نگاه ویژه: گفتاری در باب سکولاریسم (عصر ما، ش 248، 250 - 253)
حوزه های تخصصی:
دریافت مقاله
آرشیو
چکیده
آنچه در زیر مىخوانید، خلاصهاى از سلسله مقالات عصر ما درباره سکولاریسم است که ظاهراً با تعطیلى نشریه، ناتمام مانده است. مطالب یادشده بیشتر به توصیف و تبیین دیدگاهها و رویکردهاى موجود در جهان غرب و دنیاى عرب و بررسى نقاط ضعف و ابهام یا ابعاد ناپیداى مسأله مىپردازد و مواضع نهایى نویسنده و نشریه را به طور مشخص بازنمىنماید. در این مقالات نشان داده شده است که سکولاریسم در مفهوم حداقلى، که از آن به «جدایى دین از سیاست» تعبیر مىشود، به مراحل نخستین پیدایش سکولاریسم در غرب اختصاص داشته و پس از استقرار دولت مدرن، سکولاریسم و سکولاریزاسیون همه ابعاد حیات انسانى را در بر گرفته است.متن
مفهوم سکولاریسم، همچون بسیارى از مفاهیم نوین دیگر، بر بستر تجربه مدرنیته در اروپاى جدید روییده و از درون اندیشه، فرهنگ و فرایند تحولات چهار قرن اخیر مغرب زمین سربرآورده است و در راهیابى به فرهنگهاى غیر غربى، ترجمههاى گوناگونى را پذیرفته است. هر چند باید میان سکولاریسم به عنوان یک نظریه یا ایدئولوژى و سکولاریزاسیون به عنوان یک فرایند تمایز قائل بود؛ اما نمىتوان ایدئولوژى و نهاد یا نظریه و فرایند را یکسره از یکدیگر جدا پنداشت و از روابط دوجانبه و تعامل دیالکتیکى آنها غفلت ورزید.
در واقع، جان هالیوک(1) بود که به این اصطلاح معناى تازهاى بخشید و با گسترش حوزه مفهومى آن، سکولار و سکولاریسم را به یکى از مهمترین اصطلاحات در گفتمان سیاسى و فلسفى غرب تبدیل کرد. هر چند هالیوک حوزه مفهومى سکولاریسم را تا حدودى دچار اختلاط کرد، اما با ارائه تعریفى بىطرفانه و علمى، کوشید تا ساحت آن را از مفاهیمى چون الحاد و لاادرىگرى پاک گرداند. او سکولاریسم را این چنین تعریف کرد: «اعتقاد به امکان اصلاح وضعیت انسان از راههاى مادى و بدون رد یا قبول ایمان مذهبى». اما او به روشنى بیان نکرده بود که انسان چیست؟ اصلاح چیست؟ و راههاى مادى در این میان کدام است؟ سکولاریسم مورد نظر هالیوک مىکوشید با دین، نسبتى تناقضى، تضادى یا تقابلى و تداخلى نداشته باشد. وى در این مفهومسازى مبهم، تصور مىکرد که به دین و ایمان انسانها کارى ندارد و آن را در پرانتز مىگذارد؛ اما تعریف هالیوک به تدریج در نظریه «جدایى دین از حکومت»، ساده و فرمول بندى شد؛ نظریهاى که در پى جدا ساختن عقاید دینى از حوزه زندگى عمومى بشر بود. تعریف هالیوک از سکولاریسم، بازنمایى موقعیت و مرحله فرایند سکولاریزاسیون در غرب سده نوزدهم است؛ اما فرایند تحولات اقتصادى، اجتماعى و فرهنگى و دگرگونىهاى شگرفى که در نهاد دولت و عرصه زندگى اجتماعى رخ داده بود، در سده بیستم تسریع شد و در نیمه دوم این قرن به اوج خود رسید. در این دوره، نهاد دولت، دیگر آن نهاد ضعیف و کوچکى نبود که بسیارى از نهادهاى غیر حکومتى توان رقابت با آن را داشته باشند؛ بلکه دولت مدرن به قدرتى گسترده و فراگیر تبدیل شد که همه عرصههاى حیات اجتماعى و فردى را تحت سلطه یا نفوذ خود قرار مىداد. در این مرحله از بسط دولت مدرن که در آن، حاکمیت در جزئىترین مسائل زندگى خصوصى انسان ها دخالت کرده و چگونگى روابط جنسى، مناسبات پدران، مادران و فرزندان و حتى تصویر و تصور انسان و شهروندان از خویش را متأثر مىکرد، دیگر جایى براى تعریف سکولاریسم به عنوان نظریه جدایى دین از دولت باقى نمىماند و آن را بلامفهوم، بلکه بلاموضوع مىکرد. در این مرحله، سکولاریسم حداکثرى و کلى جانشین سکولاریسم حداقلى و جزئى مىشود و مرز میان آن دو محو مىگردد.
دیدگاه متفکران جهان عرب
متفکران و روشنفکران جهان عرب نیز بر اساس خاستگاه فکرى و رویکرد ویژهاى که به تجربه غرب و مدنیت مدرن داشتند و با توجه به نسبت خاص خود با میراث اسلامى - عربى، هر یک دریافت یا تعریف ویژهاى از سکولاریسم به دست دادهاند.
دکتر محمد عابدالجابرى، سکولاریسم را بخشى از سازمان مدنیت غربى مىداند که از آن غیر قابل انفکاک است. از نظر جابرى، مفهوم سکولاریسم در اسلام جایى ندارد؛ چرا که اسلام، همچون مسیحیت نیست و نهادى چون «کلیسا» ندارد تا بتوان آن را از دولت تفکیک کرد. جابرى تفکیک دین از سیاست و دولت را در اسلام ناممکن مىداند؛ ضمن آنکه این امر را معضل عالم عربى نمىبیند. آنچه به نظر او جهان عرب و اسلام بدان نیازمند است، مردمسالارى (دموکراسى) و خردگرایى است. بر خلاف سکولاریسم، دموکراسى و خردگرایى مستلزم کنار گذاشتن اسلام نیست و جوامع عربى - اسلامى مىتوانند با رجوع به میراث عربى - اسلامى خود، اصول عقلانیت و مردم سالارى را فعال و زنده کنند.
دکتر وحید عبدالمجید، بر خلاف جابرى، معتقد است که سکولاریسم در غرب، یک کلیت یک پارچه یا نوعى سیستم فکرى و ایدئولوژى نیست؛ بلکه صرفاً دیدگاهى خاص در قبال موضوعات و مسائلى است که به دین و امور دینى ارتباطى ندارند. از نظر او، سکولاریسم به معناى بىدینى، دینگریزى یا دینستیزى نیست. هر چند سکولاریسم در تاریخ غرب به سوى دینستیزى میل کرد، اما علل و عوامل چنین پدیدهاى را باید در واقعیات تاریخىاى چون جنگ شاهان، سلطه کلیسا و پاپ، پیدایش علم تجربى و حاکمیت عقل جستوجو کرد. چنین سکولاریسمى، دین را به نهاد مدنى تبدیل کرده، رابطه آن را با قدرت سیاسى قطع مىکند و این به معناى محدود کردن نقش دین در جامعه نمىباشد.در واقع عبدالمجید، ادراکى حداقلى از سکولاریسم دارد و حوزه تأثیر آن را قلمرو قدرت و سیاست یا حداکثر، عرصه فعالیت نهادهاى اقتصادى مىداند. به نظر او، حوزههایى چون خانواده و زندگى خصوصى، ارزشهاى اخلاقى، باورها و ارزشهاى دینى، خارج از حوزه تأثیر آن قرار دارند.
دکتر فؤاد زکریا، از مدافعان سکولاریسم، این مفهوم را به عنوان نظریه «جدایى دین از سیاست» معنا مىکند؛ اما توضیح نمىدهد که آیا سکولاریزه کردن اقتصاد، زندگى خصوصى، اخلاق، ادبیات و هنر نیز مشمول نظریه سکولاریسم مىشود یا نه. به نظر مىرسد زکریا مىکوشد سکولاریسم را با تعلقات اومانیستى خود درآمیزد. وى بر ارزشهاى انسانى و معنوى تکیه کرده و خواهان آن است که سکولاریسم و زندگى دنیوى با ارزشهاى اومانیستى درهمآمیزد.
محمود امین العالم، سکولاریسم را تنها جدایى دین از دولت نمىداند؛ بلکه معتقد است که سکولاریسم نوعى نگاه، رفتار و شیوه سلوک است. به نظر او، سکولاریسم، مبین ویژگىهاى اصلى انسانیت انسان است و نشان دهنده تکاپو و انگیزش معنوى و مادى وى در رفع همه موانع پیشرفت، سلطه انسان بر جهان و سرانجام شکوفایى و نیکفرجامى بشرى مىباشد. در عین حال، از دیدگاه امین العالم، سکولاریسم تعارضى با دین ندارد؛ بلکه باید آن را خاستگاهى مناسب براى نوگرایى دینى دانست. دین در چنین رویکردى، نه یک مرجعیت فرابشرى یا اتوریته خارج از انسان، بلکه مجموعهاى از ارزشهاى معنوى و اخلاقى است که روح انسانى در فرایند بسط و تکامل خود آنها را خلق کرده و تحقق مىبخشد.
اما در دیدگاه دکتر مراد وهبه است که رفع دوگانگى و ثنویت انسانى - ناانسانى یا مادى - معنوى به طور کامل صورت مىگیرد و سکولاریسم در مفهوم حداکثرى خود رخ مىنماید. به نظر او سکولاریسم پدیدهاى وحدتگرا و نسبى است که وجود انسان را در چارچوب زمان و تاریخ محدود مىکند. زمانمندى، تاریخیت و نسبیت پویا و سیال تاریخى هستى آدمى، ویژگى پایدارى است که سکولاریسم آن را باز مىنماید.
وهبه سکولاریسم و فرایند آن (سکولاریزاسیون) را فرایند انسانى تمدن بشرى مىداند؛ به طورى که مىتوان گفت سکولاریزاسیون و جهانى شدن،(2) در واقع، پروسهاى واحد است.
هاشم صالح، نویسنده سورى مقیم فرانسه، ستایشگر مجذوب اروپا و تمدن مدرن غربى است و از اروپاى سکولار، آزاد، خردگرا و رها از بنیادگرایى دینى سخن مىگوید. از نظر او، سلطه اروپا و غرب بر جهان، «اعجاز مدرنیسم» است و کلید بهشت اروپا نیز چیزى جز تسلیم شدن امور انسانى در برابر قوانین مادى و طبیعى نیست. صالح همچنان در حال و هواى دوره روشنگرى تنفس مىکند و درباره دین یا سکولاریسم، همانند اصحاب دایرةالمعارف و حتى اگوست کنت نظریهپردازى مىنماید.
از دیدگاه دکتر حسن حنفى، متفکر چپگراى اسلامى مصرى، سکولاریسم پدیدهاى وابسته به تمدن غرب و به معناى «جدایى کلیسا از دولت» است. او معتقد است که سکولاریستهاى عرب همگى مسیحى بوده و به ویژه مسیحیان شام و سوریهاند که در مدارس خارجى و غربى پرورش یافته و گرایش به تمدن غربى در جان آنان ریشه دوانده است. به همین دلیل نیز جنبشهاى اسلامى، سکولاریسم را نفى کرده و آن را مفهومى همبسته غربگرایى و استعمار تلقى کردهاند. به نظر دکتر حنفى، چنین وضعیتى موجب دریافتى غلط از نسبت اسلام و سکولاریسم شده و اصطلاحى تئوریک را با کشمکشهاى سیاسى غربى - شرقى یا اروپایى - اسلامى خلط کرده است. او معتقد است اسلام خود جوهرهاى سکولاریستى دارد؛ اما نباید سکولاریسم اسلامى را با سکولاریسم غربى یکسان پنداشت. سکولاریسم اسلامى، امرى درونى و برخاسته از ذات و ماهیت اسلام است و نیازى نیست که مسلمانان یا اعراب، سکولاریسم غربى را که برخاسته از مبانى دیگر و زاییده تحولات خاص جوامع اروپایى است، از آنها اقتباس کنند.(3) حنفى از طریق نوعى وحدت وجود و اومانیسم اسلامى مىکوشد تا دوگانگى میان انسان و خدا، طبیعت و شریعت، دین و عقل را رفع کرده و سکولاریسم را جزء لاینفک اسلام گرداند؛ سکولاریسمى که بر خلاف سکولاریسم اروپایى، در برابر دین نیست، بلکه درون آن قرار دارد.
یکى دیگر از نویسندگان عرب که در باب سکولاریسم، از ایستارى موافق و همسو سخن گفته است، دکتر عاطف العراقى است. به نظر او، ربط دادن سکولاریسم به بىدینى از عدم فهم سکولاریسم ناشى مىشود؛ زیرا نظریه جدایى دین از دولت و اینکه دین از آن خدا و میهن از آن همه است، هرگز نشان دهنده گرایشهاى غیر دینى نیست. از دیدگاه العراقى، سکولاریسم به معناى جدا کردن علم از دین است. بدین ترتیب، وى به دو حوزه دوگانه سکولار و غیر سکولار قائل شده و بر این اساس نتیجه مىگیرد که سکولاریسم در پى برانداختن دین نیست؛ بلکه مىخواهد میان دین و حکومت جدایى بیندازد. مبناى نظریه العراقى، عقل خود بنیاد است که زاییده دوره روشنگرى است؛ لذا مىتوان نتیجه گرفت که سکولاریسم با راسیونالیسم و عقلگرایى همذات است و دین که در حوزه لاعقلانیت (عقل به مفهوم خود بنیاد آن) قرار دارد، از آن تفکیک شده و قلمرو ویژهاى را به خود اختصاص مىدهد. عقل خود بنیاد، هیچ معیار و مرجعیت بیرون از خود را برنمىتابد و هر گونه اتوریته بیرون و فراتر از بشر را انکار مىکند.
اما العظمه، بر خلاف العراقى، از جمله روشنفکرانى است که از مطلقگرایى مدرنیستى مبتنى بر پروژه روشنگرى فاصله گرفته و به پست مدرنیسم تعلق خاطرنشان مىدهد. به همین سبب است که او سکولاریسم را نه یک امر ثابت، واحد و مطلق، بلکه حرکتى پایانناپذیر، غیر غایتگرایانه و متحول کننده جامعه مىداند. العظمه، آنگاه که از «وجه اخلاقى سکولاریسم» سخن مىگوید، هر گونه اخلاق مطلق، جهانى و ثابت و هر گونه مرجعیت غیر پویا و غیر تاریخى را نفى مىکند و سیالیت، تحول و تنوع را ویژگى سکولاریزه شدن اخلاق مىخواند. اخلاق و نظام اخلاقى سکولار، فاقد هر گونه اصل پیشین، جهانى، عام و مطلق است. تاریخمندى و زمانمندى در اخلاق بشرى تنیده شده است و هیچ گونه اتوریته خارج از تاریخ، زمان و انسانِ پیوسته در حال تجربه و تحول را نمىتوان بر اخلاق سکولار حاکم گردانید.
ارزیابى و نقد تعریفها
موافقان و مخالفان، به نوبه خود و براى اثبات دعاوى مثبت یا منفى خویش نسبت به سکولاریسم، به این یا آن جنبه، این یا آن ویژگى و این یا آن عارضه آن تمسک جسته و نتیجهگیرى مىکنند. مراحل گوناگون سکولاریزاسیون، ابعاد و سطوح گوناگون سکولاریسم و انکشاف مفهومى، مصداقى و تاریخى آن، در هر دو دیدگاه موافق و مخالف سکولاریسم از نظر پنهان مانده و سمتگیرىهاى تجویزى بر رویکردهاى تفسیرى سبقت جسته است. سکولاریسم و ضد سکولاریسم، اکنون خود به ایدئولوژىهاى جدیدى تبدیل مىشوند؛ هر چند که اکنون کسانى همچون پروفسور جان کین از مفهوم تازهاى به نام «پستسکولاریسم» سخن مىگویند. پست یا پسا، همچون دیگر موارد مشابه، بر «پایان» و اتمام دلالت ندارد؛ اما مبین وضعیت بحرانى، در حال تعلیق و گذار است. پستسکولاریسم، سکولاریسم دوره بحران است. دورهاى عارى از هرگونه مرکزیت و مرجعیت، دوره یا مفهومى که «عقل» و «انسان» (اومانیته) از جایگاه چند سده اخیر خود به زیر کشیده مىشود. در چنین وضعى، چگونه مىتوان از «سکولاریسم» سخن گفت.
اختلاطها و معضلات در شناسایى سکولاریسم
1. سکولاریسم حداقلى و جزئى - سکولاریسم حداکثرى و کلى:
یکى از مهمترین عوامل اختلاط در فهم و شناخت سکولاریسم، تنوع و تکثر معانى و مفاهیم آن است. سکولاریسم حداقلى، نگرشى جزئى و موردى به واقعیت است که از منظرى اجرایى و پراگماتیک مىکوشد به تفکیک دین از حوزههایى چون دولت، سیاست و یا اقتصاد نائل آید. در این رویکرد حداقلى و جزئى، وجود امر مطلق، مرجعیت و اصول ثابت و کلى اخلاقى، انسانى و حتى دینى پذیرفته شده و ساحتهاى فرامادى وجود انکار نمىشود. این در حالى است که در سکولاریسم حداکثرى و کلى، با رهیافت و نگرشى همهجانبه، همه حوزههاى حیات بشرى و مبادى و مبانى آن مشمول سکولاریته شده و رابطه آنها با دین و هرگونه مرجعیت فرامادى و فرا بشرى قطع مىگردد.
2. سکولاریسم و جدایى دین و دولت:
یکى از شایعترین تعریفها از سکولاریسم، جدایى دولت از دین(4) است. واقعیت این است که در هیچ جامعهاى میان دین - به عنوان یک نهاد - و دولت، وحدت و ادغامى کامل وجود نداشته و کمابیش مىتوان گونهاى تمایز و تفکیک نسبى را میان آنها دید. اما همانگونه که خواهیم گفت، سکولاریسم، در مفهوم بنیادین و ایدهآل خود، چیزى فراتر از چنین تمایز نسبى و سادهاى است. تاریخ تکوین و بسط و گسترش سکولاریسم و سکولاریزاسیون، نشان مىدهد که چنان معناى حداقلى، موردى و جزئى از سکولاریسم، تنها به نخستین مرحله از پیدایش و تحول سکولاریسم در غرب تعلق دارد که به تدریج، با بسط و انکشاف تاریخى آن در همه زمینههاى اقتصادى، فلسفى، فکرى، اعتقادى و اخلاقى به حاشیه رانده شد. بدین ترتیب سکولاریسم، دلالت مفهومى و مصداقى بسیار گستردهتر و عمیقترى پیدا کرد؛ به طورى که هیچ حیطه و حوزهاى از حیات فردى و اجتماعى بشر باقى نمىماند که مشمول سکولاریته واقع نگردد.
3. سکولاریسم به مثابه مجموعهاى از افکار، اعمال و برنامههاى مشخص (یک پروژه طراحىشده):
برخى، اعم از موافقان یا مخالفان سکولاریسم، مىپندارند که سکولاریزاسیون، پروژه اندیشیده سیاسى، اجتماعى و فکرى است که با ابزارها و شیوههایى مشخص و به وسیله طرح و نقشه فرهنگى از پیش تعیین شده تحقق پیدا مىکند و مىتوان به گونهاى مکانیکى آن را پذیرفت یا رفع کرد. علاوه بر این، نباید پنداشت که زمینههاى سکولاریسم منحصر به غرب مسیحى است و تکوین و ظهور آن، در جوامع دیگر با امتناع روبهروست؛ چرا که وجود امور دنیوى و مادى در همه جوامع موضوعى بدیهى و غیرقابل انکار است. از این رو مىتوان گفت برخى از عناصرى که در سکولاریسم دیده مىشود، در حاشیه هر جامعهاى وجود دارد. این عناصر، تحت شرایط مساعد تاریخى، مىتوانند به متن منتقل شده و از طریق جابهجایى عناصر و معیارهاى پیرامونى و مرکزى، به فرایند سکولاریزاسیون مجال ظهور دهند. سکولاریسم و سکولاریزاسیون، پدیدهاى درونزا، چند بعدى و اجتماعى - تاریخى است که تحقق کامل و تمام عیار آن در همه سطوح و وجوه با رفتن یک عالَم و آدم و آمدن عالَم و آدمى دیگر همبسته است.
4. سکولاریسم به مثابه اندیشهاى ثابت و ایستا:
برخلاف گمان کسانى که مىپندارند سکولاریسم، اندیشهاى است که در آغاز، یک بار براى همیشه، ایجاد شده است، باید دانست که آن، رشته مسلسلى از نمونههاى انضمامى و به هم پیوسته است که با گذشت زمان و در طول تاریخ خود، بسط و تحقق یافته است. درست است که اصطلاح سکولاریسم، در مراحل پیدایى و آغازین این پدیده، به جدایى دین از دولت، همراه با عدم دخالت حکومت در زندگى خصوصى و محترم داشتن ارزشهاى دینى و اخلاقى تعریف شده است؛ اما آنچه اکنون تحقق یافته، بسى فراتر از آن است. تعریف کنونى از سکولاریسم با استناد و ارجاع به نخستین مراحل تکوینى آن، غفلت از تاریخ و تحقق تمام و کمال آن در بستر حیات انسانى و در نتیجه، ناقص و ابتر است و ما را با مغالطه قرائت «خارج از متن»(5) یا گرفتار رویکردى نازمانمند (دیاکرونیک) مىگرداند.
در دهههاى گذشته، رفتهرفته، وضع تغییر کرد و حلقههاى سکولاریسم به یکدیگر پیوند خورد. این زنجیره تاریخى در دهه شصت از قرن بیستم تقریباً کامل شد. در این مرحله، فرایند سکولاریزاسیون به بالاترین مرتبه خود بسط و گسترش یافت و سکولاریسم با گذر از جهان سیاست و اقتصاد به جهان فلسفه و معرفت و سرانجام به وجدان آدمى گام نهاد و خود را در پهنه زندگى روزمره آدمیان گستراند. انواع و اقسام رهیافتهاى تقلیلگرایانه همچون تقلیل سکولاریسم به عقلگرایى یا جدایى دین از دولت، نه تنها قادر به تفسیر سکولاریسم و تاریخ تحقق آن نیستند؛ بلکه در درون به تناقضها و ناسازوارههایى تحلیلى دچار مىشوند که قادر به حل یا رفع آنها نخواهند بود.
تیپ ایدهآل سکولاریسم
سکولاریسم آرمانى یا حداکثرى، نوعى جهانبینى عقلگرایانه غیرمعنوى و ماتریالیستى در چارچوب اتوریته و مرجعیت مطلق آدمى و وحدت مادى جهان است. بر مبناى این دیدگاه، هستى از هرگونه راز و قداست عارى است و انسان و طبیعت، هر دو محصول چنین وجود بىروح و فاقد معنایى است. لذا:
1. عالم طبیعى و انسانى، عالمى واحد، به هم پیوسته، خودکفا و تکساحتى است که هیچگونه شأن و مرتبه فراطبیعى و فرابشرى ندارد و اگر هم داشته باشد، مهمل و بىمعنا بوده و قابل توجه و عنایتى نیست.
2. عالم، شامل همه شؤون و امورى است که عقل دنیوى و خودبنیاد، اعم از عقل معطوف به ارزش یا عقل معطوف به هدف - وسیله، براى شناخت، تفسیر و هنجارگذارى آن کافى است. عقل انسانى، خود مىتواند نظامهاى معرفتشناختى، زیبایىشناختى و اخلاقى لازم را براى اداره زندگى عمومى و خصوصى خویش استنباط کرده و محیط مادى، اجتماعى و حتى خود را، آنگونه که مىخواهد، بازسازى کند.
3. رابطه انسان با خود، دیگرى و طبیعت، رابطه معرفت - سلطه است و انسان با تکیه بر عقل خودبنیاد به اعمال سلطه بر ابژه طبیعى و انسانى مىپردازد. سکولاریسم ایدهآل، نوعى الگوى وحدت وجودى عقلى - مادى در برابر الگوى وحدت وجودى اشراقى - معنوى است که هستى را به یک کل مادى و نسبى بدون راز و رمز و تهى از هر قداست و معنا تبدیل مىکند؛ اما در واقعیت تاریخى، سکولاریسم دو مرحله را پشت سر گذاشته است: نخست، دوآلیسم و ثنویت سوژه (انسان) - ابژه با مرکز انسان - طبیعت مادى و چارچوبگرایى مطلق و الگوهاى عام، جهانى و مبتنى بر کلانروایت است که در دوره مدرنیسم، به ظهور رسیده است؛ دوم، وحدت سوژه - ابژه و ادغام و انحلال آنها در یکدیگر و در نتیجه نابودى سوژه و ذات و از بین رفتن مرکز، نسبى شدن همه چیز، جایگزینى روایتهاى سیال، ناپایدار و خرد است که پستمدرنیسم آن را نمایندگى مىکند.
ما در این نوشته مىکوشیم تا با روش دیاکرونیک و شیوه تطبیقى، سیر تحول سکولاریسم در ابعاد چندگانه خود و در دو مرحله مدرنیستى و پستمدرنیستى را مورد توصیف و تحلیل قرار دهیم.
1. ساحت فلسفى
مدرنیسم، چیزى بیش از استفاده از علم و تکنولوژى بود. در مدرنیسم مبتنى بر اومانیسم غیرالهى، انسان از همه سویهها و ابعاد هستىشناختى، مینوى و معنوى جدا مىشود؛ با کنار گذاشتن همه پیوندهاى قدسى، تمام نظامهاى ارزشى و اخلاقى قراردادى مىگردد؛ فرایند اصلاح دینى و رفرماسیون، به تدریج، همه امور قدسى، معنوى و الهى را از عرصه عمومى خارج مىکند و در حاشیه زندگى خصوصى قرار مىدهد. با انجام چنین امرى، در عرصه دین دیدگاهى سکولار پدیدار گشت که انسان را به جاى خداوند در مرکز هستى نشاند و از دین بشرى، دینى جهانى و دنیوى ساخت. این دیدگاه فلسفى و شبه دینى، در همه زمینههاى معرفتشناختى، زیبایىشناختى، اخلاقى و... نظرگاههاى ویژه خویش را دارد و نظامهاى ایدئولوژیک و تئوریک گوناگونى از آن منشعب شده است.
درون این نظام، دوگانگى و ثنویتى متصلب میان انسان و طبیعت ایجاد شد که بر اساس آن، گاهى انسان، مرکزیت هستى را به خود اختصاص داد و گاهى طبیعت - ماده مرکزیت یافت. از همان آغاز، میان این دو مرکز هستى، تضاد و کشمکشى وجود داشت. به همین دلیل، اندیشههاى اومانیستى، عقل را بر طبیعت و ماده برترى دادند و بر آزادى انسان و قدرت او براى شناخت قوانین طبیعت و سلطه بر آن تأکید کردند. با این همه، همچنان جهان و تاریخ، هدفمند شمرده مىشد و بر اساس اصل تکامل و پیشرفت تاریخى و قانونمندى تاریخ پیروزى انسان (انسان سفید و اروپایى)، دستیابى به آرمانشهر، امرى تخلفناپذیر به نظر مىرسید. ایمان به پیشرفت، محرک انسان و تاریخ شد و قهرمانگرایى دنیوى و مادى ظهور یافت. درست در همین زمان، دیدگاهى انسانستیزانه پدیدار گشت که معتقد بود علم از هرگونه ارزش مقدس و هدف انسانى تهى است. در فلسفه اسپینوزا و علم نیوتنى، طبیعت جاى انسان را گرفت و ماده در مرکزیت وجود نشست و به دنبال آن، انسان نیز چارهاى جز تسلیم شدن به قوانین طبیعى و مادى نداشت.
هنگامى که این مرحله، تقریباً از نیمه دوم قرن نوزدهم آغاز گشت، اندکاندک پایههاى دیدگاه معرفتى و فلسفه معطوف به شناخت و سلطه بر طبیعت و قوانین آن به لرزه درآمد. وجود کل مادى و علیت سخت و متصلب در علوم، مورد تردید قرار گرفت و این دیدگاه قوت گرفت که نه شناخت طبیعت، کار آسانى است و نه کشف قوانین آن، به سادگى امکانپذیر است. اعتقاد بشر به قانونمندى تاریخ و اصل پیشرفت، متزلزل شد و در همین جا بود که نیچه از راه رسید و «مرگ خدا» را اعلام کرد؛ چیزى که در بیان هایدگر با عنوان «پایان متافیزیک» تکرار دیگرى یافت. هرچه این احساس که تمدن غربى دچار مشکل شده است، افزایش مىیافت، باورهاى پوچانگارانه و نیستگرایانه گسترش بیشترى مىیافت؛ به طورى که به نظر مىرسد میان هیچانگارى فلسفى و رشد مصرفگرایى ارتباط معنادار و مستقیمى وجود داشته است. انقلابى بر ضد هرگونه کلگرایى و ثابتگرایى، اعم از مادى و معنوى، شکل گرفت و مکاتب فلسفى جدیدى ظهور کردند که نقد مدرنیسم خردگرا و مادى، ایده روشنگرى و اصل پیشرفت را نشانه رفتند. این همه نشانه به بنبست رسیدن دوره سکولاریسم مدرنیستى و متصلب بود؛ اما با وجود این، آنچه این دوره را از سیالیت مطلق و سرگردانى رهایى مىبخشید، احساس بیچارگى و درماندگى ناشى از آن بود؛ زیرا انسان غربى هنوز خاطرات دوران قهرمانگرایى مادى را در لابهلاى خاطره خویش نگاه داشته بود. انتشار هگلیسم و مارکسیسم در جهان سوم به این دوره مربوط مىشود؛ فلسفههایى که اعتقاد داشتند در هستى و تاریخ، مرکزى نیرومند وجود دارد و انسان مىتواند بر سرنوشت و تقدیر خود سلطه یابد. حتى نیچه که مرگ خدا را اعلام کرده بود، به این نکته اشاره داشت که سایههاى خدا، یعنى مفاهیمى از قبیل علیت، کلیت، نهایتمندى، هنوز در گوشه و کنار جهان به حیات خود ادامه مىدهند.
سرانجام پس از سپرى شدن دورهاى که ماده و طبیعت، به جاى انسان، مرکزیت عالم را به خود اختصاص داده بود، به تدریج بىمرکزى و بىهدفى جاى آن را مىگیرد و بدین ترتیب دوره «پساها»، «مابعدها»، «پُستها»(6) فرا مىرسد. در این مرحله، خردگریزى مادى به جاى خردگرایى مادى مىنشیند و با محو همه ارزشها، قدسیتها، ثابتها و مطلقها در عرصههاى گوناگون معرفتشناختى، زیبایىشناختى، اخلاقى و... هر انسانى اصول و ارزشهاى خاص خود را پیدا مىکند؛ اصول و ارزشهایى که دیگر با هیچگونه عقلانیت و مبناى معتبرى قابل توجیه نیست. دوباره انواع بنیادگرایىهاى ماقبل مدرن، فرصت ظهور در صحنه جهانى را پیدا مىکنند و در واکنش به طرد روح از طرح هستى، همه چهرههاى مرده یا نیمه مرده جادویى، اسطورهاى و دینى زنده مىشوند. جهان به شهر فرنگى تبدیل مىشود که همه نمایندگان عوالم دیرینهاى و ما قبل باستانى تا مابعد مدرنیستى را در پشت ویترین خود یکجا به نمایش مىگذارد. امور دینى و قدسى، با ذوب کردن یخهاى دوره انجماد خود در عصر سکولاریسم مدرنیتى، احیا مىشوند تا خلأ هستى و آدمى را پر کنند؛ احیایى که در موارد بسیارى، مضمون و شکلى جادویى به خود مىگیرد. با جنگى که علیه سکولاریسم، اومانیسم و.. در مىگیرد، عقلانیت، انسانیت و... از دو سوى پستمدرنیسم و ضدمدرنیسم برخاسته از بنیادگرایى پیشامدرن، زیر فشار و تهدید امحا و نابودى واقع مىشود.
2. ساحت معرفتشناختى و زیبایىشناختى
در مرحله نخست، این باور حاکمیت یافت که واقعیتى ثابت، ذاتى، مستقر و منسجم وجود دارد که مىتواند با دیگر ذاتها، با استفاده از زبانى شفاف و انعکاس دهنده واقعیتها ارتباط برقرار کند. کارهاى هنرى نیز بر پایه تقلید و شبیهسازى استوار بودند و با مفهوم و مضمون انسانى و اخلاقى خود مىکوشیدند تا ادراک انسان از واقعیت را ژرفتر ساخته یا تغییر دهند. با پایان این مرحله، انسان در مىیابد که مرزهایش کدر و مبهم است، واقعیت ثابت و مستقرى در کار نیست و اشیاء بر انسان تقدم دارند. به همین سبب ذات و سوژه انسانى دیگر نمىتواند با دیگر ذاتها ارتباط برقرار کند و تعامل بورزد. حتى زبان نیز ابزار شفاف و رسانایى براى پیوند و ارتباط نیست. کالا شدن و قراردادى شدن، زبان را نیز به تباهى کشانده و زبان، دیگر به کار ارتباط با اشیا، و نه انسانها، مىآید. زبان شىءگونه و کالاشده بر انسان سیطره مىیابد و موجب از خودبیگانگى انسان مىشود.
در اینجاست که نظریههاى هنرى پیدا مىشود که مبناى آن قطع ارتباط هنر با واقعیت است. هنر در این بافت، به هیچ مرجعیتى، جز مرجعیت ذاتى و درونى خویش، اشاره نمىکند. این کوششها همه براى این صورت مىگیرد تا هنر را از فاجعه کالایى شدن واقعیت دور کرده و نجات بخشند. با گذار مدرنیسم به پستمدرنیسم، سوژه مستقل و آگاه انسانى پنهان مىشود و اگر آگاهى نمایان مىگردد، فرورفته در لاک خویش و از هم گسیخته است. واقعیت وجود ندارد و اگر هم وجود داشته باشد، دستنیافتنى است. ارزش و هنجار والایى در کار نیست و اگر هم باشد، چنان پراکنده، نامتمرکز و کدر و تیره است که هماهنگى با آن ناممکن است.
سخن گفتن از زبان به مثابه وسیلهاى کنترلشده براى ارتباط گزافه است. زیرا زبان نیز اراده و خواستى است که انسان با قدرت و زور (غیرفیزیکى) بر دیگرى تحمیل مىکند. رابطه زبان و واقعیت دگرگون مىشود؛ برخلاف گذشته که مىپنداشتند واقعیت، سازنده زبان است، اکنون بشر معتقد مىشود که این زبان است که واقعیت را مىسازد. در وراى زبان نمىتوان از هیچ واقعیتى سخن گفت.
3. ساحت تصاویر مجازى و نمادى
در دوره قهرمانگرایى اومانیستى و سکولار، مجموعهاى از تصاویر مجازى شکل گرفت که بر تحت سلطه و کنترل بودن سوژه و ابژه دلالت داشت. دولت، تصویر مجازى خدا بود؛ همان تصویرى که هگل بر پایه آن، زندگى بشر را توجیه مىکرد. تنها راه دگرگون ساختن جهان و سلطهیافتن بر آن در دست گرفتن دولت است. جهان، همچنین به تصویر مجازى ماشینى در اختیار بشر تبدیل شد یا به گیاهى که به طور مداوم و با رسیدن به هدف مرحلهاى، دورههاى رشد و تکامل را یکى پس از دیگرى طى مىکند.
در مرحله دوم، غایتمندى و هدفدارى گم شد و سوژه انسانى، احساس عجز و ناتوانى کرد. تصویر مجازى دولت، به مثابه اژدها نمایان شد و جهان به قفسى آهنین تبدیل گشت. جهان ماشینى، به اتوماسیونى کور و بىتوجه به نیازهاى آدمى تغییر شکل داد یا همچون گیاهى وحشى شد که با رشد سرطانى خود، انسان را به تهدید و چالش کشاند. نظم عالم جاى خود را به بىنظمى داد و خصلت قانونمندى هستى، به زیر پرسش و تردید رفت. جهان هرچند ابزار و ماشین است؛ اما این ابزار چیزى جز ویدئو و رایانه نیست که به ظاهر در اختیار انسان، اما در واقع مسلط بر اوست.
4. ساحت اخلاقى و سبک زندگى
در مرحله نخست، نظامهاى اخلاقى سکولار و دنیوى (لیبرالیسم سرمایهدارى و کمونیسم مارکسى) پدیدار شدند که مؤمنانشان حاضر بودند تا در راه آنها به تضحیه خود بپردازند. این بدان معناست که گرایشهاى فرادنیوى و غیرمادى همچون آزادىخواهى، برابرىطلبى، برادرى و یا حداقل اراده معطوف به قدرت و سلطه همچنان فعال بوده است. به همین سبب انسان احساس مىکرد که مىتواند بر خود و سرنوشت خویش حاکم باشد و خویشتن و محیطش را بر طبق آرمانها و ایدهآلهایش تغییر دهد و بسازد. روند فرسایش نهاد خانواده از این دوره آغاز شد و خانواده گسترده و چند نسلى، جاى خود را به خانواده هستهاى و متمرکز داد. با این همه، خانواده هنوز مهمترین نهاد اجتماعى بود که جامعه مىتوانست ارزشهایش را به وسیله آن به افراد و نسل بعد منتقل کند و آنان را به شهروندانى مدنى و بازیگرانى اجتماعى تبدیل کند. جنبش آزادىخواهى و فمینیستى زنان نیز از همین دوره آغاز مىشود و زنان خواهان استیفاى حقوق خویش مىشوند.
با نزدیک شدن به مرحله پستمدرنیستى و رشد نسبیتگرایى، دیگر پایبندى به هرگونه نظام ارزشى ناممکن مىشود و گرایش به مبارزه و قهرمانى به محاق مىرود. فروپاشى ایدهآلها و آرمانهاى لیبرالى یا کمونیستى جا را براى نفعطلبى و لذتجویى شخصى باز مىکند. با این حال، انسان همچنان مىتواند خود را با چنین جامعهاى که همه انسانها را با یکدیگر و حتى با اشیا برابر مىداند، سازگار کند. خانواده، با شتاب بسیار، به سوى فروپاشى پیش مىرود و جاى خود را به دیگر اشکال زندگى گروهى در زیر یک سقف (مانند زندگى پدر با فرزندان، مادر با فرزندان، دو مرد با فرزندان و...) مىدهد. در چنین شرایطى، جنبش فمینیسم افراطى و جنگطلب آغاز مىشود و افزون بر استیفاى حقوق برابر با مرد، خواهان انهدام مرد، به عنوان مرد، مىشود. با ضعف گرایش معنوى و اضمحلال نهاد خانواده به عنوان وسیلهاى براى انتقال ارزشها و سنتها، آتش تمایلات جنسى برافروخته مىشود و لذتسازى در جهت امحاى ارزشهاى والاى اخلاقى، آن را تندتر کرده و روحیه مصرفگرایى را فربه مىکند. در چنین وضعى، توجه انسان به عرصه عمومى و امور اجتماعى کاهش مىیابد و تمایلات شخصى که تحت تأثیر صنعت لذتسازى تقویت شده است، جاى آن را مىگیرد. انسان به انسان جسمانى تقلیل مىیابد. گسترش سکس غیرطبیعى مربوط به همین دوره پایانى مدرنیسم است. در این مرحله ارزشهاى محدود کننده پیوریتانیستى رو به زوال مىرود و جنبش روابط آزاد جنسى(7) رخ مىنماید. شورشهاى جوانان و دانشجویان دهه شصت، علامت دیگرى است که مىتواند به عنوان آهنگ آغاز پستمدرنیسم شنیده شود. گستره زندگى عمومى چنان پهناور گشته که بسیارى از زوایاى زندگى خصوصى انسان را هم فرا گرفته است. کار استانداردسازى به اوج خود رسیده است. سوژه انسانى در محاصره تکثر کالاها، اطلاعات و کلیشههاى بتواره قرار گرفته و جامعه ارتباطى به جامعه شىءگونه و کالاها تبدیل مىشود. انسان، احساس پوچى و بىهدفى مىکند و در مىیابد که هیچ چیز در اختیار او نیست. فرهنگ، صنعت، تبلیغات، مهندسى ژنتیک و عصر رایانه، همه چیز حتى اخلاق و سبک زندگى را رقم مىزند.
اشاره
چنانکه در آغاز گفته شد، این مقاله بیشتر رویکردى توصیفى - انتقادى به دیدگاههاى مختلف در باب سکولاریسم داشته و از گمانهزنى و نظریهپردازى مستقل در این باب، خالى است. با این حال، نویسنده محترم به نکات دقیق و قابل توجهى اشاره کرده که دست کم در میان روشنفکران ایرانى - حتى در میان روشنفکران دینى - کمتر کسى بدانها پرداخته است. به نظر مىرسد که این رویکرد، گاه از فضاى پستمدرنیستى یا ضد مدرنیستى که در دهههاى گذشته مطرح بوده، متأثر است و تقریباً ایستارى را، نظیر آنچه دکتر شریعتى و جلال آلاحمد دنبال مىکردند، نمایندگى مىکند. چنان که مىدانیم، این ایستار بیش از آنکه به ارائه مبدلهاى نوین و ایجابى چشم بدوزد، به نگرشهاى سلبى و انتقادى مىپردازد. حال ضمن برجسته کردن نکات مهم و مثبت مقاله، به پارهاى از کاستىها و کمبودهاى آن اشاره مىکنیم. با این امید که این گونه ژرفنگرىها در مقولات فرهنگى بیش از پیش گسترش یابد.
1. بر خلاف آنچه در بین روشنفکران ایرانى متداول است، نویسنده محترم میان سکولاریسم و سکولاریزاسیون جدایى و تمایز جدى نمىبیند و این دو مقوله را پیوسته و وابسته به یکدیگر تحلیل مىکند. معمولاً در دهههاى اخیر، روشنفکران مسلمان، سکولاریزاسیون (عرفى شدن) را به عنوان یک پدیده قهرى اجتماعى از سکولاریسم (عرفىگرایى) که یک ایدئولوژى است، تفکیک کرده و القا نمودهاند که پذیرش فرایند عرفى شدن، به هیچ وجه، به معناى تسلیم شدن در برابر ایدئولوژى جدایى دین از سیاست نیست. از این جهت، کار نویسندهالبته شایان توجه و تقدیر است؛ اما از آن سو، بهکارگیرى گاه به گاه این دو واژه به جاى یکدیگر در این سلسله مقالات، تفاوتهاى پذیرفته شده را نادیده گرفته و نویسنده را به نتایج ناصوابى رسانده است. این خلط، به خصوص در بخش «اختلاطها و معضلات در شناسایى سکولاریسم» رخ داده است و به طور مثال، آنجا که به «پروژهاى بودن سکولاریسم» پرداخته مىشود، آشکارتر به چشم مىآید.
2. یکى دیگر از نقاط مثبت این مقاله، توجه به تکامل تاریخى مفهوم سکولاریسم و نیز تحول عینى آن در بستر اجتماعى - سیاسى غرب جدید است. ایشان به درستى میان نخستین مرحله از پیدایش و تحولات سکولاریسم در غرب (در قرن نوزدهم) با آنچه پس از استقرار دولت مدرن و سلطه آن بر تمام شؤون حیات مادى و معنوى انسان به منصه ظهور رسید (در قرن بیستم)، فرق گذاشته است و تأکید مىکند که سخن گفتن از سکولاریسم، به مثابه تفکیک دو نهاد دین و سیاست، در مرحلهاى که «دولت مدرن، سلطه حاکمیت خود را در جزئىترین مسائل زندگى خصوصى انسانها دخالت داده و چگونگى روابط جنسى، مناسبات پدران، مادران و فرزندان و حتى تصویر و تصور انسان و شهروندان از خویش را متأثر مىکند» بىمعنا و بلاموضوع است.
3. تبیین نویسنده از مرحله اخیر سکولاریسم و سکولاریزاسیون در غرب (سکولاریسم حداکثرى) نیز، که به ریشهها و بنیادهاى فلسفى و معرفتشناختى آن در ذیل عنوان «تیپ ایدهآل سکولاریسم» اشاره مىشود، نکتهاى در خور اهمیت و متمایز با نگرشِ متداولِ روشنفکران دینى در سالهاى اخیر است. این رویکرد نسبت به عرفىگرایى، که البته در جهان غرب و دنیاى عرب بىسابقه نیست، راه را براى بررسىهاى عمیقتر از رابطه دین و دولت و مسأله دولت دینى در عصر حاضر باز مىگذارد. متأسفانه در ایران این گونه بررسىها راجع به سکولاریسم و سکولاریزاسیون کمتر دنبال شده است. با توجه به این رویکرد نویسنده، انتظار مىرفت که ایشان در دستهبندى ارائه آراى متفکران نیز چنین نگرشى را ملحوظ مىداشت و به پایگاه و خاستگاه فکرى هر یک اشاره مىکرد.
4. با توجه به مباحث یاد شده، شایسته بود که نویسنده در این مقاله از نکات مهم دیگر غفلت نمىکرد یا به سادگى از کنار آنها عبور نمىنمود. شاید اگر نویسنده محترم، این نکات را نیز به همان دقت پى مىگرفت، بحث از سامان بیشتر و منطقىترى برخوردار بود و نتایج مفیدتر و جدىترى به دنبال داشت. براى مثال، نویسنده محترم، علىرغم تأکید بر تفاوت بافتى(8) سکولاریسم در قرن نوزدهم و بیستم، از تفاوت بافتى میان جوامع غربى و اسلامى کمتر سخن به میان آورده است. بنابراین در کنار توجه به جنبههاى فلسفى و معرفتى سکولاریسم و سکولاریزاسیون، شایسته بود از بسترهاى عینى و ذهنى آن نیز به دقت سخن گفته مىشد. ملاحظه این شرایط و تفاوتهاى اساسى موجود میان جامعه مسیحى غرب و جوامع اسلامى، ما را از بحثهاى کلیشهاى و شبیهسازىهاى مرسوم رهایى مىبخشد و مسأله یادشده را به یک بحث بومى و مناسب با شرایط فرهنگى و اجتماعى کنونى کشور تبدیل مىکند. از این رو، این کلام نویسنده که «نباید پنداشت که زمینههاى سکولاریسم، منحصر به غرب مسیحى است و تکوین و ظهور آن در جوامع دیگر با امتناع روبهروست؛ چرا که وجود امور دنیوى و مادى در همه جوامع موضوعى بدیهى و غیر قابل انکار است» هر چند سخن درستى است؛ اما سطحى و سادهانگارانه مىنماید. چرا که بحث در امتناع سکولاریسم یا سکولاریزاسیون نبوده و نیست؛ بلکه سخن بر سر تفاوت بسترهاى فکرى و اجتماعى در غرب مدرن و جهان اسلامى و تأثیر این تفاوتها در نوع واکنش نسبت به این پدیده است.
5. در همین راستا، آنچه ایشان در نفى پروژهاى بودن سکولاریسم و سکولاریزاسیون گفته است، ناشى از کم توجهى به پیشینههاى فکرى و فلسفى غرب و تأثیر آنها در حضور و گسترش این پدیده است. البته اگر پروژهاى بودنِ یک پدیده اجتماعى را لزوماً به معناى نقشه و توطئه گروهى از افراد و نهادها بدانیم، بىتردید نمىتوان مقولاتى از این دست را یک «پروژه اندیشیده سیاسى، اجتماعى و فکرى» دانست. اما اگر بپذیریم که تسلیم شدن به گونه خاصى از مبانى و ارزشها و رویگردانى از اصول و ارزشهاى دیگر و نیز تن دادن به نهادها و مناسبات خاص اجتماعى، لاجرم به آثار و نتایج ویژهاى منجر مىگردد، مىتوان به این ایده نزدیک شد که آنچه در سکولاریته غربى تحقق یافته است، پروژهاى اندیشیده و استوار بر اصول، چارچوبها و شرایط ویژهاى است که به وسیله متفکران رنسانس و عصر روشنگرى بنیادگذارى شده و بورژوازى و سرمایهدارى غرب به تدارک عینى آن پرداخته است.
پى نوشت:
در واقع، جان هالیوک(1) بود که به این اصطلاح معناى تازهاى بخشید و با گسترش حوزه مفهومى آن، سکولار و سکولاریسم را به یکى از مهمترین اصطلاحات در گفتمان سیاسى و فلسفى غرب تبدیل کرد. هر چند هالیوک حوزه مفهومى سکولاریسم را تا حدودى دچار اختلاط کرد، اما با ارائه تعریفى بىطرفانه و علمى، کوشید تا ساحت آن را از مفاهیمى چون الحاد و لاادرىگرى پاک گرداند. او سکولاریسم را این چنین تعریف کرد: «اعتقاد به امکان اصلاح وضعیت انسان از راههاى مادى و بدون رد یا قبول ایمان مذهبى». اما او به روشنى بیان نکرده بود که انسان چیست؟ اصلاح چیست؟ و راههاى مادى در این میان کدام است؟ سکولاریسم مورد نظر هالیوک مىکوشید با دین، نسبتى تناقضى، تضادى یا تقابلى و تداخلى نداشته باشد. وى در این مفهومسازى مبهم، تصور مىکرد که به دین و ایمان انسانها کارى ندارد و آن را در پرانتز مىگذارد؛ اما تعریف هالیوک به تدریج در نظریه «جدایى دین از حکومت»، ساده و فرمول بندى شد؛ نظریهاى که در پى جدا ساختن عقاید دینى از حوزه زندگى عمومى بشر بود. تعریف هالیوک از سکولاریسم، بازنمایى موقعیت و مرحله فرایند سکولاریزاسیون در غرب سده نوزدهم است؛ اما فرایند تحولات اقتصادى، اجتماعى و فرهنگى و دگرگونىهاى شگرفى که در نهاد دولت و عرصه زندگى اجتماعى رخ داده بود، در سده بیستم تسریع شد و در نیمه دوم این قرن به اوج خود رسید. در این دوره، نهاد دولت، دیگر آن نهاد ضعیف و کوچکى نبود که بسیارى از نهادهاى غیر حکومتى توان رقابت با آن را داشته باشند؛ بلکه دولت مدرن به قدرتى گسترده و فراگیر تبدیل شد که همه عرصههاى حیات اجتماعى و فردى را تحت سلطه یا نفوذ خود قرار مىداد. در این مرحله از بسط دولت مدرن که در آن، حاکمیت در جزئىترین مسائل زندگى خصوصى انسان ها دخالت کرده و چگونگى روابط جنسى، مناسبات پدران، مادران و فرزندان و حتى تصویر و تصور انسان و شهروندان از خویش را متأثر مىکرد، دیگر جایى براى تعریف سکولاریسم به عنوان نظریه جدایى دین از دولت باقى نمىماند و آن را بلامفهوم، بلکه بلاموضوع مىکرد. در این مرحله، سکولاریسم حداکثرى و کلى جانشین سکولاریسم حداقلى و جزئى مىشود و مرز میان آن دو محو مىگردد.
دیدگاه متفکران جهان عرب
متفکران و روشنفکران جهان عرب نیز بر اساس خاستگاه فکرى و رویکرد ویژهاى که به تجربه غرب و مدنیت مدرن داشتند و با توجه به نسبت خاص خود با میراث اسلامى - عربى، هر یک دریافت یا تعریف ویژهاى از سکولاریسم به دست دادهاند.
دکتر محمد عابدالجابرى، سکولاریسم را بخشى از سازمان مدنیت غربى مىداند که از آن غیر قابل انفکاک است. از نظر جابرى، مفهوم سکولاریسم در اسلام جایى ندارد؛ چرا که اسلام، همچون مسیحیت نیست و نهادى چون «کلیسا» ندارد تا بتوان آن را از دولت تفکیک کرد. جابرى تفکیک دین از سیاست و دولت را در اسلام ناممکن مىداند؛ ضمن آنکه این امر را معضل عالم عربى نمىبیند. آنچه به نظر او جهان عرب و اسلام بدان نیازمند است، مردمسالارى (دموکراسى) و خردگرایى است. بر خلاف سکولاریسم، دموکراسى و خردگرایى مستلزم کنار گذاشتن اسلام نیست و جوامع عربى - اسلامى مىتوانند با رجوع به میراث عربى - اسلامى خود، اصول عقلانیت و مردم سالارى را فعال و زنده کنند.
دکتر وحید عبدالمجید، بر خلاف جابرى، معتقد است که سکولاریسم در غرب، یک کلیت یک پارچه یا نوعى سیستم فکرى و ایدئولوژى نیست؛ بلکه صرفاً دیدگاهى خاص در قبال موضوعات و مسائلى است که به دین و امور دینى ارتباطى ندارند. از نظر او، سکولاریسم به معناى بىدینى، دینگریزى یا دینستیزى نیست. هر چند سکولاریسم در تاریخ غرب به سوى دینستیزى میل کرد، اما علل و عوامل چنین پدیدهاى را باید در واقعیات تاریخىاى چون جنگ شاهان، سلطه کلیسا و پاپ، پیدایش علم تجربى و حاکمیت عقل جستوجو کرد. چنین سکولاریسمى، دین را به نهاد مدنى تبدیل کرده، رابطه آن را با قدرت سیاسى قطع مىکند و این به معناى محدود کردن نقش دین در جامعه نمىباشد.در واقع عبدالمجید، ادراکى حداقلى از سکولاریسم دارد و حوزه تأثیر آن را قلمرو قدرت و سیاست یا حداکثر، عرصه فعالیت نهادهاى اقتصادى مىداند. به نظر او، حوزههایى چون خانواده و زندگى خصوصى، ارزشهاى اخلاقى، باورها و ارزشهاى دینى، خارج از حوزه تأثیر آن قرار دارند.
دکتر فؤاد زکریا، از مدافعان سکولاریسم، این مفهوم را به عنوان نظریه «جدایى دین از سیاست» معنا مىکند؛ اما توضیح نمىدهد که آیا سکولاریزه کردن اقتصاد، زندگى خصوصى، اخلاق، ادبیات و هنر نیز مشمول نظریه سکولاریسم مىشود یا نه. به نظر مىرسد زکریا مىکوشد سکولاریسم را با تعلقات اومانیستى خود درآمیزد. وى بر ارزشهاى انسانى و معنوى تکیه کرده و خواهان آن است که سکولاریسم و زندگى دنیوى با ارزشهاى اومانیستى درهمآمیزد.
محمود امین العالم، سکولاریسم را تنها جدایى دین از دولت نمىداند؛ بلکه معتقد است که سکولاریسم نوعى نگاه، رفتار و شیوه سلوک است. به نظر او، سکولاریسم، مبین ویژگىهاى اصلى انسانیت انسان است و نشان دهنده تکاپو و انگیزش معنوى و مادى وى در رفع همه موانع پیشرفت، سلطه انسان بر جهان و سرانجام شکوفایى و نیکفرجامى بشرى مىباشد. در عین حال، از دیدگاه امین العالم، سکولاریسم تعارضى با دین ندارد؛ بلکه باید آن را خاستگاهى مناسب براى نوگرایى دینى دانست. دین در چنین رویکردى، نه یک مرجعیت فرابشرى یا اتوریته خارج از انسان، بلکه مجموعهاى از ارزشهاى معنوى و اخلاقى است که روح انسانى در فرایند بسط و تکامل خود آنها را خلق کرده و تحقق مىبخشد.
اما در دیدگاه دکتر مراد وهبه است که رفع دوگانگى و ثنویت انسانى - ناانسانى یا مادى - معنوى به طور کامل صورت مىگیرد و سکولاریسم در مفهوم حداکثرى خود رخ مىنماید. به نظر او سکولاریسم پدیدهاى وحدتگرا و نسبى است که وجود انسان را در چارچوب زمان و تاریخ محدود مىکند. زمانمندى، تاریخیت و نسبیت پویا و سیال تاریخى هستى آدمى، ویژگى پایدارى است که سکولاریسم آن را باز مىنماید.
وهبه سکولاریسم و فرایند آن (سکولاریزاسیون) را فرایند انسانى تمدن بشرى مىداند؛ به طورى که مىتوان گفت سکولاریزاسیون و جهانى شدن،(2) در واقع، پروسهاى واحد است.
هاشم صالح، نویسنده سورى مقیم فرانسه، ستایشگر مجذوب اروپا و تمدن مدرن غربى است و از اروپاى سکولار، آزاد، خردگرا و رها از بنیادگرایى دینى سخن مىگوید. از نظر او، سلطه اروپا و غرب بر جهان، «اعجاز مدرنیسم» است و کلید بهشت اروپا نیز چیزى جز تسلیم شدن امور انسانى در برابر قوانین مادى و طبیعى نیست. صالح همچنان در حال و هواى دوره روشنگرى تنفس مىکند و درباره دین یا سکولاریسم، همانند اصحاب دایرةالمعارف و حتى اگوست کنت نظریهپردازى مىنماید.
از دیدگاه دکتر حسن حنفى، متفکر چپگراى اسلامى مصرى، سکولاریسم پدیدهاى وابسته به تمدن غرب و به معناى «جدایى کلیسا از دولت» است. او معتقد است که سکولاریستهاى عرب همگى مسیحى بوده و به ویژه مسیحیان شام و سوریهاند که در مدارس خارجى و غربى پرورش یافته و گرایش به تمدن غربى در جان آنان ریشه دوانده است. به همین دلیل نیز جنبشهاى اسلامى، سکولاریسم را نفى کرده و آن را مفهومى همبسته غربگرایى و استعمار تلقى کردهاند. به نظر دکتر حنفى، چنین وضعیتى موجب دریافتى غلط از نسبت اسلام و سکولاریسم شده و اصطلاحى تئوریک را با کشمکشهاى سیاسى غربى - شرقى یا اروپایى - اسلامى خلط کرده است. او معتقد است اسلام خود جوهرهاى سکولاریستى دارد؛ اما نباید سکولاریسم اسلامى را با سکولاریسم غربى یکسان پنداشت. سکولاریسم اسلامى، امرى درونى و برخاسته از ذات و ماهیت اسلام است و نیازى نیست که مسلمانان یا اعراب، سکولاریسم غربى را که برخاسته از مبانى دیگر و زاییده تحولات خاص جوامع اروپایى است، از آنها اقتباس کنند.(3) حنفى از طریق نوعى وحدت وجود و اومانیسم اسلامى مىکوشد تا دوگانگى میان انسان و خدا، طبیعت و شریعت، دین و عقل را رفع کرده و سکولاریسم را جزء لاینفک اسلام گرداند؛ سکولاریسمى که بر خلاف سکولاریسم اروپایى، در برابر دین نیست، بلکه درون آن قرار دارد.
یکى دیگر از نویسندگان عرب که در باب سکولاریسم، از ایستارى موافق و همسو سخن گفته است، دکتر عاطف العراقى است. به نظر او، ربط دادن سکولاریسم به بىدینى از عدم فهم سکولاریسم ناشى مىشود؛ زیرا نظریه جدایى دین از دولت و اینکه دین از آن خدا و میهن از آن همه است، هرگز نشان دهنده گرایشهاى غیر دینى نیست. از دیدگاه العراقى، سکولاریسم به معناى جدا کردن علم از دین است. بدین ترتیب، وى به دو حوزه دوگانه سکولار و غیر سکولار قائل شده و بر این اساس نتیجه مىگیرد که سکولاریسم در پى برانداختن دین نیست؛ بلکه مىخواهد میان دین و حکومت جدایى بیندازد. مبناى نظریه العراقى، عقل خود بنیاد است که زاییده دوره روشنگرى است؛ لذا مىتوان نتیجه گرفت که سکولاریسم با راسیونالیسم و عقلگرایى همذات است و دین که در حوزه لاعقلانیت (عقل به مفهوم خود بنیاد آن) قرار دارد، از آن تفکیک شده و قلمرو ویژهاى را به خود اختصاص مىدهد. عقل خود بنیاد، هیچ معیار و مرجعیت بیرون از خود را برنمىتابد و هر گونه اتوریته بیرون و فراتر از بشر را انکار مىکند.
اما العظمه، بر خلاف العراقى، از جمله روشنفکرانى است که از مطلقگرایى مدرنیستى مبتنى بر پروژه روشنگرى فاصله گرفته و به پست مدرنیسم تعلق خاطرنشان مىدهد. به همین سبب است که او سکولاریسم را نه یک امر ثابت، واحد و مطلق، بلکه حرکتى پایانناپذیر، غیر غایتگرایانه و متحول کننده جامعه مىداند. العظمه، آنگاه که از «وجه اخلاقى سکولاریسم» سخن مىگوید، هر گونه اخلاق مطلق، جهانى و ثابت و هر گونه مرجعیت غیر پویا و غیر تاریخى را نفى مىکند و سیالیت، تحول و تنوع را ویژگى سکولاریزه شدن اخلاق مىخواند. اخلاق و نظام اخلاقى سکولار، فاقد هر گونه اصل پیشین، جهانى، عام و مطلق است. تاریخمندى و زمانمندى در اخلاق بشرى تنیده شده است و هیچ گونه اتوریته خارج از تاریخ، زمان و انسانِ پیوسته در حال تجربه و تحول را نمىتوان بر اخلاق سکولار حاکم گردانید.
ارزیابى و نقد تعریفها
موافقان و مخالفان، به نوبه خود و براى اثبات دعاوى مثبت یا منفى خویش نسبت به سکولاریسم، به این یا آن جنبه، این یا آن ویژگى و این یا آن عارضه آن تمسک جسته و نتیجهگیرى مىکنند. مراحل گوناگون سکولاریزاسیون، ابعاد و سطوح گوناگون سکولاریسم و انکشاف مفهومى، مصداقى و تاریخى آن، در هر دو دیدگاه موافق و مخالف سکولاریسم از نظر پنهان مانده و سمتگیرىهاى تجویزى بر رویکردهاى تفسیرى سبقت جسته است. سکولاریسم و ضد سکولاریسم، اکنون خود به ایدئولوژىهاى جدیدى تبدیل مىشوند؛ هر چند که اکنون کسانى همچون پروفسور جان کین از مفهوم تازهاى به نام «پستسکولاریسم» سخن مىگویند. پست یا پسا، همچون دیگر موارد مشابه، بر «پایان» و اتمام دلالت ندارد؛ اما مبین وضعیت بحرانى، در حال تعلیق و گذار است. پستسکولاریسم، سکولاریسم دوره بحران است. دورهاى عارى از هرگونه مرکزیت و مرجعیت، دوره یا مفهومى که «عقل» و «انسان» (اومانیته) از جایگاه چند سده اخیر خود به زیر کشیده مىشود. در چنین وضعى، چگونه مىتوان از «سکولاریسم» سخن گفت.
اختلاطها و معضلات در شناسایى سکولاریسم
1. سکولاریسم حداقلى و جزئى - سکولاریسم حداکثرى و کلى:
یکى از مهمترین عوامل اختلاط در فهم و شناخت سکولاریسم، تنوع و تکثر معانى و مفاهیم آن است. سکولاریسم حداقلى، نگرشى جزئى و موردى به واقعیت است که از منظرى اجرایى و پراگماتیک مىکوشد به تفکیک دین از حوزههایى چون دولت، سیاست و یا اقتصاد نائل آید. در این رویکرد حداقلى و جزئى، وجود امر مطلق، مرجعیت و اصول ثابت و کلى اخلاقى، انسانى و حتى دینى پذیرفته شده و ساحتهاى فرامادى وجود انکار نمىشود. این در حالى است که در سکولاریسم حداکثرى و کلى، با رهیافت و نگرشى همهجانبه، همه حوزههاى حیات بشرى و مبادى و مبانى آن مشمول سکولاریته شده و رابطه آنها با دین و هرگونه مرجعیت فرامادى و فرا بشرى قطع مىگردد.
2. سکولاریسم و جدایى دین و دولت:
یکى از شایعترین تعریفها از سکولاریسم، جدایى دولت از دین(4) است. واقعیت این است که در هیچ جامعهاى میان دین - به عنوان یک نهاد - و دولت، وحدت و ادغامى کامل وجود نداشته و کمابیش مىتوان گونهاى تمایز و تفکیک نسبى را میان آنها دید. اما همانگونه که خواهیم گفت، سکولاریسم، در مفهوم بنیادین و ایدهآل خود، چیزى فراتر از چنین تمایز نسبى و سادهاى است. تاریخ تکوین و بسط و گسترش سکولاریسم و سکولاریزاسیون، نشان مىدهد که چنان معناى حداقلى، موردى و جزئى از سکولاریسم، تنها به نخستین مرحله از پیدایش و تحول سکولاریسم در غرب تعلق دارد که به تدریج، با بسط و انکشاف تاریخى آن در همه زمینههاى اقتصادى، فلسفى، فکرى، اعتقادى و اخلاقى به حاشیه رانده شد. بدین ترتیب سکولاریسم، دلالت مفهومى و مصداقى بسیار گستردهتر و عمیقترى پیدا کرد؛ به طورى که هیچ حیطه و حوزهاى از حیات فردى و اجتماعى بشر باقى نمىماند که مشمول سکولاریته واقع نگردد.
3. سکولاریسم به مثابه مجموعهاى از افکار، اعمال و برنامههاى مشخص (یک پروژه طراحىشده):
برخى، اعم از موافقان یا مخالفان سکولاریسم، مىپندارند که سکولاریزاسیون، پروژه اندیشیده سیاسى، اجتماعى و فکرى است که با ابزارها و شیوههایى مشخص و به وسیله طرح و نقشه فرهنگى از پیش تعیین شده تحقق پیدا مىکند و مىتوان به گونهاى مکانیکى آن را پذیرفت یا رفع کرد. علاوه بر این، نباید پنداشت که زمینههاى سکولاریسم منحصر به غرب مسیحى است و تکوین و ظهور آن، در جوامع دیگر با امتناع روبهروست؛ چرا که وجود امور دنیوى و مادى در همه جوامع موضوعى بدیهى و غیرقابل انکار است. از این رو مىتوان گفت برخى از عناصرى که در سکولاریسم دیده مىشود، در حاشیه هر جامعهاى وجود دارد. این عناصر، تحت شرایط مساعد تاریخى، مىتوانند به متن منتقل شده و از طریق جابهجایى عناصر و معیارهاى پیرامونى و مرکزى، به فرایند سکولاریزاسیون مجال ظهور دهند. سکولاریسم و سکولاریزاسیون، پدیدهاى درونزا، چند بعدى و اجتماعى - تاریخى است که تحقق کامل و تمام عیار آن در همه سطوح و وجوه با رفتن یک عالَم و آدم و آمدن عالَم و آدمى دیگر همبسته است.
4. سکولاریسم به مثابه اندیشهاى ثابت و ایستا:
برخلاف گمان کسانى که مىپندارند سکولاریسم، اندیشهاى است که در آغاز، یک بار براى همیشه، ایجاد شده است، باید دانست که آن، رشته مسلسلى از نمونههاى انضمامى و به هم پیوسته است که با گذشت زمان و در طول تاریخ خود، بسط و تحقق یافته است. درست است که اصطلاح سکولاریسم، در مراحل پیدایى و آغازین این پدیده، به جدایى دین از دولت، همراه با عدم دخالت حکومت در زندگى خصوصى و محترم داشتن ارزشهاى دینى و اخلاقى تعریف شده است؛ اما آنچه اکنون تحقق یافته، بسى فراتر از آن است. تعریف کنونى از سکولاریسم با استناد و ارجاع به نخستین مراحل تکوینى آن، غفلت از تاریخ و تحقق تمام و کمال آن در بستر حیات انسانى و در نتیجه، ناقص و ابتر است و ما را با مغالطه قرائت «خارج از متن»(5) یا گرفتار رویکردى نازمانمند (دیاکرونیک) مىگرداند.
در دهههاى گذشته، رفتهرفته، وضع تغییر کرد و حلقههاى سکولاریسم به یکدیگر پیوند خورد. این زنجیره تاریخى در دهه شصت از قرن بیستم تقریباً کامل شد. در این مرحله، فرایند سکولاریزاسیون به بالاترین مرتبه خود بسط و گسترش یافت و سکولاریسم با گذر از جهان سیاست و اقتصاد به جهان فلسفه و معرفت و سرانجام به وجدان آدمى گام نهاد و خود را در پهنه زندگى روزمره آدمیان گستراند. انواع و اقسام رهیافتهاى تقلیلگرایانه همچون تقلیل سکولاریسم به عقلگرایى یا جدایى دین از دولت، نه تنها قادر به تفسیر سکولاریسم و تاریخ تحقق آن نیستند؛ بلکه در درون به تناقضها و ناسازوارههایى تحلیلى دچار مىشوند که قادر به حل یا رفع آنها نخواهند بود.
تیپ ایدهآل سکولاریسم
سکولاریسم آرمانى یا حداکثرى، نوعى جهانبینى عقلگرایانه غیرمعنوى و ماتریالیستى در چارچوب اتوریته و مرجعیت مطلق آدمى و وحدت مادى جهان است. بر مبناى این دیدگاه، هستى از هرگونه راز و قداست عارى است و انسان و طبیعت، هر دو محصول چنین وجود بىروح و فاقد معنایى است. لذا:
1. عالم طبیعى و انسانى، عالمى واحد، به هم پیوسته، خودکفا و تکساحتى است که هیچگونه شأن و مرتبه فراطبیعى و فرابشرى ندارد و اگر هم داشته باشد، مهمل و بىمعنا بوده و قابل توجه و عنایتى نیست.
2. عالم، شامل همه شؤون و امورى است که عقل دنیوى و خودبنیاد، اعم از عقل معطوف به ارزش یا عقل معطوف به هدف - وسیله، براى شناخت، تفسیر و هنجارگذارى آن کافى است. عقل انسانى، خود مىتواند نظامهاى معرفتشناختى، زیبایىشناختى و اخلاقى لازم را براى اداره زندگى عمومى و خصوصى خویش استنباط کرده و محیط مادى، اجتماعى و حتى خود را، آنگونه که مىخواهد، بازسازى کند.
3. رابطه انسان با خود، دیگرى و طبیعت، رابطه معرفت - سلطه است و انسان با تکیه بر عقل خودبنیاد به اعمال سلطه بر ابژه طبیعى و انسانى مىپردازد. سکولاریسم ایدهآل، نوعى الگوى وحدت وجودى عقلى - مادى در برابر الگوى وحدت وجودى اشراقى - معنوى است که هستى را به یک کل مادى و نسبى بدون راز و رمز و تهى از هر قداست و معنا تبدیل مىکند؛ اما در واقعیت تاریخى، سکولاریسم دو مرحله را پشت سر گذاشته است: نخست، دوآلیسم و ثنویت سوژه (انسان) - ابژه با مرکز انسان - طبیعت مادى و چارچوبگرایى مطلق و الگوهاى عام، جهانى و مبتنى بر کلانروایت است که در دوره مدرنیسم، به ظهور رسیده است؛ دوم، وحدت سوژه - ابژه و ادغام و انحلال آنها در یکدیگر و در نتیجه نابودى سوژه و ذات و از بین رفتن مرکز، نسبى شدن همه چیز، جایگزینى روایتهاى سیال، ناپایدار و خرد است که پستمدرنیسم آن را نمایندگى مىکند.
ما در این نوشته مىکوشیم تا با روش دیاکرونیک و شیوه تطبیقى، سیر تحول سکولاریسم در ابعاد چندگانه خود و در دو مرحله مدرنیستى و پستمدرنیستى را مورد توصیف و تحلیل قرار دهیم.
1. ساحت فلسفى
مدرنیسم، چیزى بیش از استفاده از علم و تکنولوژى بود. در مدرنیسم مبتنى بر اومانیسم غیرالهى، انسان از همه سویهها و ابعاد هستىشناختى، مینوى و معنوى جدا مىشود؛ با کنار گذاشتن همه پیوندهاى قدسى، تمام نظامهاى ارزشى و اخلاقى قراردادى مىگردد؛ فرایند اصلاح دینى و رفرماسیون، به تدریج، همه امور قدسى، معنوى و الهى را از عرصه عمومى خارج مىکند و در حاشیه زندگى خصوصى قرار مىدهد. با انجام چنین امرى، در عرصه دین دیدگاهى سکولار پدیدار گشت که انسان را به جاى خداوند در مرکز هستى نشاند و از دین بشرى، دینى جهانى و دنیوى ساخت. این دیدگاه فلسفى و شبه دینى، در همه زمینههاى معرفتشناختى، زیبایىشناختى، اخلاقى و... نظرگاههاى ویژه خویش را دارد و نظامهاى ایدئولوژیک و تئوریک گوناگونى از آن منشعب شده است.
درون این نظام، دوگانگى و ثنویتى متصلب میان انسان و طبیعت ایجاد شد که بر اساس آن، گاهى انسان، مرکزیت هستى را به خود اختصاص داد و گاهى طبیعت - ماده مرکزیت یافت. از همان آغاز، میان این دو مرکز هستى، تضاد و کشمکشى وجود داشت. به همین دلیل، اندیشههاى اومانیستى، عقل را بر طبیعت و ماده برترى دادند و بر آزادى انسان و قدرت او براى شناخت قوانین طبیعت و سلطه بر آن تأکید کردند. با این همه، همچنان جهان و تاریخ، هدفمند شمرده مىشد و بر اساس اصل تکامل و پیشرفت تاریخى و قانونمندى تاریخ پیروزى انسان (انسان سفید و اروپایى)، دستیابى به آرمانشهر، امرى تخلفناپذیر به نظر مىرسید. ایمان به پیشرفت، محرک انسان و تاریخ شد و قهرمانگرایى دنیوى و مادى ظهور یافت. درست در همین زمان، دیدگاهى انسانستیزانه پدیدار گشت که معتقد بود علم از هرگونه ارزش مقدس و هدف انسانى تهى است. در فلسفه اسپینوزا و علم نیوتنى، طبیعت جاى انسان را گرفت و ماده در مرکزیت وجود نشست و به دنبال آن، انسان نیز چارهاى جز تسلیم شدن به قوانین طبیعى و مادى نداشت.
هنگامى که این مرحله، تقریباً از نیمه دوم قرن نوزدهم آغاز گشت، اندکاندک پایههاى دیدگاه معرفتى و فلسفه معطوف به شناخت و سلطه بر طبیعت و قوانین آن به لرزه درآمد. وجود کل مادى و علیت سخت و متصلب در علوم، مورد تردید قرار گرفت و این دیدگاه قوت گرفت که نه شناخت طبیعت، کار آسانى است و نه کشف قوانین آن، به سادگى امکانپذیر است. اعتقاد بشر به قانونمندى تاریخ و اصل پیشرفت، متزلزل شد و در همین جا بود که نیچه از راه رسید و «مرگ خدا» را اعلام کرد؛ چیزى که در بیان هایدگر با عنوان «پایان متافیزیک» تکرار دیگرى یافت. هرچه این احساس که تمدن غربى دچار مشکل شده است، افزایش مىیافت، باورهاى پوچانگارانه و نیستگرایانه گسترش بیشترى مىیافت؛ به طورى که به نظر مىرسد میان هیچانگارى فلسفى و رشد مصرفگرایى ارتباط معنادار و مستقیمى وجود داشته است. انقلابى بر ضد هرگونه کلگرایى و ثابتگرایى، اعم از مادى و معنوى، شکل گرفت و مکاتب فلسفى جدیدى ظهور کردند که نقد مدرنیسم خردگرا و مادى، ایده روشنگرى و اصل پیشرفت را نشانه رفتند. این همه نشانه به بنبست رسیدن دوره سکولاریسم مدرنیستى و متصلب بود؛ اما با وجود این، آنچه این دوره را از سیالیت مطلق و سرگردانى رهایى مىبخشید، احساس بیچارگى و درماندگى ناشى از آن بود؛ زیرا انسان غربى هنوز خاطرات دوران قهرمانگرایى مادى را در لابهلاى خاطره خویش نگاه داشته بود. انتشار هگلیسم و مارکسیسم در جهان سوم به این دوره مربوط مىشود؛ فلسفههایى که اعتقاد داشتند در هستى و تاریخ، مرکزى نیرومند وجود دارد و انسان مىتواند بر سرنوشت و تقدیر خود سلطه یابد. حتى نیچه که مرگ خدا را اعلام کرده بود، به این نکته اشاره داشت که سایههاى خدا، یعنى مفاهیمى از قبیل علیت، کلیت، نهایتمندى، هنوز در گوشه و کنار جهان به حیات خود ادامه مىدهند.
سرانجام پس از سپرى شدن دورهاى که ماده و طبیعت، به جاى انسان، مرکزیت عالم را به خود اختصاص داده بود، به تدریج بىمرکزى و بىهدفى جاى آن را مىگیرد و بدین ترتیب دوره «پساها»، «مابعدها»، «پُستها»(6) فرا مىرسد. در این مرحله، خردگریزى مادى به جاى خردگرایى مادى مىنشیند و با محو همه ارزشها، قدسیتها، ثابتها و مطلقها در عرصههاى گوناگون معرفتشناختى، زیبایىشناختى، اخلاقى و... هر انسانى اصول و ارزشهاى خاص خود را پیدا مىکند؛ اصول و ارزشهایى که دیگر با هیچگونه عقلانیت و مبناى معتبرى قابل توجیه نیست. دوباره انواع بنیادگرایىهاى ماقبل مدرن، فرصت ظهور در صحنه جهانى را پیدا مىکنند و در واکنش به طرد روح از طرح هستى، همه چهرههاى مرده یا نیمه مرده جادویى، اسطورهاى و دینى زنده مىشوند. جهان به شهر فرنگى تبدیل مىشود که همه نمایندگان عوالم دیرینهاى و ما قبل باستانى تا مابعد مدرنیستى را در پشت ویترین خود یکجا به نمایش مىگذارد. امور دینى و قدسى، با ذوب کردن یخهاى دوره انجماد خود در عصر سکولاریسم مدرنیتى، احیا مىشوند تا خلأ هستى و آدمى را پر کنند؛ احیایى که در موارد بسیارى، مضمون و شکلى جادویى به خود مىگیرد. با جنگى که علیه سکولاریسم، اومانیسم و.. در مىگیرد، عقلانیت، انسانیت و... از دو سوى پستمدرنیسم و ضدمدرنیسم برخاسته از بنیادگرایى پیشامدرن، زیر فشار و تهدید امحا و نابودى واقع مىشود.
2. ساحت معرفتشناختى و زیبایىشناختى
در مرحله نخست، این باور حاکمیت یافت که واقعیتى ثابت، ذاتى، مستقر و منسجم وجود دارد که مىتواند با دیگر ذاتها، با استفاده از زبانى شفاف و انعکاس دهنده واقعیتها ارتباط برقرار کند. کارهاى هنرى نیز بر پایه تقلید و شبیهسازى استوار بودند و با مفهوم و مضمون انسانى و اخلاقى خود مىکوشیدند تا ادراک انسان از واقعیت را ژرفتر ساخته یا تغییر دهند. با پایان این مرحله، انسان در مىیابد که مرزهایش کدر و مبهم است، واقعیت ثابت و مستقرى در کار نیست و اشیاء بر انسان تقدم دارند. به همین سبب ذات و سوژه انسانى دیگر نمىتواند با دیگر ذاتها ارتباط برقرار کند و تعامل بورزد. حتى زبان نیز ابزار شفاف و رسانایى براى پیوند و ارتباط نیست. کالا شدن و قراردادى شدن، زبان را نیز به تباهى کشانده و زبان، دیگر به کار ارتباط با اشیا، و نه انسانها، مىآید. زبان شىءگونه و کالاشده بر انسان سیطره مىیابد و موجب از خودبیگانگى انسان مىشود.
در اینجاست که نظریههاى هنرى پیدا مىشود که مبناى آن قطع ارتباط هنر با واقعیت است. هنر در این بافت، به هیچ مرجعیتى، جز مرجعیت ذاتى و درونى خویش، اشاره نمىکند. این کوششها همه براى این صورت مىگیرد تا هنر را از فاجعه کالایى شدن واقعیت دور کرده و نجات بخشند. با گذار مدرنیسم به پستمدرنیسم، سوژه مستقل و آگاه انسانى پنهان مىشود و اگر آگاهى نمایان مىگردد، فرورفته در لاک خویش و از هم گسیخته است. واقعیت وجود ندارد و اگر هم وجود داشته باشد، دستنیافتنى است. ارزش و هنجار والایى در کار نیست و اگر هم باشد، چنان پراکنده، نامتمرکز و کدر و تیره است که هماهنگى با آن ناممکن است.
سخن گفتن از زبان به مثابه وسیلهاى کنترلشده براى ارتباط گزافه است. زیرا زبان نیز اراده و خواستى است که انسان با قدرت و زور (غیرفیزیکى) بر دیگرى تحمیل مىکند. رابطه زبان و واقعیت دگرگون مىشود؛ برخلاف گذشته که مىپنداشتند واقعیت، سازنده زبان است، اکنون بشر معتقد مىشود که این زبان است که واقعیت را مىسازد. در وراى زبان نمىتوان از هیچ واقعیتى سخن گفت.
3. ساحت تصاویر مجازى و نمادى
در دوره قهرمانگرایى اومانیستى و سکولار، مجموعهاى از تصاویر مجازى شکل گرفت که بر تحت سلطه و کنترل بودن سوژه و ابژه دلالت داشت. دولت، تصویر مجازى خدا بود؛ همان تصویرى که هگل بر پایه آن، زندگى بشر را توجیه مىکرد. تنها راه دگرگون ساختن جهان و سلطهیافتن بر آن در دست گرفتن دولت است. جهان، همچنین به تصویر مجازى ماشینى در اختیار بشر تبدیل شد یا به گیاهى که به طور مداوم و با رسیدن به هدف مرحلهاى، دورههاى رشد و تکامل را یکى پس از دیگرى طى مىکند.
در مرحله دوم، غایتمندى و هدفدارى گم شد و سوژه انسانى، احساس عجز و ناتوانى کرد. تصویر مجازى دولت، به مثابه اژدها نمایان شد و جهان به قفسى آهنین تبدیل گشت. جهان ماشینى، به اتوماسیونى کور و بىتوجه به نیازهاى آدمى تغییر شکل داد یا همچون گیاهى وحشى شد که با رشد سرطانى خود، انسان را به تهدید و چالش کشاند. نظم عالم جاى خود را به بىنظمى داد و خصلت قانونمندى هستى، به زیر پرسش و تردید رفت. جهان هرچند ابزار و ماشین است؛ اما این ابزار چیزى جز ویدئو و رایانه نیست که به ظاهر در اختیار انسان، اما در واقع مسلط بر اوست.
4. ساحت اخلاقى و سبک زندگى
در مرحله نخست، نظامهاى اخلاقى سکولار و دنیوى (لیبرالیسم سرمایهدارى و کمونیسم مارکسى) پدیدار شدند که مؤمنانشان حاضر بودند تا در راه آنها به تضحیه خود بپردازند. این بدان معناست که گرایشهاى فرادنیوى و غیرمادى همچون آزادىخواهى، برابرىطلبى، برادرى و یا حداقل اراده معطوف به قدرت و سلطه همچنان فعال بوده است. به همین سبب انسان احساس مىکرد که مىتواند بر خود و سرنوشت خویش حاکم باشد و خویشتن و محیطش را بر طبق آرمانها و ایدهآلهایش تغییر دهد و بسازد. روند فرسایش نهاد خانواده از این دوره آغاز شد و خانواده گسترده و چند نسلى، جاى خود را به خانواده هستهاى و متمرکز داد. با این همه، خانواده هنوز مهمترین نهاد اجتماعى بود که جامعه مىتوانست ارزشهایش را به وسیله آن به افراد و نسل بعد منتقل کند و آنان را به شهروندانى مدنى و بازیگرانى اجتماعى تبدیل کند. جنبش آزادىخواهى و فمینیستى زنان نیز از همین دوره آغاز مىشود و زنان خواهان استیفاى حقوق خویش مىشوند.
با نزدیک شدن به مرحله پستمدرنیستى و رشد نسبیتگرایى، دیگر پایبندى به هرگونه نظام ارزشى ناممکن مىشود و گرایش به مبارزه و قهرمانى به محاق مىرود. فروپاشى ایدهآلها و آرمانهاى لیبرالى یا کمونیستى جا را براى نفعطلبى و لذتجویى شخصى باز مىکند. با این حال، انسان همچنان مىتواند خود را با چنین جامعهاى که همه انسانها را با یکدیگر و حتى با اشیا برابر مىداند، سازگار کند. خانواده، با شتاب بسیار، به سوى فروپاشى پیش مىرود و جاى خود را به دیگر اشکال زندگى گروهى در زیر یک سقف (مانند زندگى پدر با فرزندان، مادر با فرزندان، دو مرد با فرزندان و...) مىدهد. در چنین شرایطى، جنبش فمینیسم افراطى و جنگطلب آغاز مىشود و افزون بر استیفاى حقوق برابر با مرد، خواهان انهدام مرد، به عنوان مرد، مىشود. با ضعف گرایش معنوى و اضمحلال نهاد خانواده به عنوان وسیلهاى براى انتقال ارزشها و سنتها، آتش تمایلات جنسى برافروخته مىشود و لذتسازى در جهت امحاى ارزشهاى والاى اخلاقى، آن را تندتر کرده و روحیه مصرفگرایى را فربه مىکند. در چنین وضعى، توجه انسان به عرصه عمومى و امور اجتماعى کاهش مىیابد و تمایلات شخصى که تحت تأثیر صنعت لذتسازى تقویت شده است، جاى آن را مىگیرد. انسان به انسان جسمانى تقلیل مىیابد. گسترش سکس غیرطبیعى مربوط به همین دوره پایانى مدرنیسم است. در این مرحله ارزشهاى محدود کننده پیوریتانیستى رو به زوال مىرود و جنبش روابط آزاد جنسى(7) رخ مىنماید. شورشهاى جوانان و دانشجویان دهه شصت، علامت دیگرى است که مىتواند به عنوان آهنگ آغاز پستمدرنیسم شنیده شود. گستره زندگى عمومى چنان پهناور گشته که بسیارى از زوایاى زندگى خصوصى انسان را هم فرا گرفته است. کار استانداردسازى به اوج خود رسیده است. سوژه انسانى در محاصره تکثر کالاها، اطلاعات و کلیشههاى بتواره قرار گرفته و جامعه ارتباطى به جامعه شىءگونه و کالاها تبدیل مىشود. انسان، احساس پوچى و بىهدفى مىکند و در مىیابد که هیچ چیز در اختیار او نیست. فرهنگ، صنعت، تبلیغات، مهندسى ژنتیک و عصر رایانه، همه چیز حتى اخلاق و سبک زندگى را رقم مىزند.
اشاره
چنانکه در آغاز گفته شد، این مقاله بیشتر رویکردى توصیفى - انتقادى به دیدگاههاى مختلف در باب سکولاریسم داشته و از گمانهزنى و نظریهپردازى مستقل در این باب، خالى است. با این حال، نویسنده محترم به نکات دقیق و قابل توجهى اشاره کرده که دست کم در میان روشنفکران ایرانى - حتى در میان روشنفکران دینى - کمتر کسى بدانها پرداخته است. به نظر مىرسد که این رویکرد، گاه از فضاى پستمدرنیستى یا ضد مدرنیستى که در دهههاى گذشته مطرح بوده، متأثر است و تقریباً ایستارى را، نظیر آنچه دکتر شریعتى و جلال آلاحمد دنبال مىکردند، نمایندگى مىکند. چنان که مىدانیم، این ایستار بیش از آنکه به ارائه مبدلهاى نوین و ایجابى چشم بدوزد، به نگرشهاى سلبى و انتقادى مىپردازد. حال ضمن برجسته کردن نکات مهم و مثبت مقاله، به پارهاى از کاستىها و کمبودهاى آن اشاره مىکنیم. با این امید که این گونه ژرفنگرىها در مقولات فرهنگى بیش از پیش گسترش یابد.
1. بر خلاف آنچه در بین روشنفکران ایرانى متداول است، نویسنده محترم میان سکولاریسم و سکولاریزاسیون جدایى و تمایز جدى نمىبیند و این دو مقوله را پیوسته و وابسته به یکدیگر تحلیل مىکند. معمولاً در دهههاى اخیر، روشنفکران مسلمان، سکولاریزاسیون (عرفى شدن) را به عنوان یک پدیده قهرى اجتماعى از سکولاریسم (عرفىگرایى) که یک ایدئولوژى است، تفکیک کرده و القا نمودهاند که پذیرش فرایند عرفى شدن، به هیچ وجه، به معناى تسلیم شدن در برابر ایدئولوژى جدایى دین از سیاست نیست. از این جهت، کار نویسندهالبته شایان توجه و تقدیر است؛ اما از آن سو، بهکارگیرى گاه به گاه این دو واژه به جاى یکدیگر در این سلسله مقالات، تفاوتهاى پذیرفته شده را نادیده گرفته و نویسنده را به نتایج ناصوابى رسانده است. این خلط، به خصوص در بخش «اختلاطها و معضلات در شناسایى سکولاریسم» رخ داده است و به طور مثال، آنجا که به «پروژهاى بودن سکولاریسم» پرداخته مىشود، آشکارتر به چشم مىآید.
2. یکى دیگر از نقاط مثبت این مقاله، توجه به تکامل تاریخى مفهوم سکولاریسم و نیز تحول عینى آن در بستر اجتماعى - سیاسى غرب جدید است. ایشان به درستى میان نخستین مرحله از پیدایش و تحولات سکولاریسم در غرب (در قرن نوزدهم) با آنچه پس از استقرار دولت مدرن و سلطه آن بر تمام شؤون حیات مادى و معنوى انسان به منصه ظهور رسید (در قرن بیستم)، فرق گذاشته است و تأکید مىکند که سخن گفتن از سکولاریسم، به مثابه تفکیک دو نهاد دین و سیاست، در مرحلهاى که «دولت مدرن، سلطه حاکمیت خود را در جزئىترین مسائل زندگى خصوصى انسانها دخالت داده و چگونگى روابط جنسى، مناسبات پدران، مادران و فرزندان و حتى تصویر و تصور انسان و شهروندان از خویش را متأثر مىکند» بىمعنا و بلاموضوع است.
3. تبیین نویسنده از مرحله اخیر سکولاریسم و سکولاریزاسیون در غرب (سکولاریسم حداکثرى) نیز، که به ریشهها و بنیادهاى فلسفى و معرفتشناختى آن در ذیل عنوان «تیپ ایدهآل سکولاریسم» اشاره مىشود، نکتهاى در خور اهمیت و متمایز با نگرشِ متداولِ روشنفکران دینى در سالهاى اخیر است. این رویکرد نسبت به عرفىگرایى، که البته در جهان غرب و دنیاى عرب بىسابقه نیست، راه را براى بررسىهاى عمیقتر از رابطه دین و دولت و مسأله دولت دینى در عصر حاضر باز مىگذارد. متأسفانه در ایران این گونه بررسىها راجع به سکولاریسم و سکولاریزاسیون کمتر دنبال شده است. با توجه به این رویکرد نویسنده، انتظار مىرفت که ایشان در دستهبندى ارائه آراى متفکران نیز چنین نگرشى را ملحوظ مىداشت و به پایگاه و خاستگاه فکرى هر یک اشاره مىکرد.
4. با توجه به مباحث یاد شده، شایسته بود که نویسنده در این مقاله از نکات مهم دیگر غفلت نمىکرد یا به سادگى از کنار آنها عبور نمىنمود. شاید اگر نویسنده محترم، این نکات را نیز به همان دقت پى مىگرفت، بحث از سامان بیشتر و منطقىترى برخوردار بود و نتایج مفیدتر و جدىترى به دنبال داشت. براى مثال، نویسنده محترم، علىرغم تأکید بر تفاوت بافتى(8) سکولاریسم در قرن نوزدهم و بیستم، از تفاوت بافتى میان جوامع غربى و اسلامى کمتر سخن به میان آورده است. بنابراین در کنار توجه به جنبههاى فلسفى و معرفتى سکولاریسم و سکولاریزاسیون، شایسته بود از بسترهاى عینى و ذهنى آن نیز به دقت سخن گفته مىشد. ملاحظه این شرایط و تفاوتهاى اساسى موجود میان جامعه مسیحى غرب و جوامع اسلامى، ما را از بحثهاى کلیشهاى و شبیهسازىهاى مرسوم رهایى مىبخشد و مسأله یادشده را به یک بحث بومى و مناسب با شرایط فرهنگى و اجتماعى کنونى کشور تبدیل مىکند. از این رو، این کلام نویسنده که «نباید پنداشت که زمینههاى سکولاریسم، منحصر به غرب مسیحى است و تکوین و ظهور آن در جوامع دیگر با امتناع روبهروست؛ چرا که وجود امور دنیوى و مادى در همه جوامع موضوعى بدیهى و غیر قابل انکار است» هر چند سخن درستى است؛ اما سطحى و سادهانگارانه مىنماید. چرا که بحث در امتناع سکولاریسم یا سکولاریزاسیون نبوده و نیست؛ بلکه سخن بر سر تفاوت بسترهاى فکرى و اجتماعى در غرب مدرن و جهان اسلامى و تأثیر این تفاوتها در نوع واکنش نسبت به این پدیده است.
5. در همین راستا، آنچه ایشان در نفى پروژهاى بودن سکولاریسم و سکولاریزاسیون گفته است، ناشى از کم توجهى به پیشینههاى فکرى و فلسفى غرب و تأثیر آنها در حضور و گسترش این پدیده است. البته اگر پروژهاى بودنِ یک پدیده اجتماعى را لزوماً به معناى نقشه و توطئه گروهى از افراد و نهادها بدانیم، بىتردید نمىتوان مقولاتى از این دست را یک «پروژه اندیشیده سیاسى، اجتماعى و فکرى» دانست. اما اگر بپذیریم که تسلیم شدن به گونه خاصى از مبانى و ارزشها و رویگردانى از اصول و ارزشهاى دیگر و نیز تن دادن به نهادها و مناسبات خاص اجتماعى، لاجرم به آثار و نتایج ویژهاى منجر مىگردد، مىتوان به این ایده نزدیک شد که آنچه در سکولاریته غربى تحقق یافته است، پروژهاى اندیشیده و استوار بر اصول، چارچوبها و شرایط ویژهاى است که به وسیله متفکران رنسانس و عصر روشنگرى بنیادگذارى شده و بورژوازى و سرمایهدارى غرب به تدارک عینى آن پرداخته است.
پى نوشت:
1) Jahn Halyooke )7181ه6091(
2) globalization
3) براى آشنایى با ویژگىهاى سکولاریستى اسلام از نظر حسن حنفى به متن مقاله مراجعه شود.2) globalization
4) separation of charch and state
5) out of content
6) posts
7) free love movement
8) contextual
عصر ما، ش 248، 250 - 2535) out of content
6) posts
7) free love movement
8) contextual