روی کردهای متفاوت در تاریخ فلسفه نگاری
حوزه های تخصصی:
دریافت مقاله
آرشیو
چکیده
از نظر آقاى ملکیان، مطالعهى تاریخ هر علمى براى فهم بهتر آن علم ضرورى است و این ضرورت، در فلسفه، فزونى مىیابد. به گفتهى ایشان ما نیازمند نهضت ترجمهایم و براى ما زمان تألیف فرا نرسیده است. فلسفه، به دلیل لزوم آزادىاش، نمىتواند متصف به اوصاف اسلامى، یهودى، مسیحى و... شود؛ به همین دلیل، آنچه به نام فلسفهى اسلامى شناخته شده است، در واقع، الاهیات است. البته باید پذیرفت که مواضع فلسفى، دینى و هنرى ما به سنخ روانى ما وابسته است.متن
یوسف ثانى: اگر بپذیریم که شناخت هر علمى با وقوف به تاریخ آن علم بهتر میسر مىشود، آیا این قاعده دربارهى فلسفه هم صدق مىکند؟
ملکیان: در مدخلیت داشتن اطلاع از تاریخ فلسفه در فهم فلسفه باید به طور مضاعف تأکید کرد. موضوعات مورد بحثِ فلسفه، امور محسوس و ملموس(1) نیستند؛ بلکه امور انتزاعىاند(2) و چیستى امور انتزاعى به مقصود و مراد آن کسى وابسته است که دربارهى آنها سخن مىگوید. بنابراین، اگر لفظِ دال بر یک امر انتزاعى، در طول تاریخ، وحدت داشته باشد و هیچ گونه تغییرى نکند، ولى مؤلفههاى مفهومى آن، آهسته آهسته، در ذهن متفکران عوض بشود، آنگاه، در واقع، با هویتهاى مختلفى سر و کار داریم و از این حیث اهمیت دارد که بدانیم این مفهوم، در اذهان متفکرانى که با لفظِ متناظرِ این مفهوم سر و کار داشتهاند، چه تطورى پیدا کرده است. بدین ترتیب، هم به لحاظ موضوعات فلسفى، هم به لحاظ مسائل فلسفى، هم به لحاظ روىکردهاى فلسفى و هم به لحاظ جوابهاى مسائل فلسفى، چارهاى جز این نداریم که وقتى با فلسفه سر و کار پیدا مىکنیم کار را با تاریخ فلسفه آغاز کنیم.
آیا باید ابتدا به معرفتشناسى و، پس از آن، به وجودشناسى بپردازیم یا اینکه نخست باید وجودشناسى کنیم و بعد معرفتشناسى؟
به نظر مىآید که اگر بخواهیم جهانِ واقع را بشناسیم، نخست باید ببینیم که اساساً تا چه اندازه از قدرت شناخت برخورداریم، گستره و محدودهى شناخت انسان تا چه حد است، قواى شناختى چه قوایى هستند و ابزار و منابع شناخت ما کدامند.
بنابراین، اول باید معرفتشناسى بکنیم و بعد وجودشناسى. اما، از سوى دیگر، به نظر مىآید که اگر بخواهیم به تقدم معرفتشناسى بر وجودشناسى قائل شویم یک مشکل دیگر پیش مىآید و آن اینکه ما مىخواستیم بدانیم که این قواى علىالادعا شناختى ما، آیا واقعاً قواى شناختى عالم واقع هستند یا نه. اما براى اینکه بدانیم اینها عالم واقع را درست مىشناسانند یا نه، باید نخست بدانیم که عالم واقع چیست و بعد ببینیم تصویرى که این قوا از عالم واقع به دست مىدهند با خود عالمِ واقع سازگارى دارد یا ندارد. پس اول باید ببینیم که چه چیزهایى واقعیت دارند تا بعد ببینیم که این تصاویر ذهنى ما با آن چیزهاى واقعیتدار مىخوانند یا نمىخوانند. واقعیت این است که خود من هنوز نتوانستهام از این دور خارج شوم. نمىتوانم بفهمم که در باب تقدم یا تأخر منطقى معرفتشناسى نسبت به وجودشناسى چه مىتوان گفت.
قیصرى: آیا فلسفه، در مقام تعریف و انتزاع، با آنچه در مقام واقع و تحقق رخ داده، تعارض و تباینى دارد؟ به عبارت دیگر، آیا در مقام تحقق، فلسفه سیر استکمالى و رو به پیش داشته است؟
ملکیان: جواب گفتن به این سؤال نیز براى من دشوار است؛ ولى دو، سه نکته دربارهى آن به نظر مىآید: نکتهى اول این است که شما در علوم تجربى - اعم از علوم تجربىِ طبیعى، مانند شیمى، فیزیک و زیستشناسى، و علوم تجربى انسانى مثل روانشناسى، جامعهشناسى و اقتصاد - واقعاً پیشرفتى را احساس مىکنید و بنابراین، مىتوان گفت که سیر این علوم، استکمالى و به تعبیر شما تکاملى است. دربارهى این علوم مىتوان دم از پیشرفت زد؛ اما، براى مثال، آیا شما واقعاً مىتوانید بگویید که هایدگر از افلاطون پیشرفتهتر است، یا راسل از هیوم پیشرفتهتر است؟
استکمال یا عدم استکمال فلسفه به غایت فلسفه بستگى پیدا مىکند و چون دربارهى غایت فلسفه، اجماعى نیست نمىتوانیم بگوییم که فلسفه، در طول تاریخ، استکمال داشته یا سیر قهقرایى؛ یا گاهى استکمال داشته و گاهى سیر قهقرایى.
نکتهى دوم این است که قبول مىکنم که پروندهى هیچ مسئلهى فلسفى مختومه نشده است و هیچ وقت نمىتوانیم بگوییم که پرونده فلان مسئلهى فلسفى مختومه شده است. اما این بدان معنا نیست که هر دو موضع، برابر هستند؛ چنین نیست که همهى کسانى که مثلاً به تهران نرسیدهاند فاصلهشان با تهران با هم مساوى باشد. در واقع، نوعى تقرب به حقیقت را مىتوانیم قبول کنیم و، از این لحاظ، مىتوانیم قائل شویم که تقرب به حقیقت در اینجا یا آنجا بیشتر است؛ ولى در باب اصابت این یا آن به حقیقت نمىتوان سخن گفت. در عین حال، ما از سعى فلسفى مأیوس نیستیم؛ از آن رو که از نزدیک یا نزدیکتر شدن به حقیقت مأیوس نیستیم.
اشارهى آقاى دکتر قیصرى به این نکته هم بود که آیا انسان در فلسفیدن خویش از تیپ و سنخ روانىِ خود مىتواند فارغ شود؟ به اعتقاد من، نه. ما به هنگام فلسفیدن نمىتوانیم از سنخ روانى خودمان کاملاً بیرون بیاییم. به این حیث، سخن ویلیام جیمز در ابتداى کتاب پراگماتیسم را کاملاً قبول دارم که ما، تا حد بسیار فراوانى، پیدایش مکتبهاى مختلف فلسفى و ظهور مواضع متفاوت فلسفى را مرهون تیپهاى روانى فیلسوفان هستیم و تاریخ فلسفه تاریخ تصادم طبایع انسانهاست. ما، تا حد زیادى، تحت تأثیر طبع و مزاج روانى خویش است که تجربهگرا مىشویم یا عقلگرا، بدبین مىشویم یا خوشبین، قائل به جبر مىشویم یا قائل به اختیار، شکاک مىشویم یا جزمىاندیش، مادى مىشویم یا الاهى، متدین مىشویم یا بىدین.
این امر، یعنى وابسته بودن مواضع فلسفى، دینى و هنرى ما به سنخ روانى ما باعث تنوع در ناحیه فلسفه، دین و هنر مىشود. به نظر مىرسد از این امر گریزى نیست و، از این رو، همهى این حیطهها مشمول یک نوع نسبیت هستند.
عباسى: جناب استاد! دربارهى مطلب اخیر که در باب نسبت میان سنخ روانى افراد و فلسفهورزى یا دینورزیشان فرمودید، این سؤال به ذهن مىآید که آیا، به این ترتیب، فلسفه یا دین را به روانشناسى تقلیل نمىدهیم؟ ما در فلسفه از مدعى طلب دلیل مىکنیم و کارى به سنخ روانى او نداریم.
ملکیان: اینکه گفته شود که فیلسوف نه تنها در زندگى عادى و روزمره، بلکه حتى به هنگام تفلسف نیز، تحت تأثیر سنخ روانى خویش است، یک سخن است، و اینکه فلسفه را به روانشناسى تقلیل بدهیم، سخنى دیگر است. فیلسوف، در حال فلسفیدن و در حال اتخاذ مواضع فلسفى، کاملاً تحت تأثیر سنخ روانى خود است؛ اما، در عین حال، این بدان معنا نیست که راه گفتوگو میان فیلسوفان و راه نفى و اثبات مدعیات فلسفى و راه تقویت و تضعیف ادلهى فلسفى بسته است. همچنان که در علوم تجربى مطالبهى دلیل مىکنیم، در فلسفه هم مىتوان مطالبهى دلیل کرد. آنجا که مىخواهیم تصمیم بگیریم دلیل مدعى را بپذیریم یا نپذیریم، سنخ روانى ما، اثر خود را مىگذارد. یعنى برهانى براى شما قانع کننده است و براى من قانع کننده نیست و بالعکس. بنابراین، نمىخواهم بگویم که به محض اینکه پاى طبایع و سنخها به میان بیاید، راه گفتوگو، تقویت و تضعیف ادله و نفى و اثبات مدعیات بسته مىشود، بلکه مىخواهم بگویم که ما در فلسفه نرسیدهایم به آن چیزى که در علوم تجربى و مخصوصاً در علوم تجربىِ طبیعى به آن رسیدهایم. نمىخواهم بگویم که فلسفه بالمآل به روانشناسى قابل ارجاع و تحویل است. البته، به یک معناى بسیار عمیق، علوم و معارف بشرى همگى قابل احاله و تقلیل به روانشناسى است؛ براى اینکه بازگشت همهى علوم و معارف، به شناخت انسان از جهان هستى است و این آگاهى نمىتواند از ساختار ذهنى انسان بالمرّه آزاد و رها باشد. این قول، تا حدودى، یک نوع بازگشت به سخن کانت است و به یک معنا، عمیقتر از آن است؛ زیرا کانت قوالبى را که آدمى به هنگام شناخت جهان هستى، از آنها گریز و گزیرى ندارد قوالب ذهنى مىدانست. اما مراد ویلیام جیمز قوالب نفسانى یا قوالب روانى است. ذهن انسان فقط یک بخش از آن است. به تعبیر دیگر، کانت گویى فقط به چارچوبهاى نوعى بشر توجه دارد، اما جیمز چارچوبهاى فردى انسانها را نیز دخیل مىداند؛ به این معنا، بازگشت همهى علوم، به روانشناسى است.
عباسى: اما به نظر مىرسد جایگاه دلیل در این نظریه روشن نیست؛ یعنى با توضیحى که فرمودید، همچنان به نظر مىرسد که دلیل به علت احاله مىشود. سؤال من این است که جایگاه دلیل کجاست و آیا شأن مستقلى دارد یا نه؟
ملکیان: در واقع، علتها دو قسم هستند: علتهاى معرفتى؛ علتهاى غیر معرفتى. علتهاى معرفتى همان ادلهاند. به تعبیر فلسفى، قبول و رد آرا و نظرات هم امرى است ممکنالوجود، و هر ممکنالوجودى نیازمند علت است؛ پس ردّ و قبول هم علت دارد. اما بحث بر سر این است که ردّ و قبولها هم مىتوانند علتهاى معرفتى داشته باشند، هم علتهاى غیر معرفتى. ویلیام جیمز در آن جستار معروف اراده معطوف به باورش به این نکته اشاره مىکند که قبول یا ردّ سخنان دیگران علتهاى عدیدهاى دارد: القائات دوران کودکى، تلقینات معلمان و مربیان، عشق، نفرت، بیم، امید، منفعت شخصى، منفعت گروهى و استدلال. استدلال فقط یکى از این علتهاست. بنابراین، تمام بحث بر سر این است که آیا در میان این علتها، استدلال مىتواند همهى علتهاى دیگر را دفع بکند یا نه؟ آیا ردّ و قبولهاى ما مىتوانند همگى فقط بر اساس استدلال باشند و عشق، نفرت، بیم، امید، منفعت شخصى، منفعت گروهى، تلقینهاى دوران تعلیم و تربیت، و القائات دورهى کودکى هیچ نقشى نداشته باشند؟ نظر شخصى ویلیام جیمز، که به گمان من هم نظر صائبى است، این است که چنین چیزى امکان ندارد.
در واقع رشد فلسفىاى که ما مىکنیم همیشه به این است که بفهمیم آیا باید آنچه را که قبلاً ناآگاهانه پذیرفته بودهایم، آگاهانه بپذیریم یا نپذیریم.
سنخ روانى انسان در اینکه چه گزارههایى براى وى وضوح داشته باشند مؤثر است و همین جاست که به رأى کسى مانند پلنتینجا نزدیک مىشویم که مىگفت اصلاً گزارهى «خدا وجود دارد» براى برخى واضح است. به همین جهت، هم مطالبهى دلیلى براى آن نمىکنند و هم شما حق ندارید که از ایشان مطالبهى دلیل کنید. براى اینان این گزارهها properly basicهستند. وى قائل بود براى کسى که یک نحوه زندگى خاص متدینانه دارد، گزارهى «خدا وجود دارد» گزارهاى واضح است و آدمى براى قضیهى واضح دلیل نمىخواهد؛ بنابراین، نباید بگوییم که وى به سخنى بىدلیل قائل است. براى او «خدا وجود دارد» همان مقدار واضح است که براى شما این واضح است که مثلاً چیزى که مىچشید، شیرین است و همین جاست که به نظر من پلنتینجا به ویتگنشتاین نزدیک مىشود. به نظر او یک شیوهى زندگى(3) خاص، براى کسانى که آن شیوهى زندگى را دارند، بعضى گزارهها را واضح مىکند و بعضى گزارهها را ناواضح. مىخواهم بگویم که مصادیق قضایاى واضح براى ما انسانها بسته به سنخهاى روانىاى که داریم متفاوت است؛ وگرنه همهى ما هم قضایایى واضح در ذهنمان هست، هم قضایاى غیر واضح و براى آن قضایاى غیر واضح از طرف مقابلمان مطالبهى دلیل مىکنیم. باز از همین جا به مطلب دیگرى نقب مىزنم: میزان اقناعکنندگى ادله یکسان نیست. این طور نیست که بگوییم فلان دلیل براى همه قانعکننده است و فلان دلیل براى هیچکس قانع کننده نیست. میزان قانعکنندگى ادله یک امر نسبى(4) است. یک دلیل واحد مىتواند براى کسانى قانعکننده باشد و براى کسان دیگرى قانعکننده نباشد.
ما هنوز به عصر تألیف نرسیدهایم و باید نهضت ترجمه بهپا کنیم؛ زیرا اگر مىخواهیم با تألیف، علم را یک گام جلو ببریم، نخست باید به تمام گامهایى که قبلاً طى شده وقوف داشته باشیم. در غیر این صورت، اثر ما از تألیفات غربیان عقبتر است. براى جلوگیرى از چنین وضعى ابتدا باید قوىترین آثارى را که در غرب منتشر شده به زبان فارسى ترجمه کنیم. به این لحاظ، احیاى نهضت ترجمه ضرورى است.
قیصرى: شما فرمودید الان زمان تألیف نرسیده است ولى روشن است که تفکر نمىتواند معطل ترجمه بماند و پس از ترجمه شروع به اندیشیدن و فعالیت فکرى و تألیفى کند.
متأسفانه دانشجویان ما هنوز، به درستى و به قدر کافى، زبان فلسفه را نمىدانند. اگر به جاى اینکه سبکهاى ترجمه را گسترده کنیم و به افراط و تفریطهایى مانند عربىزدایى و گاهى عربىگرایى بپردازیم؛ به تأمل در فلسفه، فعالیت دقیق فلسفى و فراگیرى خود زبان فلسفه روى آوریم، نتایج بهترى عایدمان مىشود. در آن صورت، دیگر معطل پیدایش ترجمههاى جدید از مطالب و مکاتب فلسفى نخواهیم بود.
ملکیان: با نکات شما موافقم و فقط به ذکر دو مطلب مىپردازم. مطلب اول، اینکه شما ممکن است مقاله، رساله و یا کتابى در باب موضوعى بنویسید و اتفاقاً آن اثر خیلى هم موفق باشد. این مسئله را به صورت موردى مىپذیرم؛ ولى یک انسان محقق و متفکر همیشه دغدغهى این را دارد که نظریههاى او را دیگران ارائه کرده و حتى شرح، نقد و یا رد شده باشند. البته ما نباید منفعل باشیم؛ ولى فعالیت هر کسى باید بعد از وقوف بر فعالیتهایى دیگران باشد.
مطلب دوم آنکه گاهى بحث در باب مکتوبات است و گاهى در باب تحقیقات. سخن این است که در فرآیندِ کتابت و نشر، تقدم را به ترجمه بدهیم. اما مسئلهى مطالعه و تحقیق با فرآیند کتابت و نشر تفاوت دارد و این دو نباید با هم خلط شوند.
عباسى: با توجه به وظیفهى فلسفهى اسلامى مفهوم نقد را در این فلسفه چگونه مىبینید؟
ملکیان: دربارهى اصطلاح «فلسفهى اسلامى» جملهى معترضهاى بگویم و بعد، در طى گفتوگو، با تسامح، همین اصطلاح را به کار ببریم. بنده بر خلاف کسانى مثل ژیلسون، که معتقدند فلسفهى دینى وجود دارد، واقعاً نمىتوانم بفهمم که چگونه مىشود «فلسفه» را با مضافالیه دین - اعم از «مسیحیت»، «اسلام» و... یا با صفاتى چون «مسیحى»، «اسلامى» و... - ترکیب کرد؛ زیرا در فلسفه نفى و اثبات، رد و قبول و نقض و ابرام به اقتضاى برهان و دلیل عقلى صورت مىگیرد؛ یعنى در فلسفه هر گونه تقویم و ارزشگذارى معرفتى باید بر اساس دلیل و برهان عقلى باشد، اگر فلسفه این باشد (که ظاهراً مدعاى فیلسوفان مسلمان هم همین است.) پس با ریاضیات و منطق تفاوتى ندارد. همان طور که نمىشود گفت ریاضیات اسلامى و غیر اسلامى، منطق اسلامى و غیر اسلامى، فلسفهى اسلامى و فلسفهى غیر اسلامى را نیز نمىتوان به کار برد؛ زیرا در فلسفه هرگاه کسى سخنى بگوید از او دلیل عقلى مىخواهند و بر اساس دلیل عقلى است که سخن او رد یا قبول مىشود. در این صورت، در فلسفه، ریاضیات و منطق وضعمان متفاوت نخواهد بود. بنابراین همانطور که ریاضیات اسلامى، بودایى و یهودى نداریم، فلسفهى اسلامى، بودایى و یهودى هم نمىتوانیم داشته باشیم.
ما در تاریخ فرهنگ اسلامى تئولوژى و الاهیات اسلامى داشتهایم. کسانى که به فیلسوف اسلامى شهرهاند همه عالمان الاهیات اسلامى بودهاند؛ آن هم الاهىدانانى که ارزیابى آنان از میزان اهمیت مسائل و موضوعات دینى و مذهبى با ارزیابى متون مقدس بسیار متفاوت بوده است. فیلسوف، به معناى حقیقى و دقیق کلمه، کسى است که سیر فکرى و عقلانى او واقعاً سیرى آزاد باشد؛ یعنى او باید فقط پاسدار عقل باشد و پاس هیچ چیز دیگرى را نداشته باشد.
به نظر من، با توجه به این معنا، محمد بن زکریاى رازى، یگانه فیلسوف بزرگ جهان اسلام است؛ زیرا تلاش فکرى صادقانه و مجدانهاش به هر نتیجهاى که انجامید به آن نتیجه ملتزم شد. به گمان خود او استدلال عقلىاش به انکار نبوت انجامید، منکر نبوت شد و وقتى استدلال او به وجود قدماى خمس انجامید، قائل به قدماى خمس شد. نمىگویم چون فیلسوف است رأیش درست است؛ حاشا و کلاّ. فیلسوفان هم آراى درست دارند و هم آراى نادرست. ممکن است فیلسوفى عمدهى نظریاتش نادرست باشد؛ ولى، به هر حال، به این جهت که فقط پاسدار دلیل عقلى است، فیلسوف است - اعم از اینکه آراى وى درست یا نادرست باشد.
اگر کسى مىگوید فقط تابع برهانم نباید یک بام و دو هوا باشد، اگر یک بام و دو هوا شد معلوم مىشود که تابع برهان نیست؛ یعنى باید میزان سختگیرىاش در قبول و رد آراى مختلف، یکسان باشد.
فیلسوفان ما در بحث وجود، ماهیت، ثبات، تغیّر، حرکت، سکون، قوّه، فعل، عرض، جوهر و... موشکافى و مداقه بسیار مىکنند. اما وقتى به موضوعات و مسائلى مىرسند که دین و مذهب دربارهى آنها اظهار نظرى کرده، دلیلى را که نتیجهاش موافق نظر دین و مذهب است، اگر چه خود دلیل بسیار ضعیف باشد، به سرعت و سهولت مىپذیرند؛ مثلاً یکى از دلایل خلود نفس این است که انسان بعد از مرگِ خیلى از مردگان، آنان را در خواب مىبیند و مرده در خواب مىگوید که وصیتنامهى من بین صفحات فلان کتاب در ردیف چندم فلان قفسه است و وصیتنامه همانجا پیدا مىشود. بعد اضافه مىکنند که بدن، بىشک، در خاک پوسیده و از میان رفته است؛ پس نفس یا روح او بوده است که به فلانکس در خواب اطلاعاتى داده که هیچ کس آن اطلاعات را نداشته است. بنابراین، انسان پس ازمرگِ تن همچنان به زندگى خود ادامه مىدهد. آیا واقعاً این دلیل اثبات مدعا مىکند؟
مىدانید معناى این سخن چیست؟ اگر بخواهیم این سخن را به صورت معادلهاى ریاضى بیان کنیم این طور مىشود که تصویرى که در خواب به نظر x مىآید و به عقیدهى خودِ xشبیهترین تصویر به تصویر y است، مساوى است با خود y !این معادله را چه عاقلى مىتواند بپذیرد؟ نمىتوان قبول کرد که یک فیلسوف، که در بخش امور عامه و متافیزیک آن تیزبینىها و ژرف نگرىها را دارد، چنین دلیلى را براى خلود نفس بپذیرد.
اما در مورد نقد، به نظر من اولین علت اینکه به نقد در فلسفهى اسلامى توجه جدى نشده، این است که نقد، اگر به جدّ گرفته شود، تیغ دودم است؛ یعنى ممکن است یکى از ادلهى ملحدین را نفى کند؛ اما ممکن است یکى از ادله مؤمنین را هم رد کند.
یوسف ثانى: آیا شما اعتقاد دارید در عالم اسلام فلسفهى اسلامى نداشتهایم؟
ملکیان: بله، مگر اینکه از فلسفه چیز دیگرى را مراد کنید. اگر فلسفه، علم یا فعالیت فکرىاى است که پاس هیچ چیز غیر از عقل را ندارد و عقل هر جا رفت شخص با او مىرود و هر جا ایستاد توقف مىکند، در این صورت، بنده در میان کسانى که به فیلسوفان اسلامى مشهورند، هیچ کدام را این گونه ندیدم. ابنسینا مىگفت من معاد جسمانى را علىرغم اینکه دلیل عقلى در اثباتش ندارم، قبول دارم؛ چراکه «صادقِ مُصدَّق» گفته است که معاد جسمانى وجود دارد. به نظر بنده، اشکال ندارد که قبول بکند. نمىگویم قبول نکند. اتفاقاً چون مسلمان است اقتضاى مسلمانىاش هم همین است. همچنین چون عالم الاهیات است اقتضاى عالم الاهیات بودنش هم همین است؛ اما با این همه فیلسوف بودن چیز دیگرى است. تئولوژى، الاهیات و کلام را نباید با فلسفه خلط کرد.
یکى از دلایل گرم نشدن بازار نقد در فلسفهى اسلامى این بود که فلسفه الاهیات شد و الاهیات، منطقهى ممنوعه و خط قرمز دارد. اگر نقد ترغیب و تشویق شود ممکن است نقد همان طور که بىدینان و مخالفان را مىکوبد، لطمهاى هم به آموزههاى دینى و مذهبى بزند.
علت دوم هم براى اینکه نقد در فلسفهى اسلامى قوت نگرفت به سؤال شما ربط پیدا مىکند. فیلسوفان اسلامى همه به پرنیالیسم(5) قائل بودند؛ یعنى قائل بودند حکمت خالده و فلسفهى جاودانهاى وجود دارد که اصلاً مرز نمىشناسد؛ نه مرز جغرافیایى نه مرز تاریخى و نه حتى مرز دینى و مذهبى.
نتیجهى اعتقاد به حکمت خالده هم این بود که این حکمت خالده، نه تنها حکمت خالده، که دین خالد(6) هم بود؛ یعنى دین جاودانهاى هم وجود داشت که بر این حکمت خالده کاملاً تطبیق مىکرد و این دین در نزد هر کدام از قائلان به حکمت خالده یک دین خاص بود؛ براى مثال، در نزد ملاصدرا آن دینِ خالد که حکمت خالده بر آن منطبق مىشد همان دین اسلام بود و در نزد توماس آکوینى، مسیحیت بود. این یکى شدن حکمت خالده با دین خالد باعث مىشد که انتقاد به ارکان این حکمت خالده ممکن نباشد؛ زیرا نقد و انتقاد از آن، به معنى نقد تعلیمات دین و مذهب است.
اشاره
در این گفتوگو، که با حضور شش تن از آشنایان با فلسفه برگزار شد، جاى نقادى جدى و مباحثات چالشبرانگیز خالى است. چنین گفتوگوهاى علمى اقتضا مىکند که حاضران در چالشى جدى با استاد طرف گفتوگو وارد شوند؛ نه اینکه با حالتى تجلیلگونه با استاد برخورد کنند. در مقدمهاى که مجلهى کتاب ماه ادبیات و فلسفه بر این گفتوگو آورده است، به سوابق حوزوى و طلبگى آقاى ملکیان اشاره نشده است؛ در حالى که این سوابق نقشى جدى در شکلگیرى هویت علمى استاد ملکیان داشته است. به هر حال، به پارهاى نکات دربارهى مسائل مطرح شده در این گفتوگو اشاره مىکنیم:
1. این سخن ویلیام جیمز که ما تا حد بسیار فراوانى پیدایش مکتبهاى مختلف فلسفى و ظهور مواضع متفاوت فلسفى را مرهون تیپهاى روانى فیلسوفان هستیم و تاریخ فلسفه، تاریخ تصادم طبایع انسانهاست، موردپذیرش آقاى ملکیان است و به جد از آن دفاع مىکند. این سخن مىتواند در ابعاد دیگرى نیز گسترش یابد. مىتوان گفت «تاریخ فلسفه تاریخ تصادم تمایلات انسانهاست»؛ به عبارت دیگر تنها طبایع انسانها نیستند که بر نوع موضعگیرى فلسفى (و نیز غیر فلسفى) آنان تأثیر مىگذارند؛ بلکه تمایلات و گرایشها و هواهاى انسانها نیز در این جهت کاملاً مؤثرند. دوستىها و دشمنىها در نوع نگاه و برداشت انسان از یک شخص، یک حادثه یا کل جهانِ هستى تأثیر مىگذارند. هنگامى که از کسى خوشمان بیاید، رفتارهاى او را به گونهاى تفسیر مىکنیم و اگر از همان کس بدمان بیاید، همان رفتار او را به گونهاى دیگر تفسیر مىکنیم. این مسئله در زندگى همهى انسانها نمونههاى آشکار و پنهانى دارد. بر این اساس است که در روایات اسلامى گفته شده است که محبت به چیزى موجب کورى و کرى است؛ یعنى محبت زیاد موجب مىشود بدىها و عیبهاى یک چیز دیده نشود. عکس این مطلب هم صادق است.
در یک جمعبندى کلى باید گفت علتهاى رد یا پذیرش یک دیدگاه شامل علل معرفتى (دلیلها) و علل غیر معرفتى مىشود. بخشى از علل معرفتى غیر اختیارى و بخشى اختیارى است. در بخش غیر اختیارى مىتوان از طبع انسانها، محیط طبیعى و محیط اجتماعى و مانند آنها نام برد و در بخش اختیارى نیز از حب و بغضها و تمایلات و هواها و هوسها.(7)
بنابراین، به هنگام ارزیابى کار فیلسوفان باید این نکته مهم را در نظر داشت که آنچه موجب رشد و گسترش تفکر فلسفى در طول تاریخ شده است، تنها علل معرفتى نیستند و بسیارى عوامل غیر معرفتى در آن دخیلاند. این مسئله تنها به مقام شکار اندیشهها مربوط نمىشود و مقام داورى را نیز پوشش مىدهد. در آنجا نیز تمایلات و طبایع انسانها دخالت دارد و بر پذیرش یا عدم پذیرش برهانها تأثیر مىگذارد. بدین لحاظ است که مىتوان از فلسفهى مسیحى، اسلامى، یهودى و... سخن گفت. گو اینکه همان مقام شکار نیز کافى بود تا بتوان ترکیبهاى وصفى فلسفهى اسلامى، فلسفهى مسیحى و... را به کار برد، زیرا در این مقام است که نظریهها، موضوعات و مسائل ساخته و پرداخته مىشوند و شاکله و هویت فلسفه پدید مىآید.
2. آقاى ملکیان مىگوید: «فیلسوف، به معناى حقیقى و دقیق کلمه، کسى است که سیر فکرى و عقلانىاش واقعاً سیرى آزاد باشد، به معناى اینکه فقط پاسدار عقل باشد و پاس هیچ چیز دیگرى را نداشته باشد».
به این معنا هیچ فیلسوفى در هیچ جاى عالم یافت نمىشود. اگر انسانى یافت مىشد که یک پارچه عقل بود و از احساسات و عواطف، تمایلات و هوسها، طبایع و محیط و سایر عوامل دخیل در شکل دادن به معرفت بشرى تهى بود، آنگاه مىتوانستیم بپذیریم که فیلسوف، به معناى یادشده، یافت مىشود.(8)
به این معنا محمد بن زکریاى رازى را نیز نمىتوان فیلسوف نامید؛ زیرا از کجا مىتوان کشف کرد که تنها «تلاش فکرى صادقانه و مجدانهاش» او را به مواضع فلسفىاش رساند. از سویى، تلاش صادقانه و مجدانه، دخالت عوامل غیر اختیارى همچون طبع و محیط را کنار نمىزند و حتى عوامل اختیارىاى مانند تمایلات را کنار نمىزند. کسى که آزادى بیشتر را دوست دارد و میل او به سوى رهایى از قیود شریعت است، امکان اینکه نتیجهى «تلاشهاى صادقانه و مجدانهاش» به نفى پیامبرى و در نتیجه نفى شریعت با آن قوانین دست و پاگیرش، منجر شود بسیار بیشتر از کسى است که چنین تمایلى ندارد.
اگر تعلق خاطر و ایمان کانت به خداوند موجب نمىشود که فلسفهى او به الاهیات تبدیل شود و با وجود اینکه در حکمت نظرى به بنبست رسید و خداوند را پیشفرض حکمت عملىاش قرار داد، هنوز هم مىتوان نام فلسفه را به کار او اطلاق کرد، پس تعلق خاطر ابنسینا به دین اسلام نیز سبب نمىشود که حکمت او به الاهیات تبدیل شود و آنجا که با بیان برهانى مىگوید معاد جسمانى را از آن رو که «صادق مصدّق» گفته مىپذیریم، هیچ از فلسفه تخطى نکرده است.
ما نمىخواهیم کار فیلسوفان مسلمان را، بیش از آنچه هست، ارزشگذارى کنیم و اتفاقاً در بندى دیگر به پارهاى ترجیحات کار متکلمان بر کار آنان اشاره خواهد شد؛ اما نباید در حق آنان نیز بىانصافى کرد و کارشان را کمتر از آنچه واقعاً هست ارزیابى نمود. به عنوان نمونه دلیلى که آقاى ملکیان از فیلسوفان مسلمان براى اثبات خلود نفس نقل مىکند، رؤیت مردگان در خواب است. ایشان در ارزیابى این دلیل مىگوید: «اگر بخواهیم این سخن را به صورت معادلهاى ریاضى بیان کنیم اینطور مىشود که تصویرى که در خواب به نظر x مىآید و به عقیدهى خود x شبیهترین تصویر به تصویر y است، مساوى است با خود y ! این معادله را چه عاقلى مىتواند بپذیرد؟» اما این معادله تفاوت زیادى با اصل استدلال دارد. یک بار دیگر استدلال فیلسوفان مسلمان را با یکدیگر مرور مىکنیم: انسان، پس از مرگِ بسیارى از مردگان، آنان را در خواب مىبیند و مرده در خواب مىگوید که وصیتنامهى من بین صفحات فلان کتاب در ردیف چندم فلان قفسه است. وصیتنامه همانجا پیدا مىشود و با در نظر آوردن این مطلب که بدن، بىشک، در خاک پوسیده و از میان رفته است به این نتیجه مىرسند که نفس یا روح او بوده است که به فلان کس در خواب اطلاعاتى داده که هیچ کس آن اطلاعات را نداشته است. بنابراین، انسان پس ازمرگِ تن همچنان به زندگى خود ادامه مىدهد. این استدلال مبتنى بر جمعآورى چند قرینه است که جناب ملکیان تنها یکى از آن قراین را در معادله آوردهاند و اتفاقاً ضعیفترین آنها را هم آوردهاند. قراین مورد استفاده در این دلیل عبارتند از: الف) در خواب دیدن مردگان؛ ب) گفتوگو با مردگان در خواب؛ ج) دادن نشانى چیزهایى که کسى جز خود مردگان از آنها خبر نداشته است؛ د) درست بودن نشانى در خارج. هر یک از قراین اول تا سوم مىتواند اندکى احتمال بقاى نفس پس از مرگ را افزایش دهد؛ اما قرینهى چهارم هر گونه تردیدى را نسبت به بقاى نفس پس از مرگ از میان مىبرد؛ به ویژه اگر چنین مواردى تکرار شده باشند، که احتمال تصادف نیز منتفى مىشود. حال انصاف دهید! آیا هیچ عاقلى مىتواند چنین استدلالى را نپذیرد؟!
3. آقاى ملکیان یکى از علل عدم رواج نقد را در فلسفهى اسلامى این مىداند که «فلسفه الاهیات شد و الاهیات منطقهى ممنوعه و خط قرمز دارد». اولاً، باید گفت که بازار نقد در فلسفهى اسلامى نیز بسیار داغ بود و در زمانهایى بسیار داغتر از بازار نقد در فلسفهى غرب بود. نقدهایى که امثال غزالى و فخر رازى در فلسفهى اسلامى دارند، بسیار تند و بعضاً ویرانگر و جدىاند. درست است که غزالى و فخررازى به عنوان فیلسوف شهره نشدهاند، اما کار آنها کارى کاملاً فلسفى و نقد آنها مبتنى بر ادلهى عقلى بود؛ ثانیاً، چنین نیست که در الاهیات اسلامى، که با نام کلام شهرت دارد، بازار نقد کساد باشد. در آنجا نیز نقدها جدى و ویرانگر است. نقدهایى که فلسفه غرب پس از صدها سال در باب نبوت دارد، قرنها پیشتر در کتابهاى کلامى وارد شده و پاسخ گرفته است. کافى است سرى به المطالب العالیه فىالعلم الالهى فخررازى بزنیم تا عین نقدهاى هیوم را بر برهان معجزه در آنجا بیابیم. تفاوت آن دو در این است که فخررازى چند قرن تقدم دارد و پاسخهایى نیز به آن اشکالات داده است. تقدم غزالى بر هیوم در نقد علیت، به معناى خاصش، و الگوبردارى هیوم از غزالى مشهورتر از آن است که نیاز به بازگویى داشته باشد. پس چگونه است که کار هیوم ملحد را مىتوان نقد و فلسفه نامید؛ اما کار فخررازى و غزالى مسلمان را نمىتوان؟ ثالثاً، به نظر مىرسد که در کلام اسلامى مجال عرضهى نظریههاى مختلف، بازتر از فلسفه بوده است. در مباحث فلسفى معمولاً با دو یا سه نظریهى معروف رو به رو هستیم که اغلب فیلسوفان در بین آنها دور مىزنند؛ اما در کلام اسلامى دهها نظریه در یک مسئله عرضه مىشود؛ مثلاً در باب حقیقت نفس، در کلام اسلامى، بیش از ده نظریه پرداخته شده است که اغلب آنها مورد توجه فیلسوفان قرار نگرفته است. جالب اینجاست که پارهاى از آن نظریهها با فرضیههاى تجربى امروزین قرابت بیشترى دارند.
پى نوشت:
8) البته شاید بتوان انبیا و اولیاى معصوم را فیلسوف به حساب آورد؛ هرچند به نظر مىرسد شأن آنان والاتر از آن است که آنان را فیلسوف بخوانیم.
کتاب ماه ادبیات و فلسفه، ش 52 و 53
ملکیان: در مدخلیت داشتن اطلاع از تاریخ فلسفه در فهم فلسفه باید به طور مضاعف تأکید کرد. موضوعات مورد بحثِ فلسفه، امور محسوس و ملموس(1) نیستند؛ بلکه امور انتزاعىاند(2) و چیستى امور انتزاعى به مقصود و مراد آن کسى وابسته است که دربارهى آنها سخن مىگوید. بنابراین، اگر لفظِ دال بر یک امر انتزاعى، در طول تاریخ، وحدت داشته باشد و هیچ گونه تغییرى نکند، ولى مؤلفههاى مفهومى آن، آهسته آهسته، در ذهن متفکران عوض بشود، آنگاه، در واقع، با هویتهاى مختلفى سر و کار داریم و از این حیث اهمیت دارد که بدانیم این مفهوم، در اذهان متفکرانى که با لفظِ متناظرِ این مفهوم سر و کار داشتهاند، چه تطورى پیدا کرده است. بدین ترتیب، هم به لحاظ موضوعات فلسفى، هم به لحاظ مسائل فلسفى، هم به لحاظ روىکردهاى فلسفى و هم به لحاظ جوابهاى مسائل فلسفى، چارهاى جز این نداریم که وقتى با فلسفه سر و کار پیدا مىکنیم کار را با تاریخ فلسفه آغاز کنیم.
آیا باید ابتدا به معرفتشناسى و، پس از آن، به وجودشناسى بپردازیم یا اینکه نخست باید وجودشناسى کنیم و بعد معرفتشناسى؟
به نظر مىآید که اگر بخواهیم جهانِ واقع را بشناسیم، نخست باید ببینیم که اساساً تا چه اندازه از قدرت شناخت برخورداریم، گستره و محدودهى شناخت انسان تا چه حد است، قواى شناختى چه قوایى هستند و ابزار و منابع شناخت ما کدامند.
بنابراین، اول باید معرفتشناسى بکنیم و بعد وجودشناسى. اما، از سوى دیگر، به نظر مىآید که اگر بخواهیم به تقدم معرفتشناسى بر وجودشناسى قائل شویم یک مشکل دیگر پیش مىآید و آن اینکه ما مىخواستیم بدانیم که این قواى علىالادعا شناختى ما، آیا واقعاً قواى شناختى عالم واقع هستند یا نه. اما براى اینکه بدانیم اینها عالم واقع را درست مىشناسانند یا نه، باید نخست بدانیم که عالم واقع چیست و بعد ببینیم تصویرى که این قوا از عالم واقع به دست مىدهند با خود عالمِ واقع سازگارى دارد یا ندارد. پس اول باید ببینیم که چه چیزهایى واقعیت دارند تا بعد ببینیم که این تصاویر ذهنى ما با آن چیزهاى واقعیتدار مىخوانند یا نمىخوانند. واقعیت این است که خود من هنوز نتوانستهام از این دور خارج شوم. نمىتوانم بفهمم که در باب تقدم یا تأخر منطقى معرفتشناسى نسبت به وجودشناسى چه مىتوان گفت.
قیصرى: آیا فلسفه، در مقام تعریف و انتزاع، با آنچه در مقام واقع و تحقق رخ داده، تعارض و تباینى دارد؟ به عبارت دیگر، آیا در مقام تحقق، فلسفه سیر استکمالى و رو به پیش داشته است؟
ملکیان: جواب گفتن به این سؤال نیز براى من دشوار است؛ ولى دو، سه نکته دربارهى آن به نظر مىآید: نکتهى اول این است که شما در علوم تجربى - اعم از علوم تجربىِ طبیعى، مانند شیمى، فیزیک و زیستشناسى، و علوم تجربى انسانى مثل روانشناسى، جامعهشناسى و اقتصاد - واقعاً پیشرفتى را احساس مىکنید و بنابراین، مىتوان گفت که سیر این علوم، استکمالى و به تعبیر شما تکاملى است. دربارهى این علوم مىتوان دم از پیشرفت زد؛ اما، براى مثال، آیا شما واقعاً مىتوانید بگویید که هایدگر از افلاطون پیشرفتهتر است، یا راسل از هیوم پیشرفتهتر است؟
استکمال یا عدم استکمال فلسفه به غایت فلسفه بستگى پیدا مىکند و چون دربارهى غایت فلسفه، اجماعى نیست نمىتوانیم بگوییم که فلسفه، در طول تاریخ، استکمال داشته یا سیر قهقرایى؛ یا گاهى استکمال داشته و گاهى سیر قهقرایى.
نکتهى دوم این است که قبول مىکنم که پروندهى هیچ مسئلهى فلسفى مختومه نشده است و هیچ وقت نمىتوانیم بگوییم که پرونده فلان مسئلهى فلسفى مختومه شده است. اما این بدان معنا نیست که هر دو موضع، برابر هستند؛ چنین نیست که همهى کسانى که مثلاً به تهران نرسیدهاند فاصلهشان با تهران با هم مساوى باشد. در واقع، نوعى تقرب به حقیقت را مىتوانیم قبول کنیم و، از این لحاظ، مىتوانیم قائل شویم که تقرب به حقیقت در اینجا یا آنجا بیشتر است؛ ولى در باب اصابت این یا آن به حقیقت نمىتوان سخن گفت. در عین حال، ما از سعى فلسفى مأیوس نیستیم؛ از آن رو که از نزدیک یا نزدیکتر شدن به حقیقت مأیوس نیستیم.
اشارهى آقاى دکتر قیصرى به این نکته هم بود که آیا انسان در فلسفیدن خویش از تیپ و سنخ روانىِ خود مىتواند فارغ شود؟ به اعتقاد من، نه. ما به هنگام فلسفیدن نمىتوانیم از سنخ روانى خودمان کاملاً بیرون بیاییم. به این حیث، سخن ویلیام جیمز در ابتداى کتاب پراگماتیسم را کاملاً قبول دارم که ما، تا حد بسیار فراوانى، پیدایش مکتبهاى مختلف فلسفى و ظهور مواضع متفاوت فلسفى را مرهون تیپهاى روانى فیلسوفان هستیم و تاریخ فلسفه تاریخ تصادم طبایع انسانهاست. ما، تا حد زیادى، تحت تأثیر طبع و مزاج روانى خویش است که تجربهگرا مىشویم یا عقلگرا، بدبین مىشویم یا خوشبین، قائل به جبر مىشویم یا قائل به اختیار، شکاک مىشویم یا جزمىاندیش، مادى مىشویم یا الاهى، متدین مىشویم یا بىدین.
این امر، یعنى وابسته بودن مواضع فلسفى، دینى و هنرى ما به سنخ روانى ما باعث تنوع در ناحیه فلسفه، دین و هنر مىشود. به نظر مىرسد از این امر گریزى نیست و، از این رو، همهى این حیطهها مشمول یک نوع نسبیت هستند.
عباسى: جناب استاد! دربارهى مطلب اخیر که در باب نسبت میان سنخ روانى افراد و فلسفهورزى یا دینورزیشان فرمودید، این سؤال به ذهن مىآید که آیا، به این ترتیب، فلسفه یا دین را به روانشناسى تقلیل نمىدهیم؟ ما در فلسفه از مدعى طلب دلیل مىکنیم و کارى به سنخ روانى او نداریم.
ملکیان: اینکه گفته شود که فیلسوف نه تنها در زندگى عادى و روزمره، بلکه حتى به هنگام تفلسف نیز، تحت تأثیر سنخ روانى خویش است، یک سخن است، و اینکه فلسفه را به روانشناسى تقلیل بدهیم، سخنى دیگر است. فیلسوف، در حال فلسفیدن و در حال اتخاذ مواضع فلسفى، کاملاً تحت تأثیر سنخ روانى خود است؛ اما، در عین حال، این بدان معنا نیست که راه گفتوگو میان فیلسوفان و راه نفى و اثبات مدعیات فلسفى و راه تقویت و تضعیف ادلهى فلسفى بسته است. همچنان که در علوم تجربى مطالبهى دلیل مىکنیم، در فلسفه هم مىتوان مطالبهى دلیل کرد. آنجا که مىخواهیم تصمیم بگیریم دلیل مدعى را بپذیریم یا نپذیریم، سنخ روانى ما، اثر خود را مىگذارد. یعنى برهانى براى شما قانع کننده است و براى من قانع کننده نیست و بالعکس. بنابراین، نمىخواهم بگویم که به محض اینکه پاى طبایع و سنخها به میان بیاید، راه گفتوگو، تقویت و تضعیف ادله و نفى و اثبات مدعیات بسته مىشود، بلکه مىخواهم بگویم که ما در فلسفه نرسیدهایم به آن چیزى که در علوم تجربى و مخصوصاً در علوم تجربىِ طبیعى به آن رسیدهایم. نمىخواهم بگویم که فلسفه بالمآل به روانشناسى قابل ارجاع و تحویل است. البته، به یک معناى بسیار عمیق، علوم و معارف بشرى همگى قابل احاله و تقلیل به روانشناسى است؛ براى اینکه بازگشت همهى علوم و معارف، به شناخت انسان از جهان هستى است و این آگاهى نمىتواند از ساختار ذهنى انسان بالمرّه آزاد و رها باشد. این قول، تا حدودى، یک نوع بازگشت به سخن کانت است و به یک معنا، عمیقتر از آن است؛ زیرا کانت قوالبى را که آدمى به هنگام شناخت جهان هستى، از آنها گریز و گزیرى ندارد قوالب ذهنى مىدانست. اما مراد ویلیام جیمز قوالب نفسانى یا قوالب روانى است. ذهن انسان فقط یک بخش از آن است. به تعبیر دیگر، کانت گویى فقط به چارچوبهاى نوعى بشر توجه دارد، اما جیمز چارچوبهاى فردى انسانها را نیز دخیل مىداند؛ به این معنا، بازگشت همهى علوم، به روانشناسى است.
عباسى: اما به نظر مىرسد جایگاه دلیل در این نظریه روشن نیست؛ یعنى با توضیحى که فرمودید، همچنان به نظر مىرسد که دلیل به علت احاله مىشود. سؤال من این است که جایگاه دلیل کجاست و آیا شأن مستقلى دارد یا نه؟
ملکیان: در واقع، علتها دو قسم هستند: علتهاى معرفتى؛ علتهاى غیر معرفتى. علتهاى معرفتى همان ادلهاند. به تعبیر فلسفى، قبول و رد آرا و نظرات هم امرى است ممکنالوجود، و هر ممکنالوجودى نیازمند علت است؛ پس ردّ و قبول هم علت دارد. اما بحث بر سر این است که ردّ و قبولها هم مىتوانند علتهاى معرفتى داشته باشند، هم علتهاى غیر معرفتى. ویلیام جیمز در آن جستار معروف اراده معطوف به باورش به این نکته اشاره مىکند که قبول یا ردّ سخنان دیگران علتهاى عدیدهاى دارد: القائات دوران کودکى، تلقینات معلمان و مربیان، عشق، نفرت، بیم، امید، منفعت شخصى، منفعت گروهى و استدلال. استدلال فقط یکى از این علتهاست. بنابراین، تمام بحث بر سر این است که آیا در میان این علتها، استدلال مىتواند همهى علتهاى دیگر را دفع بکند یا نه؟ آیا ردّ و قبولهاى ما مىتوانند همگى فقط بر اساس استدلال باشند و عشق، نفرت، بیم، امید، منفعت شخصى، منفعت گروهى، تلقینهاى دوران تعلیم و تربیت، و القائات دورهى کودکى هیچ نقشى نداشته باشند؟ نظر شخصى ویلیام جیمز، که به گمان من هم نظر صائبى است، این است که چنین چیزى امکان ندارد.
در واقع رشد فلسفىاى که ما مىکنیم همیشه به این است که بفهمیم آیا باید آنچه را که قبلاً ناآگاهانه پذیرفته بودهایم، آگاهانه بپذیریم یا نپذیریم.
سنخ روانى انسان در اینکه چه گزارههایى براى وى وضوح داشته باشند مؤثر است و همین جاست که به رأى کسى مانند پلنتینجا نزدیک مىشویم که مىگفت اصلاً گزارهى «خدا وجود دارد» براى برخى واضح است. به همین جهت، هم مطالبهى دلیلى براى آن نمىکنند و هم شما حق ندارید که از ایشان مطالبهى دلیل کنید. براى اینان این گزارهها properly basicهستند. وى قائل بود براى کسى که یک نحوه زندگى خاص متدینانه دارد، گزارهى «خدا وجود دارد» گزارهاى واضح است و آدمى براى قضیهى واضح دلیل نمىخواهد؛ بنابراین، نباید بگوییم که وى به سخنى بىدلیل قائل است. براى او «خدا وجود دارد» همان مقدار واضح است که براى شما این واضح است که مثلاً چیزى که مىچشید، شیرین است و همین جاست که به نظر من پلنتینجا به ویتگنشتاین نزدیک مىشود. به نظر او یک شیوهى زندگى(3) خاص، براى کسانى که آن شیوهى زندگى را دارند، بعضى گزارهها را واضح مىکند و بعضى گزارهها را ناواضح. مىخواهم بگویم که مصادیق قضایاى واضح براى ما انسانها بسته به سنخهاى روانىاى که داریم متفاوت است؛ وگرنه همهى ما هم قضایایى واضح در ذهنمان هست، هم قضایاى غیر واضح و براى آن قضایاى غیر واضح از طرف مقابلمان مطالبهى دلیل مىکنیم. باز از همین جا به مطلب دیگرى نقب مىزنم: میزان اقناعکنندگى ادله یکسان نیست. این طور نیست که بگوییم فلان دلیل براى همه قانعکننده است و فلان دلیل براى هیچکس قانع کننده نیست. میزان قانعکنندگى ادله یک امر نسبى(4) است. یک دلیل واحد مىتواند براى کسانى قانعکننده باشد و براى کسان دیگرى قانعکننده نباشد.
ما هنوز به عصر تألیف نرسیدهایم و باید نهضت ترجمه بهپا کنیم؛ زیرا اگر مىخواهیم با تألیف، علم را یک گام جلو ببریم، نخست باید به تمام گامهایى که قبلاً طى شده وقوف داشته باشیم. در غیر این صورت، اثر ما از تألیفات غربیان عقبتر است. براى جلوگیرى از چنین وضعى ابتدا باید قوىترین آثارى را که در غرب منتشر شده به زبان فارسى ترجمه کنیم. به این لحاظ، احیاى نهضت ترجمه ضرورى است.
قیصرى: شما فرمودید الان زمان تألیف نرسیده است ولى روشن است که تفکر نمىتواند معطل ترجمه بماند و پس از ترجمه شروع به اندیشیدن و فعالیت فکرى و تألیفى کند.
متأسفانه دانشجویان ما هنوز، به درستى و به قدر کافى، زبان فلسفه را نمىدانند. اگر به جاى اینکه سبکهاى ترجمه را گسترده کنیم و به افراط و تفریطهایى مانند عربىزدایى و گاهى عربىگرایى بپردازیم؛ به تأمل در فلسفه، فعالیت دقیق فلسفى و فراگیرى خود زبان فلسفه روى آوریم، نتایج بهترى عایدمان مىشود. در آن صورت، دیگر معطل پیدایش ترجمههاى جدید از مطالب و مکاتب فلسفى نخواهیم بود.
ملکیان: با نکات شما موافقم و فقط به ذکر دو مطلب مىپردازم. مطلب اول، اینکه شما ممکن است مقاله، رساله و یا کتابى در باب موضوعى بنویسید و اتفاقاً آن اثر خیلى هم موفق باشد. این مسئله را به صورت موردى مىپذیرم؛ ولى یک انسان محقق و متفکر همیشه دغدغهى این را دارد که نظریههاى او را دیگران ارائه کرده و حتى شرح، نقد و یا رد شده باشند. البته ما نباید منفعل باشیم؛ ولى فعالیت هر کسى باید بعد از وقوف بر فعالیتهایى دیگران باشد.
مطلب دوم آنکه گاهى بحث در باب مکتوبات است و گاهى در باب تحقیقات. سخن این است که در فرآیندِ کتابت و نشر، تقدم را به ترجمه بدهیم. اما مسئلهى مطالعه و تحقیق با فرآیند کتابت و نشر تفاوت دارد و این دو نباید با هم خلط شوند.
عباسى: با توجه به وظیفهى فلسفهى اسلامى مفهوم نقد را در این فلسفه چگونه مىبینید؟
ملکیان: دربارهى اصطلاح «فلسفهى اسلامى» جملهى معترضهاى بگویم و بعد، در طى گفتوگو، با تسامح، همین اصطلاح را به کار ببریم. بنده بر خلاف کسانى مثل ژیلسون، که معتقدند فلسفهى دینى وجود دارد، واقعاً نمىتوانم بفهمم که چگونه مىشود «فلسفه» را با مضافالیه دین - اعم از «مسیحیت»، «اسلام» و... یا با صفاتى چون «مسیحى»، «اسلامى» و... - ترکیب کرد؛ زیرا در فلسفه نفى و اثبات، رد و قبول و نقض و ابرام به اقتضاى برهان و دلیل عقلى صورت مىگیرد؛ یعنى در فلسفه هر گونه تقویم و ارزشگذارى معرفتى باید بر اساس دلیل و برهان عقلى باشد، اگر فلسفه این باشد (که ظاهراً مدعاى فیلسوفان مسلمان هم همین است.) پس با ریاضیات و منطق تفاوتى ندارد. همان طور که نمىشود گفت ریاضیات اسلامى و غیر اسلامى، منطق اسلامى و غیر اسلامى، فلسفهى اسلامى و فلسفهى غیر اسلامى را نیز نمىتوان به کار برد؛ زیرا در فلسفه هرگاه کسى سخنى بگوید از او دلیل عقلى مىخواهند و بر اساس دلیل عقلى است که سخن او رد یا قبول مىشود. در این صورت، در فلسفه، ریاضیات و منطق وضعمان متفاوت نخواهد بود. بنابراین همانطور که ریاضیات اسلامى، بودایى و یهودى نداریم، فلسفهى اسلامى، بودایى و یهودى هم نمىتوانیم داشته باشیم.
ما در تاریخ فرهنگ اسلامى تئولوژى و الاهیات اسلامى داشتهایم. کسانى که به فیلسوف اسلامى شهرهاند همه عالمان الاهیات اسلامى بودهاند؛ آن هم الاهىدانانى که ارزیابى آنان از میزان اهمیت مسائل و موضوعات دینى و مذهبى با ارزیابى متون مقدس بسیار متفاوت بوده است. فیلسوف، به معناى حقیقى و دقیق کلمه، کسى است که سیر فکرى و عقلانى او واقعاً سیرى آزاد باشد؛ یعنى او باید فقط پاسدار عقل باشد و پاس هیچ چیز دیگرى را نداشته باشد.
به نظر من، با توجه به این معنا، محمد بن زکریاى رازى، یگانه فیلسوف بزرگ جهان اسلام است؛ زیرا تلاش فکرى صادقانه و مجدانهاش به هر نتیجهاى که انجامید به آن نتیجه ملتزم شد. به گمان خود او استدلال عقلىاش به انکار نبوت انجامید، منکر نبوت شد و وقتى استدلال او به وجود قدماى خمس انجامید، قائل به قدماى خمس شد. نمىگویم چون فیلسوف است رأیش درست است؛ حاشا و کلاّ. فیلسوفان هم آراى درست دارند و هم آراى نادرست. ممکن است فیلسوفى عمدهى نظریاتش نادرست باشد؛ ولى، به هر حال، به این جهت که فقط پاسدار دلیل عقلى است، فیلسوف است - اعم از اینکه آراى وى درست یا نادرست باشد.
اگر کسى مىگوید فقط تابع برهانم نباید یک بام و دو هوا باشد، اگر یک بام و دو هوا شد معلوم مىشود که تابع برهان نیست؛ یعنى باید میزان سختگیرىاش در قبول و رد آراى مختلف، یکسان باشد.
فیلسوفان ما در بحث وجود، ماهیت، ثبات، تغیّر، حرکت، سکون، قوّه، فعل، عرض، جوهر و... موشکافى و مداقه بسیار مىکنند. اما وقتى به موضوعات و مسائلى مىرسند که دین و مذهب دربارهى آنها اظهار نظرى کرده، دلیلى را که نتیجهاش موافق نظر دین و مذهب است، اگر چه خود دلیل بسیار ضعیف باشد، به سرعت و سهولت مىپذیرند؛ مثلاً یکى از دلایل خلود نفس این است که انسان بعد از مرگِ خیلى از مردگان، آنان را در خواب مىبیند و مرده در خواب مىگوید که وصیتنامهى من بین صفحات فلان کتاب در ردیف چندم فلان قفسه است و وصیتنامه همانجا پیدا مىشود. بعد اضافه مىکنند که بدن، بىشک، در خاک پوسیده و از میان رفته است؛ پس نفس یا روح او بوده است که به فلانکس در خواب اطلاعاتى داده که هیچ کس آن اطلاعات را نداشته است. بنابراین، انسان پس ازمرگِ تن همچنان به زندگى خود ادامه مىدهد. آیا واقعاً این دلیل اثبات مدعا مىکند؟
مىدانید معناى این سخن چیست؟ اگر بخواهیم این سخن را به صورت معادلهاى ریاضى بیان کنیم این طور مىشود که تصویرى که در خواب به نظر x مىآید و به عقیدهى خودِ xشبیهترین تصویر به تصویر y است، مساوى است با خود y !این معادله را چه عاقلى مىتواند بپذیرد؟ نمىتوان قبول کرد که یک فیلسوف، که در بخش امور عامه و متافیزیک آن تیزبینىها و ژرف نگرىها را دارد، چنین دلیلى را براى خلود نفس بپذیرد.
اما در مورد نقد، به نظر من اولین علت اینکه به نقد در فلسفهى اسلامى توجه جدى نشده، این است که نقد، اگر به جدّ گرفته شود، تیغ دودم است؛ یعنى ممکن است یکى از ادلهى ملحدین را نفى کند؛ اما ممکن است یکى از ادله مؤمنین را هم رد کند.
یوسف ثانى: آیا شما اعتقاد دارید در عالم اسلام فلسفهى اسلامى نداشتهایم؟
ملکیان: بله، مگر اینکه از فلسفه چیز دیگرى را مراد کنید. اگر فلسفه، علم یا فعالیت فکرىاى است که پاس هیچ چیز غیر از عقل را ندارد و عقل هر جا رفت شخص با او مىرود و هر جا ایستاد توقف مىکند، در این صورت، بنده در میان کسانى که به فیلسوفان اسلامى مشهورند، هیچ کدام را این گونه ندیدم. ابنسینا مىگفت من معاد جسمانى را علىرغم اینکه دلیل عقلى در اثباتش ندارم، قبول دارم؛ چراکه «صادقِ مُصدَّق» گفته است که معاد جسمانى وجود دارد. به نظر بنده، اشکال ندارد که قبول بکند. نمىگویم قبول نکند. اتفاقاً چون مسلمان است اقتضاى مسلمانىاش هم همین است. همچنین چون عالم الاهیات است اقتضاى عالم الاهیات بودنش هم همین است؛ اما با این همه فیلسوف بودن چیز دیگرى است. تئولوژى، الاهیات و کلام را نباید با فلسفه خلط کرد.
یکى از دلایل گرم نشدن بازار نقد در فلسفهى اسلامى این بود که فلسفه الاهیات شد و الاهیات، منطقهى ممنوعه و خط قرمز دارد. اگر نقد ترغیب و تشویق شود ممکن است نقد همان طور که بىدینان و مخالفان را مىکوبد، لطمهاى هم به آموزههاى دینى و مذهبى بزند.
علت دوم هم براى اینکه نقد در فلسفهى اسلامى قوت نگرفت به سؤال شما ربط پیدا مىکند. فیلسوفان اسلامى همه به پرنیالیسم(5) قائل بودند؛ یعنى قائل بودند حکمت خالده و فلسفهى جاودانهاى وجود دارد که اصلاً مرز نمىشناسد؛ نه مرز جغرافیایى نه مرز تاریخى و نه حتى مرز دینى و مذهبى.
نتیجهى اعتقاد به حکمت خالده هم این بود که این حکمت خالده، نه تنها حکمت خالده، که دین خالد(6) هم بود؛ یعنى دین جاودانهاى هم وجود داشت که بر این حکمت خالده کاملاً تطبیق مىکرد و این دین در نزد هر کدام از قائلان به حکمت خالده یک دین خاص بود؛ براى مثال، در نزد ملاصدرا آن دینِ خالد که حکمت خالده بر آن منطبق مىشد همان دین اسلام بود و در نزد توماس آکوینى، مسیحیت بود. این یکى شدن حکمت خالده با دین خالد باعث مىشد که انتقاد به ارکان این حکمت خالده ممکن نباشد؛ زیرا نقد و انتقاد از آن، به معنى نقد تعلیمات دین و مذهب است.
اشاره
در این گفتوگو، که با حضور شش تن از آشنایان با فلسفه برگزار شد، جاى نقادى جدى و مباحثات چالشبرانگیز خالى است. چنین گفتوگوهاى علمى اقتضا مىکند که حاضران در چالشى جدى با استاد طرف گفتوگو وارد شوند؛ نه اینکه با حالتى تجلیلگونه با استاد برخورد کنند. در مقدمهاى که مجلهى کتاب ماه ادبیات و فلسفه بر این گفتوگو آورده است، به سوابق حوزوى و طلبگى آقاى ملکیان اشاره نشده است؛ در حالى که این سوابق نقشى جدى در شکلگیرى هویت علمى استاد ملکیان داشته است. به هر حال، به پارهاى نکات دربارهى مسائل مطرح شده در این گفتوگو اشاره مىکنیم:
1. این سخن ویلیام جیمز که ما تا حد بسیار فراوانى پیدایش مکتبهاى مختلف فلسفى و ظهور مواضع متفاوت فلسفى را مرهون تیپهاى روانى فیلسوفان هستیم و تاریخ فلسفه، تاریخ تصادم طبایع انسانهاست، موردپذیرش آقاى ملکیان است و به جد از آن دفاع مىکند. این سخن مىتواند در ابعاد دیگرى نیز گسترش یابد. مىتوان گفت «تاریخ فلسفه تاریخ تصادم تمایلات انسانهاست»؛ به عبارت دیگر تنها طبایع انسانها نیستند که بر نوع موضعگیرى فلسفى (و نیز غیر فلسفى) آنان تأثیر مىگذارند؛ بلکه تمایلات و گرایشها و هواهاى انسانها نیز در این جهت کاملاً مؤثرند. دوستىها و دشمنىها در نوع نگاه و برداشت انسان از یک شخص، یک حادثه یا کل جهانِ هستى تأثیر مىگذارند. هنگامى که از کسى خوشمان بیاید، رفتارهاى او را به گونهاى تفسیر مىکنیم و اگر از همان کس بدمان بیاید، همان رفتار او را به گونهاى دیگر تفسیر مىکنیم. این مسئله در زندگى همهى انسانها نمونههاى آشکار و پنهانى دارد. بر این اساس است که در روایات اسلامى گفته شده است که محبت به چیزى موجب کورى و کرى است؛ یعنى محبت زیاد موجب مىشود بدىها و عیبهاى یک چیز دیده نشود. عکس این مطلب هم صادق است.
در یک جمعبندى کلى باید گفت علتهاى رد یا پذیرش یک دیدگاه شامل علل معرفتى (دلیلها) و علل غیر معرفتى مىشود. بخشى از علل معرفتى غیر اختیارى و بخشى اختیارى است. در بخش غیر اختیارى مىتوان از طبع انسانها، محیط طبیعى و محیط اجتماعى و مانند آنها نام برد و در بخش اختیارى نیز از حب و بغضها و تمایلات و هواها و هوسها.(7)
بنابراین، به هنگام ارزیابى کار فیلسوفان باید این نکته مهم را در نظر داشت که آنچه موجب رشد و گسترش تفکر فلسفى در طول تاریخ شده است، تنها علل معرفتى نیستند و بسیارى عوامل غیر معرفتى در آن دخیلاند. این مسئله تنها به مقام شکار اندیشهها مربوط نمىشود و مقام داورى را نیز پوشش مىدهد. در آنجا نیز تمایلات و طبایع انسانها دخالت دارد و بر پذیرش یا عدم پذیرش برهانها تأثیر مىگذارد. بدین لحاظ است که مىتوان از فلسفهى مسیحى، اسلامى، یهودى و... سخن گفت. گو اینکه همان مقام شکار نیز کافى بود تا بتوان ترکیبهاى وصفى فلسفهى اسلامى، فلسفهى مسیحى و... را به کار برد، زیرا در این مقام است که نظریهها، موضوعات و مسائل ساخته و پرداخته مىشوند و شاکله و هویت فلسفه پدید مىآید.
2. آقاى ملکیان مىگوید: «فیلسوف، به معناى حقیقى و دقیق کلمه، کسى است که سیر فکرى و عقلانىاش واقعاً سیرى آزاد باشد، به معناى اینکه فقط پاسدار عقل باشد و پاس هیچ چیز دیگرى را نداشته باشد».
به این معنا هیچ فیلسوفى در هیچ جاى عالم یافت نمىشود. اگر انسانى یافت مىشد که یک پارچه عقل بود و از احساسات و عواطف، تمایلات و هوسها، طبایع و محیط و سایر عوامل دخیل در شکل دادن به معرفت بشرى تهى بود، آنگاه مىتوانستیم بپذیریم که فیلسوف، به معناى یادشده، یافت مىشود.(8)
به این معنا محمد بن زکریاى رازى را نیز نمىتوان فیلسوف نامید؛ زیرا از کجا مىتوان کشف کرد که تنها «تلاش فکرى صادقانه و مجدانهاش» او را به مواضع فلسفىاش رساند. از سویى، تلاش صادقانه و مجدانه، دخالت عوامل غیر اختیارى همچون طبع و محیط را کنار نمىزند و حتى عوامل اختیارىاى مانند تمایلات را کنار نمىزند. کسى که آزادى بیشتر را دوست دارد و میل او به سوى رهایى از قیود شریعت است، امکان اینکه نتیجهى «تلاشهاى صادقانه و مجدانهاش» به نفى پیامبرى و در نتیجه نفى شریعت با آن قوانین دست و پاگیرش، منجر شود بسیار بیشتر از کسى است که چنین تمایلى ندارد.
اگر تعلق خاطر و ایمان کانت به خداوند موجب نمىشود که فلسفهى او به الاهیات تبدیل شود و با وجود اینکه در حکمت نظرى به بنبست رسید و خداوند را پیشفرض حکمت عملىاش قرار داد، هنوز هم مىتوان نام فلسفه را به کار او اطلاق کرد، پس تعلق خاطر ابنسینا به دین اسلام نیز سبب نمىشود که حکمت او به الاهیات تبدیل شود و آنجا که با بیان برهانى مىگوید معاد جسمانى را از آن رو که «صادق مصدّق» گفته مىپذیریم، هیچ از فلسفه تخطى نکرده است.
ما نمىخواهیم کار فیلسوفان مسلمان را، بیش از آنچه هست، ارزشگذارى کنیم و اتفاقاً در بندى دیگر به پارهاى ترجیحات کار متکلمان بر کار آنان اشاره خواهد شد؛ اما نباید در حق آنان نیز بىانصافى کرد و کارشان را کمتر از آنچه واقعاً هست ارزیابى نمود. به عنوان نمونه دلیلى که آقاى ملکیان از فیلسوفان مسلمان براى اثبات خلود نفس نقل مىکند، رؤیت مردگان در خواب است. ایشان در ارزیابى این دلیل مىگوید: «اگر بخواهیم این سخن را به صورت معادلهاى ریاضى بیان کنیم اینطور مىشود که تصویرى که در خواب به نظر x مىآید و به عقیدهى خود x شبیهترین تصویر به تصویر y است، مساوى است با خود y ! این معادله را چه عاقلى مىتواند بپذیرد؟» اما این معادله تفاوت زیادى با اصل استدلال دارد. یک بار دیگر استدلال فیلسوفان مسلمان را با یکدیگر مرور مىکنیم: انسان، پس از مرگِ بسیارى از مردگان، آنان را در خواب مىبیند و مرده در خواب مىگوید که وصیتنامهى من بین صفحات فلان کتاب در ردیف چندم فلان قفسه است. وصیتنامه همانجا پیدا مىشود و با در نظر آوردن این مطلب که بدن، بىشک، در خاک پوسیده و از میان رفته است به این نتیجه مىرسند که نفس یا روح او بوده است که به فلان کس در خواب اطلاعاتى داده که هیچ کس آن اطلاعات را نداشته است. بنابراین، انسان پس ازمرگِ تن همچنان به زندگى خود ادامه مىدهد. این استدلال مبتنى بر جمعآورى چند قرینه است که جناب ملکیان تنها یکى از آن قراین را در معادله آوردهاند و اتفاقاً ضعیفترین آنها را هم آوردهاند. قراین مورد استفاده در این دلیل عبارتند از: الف) در خواب دیدن مردگان؛ ب) گفتوگو با مردگان در خواب؛ ج) دادن نشانى چیزهایى که کسى جز خود مردگان از آنها خبر نداشته است؛ د) درست بودن نشانى در خارج. هر یک از قراین اول تا سوم مىتواند اندکى احتمال بقاى نفس پس از مرگ را افزایش دهد؛ اما قرینهى چهارم هر گونه تردیدى را نسبت به بقاى نفس پس از مرگ از میان مىبرد؛ به ویژه اگر چنین مواردى تکرار شده باشند، که احتمال تصادف نیز منتفى مىشود. حال انصاف دهید! آیا هیچ عاقلى مىتواند چنین استدلالى را نپذیرد؟!
3. آقاى ملکیان یکى از علل عدم رواج نقد را در فلسفهى اسلامى این مىداند که «فلسفه الاهیات شد و الاهیات منطقهى ممنوعه و خط قرمز دارد». اولاً، باید گفت که بازار نقد در فلسفهى اسلامى نیز بسیار داغ بود و در زمانهایى بسیار داغتر از بازار نقد در فلسفهى غرب بود. نقدهایى که امثال غزالى و فخر رازى در فلسفهى اسلامى دارند، بسیار تند و بعضاً ویرانگر و جدىاند. درست است که غزالى و فخررازى به عنوان فیلسوف شهره نشدهاند، اما کار آنها کارى کاملاً فلسفى و نقد آنها مبتنى بر ادلهى عقلى بود؛ ثانیاً، چنین نیست که در الاهیات اسلامى، که با نام کلام شهرت دارد، بازار نقد کساد باشد. در آنجا نیز نقدها جدى و ویرانگر است. نقدهایى که فلسفه غرب پس از صدها سال در باب نبوت دارد، قرنها پیشتر در کتابهاى کلامى وارد شده و پاسخ گرفته است. کافى است سرى به المطالب العالیه فىالعلم الالهى فخررازى بزنیم تا عین نقدهاى هیوم را بر برهان معجزه در آنجا بیابیم. تفاوت آن دو در این است که فخررازى چند قرن تقدم دارد و پاسخهایى نیز به آن اشکالات داده است. تقدم غزالى بر هیوم در نقد علیت، به معناى خاصش، و الگوبردارى هیوم از غزالى مشهورتر از آن است که نیاز به بازگویى داشته باشد. پس چگونه است که کار هیوم ملحد را مىتوان نقد و فلسفه نامید؛ اما کار فخررازى و غزالى مسلمان را نمىتوان؟ ثالثاً، به نظر مىرسد که در کلام اسلامى مجال عرضهى نظریههاى مختلف، بازتر از فلسفه بوده است. در مباحث فلسفى معمولاً با دو یا سه نظریهى معروف رو به رو هستیم که اغلب فیلسوفان در بین آنها دور مىزنند؛ اما در کلام اسلامى دهها نظریه در یک مسئله عرضه مىشود؛ مثلاً در باب حقیقت نفس، در کلام اسلامى، بیش از ده نظریه پرداخته شده است که اغلب آنها مورد توجه فیلسوفان قرار نگرفته است. جالب اینجاست که پارهاى از آن نظریهها با فرضیههاى تجربى امروزین قرابت بیشترى دارند.
پى نوشت:
1) concrete
2) abstract
3) form of life
4) relative
5) perennialism
6) perennial religion
7) البته همهى تمایلات و هواها و هوسها اختیارى نیستند و تنها بخشى از آنها اختیارىاند. انسان به اختیار خود مىتواند دوستى و دشمنىهایش را جهت بدهد و در یک زمینه رشد دهد و در زمینهى دیگر آنها را مهار کند.2) abstract
3) form of life
4) relative
5) perennialism
6) perennial religion
8) البته شاید بتوان انبیا و اولیاى معصوم را فیلسوف به حساب آورد؛ هرچند به نظر مىرسد شأن آنان والاتر از آن است که آنان را فیلسوف بخوانیم.
کتاب ماه ادبیات و فلسفه، ش 52 و 53