نگاه ویژه: چیستی ایمان و تجربه ی دینی
حوزه های تخصصی:
دریافت مقاله
آرشیو
چکیده
ایمان از دیدگاه فیلسوفان، اعتقاد به یک گزاره است. اما از نظرگاه عارفان، ایمان یک نوع اعتماد تمامعیار و شورمندانه است به نام «عشق». براى تشخیص اصالت تجربهى دینى معیارهایى وجود دارد که بعضى عام و بعضى شخصىاند. تفاوت تجربهى پیامبران و عارفان در ابلاغ پیام و رسالت است. تئورىهاى مختلف در مورد چیستى ایمان کدامند؟ در تئورىهاى عارفانه نسبت ایمان و عشق و ارتباط میان این دو چگونه است؟متن
در مورد چیستى ایمان، مدلها و تئورىهاى مختلفى وجود داشته است. تلقى فیلسوفانه از ایمان عبارت است از اعتقاد به نوعى گزاره. از نظر حکماى مسلمان، «ایمان به خداوند» یعنى اعتقاد به اینکه گزارهى «خدا وجود دارد» صادق است.
در این چارچوب، گویى ایمان عبارت است از نوعى اعتقاد قطعى و مسلم و یقینى نسبت به صدق یک گزاره. اما در تلقىهاى عارفانه، ایمان عناصرى فراتر از عناصر اعتقادى دارد. تعالیم درون دینى نیز به ما همین نکته را مىآموزد. از نظر عارفان ما ایمان نوعى اعتقاد نیست؛ ایمان نوعى اعتماد، توکلورزیدن و خویشتن را به دیگرى سپردن است. بنابراین، در چارچوب مدل دوم، ایمان عبارت است از اعتماد به یک شخص یا یک موجود متشخص؛ یعنى اولاً، یک اعتماد است و ثانیاً، موضوع و متعلقش یک شخص است. اما ما هر نوع اعتمادى را هم ایمان تلقى نمىکنیم؛ بلکه اعتماد باید تمامعیار باشد؛ یعنى شخصى همهى وجود خود را، به تمامى، به او مىسپارد. نکتهى دیگر، اینکه اعتمادى که منجر به ایمان مىشود، خیلى شورانگیز و شورمندانه است و عواطف انسان را برمىانگیزد. گوهر ایمان، در تلقى عارفانه، همان «عشق» است. اعتمادهاى ایمانگونه همچون اعتماد به یک دوست است؛ نه اعتماد به یک متخصص. اعتماد به یک دوست فقط براى وجود و خود اوست؛ نه براى استفادهى ابزارى از او.
بنابراین، در زندگى شخص یک تحول اساسى رخ مىدهد و زندگى خویشتنمدارانهى فرد تبدیل به یک زندگى معشوقمدارانه مىشود. این امر دو پیامد دارد:
اول آنکه فرد به بیرون از خود رهنمون مىشود. انسان به مثابه اتم است و همواره تمایل دارد در خود فرو رود. چند عامل اساسى هست که ما را به سمت بیرون رهنمون مىکند: یکى عنصر sexuality است که، در واقع، از مهمترین عواملى است که انسان را به بیرون رهنمون مىکند، و البته بدوىترین نوع انشراح وجودى است؛ یک بنیان دیگر زبان است؛ عامل بعدى، که از این دو رفیعتر است، عشق است. البته عشق، هم بنیان sexulمىتواند داشته باشد و هم بنیان زبانى.
دوم آنکه معشوق تمام نیروها و انرژىهاى متفرق وجود انسان را حول خود سامان مىبخشد. عشقهاى انسانى نیز مىتوانند این نقش را ایفا کنند و به همین دلیل است که عشقهاى انسانى در سلوک معنوى و سلوک عرفانى این قدر مهماند؛ چنان که عارفان گفتهاند: «المجاز قنطرة الحقیقه».
بنابراین، به یک معنا، گویى ایمان در نظر شخص مؤمن عارف، از اعتقادات فارغ است. شما وقتى عاشق کسى مىشوید، براى اثبات وجودش، دلیل نمىآورید. فرد عاشق با مکانیسمى که خودش هم چندان به آن آگاه نیست دل از کف مىدهد و وقتى که دلش رفت، اصلاً ذهنش معطوف به این استدلالها نیست. به همین دلیل است که عارفان مسلمان، بحثهاى کلامى و اعتقادى را، که تأمل در حوزهى اعتقادات است، به چیزى نمىگرفتند.
نکتهى مهم دیگر آن است که تجربههاى ایمانى در بستر هر نوع نظام اعتقادى شکل نمىگیرد. یعنى نوع اعتقادات فرد، نوع تجربیات فرد را هم مشخص مىکند. در تجربههاى دینى، تربیت مذهبى خیلى مهم است.
اعتقادات، دستکم، دو نقش مهم براى تحقق ایمان ایفا مىکنند: اول اینکه اگر فرد ایمان دارد، ایمان او را معقول مىکنند؛ نکتهى دوم این است که امتناعهاى آن ایمان را هم مىتوانند مرتفع کنند. گرچه نقدهاى عقلى آن تجربههاى عشقى - ایمانى را منطقاً منتفى نمىکنند، ولى مىتوانند به لحاظ تاریخى نوعى دلسردى براى فرد ایجاد نمایند.
بنابراین، ایمان مىتواند مثل تجربهى عشقى، اوج و فرود و عمق و سطوح متفاوت داشته باشد؛ ممکن است در اثر مؤانست و ارتباط با خداوند، ظرفیت وجودیش عمق و ژرفاى بیشترى پیدا کند. به هر حال، عشق یک هنر است که هرچه فرد در آن ورزیدهتر شود، سطح ایمان او هم ارتقاى بیشترى خواهد یافت. ایمان واقعهاى نیست که یک بار و در یک سطح و براى همیشه اتفاق افتد؛ فرآیندى است که فرد مىتواند در آن ورزیدگى بیشترى پیدا بکند و، در این امر، اعتقادات مىتواند تسهیل کننده باشند.
چه ضوابطى براى تشخیص اصالت دینى وجود دارد؟ آیا این معیارها براى همهى افراد، در همهى دینها مشترک است؟
براى تشخیص اصالت یا عدم اصالت تجربههاى دینى چند ضابطه وجود دارد: مجموعهاى از این ضابطهها عمومىاند و برخى از آنها شخصى. براى مثال، اگر شخصى تجربهى دینى - ایمانىاى را از سر گذرانید و شخصیت فردى او شکوفا و تلطیف شد، نسبت به زیبایىها حساس و به لحاظ اخلاقى شریف گردید، آنگاه مىتواند آن تجربه را نسبت به تجربهاى که فاقد آن ویژگىهاست، اصیل بداند. همچنین اینکه تجربهى شخص پیامدهاى خیلى خوبى در سطح اجتماعى دارد و ساختار اجتماعى و روابط اجتماعى را سالم مىکند، نشانهى اصالت آن تجربه است. همینطور، تجربهاى که با تجربهى بزرگان آن سنت، همآهنگى بیشترى داشته باشد و مراجع حجیت دینى، آن را تأیید کنند، در مقایسه با دیگر تجربهها، اصیلتر است.
اما این ضوابط و معیارها عام هستند. شخصى که به یک دین خاص التزام دارد، چند معیار یا قید خاص را نیز در کار خود منظور مىکند. براى مثال اگر عارفى مسلمان باشد، مسلمان بودن این عارف، دو شرط یا قید را بر او الزام مىکند: قید اول این است که در حیات روحى و معنوى او، شخصیت کانونى، شخصیت پیامبر اسلامصلى الله علیه وآله وسلم باشد؛ یعنى او باید تجربههاى خودش را همیشه با تجربههاى پیامبرصلى الله علیه وآله وسلم موزون کند. قید دوم اینکه قرآن به مثابهى متن مقدسى که تجلّیگاه تجربههاى قدسى پیامبرصلى الله علیه وآله وسلم است، براى او حجیت داشته باشد. بنابراین، فرد مادام که خودش را با این دو کانون، یعنى قرآن و شخصیت پیامبرصلى الله علیه وآله وسلم موزون کند، مسلمان است. در ادیان توحیدى، متن و شخصیت، هر دو، در کانوناند؛ ولى در ادیانى مثل بودیسم، شخص در کانون است و متون جنبهى حاشیهاى دارد.
به محض آنکه فردِ صاحب تجربه، تجربههاى خودش را با مراجع حجیت در یک سنت دینى خاص موزون نکرد، از آن سنت بیرون مىآید. دین او یک دین شخصى مىشود و اگر این فرد تجربهى خود را به دیگران بباوراند و دیگران را به دین خود معتقد کند، یک دین جدید متولد شده است. بنابراین، فرد ممکن است تجربههایى تازه به دست آورد و در نتیجهى این تجربهها، پارهاى از اعتقادات و سنت پیشین خود را نقد و نفى کند؛ اما نقد و نفى، گاه به معناى بسط آن سنت است؛ یعنى فرد همچنان به کانونهاى اصلى آن سنت التزام دارد و گاهى هم به معناى گسست از آن سنت و پایهگذارى یک سنت جدید است.
مرز خروج از یک سنت دینى، و به طور مشخص اسلام، چیست؟
ما فرد را تا زمانى مسلمان مىدانیم که به وحدانیت خداوند، رسالت پیامبر اسلامصلى الله علیه وآله وسلم و ضروریات دین اعتقاد داشته باشد. دو رکن اول ضرورىاند و اگر فرد مىخواهد مسلمان بماند، باید به این دو رکن گردن نهد؛ اما رکن سوم به این معناست که فرد محقق باید به هر آنچه ضرورى دین مىداند، گردن نهد و در برابرش تسلیم شود؛ یعنى هر چیزى را که فهمید خداوند یا شخص نبى به آن راضىاند، به آن رضایت بدهد و از هر آنچه آنها ناخشنودند، پرهیز کند.
تشخیص این ضروریات به عهدهى محققان است؛ اما اگر تشخیص داد و عمل نکرد، از چارچوب بیرون آمده است و یا دین شخصى اختیار کرده است.
چه رابطه و چه تفاوتى میان تجربهى عارفان با تجربهى پیامبران وجود دارد؟
مطابق مذهب عامه، تجربهاى که پیامبرصلى الله علیه وآله وسلم کسب مىکند با تجربهاى که یک عارف از سر مىگذراند، تفاوت ماهوى دارد. پیامبر به یک ارتفاعى از تجربههاى معنوى و قدسى مىرسد که غیر نبى از آن تجربهها محروم و بىنصیب است. تئورى دیگرى هم وجود دارد که مىگوید تجربههاى وحیانى پیامبر، تفاوت ماهوى با تجربههاى عارفان و اولیاى الاهى ندارد؛ تفاوت در «درجه» است؛ نه در «ماهیت».
البته معیارى عقلى و تجربى براى داورى وجود ندارد؛ اما یک نکته قابل توجه و دفاع است: در تجربههاى وحیانىِ پیامبران، سطحى وجود دارد که به عهده عارفان نیست و آن ابلاغ پیام یا «رسالت» است؛ یعنى هر تجربهى معنوى و قدسى، با هر درجهى علو و رفعت، لزوماً با رسالت ملازمت ندارد.
حرفهایى که خداوند به موسى مىگوید دو سطح دارد: سطح اول این است که خداوند دو پیام اصلى همهى ادیان توحیدى(یگانگى خداوند و وقوع قیامت) را بیان مىکند. در سطح دوم، وقتى این گفتوگو تمام مىشود، خداوند با موسى گپ مىزند: اى موسى در دست راستت چیست؟ و موسى هم شروع مىکند به گپ زدن: «این عصاى من است و به آن تکیه مىکنم و...» خداوند با بندهاش گل مىگوید و گل مىشنود. اینجا دیگر رسالتى در کار نیست؛ یک گفتوگوى دوستانه میان محب و محبوب است. اگر سطح اول تجربهى وحیانى منحصر به پیامبر باشد، دلیلى ندارد که سطح دوم را منحصر به نبى بدانیم.
رسالت و وحى رسالتآمیز خاتمه پیدا کرده است؛ یعنى خدا آن پیامهاى اصلى را که براى تأمین سعادت انسان یا ایمنى او از شقاوت لازم بوده، گفته است. در واقع خاتمیت به معناى آن است که خداوند حرفهاى اصلىاى را که مىخواست به آدمها بزند، گفته است و این کار تمام شده است؛ ولى باب گفتوگو میان انسانها و خداوند بسته نشده است.
وقتى مىگوییم دین کامل شده است، معنایش این است که خداوند آن چیزهایى را که براى تأمین سعادت انسانها و سلامت نفس آنها لازم بوده است، گفته است. البته باید توجه شود که دین براى متوسطین است. در دین آن حدّى که براى تأمین سلامت متوسطین مورد نیاز بوده، آمده است. ولى عدهاى ممکن است در تجربههاى معنوىشان سلوک بکنند و به حدود بالاترى هم دسترسى پیدا بکنند و، به یک معناى دیگر، خود دین در بسط تاریخى خودش تکامل پیدا مىکند.
آیا، براى عموم، تشخیص ضروریات دین و فهم مقصود شارع میسر و یکسان است؟
فهم مقصود شارع، یک کار مضبوط و روشمند است؛ اگر چه ممکن است روشها یا تلقى ما از روشها با هم متفاوت باشد. مسلمان کسى است که عزمش بر این باشد که زندگى، حیات و سلوک خودش را با کانون سنت اسلامى، یعنى شخص نبى و متن قرآن، موزون کند. اما در مقام فهم این کتاب و سنت، ممکن است میان روش، مبادى، الگوها و ساختارهایى که مسلمانان در فرآیند فهم اتخاذ مىکنند، تفاوت وجود داشته باشد؛ در نتیجه ممکن است درک و دریافتهاى متفاوتى حاصل شود. این ملاحظات بعد از آن است که فرد حجیت و سنت را پذیرفته باشد. اگر نپذیرد، اصلاً وارد سنت اسلامى نمىشود. مسلمان یعنى کسى که آنچه را که فرمان قطعى خداوند است، انجام دهد و حیات دینى و سلوک دینى خود را با این کانونها موزون کند. به هر حال فرد آنچه را که شرط عقل است، رعایت مىکند و وقتى که پژوهش خود را انجام داد، به هر نتیجهاى که رسید، آن نتیجه براى او حق و لازمالاجراست. بنابراین، اصل این است که افراد به ضروریات دین گردن بنهند ولو مصادیق این ضروریات را متفاوت ببینند.
البته معمولاً عرف اهل علم روى کلیاتى اجماع مىکنند و به توافقى مىرسند. این اجماع مطابق منطق خاصى تحول مىپذیرد، یا مطابق منطق خاصى در برابر تحولات مقاومت مىکند. در هر صورت حدى از اجماع قابل حصول است و فرد مکلف است به آنچه حق یافتهاست، گردن نهد. حقیقت اسلام، در واقع تمکین در برابر حق است.
بسیارى از مفاهیم در قرآن، حداقل ظاهراً به لحاظ اهمیت، قابل مقایسه با هم نیستند. با وجود این، آیا همهى چیزهایى که در قرآن آمده، واقعاً براى سعادت بشر لازم بوده است؟ آیا ممکن بود بسیارى از آنچه در قرآن آمده، نمىآمد و باز هم پیام خداوند کامل مىبود؟
باید میان دو موضوع تفکیک قایل شویم: امورى که براى بقاى مقصود و مراد گوینده لازماند و امورى که در پیام گوینده ذاتى است. سخن این است که همهى آنچه در قرآن آمده براى القاى معناى سعادت بخش خداوند لازم بوده است؛ ولى همهى آنچه در قرآن آمده، در پیام وحى ذاتى نبوده است؛ بلکه برخى عناصر بالعرض، اما لازم، هم در متن منعکس است و حضور عناصر بالعرض در متن اجتنابناپذیر است.
اشاره
چنان که پیداست، مقصود اصلى نویسندهى محترم، شرح ایمان و عشق از دیدگاه عارفان و مقایسهى آن با نگرش حکیمان و متکلمان است. در مجموع، به نظر مىرسد که تفسیر ایشان از سخنان عارفان مسلمان، بیشتر تحت تأثیر عارفان مسیحى و الاهىدانان پروتستان صورت گرفته و او نیز چون پارهاى از نویسندگان معاصر، نتوانسته است میان عرفان اسلامى و الاهیات جدید مسیحى فرق و تمایز بگذارد. پوشیده نیست که على رغم پارهاى شباهتها بین این دو حوزه، به دلیل تفاوتهاى اساسى میان اسلام و اندیشهى مسیحى در تفسیر ایمان و معرفت، نمىتوان به سادگى میان این گونه مفاهیم در اسلام و مسیحیت، مقایسه کرد. ملاحظات زیر علاوه بر توضیح موارد افتراق به نکات دیگرى نیز اشاره دارد:
1. نویسنده، پس از آنکه تلقى فیلسوفانه را عبارت از «نوعى اعتقاد قطعى و یقینى نسبت به صدق یک گزاره» تعریف مىکند، معتقد است از نظرگاه عارفان «ایمان نوعى اعتقاد نیست؛ ایمان نوعى اعتماد، توکل ورزیدن و خویشتن را به دیگرى سپردن است» و اضافه مىکند که «ایمان عبارت است از اعتماد به یک شخص یا یک موجود متشخص». در مورد این سخنان باید توجه داشت که تعریف یادشده از ایمان، دقیقاً همان تعریفى است که عمدتاً در مذهب پروتستان ارائه مىشود و حتى مورد پذیرش همهى مسیحیان، بهویژه متفکران بزرگ مذهب کاتولیک، نیست. این تعریف، در سالهاى اخیر، از طریق مکتب ایمانگروى(1) کىیرکگارد به روشنفکران مسلمان رسیده است و بدون توجه به رگهها و ریشههاى آن دائماً تکرار مىشود. در متون اصلى عرفان اسلامى هرگز ایمان به امورى مانند «اعتماد» و «توکل» تفسیر نشده است؛ بلکه این امور را، حداکثر، از پیامدها یا نشانههاى ایمان شمردهاند. ایمان در عرفان اسلامى همواره با یک «دیدن» و «دانستن» توأم است و «تصدیق» و «یقین» از مؤلفههاى معنایى آن به شمار مىآید.(2) تفاوت منظر عارفان و حکیمان در ماهیت ایمان این است که حکیمان تصدیق را امرى ذهنى و عارفان امرى قلبى و شهودى مىدانند. از مجموع کلمات عارفان به دست مىآید که ایمان هر چند از عقل جزوى و زیرکىهاى فیلسوفانه برتر است، ولى خود محصول عقل کلى و جان آدمى است. در متون عرفانى دیده نشده است که ایمان را به طور کلى امرى فراتر از عقل دانسته باشند.
2. اشتباه دیگر نویسنده، خلط میان ایمان و عشق از دیدگاه عارفان است. وى معتقد است که «گوهر ایمان در تلقى عارفانه، همان عشق است. اعتمادهاى ایمان ما مثل اعتماد به یک دوست است؛ نه اعتماد به یک متخصص.» در عرفان، عشق مرحلهاى فراتر از ایمان است که هر چند لزوماً باید از ایمان بگذرد، ولى به آن مرحله بسنده نمىکند. عاشقى در فراسوى وادى کفر و ایمان است و با عقل و جان نسبتى ندارد. براى نمونه، عطار نیشابورى مىگوید:
گر تو را گویند از ایمان برآى
در خطاب آید ترا کز جا برآى
تو که باشى این و آن را برفشان
ترک ایمان گیر و جان را برفشان
مُنکِرى گوید که این بس منکَر است
عشق تو از کفر و ایمان برتر است
عشق را با کفر و با ایمان چه کار
عاشقان را لحظهاى با جان چه کار
البته با دقت بیشتر در کلمات عرفانى معلوم مىشود که عارفان ایمان را داراى مراتب و درجاتى مىدانند که بالاترین مرتبهى آن همان عشق است. البته عشق در عرفان، بر خلاف آنچه نویسنده اظهار داشته است، به اعتماد و توکل تعریف نمىشود؛ بلکه عاشقى نیز با دیدن، دوست داشتن، و دل سپردن به حقایقى که به ظاهر نادیدنى و نادانستنى است، سروکار دارد.
بنابراین، رابطهى اعتقادات با ایمان و عشق، از نظر عرفان، بسى پیچیدهتر از آن است که در این گفتوگو آمده است. از نظر عرفانى، اعتقادات فقط براى معقول جلوه دادن محصولات عشق و ایمان نیست.
3. آنچه نویسنده به عنوان معیارهاى تشخیص اصالت تجربههاى دینى معرفى و آنها را به دو دسته، یعنى معیارهاى عمومى و اختصاصى، تقسیم کرده است، قابل تأمل و بررسى است. اولاً، دلیل تفکیک میان معیارهاى عمومى و اختصاصى معلوم نیست. آنچه ایشان در معیارهاى عمومى با عنوان «همآهنگى با تجربهى بزرگان آن سنت» یا «تأیید آن تجربه از سوى مراجع حجیت دینى» آورده، با آنچه به عنوان معیارهاى خاص - انطباق تجربهها با متن قرآن و تجربههاى پیامبرصلى الله علیه وآله وسلم - آورده است، هیچ فرقى ندارد. بنابراین، این گونه معیارها را باید به گونهاى دیگر تفکیک کرد.
اما از همین معیارها نیز مىتوان دریافت که اعتقادات با تجربههاى دینى پیوندى ژرفتر از آنچه گفته شد، دارد. انطباق یک تجربه با متون دینى یا تجربههاى پیامبر زمانى رخ مىدهد که آن تجربه مبتنى بر همان باورها باشد و با همان راهها و روشها صورت گرفته باشد.
4. نویسنده از رابطهى میان عقل و معیارهاى خرد آدمى با تجربههاى دینى به سرعت و به صورت سطحى گذشته است. حال آنکه این مسئله نه تنها براى عارفان چالشهاى فراوانى را برانگیخته است، بلکه براى هر کس که دیندارى و ایمان ورزى را به این گونه تجربهها فرو مىکاهد، پرسشى ژرف و جانکاه است. بر خلاف آنچه آقاى نراقى گفته است، اهل عرفان به سادگى نمىتوانند خرد و خردگرایى را به کنارى نهاده و صرفاً بر عشق و عاشقى تکیه کنند. عارفان با توسعه در معناى عقل و نشاندن «عقل تحقیقى» یا «عقل موهوبى» در مقابل عقل تقلیدى یا عقل اکتسابى سعى کردهاند حتى امور متحیل و مخالف عقل را، در یک نظریهى عامتر، به صورت امورى عقلانى و خردپذیر تصویر کنند. به هر حال، گفتوگوى حاضر به مسائل حاشیهاى گراییده و از ارائهى یک نظریهى روشن در درستى و اصالت تجربهى دینى فرو مانده است.
5. در مقایسه میان تجربهى عارفان و پیامبران، ایشان تنها تفاوت را رسالت و ابلاغ پیام مىبیند. این گفته هر چند در کلمات عارفان مسلمان نیز آمده است، ولى نیاز به بررسىهاى بیشترى دارد. در اینجا دست کم سه احتمال وجود دارد: 1. هر دو گروه حقایق یکسانى را به صورت یکسان دریافت مىکنند و تفاوت، صرفاً در این است که پیامبران مأمور به ابلاغ آن حقایق هستند و عارفان چنین مأموریتى ندارند؛ 2. هر دو گروه از یک گونه حقایق بهرهمند مىشوند؛ ولى مراتب آنها متفاوت است؛ یعنى پیامبران به حقایق بیشترى دست مىیابند؛ 3. هر چند تجربهى عارفانه و تجربهى پیامبرانه، از نظر روش و مراحل سلوک، اصولاً هم سنخاند، ولى دستاورد پیامبران از گونهاى دیگر است.
هر چند ظاهر سخنان ایشان به احتمال اول یا دوم نزدیکتر است، ولى آنچه در مورد مثال حضرت موسىعلیه السلام ذکر کرده است، به احتمال سوم باز مىگردد. بنا بر احتمال سوم، پیامبران و عارفان از نظر محتواى تجربه (و نه روش آن) کاملاً متفاوتاند.
آنچه از متون و معارف ادیان الاهى برمىآید، این است که وحى الاهى با تجربهى عارفانه، هم در روش و هم در محصول و محتوا، متفاوت است و اساساً وحى را بدین معنا نمىتوان تجربه نامید. این مقایسه و تطبیق میان وحى و تجربه دینى یا عرفانى، در جهان اسلام، نخستین بار از سوى اقبال لاهورى مطرح شد و سخنان او نیز مستقیماً در اندیشمندان مسیحى همچون شلایرماخر ریشه دارد.
6. آقاى نراقى یکى از معیارهاى اصالت تجربههاى دینى را انطباق با سنت و متون دینى مىداند. از اینجا مىتوان دریافت که یکى از تفاوتهاى وحى پیامبرانه و تجربهى عرفانى در همین اصالت و تبعیت است. پیامبران، بر خلاف عارفان، همواره از حقایق و حوزههایى پرده برمىداشتند که در اندیشه و تجربهى بشرى بىسابقه بوده است و راهى نو و متمایز، فراروى حیات و سعادت انسان مىگشودند. اساساً یکى از معیارهاى مهم در تشخیص اصالت و حقانیت وحى پیامبرانه همین بىسابقگى و دور بودن از دسترس اندیشهها و اندوختههاى انسانى است؛ به طورى که عارفان و اندیشمندان نیز به بلنداى این معارف و ناتوانى خویش در درک آن واقف مىشوند و از این رو پیروى از آنان را وجههى همت خویش قرار مىدهند.
پى نوشت:
1) fideism
2) کلابادى، در تعریف ایمان، در التّعرف، صفحهى 79 چنین مىآورد: «اصلالایمان، اقرار اللسان بتصدیق القلب وفروعه العمل بالفرائض» همچنین در صفحهى 83 همان کتاب آمده است: «الایمان تحقیق و اعتقاد و الاسلام خضوع وانقیاد». عطار نیشابورى در تذکرة الاولیاء از ابوعبداللَّه حنیف آورده است: «ایمان تصدیق دل است به آنچه از غیب بدو کشف گردد.» همچنین کاشانى در مصباح الهدایه، صفحهى 53 تصریح مىکند: «ایمان درست آن است که مؤمن در عقیدهى خود به درجهى یقین رسد.» عبدالکریم جیلى نیز در کتاب الانسان الکامل ایمان را به «تواطوءالقلب على ما بعد عن العقل و درکه» تعریف مىکند.
آبان، ش 135
در این چارچوب، گویى ایمان عبارت است از نوعى اعتقاد قطعى و مسلم و یقینى نسبت به صدق یک گزاره. اما در تلقىهاى عارفانه، ایمان عناصرى فراتر از عناصر اعتقادى دارد. تعالیم درون دینى نیز به ما همین نکته را مىآموزد. از نظر عارفان ما ایمان نوعى اعتقاد نیست؛ ایمان نوعى اعتماد، توکلورزیدن و خویشتن را به دیگرى سپردن است. بنابراین، در چارچوب مدل دوم، ایمان عبارت است از اعتماد به یک شخص یا یک موجود متشخص؛ یعنى اولاً، یک اعتماد است و ثانیاً، موضوع و متعلقش یک شخص است. اما ما هر نوع اعتمادى را هم ایمان تلقى نمىکنیم؛ بلکه اعتماد باید تمامعیار باشد؛ یعنى شخصى همهى وجود خود را، به تمامى، به او مىسپارد. نکتهى دیگر، اینکه اعتمادى که منجر به ایمان مىشود، خیلى شورانگیز و شورمندانه است و عواطف انسان را برمىانگیزد. گوهر ایمان، در تلقى عارفانه، همان «عشق» است. اعتمادهاى ایمانگونه همچون اعتماد به یک دوست است؛ نه اعتماد به یک متخصص. اعتماد به یک دوست فقط براى وجود و خود اوست؛ نه براى استفادهى ابزارى از او.
بنابراین، در زندگى شخص یک تحول اساسى رخ مىدهد و زندگى خویشتنمدارانهى فرد تبدیل به یک زندگى معشوقمدارانه مىشود. این امر دو پیامد دارد:
اول آنکه فرد به بیرون از خود رهنمون مىشود. انسان به مثابه اتم است و همواره تمایل دارد در خود فرو رود. چند عامل اساسى هست که ما را به سمت بیرون رهنمون مىکند: یکى عنصر sexuality است که، در واقع، از مهمترین عواملى است که انسان را به بیرون رهنمون مىکند، و البته بدوىترین نوع انشراح وجودى است؛ یک بنیان دیگر زبان است؛ عامل بعدى، که از این دو رفیعتر است، عشق است. البته عشق، هم بنیان sexulمىتواند داشته باشد و هم بنیان زبانى.
دوم آنکه معشوق تمام نیروها و انرژىهاى متفرق وجود انسان را حول خود سامان مىبخشد. عشقهاى انسانى نیز مىتوانند این نقش را ایفا کنند و به همین دلیل است که عشقهاى انسانى در سلوک معنوى و سلوک عرفانى این قدر مهماند؛ چنان که عارفان گفتهاند: «المجاز قنطرة الحقیقه».
بنابراین، به یک معنا، گویى ایمان در نظر شخص مؤمن عارف، از اعتقادات فارغ است. شما وقتى عاشق کسى مىشوید، براى اثبات وجودش، دلیل نمىآورید. فرد عاشق با مکانیسمى که خودش هم چندان به آن آگاه نیست دل از کف مىدهد و وقتى که دلش رفت، اصلاً ذهنش معطوف به این استدلالها نیست. به همین دلیل است که عارفان مسلمان، بحثهاى کلامى و اعتقادى را، که تأمل در حوزهى اعتقادات است، به چیزى نمىگرفتند.
نکتهى مهم دیگر آن است که تجربههاى ایمانى در بستر هر نوع نظام اعتقادى شکل نمىگیرد. یعنى نوع اعتقادات فرد، نوع تجربیات فرد را هم مشخص مىکند. در تجربههاى دینى، تربیت مذهبى خیلى مهم است.
اعتقادات، دستکم، دو نقش مهم براى تحقق ایمان ایفا مىکنند: اول اینکه اگر فرد ایمان دارد، ایمان او را معقول مىکنند؛ نکتهى دوم این است که امتناعهاى آن ایمان را هم مىتوانند مرتفع کنند. گرچه نقدهاى عقلى آن تجربههاى عشقى - ایمانى را منطقاً منتفى نمىکنند، ولى مىتوانند به لحاظ تاریخى نوعى دلسردى براى فرد ایجاد نمایند.
بنابراین، ایمان مىتواند مثل تجربهى عشقى، اوج و فرود و عمق و سطوح متفاوت داشته باشد؛ ممکن است در اثر مؤانست و ارتباط با خداوند، ظرفیت وجودیش عمق و ژرفاى بیشترى پیدا کند. به هر حال، عشق یک هنر است که هرچه فرد در آن ورزیدهتر شود، سطح ایمان او هم ارتقاى بیشترى خواهد یافت. ایمان واقعهاى نیست که یک بار و در یک سطح و براى همیشه اتفاق افتد؛ فرآیندى است که فرد مىتواند در آن ورزیدگى بیشترى پیدا بکند و، در این امر، اعتقادات مىتواند تسهیل کننده باشند.
چه ضوابطى براى تشخیص اصالت دینى وجود دارد؟ آیا این معیارها براى همهى افراد، در همهى دینها مشترک است؟
براى تشخیص اصالت یا عدم اصالت تجربههاى دینى چند ضابطه وجود دارد: مجموعهاى از این ضابطهها عمومىاند و برخى از آنها شخصى. براى مثال، اگر شخصى تجربهى دینى - ایمانىاى را از سر گذرانید و شخصیت فردى او شکوفا و تلطیف شد، نسبت به زیبایىها حساس و به لحاظ اخلاقى شریف گردید، آنگاه مىتواند آن تجربه را نسبت به تجربهاى که فاقد آن ویژگىهاست، اصیل بداند. همچنین اینکه تجربهى شخص پیامدهاى خیلى خوبى در سطح اجتماعى دارد و ساختار اجتماعى و روابط اجتماعى را سالم مىکند، نشانهى اصالت آن تجربه است. همینطور، تجربهاى که با تجربهى بزرگان آن سنت، همآهنگى بیشترى داشته باشد و مراجع حجیت دینى، آن را تأیید کنند، در مقایسه با دیگر تجربهها، اصیلتر است.
اما این ضوابط و معیارها عام هستند. شخصى که به یک دین خاص التزام دارد، چند معیار یا قید خاص را نیز در کار خود منظور مىکند. براى مثال اگر عارفى مسلمان باشد، مسلمان بودن این عارف، دو شرط یا قید را بر او الزام مىکند: قید اول این است که در حیات روحى و معنوى او، شخصیت کانونى، شخصیت پیامبر اسلامصلى الله علیه وآله وسلم باشد؛ یعنى او باید تجربههاى خودش را همیشه با تجربههاى پیامبرصلى الله علیه وآله وسلم موزون کند. قید دوم اینکه قرآن به مثابهى متن مقدسى که تجلّیگاه تجربههاى قدسى پیامبرصلى الله علیه وآله وسلم است، براى او حجیت داشته باشد. بنابراین، فرد مادام که خودش را با این دو کانون، یعنى قرآن و شخصیت پیامبرصلى الله علیه وآله وسلم موزون کند، مسلمان است. در ادیان توحیدى، متن و شخصیت، هر دو، در کانوناند؛ ولى در ادیانى مثل بودیسم، شخص در کانون است و متون جنبهى حاشیهاى دارد.
به محض آنکه فردِ صاحب تجربه، تجربههاى خودش را با مراجع حجیت در یک سنت دینى خاص موزون نکرد، از آن سنت بیرون مىآید. دین او یک دین شخصى مىشود و اگر این فرد تجربهى خود را به دیگران بباوراند و دیگران را به دین خود معتقد کند، یک دین جدید متولد شده است. بنابراین، فرد ممکن است تجربههایى تازه به دست آورد و در نتیجهى این تجربهها، پارهاى از اعتقادات و سنت پیشین خود را نقد و نفى کند؛ اما نقد و نفى، گاه به معناى بسط آن سنت است؛ یعنى فرد همچنان به کانونهاى اصلى آن سنت التزام دارد و گاهى هم به معناى گسست از آن سنت و پایهگذارى یک سنت جدید است.
مرز خروج از یک سنت دینى، و به طور مشخص اسلام، چیست؟
ما فرد را تا زمانى مسلمان مىدانیم که به وحدانیت خداوند، رسالت پیامبر اسلامصلى الله علیه وآله وسلم و ضروریات دین اعتقاد داشته باشد. دو رکن اول ضرورىاند و اگر فرد مىخواهد مسلمان بماند، باید به این دو رکن گردن نهد؛ اما رکن سوم به این معناست که فرد محقق باید به هر آنچه ضرورى دین مىداند، گردن نهد و در برابرش تسلیم شود؛ یعنى هر چیزى را که فهمید خداوند یا شخص نبى به آن راضىاند، به آن رضایت بدهد و از هر آنچه آنها ناخشنودند، پرهیز کند.
تشخیص این ضروریات به عهدهى محققان است؛ اما اگر تشخیص داد و عمل نکرد، از چارچوب بیرون آمده است و یا دین شخصى اختیار کرده است.
چه رابطه و چه تفاوتى میان تجربهى عارفان با تجربهى پیامبران وجود دارد؟
مطابق مذهب عامه، تجربهاى که پیامبرصلى الله علیه وآله وسلم کسب مىکند با تجربهاى که یک عارف از سر مىگذراند، تفاوت ماهوى دارد. پیامبر به یک ارتفاعى از تجربههاى معنوى و قدسى مىرسد که غیر نبى از آن تجربهها محروم و بىنصیب است. تئورى دیگرى هم وجود دارد که مىگوید تجربههاى وحیانى پیامبر، تفاوت ماهوى با تجربههاى عارفان و اولیاى الاهى ندارد؛ تفاوت در «درجه» است؛ نه در «ماهیت».
البته معیارى عقلى و تجربى براى داورى وجود ندارد؛ اما یک نکته قابل توجه و دفاع است: در تجربههاى وحیانىِ پیامبران، سطحى وجود دارد که به عهده عارفان نیست و آن ابلاغ پیام یا «رسالت» است؛ یعنى هر تجربهى معنوى و قدسى، با هر درجهى علو و رفعت، لزوماً با رسالت ملازمت ندارد.
حرفهایى که خداوند به موسى مىگوید دو سطح دارد: سطح اول این است که خداوند دو پیام اصلى همهى ادیان توحیدى(یگانگى خداوند و وقوع قیامت) را بیان مىکند. در سطح دوم، وقتى این گفتوگو تمام مىشود، خداوند با موسى گپ مىزند: اى موسى در دست راستت چیست؟ و موسى هم شروع مىکند به گپ زدن: «این عصاى من است و به آن تکیه مىکنم و...» خداوند با بندهاش گل مىگوید و گل مىشنود. اینجا دیگر رسالتى در کار نیست؛ یک گفتوگوى دوستانه میان محب و محبوب است. اگر سطح اول تجربهى وحیانى منحصر به پیامبر باشد، دلیلى ندارد که سطح دوم را منحصر به نبى بدانیم.
رسالت و وحى رسالتآمیز خاتمه پیدا کرده است؛ یعنى خدا آن پیامهاى اصلى را که براى تأمین سعادت انسان یا ایمنى او از شقاوت لازم بوده، گفته است. در واقع خاتمیت به معناى آن است که خداوند حرفهاى اصلىاى را که مىخواست به آدمها بزند، گفته است و این کار تمام شده است؛ ولى باب گفتوگو میان انسانها و خداوند بسته نشده است.
وقتى مىگوییم دین کامل شده است، معنایش این است که خداوند آن چیزهایى را که براى تأمین سعادت انسانها و سلامت نفس آنها لازم بوده است، گفته است. البته باید توجه شود که دین براى متوسطین است. در دین آن حدّى که براى تأمین سلامت متوسطین مورد نیاز بوده، آمده است. ولى عدهاى ممکن است در تجربههاى معنوىشان سلوک بکنند و به حدود بالاترى هم دسترسى پیدا بکنند و، به یک معناى دیگر، خود دین در بسط تاریخى خودش تکامل پیدا مىکند.
آیا، براى عموم، تشخیص ضروریات دین و فهم مقصود شارع میسر و یکسان است؟
فهم مقصود شارع، یک کار مضبوط و روشمند است؛ اگر چه ممکن است روشها یا تلقى ما از روشها با هم متفاوت باشد. مسلمان کسى است که عزمش بر این باشد که زندگى، حیات و سلوک خودش را با کانون سنت اسلامى، یعنى شخص نبى و متن قرآن، موزون کند. اما در مقام فهم این کتاب و سنت، ممکن است میان روش، مبادى، الگوها و ساختارهایى که مسلمانان در فرآیند فهم اتخاذ مىکنند، تفاوت وجود داشته باشد؛ در نتیجه ممکن است درک و دریافتهاى متفاوتى حاصل شود. این ملاحظات بعد از آن است که فرد حجیت و سنت را پذیرفته باشد. اگر نپذیرد، اصلاً وارد سنت اسلامى نمىشود. مسلمان یعنى کسى که آنچه را که فرمان قطعى خداوند است، انجام دهد و حیات دینى و سلوک دینى خود را با این کانونها موزون کند. به هر حال فرد آنچه را که شرط عقل است، رعایت مىکند و وقتى که پژوهش خود را انجام داد، به هر نتیجهاى که رسید، آن نتیجه براى او حق و لازمالاجراست. بنابراین، اصل این است که افراد به ضروریات دین گردن بنهند ولو مصادیق این ضروریات را متفاوت ببینند.
البته معمولاً عرف اهل علم روى کلیاتى اجماع مىکنند و به توافقى مىرسند. این اجماع مطابق منطق خاصى تحول مىپذیرد، یا مطابق منطق خاصى در برابر تحولات مقاومت مىکند. در هر صورت حدى از اجماع قابل حصول است و فرد مکلف است به آنچه حق یافتهاست، گردن نهد. حقیقت اسلام، در واقع تمکین در برابر حق است.
بسیارى از مفاهیم در قرآن، حداقل ظاهراً به لحاظ اهمیت، قابل مقایسه با هم نیستند. با وجود این، آیا همهى چیزهایى که در قرآن آمده، واقعاً براى سعادت بشر لازم بوده است؟ آیا ممکن بود بسیارى از آنچه در قرآن آمده، نمىآمد و باز هم پیام خداوند کامل مىبود؟
باید میان دو موضوع تفکیک قایل شویم: امورى که براى بقاى مقصود و مراد گوینده لازماند و امورى که در پیام گوینده ذاتى است. سخن این است که همهى آنچه در قرآن آمده براى القاى معناى سعادت بخش خداوند لازم بوده است؛ ولى همهى آنچه در قرآن آمده، در پیام وحى ذاتى نبوده است؛ بلکه برخى عناصر بالعرض، اما لازم، هم در متن منعکس است و حضور عناصر بالعرض در متن اجتنابناپذیر است.
اشاره
چنان که پیداست، مقصود اصلى نویسندهى محترم، شرح ایمان و عشق از دیدگاه عارفان و مقایسهى آن با نگرش حکیمان و متکلمان است. در مجموع، به نظر مىرسد که تفسیر ایشان از سخنان عارفان مسلمان، بیشتر تحت تأثیر عارفان مسیحى و الاهىدانان پروتستان صورت گرفته و او نیز چون پارهاى از نویسندگان معاصر، نتوانسته است میان عرفان اسلامى و الاهیات جدید مسیحى فرق و تمایز بگذارد. پوشیده نیست که على رغم پارهاى شباهتها بین این دو حوزه، به دلیل تفاوتهاى اساسى میان اسلام و اندیشهى مسیحى در تفسیر ایمان و معرفت، نمىتوان به سادگى میان این گونه مفاهیم در اسلام و مسیحیت، مقایسه کرد. ملاحظات زیر علاوه بر توضیح موارد افتراق به نکات دیگرى نیز اشاره دارد:
1. نویسنده، پس از آنکه تلقى فیلسوفانه را عبارت از «نوعى اعتقاد قطعى و یقینى نسبت به صدق یک گزاره» تعریف مىکند، معتقد است از نظرگاه عارفان «ایمان نوعى اعتقاد نیست؛ ایمان نوعى اعتماد، توکل ورزیدن و خویشتن را به دیگرى سپردن است» و اضافه مىکند که «ایمان عبارت است از اعتماد به یک شخص یا یک موجود متشخص». در مورد این سخنان باید توجه داشت که تعریف یادشده از ایمان، دقیقاً همان تعریفى است که عمدتاً در مذهب پروتستان ارائه مىشود و حتى مورد پذیرش همهى مسیحیان، بهویژه متفکران بزرگ مذهب کاتولیک، نیست. این تعریف، در سالهاى اخیر، از طریق مکتب ایمانگروى(1) کىیرکگارد به روشنفکران مسلمان رسیده است و بدون توجه به رگهها و ریشههاى آن دائماً تکرار مىشود. در متون اصلى عرفان اسلامى هرگز ایمان به امورى مانند «اعتماد» و «توکل» تفسیر نشده است؛ بلکه این امور را، حداکثر، از پیامدها یا نشانههاى ایمان شمردهاند. ایمان در عرفان اسلامى همواره با یک «دیدن» و «دانستن» توأم است و «تصدیق» و «یقین» از مؤلفههاى معنایى آن به شمار مىآید.(2) تفاوت منظر عارفان و حکیمان در ماهیت ایمان این است که حکیمان تصدیق را امرى ذهنى و عارفان امرى قلبى و شهودى مىدانند. از مجموع کلمات عارفان به دست مىآید که ایمان هر چند از عقل جزوى و زیرکىهاى فیلسوفانه برتر است، ولى خود محصول عقل کلى و جان آدمى است. در متون عرفانى دیده نشده است که ایمان را به طور کلى امرى فراتر از عقل دانسته باشند.
2. اشتباه دیگر نویسنده، خلط میان ایمان و عشق از دیدگاه عارفان است. وى معتقد است که «گوهر ایمان در تلقى عارفانه، همان عشق است. اعتمادهاى ایمان ما مثل اعتماد به یک دوست است؛ نه اعتماد به یک متخصص.» در عرفان، عشق مرحلهاى فراتر از ایمان است که هر چند لزوماً باید از ایمان بگذرد، ولى به آن مرحله بسنده نمىکند. عاشقى در فراسوى وادى کفر و ایمان است و با عقل و جان نسبتى ندارد. براى نمونه، عطار نیشابورى مىگوید:
گر تو را گویند از ایمان برآى
در خطاب آید ترا کز جا برآى
تو که باشى این و آن را برفشان
ترک ایمان گیر و جان را برفشان
مُنکِرى گوید که این بس منکَر است
عشق تو از کفر و ایمان برتر است
عشق را با کفر و با ایمان چه کار
عاشقان را لحظهاى با جان چه کار
البته با دقت بیشتر در کلمات عرفانى معلوم مىشود که عارفان ایمان را داراى مراتب و درجاتى مىدانند که بالاترین مرتبهى آن همان عشق است. البته عشق در عرفان، بر خلاف آنچه نویسنده اظهار داشته است، به اعتماد و توکل تعریف نمىشود؛ بلکه عاشقى نیز با دیدن، دوست داشتن، و دل سپردن به حقایقى که به ظاهر نادیدنى و نادانستنى است، سروکار دارد.
بنابراین، رابطهى اعتقادات با ایمان و عشق، از نظر عرفان، بسى پیچیدهتر از آن است که در این گفتوگو آمده است. از نظر عرفانى، اعتقادات فقط براى معقول جلوه دادن محصولات عشق و ایمان نیست.
3. آنچه نویسنده به عنوان معیارهاى تشخیص اصالت تجربههاى دینى معرفى و آنها را به دو دسته، یعنى معیارهاى عمومى و اختصاصى، تقسیم کرده است، قابل تأمل و بررسى است. اولاً، دلیل تفکیک میان معیارهاى عمومى و اختصاصى معلوم نیست. آنچه ایشان در معیارهاى عمومى با عنوان «همآهنگى با تجربهى بزرگان آن سنت» یا «تأیید آن تجربه از سوى مراجع حجیت دینى» آورده، با آنچه به عنوان معیارهاى خاص - انطباق تجربهها با متن قرآن و تجربههاى پیامبرصلى الله علیه وآله وسلم - آورده است، هیچ فرقى ندارد. بنابراین، این گونه معیارها را باید به گونهاى دیگر تفکیک کرد.
اما از همین معیارها نیز مىتوان دریافت که اعتقادات با تجربههاى دینى پیوندى ژرفتر از آنچه گفته شد، دارد. انطباق یک تجربه با متون دینى یا تجربههاى پیامبر زمانى رخ مىدهد که آن تجربه مبتنى بر همان باورها باشد و با همان راهها و روشها صورت گرفته باشد.
4. نویسنده از رابطهى میان عقل و معیارهاى خرد آدمى با تجربههاى دینى به سرعت و به صورت سطحى گذشته است. حال آنکه این مسئله نه تنها براى عارفان چالشهاى فراوانى را برانگیخته است، بلکه براى هر کس که دیندارى و ایمان ورزى را به این گونه تجربهها فرو مىکاهد، پرسشى ژرف و جانکاه است. بر خلاف آنچه آقاى نراقى گفته است، اهل عرفان به سادگى نمىتوانند خرد و خردگرایى را به کنارى نهاده و صرفاً بر عشق و عاشقى تکیه کنند. عارفان با توسعه در معناى عقل و نشاندن «عقل تحقیقى» یا «عقل موهوبى» در مقابل عقل تقلیدى یا عقل اکتسابى سعى کردهاند حتى امور متحیل و مخالف عقل را، در یک نظریهى عامتر، به صورت امورى عقلانى و خردپذیر تصویر کنند. به هر حال، گفتوگوى حاضر به مسائل حاشیهاى گراییده و از ارائهى یک نظریهى روشن در درستى و اصالت تجربهى دینى فرو مانده است.
5. در مقایسه میان تجربهى عارفان و پیامبران، ایشان تنها تفاوت را رسالت و ابلاغ پیام مىبیند. این گفته هر چند در کلمات عارفان مسلمان نیز آمده است، ولى نیاز به بررسىهاى بیشترى دارد. در اینجا دست کم سه احتمال وجود دارد: 1. هر دو گروه حقایق یکسانى را به صورت یکسان دریافت مىکنند و تفاوت، صرفاً در این است که پیامبران مأمور به ابلاغ آن حقایق هستند و عارفان چنین مأموریتى ندارند؛ 2. هر دو گروه از یک گونه حقایق بهرهمند مىشوند؛ ولى مراتب آنها متفاوت است؛ یعنى پیامبران به حقایق بیشترى دست مىیابند؛ 3. هر چند تجربهى عارفانه و تجربهى پیامبرانه، از نظر روش و مراحل سلوک، اصولاً هم سنخاند، ولى دستاورد پیامبران از گونهاى دیگر است.
هر چند ظاهر سخنان ایشان به احتمال اول یا دوم نزدیکتر است، ولى آنچه در مورد مثال حضرت موسىعلیه السلام ذکر کرده است، به احتمال سوم باز مىگردد. بنا بر احتمال سوم، پیامبران و عارفان از نظر محتواى تجربه (و نه روش آن) کاملاً متفاوتاند.
آنچه از متون و معارف ادیان الاهى برمىآید، این است که وحى الاهى با تجربهى عارفانه، هم در روش و هم در محصول و محتوا، متفاوت است و اساساً وحى را بدین معنا نمىتوان تجربه نامید. این مقایسه و تطبیق میان وحى و تجربه دینى یا عرفانى، در جهان اسلام، نخستین بار از سوى اقبال لاهورى مطرح شد و سخنان او نیز مستقیماً در اندیشمندان مسیحى همچون شلایرماخر ریشه دارد.
6. آقاى نراقى یکى از معیارهاى اصالت تجربههاى دینى را انطباق با سنت و متون دینى مىداند. از اینجا مىتوان دریافت که یکى از تفاوتهاى وحى پیامبرانه و تجربهى عرفانى در همین اصالت و تبعیت است. پیامبران، بر خلاف عارفان، همواره از حقایق و حوزههایى پرده برمىداشتند که در اندیشه و تجربهى بشرى بىسابقه بوده است و راهى نو و متمایز، فراروى حیات و سعادت انسان مىگشودند. اساساً یکى از معیارهاى مهم در تشخیص اصالت و حقانیت وحى پیامبرانه همین بىسابقگى و دور بودن از دسترس اندیشهها و اندوختههاى انسانى است؛ به طورى که عارفان و اندیشمندان نیز به بلنداى این معارف و ناتوانى خویش در درک آن واقف مىشوند و از این رو پیروى از آنان را وجههى همت خویش قرار مىدهند.
پى نوشت:
1) fideism
2) کلابادى، در تعریف ایمان، در التّعرف، صفحهى 79 چنین مىآورد: «اصلالایمان، اقرار اللسان بتصدیق القلب وفروعه العمل بالفرائض» همچنین در صفحهى 83 همان کتاب آمده است: «الایمان تحقیق و اعتقاد و الاسلام خضوع وانقیاد». عطار نیشابورى در تذکرة الاولیاء از ابوعبداللَّه حنیف آورده است: «ایمان تصدیق دل است به آنچه از غیب بدو کشف گردد.» همچنین کاشانى در مصباح الهدایه، صفحهى 53 تصریح مىکند: «ایمان درست آن است که مؤمن در عقیدهى خود به درجهى یقین رسد.» عبدالکریم جیلى نیز در کتاب الانسان الکامل ایمان را به «تواطوءالقلب على ما بعد عن العقل و درکه» تعریف مىکند.
آبان، ش 135