغ نماید.» و در توضیح این مدعا افزود: «عصارهى سخنان هابرماس در دانشگاه تهران این است که پیوند دین و حکومت باید از هم گسسته شود؛ ولى او توضیح نمىدهد که چه تعریفى از دین دارد و از نظام حقوقى اسلام چه اطلاعاتى دارد.» در عین حال نویسندهى مقاله تأکید دارد که سخنان هابرماس نشان مىدهد که «آرمان عصر روشنفکرى براى حذف دین از جامعه با شکست مواجه شده است.» و نیز در این مقاله آمده است که از سخنرانى هابرماس مىتوان استفاده کرد که «جامعهى روشنفکر ما جامعهاى عقبافتاده و از درک تحولات فکرى جهان امروز عاجز است؛ زیرا آنچه اینان در کشور ما تکرار مىکنند روشنفکران اروپایى مدتهاست که از آن گذشته و حتى امروز منکر آنند».
البته روزنامهى رسالت به درج کامل سخنرانى هابرماس پرداخت و در معرفى مقاله، اشارهاى نقدگونه را افزود؛(3) ولى بر خلاف دو روزنامهى گذشته، تقابل جدى با این موضوع نداشت. روزنامهى انتخاب نیز به انتشار متن کامل سخنرانى حاضر پرداخت و هیچ گونه نقدى را ارائه نکرد.(4) چنان که گفته شد، روزنامههاى دیگر نه تنها به صورتهاى مختلف مضمون و متن سخنرانى هابرماس را انعکاس دادند، بلکه در توضیح و تبلیغ اندیشههاى او مقالات متعددى را به چاپ رساندند.(5) روزنامهى نوروز تا بدانجا پیش رفت که اندیشههاى هابرماس را با شهید مطهرى مقایسه کرد و از همسانى یا همسویى این دو دیدگاه دفاع کرد.(6)
این گزارش را از آن رو ارائه کردیم تا به دامنهى بازتاب اندیشهى هابرماس در این دوره توجه شود. حال این پرسش مطرح است که بهراستى او در بین سایر متفکران غربى داراى چه امتیاز و ویژگى خاصى بود که چنین مورد استقبال و بحث و گفتوگو قرار گرفت. به نظر مىرسد این استقبال هم به محتواى سخنرانى او بازمى گشت و هم به شرایط خاص سیاسى و فرهنگى کشور در دورهى حضور او. در اینجا، بدون تحلیل شرایط یادشده و انگیزهى بانیان این حرکت، با نظرى به محتواى این سخنرانى، نکاتى را به استحضار خوانندگان محترم مىرسانیم. با این توضیح که بحث پیرامون مبانى و مفاهیم اساسى نظریهى هابرماس نیاز به مجالى دیگر دارد.(7)
1. تحلیل هابرماس از رویارویى مدرنیزاسیون و کلیسا در آستانهى ورود غرب به دنیاى مدرن در مجموع پذیرفتنى است و مىتوان با وى همراه شد که بازى «همه یا هیچ» داستان کشاکش عقل و دین در دنیاى غرب بوده است. همچنین مىپذیریم که واقعیت جامعهى غربى در طول دو یا سه سدهى گذشته نه دینزدایىِ سکولارها را تأیید مىکند و نه آنچه را که در جامعهى مدرن رخ داد، به کلى، در تقابل با دین و معنویت قرار داشته است. با این حال، دو ضعف عمده در تحلیل هابرماس وجود دارد: نخست آنکه ایشان به راحتى به تعمیم و تطبیق مطالب پیشگفته بر دنیاى شرق، به ویژه جوامع اسلامى، اقدام مىکند که به دلایل و شواهد مختلف مىتوان این مقایسه را نادرست دانست. البته جاى تردید نیست که هر جامعهاى که با مدرنیسم همراه مىشود، تا حدودى، مشمول همان فرآیند کلى خواهد شد؛ اما ارائهى یک تئورى و مدل واحد براى همهى حوزهها و فرهنگها چندان عالمانه نیست؛ دوم اینکه حتى با نگرش عمیقتر نمىتوان جهان غرب را، به طور کلى، با همان تئورى اولیهى هابرماس به تحلیل و بررسى نشست. واقعیت این است که ظاهراً غرب، دیگر از کلیّت و یکپارچگى نمادین خود خارج شده است و احتمالاً شاهد ظهور یک تکثرگرایى در جهان غرب و جوامع تحت تأثیر یا تسلط آن خواهیم بود.
از یک سو، ظهور جنبشهاى نوین دینى و اوجگیرى بنیادگرایى دینى همراه با گرایشهاى روزافزون به معنویت و موعودگرایى و، از سوى دیگر، تلاش آمریکا و همپیمانان او براى تسریع در برنامهى جهانىسازى که، در واقع، چیزى جز یکسانسازى جهان بر اساس مدل مدرنیزاسیون نیست، جملگى نوید شرایط جدیدى را مىدهد که در آن، غرب با یک ناهمگرایى میان گرایشهاى سکولاریستى و مدرنیستى، از یک سو، و گرایشهاى دینگرایى یا حتى اصولگرایى، از سوى دیگر، روبهرو خواهد بود.
2. با این وصف، مىتوان به تلقى هابرماس از «پستسکولاریسم» انتقاد کرد. تصویر او از پستسکولار «استمرار وجود دین در محیطى که همچنان سکولار است» مىباشد؛ به این معنا که «دین همچنان در چارچوب متمایز مدرنیته براى بخش بزرگى از ملت نیرویى مؤثر در شکلدهى به شخصیت آنها به شمار مىآید و از طریق اظهارنظرهاى کلیساها و همچنین جمعیتها و مجامع دینى همچنان در افکار عمومى سیاسى تأثیر بهسزایى مىگذارد». به نظر مىرسد که پیش از هر چیز باید به مفهوم سکولاریسم بازگردیم تا معلوم شود آنچه هابرماس به عنوان پستسکولاریسم مطرح مىکند چه تفاوتى با سکولاریسم دارد. سکولاریسم، در معناى دقیق خود، به این معناست که یگانه معیار در مناسبات اجتماعى، عرف و عقل خودبنیاد بشرى است و ارزشها و احکام دینى، مادام که با معیارهاى یادشده سنجش نشود، پذیرفته نیست. بنابراین، آنچه را که هابرماس به عنوان پستسکولاریسم مطرح مىکند، چیزى جز همان سکولاریسم نیست. از این رو باید گفت که نظریهى وى نمىتواند تحولات جهانى و از جمله، تحولات جوامع غربى و روىگردانى انسان مدرن از آرمانهاى روشنگرى را تفسیر کند. پستسکولاریسم در معناى حقیقى آن، در واقع اشاره به یک نوع تجدید نظر از بنیانهاى فرهنگى و فلسفى سکولاریسم دارد و در جستوجوى روشهاى نوینى براى حضور فعالتر اخلاق، معنویت و دین در ساخت و بافت مناسبات اجتماعى و بینالمللى است.
3. هابرماس از شرایط پستسکولار با عنوان «عقلانى کردن جهان زندگى» یاد مىکند. منظور او از عقلانى کردن جهان نیز گویاى این نکته است که نظریهى او چیزى فراتر از اندیشهى سکولاریسم ارائه نمىکند و واژهى پستسکولاریسم تنها نامى جدید بر همان نظریهى کهنه است. سه ویژگى را که او براى عقلانى کردن جهان زندگى یاد مىکند، مىتوان به صورت زیر خلاصه کرد: 1. فردگرایى در حوزهى اشخاص؛ 2. تزلزل و نسبیتگرایى در سنتهاى فرهنگى و در نتیجه «پلورالیسم فزایندهى ارزشها و جهانبینىها» و 3. ارزشزدایى از همهى نهادها و نوسازى مستمر نهادها بر اساس ارزشها و هنجارهاى نوپیدا. چنان که پیداست، عقلانیتى که او معرفى مىکند، چیزى جز عقلانیت مدرن نیست و همان طور که او نیز اعتراف دارد این فرآیند همان سکولاریزاسیون و مدرنیزاسیون است که البته دیدگاه تازهاى نیست.
4. حال باید دید که پیام اصلى هابرماس براى مخاطبان خود در ایران چه بوده است و او چه هدیهاى را براى جمهورى اسلامى به ارمغان آورده است. ایشان از همهى مقدمات بالا، چنین نتیجه مىگیرد: «در جریان طولانى عقلانى ساختن جهان زندگى، ادیان... باید از ادعاى خود در مورد شکلدهى ساختار زندگى، که نه فقط در بردارندهى وجود افراد بلکه دربرگیرندهى حکومت و جامعه نیز باشد، دست بردارند.» و اضافه مىکند: «بدین ترتیب پیوند حکومت و دین از هم گسسته مىشود، در حالى که منش جامعهى دینى از قوانین جامعهى سکولار متمایز مىشود». انصافاً صریحتر و قاطعتر از این عبارت نمىتوان مفاد یک سکولاریسم تمام عیار را بر زبان راند. ترجمهى پیام او به زبان روشنتر براى مخاطبان مسلمان ایرانى این است که اسلام باید از ادعاى خود در مورد شکلدهى ساختار و زندگى، که دربرگیرنده حکومت و جامعه باشد، دست بردارد و تنها به توصیههاى اخلاقى براى اصلاح منش اشخاص اکتفا کند. او به مردم ایران پیشنهاد مىکند که قوانین خود را سکولار کرده و به جاى اسلامى بودن حکومت و مناسبات اجتماعى، به اسلامى بودن منش و رفتار افراد جامعه اکتفا کنند.
با این وصف، هابرماس باید به دو سؤال اساسى پاسخ مىگفت که حتى اشارهاى هم بدان نداشته است، نخست آنکه با بیرون راندن قوانین اسلامى از حوزهى اقتصاد، سیاست و فرهنگ، کدام قانون جاىگزین آنها مىشود؟ مگر نه این است که اندیشههاى حقوقى، اقتصادى و سیاسى برخاسته از ایدئولوژىها هستند و در طول دو سدهى اخیر در جهان غرب، دو ایدئولوژى مشخص (لیبرالیسم و سوسیالیسم) به «شکلدهى ساختار زندگى» مشغول بودهاند؟ حقیقت این است که «قوانین سکولار» به معناى قوانین خنثى اصلاً وجود خارجى ندارد، بلکه تنها مقصود این است که این قوانین دینى نباشد. سؤال دوم این است که با حضور قوانین و هنجارهاى لیبرالیستى در مناسبات قدرت، چگونه مىتوان انتظار داشت که افراد با منش اسلامى در جامعه رفتار کنند. اگر این فرض در مورد تعداد معدودى درست باشد، در مورد عموم جامعه صادق نیست.
5. هابرماس در سخنرانى خود در دانشگاه تهران، به تطهیر مدرنیسم غربى پرداخته و همهى مفاسد و فجایع موجود در جهان غرب را، که به اعتراف محققان و اندیشمندان غربى خود معلول مدرنیته است، از دامان آن پاک کرد: «اما به نظر من، ما باید از نسبت دادن این صورتهاى مسخ شده، که بىتردید بر چهرهى مدرنیزاسیون اجتماعى نقش بستهاند، به ماهیت مدرنیته احتراز کنیم.» و با این تعبیر، به مخاطبان ایرانى اطمینان مىدهد که با انتخاب راه غرب و پذیرش مدرنیته، به سرنوشت اسفبارِ فرهنگى و اجتماعى غرب دچار نخواهید شد. تحلیل وى از این موضوع آن چنان سطحى است که خوانندهى آشنا گمان نمىکند که این دیدگاه را بتوان به یک باقىمانده از «مکتب انتقادى فرانکفورت» نسبت داد.
پى نوشت:
1) چکیدهى این سخنرانى را در روزنامه همشهرى 30/2/81 بنگرید. بر خلاف سخنرانى اول، این سخنرانى چندان مورد توجه قرار نگرفت و اساساً نکته تازهاى نداشت.
2) مقالهاى با عنوان «در حاشیه سخنرانى هابرماس در دانشگاه تهران»، 8/3/81 .
3) رسالت، 2/2/81
4) انتخاب، 29/2/81
5) براى نمونه رک: حیات نو، «دموکراسى مشورتى»، 26/2/81؛ همبستگى، «دربارهى گفتمان»، 25/2/81؛ نوروز، «تحلیل هستىشناختى نو، هابرماس از عقلانیت جهان زندگى»، 26/2/81 .
6) نوروز، 21/2/81
7) در مورد مبانى اندیشهى هابرماس، علاوه بر کتابهایى که به زبان فارسى ترجمه شده است، مقالاتى در همین مدت در نشریات کشور به چاپ رسید. براى نمونه رک: حیات نو، «دموکراسى مشورتى»، 26/2/81؛ نوروز، «تحلیل هستىشناسانه هابرماس از عقلانیت جهان زندگى»، 26/2/81؛ همبستگى، «دربارهى گفتمان»، 25/2/81 .
همشهرى، 29/2/81
حال مشخص شده است که تصویر بازى «همه یا هیچ» میان دین و روشنگرى با وضعیت کنونى، یعنى با وضعیت جوامع پستسکولار غرب، مطابقت ندارد. البته اصطلاح پستسکولار به این معنا نیست که سکولار کردن حاکمیت، روند معکوسى را طى کرده باشد.
از دیدگاه حکومت دموکراتیک مبتنى بر حقوق مدنى، که در غرب خوشبختانه پایههاى مستحکمى یافته است، تنها جوامع دینىاى معقول هستند که براى متدین کردن اعضاى جامعه خود دست به اجبار و اکراه نزنند. از طرف دیگر انتظارات روشنگران افراطى، همانند دغدغهها و نگرانىهاى مخالفان کلیسایى آنها، نامحقق مانده است. دین به عنوان نیروى مؤثر در زندگى به هیچ وجه از عرصهى اجتماع محو نشده و در هر حال، دین در طرز تلقى شهروندان از وجود و ساحت اخلاقى - سیاسى خودشان، اهمیت خود را حفظ کرده است.
بدیهى است که به لحاظ درجهى تحقق سکولاریزاسیون در میان ملتها تفاوتهایى وجود دارد. به عنوان مثال، جامعه مدنى در ایالات متحده آمریکا بیش از اسکاندیناوى و یا اروپاى غربى متأثر از محرکهاى نشأتیافته از جوامع دینى است. ولى تمامى جوامع غربى پستسکولار هستند؛ یعنى خود را با استمرار وجود دین در محیطى که همچنان سکولار است، وفق دادهاند. پیشوند «پست» یا «مابعد» در تعبیر پستسکولار دلالت بر این دارد که دین همچنان، در چارچوب متمایز مدرنیته، براى بخش بزرگى از ملت نیرویى مؤثر در شکلدهى به شخصیت آنها به شمار مىآید و از طریق اظهار نظرهاى کلیساها و مجامع دینى همچنان در عرصهى افکار عمومى سیاسى تأثیر بهسزایى مىگذارد. در مورد رابطه میان سنت و مدرنیته به نظر مىرسد محاسبهى سود و زیان پیچیدهتر از چیزى باشد که نظریههاى مبتنى بر تابع خطى تلقى کردن پیشرفت، و یا نظریههاى انحطاطنگر آخرالزمانى مىخواهند آن را بپذیرند؛ نظریههاى انحطاطنگرى که امروزه در لباس نقد پستمدرنیستى و هایدگرى از عقل نیز ظاهر مىشوند. این یک جانبهنگرىها به یک خلل و ابهام باز مىگردد. شکسته شدن صورتهاى سنتى زندگى طبعاً در همه جاى دنیا با درد همراه است.
اما این دردهاى ناشى از رها شدن را نباید با رنجهاى ناشى از سردى اجتماعى یک مدرنیزه کردن بىملاحظهى بنیانبرافکن اشتباه گرفت؛ مدرنیزه کردنى که همبستگىهاى دیرین را خراب مىکند؛ بىآنکه چیزى را جاىگزین آنها نماید. مىخواهم میان سه مقوم تمایز قایل شوم: 1. اشخاصى که باید در زندگى روزمره راهیابى درستى داشته باشند؛ 2. سنتهاى فرهنگىاى که این اشخاص با آن جهتیابى مىکنند؛ 3. نهادهایى که افعال این اشخاص در چارچوب آنها صورت مىگیرد. خود اشخاص، سنتها و نهادها در مکش گرداب عقلانى کردن جهان زندگى یا در این مکش متمایز شدن ساختارى قرار مىگیرند. اما مقصود از عقلانى کردن جهان زندگى چیست؟
اشخاص تحت الزامات آزادى فردى و فردگرایى قرار مىگیرند. از افراد به طور فزایندهاى توقع مىرود که روابط اجتماعى مستقلى داشته باشند و خود را بر اساس طرحهاى خاص خود از زندگى به فعلیت و تحقق برسانند. اما در مورد سنتهاى فرهنگى: این سنتها توان شکلدهى به زندگى فرافردى را نداشته و جایگاه استثنایى خود را از دست مىدهند. این سنتها تابع پذیرش نقادانه افراد شدهاند و به دانستنىهایى مبدل شدهاند که در آنها خطا راه دارد و همیشه در معرض تجدید نظر هستند؛ دستکم به صورت تفسیرهاى نوشونده از این دانستنىهاى خطاآمیز، قلمروهاى علم و تکنیک، حقوق و اخلاق، هنر و نقادى هنر نشأت مىگیرد و این تمایزى است که ماکس وبر با اتکا به آراى کانت میان این قلمروها قائل شده است. دسته سوم هم نهادهاى اجتماعى هستند. در مورد نهادهاى اجتماعى وضع چنین است که این نهادها ظاهر تغییرناپذیر و جوهر پایدار بودنشان را از دست مىدهند و به عنوان برساختههاى انسان شناخته مىشوند. مشروعیت و موجه بودن نظامهاى اجتماعى تحت شرایط پلورالیسم فزایندهى ارزشها و جهانبینىها، بیش از پیش، تابع روش استدلالى مدلل ساختن و پایهگذارى کردن ارزشها و هنجارها مىشود. این تغییر شکل صورت سنتى زندگى به صورت مدرن، از جانب کسانى که از آن متأثر مىشوند، سکولاریزاسیون نامیده مىشود؛ زیرا در جریان طولانى عقلانى ساختن جهان زندگى، ادیان باید از ادعاى خود در مورد شکلدهى ساختار زندگى، که نه فقط در برگیرندهى افراد، بلکه دربرگیرندهى حکومت و جامعه نیز باشد، دست بردارند. بدین ترتیب پیوند حکومت و دین از هم گسسته مىشود، در حالى که منش جامعهى دینى از قوانین جامعه سکولار متمایز مىشود.
از این منظر است که مىتوان گفت سکولاریزاسیون فقدان دردناک پیوندهاى سنتى و یقینیات نیز هست. البته عقلانى کردن جهان زندگى ممکن است این فقدان را جبران کند؛ آن هم با آزادىهاى فردى و همبستگىهاى انتزاعى(اما در عوض فراگیرتر و با ادامهى هرمنوتیکى، فارغ از جبرهاى سنتهایى که از فیلتر نقد عبور کردهاند و از زمختى خودرو بودنشان عارى شدهاند). به نظر مىرسد میان مستقل شدن نظامهاى کارکردى اجتماعى و شىء شدن، از یک جانب، و رو به توحش نهادن رفتارهاى روزمره همان قدر رابطهاى ضرورى برقرار نباشد که میان عقلانى کردن جهان زندگى و آسیبهاى آن چنین پیوند ضرورىاى برقرار نیست. از سوى دیگر، بىعدالتى فزاینده در دنیا، در حاشیه قرار گرفتن اقلیتهاى دینى، نژادى و قومى، تروریسم کسانى که با خودکشى دیگران را به قتل مىرسانند و آنارشیسم منازعات گروهى و باندى را نمىتوان نادیده گرفت. این آسیبهاى صورتهاى تخریب شده زندگى و شرایط فرو افتاده از شأنیت و منزلت زندگى نیز به عنوان یک واقعیت داخلى در چارچوب زمینهى تاریخى روند شتابگیرنده و بنبرافکن مدرنیزاسیون است. اما، به نظر من، باید از نسبت دادن این صورتهاى مسخ شده، که بىتردید بر چهرهى مدرنیزاسیون اجتماعى نقش بستهاند، به ماهیت مدرنیته احتراز کنیم. اینها تأثیرات پویایى خودبهخودى بازارهایى هستند که به نحو کافى تنظیم نشدهاند و از مهار سیاست خارج شدهاند و همچنین ظرفیتهاى قدرتى که به نحو کافى نهادینه نشدهاند و در نتیجه صورتهاى سنتى همبستگى اجتماعى را به یک سو مىرانند، بىآنکه صورتهاى جدیدى را جاىگزین کنند. در مدرنیته، ظرفیتهاى ارزشى هم وجود دارد: احترام متقابل؛ همبستگى با افراد دیگر؛ دموکراسى و حقوق بشر. اما این توانها و ظرفیتهاى ارزشى و هنجارهاى موجود در خود مدرنیته تنها در جایى مىتوانند به فعلیت برسند که میان سه قوهاى که باید پیوند جوامع مدرن را تضمین کنند، یک تقسیم کار متعادلى وجود داشته باشد. نه بازارهایى که نیروهاى مولدى را رها مىکنند مجازند از مهار اقدامات هدایتگرایانه سیاسىاى بگریزند که بر چارچوبهاى سازگار با رقابت اقتصاد اجتماعى نهاده مىشود، و نه هیچ یک از این دو مجازند از افکار عمومى خودسامانى جدا شوند که قدرت مفاهمهاى را به وجود مىآورند و مىتوانند، به وسیلهى شیوههاى رفتار دموکراتیک و حقوق مشروع، مشروعیت و شرایط تقریباً عادلانهاى را برقرار کنند.
البته تقسیم قدرت میان واسطههاى هدایتگر بازار و قدرت ادارى، از یک سو، و نیروهاى اجتماعى پیوند دهندهى همبستگى برآمده از مفاهمه، از سوى دیگر، همیشه و در همهى کشورها - اعم از درحالتوسعه و غرب - در معرض خروج از چارچوبهاست. در این جا اندیشههاى خود را جمعبندى مىکنم. تغییر شکل صورتهاى سنتى زندگى به صورتهاى مدرن را افرادى که متأثر از این پدیده هستند به عنوان سکولاریزاسیون ترجمه مىکنند و در جریان عقلانى کردن زندگى باید هر دینى، که پاى خود را از ادغام شدن با حکومت واپس مىکشد، از هر گونه ادعایى نسبت به شکلدهى همه جانبه و فراگیر تمامى حکومت و جامعه دست بردارد. نکته اصلى سخنرانى من این است که اولاً، دین، در چارچوب مدرنیته، تنها در صورتى مىتواند پابرجا بماند که بتواند در سه جهت وضعیت خود را روشن کند: 1. آگاهى دینى بتواند در مواجهه با سایر ادیان، که با هم به لحاظ معرفتى تفاوت دارند، به گونهاى معقول این مواجهه را سامان دهد؛ 2. در عرصهى مرجعیت علوم، خود را با مرجعیت علومى وفق دهد که انحصار اجتماعى دانش دنیایى را در اختیار دارند؛ 3. از منظر دینى در پى پیوند خود با حاکمیت مردم و حقوق بشر باشد. نکته اصلى در این است که جوامع پستسکولار خود را با استمرار وجود دینى وفق دادهاند که نیروى شکلدهندهاش به زندگى هنگامى مىتواند باقى بماند که بدون توسل به اقتدار سیاسى و تنها با تکیه به ابزار کلام خود دین، به گونهاى بىواسطه، وجدان آحاد جامعه را مورد خطاب قرار بدهد. در جوامع مبتنى بر دموکراسى غرب، این جریان سوم میان دو جریان طرفدار حرکت مستقیم روشنگرى، از یک طرف، و طرفداران تعصب دینباورانه، از سوى دیگر، راهى در این جهت مىگشاید. در این جوامع هم شهروندان دیندار حضور دارند و هم شهروندان بىدین. هر دوى اینها، در چالش سیاسى در مورد این مسئلهى حیاتى، از عقل خود در عرصهى عمومى بهره مىگیرند و بدین ترتیب جامعهى دیندار مىتواند، از طریق نهادهایى مثل انجمنها و جمعیتهاى دینى، نظر خود را در عرصه فرهنگى، اجتماعى و سیاسى اعمال بنماید.
اشاره
سفر هابرماس به ایران به دعوت مرکز گفتوگوى تمدنها، و بازتاب آن در محافل علمى و مطبوعاتى، در نوع خود، یک حادثهى استثنایى در عرصهى فرهنگى کشور بود. واکنش متفاوت مطبوعات به این سفر و سخنرانىهایى که وى در ایران داشت، حکایت از حساسیتموضوع مىکرد. هابرماس دو سخنرانى ایراد کرد: اولى، با عنوان «عصرمداراى دینى در جوامع غربى» در انجمن حکمت و فلسفه و دومى، همین سخنرانى در دانشگاه تهران.(1)
روزنامههاى اصلاحطلب با عناوین درشت و در صفحهى اول خود از این سفر استقبال کردند. روزنامهى کیهان با اشاراتى کوتاه و روزنامهى جمهورى اسلامى، در یک مقالهى مستقل،(2) به نقد دیدگاههاى او و انگیزهى بانیان این حرکت پرداختند. براى نمونه، در مقالهى روزنامهى جمهورى اسلامى آمده است: «سخنرانى هابرماس در دانشگاه تهران، دعوت به استحالهى نظام اسلامى است و این شگفتآور است که افرادى وابسته به حاکمیت، چنین تریبونى را در دانشگاه تهران ترتیب مىدهند و از بیتالمال مسلمین هزینه مىکنند تا چنین شخصى به کشور ما سفر کند و علیه حکومت دینى تبلیغ نماید.» و در توضیح این مدعا افزود: «عصارهى سخنان هابرماس در دانشگاه تهران این است که پیوند دین و حکومت باید از هم گسسته شود؛ ولى او توضیح نمىدهد که چه تعریفى از دین دارد و از نظام حقوقى اسلام چه اطلاعاتى دارد.» در عین حال نویسندهى مقاله تأکید دارد که سخنان هابرماس نشان مىدهد که «آرمان عصر روشنفکرى براى حذف دین از جامعه با شکست مواجه شده است.» و نیز در این مقاله آمده است که از سخنرانى هابرماس مىتوان استفاده کرد که «جامعهى روشنفکر ما جامعهاى عقبافتاده و از درک تحولات فکرى جهان امروز عاجز است؛ زیرا آنچه اینان در کشور ما تکرار مىکنند روشنفکران اروپایى مدتهاست که از آن گذشته و حتى امروز منکر آنند».
البته روزنامهى رسالت به درج کامل سخنرانى هابرماس پرداخت و در معرفى مقاله، اشارهاى نقدگونه را افزود؛(3) ولى بر خلاف دو روزنامهى گذشته، تقابل جدى با این موضوع نداشت. روزنامهى انتخاب نیز به انتشار متن کامل سخنرانى حاضر پرداخت و هیچ گونه نقدى را ارائه نکرد.(4) چنان که گفته شد، روزنامههاى دیگر نه تنها به صورتهاى مختلف مضمون و متن سخنرانى هابرماس را انعکاس دادند، بلکه در توضیح و تبلیغ اندیشههاى او مقالات متعددى را به چاپ رساندند.(5) روزنامهى نوروز تا بدانجا پیش رفت که اندیشههاى هابرماس را با شهید مطهرى مقایسه کرد و از همسانى یا همسویى این دو دیدگاه دفاع کرد.(6)
این گزارش را از آن رو ارائه کردیم تا به دامنهى بازتاب اندیشهى هابرماس در این دوره توجه شود. حال این پرسش مطرح است که بهراستى او در بین سایر متفکران غربى داراى چه امتیاز و ویژگى خاصى بود که چنین مورد استقبال و بحث و گفتوگو قرار گرفت. به نظر مىرسد این استقبال هم به محتواى سخنرانى او بازمى گشت و هم به شرایط خاص سیاسى و فرهنگى کشور در دورهى حضور او. در اینجا، بدون تحلیل شرایط یادشده و انگیزهى بانیان این حرکت، با نظرى به محتواى این سخنرانى، نکاتى را به استحضار خوانندگان محترم مىرسانیم. با این توضیح که بحث پیرامون مبانى و مفاهیم اساسى نظریهى هابرماس نیاز به مجالى دیگر دارد.(7)
1. تحلیل هابرماس از رویارویى مدرنیزاسیون و کلیسا در آستانهى ورود غرب به دنیاى مدرن در مجموع پذیرفتنى است و مىتوان با وى همراه شد که بازى «همه یا هیچ» داستان کشاکش عقل و دین در دنیاى غرب بوده است. همچنین مىپذیریم که واقعیت جامعهى غربى در طول دو یا سه سدهى گذشته نه دینزدایىِ سکولارها را تأیید مىکند و نه آنچه را که در جامعهى مدرن رخ داد، به کلى، در تقابل با دین و معنویت قرار داشته است. با این حال، دو ضعف عمده در تحلیل هابرماس وجود دارد: نخست آنکه ایشان به راحتى به تعمیم و تطبیق مطالب پیشگفته بر دنیاى شرق، به ویژه جوامع اسلامى، اقدام مىکند که به دلایل و شواهد مختلف مىتوان این مقایسه را نادرست دانست. البته جاى تردید نیست که هر جامعهاى که با مدرنیسم همراه مىشود، تا حدودى، مشمول همان فرآیند کلى خواهد شد؛ اما ارائهى یک تئورى و مدل واحد براى همهى حوزهها و فرهنگها چندان عالمانه نیست؛ دوم اینکه حتى با نگرش عمیقتر نمىتوان جهان غرب را، به طور کلى، با همان تئورى اولیهى هابرماس به تحلیل و بررسى نشست. واقعیت این است که ظاهراً غرب، دیگر از کلیّت و یکپارچگى نمادین خود خارج شده است و احتمالاً شاهد ظهور یک تکثرگرایى در جهان غرب و جوامع تحت تأثیر یا تسلط آن خواهیم بود.
از یک سو، ظهور جنبشهاى نوین دینى و اوجگیرى بنیادگرایى دینى همراه با گرایشهاى روزافزون به معنویت و موعودگرایى و، از سوى دیگر، تلاش آمریکا و همپیمانان او براى تسریع در برنامهى جهانىسازى که، در واقع، چیزى جز یکسانسازى جهان بر اساس مدل مدرنیزاسیون نیست، جملگى نوید شرایط جدیدى را مىدهد که در آن، غرب با یک ناهمگرایى میان گرایشهاى سکولاریستى و مدرنیستى، از یک سو، و گرایشهاى دینگرایى یا حتى اصولگرایى، از سوى دیگر، روبهرو خواهد بود.
2. با این وصف، مىتوان به تلقى هابرماس از «پستسکولاریسم» انتقاد کرد. تصویر او از پستسکولار «استمرار وجود دین در محیطى که همچنان سکولار است» مىباشد؛ به این معنا که «دین همچنان در چارچوب متمایز مدرنیته براى بخش بزرگى از ملت نیرویى مؤثر در شکلدهى به شخصیت آنها به شمار مىآید و از طریق اظهارنظرهاى کلیساها و همچنین جمعیتها و مجامع دینى همچنان در افکار عمومى سیاسى تأثیر بهسزایى مىگذارد». به نظر مىرسد که پیش از هر چیز باید به مفهوم سکولاریسم بازگردیم تا معلوم شود آنچه هابرماس به عنوان پستسکولاریسم مطرح مىکند چه تفاوتى با سکولاریسم دارد. سکولاریسم، در معناى دقیق خود، به این معناست که یگانه معیار در مناسبات اجتماعى، عرف و عقل خودبنیاد بشرى است و ارزشها و احکام دینى، مادام که با معیارهاى یادشده سنجش نشود، پذیرفته نیست. بنابراین، آنچه را که هابرماس به عنوان پستسکولاریسم مطرح مىکند، چیزى جز همان سکولاریسم نیست. از این رو باید گفت که نظریهى وى نمىتواند تحولات جهانى و از جمله، تحولات جوامع غربى و روىگردانى انسان مدرن از آرمانهاى روشنگرى را تفسیر کند. پستسکولاریسم در معناى حقیقى آن، در واقع اشاره به یک نوع تجدید نظر از بنیانهاى فرهنگى و فلسفى سکولاریسم دارد و در جستوجوى روشهاى نوینى براى حضور فعالتر اخلاق، معنویت و دین در ساخت و بافت مناسبات اجتماعى و بینالمللى است.
3. هابرماس از شرایط پستسکولار با عنوان «عقلانى کردن جهان زندگى» یاد مىکند. منظور او از عقلانى کردن جهان نیز گویاى این نکته است که نظریهى او چیزى فراتر از اندیشهى سکولاریسم ارائه نمىکند و واژهى پستسکولاریسم تنها نامى جدید بر همان نظریهى کهنه است. سه ویژگى را که او براى عقلانى کردن جهان زندگى یاد مىکند، مىتوان به صورت زیر خلاصه کرد: 1. فردگرایى در حوزهى اشخاص؛ 2. تزلزل و نسبیتگرایى در سنتهاى فرهنگى و در نتیجه «پلورالیسم فزایندهى ارزشها و جهانبینىها» و 3. ارزشزدایى از همهى نهادها و نوسازى مستمر نهادها بر اساس ارزشها و هنجارهاى نوپیدا. چنان که پیداست، عقلانیتى که او معرفى مىکند، چیزى جز عقلانیت مدرن نیست و همان طور که او نیز اعتراف دارد این فرآیند همان سکولاریزاسیون و مدرنیزاسیون است که البته دیدگاه تازهاى نیست.
4. حال باید دید که پیام اصلى هابرماس براى مخاطبان خود در ایران چه بوده است و او چه هدیهاى را براى جمهورى اسلامى به ارمغان آورده است. ایشان از همهى مقدمات بالا، چنین نتیجه مىگیرد: «در جریان طولانى عقلانى ساختن جهان زندگى، ادیان... باید از ادعاى خود در مورد شکلدهى ساختار زندگى، که نه فقط در بردارندهى وجود افراد بلکه دربرگیرندهى حکومت و جامعه نیز باشد، دست بردارند.» و اضافه مىکند: «بدین ترتیب پیوند حکومت و دین از هم گسسته مىشود، در حالى که منش جامعهى دینى از قوانین جامعهى سکولار متمایز مىشود». انصافاً صریحتر و قاطعتر از این عبارت نمىتوان مفاد یک سکولاریسم تمام عیار را بر زبان راند. ترجمهى پیام او به زبان روشنتر براى مخاطبان مسلمان ایرانى این است که اسلام باید از ادعاى خود در مورد شکلدهى ساختار و زندگى، که دربرگیرنده حکومت و جامعه باشد، دست بردارد و تنها به توصیههاى اخلاقى براى اصلاح منش اشخاص اکتفا کند. او به مردم ایران پیشنهاد مىکند که قوانین خود را سکولار کرده و به جاى اسلامى بودن حکومت و مناسبات اجتماعى، به اسلامى بودن منش و رفتار افراد جامعه اکتفا کنند.
با این وصف، هابرماس باید به دو سؤال اساسى پاسخ مىگفت که حتى اشارهاى هم بدان نداشته است، نخست آنکه با بیرون راندن قوانین اسلامى از حوزهى اقتصاد، سیاست و فرهنگ، کدام قانون جاىگزین آنها مىشود؟ مگر نه این است که اندیشههاى حقوقى، اقتصادى و سیاسى برخاسته از ایدئولوژىها هستند و در طول دو سدهى اخیر در جهان غرب، دو ایدئولوژى مشخص (لیبرالیسم و سوسیالیسم) به «شکلدهى ساختار زندگى» مشغول بودهاند؟ حقیقت این است که «قوانین سکولار» به معناى قوانین خنثى اصلاً وجود خارجى ندارد، بلکه تنها مقصود این است که این قوانین دینى نباشد. سؤال دوم این است که با حضور قوانین و هنجارهاى لیبرالیستى در مناسبات قدرت، چگونه مىتوان انتظار داشت که افراد با منش اسلامى در جامعه رفتار کنند. اگر این فرض در مورد تعداد معدودى درست باشد، در مورد عموم جامعه صادق نیست.
5. هابرماس در سخنرانى خود در دانشگاه تهران، به تطهیر مدرنیسم غربى پرداخته و همهى مفاسد و فجایع موجود در جهان غرب را، که به اعتراف محققان و اندیشمندان غربى خود معلول مدرنیته است، از دامان آن پاک کرد: «اما به نظر من، ما باید از نسبت دادن این صورتهاى مسخ شده، که بىتردید بر چهرهى مدرنیزاسیون اجتماعى نقش بستهاند، به ماهیت مدرنیته احتراز کنیم.» و با این تعبیر، به مخاطبان ایرانى اطمینان مىدهد که با انتخاب راه غرب و پذیرش مدرنیته، به سرنوشت اسفبارِ فرهنگى و اجتماعى غرب دچار نخواهید شد. تحلیل وى از این موضوع آن چنان سطحى است که خوانندهى آشنا گمان نمىکند که این دیدگاه را بتوان به یک باقىمانده از «مکتب انتقادى فرانکفورت» نسبت داد.
پى نوشت:
1) چکیدهى این سخنرانى را در روزنامه همشهرى 30/2/81 بنگرید. بر خلاف سخنرانى اول، این سخنرانى چندان مورد توجه قرار نگرفت و اساساً نکته تازهاى نداشت.
2) مقالهاى با عنوان «در حاشیه سخنرانى هابرماس در دانشگاه تهران»، 8/3/81 .
3) رسالت، 2/2/81
4) انتخاب، 29/2/81
5) براى نمونه رک: حیات نو، «دموکراسى مشورتى»، 26/2/81؛ همبستگى، «دربارهى گفتمان»، 25/2/81؛ نوروز، «تحلیل هستىشناختى نو، هابرماس از عقلانیت جهان زندگى»، 26/2/81 .
6) نوروز، 21/2/81
7) در مورد مبانى اندیشهى هابرماس، علاوه بر کتابهایى که به زبان فارسى ترجمه شده است، مقالاتى در همین مدت در نشریات کشور به چاپ رسید. براى نمونه رک: حیات نو، «دموکراسى مشورتى»، 26/2/81؛ نوروز، «تحلیل هستىشناسانه هابرماس از عقلانیت جهان زندگى»، 26/2/81؛ همبستگى، «دربارهى گفتمان»، 25/2/81 .
همشهرى، 29/2/81