بنیادگرایی و مدرنیته اصول گرا
حوزه های تخصصی:
دریافت مقاله
آرشیو
چکیده
بنیادگرایى و مدرنیتهاى که در جامعه آمریکا نهادینه شده است، هردو، با گرایشى ارزشمدار و تمامیتگرا، بقاى خویش را مرهون وجود «دشمن» مىبینند و، در وجود یکدیگر، دشمن مطلق و مطلوب یکدیگر را مىیابند. اقتدار و نفوذ بنیادگرایى، پدیدهاى گذراست و در آمریکا نیز نظام ارزشى مسلط، با چالشهاى جدى، مواجه است. با این همه، هیچ کدام از این دو تحول، امکان تلاقى دو طرز برخورد یکسره متفاوت با مدرنیته را کاهش نمىدهد.متن
حادثه یازدهم سپتامبر آمریکا، محکومیت جهانى بنیادگرایى را در پى داشته است. طیف وسیعى از سیاستمداران، روشنفکران و فعالان اجتماعى، علیه پدیدهاى که چند دهه است وجودى جهانشمول یافته، به سخن درآمدهاند. لیبرالهاى آرمانگرا و آرمانگرایان رادیکال نیز بنیادگرایى را رقیبى خطرناک یافته و نقد آن را در دستور کار خود قرار دادهاند. لیبرالهاى آرمانگرا، بنیادگرایى را دشمن ارزشهاى والاى جهان مدرن، از سکولاریسم و عقلانیت انتقادى گرفته تا عدم قطعیت حقیقت و پویایى دانش و نظامهاى ارزشى مىیابند. آرمانگرایان رادیکال نیز از آن در هراسند که رادیکالیسمِ تمامیتگراى بنیادگرایى بر رادیکالیسم انتقادى، عقلایى و معطوف به آزادى و برابرى انسانها سایه افکند و آن را در سپهر اعتراضات و مبارزات سیاسى و اجتماعى به حاشیه براند.
بنیادگرایى، بدیلى براى گروه کوچکى در حاشیه جامعه یا گروههاى اجتماعى محروم از سرمایه اقتصادى و فرهنگى نیست که تصور شود دایره نفوذ آن، در نهایت، بخشها و گروههاى اصلى جامعه را در بر نمىگیرد. مسأله این است که حتى جوانان طبقه متوسط و لایههاى تحصیلکرده جامعه، با سرمایه فرهنگى و اقتصادى چشمگیرى، بدان تمایل نشان مىدهند. بنیادگرایى، با تکیه بر سنت مطرح دینى، آرمانى را فرا مىافکند که نه تنها تا حد معینى ناظر بر ارزشهاى جهان مدرن است، بلکه در همین زمینه ادعاى پشت سر گذاشتن گفتمان و وعدههاى متعارف نیروهاى مدرن جامعه را دارد.
متفکران بنیادگرا، دیرى است که، حداقل در جهان اسلام، برنامهاى را ارایه مىدهند که هم بیشتر و هم کمتر از الهیات سیاسى است. آنها برداشتى اصولگرایانه و زاهدانه از دین دارند. هدف غایى آنها سازماندهى زندگى فردى و جمعى بر مبناى باورهاى دینى است. در این محدوده، آنها نگرشى متحجر دارند و سعى مىکنند دین را، آنگونه که در اصل بوده، بر مبناى نخستین قرائتها و تفسیرها بفهمند. جهان در بطن خود، براى بنیادگرایان، چیزى جز مجموعهاى از روابط غیر عقلانى، غیر سامانیافته، فاسد و منحط نیست. در دیدگاه آنها، این نور دین است که حقیقت را بر انسان آشکار مىسازد.
دموکراسى نیز پدیدهاى نیست که آنها، تا آنجا که آن را به سود خود مىبینند، از به رسمیت شناختن و حتى تبلیغ آن دورى کنند. آنها خواهان پویایى و سرزندگى نهادهاى مدنى هستند. بنیادگرایان عملاً بر این باورند که دین، آنچنان حقیقت را بهوضوح انعکاس مىدهد که هر انسان آزاده، مبارز و عدالتجویى، آنرا بهعنوان یک بدیل اعتقادى و سیاسى بر خواهد گزید.
موفقیت چشمگیر بنیادگرایان در دو دهه اخیر را مىتوان بر مبناى دو مجموعه عوامل فرهنگى، سیاسى و ایدئولوژیک توضیح داد. شتاب تحولات اقتصادى و اجتماعى و عروج دیدگاههاى نوین فرهنگى، را براى گروههاى زیادى در جهان، خلأ هنجارى و ارزشى بزرگى به وجود آورده است. همزمان، مناسبات در حال عروج و در حال تکوین مدرن، (در جوامع تازه وارد به فرایند مدرنیزاسیون) امکان تأثیرگذارى اجتماعى فردى را بیش از پیش کاهش مىدهد.
عاملى که در این میان نقش مهمى ایفا مىکند، خلأ ایدئولوژیکى است که، در چند دهه اخیر، در جهان شکل گرفته است. دو تفکر فلسفى، سیاسى و آرمانى عصر، لیبرالیسم و سوسیالیسم، در موقعیتى بحرانى بسر مىبرند. اساساً آرمانگرایى، تا حد زیادى، در چند دهه اخیر رنگ باخته است. لیبرالیسم و سوسیالیسم، به نوبهى خود، بدیلهایى یکسره متفاوت از آنچه وجود دارد و بر جامعه حاکم است، جلوه نمىکنند. به بیان دیگر، در آنها وعده جهانى متفاوتى را نمىتوان مشاهده کرد.
همان گونه که بارها تأکید شده، اشخاصى که به صفوف بنیادگرایان مىپیوندند، به طور عمده، نه محرومترین لایههاى جامعه، کارگران و زحمتکشان، که لایههاى میانى جامعه هستند. اقشار حساس به تحول در جامعه، عملاً بیش از هر گروه دیگرى، تمایل به بنیادگرایى دارند. این نیرو در آمریکا، به طور عمده، عبارت از مردان سفیدپوست متعلق به طبقه متوسط است. آنها در هراس از قدرت رشدیابنده زنان، مهاجران و اقلیتهاى نژادى و دینى، انحصارى شدن هر چه بیشتر بازار، و گسترش آزاداندیشى و تنوع شیوههاى زندگى، رو به سوى بنیادگرایى (مسیحى) مىآورند. این روىکرد، همچون جستن سرپناهى در مقابل تحولى است که هویت واقتدار آنها را به چالش مىخواند. در خاورمیانه، طبقه متوسطِ متشکل از دانشجویان، معلمان، مهندسان و پزشکهاست که، بیش از همه، به بنیادگرایى روى مىآورد. این گروه که دسترسى به درک سنتى دینى ندارد، در تقابل با مدرنیسم و دولت مطلقهاى که ارزشهاى اجتماعى خودى و اقتدار فردیشان را به چالش مىخواند، این تمایل را از خود نشان مىدهد. آنها فرزندان و برخاسته از لایههاى سنتى جامعه هستند، در کانون بازتولید مادى و فرهنگى جامعه قرار دارند، آشنا به اصول و ارزشهاى مدرن هستند؛ اما همین مناسبات مدرن به آنها اجازه سر زندگى و اعمال اراده نمىدهد.
اسلام به سان یک دین، معتقدان و قوام خود را در اشاعه باور به ذاتى مقدس، هنجارهایى ارزشى و آیینى نیایشى یافته است. اسلام همچون تمام ادیان الهى، دین زندگى، فعالیتهاى این جهانى و تضمین رستگارى است. اشاعه آن نه در بستر تمامیتگرایى، که در بستر فرافکنى وحدت مؤمنین، حول باور به اعتقادى معطوف به پرهیزگارى این جهانى، رستگارى آن جهانى و مشارکت در آیینى جمعى، به دست آمده است. این امر ضعف آن را نیز در جهان آکنده از تنوع و سیاسىشده مدرن رقم مىزند. مؤمنین امروز مىتوانند زندگى این جهانى را بر اساس باور به آرمانهایى صرفاً سیاسى سامان دهند؛ همبستگى را با شرکت در آیینهاى سکولار قوام بخشند و رستگارى خود را بر اساس باور به یکى از ادیان موجود و در حال رقابت با یکدیگر تضمین کنند. این وضعیت مىتواند وحدت امت را در مخاطره قرار دهد. براى حفظ این وحدت یا، به طور کلى، وجود امت، دشمنى معین، دشمنى کم و بیش مدرن، فرا افکنده مىشود و امت، در جهت تقابل با آن، به صف مبارزه خوانده مىشود.
در دیدگاه بنیادگرایان اسلامى، آمریکا و تمامى آن ارزشهایى که قدرت و عملکرد آن را تداعى مىکنند، شر و شیطان مطرح امروز جهان هستند. این قدرت و ارزشهاى بنیادین آن، در حال نابود ساختن ارزشهاى سنتى، باورهاى ترافرازنده دینى و شیوه زیست تاریخى مردمان اقصى نقاط جهان است. آمریکا این کار را نه صرفاً به وسیله اعمال زور که همچنین به وسیله ایجاد وسوسه در مردم به پیش مىبرد. مبارزه با آمریکا، مبارزهاى همه جانبه، سیاسى، اجتماعى و فرهنگى و همچنین برونى و درونى است. مبارزه با آمریکا گامى است در جهت بازیافتن گوهر دینى که مىباید مأخذ ساماندهى کلیت زندگى اجتماعىاى قرار گیرد که تهاجم مدرنیته یکپارچگى آن را در هم شکسته است. آمریکا، از برخى لحاظ، رقیب جدى بنیادگرایى است. شباهتى جدى به آن دارد و بنیادگرایى، براى طرح و تثبیت خود، احتیاج به متمایز ساختن خود از آن (و در نتیجه مبارزه با آن) دارد. آمریکا به یکى از مدرنترین و بازترین جوامع معاصر است. اقتصاد، فرهنگ و نهادهاى سیاسى آن، تا سر حد ممکن، مدرن و متحول هستند؛ اما مسأله این است که این تجدد، در کنه خویش، بر نوعى از اصولگرایى استوار است که بیگانه با بنیادگرایى نیست؛ جامعهاى است که یگانگى و همبستگى آن، ریشه در اعتقاد به نظام ارزشى معینى دارد. از سوى دیگر، آمریکا جامعهاى است که به طور مداوم در جستوجوى دشمن است؛ قوام و استحکام همبستگى آن اساساً از تمایز و مبارزه با دشمنى معین، دشمنى که ظاهراً نظام ارزشى جهانشمول را نفى مىکند، سرچشمه مىگیرد.
نظام ارزشى حاکم بر جامعه آمریکا، نظامى مدرن، سکولار و جهانشمول است. اساس آن را نیز کوشندگى ابزارى دنیوى تشکیل مىدهد. کوشندگى به معناى فعالیت و کوشش در جهت به دست آوردن اهدافى از پیش تعیین شده در زندگى است. این کوشندگى، به هر حال، خصلتى ابزارى دارد؛ معطوف به خود و گرفتار در خود نیست؛ بلکه معطوف به هدفى در بیرون از خود است. کوشندگى همچنین در خدمت اهدافى این جهانى است. سعادت این جهانى، تضمین زندگى بهتر و پربارتر بهسان هدف اصلى انسان در زندگى معرفى مىشود. اصلى که در این نظام ارزشى بر آن تأکید مىشود این است که شخص باید به سان یک فرد، خودسامان و مستقل، و با خواستها، دید و تمایلات خاص خود، عمل کند.
این نظام ارزشى، از آنجا که در تطابق با ساختار و ضربآهنگ زندگى مدرن قرار دارد، نوعى هماهنگى و همسویى را بین افراد مىآفریند. در اقتصاد باز و آزاد مدرن، امکان کسب موفقیت و متحقق ساختن هدفهاى معین اینجهانىِ فرد و جمع، به عالىترین شکل، وجود دارد. از این رو، وطنپرستى، در جامعه آمریکا، هویت ملى ومبناى همبستگى جامعهاى را فرا مىافکند؛ یگانگى و همبستگى، را نه فقط بر مبناى اعتقاد به یک نظام ارزشى، بلکه همچنین بر اساس دشمنى با کسانى که چنین باورى ندارند فرا افکنده مىشود. در آمریکا، «ما»، بر اساس تمایز با «آنها»، با «دیگران»، تمایز، تعین و انسجام مىیابد.
عملاً جامعه آمریکا در دوران حیات (مدرن) خویش همواره دشمنى معین را به سان دشمن خویش و دشمن بشریت، دشمن نظام ارزشى جهانشمولى، فراافکنده است. این فقط آمریکا است که باید، به طور مداوم، دشمنى را مقابل خود فراافکند و اگر جنگ سرد به پایان مىرسد، بنیادگرایى اسلامى را به سان دشمنى نو مقابل خود قرار دهد. جوامع و ملل دیگر همچنین دشمن خود را دشمن ارزشى خود نمىشمرند. اساساً اکثر دشمنىها در چارچوب منافع مادى، تقسیم امکانات، مسأله قدرت و ابعاد نفوذ سیاسى، درک و تأویل مىشوند.
آمریکا در این نقطه با بنیادگرایى اسلامى تلاقى پیدا مىکند؛ هر دو به دشمن نیاز دارند و در وجود یکدیگر دشمن مطلق و مطلوب یکدیگر را مىیابند. هر دو، گرایشى تمامیتگرایانه دارند. در مورد بنیادگرایان، این گرایش، اجتماعى، سیاسى و فرهنگى است. در مورد آمریکا تمامیتگرایى، در زمینه محدودترى، موضوعیت دارد؛ اما تا همان حد رادیکال است. تمامیتگرایى آمریکایى معطوف به شکل روىکرد به زندگى است. جامعه قوام خود را از اعتقاد به یک نظام ارزشى مىگیرد. هر کس در جامعه زندگى مىکند، به نوعى باید این نظام را بپذیرد تا در ارتباط با دیگران قرار گیرد و از امکانات جامعه بهره جوید.
اقتدار و نفوذ بنیادگرایى، در خاور میانه و سراسر جهان، پدیدهاى گذراست. بازسازى گرایشهاى رادیکال و غیر رادیکال دیگر و همچنین آشکار شدن هر چه بیشتر ضعفهاى آن در پاسخگویى به مشکلات عدیده مردم، آن را، به تدریج، تحلیل خواهد برد. اندیشهها و گرایشهاى فکرى دیگر، به تدریج، جاى آن را خواهند گرفت. هماکنون، به طور نمونه، در ایران قرائتى آنچنان باز و آزاد، ولى سرزنده از دین در حال تکوین است که جایى براى نفوذ بنیادگرایى باقى نمىگذارد. در آمریکا نیز نظام ارزشى مسلط با چالشهاى جدى مواجه است. سامان سرمایهدارى مدرن، به تأکید بر مصرف، آزادى (به معناى رهایى از هدفمندى) و نوآورى نیازمند است. دیگر تولید موتور محرکه و عامل پویایى مناسبات اجتماعى نیست. توان خارقالعاده تولیدى جامعه، نیاز به دانش و تخیل براى تولید کالاهاى نو و آفرینش تقاضا براى آنها و افزایش چشمگیر تنوع و تکثر، به اهمیت کوشندگى ابزارى این جهانى خدشه وارد آوردهاند. جامعه آمریکا، امروز، بیش از هر زمان دیگر، در آستانه تحول ارزشى قرار دارد. حتى مبانى دینى (مسیحى)، فلسفى (فلسفه غربى با تأکید خود بر فردیت، ذهنیت و عقلانیت)، نژادى (اروپایى سفیدپوست، با تسلط خویش بر جهان) و فرهنگى نظامِ ارزشى مسلط، با ورود خیل مهاجرین غیر اروپایى، در معرض تهدید قرار گرفته است. با این همه، هیچ کدام از این دو تحول، یعنى تضعیف بنیادگرایى و نظام ارزشى آمریکا، حتى اگر به شکل کامل روى دهد، امکان تلاقى دو طرز برخورد یکسره متفاوت با مدرنیته را کاهش نمىدهد.
اشاره
مفهوم بنیادگرایى علىرغم آنکه، در دو دهه اخیر، از رسانههاى غربى کراراً مطرح شده است، و آن را با اسلام سیاسى یا الهیات سیاسى پیوند دادهاند، ولى هنوز در ایران، چنان که باید، مورد مطالعه علمى قرار نگرفته و دلایل این حجم وسیع تبلیغاتى، به درستى، شناخته نشده است. مقاله حاضر، هرچند در مجموع، همسو با انگاره عمومى غربیان نگاشته شده و با همان جریان عمومى تبلیغ علیه بنیادگرایى هماهنگ است، از آنجا که به بازکاوى برخى مؤلفهها و پسزمینههاى بنیادگرایى مىپردازد، قابل استفاده و شایسته تأمل و بررسى است.
1. تصویرى که نویسنده محترم از بنیادگرایى ارائه کرده است، نسبت به آنچه معمولاً در رسانههاى تبلیغى غرب ارائه مىشود، واقعبینانهتر است. اما با این همه، ایشان نتوانسته است خود را از ادبیات حاکم بر این حوزه رها سازد و با دقت و حوصله، این مفهوم را از اجمال و ابهام خارج سازد. ناهمگونى و چندگانگى مقاله، شاید ناشى از همین نکته است.
این نکته که بنیادگرایى، جبهه لیبرال و جبهه چپ انتقادى را، به طور یکسان، در جهان غرب به وحشت انداخته و مخالفت آنان را برانگیخته است، مطلبى درست و در خور توجه است؛ اما چنان که خواهیم دید، باید رگهها و ریشههاى این نگرانى را عمیقتر از آنچه که نویسنده مطرح کرده است، جستوجو کرد.
2. نویسنده، بهجاى ارائه یک تعریف یگانه از بنیادگرایى، این اصطلاح را بسته به شرایط جغرافیایى و فرهنگى، به صورت متفاوت تعریف مىکند. نگرش نویسنده به بنیادگرایى در جهان اسلام، در آنجا که مىنویسد «هدف غایى آنها سازماندهى زندگى فردى و جمعى بر مبناى باورهاى دینى است»، مطلبى گویا و قابل فهم است؛ اما اینکه «در این محدوده، آنها نگرشى متحجر دارند و سعى مىکنند دین را، آن گونه که در اصل بوده، بر مبناى نخستین قرائتها و تفسیرها بفهمند»، نه گویا و شفاف است و نه ظاهر آن بر همه مصادیقى که تا کنون براى آن برشمردهاند، قابل تطبیق است. اگر منظور این است که بنیادگرایان پدیدههاى مدرن و توسعه اجتماعى را بر نمىتابند، این مطلب بر گروههایى چون طالبان صادق است؛ ولى بر بخش عظیمى از بنیادگرایان جهان اسلام (و از آن جمله جریان انقلاب اسلامى ایران، که آن را بنیادگرایى خواندهاند)، به هیچ روى صادق نیست.
اما شگفتتر آن است که ایشان به بنیادگرایان نسبت مىدهد که «جهان، در خود، براى بنیادگرایان چیزى جز مجموعهاى از روابط غیرعقلانى، غیرسامانیافته، فاسد و منحط نیست». دستکم بنیادگرایان مسلمان هرگز جهان را، به خودى خود، داراى چنین اوصافى نمىدانند؛ بلکه جهان را آیه عدالت، حکمت و خردمندىِ حق مىدانند و فساد و تباهى کنونى را به دخالتهاى نارواى نظام ستمگرا و خویشمحورِ سرمایهدارى جهانى نسبت مىدهند.
3. در جستوجوى ریشههاى بنیادگرایى، بىتردید، مىتوان از «تحولات اقتصادى و اجتماعى» و «خلأهاى هنجارى و ارزشى» یاد کرد. همچنین «بحران دو تفکر آرمانى عصر، یعنى لیبرالیسم و سوسیالیسم»، نیز در این میان بىتأثیر نیست. اما جبهه اصلى بنیادگرایى در جهان اسلام، بیش از آنکه محصول سلب یا بحران باشد، نظر به ابعاد مثبت و میمونى دارد که در فرهنگ اسلامى نهفته است و در هیاهو و زرق و برقهاى دنیاى مدرن و در زیر خاک سنتهاى تاریخى و قومى مورد غفلت قرار گرفته است. آرى، این میراث عظیم و گرانبها، پس از چند قرن که از شعارهاى مدرنیته گذشته است و در مقایسه با آن، بهتر قابل درک و شناسایى شده است. آنچه حافظان تمدن مادى غرب را نگران ساخته، این است که بنیادگرایان مسلمان در صدد پىریزى یک تمدن نوین، بر پایه اصول و ارزشهاى اسلامى، هستند. وگرنه آنان با معتقدین به مذاهب و ادیان، به خودى خود، چندان ستیزى ندارند.
4. نویسنده محترم پس از آنکه اعتراف مىکند که اسلام «دین زندگى، فعالیتهاى این جهانى و تضمین رستگارى» است، بلافاصله مىافزاید: «ولى این امر ضعف آن را نیز در جهان آکنده از تنوع و سیاسىشده مدرن رقم مىزند.»؛ چرا که «مؤمنین امروز مىتوانند زندگى این جهانى را بر اساس باور به آرمانهایى صرفاً سیاسى سامان دهند، همبستگى را با شرکت در آیینهاى سکولار قوام بخشند و...». به نظر مىرسد که این مطالب، در نقطه مقابل جهتگیرى مقاله است و حتى با آنچه نویسنده، خود، در این مقاله، گفته است، مىتوان به رد و نقد آن پرداخت. ظاهراً فراموش شده است که ظهور و گسترش روزافزون پدیده بنیادگرایى در اواخر قرن بیستم، خود گویاى این نکته است که نه «باور به آرمانهاى صرفاً سیاسى» مىتواند جاىگزین باورهاى دینى، در حیات جمعى بشر، شود، و نه آنچه در همبستگىهاى اجتماعى در جوامع سکولار رخ مىدهد، مىتواند جایگزین امت دینى و آرمانهاى تحقق یک تمدن پاک انسانى و الهى باشد.
5 . در پایان، نویسنده به پیشگویى از آینده بنیادگرایى پرداخته است و آن را، همانند رادیکالیسمِ آمریکایى، رو به افول و ناکامى مىداند. البته داورى در این باب چندان ساده نیست؛ ولى مىتوان گفت که نه مقایسه بنیادگرایى با رادیکالیسم آمریکایى درست است و نه مىتوان نسبت به کلیه جریانهایى که امروزه به نام بنیادگرایى خوانده مىشود، حکم یگانهاى صادر کرد. همه شواهد نشان مىدهد که بنیادگرایى دینى - در مفهوم اصیل آن و نه در شکل افراطى و انحرافىاش - در شکلگیرى آینده جهان نقش مؤثر و مطلوبى دارد و به سادگى نمىتوان حضور آن را در صحنههاى اجتماعى و بینالمللى نادیده انگاشت.
آفتاب، ش 14
بنیادگرایى، بدیلى براى گروه کوچکى در حاشیه جامعه یا گروههاى اجتماعى محروم از سرمایه اقتصادى و فرهنگى نیست که تصور شود دایره نفوذ آن، در نهایت، بخشها و گروههاى اصلى جامعه را در بر نمىگیرد. مسأله این است که حتى جوانان طبقه متوسط و لایههاى تحصیلکرده جامعه، با سرمایه فرهنگى و اقتصادى چشمگیرى، بدان تمایل نشان مىدهند. بنیادگرایى، با تکیه بر سنت مطرح دینى، آرمانى را فرا مىافکند که نه تنها تا حد معینى ناظر بر ارزشهاى جهان مدرن است، بلکه در همین زمینه ادعاى پشت سر گذاشتن گفتمان و وعدههاى متعارف نیروهاى مدرن جامعه را دارد.
متفکران بنیادگرا، دیرى است که، حداقل در جهان اسلام، برنامهاى را ارایه مىدهند که هم بیشتر و هم کمتر از الهیات سیاسى است. آنها برداشتى اصولگرایانه و زاهدانه از دین دارند. هدف غایى آنها سازماندهى زندگى فردى و جمعى بر مبناى باورهاى دینى است. در این محدوده، آنها نگرشى متحجر دارند و سعى مىکنند دین را، آنگونه که در اصل بوده، بر مبناى نخستین قرائتها و تفسیرها بفهمند. جهان در بطن خود، براى بنیادگرایان، چیزى جز مجموعهاى از روابط غیر عقلانى، غیر سامانیافته، فاسد و منحط نیست. در دیدگاه آنها، این نور دین است که حقیقت را بر انسان آشکار مىسازد.
دموکراسى نیز پدیدهاى نیست که آنها، تا آنجا که آن را به سود خود مىبینند، از به رسمیت شناختن و حتى تبلیغ آن دورى کنند. آنها خواهان پویایى و سرزندگى نهادهاى مدنى هستند. بنیادگرایان عملاً بر این باورند که دین، آنچنان حقیقت را بهوضوح انعکاس مىدهد که هر انسان آزاده، مبارز و عدالتجویى، آنرا بهعنوان یک بدیل اعتقادى و سیاسى بر خواهد گزید.
موفقیت چشمگیر بنیادگرایان در دو دهه اخیر را مىتوان بر مبناى دو مجموعه عوامل فرهنگى، سیاسى و ایدئولوژیک توضیح داد. شتاب تحولات اقتصادى و اجتماعى و عروج دیدگاههاى نوین فرهنگى، را براى گروههاى زیادى در جهان، خلأ هنجارى و ارزشى بزرگى به وجود آورده است. همزمان، مناسبات در حال عروج و در حال تکوین مدرن، (در جوامع تازه وارد به فرایند مدرنیزاسیون) امکان تأثیرگذارى اجتماعى فردى را بیش از پیش کاهش مىدهد.
عاملى که در این میان نقش مهمى ایفا مىکند، خلأ ایدئولوژیکى است که، در چند دهه اخیر، در جهان شکل گرفته است. دو تفکر فلسفى، سیاسى و آرمانى عصر، لیبرالیسم و سوسیالیسم، در موقعیتى بحرانى بسر مىبرند. اساساً آرمانگرایى، تا حد زیادى، در چند دهه اخیر رنگ باخته است. لیبرالیسم و سوسیالیسم، به نوبهى خود، بدیلهایى یکسره متفاوت از آنچه وجود دارد و بر جامعه حاکم است، جلوه نمىکنند. به بیان دیگر، در آنها وعده جهانى متفاوتى را نمىتوان مشاهده کرد.
همان گونه که بارها تأکید شده، اشخاصى که به صفوف بنیادگرایان مىپیوندند، به طور عمده، نه محرومترین لایههاى جامعه، کارگران و زحمتکشان، که لایههاى میانى جامعه هستند. اقشار حساس به تحول در جامعه، عملاً بیش از هر گروه دیگرى، تمایل به بنیادگرایى دارند. این نیرو در آمریکا، به طور عمده، عبارت از مردان سفیدپوست متعلق به طبقه متوسط است. آنها در هراس از قدرت رشدیابنده زنان، مهاجران و اقلیتهاى نژادى و دینى، انحصارى شدن هر چه بیشتر بازار، و گسترش آزاداندیشى و تنوع شیوههاى زندگى، رو به سوى بنیادگرایى (مسیحى) مىآورند. این روىکرد، همچون جستن سرپناهى در مقابل تحولى است که هویت واقتدار آنها را به چالش مىخواند. در خاورمیانه، طبقه متوسطِ متشکل از دانشجویان، معلمان، مهندسان و پزشکهاست که، بیش از همه، به بنیادگرایى روى مىآورد. این گروه که دسترسى به درک سنتى دینى ندارد، در تقابل با مدرنیسم و دولت مطلقهاى که ارزشهاى اجتماعى خودى و اقتدار فردیشان را به چالش مىخواند، این تمایل را از خود نشان مىدهد. آنها فرزندان و برخاسته از لایههاى سنتى جامعه هستند، در کانون بازتولید مادى و فرهنگى جامعه قرار دارند، آشنا به اصول و ارزشهاى مدرن هستند؛ اما همین مناسبات مدرن به آنها اجازه سر زندگى و اعمال اراده نمىدهد.
اسلام به سان یک دین، معتقدان و قوام خود را در اشاعه باور به ذاتى مقدس، هنجارهایى ارزشى و آیینى نیایشى یافته است. اسلام همچون تمام ادیان الهى، دین زندگى، فعالیتهاى این جهانى و تضمین رستگارى است. اشاعه آن نه در بستر تمامیتگرایى، که در بستر فرافکنى وحدت مؤمنین، حول باور به اعتقادى معطوف به پرهیزگارى این جهانى، رستگارى آن جهانى و مشارکت در آیینى جمعى، به دست آمده است. این امر ضعف آن را نیز در جهان آکنده از تنوع و سیاسىشده مدرن رقم مىزند. مؤمنین امروز مىتوانند زندگى این جهانى را بر اساس باور به آرمانهایى صرفاً سیاسى سامان دهند؛ همبستگى را با شرکت در آیینهاى سکولار قوام بخشند و رستگارى خود را بر اساس باور به یکى از ادیان موجود و در حال رقابت با یکدیگر تضمین کنند. این وضعیت مىتواند وحدت امت را در مخاطره قرار دهد. براى حفظ این وحدت یا، به طور کلى، وجود امت، دشمنى معین، دشمنى کم و بیش مدرن، فرا افکنده مىشود و امت، در جهت تقابل با آن، به صف مبارزه خوانده مىشود.
در دیدگاه بنیادگرایان اسلامى، آمریکا و تمامى آن ارزشهایى که قدرت و عملکرد آن را تداعى مىکنند، شر و شیطان مطرح امروز جهان هستند. این قدرت و ارزشهاى بنیادین آن، در حال نابود ساختن ارزشهاى سنتى، باورهاى ترافرازنده دینى و شیوه زیست تاریخى مردمان اقصى نقاط جهان است. آمریکا این کار را نه صرفاً به وسیله اعمال زور که همچنین به وسیله ایجاد وسوسه در مردم به پیش مىبرد. مبارزه با آمریکا، مبارزهاى همه جانبه، سیاسى، اجتماعى و فرهنگى و همچنین برونى و درونى است. مبارزه با آمریکا گامى است در جهت بازیافتن گوهر دینى که مىباید مأخذ ساماندهى کلیت زندگى اجتماعىاى قرار گیرد که تهاجم مدرنیته یکپارچگى آن را در هم شکسته است. آمریکا، از برخى لحاظ، رقیب جدى بنیادگرایى است. شباهتى جدى به آن دارد و بنیادگرایى، براى طرح و تثبیت خود، احتیاج به متمایز ساختن خود از آن (و در نتیجه مبارزه با آن) دارد. آمریکا به یکى از مدرنترین و بازترین جوامع معاصر است. اقتصاد، فرهنگ و نهادهاى سیاسى آن، تا سر حد ممکن، مدرن و متحول هستند؛ اما مسأله این است که این تجدد، در کنه خویش، بر نوعى از اصولگرایى استوار است که بیگانه با بنیادگرایى نیست؛ جامعهاى است که یگانگى و همبستگى آن، ریشه در اعتقاد به نظام ارزشى معینى دارد. از سوى دیگر، آمریکا جامعهاى است که به طور مداوم در جستوجوى دشمن است؛ قوام و استحکام همبستگى آن اساساً از تمایز و مبارزه با دشمنى معین، دشمنى که ظاهراً نظام ارزشى جهانشمول را نفى مىکند، سرچشمه مىگیرد.
نظام ارزشى حاکم بر جامعه آمریکا، نظامى مدرن، سکولار و جهانشمول است. اساس آن را نیز کوشندگى ابزارى دنیوى تشکیل مىدهد. کوشندگى به معناى فعالیت و کوشش در جهت به دست آوردن اهدافى از پیش تعیین شده در زندگى است. این کوشندگى، به هر حال، خصلتى ابزارى دارد؛ معطوف به خود و گرفتار در خود نیست؛ بلکه معطوف به هدفى در بیرون از خود است. کوشندگى همچنین در خدمت اهدافى این جهانى است. سعادت این جهانى، تضمین زندگى بهتر و پربارتر بهسان هدف اصلى انسان در زندگى معرفى مىشود. اصلى که در این نظام ارزشى بر آن تأکید مىشود این است که شخص باید به سان یک فرد، خودسامان و مستقل، و با خواستها، دید و تمایلات خاص خود، عمل کند.
این نظام ارزشى، از آنجا که در تطابق با ساختار و ضربآهنگ زندگى مدرن قرار دارد، نوعى هماهنگى و همسویى را بین افراد مىآفریند. در اقتصاد باز و آزاد مدرن، امکان کسب موفقیت و متحقق ساختن هدفهاى معین اینجهانىِ فرد و جمع، به عالىترین شکل، وجود دارد. از این رو، وطنپرستى، در جامعه آمریکا، هویت ملى ومبناى همبستگى جامعهاى را فرا مىافکند؛ یگانگى و همبستگى، را نه فقط بر مبناى اعتقاد به یک نظام ارزشى، بلکه همچنین بر اساس دشمنى با کسانى که چنین باورى ندارند فرا افکنده مىشود. در آمریکا، «ما»، بر اساس تمایز با «آنها»، با «دیگران»، تمایز، تعین و انسجام مىیابد.
عملاً جامعه آمریکا در دوران حیات (مدرن) خویش همواره دشمنى معین را به سان دشمن خویش و دشمن بشریت، دشمن نظام ارزشى جهانشمولى، فراافکنده است. این فقط آمریکا است که باید، به طور مداوم، دشمنى را مقابل خود فراافکند و اگر جنگ سرد به پایان مىرسد، بنیادگرایى اسلامى را به سان دشمنى نو مقابل خود قرار دهد. جوامع و ملل دیگر همچنین دشمن خود را دشمن ارزشى خود نمىشمرند. اساساً اکثر دشمنىها در چارچوب منافع مادى، تقسیم امکانات، مسأله قدرت و ابعاد نفوذ سیاسى، درک و تأویل مىشوند.
آمریکا در این نقطه با بنیادگرایى اسلامى تلاقى پیدا مىکند؛ هر دو به دشمن نیاز دارند و در وجود یکدیگر دشمن مطلق و مطلوب یکدیگر را مىیابند. هر دو، گرایشى تمامیتگرایانه دارند. در مورد بنیادگرایان، این گرایش، اجتماعى، سیاسى و فرهنگى است. در مورد آمریکا تمامیتگرایى، در زمینه محدودترى، موضوعیت دارد؛ اما تا همان حد رادیکال است. تمامیتگرایى آمریکایى معطوف به شکل روىکرد به زندگى است. جامعه قوام خود را از اعتقاد به یک نظام ارزشى مىگیرد. هر کس در جامعه زندگى مىکند، به نوعى باید این نظام را بپذیرد تا در ارتباط با دیگران قرار گیرد و از امکانات جامعه بهره جوید.
اقتدار و نفوذ بنیادگرایى، در خاور میانه و سراسر جهان، پدیدهاى گذراست. بازسازى گرایشهاى رادیکال و غیر رادیکال دیگر و همچنین آشکار شدن هر چه بیشتر ضعفهاى آن در پاسخگویى به مشکلات عدیده مردم، آن را، به تدریج، تحلیل خواهد برد. اندیشهها و گرایشهاى فکرى دیگر، به تدریج، جاى آن را خواهند گرفت. هماکنون، به طور نمونه، در ایران قرائتى آنچنان باز و آزاد، ولى سرزنده از دین در حال تکوین است که جایى براى نفوذ بنیادگرایى باقى نمىگذارد. در آمریکا نیز نظام ارزشى مسلط با چالشهاى جدى مواجه است. سامان سرمایهدارى مدرن، به تأکید بر مصرف، آزادى (به معناى رهایى از هدفمندى) و نوآورى نیازمند است. دیگر تولید موتور محرکه و عامل پویایى مناسبات اجتماعى نیست. توان خارقالعاده تولیدى جامعه، نیاز به دانش و تخیل براى تولید کالاهاى نو و آفرینش تقاضا براى آنها و افزایش چشمگیر تنوع و تکثر، به اهمیت کوشندگى ابزارى این جهانى خدشه وارد آوردهاند. جامعه آمریکا، امروز، بیش از هر زمان دیگر، در آستانه تحول ارزشى قرار دارد. حتى مبانى دینى (مسیحى)، فلسفى (فلسفه غربى با تأکید خود بر فردیت، ذهنیت و عقلانیت)، نژادى (اروپایى سفیدپوست، با تسلط خویش بر جهان) و فرهنگى نظامِ ارزشى مسلط، با ورود خیل مهاجرین غیر اروپایى، در معرض تهدید قرار گرفته است. با این همه، هیچ کدام از این دو تحول، یعنى تضعیف بنیادگرایى و نظام ارزشى آمریکا، حتى اگر به شکل کامل روى دهد، امکان تلاقى دو طرز برخورد یکسره متفاوت با مدرنیته را کاهش نمىدهد.
اشاره
مفهوم بنیادگرایى علىرغم آنکه، در دو دهه اخیر، از رسانههاى غربى کراراً مطرح شده است، و آن را با اسلام سیاسى یا الهیات سیاسى پیوند دادهاند، ولى هنوز در ایران، چنان که باید، مورد مطالعه علمى قرار نگرفته و دلایل این حجم وسیع تبلیغاتى، به درستى، شناخته نشده است. مقاله حاضر، هرچند در مجموع، همسو با انگاره عمومى غربیان نگاشته شده و با همان جریان عمومى تبلیغ علیه بنیادگرایى هماهنگ است، از آنجا که به بازکاوى برخى مؤلفهها و پسزمینههاى بنیادگرایى مىپردازد، قابل استفاده و شایسته تأمل و بررسى است.
1. تصویرى که نویسنده محترم از بنیادگرایى ارائه کرده است، نسبت به آنچه معمولاً در رسانههاى تبلیغى غرب ارائه مىشود، واقعبینانهتر است. اما با این همه، ایشان نتوانسته است خود را از ادبیات حاکم بر این حوزه رها سازد و با دقت و حوصله، این مفهوم را از اجمال و ابهام خارج سازد. ناهمگونى و چندگانگى مقاله، شاید ناشى از همین نکته است.
این نکته که بنیادگرایى، جبهه لیبرال و جبهه چپ انتقادى را، به طور یکسان، در جهان غرب به وحشت انداخته و مخالفت آنان را برانگیخته است، مطلبى درست و در خور توجه است؛ اما چنان که خواهیم دید، باید رگهها و ریشههاى این نگرانى را عمیقتر از آنچه که نویسنده مطرح کرده است، جستوجو کرد.
2. نویسنده، بهجاى ارائه یک تعریف یگانه از بنیادگرایى، این اصطلاح را بسته به شرایط جغرافیایى و فرهنگى، به صورت متفاوت تعریف مىکند. نگرش نویسنده به بنیادگرایى در جهان اسلام، در آنجا که مىنویسد «هدف غایى آنها سازماندهى زندگى فردى و جمعى بر مبناى باورهاى دینى است»، مطلبى گویا و قابل فهم است؛ اما اینکه «در این محدوده، آنها نگرشى متحجر دارند و سعى مىکنند دین را، آن گونه که در اصل بوده، بر مبناى نخستین قرائتها و تفسیرها بفهمند»، نه گویا و شفاف است و نه ظاهر آن بر همه مصادیقى که تا کنون براى آن برشمردهاند، قابل تطبیق است. اگر منظور این است که بنیادگرایان پدیدههاى مدرن و توسعه اجتماعى را بر نمىتابند، این مطلب بر گروههایى چون طالبان صادق است؛ ولى بر بخش عظیمى از بنیادگرایان جهان اسلام (و از آن جمله جریان انقلاب اسلامى ایران، که آن را بنیادگرایى خواندهاند)، به هیچ روى صادق نیست.
اما شگفتتر آن است که ایشان به بنیادگرایان نسبت مىدهد که «جهان، در خود، براى بنیادگرایان چیزى جز مجموعهاى از روابط غیرعقلانى، غیرسامانیافته، فاسد و منحط نیست». دستکم بنیادگرایان مسلمان هرگز جهان را، به خودى خود، داراى چنین اوصافى نمىدانند؛ بلکه جهان را آیه عدالت، حکمت و خردمندىِ حق مىدانند و فساد و تباهى کنونى را به دخالتهاى نارواى نظام ستمگرا و خویشمحورِ سرمایهدارى جهانى نسبت مىدهند.
3. در جستوجوى ریشههاى بنیادگرایى، بىتردید، مىتوان از «تحولات اقتصادى و اجتماعى» و «خلأهاى هنجارى و ارزشى» یاد کرد. همچنین «بحران دو تفکر آرمانى عصر، یعنى لیبرالیسم و سوسیالیسم»، نیز در این میان بىتأثیر نیست. اما جبهه اصلى بنیادگرایى در جهان اسلام، بیش از آنکه محصول سلب یا بحران باشد، نظر به ابعاد مثبت و میمونى دارد که در فرهنگ اسلامى نهفته است و در هیاهو و زرق و برقهاى دنیاى مدرن و در زیر خاک سنتهاى تاریخى و قومى مورد غفلت قرار گرفته است. آرى، این میراث عظیم و گرانبها، پس از چند قرن که از شعارهاى مدرنیته گذشته است و در مقایسه با آن، بهتر قابل درک و شناسایى شده است. آنچه حافظان تمدن مادى غرب را نگران ساخته، این است که بنیادگرایان مسلمان در صدد پىریزى یک تمدن نوین، بر پایه اصول و ارزشهاى اسلامى، هستند. وگرنه آنان با معتقدین به مذاهب و ادیان، به خودى خود، چندان ستیزى ندارند.
4. نویسنده محترم پس از آنکه اعتراف مىکند که اسلام «دین زندگى، فعالیتهاى این جهانى و تضمین رستگارى» است، بلافاصله مىافزاید: «ولى این امر ضعف آن را نیز در جهان آکنده از تنوع و سیاسىشده مدرن رقم مىزند.»؛ چرا که «مؤمنین امروز مىتوانند زندگى این جهانى را بر اساس باور به آرمانهایى صرفاً سیاسى سامان دهند، همبستگى را با شرکت در آیینهاى سکولار قوام بخشند و...». به نظر مىرسد که این مطالب، در نقطه مقابل جهتگیرى مقاله است و حتى با آنچه نویسنده، خود، در این مقاله، گفته است، مىتوان به رد و نقد آن پرداخت. ظاهراً فراموش شده است که ظهور و گسترش روزافزون پدیده بنیادگرایى در اواخر قرن بیستم، خود گویاى این نکته است که نه «باور به آرمانهاى صرفاً سیاسى» مىتواند جاىگزین باورهاى دینى، در حیات جمعى بشر، شود، و نه آنچه در همبستگىهاى اجتماعى در جوامع سکولار رخ مىدهد، مىتواند جایگزین امت دینى و آرمانهاى تحقق یک تمدن پاک انسانى و الهى باشد.
5 . در پایان، نویسنده به پیشگویى از آینده بنیادگرایى پرداخته است و آن را، همانند رادیکالیسمِ آمریکایى، رو به افول و ناکامى مىداند. البته داورى در این باب چندان ساده نیست؛ ولى مىتوان گفت که نه مقایسه بنیادگرایى با رادیکالیسم آمریکایى درست است و نه مىتوان نسبت به کلیه جریانهایى که امروزه به نام بنیادگرایى خوانده مىشود، حکم یگانهاى صادر کرد. همه شواهد نشان مىدهد که بنیادگرایى دینى - در مفهوم اصیل آن و نه در شکل افراطى و انحرافىاش - در شکلگیرى آینده جهان نقش مؤثر و مطلوبى دارد و به سادگى نمىتوان حضور آن را در صحنههاى اجتماعى و بینالمللى نادیده انگاشت.
آفتاب، ش 14