پارادایم «پیچیدگی» روشی نوین در جامعه شناسی امروز
آرشیو
چکیده
تخصصى شدن علوم و تفکیک ابعاد طبیعى و انسانى سبب شده است که علوم انسانى تکه تکه و مثله شوند. شناخت درست و مناسب، شناختى است که در بافت ارائه مىشود. جهان، بدون اسطوره، نمىتواند برقرار بماند، ولى از این جهت مذاهب زمینى از مذاهب ملکوتى بسیار ضعیفترند. اسطوره پیشرفت و الهه عقل، که در عصر جدید مطرح شد، اکنون شکست خورده است. من شخصاً هوادار مذهبى بدون خداى وحىشده و حتى بدون خدا هستم. من عمیقاً فکر مىکنم که غرب درها را به روى خود بسته است.متن
در آغاز بحث، مراحل اصلىِ خطسیر فکرىتان را بیان کنید.
در واقع، به محض اینکه موضوعى براى شناخت مىیابم، تلاش مىکنم آن را، از تمام زاویههایى که مطالعه آن امکانپذیر است، بررسى کنم و سپس این دیدگاههاى متفاوت را هماهنگ نمایم. این کار مرا، بیش از پیش، آگاهانه به سمت صورتبندى کارزار تمامعیارى که با آن روبهرو بودم، یعنى «کارزار پیچیدگى»، هدایت کرد. خود واژه «پیچیدگى» بعدها در کار من ظاهر و اساسى شد؛ یعنى نه تنها کارزار پیچیدگى، بلکه اینکه پیچیدگى چیست و چگونه مىتوان آن را بررسى کرد. اکنون نیز همین راه را ادامه مىدهم و فکر مىکنم شناخت یا، دست کم، درک من از شناخت، نمىتواند از نوعى اخلاق جدا باشد و من از این پس خود را وقف بررسى این موضوع کردهام.
من فکر مىکنم اساساً یک فصل مشترک میان شما و کورنلیوس کاستوریادیس وجود دارد و آن، نقدى است که هر دوى شما بر علوم انسانى دارید و مىگویید تخصصى شدن فزاینده، آگاهى را از بین مىبرد و این امر بهویژه در مورد جهان معاصر صادق است. در این روند تخصصى شدن، که - همان گونه که شما گفتید - از سه دهه پیش بدین سو شاهد آنیم، به طور فزاینده، افرادى را مىبینیم که به حوزه علوم بهاصطلاح «دقیق» تعلق داشتهاند؛ اما به علوم انسانى روى مىآورند. چرا عکس این روند روى نمىدهد؟ این پدیده ناشى از چیست؟
در اندیشه متعارف، دو شیوه برخورد با این دو حوزه، یعنى حوزه علوم دقیق، که همان علوم طبیعى است، و حوزه علوم انسانى دیده مىشود: 1. فرو کاستن هر آنچه انسانى است تا حد آنچه زیستشناختى یا حیوانى است، که بر پایه دیدگاه ژنتیک استوار است، و یا فرو کاستن پدیدههاى اجتماعى تا حد مورچگان یا شامپانزهها. 2. شیوه دیگر، تفکیک و گسستن است؛ یعنى شما میان آن دو قلمرو، دیوار چین برپا مىکنید و مىگویید هر آنچه زیستشناختى است مورد توجه من نیست. به عقیده من، این دیدگاه کاملاً نادرست است؛ چون ما حیوان، پستاندار، مهرهدار و غیره نیز هستیم و مغز در عین حال که اندام اندیشه است، اندامى زیستشناختى نیز هست. به اعتقاد من این مسئله به ساختار اندیشه بستگى دارد؛ مجبوریم یا فروبکاهیم یا تفکیک کنیم. اما براى فهمیدن، پارادایم دیگرى ضرورى است؛ پارادایمى که هم تفکیک و گسستن را امکان دهد، هم پیوند دادن را و حتى، به اعتقاد من، استلزام متقابل آن دو را. من بر پایه همین شیوه تفکر کار مىکنم و از همین روست که کتابهاى طبیعت انسانى، پارادایم گمشده و کتاب اخیرم با عنوان هویت انسانى را نوشتهام. اما باید اضافه کنم که، در علوم انسانى، با موانع یا دیوارهاى بسیارى مواجه هستید. گرایش غالب به سوى اقتصاد کاملاً بسته است؛ در حالى که اقتصاد، بازىِ منافع و شور و هوسهاى انسانى است. جامعهشناسى امروز کاملاً بسته است؛ در حالى که باید با روانشناسى، تاریخ، اقتصاد و اسطورهشناسى رابطه داشته باشد. بهعلاوه، جامعهشناسى در نهایت به انحلال فرد گرایش دارد؛ فردى که عروسک خیمهشببازى شده است. از سوى دیگر، روانشناسى، که آن هم بسته است، به انحلال جامعه گرایش دارد. به عقیده من، هر یک از علوم انسانى با این بخشبندىها و انحلالها، مثله شدهاند. همچنین شکافى با تمام آنچه جهان ادبیات است وجود دارد. من فکر مىکنم که حتى در رمانهاى بزرگ، بیش از علوم انسانى، جامعهشناسى وجود دارد. جو حاکم این است که فقط تخصص مىتواند شناختى درست و مناسب به ارمغان آورد و مابقى چیزى جز ادبیاتى مبهم نیست؛ اما به عقیده من شناخت درست و مناسب شناختى است که در بافت ارائه مىشود؛ حال آنکه تخصص بافت را مىشکند. در مورد ارائه موضوع در بافتِ آن مىتوان گفت که این کار با مطالعات میانرشتهاى امکانپذیر است.
شما در کتابهایتان از پدیده تولد، رشد و مرگ ایدئولوژىها صحبت مىکنید. مىخواهم از شمادر مورد آرمان شهرها [ اوتوپیاها] بپرسم: آرمان شهرها چگونه متولد مىشوند، زندگى مىکنند و مىمیرند؟
پیش از هر چیز مىتوانم بگویم که آرمان شهر بخشى از یک ایدئولوژى است، یا به عبارت دقیقتر، آرمان شهر مىتواند ایدئولوژى به وجود آورد. البته امروز کلمه «آرمانشهر» معناى دیگرى یافته است: ناکجا آبادى که از طریق وسایل تاریخى بىواسطه امکانپذیر نباشد. آرمان شهرهاى خوب و آرمان شهرهاى بد وجود دارد. البته من خوب و بد را داخل گیومه قرار مىدهم. آرمان شهر «بد» کدام است؟ آرمان شهرى است که مدعى جامعهاى هماهنگ است که در آن دیگر بیگانگى و رنج وجود نداشته باشد و شفافیت وجود داشته باشد و همه یکدیگر را بفهمند... پس آرمان شهر «بد» با رؤیاى کمال مشخص مىشود که به محض آنکه بخواهید آن را محقق کنید، وحشىگرى و بىرحمى بىپایانى را اعمال خواهید کرد. اما آرمان شهر «خوب»، آرمان شهرى است که هر چند فعلاً تحققپذیر نیست، اما، به خوبى، مىبینیم که پوچ و بىمعنا نیست. براى مثال، تصور اینکه دیگر جنگى روى سیاره زمین به راه نیفتد، آرمان شهرى «خوب» است.
پس آینده باز است و به علاوه هرگز نمىتوان پیشاپیش یک دگرگونى یا خلاقیت آتى را پیشبینى کرد. پدیده خلاقیت همراه است با آنچه مىتوان «ظهور» نامید و ظهور، مفهومى است که من بسیار به آن پاىبندم: مجموعهاى سازمان یافته، ویژگىها و خصوصیتهاى جدیدى را ظاهر مىکند که در عناصرش نبوده است، همچون مولکولها که، در لحظهاى معین و به تعداد کافى، جمع مىشوند تا سازمان زنده را، با ویژگىهایى که در مولکولها نبوده است، بسازند. جوامع تاریخى نیز به همین ترتیب ظاهر شدهاند و این بدان معناست که ما نمىتوانیم پیشبینى کنیم. منظور من این نیست که جهان آینده ممکن است جهانى شگفتانگیز و عالى باشد، بلکه دست کم ممکن است برخى از نقایص و عیبهاى جهان کنونىمان برطرف شود. بنابراین من فکر مىکنم نمىتوانیم خود را در کلمه آرمان شهر حبس کنیم، چون این کلمه مىتواند دو معناى متناقض داشته باشد. به عقیده من، مسئله این است که باید به قابلیتهاى خلاقانه ذهن انسان و، در نهایت، جامعه انسانى توجه داشت.
اساطیر و اسطورهشناسى عرصهاى است که شما بسیار به آن علاقهمندید. این بار هم پرسش من این است که اساطیر چگونه متولد مىشوند، زندگى مىکنند و مىمیرند؟
من در کتابم گفتهام که، در جوامع اولیه انسانى، پدیده واژه سازى وجود داشت، یعنى قلمروى که از آن، موجودات و چیزهاى خیالى متولد مىشوند. حال این موجودات خیالى چگونه متولد مىشوند؟ از یک باور و اعتقاد جمعى.
در این جهان اساطیر، جنگهایى وحشتناک میان خدایان و حتى میان خداى واحد، در سه شکل آن، یعنى خداى دین یهود، مسیحیت و اسلام، برپاست، جنگهاى وحشتناکى که فقط جنگ انسانها از طریق خدایان نیست، بلکه جنگ خدایان از طریق انسانها نیز هست. مذاهب رستگارى مبتنى بر حیات پس از مرگ، نیرویى فوقالعاده دارند. مذهب زمینى به مراتب ضعیفترند، چون مىتوان بررسى کرد که آیا حقیقت مىگوید یا نه، در حالى که مذهب ملکوتى بسیار قوى است. به اعتقاد من، مذاهب بزرگ تا بىنهایت دوام دارند؛ اما نمىتوانم بگویم چگونه. مگر آنکه مذهب جدیدى ظهور کند و بتواند پیروان چندى در میان مذاهب موجود به دست آورد. ملکوت دوام دارد، حال آنکه اساطیر زمینى مىمیرند. براى مثال، در غرب، اعتقاد بر این بود که پیشرفت یک اسطوره نیست، بلکه علم است؛ در حالى که، در واقع، یک اسطوره بود. اسطوره پیشرفت با قدرت تمام حاکم بود و حتى آن را به مابقى جهان نیز حکم مىکردند. اما این اسطوره، در اثر عوامل گوناگون، شکست خورد. جنگ جهانى دوم، ضربهاى مهلک به پیشرفت بود؛ اما پس از آن اقتصاد دوباره به راه افتاد و سرودخوانان جامعه صنعتى جان گرفتند و تقریباً بحرانها را یکى پس از دیگرى پشت سر گذاشتهایم. بدین ترتیب، دریافتهایم که علم دوسویه است و فقط سعادت و نیکبختى به ارمغان نمىآورد، بلکه خطر اتمى و هستهاى نیز در پى دارد.
به عقیده من، اساطیر در اندیشههاى عقلانى وارد مىشوند و آنها را تغییر مىدهند. مثل اسطوره «الهه عقل» که بر عقل بزرگ سده هجدهم، حاکم بود. ایدههایى مثل علم، به اسطوره علم نیکوکار بدل شده است. به دیگر سخن، اسطوره در چیزهایى رخنه مىکند که فکر مىکنیم خلاف اسطوره است و با این حال سرشار از نیروهاى اساطیرى است.
زمانى اسطوره بازار وجود داشت و پس از فروپاشى اتحاد شوروى، اسطوره نولیبرالیسم و اینکه بازار، با هماهنگترین شیوه، اکثر مسائل انسانى را سر و سامان مىدهد. اما این اسطوره در حال نابودى است و به اعتقاد من، یازدهم سپتامبر، ضربه مهلکى بر این اسطوره بود. فکر مىکنم غرب دورهاى، کم و بیش، تهى از اساطیر را از سر مىگذراند. اما مسئله اساسى این است که یک جامعه نمىتواند براى مدتى بسیار طولانى بدون اساطیر باقى بماند. امیدوارم اسطورههاى آینده فریبکارانه نباشند. در عین حال شاهد ظهور اسطورههاى «فرقههاى کوچک» هستیم که هر یک نویدهاى خود را دارد. من شخصاً هوادار مذهبى نو هستم؛ یعنى مذهبى بدون خداى وحىشده و حتى بدون خدا؛ مذهبى که امکان اتحاد انسانها را فراهم آورد؛ همانند آنچه من «زمین موطن» نام نهادهام.
چند سالى است که به مسئله فرقهها یا، به قول جامعه شناسان، جنبشهاى نوین مذهبى مىپردازم. در این میان، پدیدهاى وجود دارد که نمىفهمم. چگونه دانشجویانى که ثمره نظام آموزشى مدرنند، برخى پدیدههاى متعلق به دستگاههاى مفهومى متفاوت را در هم مىآمیزند. براى مثال مذهب مسیحیت را با برخى نظریهها بهویژه نظریههاى روانشناسى مدرن و سنت شرقى در هم مىآمیزند. آنان، به نوعى، مىخواهند به زندگىشان معنا دهند. مىخواهم بدانم تحلیل شما از این پدیده چیست؟ آیا شکل جدیدى از آگاهى کاذب (اگر بخواهیم مفهومى قدیمى را به کار گیریم) وجود دارد یا احتمالاً این نوعى آفرینش، در جهان معاصر غرب، است؟
نباید فراموش کنیم که از نیمه نخست سده بیستم، در هندوستان، اندیشمندان بزرگ اختلاط، مثل کریشنا، روبیندو و دیگران تلاش کردهاند پیام مسیحیت و آیین هندو را در مذهبى به مراتب عامتر ترکیب کنند. این مذهب، ثمرههاى بسیارى نداشت؛ اما در نهایت تلاش بزرگى بود که از هندوستان برخاست. در غرب، محدودیتهاى تمدن ساختهشده براى کار، عمل، تکنولوژى و غیره، بیش از پیش، نیازهاى روانى درون انسانها را نادیده مىگیرد. این امر بهویژه، در نوجوانان و زنان، بسیار محسوس است و در پى آن، برخى ایدهها، به ویژه تکنیکهاى «صلح با خود» و شکلهاى متفاوت یوگاى بودایى نفوذ یافتهاند و حتى مذهب بودا، به یمن شخصیت فرهمندانه دالایىلاما و البته به دلیل وجود ریشههایى قدیمىتر، یعنى اندیشه شوپنهاور، در فرانسه نفوذ پیدا کرده است.
پیام دین بودا مىگوید: «من»تان را نابود کنید تا بتوانید به نیروانا برسید؛ در حالى که این پیام در فرانسه بدل شد به اینکه «من»تان را رشد دهید تا هماهنگ شود. البته این به معناى خودپرستى نیست، بلکه مذهبى است در خدمت سوبژکتیویته و نه ویران کردن سوبژکتیویته. در تاریخ، وقتى یک اعتقاد در بافت دیگرى وارد مىشود، اغلب تغییراتى در محور این اعتقاد روى مىدهد و این همان اختلاط است. به علاوه، باید اضافه کنم که هر فرهنگى درهمآمیخته و ترکیبى است. این امر در مورد همه فرهنگهاى کوچک و بزرگ صادق است. در ضمن نباید این نکته را نادیده گرفت که وقتى فرهنگى قوى است، عناصر بیرونى را در خود ادغام مىکند و وقتى فرهنگى ضعیف است، با ورود عناصر بیرونى، متلاشى مىشود. امروزه من به دستاوردهاى اختلاط بسیار باور دارم. اختلاط، خلاف همگنسازى است. همگن سازى یعنى مکدونالد، کوکاکولا، یعنى هر آنچه یکشکل مىکند، در حالى که اختلاط چیز جدیدى خلق مىکند.
من عمیقاً فکر مىکنم غرب درها را به روى خود بسته است. غرب، از دیرباز، اندیشههاى سرزمینهاى دیگر، به ویژه اندیشههاى شرقى را عقبمانده به شمار مىآورده است؛ اما امروز این نکته بسیار مهم است که مىتوان از طریق رابطه با هندوستان، ژاپن و چین، یک ملاقات بدهبستانى داشت. از یکسو، به آنچه در اروپاى غربى متولد شده و به دستاوردهاى برتر آن تمایلاتى وجود دارد؛ یعنى گرایش به ایدههاى حقوق بشر، رهایى زنان، دموکراسى، حقوق ملیتها و حقوق ملتها. اما، از سوى دیگر، جریانهایى بسیار قوى وجود دارند که خواهان احترام به سنتها، وفادارى به نیاکان و خانواده هستند و اگر مذهب را به معناى وفادارى بگیریم، خواهان زندگى در چارچوب مذهبند.
به اعتقاد من، در چنین جهانى، غربگرایى ناب نمىتواند خود را تحمیل کند. باید دستاوردهاى برتر غرب، یعنى هر آنچه به استقلال و آزادى مربوط است، کسب شود. من فکر مىکنم جهان نیازمند ملاقات و بارورى متقابل جریانهاى متفاوت برآمده از گوشه و کنار جهان است.
بنابراین من دو چیز را، براى راحتى، در ذهن از هم تفکیک مىکنم: تمایل به آزادى و اقتصاد که جهانشمول شدهاند و بحران دموکراسى در غرب. بحران دموکراسى در غرب چندگانه است. این بحران پیش از هر چیز از تصلب تمام عیار سیاسى ناشى مىشود، آن هم به دلیل آنکه دیگر هیچ سرمایهگذارى و نیروگذارى سیاسى وجود ندارد. پیچیدگى جهان مانع از آن است که سیاستمداران تلاش کنند آیندهنگر باشند و صرفاً با ملاحظات انتخاباتى، به امروز مىاندیشند. مسائل سیاسى، بیش از پیش، جنبه فنى و حتى علمى یافتهاند و شهروندان در بىخبرى کامل از این مسائل نگه داشته مىشوند و به آنان گفته مىشود که نمىتوانند از این مسائل سردربیاورند.
باید جانى دوباره به سیاست بخشید. به عقیده من، چنین مهمى تنها در صورتى تحقق مىپذیرد که آنچه من «سیاست تمدن» مىنامم، ایجاد شود. این سیاست از ویژگىهایى آغاز مىکند که مثبتترین ویژگىهاى تمدن اروپایى به شمار مىروند؛ ویژگىهایى که در عین حال، بیش از پیش، منفى شدهاند. از آن جمله، فردگرایى است که، در کنار استقلال، یکى از مثبتترین جنبههاست که، به دلیل نابودىِ همبستگى و گسترش تنهایى، به یک ویژگى منفى بدل شده است. «سیاست تمدن» سیاستى است که همبستگىهاى دوباره را امکانپذیر مىکند؛ سیاست احیا و اصلاح شهرها و روستاها، مبارزه در تمام سطوح براى کیفیت بهتر زندگى؛ زیرا ما زیر هجوم کمیتگرایى حسابگر هستیم.
وانگهى فقر محاسبه شده، در قالب کمى، یعنى بر اساس درآمد سرانه مسئله نیست، چون مسائلى همچون کشاورزى، ارزاق و غیره وجود دارد. مسئله را باید، بر اساس امید به زندگى، سلامت، نبود دارو، ایدز، بیمارىهاى عفونى و چیزهایى از این قبیل، ارزیابى کرد. پس من به اصلاح سیاست و احیاى امید مىاندیشم؛ زیرا، در واقع، شاهد ناامیدى فوقالعادهاى در جهان هستیم. کافى نیست که بگوییم باید احیا و اصلاح کرد و امیدوار بود؛ بلکه پاى یک فرایند تمام عیار تاریخى در میان است و ما در ابتداى این فرآیند نوین تاریخى به سر مىبریم که شاید نتواند پیشروى کند؛ زیرا زوال جهان کهنه مىتواند به فاجعه رهنمون شود.
من به مسئله دموکراسى باز مىگردم. در کشور ما ایران، پس از بیست سال بحث در مورد انقلاب اسلامى یا انقلاب دینى، سه چهار سالى است که از مردمسالارى دینى صحبت مىشود. آیا حکومت دینى و دموکراسى ناسازگار نیستند؟ یا مىتوان گفت که یک حکومت دینىِ دموکراتیک، نظامِ گذار است، یعنى گذار از حکومت دینى به دموکراسى؟
به نظر من، چنین حکومتى بیشتر شکل یک گذار را دارد. البته این امر بستگى به منظورمان از حکومت دینى دارد؛ اگر این مرجع، شمارى از الزامهاى اخلاقى را به ارمغان آورد، چرا که نه. براى مثال در قانون اساسى آمریکا خدا وجود دارد؛ حکومت آمریکا اندکى دینى است؛ اما دموکراتیک نیز هست. بنابراین اگر عنصر دینى، در سطح قواعد اخلاقى، جاى گیرد مىتواند مثبت باشد. من فکر مىکنم حکومت دینى مىتواند نتایج اخلاقى بسیارى به ارمغان آورد، البته به شرط باز گذاشتن دست دموکراسى. آنچه در دموکراسى مهم است رویارویى نیروهاى متخاصم است؛ چون دموکراسى فقط و اساساً رأى اکثریت نیست، بلکه امکان رویارویى نیروهاى متخاصم نیز هست.
من هوادار جهانشمول کردن حقوق بشرم؛ اما فکر نمىکنم حقوق بشر جهانشمول باشد. اگر حقوق بشر جهانى شود، در واقع، بر پایه آزادى بیان، آزادى نقد و آزادى مقاومت در برابر استبداد و خودکامگى استوار است. بنابراین باز هم به همان تناقض مىرسیم. شاید باید پذیرفت که غرب شکلى از سلطه است و در عین حال ایدههایى را تولید مىکند که منشأ رهایى است. تمدن کنونى غرب، در تکنولوژى و شیوه زندگىاش، فرایندهاى یکشکلسازى و همگنسازى را تولید مىکند، اما در عین حال مىتواند، از طریق همین فرایندها (و نه فقط از طریق اختلاط و در همآمیزى)، تنوعهاى جدیدى را امکانپذیر کند. البته نوعى شبه جهان شمول بودن غرب وجود دارد؛ غرب، به تازگى، خود را تنها دارنده عقلانیت و حقیقت مىپندارد و فکر مىکند مابقى جهان در خرافات سیر مىکنند و به همین دلیل است که مىگوید کشورهاى استعمارزده، براى بهرهبردارى از حقوق بشر، به بلوغ نرسیدهاند. بنابراین خود غرب در کشورهاى تحت سلطهاش مانع از حقوق بشر مىشود و حقوق بشر را رعایت نمى کند. به اعتقاد من باید کاملاً از این دوپهلویى عمیق آنچه اروپاى غربى ارائه مىکند، آگاه باشیم. ایالات متحده نیز از این همه خشمگین است؛ اما این چیزى را تغییر نمىدهد. به اعتقاد من دیگر نمىتوان این مسئله را طرح کرد؛ یعنى ما در آستانه تمدنى جهانى و جامعهاى جهانى هستیم که اصل حقوق بشر را مىپذیرد و امکان بیان تنوعهاى منطقهاى را نیز فراهم مىآورد.
به اعتقاد من، آنچه جهان اسلام مىتواند به ارمغان آورد این است که در نظر گیرد که هر چند گرایشهاى اجتماعى غربىاند، اما حقوق فردى، نقد و آزادىها بخشى از میراث جامعه انسانىاند. جهان غرب نیز باید به ویژگىهاى خاص جهان اسلام احترام بگذارد. اما عناصر گفتوگو و مفاهمه باید از طریق ملاقاتها تأمین بشود. چون دو سطح گفتوگو وجود دارد؛ یکى گفتوگو میان مذاهب که در یک معنا کارى ساده و در عین حال دشوار است. اما گفتوگو میان تمدنهاى مذهبى و تمدنهاى لائیک شاید به این معنا باشد که تمدن مذهبى بنیانهاى جدایى دین از دولت و جامعه را بپذیرد و تمدن لائیک هم وجود مذاهب را بپذیرد. در غیر این صورت گفتوگو ناممکن است.
اما فقط فهم میان فرهنگها مسئله نیست، بلکه در بطن خانواده، در میان نسلها و حتى کسانى که در یک دانشگاه کار مىکنند، فهم وجود ندارد. حال چگونه مىخواهید انسانها یکدیگر را بفهمند، در حالى که نزدیکترین آدمها قادر به فهم یکدیگر نیستند.
اشاره
ادگار مورن، که از جامعهشناسان و اندیشمندان بزرگ معاصر غرب به حساب مىآید، از جمله شخصیتهاى چپگرایى است که، در دهههاى گذشته، با تعدیل در مواضع خویش، سعى در ارائه گفتمان جدیدى در حوزه فرهنگ و علوم انسانى نموده است. مهمترین و مشهورترین بخش تفکر او، انتقاد به روششناسى رایج در علوم اجتماعى غرب است. البته او تنها به نگرش سلبى بسنده نمىکند، بلکه سعى در ترمیم و بهسازى فرایند شناخت در حوزههاى انسانى و اجتماعى دارد. مفهوم «پیچیدگى» در اندیشه او نه تنها اشاره به ابعاد گوناگون و تودرتوى حیات انسانى دارد، بلکه تعریض و کنایهاى به سادهسازى و سطحىانگارى در معرفتشناسى غربى است. نخستین راهکارى که از این اصل برمىآید، این است که پژوهشگران علوم اجتماعى، بیش از آنکه به تخصص در جزئیات نیاز داشته باشند، به بررسى موضوع از منظرها و ایستارهاى متفاوت و گوناگون نیازمندند. دانشهاى غربى، از این نگاه، تصویرى واژگونه از واقعیت ارائه مىکنند و طبعاً نیازمند نقد و بازکاوىاند. ادگار مورن، گذشته از این دیدگاه عام و کلى، مطالب دیگرى در این گفتوگو بیان داشته است که در اینجا نکات کوتاهى را درباره آنها اشاره مىکنیم:
1. آنچه مورن درباره آرمان شهر یا اتوپیا گفته است، جاى تأمل دارد. او ظاهراً مىپذیرد که آرمان شهر مىتواند وجود داشته باشد، و آرمان شهر را زاییده ایدئولوژى مىداند. در عین حال، بر خلاف نگرش مارکسیستى، معتقد است که آرمان شهر به معناى یک آینده محتوم و گریزناپذیر نیست. بلکه آینده را در گرو نیروى خلاقیت ذهن و جامعه انسانى مىداند. در واقع، او آرمان شهر را تصویرى نسبتاً بهتر از جهان کنونى تعریف مىکند. مشکل این است که او نسبت ایدئولوژى و آرمان را با خلاقیت انسانى روشن نساخته است. به نظر مىرسد ادگار مورن، با آنکه به ستیز با ایدئولوژى نپرداخته است، اما از آن سو نتوانسته است نقش و کارویژه ایدئولوژى و آرمانگرایى را در منظومه اندیشه خویش به درستى ترسیم کند. ظاهراً او در میانه ایدئولوژىگرایى مارکسیسم و ایدئولوژىستیزى لیبرالیسم هنوز نتوانسته است موضع و قرارگاه خویش را مشخص کند. چنان که خواهیم دید این ابهام در سایر اندیشههاى او نیز مؤثر افتاده است.
2. تعریف و تفسیر مورن از اسطوره نیز پرابهام و مسئلهانگیز است. او در آغاز اسطوره را به خیالگرایى آدمى باز مىگرداند؛ ولى، در ادامه، به همه ادیان، مکاتب و اندیشههاى بشرى مهر اسطوره مىزند. (اسطوره پیشرفت، اسطوره الهه عقل، اسطوره نولیبرالیسم، اسطوره علم نیکوکار و...) معمولاً اسطوره را در مقابل دین یا در مقابل فلسفه و یا در مقابل علم قرار مىدهند؛ ولى معلوم نیست که او دقیقاً میان اسطوره با حوزههاى معرفتى یادشده چه نسبتى برقرار مىکند. مخصوصاً این ابهام هنگامى مشکلساز مىشود که او اسطوره را، در همه اشکال فوق، با یک نگاه مىنگرد و تنها به واسطه آثار و پیامدهاى خوب یا بد آن، به ارزشگذارى اسطورهها مىپردازد. اگر آنچه گفتیم درست باشد، این گفته او که «به عقیده من اساطیر در اندیشههاى عقلانى وارد مىشوند و آنها را تغییر مىدهند» قابل خدشه و مناقشه است. به هر حال، مشکل اصلى این است که او دقیقاً مرز میان اسطوره با دین، علم و عقلانیت را تعیین نکرده است.
3. سخن ادگار مورن درباره اختلاط فرهنگها و بارورى و زایش آنها جالب توجه است، ولى معیار و میزانى براى درستى یا نادرستى انواع اختلاطهاى ممکن نشان نمىدهد و مکانیزم این اختلاط را ارائه نمىکند. آنچه او درباره «فرهنگ قوى» و «فرهنگ ضعیف» بیان داشته است، به تنهایى کافى نیست، زیرا معلوم نمىکند که قوى یا ضعیف بودن یک فرهنگ به چه معناست؟ آیا اینکه یک فرهنگ مىتواند فرهنگ دیگر را در خود هضم کند، نشانه «قدرت فرهنگى» است؟ نقش قدرتهاى سیاسى و اقتصادى، در سلطه و استحاله فرهنگها، کدام است؟ و... . دیدگاه مورن نمىتواند این نکته را تبیین کند که چرا برخى از فرهنگهاى توانمند گذشته، بر اثر جنگها و سلطه جویىهاى دیگران، نابود شده و به فراموشى سپرده شده است.
4. تحلیل ادگار مورن از بنیادهاى فلسفى تمدن غرب و پیامدهاى عینى و اجتماعى آن، در ابهام و سردرگمى جدى به سر مىبرد. او با آنکه فردگرایى را از «مثبتترین ویژگىهاى تمدن اروپایى» مىداند، همزمان پیامدهاى ویرانگر آن را نیز برمىشمارد و هیچ تحلیل روشنى که بتواند جنبههاى مثبت و منفى این اندیشه را نشان دهد، ارائه نمىکند. در همین راستا، آنچه او به عنوان «سیاست تمدن» از آن نام برده است و آن را به مقولاتى چون امید به زندگى، سلامت، ایدز و... مربوط دانسته است، زمانى مىتواند راهگشا و مؤثر باشد که پیوند این مقولات با بنیادهاى فکرى و محصولات اجتماعى، اخلاقى و تکنولوژیک آن مد نظر قرار گیرد. به نظر مىرسد، علىرغم نظریه روششناختى مورن درباره «پیچیدگى»، او خود در این گونه مسائل دچار سادهسازى و یک جانبهنگرى شده است؛ گونهاى از سادهسازى که او را به پارادوکسهاى مهیب و زیانبارى رهنمون مىسازد. علائم این پارادوکس بنیادین در اندیشه مورن را مىتوان در این گفته او سراغ گرفت: «شاید باید پذیرفت که غرب شکلى از سلطه است و در عین حال ایدههایى را تولید مىکند که منشأ رهایى است. تمدن کنونى غرب در تکنولوژى و شیوه زندگىاش، فرایندهاى یکشکلسازى و همگنسازى را تولید مىکند، اما در عین حال مىتواند از طریق همین فرایندها، تنوعهایى جدید را امکانپذیر کند.»
ایران، 22، 24 - 27/1/81
در واقع، به محض اینکه موضوعى براى شناخت مىیابم، تلاش مىکنم آن را، از تمام زاویههایى که مطالعه آن امکانپذیر است، بررسى کنم و سپس این دیدگاههاى متفاوت را هماهنگ نمایم. این کار مرا، بیش از پیش، آگاهانه به سمت صورتبندى کارزار تمامعیارى که با آن روبهرو بودم، یعنى «کارزار پیچیدگى»، هدایت کرد. خود واژه «پیچیدگى» بعدها در کار من ظاهر و اساسى شد؛ یعنى نه تنها کارزار پیچیدگى، بلکه اینکه پیچیدگى چیست و چگونه مىتوان آن را بررسى کرد. اکنون نیز همین راه را ادامه مىدهم و فکر مىکنم شناخت یا، دست کم، درک من از شناخت، نمىتواند از نوعى اخلاق جدا باشد و من از این پس خود را وقف بررسى این موضوع کردهام.
من فکر مىکنم اساساً یک فصل مشترک میان شما و کورنلیوس کاستوریادیس وجود دارد و آن، نقدى است که هر دوى شما بر علوم انسانى دارید و مىگویید تخصصى شدن فزاینده، آگاهى را از بین مىبرد و این امر بهویژه در مورد جهان معاصر صادق است. در این روند تخصصى شدن، که - همان گونه که شما گفتید - از سه دهه پیش بدین سو شاهد آنیم، به طور فزاینده، افرادى را مىبینیم که به حوزه علوم بهاصطلاح «دقیق» تعلق داشتهاند؛ اما به علوم انسانى روى مىآورند. چرا عکس این روند روى نمىدهد؟ این پدیده ناشى از چیست؟
در اندیشه متعارف، دو شیوه برخورد با این دو حوزه، یعنى حوزه علوم دقیق، که همان علوم طبیعى است، و حوزه علوم انسانى دیده مىشود: 1. فرو کاستن هر آنچه انسانى است تا حد آنچه زیستشناختى یا حیوانى است، که بر پایه دیدگاه ژنتیک استوار است، و یا فرو کاستن پدیدههاى اجتماعى تا حد مورچگان یا شامپانزهها. 2. شیوه دیگر، تفکیک و گسستن است؛ یعنى شما میان آن دو قلمرو، دیوار چین برپا مىکنید و مىگویید هر آنچه زیستشناختى است مورد توجه من نیست. به عقیده من، این دیدگاه کاملاً نادرست است؛ چون ما حیوان، پستاندار، مهرهدار و غیره نیز هستیم و مغز در عین حال که اندام اندیشه است، اندامى زیستشناختى نیز هست. به اعتقاد من این مسئله به ساختار اندیشه بستگى دارد؛ مجبوریم یا فروبکاهیم یا تفکیک کنیم. اما براى فهمیدن، پارادایم دیگرى ضرورى است؛ پارادایمى که هم تفکیک و گسستن را امکان دهد، هم پیوند دادن را و حتى، به اعتقاد من، استلزام متقابل آن دو را. من بر پایه همین شیوه تفکر کار مىکنم و از همین روست که کتابهاى طبیعت انسانى، پارادایم گمشده و کتاب اخیرم با عنوان هویت انسانى را نوشتهام. اما باید اضافه کنم که، در علوم انسانى، با موانع یا دیوارهاى بسیارى مواجه هستید. گرایش غالب به سوى اقتصاد کاملاً بسته است؛ در حالى که اقتصاد، بازىِ منافع و شور و هوسهاى انسانى است. جامعهشناسى امروز کاملاً بسته است؛ در حالى که باید با روانشناسى، تاریخ، اقتصاد و اسطورهشناسى رابطه داشته باشد. بهعلاوه، جامعهشناسى در نهایت به انحلال فرد گرایش دارد؛ فردى که عروسک خیمهشببازى شده است. از سوى دیگر، روانشناسى، که آن هم بسته است، به انحلال جامعه گرایش دارد. به عقیده من، هر یک از علوم انسانى با این بخشبندىها و انحلالها، مثله شدهاند. همچنین شکافى با تمام آنچه جهان ادبیات است وجود دارد. من فکر مىکنم که حتى در رمانهاى بزرگ، بیش از علوم انسانى، جامعهشناسى وجود دارد. جو حاکم این است که فقط تخصص مىتواند شناختى درست و مناسب به ارمغان آورد و مابقى چیزى جز ادبیاتى مبهم نیست؛ اما به عقیده من شناخت درست و مناسب شناختى است که در بافت ارائه مىشود؛ حال آنکه تخصص بافت را مىشکند. در مورد ارائه موضوع در بافتِ آن مىتوان گفت که این کار با مطالعات میانرشتهاى امکانپذیر است.
شما در کتابهایتان از پدیده تولد، رشد و مرگ ایدئولوژىها صحبت مىکنید. مىخواهم از شمادر مورد آرمان شهرها [ اوتوپیاها] بپرسم: آرمان شهرها چگونه متولد مىشوند، زندگى مىکنند و مىمیرند؟
پیش از هر چیز مىتوانم بگویم که آرمان شهر بخشى از یک ایدئولوژى است، یا به عبارت دقیقتر، آرمان شهر مىتواند ایدئولوژى به وجود آورد. البته امروز کلمه «آرمانشهر» معناى دیگرى یافته است: ناکجا آبادى که از طریق وسایل تاریخى بىواسطه امکانپذیر نباشد. آرمان شهرهاى خوب و آرمان شهرهاى بد وجود دارد. البته من خوب و بد را داخل گیومه قرار مىدهم. آرمان شهر «بد» کدام است؟ آرمان شهرى است که مدعى جامعهاى هماهنگ است که در آن دیگر بیگانگى و رنج وجود نداشته باشد و شفافیت وجود داشته باشد و همه یکدیگر را بفهمند... پس آرمان شهر «بد» با رؤیاى کمال مشخص مىشود که به محض آنکه بخواهید آن را محقق کنید، وحشىگرى و بىرحمى بىپایانى را اعمال خواهید کرد. اما آرمان شهر «خوب»، آرمان شهرى است که هر چند فعلاً تحققپذیر نیست، اما، به خوبى، مىبینیم که پوچ و بىمعنا نیست. براى مثال، تصور اینکه دیگر جنگى روى سیاره زمین به راه نیفتد، آرمان شهرى «خوب» است.
پس آینده باز است و به علاوه هرگز نمىتوان پیشاپیش یک دگرگونى یا خلاقیت آتى را پیشبینى کرد. پدیده خلاقیت همراه است با آنچه مىتوان «ظهور» نامید و ظهور، مفهومى است که من بسیار به آن پاىبندم: مجموعهاى سازمان یافته، ویژگىها و خصوصیتهاى جدیدى را ظاهر مىکند که در عناصرش نبوده است، همچون مولکولها که، در لحظهاى معین و به تعداد کافى، جمع مىشوند تا سازمان زنده را، با ویژگىهایى که در مولکولها نبوده است، بسازند. جوامع تاریخى نیز به همین ترتیب ظاهر شدهاند و این بدان معناست که ما نمىتوانیم پیشبینى کنیم. منظور من این نیست که جهان آینده ممکن است جهانى شگفتانگیز و عالى باشد، بلکه دست کم ممکن است برخى از نقایص و عیبهاى جهان کنونىمان برطرف شود. بنابراین من فکر مىکنم نمىتوانیم خود را در کلمه آرمان شهر حبس کنیم، چون این کلمه مىتواند دو معناى متناقض داشته باشد. به عقیده من، مسئله این است که باید به قابلیتهاى خلاقانه ذهن انسان و، در نهایت، جامعه انسانى توجه داشت.
اساطیر و اسطورهشناسى عرصهاى است که شما بسیار به آن علاقهمندید. این بار هم پرسش من این است که اساطیر چگونه متولد مىشوند، زندگى مىکنند و مىمیرند؟
من در کتابم گفتهام که، در جوامع اولیه انسانى، پدیده واژه سازى وجود داشت، یعنى قلمروى که از آن، موجودات و چیزهاى خیالى متولد مىشوند. حال این موجودات خیالى چگونه متولد مىشوند؟ از یک باور و اعتقاد جمعى.
در این جهان اساطیر، جنگهایى وحشتناک میان خدایان و حتى میان خداى واحد، در سه شکل آن، یعنى خداى دین یهود، مسیحیت و اسلام، برپاست، جنگهاى وحشتناکى که فقط جنگ انسانها از طریق خدایان نیست، بلکه جنگ خدایان از طریق انسانها نیز هست. مذاهب رستگارى مبتنى بر حیات پس از مرگ، نیرویى فوقالعاده دارند. مذهب زمینى به مراتب ضعیفترند، چون مىتوان بررسى کرد که آیا حقیقت مىگوید یا نه، در حالى که مذهب ملکوتى بسیار قوى است. به اعتقاد من، مذاهب بزرگ تا بىنهایت دوام دارند؛ اما نمىتوانم بگویم چگونه. مگر آنکه مذهب جدیدى ظهور کند و بتواند پیروان چندى در میان مذاهب موجود به دست آورد. ملکوت دوام دارد، حال آنکه اساطیر زمینى مىمیرند. براى مثال، در غرب، اعتقاد بر این بود که پیشرفت یک اسطوره نیست، بلکه علم است؛ در حالى که، در واقع، یک اسطوره بود. اسطوره پیشرفت با قدرت تمام حاکم بود و حتى آن را به مابقى جهان نیز حکم مىکردند. اما این اسطوره، در اثر عوامل گوناگون، شکست خورد. جنگ جهانى دوم، ضربهاى مهلک به پیشرفت بود؛ اما پس از آن اقتصاد دوباره به راه افتاد و سرودخوانان جامعه صنعتى جان گرفتند و تقریباً بحرانها را یکى پس از دیگرى پشت سر گذاشتهایم. بدین ترتیب، دریافتهایم که علم دوسویه است و فقط سعادت و نیکبختى به ارمغان نمىآورد، بلکه خطر اتمى و هستهاى نیز در پى دارد.
به عقیده من، اساطیر در اندیشههاى عقلانى وارد مىشوند و آنها را تغییر مىدهند. مثل اسطوره «الهه عقل» که بر عقل بزرگ سده هجدهم، حاکم بود. ایدههایى مثل علم، به اسطوره علم نیکوکار بدل شده است. به دیگر سخن، اسطوره در چیزهایى رخنه مىکند که فکر مىکنیم خلاف اسطوره است و با این حال سرشار از نیروهاى اساطیرى است.
زمانى اسطوره بازار وجود داشت و پس از فروپاشى اتحاد شوروى، اسطوره نولیبرالیسم و اینکه بازار، با هماهنگترین شیوه، اکثر مسائل انسانى را سر و سامان مىدهد. اما این اسطوره در حال نابودى است و به اعتقاد من، یازدهم سپتامبر، ضربه مهلکى بر این اسطوره بود. فکر مىکنم غرب دورهاى، کم و بیش، تهى از اساطیر را از سر مىگذراند. اما مسئله اساسى این است که یک جامعه نمىتواند براى مدتى بسیار طولانى بدون اساطیر باقى بماند. امیدوارم اسطورههاى آینده فریبکارانه نباشند. در عین حال شاهد ظهور اسطورههاى «فرقههاى کوچک» هستیم که هر یک نویدهاى خود را دارد. من شخصاً هوادار مذهبى نو هستم؛ یعنى مذهبى بدون خداى وحىشده و حتى بدون خدا؛ مذهبى که امکان اتحاد انسانها را فراهم آورد؛ همانند آنچه من «زمین موطن» نام نهادهام.
چند سالى است که به مسئله فرقهها یا، به قول جامعه شناسان، جنبشهاى نوین مذهبى مىپردازم. در این میان، پدیدهاى وجود دارد که نمىفهمم. چگونه دانشجویانى که ثمره نظام آموزشى مدرنند، برخى پدیدههاى متعلق به دستگاههاى مفهومى متفاوت را در هم مىآمیزند. براى مثال مذهب مسیحیت را با برخى نظریهها بهویژه نظریههاى روانشناسى مدرن و سنت شرقى در هم مىآمیزند. آنان، به نوعى، مىخواهند به زندگىشان معنا دهند. مىخواهم بدانم تحلیل شما از این پدیده چیست؟ آیا شکل جدیدى از آگاهى کاذب (اگر بخواهیم مفهومى قدیمى را به کار گیریم) وجود دارد یا احتمالاً این نوعى آفرینش، در جهان معاصر غرب، است؟
نباید فراموش کنیم که از نیمه نخست سده بیستم، در هندوستان، اندیشمندان بزرگ اختلاط، مثل کریشنا، روبیندو و دیگران تلاش کردهاند پیام مسیحیت و آیین هندو را در مذهبى به مراتب عامتر ترکیب کنند. این مذهب، ثمرههاى بسیارى نداشت؛ اما در نهایت تلاش بزرگى بود که از هندوستان برخاست. در غرب، محدودیتهاى تمدن ساختهشده براى کار، عمل، تکنولوژى و غیره، بیش از پیش، نیازهاى روانى درون انسانها را نادیده مىگیرد. این امر بهویژه، در نوجوانان و زنان، بسیار محسوس است و در پى آن، برخى ایدهها، به ویژه تکنیکهاى «صلح با خود» و شکلهاى متفاوت یوگاى بودایى نفوذ یافتهاند و حتى مذهب بودا، به یمن شخصیت فرهمندانه دالایىلاما و البته به دلیل وجود ریشههایى قدیمىتر، یعنى اندیشه شوپنهاور، در فرانسه نفوذ پیدا کرده است.
پیام دین بودا مىگوید: «من»تان را نابود کنید تا بتوانید به نیروانا برسید؛ در حالى که این پیام در فرانسه بدل شد به اینکه «من»تان را رشد دهید تا هماهنگ شود. البته این به معناى خودپرستى نیست، بلکه مذهبى است در خدمت سوبژکتیویته و نه ویران کردن سوبژکتیویته. در تاریخ، وقتى یک اعتقاد در بافت دیگرى وارد مىشود، اغلب تغییراتى در محور این اعتقاد روى مىدهد و این همان اختلاط است. به علاوه، باید اضافه کنم که هر فرهنگى درهمآمیخته و ترکیبى است. این امر در مورد همه فرهنگهاى کوچک و بزرگ صادق است. در ضمن نباید این نکته را نادیده گرفت که وقتى فرهنگى قوى است، عناصر بیرونى را در خود ادغام مىکند و وقتى فرهنگى ضعیف است، با ورود عناصر بیرونى، متلاشى مىشود. امروزه من به دستاوردهاى اختلاط بسیار باور دارم. اختلاط، خلاف همگنسازى است. همگن سازى یعنى مکدونالد، کوکاکولا، یعنى هر آنچه یکشکل مىکند، در حالى که اختلاط چیز جدیدى خلق مىکند.
من عمیقاً فکر مىکنم غرب درها را به روى خود بسته است. غرب، از دیرباز، اندیشههاى سرزمینهاى دیگر، به ویژه اندیشههاى شرقى را عقبمانده به شمار مىآورده است؛ اما امروز این نکته بسیار مهم است که مىتوان از طریق رابطه با هندوستان، ژاپن و چین، یک ملاقات بدهبستانى داشت. از یکسو، به آنچه در اروپاى غربى متولد شده و به دستاوردهاى برتر آن تمایلاتى وجود دارد؛ یعنى گرایش به ایدههاى حقوق بشر، رهایى زنان، دموکراسى، حقوق ملیتها و حقوق ملتها. اما، از سوى دیگر، جریانهایى بسیار قوى وجود دارند که خواهان احترام به سنتها، وفادارى به نیاکان و خانواده هستند و اگر مذهب را به معناى وفادارى بگیریم، خواهان زندگى در چارچوب مذهبند.
به اعتقاد من، در چنین جهانى، غربگرایى ناب نمىتواند خود را تحمیل کند. باید دستاوردهاى برتر غرب، یعنى هر آنچه به استقلال و آزادى مربوط است، کسب شود. من فکر مىکنم جهان نیازمند ملاقات و بارورى متقابل جریانهاى متفاوت برآمده از گوشه و کنار جهان است.
بنابراین من دو چیز را، براى راحتى، در ذهن از هم تفکیک مىکنم: تمایل به آزادى و اقتصاد که جهانشمول شدهاند و بحران دموکراسى در غرب. بحران دموکراسى در غرب چندگانه است. این بحران پیش از هر چیز از تصلب تمام عیار سیاسى ناشى مىشود، آن هم به دلیل آنکه دیگر هیچ سرمایهگذارى و نیروگذارى سیاسى وجود ندارد. پیچیدگى جهان مانع از آن است که سیاستمداران تلاش کنند آیندهنگر باشند و صرفاً با ملاحظات انتخاباتى، به امروز مىاندیشند. مسائل سیاسى، بیش از پیش، جنبه فنى و حتى علمى یافتهاند و شهروندان در بىخبرى کامل از این مسائل نگه داشته مىشوند و به آنان گفته مىشود که نمىتوانند از این مسائل سردربیاورند.
باید جانى دوباره به سیاست بخشید. به عقیده من، چنین مهمى تنها در صورتى تحقق مىپذیرد که آنچه من «سیاست تمدن» مىنامم، ایجاد شود. این سیاست از ویژگىهایى آغاز مىکند که مثبتترین ویژگىهاى تمدن اروپایى به شمار مىروند؛ ویژگىهایى که در عین حال، بیش از پیش، منفى شدهاند. از آن جمله، فردگرایى است که، در کنار استقلال، یکى از مثبتترین جنبههاست که، به دلیل نابودىِ همبستگى و گسترش تنهایى، به یک ویژگى منفى بدل شده است. «سیاست تمدن» سیاستى است که همبستگىهاى دوباره را امکانپذیر مىکند؛ سیاست احیا و اصلاح شهرها و روستاها، مبارزه در تمام سطوح براى کیفیت بهتر زندگى؛ زیرا ما زیر هجوم کمیتگرایى حسابگر هستیم.
وانگهى فقر محاسبه شده، در قالب کمى، یعنى بر اساس درآمد سرانه مسئله نیست، چون مسائلى همچون کشاورزى، ارزاق و غیره وجود دارد. مسئله را باید، بر اساس امید به زندگى، سلامت، نبود دارو، ایدز، بیمارىهاى عفونى و چیزهایى از این قبیل، ارزیابى کرد. پس من به اصلاح سیاست و احیاى امید مىاندیشم؛ زیرا، در واقع، شاهد ناامیدى فوقالعادهاى در جهان هستیم. کافى نیست که بگوییم باید احیا و اصلاح کرد و امیدوار بود؛ بلکه پاى یک فرایند تمام عیار تاریخى در میان است و ما در ابتداى این فرآیند نوین تاریخى به سر مىبریم که شاید نتواند پیشروى کند؛ زیرا زوال جهان کهنه مىتواند به فاجعه رهنمون شود.
من به مسئله دموکراسى باز مىگردم. در کشور ما ایران، پس از بیست سال بحث در مورد انقلاب اسلامى یا انقلاب دینى، سه چهار سالى است که از مردمسالارى دینى صحبت مىشود. آیا حکومت دینى و دموکراسى ناسازگار نیستند؟ یا مىتوان گفت که یک حکومت دینىِ دموکراتیک، نظامِ گذار است، یعنى گذار از حکومت دینى به دموکراسى؟
به نظر من، چنین حکومتى بیشتر شکل یک گذار را دارد. البته این امر بستگى به منظورمان از حکومت دینى دارد؛ اگر این مرجع، شمارى از الزامهاى اخلاقى را به ارمغان آورد، چرا که نه. براى مثال در قانون اساسى آمریکا خدا وجود دارد؛ حکومت آمریکا اندکى دینى است؛ اما دموکراتیک نیز هست. بنابراین اگر عنصر دینى، در سطح قواعد اخلاقى، جاى گیرد مىتواند مثبت باشد. من فکر مىکنم حکومت دینى مىتواند نتایج اخلاقى بسیارى به ارمغان آورد، البته به شرط باز گذاشتن دست دموکراسى. آنچه در دموکراسى مهم است رویارویى نیروهاى متخاصم است؛ چون دموکراسى فقط و اساساً رأى اکثریت نیست، بلکه امکان رویارویى نیروهاى متخاصم نیز هست.
من هوادار جهانشمول کردن حقوق بشرم؛ اما فکر نمىکنم حقوق بشر جهانشمول باشد. اگر حقوق بشر جهانى شود، در واقع، بر پایه آزادى بیان، آزادى نقد و آزادى مقاومت در برابر استبداد و خودکامگى استوار است. بنابراین باز هم به همان تناقض مىرسیم. شاید باید پذیرفت که غرب شکلى از سلطه است و در عین حال ایدههایى را تولید مىکند که منشأ رهایى است. تمدن کنونى غرب، در تکنولوژى و شیوه زندگىاش، فرایندهاى یکشکلسازى و همگنسازى را تولید مىکند، اما در عین حال مىتواند، از طریق همین فرایندها (و نه فقط از طریق اختلاط و در همآمیزى)، تنوعهاى جدیدى را امکانپذیر کند. البته نوعى شبه جهان شمول بودن غرب وجود دارد؛ غرب، به تازگى، خود را تنها دارنده عقلانیت و حقیقت مىپندارد و فکر مىکند مابقى جهان در خرافات سیر مىکنند و به همین دلیل است که مىگوید کشورهاى استعمارزده، براى بهرهبردارى از حقوق بشر، به بلوغ نرسیدهاند. بنابراین خود غرب در کشورهاى تحت سلطهاش مانع از حقوق بشر مىشود و حقوق بشر را رعایت نمى کند. به اعتقاد من باید کاملاً از این دوپهلویى عمیق آنچه اروپاى غربى ارائه مىکند، آگاه باشیم. ایالات متحده نیز از این همه خشمگین است؛ اما این چیزى را تغییر نمىدهد. به اعتقاد من دیگر نمىتوان این مسئله را طرح کرد؛ یعنى ما در آستانه تمدنى جهانى و جامعهاى جهانى هستیم که اصل حقوق بشر را مىپذیرد و امکان بیان تنوعهاى منطقهاى را نیز فراهم مىآورد.
به اعتقاد من، آنچه جهان اسلام مىتواند به ارمغان آورد این است که در نظر گیرد که هر چند گرایشهاى اجتماعى غربىاند، اما حقوق فردى، نقد و آزادىها بخشى از میراث جامعه انسانىاند. جهان غرب نیز باید به ویژگىهاى خاص جهان اسلام احترام بگذارد. اما عناصر گفتوگو و مفاهمه باید از طریق ملاقاتها تأمین بشود. چون دو سطح گفتوگو وجود دارد؛ یکى گفتوگو میان مذاهب که در یک معنا کارى ساده و در عین حال دشوار است. اما گفتوگو میان تمدنهاى مذهبى و تمدنهاى لائیک شاید به این معنا باشد که تمدن مذهبى بنیانهاى جدایى دین از دولت و جامعه را بپذیرد و تمدن لائیک هم وجود مذاهب را بپذیرد. در غیر این صورت گفتوگو ناممکن است.
اما فقط فهم میان فرهنگها مسئله نیست، بلکه در بطن خانواده، در میان نسلها و حتى کسانى که در یک دانشگاه کار مىکنند، فهم وجود ندارد. حال چگونه مىخواهید انسانها یکدیگر را بفهمند، در حالى که نزدیکترین آدمها قادر به فهم یکدیگر نیستند.
اشاره
ادگار مورن، که از جامعهشناسان و اندیشمندان بزرگ معاصر غرب به حساب مىآید، از جمله شخصیتهاى چپگرایى است که، در دهههاى گذشته، با تعدیل در مواضع خویش، سعى در ارائه گفتمان جدیدى در حوزه فرهنگ و علوم انسانى نموده است. مهمترین و مشهورترین بخش تفکر او، انتقاد به روششناسى رایج در علوم اجتماعى غرب است. البته او تنها به نگرش سلبى بسنده نمىکند، بلکه سعى در ترمیم و بهسازى فرایند شناخت در حوزههاى انسانى و اجتماعى دارد. مفهوم «پیچیدگى» در اندیشه او نه تنها اشاره به ابعاد گوناگون و تودرتوى حیات انسانى دارد، بلکه تعریض و کنایهاى به سادهسازى و سطحىانگارى در معرفتشناسى غربى است. نخستین راهکارى که از این اصل برمىآید، این است که پژوهشگران علوم اجتماعى، بیش از آنکه به تخصص در جزئیات نیاز داشته باشند، به بررسى موضوع از منظرها و ایستارهاى متفاوت و گوناگون نیازمندند. دانشهاى غربى، از این نگاه، تصویرى واژگونه از واقعیت ارائه مىکنند و طبعاً نیازمند نقد و بازکاوىاند. ادگار مورن، گذشته از این دیدگاه عام و کلى، مطالب دیگرى در این گفتوگو بیان داشته است که در اینجا نکات کوتاهى را درباره آنها اشاره مىکنیم:
1. آنچه مورن درباره آرمان شهر یا اتوپیا گفته است، جاى تأمل دارد. او ظاهراً مىپذیرد که آرمان شهر مىتواند وجود داشته باشد، و آرمان شهر را زاییده ایدئولوژى مىداند. در عین حال، بر خلاف نگرش مارکسیستى، معتقد است که آرمان شهر به معناى یک آینده محتوم و گریزناپذیر نیست. بلکه آینده را در گرو نیروى خلاقیت ذهن و جامعه انسانى مىداند. در واقع، او آرمان شهر را تصویرى نسبتاً بهتر از جهان کنونى تعریف مىکند. مشکل این است که او نسبت ایدئولوژى و آرمان را با خلاقیت انسانى روشن نساخته است. به نظر مىرسد ادگار مورن، با آنکه به ستیز با ایدئولوژى نپرداخته است، اما از آن سو نتوانسته است نقش و کارویژه ایدئولوژى و آرمانگرایى را در منظومه اندیشه خویش به درستى ترسیم کند. ظاهراً او در میانه ایدئولوژىگرایى مارکسیسم و ایدئولوژىستیزى لیبرالیسم هنوز نتوانسته است موضع و قرارگاه خویش را مشخص کند. چنان که خواهیم دید این ابهام در سایر اندیشههاى او نیز مؤثر افتاده است.
2. تعریف و تفسیر مورن از اسطوره نیز پرابهام و مسئلهانگیز است. او در آغاز اسطوره را به خیالگرایى آدمى باز مىگرداند؛ ولى، در ادامه، به همه ادیان، مکاتب و اندیشههاى بشرى مهر اسطوره مىزند. (اسطوره پیشرفت، اسطوره الهه عقل، اسطوره نولیبرالیسم، اسطوره علم نیکوکار و...) معمولاً اسطوره را در مقابل دین یا در مقابل فلسفه و یا در مقابل علم قرار مىدهند؛ ولى معلوم نیست که او دقیقاً میان اسطوره با حوزههاى معرفتى یادشده چه نسبتى برقرار مىکند. مخصوصاً این ابهام هنگامى مشکلساز مىشود که او اسطوره را، در همه اشکال فوق، با یک نگاه مىنگرد و تنها به واسطه آثار و پیامدهاى خوب یا بد آن، به ارزشگذارى اسطورهها مىپردازد. اگر آنچه گفتیم درست باشد، این گفته او که «به عقیده من اساطیر در اندیشههاى عقلانى وارد مىشوند و آنها را تغییر مىدهند» قابل خدشه و مناقشه است. به هر حال، مشکل اصلى این است که او دقیقاً مرز میان اسطوره با دین، علم و عقلانیت را تعیین نکرده است.
3. سخن ادگار مورن درباره اختلاط فرهنگها و بارورى و زایش آنها جالب توجه است، ولى معیار و میزانى براى درستى یا نادرستى انواع اختلاطهاى ممکن نشان نمىدهد و مکانیزم این اختلاط را ارائه نمىکند. آنچه او درباره «فرهنگ قوى» و «فرهنگ ضعیف» بیان داشته است، به تنهایى کافى نیست، زیرا معلوم نمىکند که قوى یا ضعیف بودن یک فرهنگ به چه معناست؟ آیا اینکه یک فرهنگ مىتواند فرهنگ دیگر را در خود هضم کند، نشانه «قدرت فرهنگى» است؟ نقش قدرتهاى سیاسى و اقتصادى، در سلطه و استحاله فرهنگها، کدام است؟ و... . دیدگاه مورن نمىتواند این نکته را تبیین کند که چرا برخى از فرهنگهاى توانمند گذشته، بر اثر جنگها و سلطه جویىهاى دیگران، نابود شده و به فراموشى سپرده شده است.
4. تحلیل ادگار مورن از بنیادهاى فلسفى تمدن غرب و پیامدهاى عینى و اجتماعى آن، در ابهام و سردرگمى جدى به سر مىبرد. او با آنکه فردگرایى را از «مثبتترین ویژگىهاى تمدن اروپایى» مىداند، همزمان پیامدهاى ویرانگر آن را نیز برمىشمارد و هیچ تحلیل روشنى که بتواند جنبههاى مثبت و منفى این اندیشه را نشان دهد، ارائه نمىکند. در همین راستا، آنچه او به عنوان «سیاست تمدن» از آن نام برده است و آن را به مقولاتى چون امید به زندگى، سلامت، ایدز و... مربوط دانسته است، زمانى مىتواند راهگشا و مؤثر باشد که پیوند این مقولات با بنیادهاى فکرى و محصولات اجتماعى، اخلاقى و تکنولوژیک آن مد نظر قرار گیرد. به نظر مىرسد، علىرغم نظریه روششناختى مورن درباره «پیچیدگى»، او خود در این گونه مسائل دچار سادهسازى و یک جانبهنگرى شده است؛ گونهاى از سادهسازى که او را به پارادوکسهاى مهیب و زیانبارى رهنمون مىسازد. علائم این پارادوکس بنیادین در اندیشه مورن را مىتوان در این گفته او سراغ گرفت: «شاید باید پذیرفت که غرب شکلى از سلطه است و در عین حال ایدههایى را تولید مىکند که منشأ رهایى است. تمدن کنونى غرب در تکنولوژى و شیوه زندگىاش، فرایندهاى یکشکلسازى و همگنسازى را تولید مىکند، اما در عین حال مىتواند از طریق همین فرایندها، تنوعهایى جدید را امکانپذیر کند.»
ایران، 22، 24 - 27/1/81