آرشیو

آرشیو شماره ها:
۱۰۲

چکیده

بنیادگرایى و مدرنیته‏اى که در جامعه آمریکا نهادینه شده است، هردو، با گرایشى ارزش‏مدار و تمامیت‏گرا، بقاى خویش را مرهون وجود «دشمن» مى‏بینند و، در وجود یکدیگر، دشمن مطلق و مطلوب یکدیگر را مى‏یابند. اقتدار و نفوذ بنیادگرایى، پدیده‏اى گذراست و در آمریکا نیز نظام ارزشى مسلط، با چالش‏هاى جدى، مواجه است. با این همه، هیچ کدام از این دو تحول، امکان تلاقى دو طرز برخورد یکسره متفاوت با مدرنیته را کاهش نمى‏دهد.

متن

حادثه یازدهم سپتامبر آمریکا، محکومیت جهانى بنیادگرایى را در پى داشته است. طیف وسیعى از سیاست‏مداران، روشن‏فکران و فعالان اجتماعى، علیه پدیده‏اى که چند دهه است وجودى جهان‏شمول یافته، به سخن درآمده‏اند. لیبرال‏هاى آرمان‏گرا و آرمان‏گرایان رادیکال نیز بنیادگرایى را رقیبى خطرناک یافته و نقد آن را در دستور کار خود قرار داده‏اند. لیبرال‏هاى آرمان‏گرا، بنیادگرایى را دشمن ارزش‏هاى والاى جهان مدرن، از سکولاریسم و عقلانیت انتقادى گرفته تا عدم قطعیت حقیقت و پویایى دانش و نظام‏هاى ارزشى مى‏یابند. آرمان‏گرایان رادیکال نیز از آن در هراسند که رادیکالیسمِ تمامیت‏گراى بنیادگرایى بر رادیکالیسم انتقادى، عقلایى و معطوف به آزادى و برابرى انسان‏ها سایه افکند و آن را در سپهر اعتراضات و مبارزات سیاسى و اجتماعى به حاشیه براند.
بنیادگرایى، بدیلى براى گروه کوچکى در حاشیه جامعه یا گروه‏هاى اجتماعى محروم از سرمایه اقتصادى و فرهنگى نیست که تصور شود دایره نفوذ آن، در نهایت، بخش‏ها و گروه‏هاى اصلى جامعه را در بر نمى‏گیرد. مسأله این است که حتى جوانان طبقه متوسط و لایه‏هاى تحصیل‏کرده جامعه، با سرمایه فرهنگى و اقتصادى چشم‏گیرى، بدان تمایل نشان مى‏دهند. بنیادگرایى، با تکیه بر سنت مطرح دینى، آرمانى را فرا مى‏افکند که نه تنها تا حد معینى ناظر بر ارزش‏هاى جهان مدرن است، بلکه در همین زمینه ادعاى پشت سر گذاشتن گفتمان و وعده‏هاى متعارف نیروهاى مدرن جامعه را دارد.
متفکران بنیادگرا، دیرى است که، حداقل در جهان اسلام، برنامه‏اى را ارایه مى‏دهند که هم بیشتر و هم کمتر از الهیات سیاسى است. آنها برداشتى اصول‏گرایانه و زاهدانه از دین دارند. هدف غایى آنها سازمان‏دهى زندگى فردى و جمعى بر مبناى باورهاى دینى است. در این محدوده، آنها نگرشى متحجر دارند و سعى مى‏کنند دین را، آن‏گونه که در اصل بوده، بر مبناى نخستین قرائت‏ها و تفسیرها بفهمند. جهان در بطن خود، براى بنیادگرایان، چیزى جز مجموعه‏اى از روابط غیر عقلانى، غیر سامان‏یافته، فاسد و منحط نیست. در دیدگاه آنها، این نور دین است که حقیقت را بر انسان آشکار مى‏سازد.
دموکراسى نیز پدیده‏اى نیست که آنها، تا آن‏جا که آن را به سود خود مى‏بینند، از به رسمیت شناختن و حتى تبلیغ آن دورى کنند. آنها خواهان پویایى و سرزندگى نهادهاى مدنى هستند. بنیادگرایان عملاً بر این باورند که دین، آن‏چنان حقیقت را به‏وضوح انعکاس مى‏دهد که هر انسان آزاده، مبارز و عدالت‏جویى، آن‏را به‏عنوان یک بدیل اعتقادى و سیاسى بر خواهد گزید.
موفقیت چشم‏گیر بنیادگرایان در دو دهه اخیر را مى‏توان بر مبناى دو مجموعه عوامل فرهنگى، سیاسى و ایدئولوژیک توضیح داد. شتاب تحولات اقتصادى و اجتماعى و عروج دیدگاه‏هاى نوین فرهنگى، را براى گروه‏هاى زیادى در جهان، خلأ هنجارى و ارزشى بزرگى به وجود آورده است. هم‏زمان، مناسبات در حال عروج و در حال تکوین مدرن، (در جوامع تازه وارد به فرایند مدرنیزاسیون) امکان تأثیرگذارى اجتماعى فردى را بیش از پیش کاهش مى‏دهد.
عاملى که در این میان نقش مهمى ایفا مى‏کند، خلأ ایدئولوژیکى است که، در چند دهه اخیر، در جهان شکل گرفته است. دو تفکر فلسفى، سیاسى و آرمانى عصر، لیبرالیسم و سوسیالیسم، در موقعیتى بحرانى بسر مى‏برند. اساساً آرمان‏گرایى، تا حد زیادى، در چند دهه اخیر رنگ باخته است. لیبرالیسم و سوسیالیسم، به نوبه‏ى خود، بدیل‏هایى یکسره متفاوت از آنچه وجود دارد و بر جامعه حاکم است، جلوه نمى‏کنند. به بیان دیگر، در آنها وعده جهانى متفاوتى را نمى‏توان مشاهده کرد.
همان گونه که بارها تأکید شده، اشخاصى که به صفوف بنیادگرایان مى‏پیوندند، به طور عمده، نه محروم‏ترین لایه‏هاى جامعه، کارگران و زحمت‏کشان، که لایه‏هاى میانى جامعه هستند. اقشار حساس به تحول در جامعه، عملاً بیش از هر گروه دیگرى، تمایل به بنیادگرایى دارند. این نیرو در آمریکا، به طور عمده، عبارت از مردان سفیدپوست متعلق به طبقه متوسط است. آنها در هراس از قدرت رشدیابنده زنان، مهاجران و اقلیت‏هاى نژادى و دینى، انحصارى شدن هر چه بیشتر بازار، و گسترش آزاداندیشى و تنوع شیوه‏هاى زندگى، رو به سوى بنیادگرایى (مسیحى) مى‏آورند. این روى‏کرد، همچون جستن سرپناهى در مقابل تحولى است که هویت واقتدار آنها را به چالش مى‏خواند. در خاورمیانه، طبقه متوسطِ متشکل از دانشجویان، معلمان، مهندسان و پزشک‏هاست که، بیش از همه، به بنیادگرایى روى مى‏آورد. این گروه که دسترسى به درک سنتى دینى ندارد، در تقابل با مدرنیسم و دولت مطلقه‏اى که ارزش‏هاى اجتماعى خودى و اقتدار فردیشان را به چالش مى‏خواند، این تمایل را از خود نشان مى‏دهد. آنها فرزندان و برخاسته از لایه‏هاى سنتى جامعه هستند، در کانون بازتولید مادى و فرهنگى جامعه قرار دارند، آشنا به اصول و ارزش‏هاى مدرن هستند؛ اما همین مناسبات مدرن به آنها اجازه سر زندگى و اعمال اراده نمى‏دهد.
اسلام به سان یک دین، معتقدان و قوام خود را در اشاعه باور به ذاتى مقدس، هنجارهایى ارزشى و آیینى نیایشى یافته است. اسلام همچون تمام ادیان الهى، دین زندگى، فعالیت‏هاى این جهانى و تضمین رستگارى است. اشاعه آن نه در بستر تمامیت‏گرایى، که در بستر فرافکنى وحدت مؤمنین، حول باور به اعتقادى معطوف به پرهیزگارى این جهانى، رستگارى آن جهانى و مشارکت در آیینى جمعى، به دست آمده است. این امر ضعف آن را نیز در جهان آکنده از تنوع و سیاسى‏شده مدرن رقم مى‏زند. مؤمنین امروز مى‏توانند زندگى این جهانى را بر اساس باور به آرمان‏هایى صرفاً سیاسى سامان دهند؛ هم‏بستگى را با شرکت در آیین‏هاى سکولار قوام بخشند و رستگارى خود را بر اساس باور به یکى از ادیان موجود و در حال رقابت با یکدیگر تضمین کنند. این وضعیت مى‏تواند وحدت امت را در مخاطره قرار دهد. براى حفظ این وحدت یا، به طور کلى، وجود امت، دشمنى معین، دشمنى کم و بیش مدرن، فرا افکنده مى‏شود و امت، در جهت تقابل با آن، به صف مبارزه خوانده مى‏شود.
در دیدگاه بنیادگرایان اسلامى، آمریکا و تمامى آن ارزش‏هایى که قدرت و عملکرد آن را تداعى مى‏کنند، شر و شیطان مطرح امروز جهان هستند. این قدرت و ارزش‏هاى بنیادین آن، در حال نابود ساختن ارزش‏هاى سنتى، باورهاى ترافرازنده دینى و شیوه زیست تاریخى مردمان اقصى نقاط جهان است. آمریکا این کار را نه صرفاً به وسیله اعمال زور که همچنین به وسیله ایجاد وسوسه در مردم به پیش مى‏برد. مبارزه با آمریکا، مبارزه‏اى همه جانبه، سیاسى، اجتماعى و فرهنگى و همچنین برونى و درونى است. مبارزه با آمریکا گامى است در جهت بازیافتن گوهر دینى که مى‏باید مأخذ سامان‏دهى کلیت زندگى اجتماعى‏اى قرار گیرد که تهاجم مدرنیته یکپارچگى آن را در هم شکسته است. آمریکا، از برخى لحاظ، رقیب جدى بنیادگرایى است. شباهتى جدى به آن دارد و بنیادگرایى، براى طرح و تثبیت خود، احتیاج به متمایز ساختن خود از آن (و در نتیجه مبارزه با آن) دارد. آمریکا به یکى از مدرن‏ترین و بازترین جوامع معاصر است. اقتصاد، فرهنگ و نهادهاى سیاسى آن، تا سر حد ممکن، مدرن و متحول هستند؛ اما مسأله این است که این تجدد، در کنه خویش، بر نوعى از اصول‏گرایى استوار است که بیگانه با بنیادگرایى نیست؛ جامعه‏اى است که یگانگى و هم‏بستگى آن، ریشه در اعتقاد به نظام ارزشى معینى دارد. از سوى دیگر، آمریکا جامعه‏اى است که به طور مداوم در جست‏وجوى دشمن است؛ قوام و استحکام هم‏بستگى آن اساساً از تمایز و مبارزه با دشمنى معین، دشمنى که ظاهراً نظام ارزشى جهان‏شمول را نفى مى‏کند، سرچشمه مى‏گیرد.
نظام ارزشى حاکم بر جامعه آمریکا، نظامى مدرن، سکولار و جهان‏شمول است. اساس آن را نیز کوشندگى ابزارى دنیوى تشکیل مى‏دهد. کوشندگى به معناى فعالیت و کوشش در جهت به دست آوردن اهدافى از پیش تعیین شده در زندگى است. این کوشندگى، به هر حال، خصلتى ابزارى دارد؛ معطوف به خود و گرفتار در خود نیست؛ بلکه معطوف به هدفى در بیرون از خود است. کوشندگى همچنین در خدمت اهدافى این جهانى است. سعادت این جهانى، تضمین زندگى بهتر و پربارتر به‏سان هدف اصلى انسان در زندگى معرفى مى‏شود. اصلى که در این نظام ارزشى بر آن تأکید مى‏شود این است که شخص باید به سان یک فرد، خودسامان و مستقل، و با خواست‏ها، دید و تمایلات خاص خود، عمل کند.
این نظام ارزشى، از آن‏جا که در تطابق با ساختار و ضرب‏آهنگ زندگى مدرن قرار دارد، نوعى هماهنگى و همسویى را بین افراد مى‏آفریند. در اقتصاد باز و آزاد مدرن، امکان کسب موفقیت و متحقق ساختن هدف‏هاى معین این‏جهانىِ فرد و جمع، به عالى‏ترین شکل، وجود دارد. از این رو، وطن‏پرستى، در جامعه آمریکا، هویت ملى ومبناى هم‏بستگى جامعه‏اى را فرا مى‏افکند؛ یگانگى و هم‏بستگى، را نه فقط بر مبناى اعتقاد به یک نظام ارزشى، بلکه همچنین بر اساس دشمنى با کسانى که چنین باورى ندارند فرا افکنده مى‏شود. در آمریکا، «ما»، بر اساس تمایز با «آنها»، با «دیگران»، تمایز، تعین و انسجام مى‏یابد.
عملاً جامعه آمریکا در دوران حیات (مدرن) خویش همواره دشمنى معین را به سان دشمن خویش و دشمن بشریت، دشمن نظام ارزشى جهان‏شمولى، فراافکنده است. این فقط آمریکا است که باید، به طور مداوم، دشمنى را مقابل خود فراافکند و اگر جنگ سرد به پایان مى‏رسد، بنیادگرایى اسلامى را به سان دشمنى نو مقابل خود قرار دهد. جوامع و ملل دیگر همچنین دشمن خود را دشمن ارزشى خود نمى‏شمرند. اساساً اکثر دشمنى‏ها در چارچوب منافع مادى، تقسیم امکانات، مسأله قدرت و ابعاد نفوذ سیاسى، درک و تأویل مى‏شوند.
آمریکا در این نقطه با بنیادگرایى اسلامى تلاقى پیدا مى‏کند؛ هر دو به دشمن نیاز دارند و در وجود یکدیگر دشمن مطلق و مطلوب یکدیگر را مى‏یابند. هر دو، گرایشى تمامیت‏گرایانه دارند. در مورد بنیادگرایان، این گرایش، اجتماعى، سیاسى و فرهنگى است. در مورد آمریکا تمامیت‏گرایى، در زمینه محدودترى، موضوعیت دارد؛ اما تا همان حد رادیکال است. تمامیت‏گرایى آمریکایى معطوف به شکل روى‏کرد به زندگى است. جامعه قوام خود را از اعتقاد به یک نظام ارزشى مى‏گیرد. هر کس در جامعه زندگى مى‏کند، به نوعى باید این نظام را بپذیرد تا در ارتباط با دیگران قرار گیرد و از امکانات جامعه بهره جوید.
اقتدار و نفوذ بنیادگرایى، در خاور میانه و سراسر جهان، پدیده‏اى گذراست. بازسازى گرایش‏هاى رادیکال و غیر رادیکال دیگر و همچنین آشکار شدن هر چه بیشتر ضعف‏هاى آن در پاسخ‏گویى به مشکلات عدیده مردم، آن را، به تدریج، تحلیل خواهد برد. اندیشه‏ها و گرایش‏هاى فکرى دیگر، به تدریج، جاى آن را خواهند گرفت. هم‏اکنون، به طور نمونه، در ایران قرائتى آنچنان باز و آزاد، ولى سرزنده از دین در حال تکوین است که جایى براى نفوذ بنیادگرایى باقى نمى‏گذارد. در آمریکا نیز نظام ارزشى مسلط با چالش‏هاى جدى مواجه است. سامان سرمایه‏دارى مدرن، به تأکید بر مصرف، آزادى (به معناى رهایى از هدف‏مندى) و نوآورى نیازمند است. دیگر تولید موتور محرکه و عامل پویایى مناسبات اجتماعى نیست. توان خارق‏العاده تولیدى جامعه، نیاز به دانش و تخیل براى تولید کالاهاى نو و آفرینش تقاضا براى آنها و افزایش چشم‏گیر تنوع و تکثر، به اهمیت کوشندگى ابزارى این جهانى خدشه وارد آورده‏اند. جامعه آمریکا، امروز، بیش از هر زمان دیگر، در آستانه تحول ارزشى قرار دارد. حتى مبانى دینى (مسیحى)، فلسفى (فلسفه غربى با تأکید خود بر فردیت، ذهنیت و عقلانیت)، نژادى (اروپایى سفیدپوست، با تسلط خویش بر جهان) و فرهنگى نظامِ ارزشى مسلط، با ورود خیل مهاجرین غیر اروپایى، در معرض تهدید قرار گرفته است. با این همه، هیچ کدام از این دو تحول، یعنى تضعیف بنیادگرایى و نظام ارزشى آمریکا، حتى اگر به شکل کامل روى دهد، امکان تلاقى دو طرز برخورد یکسره متفاوت با مدرنیته را کاهش نمى‏دهد.
اشاره‏
مفهوم بنیادگرایى على‏رغم آن‏که، در دو دهه اخیر، از رسانه‏هاى غربى کراراً مطرح شده است، و آن را با اسلام سیاسى یا الهیات سیاسى پیوند داده‏اند، ولى هنوز در ایران، چنان که باید، مورد مطالعه علمى قرار نگرفته و دلایل این حجم وسیع تبلیغاتى، به درستى، شناخته نشده است. مقاله حاضر، هرچند در مجموع، همسو با انگاره عمومى غربیان نگاشته شده و با همان جریان عمومى تبلیغ علیه بنیادگرایى هماهنگ است، از آن‏جا که به بازکاوى برخى مؤلفه‏ها و پس‏زمینه‏هاى بنیادگرایى مى‏پردازد، قابل استفاده و شایسته تأمل و بررسى است.
1. تصویرى که نویسنده محترم از بنیادگرایى ارائه کرده است، نسبت به آنچه معمولاً در رسانه‏هاى تبلیغى غرب ارائه مى‏شود، واقع‏بینانه‏تر است. اما با این همه، ایشان نتوانسته است خود را از ادبیات حاکم بر این حوزه رها سازد و با دقت و حوصله، این مفهوم را از اجمال و ابهام خارج سازد. ناهمگونى و چندگانگى مقاله، شاید ناشى از همین نکته است.
این نکته که بنیادگرایى، جبهه لیبرال و جبهه چپ انتقادى را، به طور یکسان، در جهان غرب به وحشت انداخته و مخالفت آنان را برانگیخته است، مطلبى درست و در خور توجه است؛ اما چنان که خواهیم دید، باید رگه‏ها و ریشه‏هاى این نگرانى را عمیق‏تر از آنچه که نویسنده مطرح کرده است، جست‏وجو کرد.
2. نویسنده، به‏جاى ارائه یک تعریف یگانه از بنیادگرایى، این اصطلاح را بسته به شرایط جغرافیایى و فرهنگى، به صورت متفاوت تعریف مى‏کند. نگرش نویسنده به بنیادگرایى در جهان اسلام، در آن‏جا که مى‏نویسد «هدف غایى آنها سازمان‏دهى زندگى فردى و جمعى بر مبناى باورهاى دینى است»، مطلبى گویا و قابل فهم است؛ اما این‏که «در این محدوده، آنها نگرشى متحجر دارند و سعى مى‏کنند دین را، آن گونه که در اصل بوده، بر مبناى نخستین قرائت‏ها و تفسیرها بفهمند»، نه گویا و شفاف است و نه ظاهر آن بر همه مصادیقى که تا کنون براى آن برشمرده‏اند، قابل تطبیق است. اگر منظور این است که بنیادگرایان پدیده‏هاى مدرن و توسعه اجتماعى را بر نمى‏تابند، این مطلب بر گروه‏هایى چون طالبان صادق است؛ ولى بر بخش عظیمى از بنیادگرایان جهان اسلام (و از آن جمله جریان انقلاب اسلامى ایران، که آن را بنیادگرایى خوانده‏اند)، به هیچ روى صادق نیست.
اما شگفت‏تر آن است که ایشان به بنیادگرایان نسبت مى‏دهد که «جهان، در خود، براى بنیادگرایان چیزى جز مجموعه‏اى از روابط غیرعقلانى، غیرسامان‏یافته، فاسد و منحط نیست». دست‏کم بنیادگرایان مسلمان هرگز جهان را، به خودى خود، داراى چنین اوصافى نمى‏دانند؛ بلکه جهان را آیه عدالت، حکمت و خردمندىِ حق مى‏دانند و فساد و تباهى کنونى را به دخالت‏هاى نارواى نظام ستم‏گرا و خویش‏محورِ سرمایه‏دارى جهانى نسبت مى‏دهند.
3. در جست‏وجوى ریشه‏هاى بنیادگرایى، بى‏تردید، مى‏توان از «تحولات اقتصادى و اجتماعى» و «خلأهاى هنجارى و ارزشى» یاد کرد. همچنین «بحران دو تفکر آرمانى عصر، یعنى لیبرالیسم و سوسیالیسم»، نیز در این میان بى‏تأثیر نیست. اما جبهه اصلى بنیادگرایى در جهان اسلام، بیش از آن‏که محصول سلب یا بحران باشد، نظر به ابعاد مثبت و میمونى دارد که در فرهنگ اسلامى نهفته است و در هیاهو و زرق و برق‏هاى دنیاى مدرن و در زیر خاک سنت‏هاى تاریخى و قومى مورد غفلت قرار گرفته است. آرى، این میراث عظیم و گرانبها، پس از چند قرن که از شعارهاى مدرنیته گذشته است و در مقایسه با آن، بهتر قابل درک و شناسایى شده است. آنچه حافظان تمدن مادى غرب را نگران ساخته، این است که بنیادگرایان مسلمان در صدد پى‏ریزى یک تمدن نوین، بر پایه اصول و ارزش‏هاى اسلامى، هستند. وگرنه آنان با معتقدین به مذاهب و ادیان، به خودى خود، چندان ستیزى ندارند.
4. نویسنده محترم پس از آن‏که اعتراف مى‏کند که اسلام «دین زندگى، فعالیت‏هاى این جهانى و تضمین رستگارى» است، بلافاصله مى‏افزاید: «ولى این امر ضعف آن را نیز در جهان آکنده از تنوع و سیاسى‏شده مدرن رقم مى‏زند.»؛ چرا که «مؤمنین امروز مى‏توانند زندگى این جهانى را بر اساس باور به آرمان‏هایى صرفاً سیاسى سامان دهند، هم‏بستگى را با شرکت در آیین‏هاى سکولار قوام بخشند و...». به نظر مى‏رسد که این مطالب، در نقطه مقابل جهت‏گیرى مقاله است و حتى با آنچه نویسنده، خود، در این مقاله، گفته است، مى‏توان به رد و نقد آن پرداخت. ظاهراً فراموش شده است که ظهور و گسترش روزافزون پدیده بنیادگرایى در اواخر قرن بیستم، خود گویاى این نکته است که نه «باور به آرمان‏هاى صرفاً سیاسى» مى‏تواند جاى‏گزین باورهاى دینى، در حیات جمعى بشر، شود، و نه آنچه در هم‏بستگى‏هاى اجتماعى در جوامع سکولار رخ مى‏دهد، مى‏تواند جایگزین امت دینى و آرمان‏هاى تحقق یک تمدن پاک انسانى و الهى باشد.
5 . در پایان، نویسنده به پیش‏گویى از آینده بنیادگرایى پرداخته است و آن را، همانند رادیکالیسمِ آمریکایى، رو به افول و ناکامى مى‏داند. البته داورى در این باب چندان ساده نیست؛ ولى مى‏توان گفت که نه مقایسه بنیادگرایى با رادیکالیسم آمریکایى درست است و نه مى‏توان نسبت به کلیه جریان‏هایى که امروزه به نام بنیادگرایى خوانده مى‏شود، حکم یگانه‏اى صادر کرد. همه شواهد نشان مى‏دهد که بنیادگرایى دینى - در مفهوم اصیل آن و نه در شکل افراطى و انحرافى‏اش - در شکل‏گیرى آینده جهان نقش مؤثر و مطلوبى دارد و به سادگى نمى‏توان حضور آن را در صحنه‏هاى اجتماعى و بین‏المللى نادیده انگاشت.
آفتاب، ش 14

تبلیغات