هر کس خود باید به زندگی خویش معنا ببخشد
حوزه های تخصصی:
دریافت مقاله
آرشیو
چکیده
آقاى ملکیان در این گفتوگو، معانى و برداشتهاى متعدد از بحث «معناى زندگى» را از یکدیگر باز شناخته و پس از ارائه توضیحاتى در باره هر کدام، به مسائلى همچون مجهول بودن یا مکشوف بودن معناى زندگى، رابطه عشق با معناى زندگى و ساحتهاى گوناگونى که در آنها مسأله «معناى زندگى» قابل طرح است، پرداخته است.متن
در مورد معناى زندگى اولاً باید دو امر را از یکدیگر تفکیک کرد. گاه مراد از معناى زندگى، هدف زندگى است و گاه مراد از آن، فایده زندگى است و اینها خیلى با هم متفاوتند. نخست، درباره معناى زندگى، به معناى هدف زندگى سخن مىگویم. گاه هدف به موجودى که داراى علم و اراده است، نسبت داده مىشود و گاه به موجودى که داراى علم و اراده نیست. حال ما در میان موجوداتى که داراى علم و اراده هستند، توجه خود را به انسان محصور مىکنیم. موجود صاحب علم و اراده، در یکایک کارهاى آگاهانهاى که انجام مىدهد، رسیدن به چیزى را در نظر دارد که به آن هدف مىگوییم.
به این نوع هدف که درون شخص داراى علم و اراده است، به همان دلیل که درون آن شخص است، هدف خودبنیاد مىگوییم؛ یعنى هدفى که بنیادش در خود موجود داراى علم و اراده است. اما گاهى هدف به موجودى نسبت داده مىشود که داراى علم و اراده نیست. در این گونه موارد، وقتى مىپرسیم که هدف چیست، مراد این است که سازنده این موجود، چه هدفى از ساختن آن داشته است. به این هدف، هدف خارجى گفته مىشود؛ یعنى هدفى که در باطن و درون خود این شىء نیست؛ بلکه در خارج اوست؛ یعنى در ذهن و ضمیر سازنده اوست. حتى وقتى که به رفتار انسان هدفى نسبت مىدهیم، مرادمان همین معناى دوم است؛ چون رفتار انسان داراى علم و اراده نیست. تا اینجا بین هدف خودبنیاد و هدف خارجى تفکیک قائل شدیم.
آیا مىشود به زندگى هدف خودبنیاد نسبت داد؟ به نظر مىآید اگر مراد از هدف، هدف خودبنیاد باشد، باید بگوییم که زندگى هیچ هدفى ندارد؛ چون داراى علم و اراده نیست تا هدف داشته باشد. آیا مىتوان به زندگى که خود داراى علم و اراده نیست، هدفى خارجى نسبت داد؟ پرسش اصلى این است که آیا همان طور که براى مثال، ساعت، سازندهاى داراى علم و اراده داشته است، زندگى انسانها هم سازندهاى داراى علم و اراده دارد یا خیر؟
پاسخ این سؤال بسته به اینکه شما مادّى(1) یا به تعبیر دیگر، حتى سکولار(2) (به یکى از معانى آن) باشید و یا الهى باشید، تفاوت پیدا مىکند. اگر شما ماتریالیست یا به تعبیرى، سکولار باشید، طبعاً قائل به این نیستید که زندگى پدیدآورندهاى دارد که از علم و اراده برخوردار است؛ در این صورت نمىتوان گفت که زندگى داراى هدف خارجى است. از سوى دیگر، اگر شما الهى باشید، مىتوانید قائل به این باشید که زندگى، سازندهاى دارد و آن سازنده داراى علم و اراده است؛ بنابراین مىتوان گفت که آرى؛ این زندگى داراى معناست؛ یعنى داراى هدف خارجى است.
اما گاهى مراد از معناى زندگى، هدف زندگى نیست؛ بلکه فایده زندگى است. وقتى مىتوانیم براى چیزى فایدهاى در نظر بگیریم که آن چیز را در یک بافت(3) یا سیاق و در یک محیط بزرگ در نظر بگیریم و بعد سؤال ما این باشد که کارکرد این چیز در این بافت یا سیاق چیست؟
در مورد انسان هم باید یک محیط یا یک بافت را در نظر بگیریم و بعد بگوییم که در این بافت بزرگ، این بخش کوچک در حال ایفاى چه نقشى است؟ اینجا دیگر بحث هدف نیست؛ بلکه بحث کارکرد و نقشى است که یک شىء در این مجموعه بزرگتر ایفا مىکند. مثلاً مىتوان زندگى انسانها را در بافت بزرگتر زندگى کره زمین و زندگى کره زمین را در بافت بزرگتر زندگى منظومه شمسى و زندگى منظومه شمسى را در بافت بزرگتر کهکشان راه شیرى و کهکشان راه شیرى را در بافت عظیمتر عالم طبیعت و حتى عالم طبیعت را در بافت عظیمتر جهان هستى قرار داد. آیا در اینجا نیز میان ماتریالیستها و سکولارها و الهیون و معنویون تفاوت هست؟ در نظر اول شکى نیست که هم مادیون مىتوانند زندگى انسان را در یک بافت عظیمتر در نظر بگیرند و آن را جزیى از یک کل بزرگتر بدانند و هم الهیون. بنابراین به نظر مىآید هر دو مىتوانند به این سؤال جواب مثبت دهند؛ یعنى قائل باشند که زندگى داراى کارکردى در یک بافت بزرگتر است. اما اگر دقت کنید مىبینید که هیچ کدام نمىتوانند چنین پاسخى بدهند.
فرض مىکنیم کسى زندگى انسانى را در بافت بزرگترى مثل زندگى کره زمین قرار داد و با این کار، زندگى در یک کل بزرگتر داراى فایده گردید؛ اما اگر خود این کل بزرگتر فایدهاى نداشته باشد، باز در نهایت زندگى انسان فایدهاى پیدا نکرده است. دلیل این مطلب آن است که اگر شما زندگى انسان را در بافت بزرگترى قرار دادید، ظاهراً این زندگى معنادار شده است؛ به شرطى که آن زندگى بزرگتر فایدهاى داشته باشد. حال براى اینکه آن زندگى بزرگتر فایده داشته باشد، باز باید دو چیز اثبات بشود: یکى اینکه کل بزرگترى وجود دارد که این بزرگتر، جزئى از آن است؛ دوم اینکه خود این جزء کوچکتر در آن جزء بزرگتر نقشى ایفا مىکند. اما باز خود آن کل بزرگتر هم باید فایدهاى داشته باشد و آن هم اگر بخواهد فایدهاى داشته باشد، باز دو شرط دارد: یکى اینکه جزئى از یک کل بزرگتر باشد؛ دیگر اینکه این جزء، در آن کل، ایفاى نقش کند. همین طور جلو مىرویم و در نهایت شما چه سکولار باشید و چه الهى، به کلى مىرسید که آن کل، خودش جزء یک کل بزرگتر نیست و چون جزء یک کل بزرگتر نیست، به طریق اولى نقشى هم در کل بزرگتر ایفا نمىکند و چون نقشى ایفا نمىکند و جزئى از یک کل بزرگتر نیست، خودش داراى فایده نیست و هنگامى که خودش داراى فایده نباشد، جزء این کل هم دیگر داراى فایده نمىباشد. پس وقتى این جزء داراى فایده نشد، جزء کوچکتر این جزء هم داراى فایده نخواهد بود و در نهایت، زندگى هم بىفایده مىشود.
تنها فرق یک شخص الهى با یک شخص مادى، در این است که آخرین کل براى یک مادى، طبیعت است. اما شخص الهى طبیعت را هم جزئى از یک کل بزرگتر به نام فراطبیعت یا عالم مجردات مىداند که قاهر بر آن است. تمام سخن من تا اینجا فقط درباره حیات انسانى بود. اما ممکن است کسى به جاى اینکه حیات انسانى یا حیات انسان به صورت کلى را طرح کند، معناى زندگى خود را جویا شود. وقتى کسى از معناى چیزى سخن مىگوید، باید به دقت تعیین کند که اولاً مرادش از معنا، هدف است یا فایده و ثانیاً مرادش از هدف، هدف خودبنیاد است یا هدف خارجى و ثالثاً آیا سؤال، راجع به هدف یک پدیده است یا هدف یکى از مصادیق آن پدیده.
هر کسى مىتواند از خود بپرسد که معناى زندگى من چیست. به نظر من درباره معناى زندگى یک انسان خاص نیز باید ببینیم آیا مراد «هدف» است یا «فایده». در صورت اول، باید ببینیم چه کسى این زندگى من را پدید آورده است. آن وقت از او بپرسیم که تو از این زندگى که به من دادهاى، چه هدفى داشتهاى؟ به همین ترتیب، اگر سؤال از معناى زندگى من، نه به «هدف زندگى من»، بلکه به فایده زندگى من مربوط باشد، باید ببینیم این زندگى من، جزئى از چه کل بزرگترى است و ببینیم این زندگى من، در آن جزء بزرگتر و در آن context بزرگتر چه نقشى ایفا مىکند.
در اینجا مىتوانیم معناى دیگرى را مد نظر قرار دهیم و آن اینکه ما اساساً کارى به سازنده زندگى خود و اینکه این زندگى ما جزئى از یک کل بزرگتر هست یا نه، نداریم، بلکه راجع به معناى زندگى خود مىپرسیم؛ اما مرادمان این است که بدانیم در زندگى خود به دنبال چه چیزى هستم. این، یک هدف خود بنیاد است. هدف خود بنیاد من به عنوان زیستکننده؛ نه هدف خودبنیاد کسى که این زیست را در اختیار من نهاده و به من عطا کرده است.
این سؤال شاید از همه سؤالات قبلى، اگزیستانسیالتر یا وجودىتر باشد و به مبانى و مبادى ما بعدالطبیعى یا فلسفى کمترى هم تکیه مىزند؛ زیرا خیلى کارى به این ندارد که آیا زندگى، سازندهاى داشته یا نه، براى چه هدفى ساخته شده و آیا اساساً هدفى داشته است یا نه؛ کارى هم به این ندارد که زندگى جزئى از یک کل بزرگتر هست یا نه و آن در آن کل بزرگتر چه نقشى ایفا مىکند.
اگر این سؤال درباره معناى زندگى طرح شود، به دو طریق مىتوان به آن پاسخ داد: یک طریق، زندگى را داراى یک نظام طولى تصویر مىکند که در آن هر کارى، وسیلهاى براى کار یا هدف بعدى مىشود. هر کارى مقدمهاى مىشود براى رسیدن به ذىالمقدمه دیگرى که خود آن ذىالمقدمه نیز باز ذىالمقدمهاى است براى مقدمه دیگرى و قس على هذا. آیا این راه موفقى است یا نه؟
به گمان من این راه به دو جهت موفق نیست: یکى اینکه اگر شما این نظام طولى را درست کردید، بالاخره یک جا به نهایت مىرسید. وقتى به نهایت رسیدید و کسى از شما پرسید که این را دیگر براى چه مىخواهید، شما خواهید گفت که این را دیگر براى چیزى نمىخواهم. این دیگر مطلوب لذاته است؛ نه مطلوب لغیره. اشکال دیگرى هم براى این دیدگاه وجود دارد و آن اینکه این نظام طولى را به صورت نظرى مىتوان تصویر کرد؛ ولى هیچ وقت به طور عملى نمىتوان آن را نشان داد. یعنى نمىتوانیم بگوییم کل زندگى من یک سمت و سویى براى آن دارد.
بنابراین خوب است راه دومى طى شود و آن راه، این است که بگوییم زندگى من از این راه معنادار است که یک مجموعه موزاییکى است. این موزاییکها را موزاییکهاى زمان نگیرید؛ بلکه موزاییکهاى افعال ارادى و اختیارى بگیرید؛ زیرا بحث معنا، به معناى هدف، فقط در افعال ارادى اختیارى قابل طرح است. بعد بگویم زندگى من وقتى معنادار است که سراغ هر یک از این موزاییکها که مىروم، یا خود آن، مطلوب لذاته باشد یا با یکى دو واسطه به یک مطلوب لذاته برسد؛ ولى دیگر نظام طولى بین آنها برقرار نباشد. هر یک از این موزاییکها سرنوشت خاص خود را دارند. اگر زندگى من از این گونه موزاییکها پر شود، معنادار است؛ خواه جهانى وراى این جهان در کار باشد یا نباشد؛ خواه زندگى من جزئى از یک کل بزرگتر باشد یا نباشد. زندگى من وقتى معنا دارد که من هر کارى بکنم، مطلوب لذاته باشد یا با یک یا چند واسطه به یک مطلوب لذاته برسد.
کشف یا جعل معناى زندگى
سؤالى در مورد معناى زندگى وجود داشته است و آن اینکه آیا معناى زندگى کشف شدنى است یا جعلکردنى؟ اگر بگویید معناى زندگى چیزى است که باید کشف کرد، مقصود این است که زندگى داراى معنایى در نفس الامر است؛ حال چه به معناى هدف باشد یا فایده و چه خودبنیاد باشد یا خارجى. ممکن است کسانى بگویند که براى زندگى معنایى وجود ندارد؛ بلکه هر کس خود باید معنایى به زندگى خود ببخشد. اگزیستانسیالیستهاى الحادى، مثل «سارتر» و علىالخصوص «کامو» معتقدند که زندگى معنا ندارد و ما خود باید به زندگى معنا بدهیم. حال چگونه مىشود به زندگى معنا بخشید؟ ممکن است کسى براى کل زندگىاش هدفى قائل شود؛ یعنى با خود قرار بگذارد که من از این به بعد چنان زندگى مىکنم که هدفى یگانه یا چند هدف به دست من محقق شوند. اینجا هم در واقع به زندگى معنا داده شده است؛ البته معناى مجعول و نه مکشوف.
این معنا همانطور که ویکتور فرانکل، بنیانگذار مکتب لوگوتراپى یا معنا درمانى، قائل بود، مىتواند سه سنخ باشد. کسانى هستند که زندگى خود را چنین معنا مىبخشند که مىگویند من باید فلان اثر را پدید بیاورم یا باید فلان کار را بکنم. اینها در واقع از این راه به زندگى خود معنا بخشیدهاند که زندگى خود را یک پروژه کردهاند. نوع دیگرى از معنا دادن به زندگى که به گفته دکتر فرانکل امکانپذیر است، آن است که من زندگىام را یک پروژه ندانم؛ بلکه به زندگى با یافتن تجارب خاصى معنا بدهم. اولى جنبه فعالانه دارد و دومى جنبه منفعلانه. نوع سوم، معنایى است که بیشتر مورد نظر خود ویکتور فرانکل مىباشد و آن این است که کسانى از راه درگیر شدن با درد و رنجهاى اجتنابناپذیر زندگى، به زندگى خود معنا مىدهند. به نظر من هر سه امکانپذیر است و حتى ممکن است قسم چهارم یا پنجمى را هم تصور کرد.
حوزههاى بحث از معناى زندگى
مسأله معناى زندگى در سه زمینه قابل طرح است: یکى در فلسفه دین؛ در این حوزه، این سؤال قابل طرح است که دین به طور کلى یا هر یک از ادیان و مذاهب خاص، چه معنایى براى زندگى انسانى قائل هستند. حوزه دوم، فلسفه اخلاق است و اعتقاد من بر این است که پرداختن به مسأله معناى زندگى در فلسفه اخلاق، حتى مناسبتر از فلسفه دین است؛ چون اساساً اخلاق، علم معناى زندگى است. اگر زندگى معنایى نداشته باشد، چه معناى مجعول و چه مکشوف، آنگاه دیگر اساساً اینکه چه باید کرد و چه نباید کرد، قابل طرح نیست.
حوزه دیگرى که معناى زندگى مىتواند در آن طرح شود، روانشناسى است. به نظر مىرسد که بسیارى از اختلالات و نابسامانىهاى روانى، وقتى به وجود مىآید که شخص احساس کند زندگىاش بىمعنا شده است.
رابطه عشق و معناى زندگى
عشق، معانى بسیار متفاوتى دارد. اگر مراد از عشق، عشق به همنوع باشد، انحصارطلبى نیست؛ بلکه عشقى است که من مىتوانم به همه انسانها در آن واحد داشته باشم. شکى نیست که این نوع عشق مىتواند به زندگى معنا ببخشد. اما عشق، اقسام عدیده دیگرى هم دارد که یک قسم آن عشق «Exclusive» است. در این عشق، عاشق طالب این است که معشوق، فقط معشوق او باشد و علاوه بر این، قدرت این را هم ندارد که خود معشوق دیگرى داشته باشد.
به عقیده من از لحاظ نظرى مشکل نیست که بگویم عشق «Exclusive» هم مىتواند به زندگى معنا ببخشد.
نسبیت اخلاقى و نسبیت در معناى زندگى
شکى نیست که نسبیت در معناى زندگى، اخلاق را هم نسبى مىکند؛ ولى لزوماً از نسبیت اخلاق، نسبیت در معناى زندگى قابل استنتاج نیست. معناى زندگى است که در چه کنم و چه نکنم من تأثیر دارد؛ نه بایدها و نبایدهاى من در معناى زندگى.
هدف است که وسیله را تعیین مىکند؛ وسیله، خود حرف نمىزند. اگر مراد از معنا «هدف» باشد و مراد از «هدف زندگى» هم آن هدفى باشد که هر شخصى براى زندگى خود قائل است، شکى نیست که معناى زندگى، امرى نسبى است.
همه زندگى شما در خدمت هدفى طى مىشود و همه زندگى من در خدمت هدف دیگرى طى مىشود. در این صورت معناى زندگى من با معناى زندگى شما فرق مىکند و دیگر نمىتوان گفت معناى زندگى چیست؛ بلکه باید گفت معناى زندگى آقاى «الف» چیست؛ معناى زندگى آقاى «ب» چیست و... .
اشاره
1. آقاى ملکیان در بخش نخست گفتوگوى خود، معانى و برداشتهاى متفاوتى را از مسأله «معناى زندگى» ارائه و در قالب تقسیماتى از یکدیگر تفکیک نموده است که بىتردید این امر، کمک شایانى به ایضاح صورت مسأله کرده است. بازشناسى «هدف زندگى» از «فایده زندگى»، تفکیک میان «هدف خودبنیاد» و «هدف خارجى» و جدا ساختن «هدف زندگى انسان» از «هدف زندگى من» (به مثابه یک شخص خاص)، تأثیر فراوانى در وضوح بحث و روشن شدن محل نزاع دارد که مىتوان آن را از نقاط قوت این گفتوگو دانست. با این حال، به نظر مىرسد آنچه امروزه به جد از طرح این مسأله دنبال مىشود، همان برداشت یا معناى اخیر است؛ یعنى این پرسش بنیادین که «من به عنوان یک موجود زنده (زیست کننده) چه هدفى را باید در زندگى خویش پیش بگیرم و این همان پرسشى است که به تعبیر آقاى ملکیان، اگزیستانسیالتر یا وجودىتر از تقریرهاى دیگر مسأله «معناى زندگى» است.
2. آقاى ملکیان در توضیح یکى از معانى مسأله «معناى زندگى»، یعنى تفسیرى که بر پایه آن، «معناى زندگى » به معناى «فایده زندگى» است، تعریف خاصى از «فایده» ارائه دادهاند. طبق تعریف ایشان، فایده هر شىء یا پدیده، عبارت است از نقش یا کارکرد آن در یک زمینه یا بافت بزرگتر؛ به گونهاى که شىء یا پدیده مزبور، زیرمجموعهاى از آن بافت بزرگتر باشد. سپس بر مبناى تعریف یادشده، به این نتیجه رهنمون مىشوند که نه یک شخص الهى و نه یک فرد مادهگرا (ماتریالیست) هیچ کدام نمىتوانند به این معنا، براى زندگى معنایى قایل باشند؛ چرا که هر یک در نهایت به یک مجموعه یا کل مىرسد که دیگر زیرمجموعه یا جزئى براى امر دیگرى نیست و لذا با توجه به تعریف «فایده»، مجموعه مزبور امرى بىفایده است و بىفایدگى آن، سرانجام به بىفایدگى زندگى انسان که زیر مجموعهاى براى آن مجموعه است، منجر مىشود.
پیرامون این بخش از سخنان آقاى ملکیان چند نکته قابل تأمل است: نخست آنکه چه منطقى ایجاب مىکند که چنین تعریفى از «فایده» ارائه دهیم؛ آیا اساساً تعاریف دیگرى قابل تصور نیست؟ براى مثال، ممکن است «فایده» را عبارت از تأثیرى بدانیم که عضوى از یک مجموعه بر عضو دیگرى از آن مجموعه مىگذارد؛ به گونهاى که این تأثیر براى عضو دوم، بهنجار و مطلوب است.(4) بر این اساس، مىتوان گفت که براى مثال، خورشید براى من مفید است؛ زیرا تأثیر مطلوب و بهنجارى بر حیات من دارد. نکته دوم آن است که ظاهراً تعریف مورد نظر آقاى ملکیان با یک اشکال اساسى و کاملاً آشکار روبهروست؛ بر پایه این تعریف، نه تنها زندگى انسان، که هیچ پدیده مفروض دیگرى نمىتواند «فایدهمند» باشد! دلیل این مدعا روشن است؛ زیرا مىتوان هر پدیدهاى را عضوى از مجموعهاى در نظر گرفت که در نهایت به مجموعهاى مىرسد که به تعبیر آقاى ملکیان، «آخرین کل» است و خود، جزئى از یک کل بزرگتر نیست. بنابراین، اگر بیان ایشان درست باشد، مىتوان آن را در مورد هر پدیدهاى جارى دانست و در یک سیر قهقرایى نتیجه گرفت که پدیده مزبور، امرى بىفایده است!
آنچه در حاشیه سخنان آقاى ملکیان قابل طرح است، آن است که اولاً با نظر به امکان طرح تعاریف دیگر براى مفهوم «فایده»، چه الزامى براى پذیرش تعریف ایشان وجود دارد و ثانیاً تعریف یادشده یک مشکل منطقى دارد و آن، اینکه موجب مىشود معرَّف، یعنى مفهوم «فایده»، فاقد هر گونه مصداقى گردد.
3. آقاى ملکیان در پاسخ به این سؤال که معناى زندگى، یا همان هدف خود بنیاد شخص در زندگانى خویش، چیست، به دو نظریه «پلکانى یا طولى» و «موزاییکى» اشاره مىکند. چکیده نظریه پلکانى آن است که شخص در زندگى خود، اهدافى میانى (مطلوبهاى لغیره) داشته باشد که در نهایت همگى به یک هدف نهایى (یا یک مطلوب لذاته) منتهى مىشوند. اما در نظریه موزاییکى، هر یک از افعال اختیارى انسان، سرنوشت خاص خود را دارند؛ بدین معنا که یا خود هدف نهایى (مطلوب لذاته) هستند یا با یکى دو واسطه، به یک مطلوب لذاته مىرسند؛ به گونهاى که دیگر یک مطلوب لذاته واحد که غایة القصواى همه افعال اختیارى انسان باشد، در میان نیست. سپس آقاى ملکیان، در مقام رد نظریه اول به دو اشکال اشاره مىکند که متأسفانه به صورت مبهمى طرح شده است.
اشکال اول این است که: «اگر ما مىتوانیم یک چیز را مطلوب لذاته بدانیم، چه اشکالى دارد که همه چیزهاى زیرین را هم مطلوب لذاته بدانیم و چرا باید حتماً براى آن، نظام پلکانى درست کنیم.» آن گونه که از ظاهر این عبارات به دست مىآید ، پیشفرض اشکال اول ایشان آن است که اوصاف «لذاته» و «لغیره» براى اهداف و غایات، امرى کاملاً قراردادى و اعتبارى است و به طور دلخواه مىتوان، مثلاً مطلوب (الف) را غایت لذاته دانست یا آن را «مطلوب لغیره» و مقدمهاى براى غایت لذاته (ب) قرار داد! به نظر مىرسد که این پیشفرض مخدوش است؛ زیرا دست کم در ساحت خاصى از اهداف، رابطه میان اهداف میانى و اهداف نهایى، رابطهاى تکوینى و واقعى است که نمىتوان به دلخواه آن را تغییر داد. مىتوان این مدعا را در قالب یک مثال ساده توضیح داد: شخصى را در نظر مىگیریم که مىخواهد از تهران به شیراز مسافرت کند. از این رو، باید از شهرهاى میانى، مثل قم و اصفهان عبور کند. در اینجا، مطلوب لذاته او رسیدن به شیراز است؛ ولى براى دستیابى به این هدف، چند مطلوب لغیره و میانى وجود دارد که از آن جمله، رسیدن به شهرهاى قم و اصفهان است. لازمه سخن آقاى ملکیان این است که بتوان گفت که در نظر گرفتن شیراز به عنوان مطلوب لذاته و قلمداد کردن قم و اصفهان به مثابه مطلوب لغیره، کار درستى نیست و چه اشکالى دارد که سفر به قم و اصفهان را نیز مطلوب لذاته بدانیم؟!(5)
اشکال دوم آقاى ملکیان نیز قابل تأمل است. اشکال دوم این است که «این نظام طولى [ یا پلکانى] را به صورت نظرى مىتوان تصویر کرد؛ ولى هیچ وقت به صورت عملى نمىتوان آن را نشان داد؛ یعنى نمىتوانیم بگوییم کل زندگى من یک سمت و سویى براى آن دارد». در اینجا، مقصود آقاى ملکیان از اینکه نمىتوان به صورت عملى، نظام طولى میان اهداف زندگى شخص را نشان داد، روشن نیست. اگر مقصود این است که در عمل، هیچ کس نمىتواند به غایت نهایى زندگى خود برسد، مىتوان پاسخ داد که قطعاً برخى از انسانها به آنچه که هدف نهایى زندگى خود مىدانند، دست مىیابند. به ویژه اگر شخصى هدف نهایى خود را به گونهاى تعریف کرده باشد که وصول به آن چندان دشوار نباشد. مثلاً، شخصى را در نظر بگیرید که هدف نهایىاش در زندگى، رسیدن به ثروت است و پس از گذشت زمانى، به مطلوب خود مىرسد. ممکن است مقصود ایشان این باشد که برخى از افراد، عملاً به آنچه که در نظر، هدف غایى خود قرار مىدهند، نمىرسند، در این صورت مىتوان پاسخ داد که این مشکل عملى جزئى(6) على الاصول نمىتواند به ایرادى تئوریک بر نظریه پلکانى تبدیل شود. ممکن است یک گروه کوهنوردى هدف نهایى خود را صعود به بلندترین قله قرار دهند؛ ولى در عمل، تنها بخشى از آنان موفق به فتح قله مزبور شوند!
جا دارد به این نکته اشاره کنیم که نظریه موزاییکى نیز در نگاه نخست، خالى از اشکال نیست.(7) براى مثال، از آنجا که در این نظریه، غایات متعدد و متنوع افعال آدمیان به غایة القصواى واحدى منتهى نمىشود، همواره نوعى تشتت، تفرق و تکثر بر حیات آدمى سایهگستر خواهد بود و اساساً (حتى در مقام نظر) هیچ عامل وحدتبخشى که بتواند انسان را از چندپارگى رهایى بخشد و بخشهاى مختلف وجود او را هماهنگ و موزون سازد، وجود نخواهد داشت.(8)
4. به نظر مىرسد که بحث از «معناى زندگى» با دو رهیافت متفاوت، یعنى توصیفى و هنجارى قابل طرح است و آنچه در گفت و گوى آقاى ملکیان آمده، عمدتاً حاکى از رهیافت نخست مىباشد. در رهیافت توصیفى، نهایتاً به این نتیجه مىرسیم که بر پایه تفسیر «معناى زندگى» به «هدف زندگى»، افراد مىتوانند در یک الگوى معین، مثلاً الگوى پلکانى یا موزاییکى، هدف یا اهداف نهایى خاصى را براى زندگى خود کشف یا جعل کنند(9) و از این طریق، معناى زندگى فرد را بیابند یا بدان معنا بخشند. تا این مرحله و در سایه رهیافت توصیفى به بحث، این افراد با هم برابرند و به یک معنا زندگى همه آنان معنادار است؛ فارغ از آنکه چه تفاوتهایى میان اهداف و غایات آنان وجود دارد. اما در یک رهیافت هنجارى به این بحث، مىتوان اهداف مزبور را با یکدیگر مقایسه کرد و بر پایه معیارهایى در باب ارزش اهداف، به داورى ارزشى پرداخت. به نظر مىرسد که اتخاذ رهیافت دوم، به مسائل جدیدى در حوزه «معناى دین» دامن مىزند که مناسب است مورد توجه و بررسى قرار گیرند.
پى نوشت:
1) materialist
2) secular
3) context
4) مسلماً تعاریف دیگرى نیز قابل تصور و پیشنهاد است.
5) در اینجا نکته ظریفى به چشم مىخورد: آقاى ملکیان در تقریر نظریه موزاییکى (که ظاهراً مورد تأیید ایشان است) تصریح مىکند که هر یک از اعمال اختیارى (یا همان موزاییکها) بىواسطه یا با ده یا بیست واسطه به یک مطلوب لذاته مىرسند. بر اهل تدقیق پوشیده نیست که در این تصویر نیز، نهایتاً نوعى نظام طولى و پلکانى، ولو به صورت جزئى، پذیرفته شده است؛ زیرا در مواردى که یک عمل با چند واسطه به یک مطلوب لذاته مىرسد، قطعاً نوعى نظام پلکانى بین آن وسایط و آن مطلوب لذاته وجود دارد. بنابراین، به نظر مىرسد که حداقل ایراد اول ایشان بر نظریه پلکانى، بر نظریه موزاییکى نیز وارد خواهد بود.
6) مقصود از جزئى، این است که شامل گروهى از انسانهاست؛ نه همه انسانها
7) البته، بررسى تفصیلى این دو نظریه مجال گستردهترى مىطلبد و در اینجا، صرفاً در صدد اشاره به این نکتهایم که از یک منظر علمى و خالى از پیشداورى، نظریه دوم نیز قابل نقد است.
8) در عرفان اسلامى، وصول آدمى به مقام «جمعیت»، به معناى عرفانى آن، امرى مطلوب و پسندیده به شمار مىآید. در مضامین دینى نیز شواهد فراوانى بر این مطلب وجود دارد. براى نمونه مىتوان در این فراز از دعاى شریف کمیل تأمل کرد که امیرمؤمنان پس از درخواست مقامات عالى وجودى و عرفانى، غایت این مقامات را نوعى جمعیت و وحدت مىداند: «حتى تکون اعمالى و اورادى کلها ورداً واحداً و حالى فى خدمتک سرمداً».
9) با توجه به عنوان مقاله: «هر کس خود باید به زندگى خویش معنا ببخشد»، ظاهراً آقاى ملکیان قائل به نظریه «جعل معنا» (و نه «کشف معنا») براى زندگى هستند؛ ولى این رأى در خلال گفتوگو چندان باز نشده است.
نامه میبد، ش 3
آیا مىشود به زندگى هدف خودبنیاد نسبت داد؟ به نظر مىآید اگر مراد از هدف، هدف خودبنیاد باشد، باید بگوییم که زندگى هیچ هدفى ندارد؛ چون داراى علم و اراده نیست تا هدف داشته باشد. آیا مىتوان به زندگى که خود داراى علم و اراده نیست، هدفى خارجى نسبت داد؟ پرسش اصلى این است که آیا همان طور که براى مثال، ساعت، سازندهاى داراى علم و اراده داشته است، زندگى انسانها هم سازندهاى داراى علم و اراده دارد یا خیر؟
پاسخ این سؤال بسته به اینکه شما مادّى(1) یا به تعبیر دیگر، حتى سکولار(2) (به یکى از معانى آن) باشید و یا الهى باشید، تفاوت پیدا مىکند. اگر شما ماتریالیست یا به تعبیرى، سکولار باشید، طبعاً قائل به این نیستید که زندگى پدیدآورندهاى دارد که از علم و اراده برخوردار است؛ در این صورت نمىتوان گفت که زندگى داراى هدف خارجى است. از سوى دیگر، اگر شما الهى باشید، مىتوانید قائل به این باشید که زندگى، سازندهاى دارد و آن سازنده داراى علم و اراده است؛ بنابراین مىتوان گفت که آرى؛ این زندگى داراى معناست؛ یعنى داراى هدف خارجى است.
اما گاهى مراد از معناى زندگى، هدف زندگى نیست؛ بلکه فایده زندگى است. وقتى مىتوانیم براى چیزى فایدهاى در نظر بگیریم که آن چیز را در یک بافت(3) یا سیاق و در یک محیط بزرگ در نظر بگیریم و بعد سؤال ما این باشد که کارکرد این چیز در این بافت یا سیاق چیست؟
در مورد انسان هم باید یک محیط یا یک بافت را در نظر بگیریم و بعد بگوییم که در این بافت بزرگ، این بخش کوچک در حال ایفاى چه نقشى است؟ اینجا دیگر بحث هدف نیست؛ بلکه بحث کارکرد و نقشى است که یک شىء در این مجموعه بزرگتر ایفا مىکند. مثلاً مىتوان زندگى انسانها را در بافت بزرگتر زندگى کره زمین و زندگى کره زمین را در بافت بزرگتر زندگى منظومه شمسى و زندگى منظومه شمسى را در بافت بزرگتر کهکشان راه شیرى و کهکشان راه شیرى را در بافت عظیمتر عالم طبیعت و حتى عالم طبیعت را در بافت عظیمتر جهان هستى قرار داد. آیا در اینجا نیز میان ماتریالیستها و سکولارها و الهیون و معنویون تفاوت هست؟ در نظر اول شکى نیست که هم مادیون مىتوانند زندگى انسان را در یک بافت عظیمتر در نظر بگیرند و آن را جزیى از یک کل بزرگتر بدانند و هم الهیون. بنابراین به نظر مىآید هر دو مىتوانند به این سؤال جواب مثبت دهند؛ یعنى قائل باشند که زندگى داراى کارکردى در یک بافت بزرگتر است. اما اگر دقت کنید مىبینید که هیچ کدام نمىتوانند چنین پاسخى بدهند.
فرض مىکنیم کسى زندگى انسانى را در بافت بزرگترى مثل زندگى کره زمین قرار داد و با این کار، زندگى در یک کل بزرگتر داراى فایده گردید؛ اما اگر خود این کل بزرگتر فایدهاى نداشته باشد، باز در نهایت زندگى انسان فایدهاى پیدا نکرده است. دلیل این مطلب آن است که اگر شما زندگى انسان را در بافت بزرگترى قرار دادید، ظاهراً این زندگى معنادار شده است؛ به شرطى که آن زندگى بزرگتر فایدهاى داشته باشد. حال براى اینکه آن زندگى بزرگتر فایده داشته باشد، باز باید دو چیز اثبات بشود: یکى اینکه کل بزرگترى وجود دارد که این بزرگتر، جزئى از آن است؛ دوم اینکه خود این جزء کوچکتر در آن جزء بزرگتر نقشى ایفا مىکند. اما باز خود آن کل بزرگتر هم باید فایدهاى داشته باشد و آن هم اگر بخواهد فایدهاى داشته باشد، باز دو شرط دارد: یکى اینکه جزئى از یک کل بزرگتر باشد؛ دیگر اینکه این جزء، در آن کل، ایفاى نقش کند. همین طور جلو مىرویم و در نهایت شما چه سکولار باشید و چه الهى، به کلى مىرسید که آن کل، خودش جزء یک کل بزرگتر نیست و چون جزء یک کل بزرگتر نیست، به طریق اولى نقشى هم در کل بزرگتر ایفا نمىکند و چون نقشى ایفا نمىکند و جزئى از یک کل بزرگتر نیست، خودش داراى فایده نیست و هنگامى که خودش داراى فایده نباشد، جزء این کل هم دیگر داراى فایده نمىباشد. پس وقتى این جزء داراى فایده نشد، جزء کوچکتر این جزء هم داراى فایده نخواهد بود و در نهایت، زندگى هم بىفایده مىشود.
تنها فرق یک شخص الهى با یک شخص مادى، در این است که آخرین کل براى یک مادى، طبیعت است. اما شخص الهى طبیعت را هم جزئى از یک کل بزرگتر به نام فراطبیعت یا عالم مجردات مىداند که قاهر بر آن است. تمام سخن من تا اینجا فقط درباره حیات انسانى بود. اما ممکن است کسى به جاى اینکه حیات انسانى یا حیات انسان به صورت کلى را طرح کند، معناى زندگى خود را جویا شود. وقتى کسى از معناى چیزى سخن مىگوید، باید به دقت تعیین کند که اولاً مرادش از معنا، هدف است یا فایده و ثانیاً مرادش از هدف، هدف خودبنیاد است یا هدف خارجى و ثالثاً آیا سؤال، راجع به هدف یک پدیده است یا هدف یکى از مصادیق آن پدیده.
هر کسى مىتواند از خود بپرسد که معناى زندگى من چیست. به نظر من درباره معناى زندگى یک انسان خاص نیز باید ببینیم آیا مراد «هدف» است یا «فایده». در صورت اول، باید ببینیم چه کسى این زندگى من را پدید آورده است. آن وقت از او بپرسیم که تو از این زندگى که به من دادهاى، چه هدفى داشتهاى؟ به همین ترتیب، اگر سؤال از معناى زندگى من، نه به «هدف زندگى من»، بلکه به فایده زندگى من مربوط باشد، باید ببینیم این زندگى من، جزئى از چه کل بزرگترى است و ببینیم این زندگى من، در آن جزء بزرگتر و در آن context بزرگتر چه نقشى ایفا مىکند.
در اینجا مىتوانیم معناى دیگرى را مد نظر قرار دهیم و آن اینکه ما اساساً کارى به سازنده زندگى خود و اینکه این زندگى ما جزئى از یک کل بزرگتر هست یا نه، نداریم، بلکه راجع به معناى زندگى خود مىپرسیم؛ اما مرادمان این است که بدانیم در زندگى خود به دنبال چه چیزى هستم. این، یک هدف خود بنیاد است. هدف خود بنیاد من به عنوان زیستکننده؛ نه هدف خودبنیاد کسى که این زیست را در اختیار من نهاده و به من عطا کرده است.
این سؤال شاید از همه سؤالات قبلى، اگزیستانسیالتر یا وجودىتر باشد و به مبانى و مبادى ما بعدالطبیعى یا فلسفى کمترى هم تکیه مىزند؛ زیرا خیلى کارى به این ندارد که آیا زندگى، سازندهاى داشته یا نه، براى چه هدفى ساخته شده و آیا اساساً هدفى داشته است یا نه؛ کارى هم به این ندارد که زندگى جزئى از یک کل بزرگتر هست یا نه و آن در آن کل بزرگتر چه نقشى ایفا مىکند.
اگر این سؤال درباره معناى زندگى طرح شود، به دو طریق مىتوان به آن پاسخ داد: یک طریق، زندگى را داراى یک نظام طولى تصویر مىکند که در آن هر کارى، وسیلهاى براى کار یا هدف بعدى مىشود. هر کارى مقدمهاى مىشود براى رسیدن به ذىالمقدمه دیگرى که خود آن ذىالمقدمه نیز باز ذىالمقدمهاى است براى مقدمه دیگرى و قس على هذا. آیا این راه موفقى است یا نه؟
به گمان من این راه به دو جهت موفق نیست: یکى اینکه اگر شما این نظام طولى را درست کردید، بالاخره یک جا به نهایت مىرسید. وقتى به نهایت رسیدید و کسى از شما پرسید که این را دیگر براى چه مىخواهید، شما خواهید گفت که این را دیگر براى چیزى نمىخواهم. این دیگر مطلوب لذاته است؛ نه مطلوب لغیره. اشکال دیگرى هم براى این دیدگاه وجود دارد و آن اینکه این نظام طولى را به صورت نظرى مىتوان تصویر کرد؛ ولى هیچ وقت به طور عملى نمىتوان آن را نشان داد. یعنى نمىتوانیم بگوییم کل زندگى من یک سمت و سویى براى آن دارد.
بنابراین خوب است راه دومى طى شود و آن راه، این است که بگوییم زندگى من از این راه معنادار است که یک مجموعه موزاییکى است. این موزاییکها را موزاییکهاى زمان نگیرید؛ بلکه موزاییکهاى افعال ارادى و اختیارى بگیرید؛ زیرا بحث معنا، به معناى هدف، فقط در افعال ارادى اختیارى قابل طرح است. بعد بگویم زندگى من وقتى معنادار است که سراغ هر یک از این موزاییکها که مىروم، یا خود آن، مطلوب لذاته باشد یا با یکى دو واسطه به یک مطلوب لذاته برسد؛ ولى دیگر نظام طولى بین آنها برقرار نباشد. هر یک از این موزاییکها سرنوشت خاص خود را دارند. اگر زندگى من از این گونه موزاییکها پر شود، معنادار است؛ خواه جهانى وراى این جهان در کار باشد یا نباشد؛ خواه زندگى من جزئى از یک کل بزرگتر باشد یا نباشد. زندگى من وقتى معنا دارد که من هر کارى بکنم، مطلوب لذاته باشد یا با یک یا چند واسطه به یک مطلوب لذاته برسد.
کشف یا جعل معناى زندگى
سؤالى در مورد معناى زندگى وجود داشته است و آن اینکه آیا معناى زندگى کشف شدنى است یا جعلکردنى؟ اگر بگویید معناى زندگى چیزى است که باید کشف کرد، مقصود این است که زندگى داراى معنایى در نفس الامر است؛ حال چه به معناى هدف باشد یا فایده و چه خودبنیاد باشد یا خارجى. ممکن است کسانى بگویند که براى زندگى معنایى وجود ندارد؛ بلکه هر کس خود باید معنایى به زندگى خود ببخشد. اگزیستانسیالیستهاى الحادى، مثل «سارتر» و علىالخصوص «کامو» معتقدند که زندگى معنا ندارد و ما خود باید به زندگى معنا بدهیم. حال چگونه مىشود به زندگى معنا بخشید؟ ممکن است کسى براى کل زندگىاش هدفى قائل شود؛ یعنى با خود قرار بگذارد که من از این به بعد چنان زندگى مىکنم که هدفى یگانه یا چند هدف به دست من محقق شوند. اینجا هم در واقع به زندگى معنا داده شده است؛ البته معناى مجعول و نه مکشوف.
این معنا همانطور که ویکتور فرانکل، بنیانگذار مکتب لوگوتراپى یا معنا درمانى، قائل بود، مىتواند سه سنخ باشد. کسانى هستند که زندگى خود را چنین معنا مىبخشند که مىگویند من باید فلان اثر را پدید بیاورم یا باید فلان کار را بکنم. اینها در واقع از این راه به زندگى خود معنا بخشیدهاند که زندگى خود را یک پروژه کردهاند. نوع دیگرى از معنا دادن به زندگى که به گفته دکتر فرانکل امکانپذیر است، آن است که من زندگىام را یک پروژه ندانم؛ بلکه به زندگى با یافتن تجارب خاصى معنا بدهم. اولى جنبه فعالانه دارد و دومى جنبه منفعلانه. نوع سوم، معنایى است که بیشتر مورد نظر خود ویکتور فرانکل مىباشد و آن این است که کسانى از راه درگیر شدن با درد و رنجهاى اجتنابناپذیر زندگى، به زندگى خود معنا مىدهند. به نظر من هر سه امکانپذیر است و حتى ممکن است قسم چهارم یا پنجمى را هم تصور کرد.
حوزههاى بحث از معناى زندگى
مسأله معناى زندگى در سه زمینه قابل طرح است: یکى در فلسفه دین؛ در این حوزه، این سؤال قابل طرح است که دین به طور کلى یا هر یک از ادیان و مذاهب خاص، چه معنایى براى زندگى انسانى قائل هستند. حوزه دوم، فلسفه اخلاق است و اعتقاد من بر این است که پرداختن به مسأله معناى زندگى در فلسفه اخلاق، حتى مناسبتر از فلسفه دین است؛ چون اساساً اخلاق، علم معناى زندگى است. اگر زندگى معنایى نداشته باشد، چه معناى مجعول و چه مکشوف، آنگاه دیگر اساساً اینکه چه باید کرد و چه نباید کرد، قابل طرح نیست.
حوزه دیگرى که معناى زندگى مىتواند در آن طرح شود، روانشناسى است. به نظر مىرسد که بسیارى از اختلالات و نابسامانىهاى روانى، وقتى به وجود مىآید که شخص احساس کند زندگىاش بىمعنا شده است.
رابطه عشق و معناى زندگى
عشق، معانى بسیار متفاوتى دارد. اگر مراد از عشق، عشق به همنوع باشد، انحصارطلبى نیست؛ بلکه عشقى است که من مىتوانم به همه انسانها در آن واحد داشته باشم. شکى نیست که این نوع عشق مىتواند به زندگى معنا ببخشد. اما عشق، اقسام عدیده دیگرى هم دارد که یک قسم آن عشق «Exclusive» است. در این عشق، عاشق طالب این است که معشوق، فقط معشوق او باشد و علاوه بر این، قدرت این را هم ندارد که خود معشوق دیگرى داشته باشد.
به عقیده من از لحاظ نظرى مشکل نیست که بگویم عشق «Exclusive» هم مىتواند به زندگى معنا ببخشد.
نسبیت اخلاقى و نسبیت در معناى زندگى
شکى نیست که نسبیت در معناى زندگى، اخلاق را هم نسبى مىکند؛ ولى لزوماً از نسبیت اخلاق، نسبیت در معناى زندگى قابل استنتاج نیست. معناى زندگى است که در چه کنم و چه نکنم من تأثیر دارد؛ نه بایدها و نبایدهاى من در معناى زندگى.
هدف است که وسیله را تعیین مىکند؛ وسیله، خود حرف نمىزند. اگر مراد از معنا «هدف» باشد و مراد از «هدف زندگى» هم آن هدفى باشد که هر شخصى براى زندگى خود قائل است، شکى نیست که معناى زندگى، امرى نسبى است.
همه زندگى شما در خدمت هدفى طى مىشود و همه زندگى من در خدمت هدف دیگرى طى مىشود. در این صورت معناى زندگى من با معناى زندگى شما فرق مىکند و دیگر نمىتوان گفت معناى زندگى چیست؛ بلکه باید گفت معناى زندگى آقاى «الف» چیست؛ معناى زندگى آقاى «ب» چیست و... .
اشاره
1. آقاى ملکیان در بخش نخست گفتوگوى خود، معانى و برداشتهاى متفاوتى را از مسأله «معناى زندگى» ارائه و در قالب تقسیماتى از یکدیگر تفکیک نموده است که بىتردید این امر، کمک شایانى به ایضاح صورت مسأله کرده است. بازشناسى «هدف زندگى» از «فایده زندگى»، تفکیک میان «هدف خودبنیاد» و «هدف خارجى» و جدا ساختن «هدف زندگى انسان» از «هدف زندگى من» (به مثابه یک شخص خاص)، تأثیر فراوانى در وضوح بحث و روشن شدن محل نزاع دارد که مىتوان آن را از نقاط قوت این گفتوگو دانست. با این حال، به نظر مىرسد آنچه امروزه به جد از طرح این مسأله دنبال مىشود، همان برداشت یا معناى اخیر است؛ یعنى این پرسش بنیادین که «من به عنوان یک موجود زنده (زیست کننده) چه هدفى را باید در زندگى خویش پیش بگیرم و این همان پرسشى است که به تعبیر آقاى ملکیان، اگزیستانسیالتر یا وجودىتر از تقریرهاى دیگر مسأله «معناى زندگى» است.
2. آقاى ملکیان در توضیح یکى از معانى مسأله «معناى زندگى»، یعنى تفسیرى که بر پایه آن، «معناى زندگى » به معناى «فایده زندگى» است، تعریف خاصى از «فایده» ارائه دادهاند. طبق تعریف ایشان، فایده هر شىء یا پدیده، عبارت است از نقش یا کارکرد آن در یک زمینه یا بافت بزرگتر؛ به گونهاى که شىء یا پدیده مزبور، زیرمجموعهاى از آن بافت بزرگتر باشد. سپس بر مبناى تعریف یادشده، به این نتیجه رهنمون مىشوند که نه یک شخص الهى و نه یک فرد مادهگرا (ماتریالیست) هیچ کدام نمىتوانند به این معنا، براى زندگى معنایى قایل باشند؛ چرا که هر یک در نهایت به یک مجموعه یا کل مىرسد که دیگر زیرمجموعه یا جزئى براى امر دیگرى نیست و لذا با توجه به تعریف «فایده»، مجموعه مزبور امرى بىفایده است و بىفایدگى آن، سرانجام به بىفایدگى زندگى انسان که زیر مجموعهاى براى آن مجموعه است، منجر مىشود.
پیرامون این بخش از سخنان آقاى ملکیان چند نکته قابل تأمل است: نخست آنکه چه منطقى ایجاب مىکند که چنین تعریفى از «فایده» ارائه دهیم؛ آیا اساساً تعاریف دیگرى قابل تصور نیست؟ براى مثال، ممکن است «فایده» را عبارت از تأثیرى بدانیم که عضوى از یک مجموعه بر عضو دیگرى از آن مجموعه مىگذارد؛ به گونهاى که این تأثیر براى عضو دوم، بهنجار و مطلوب است.(4) بر این اساس، مىتوان گفت که براى مثال، خورشید براى من مفید است؛ زیرا تأثیر مطلوب و بهنجارى بر حیات من دارد. نکته دوم آن است که ظاهراً تعریف مورد نظر آقاى ملکیان با یک اشکال اساسى و کاملاً آشکار روبهروست؛ بر پایه این تعریف، نه تنها زندگى انسان، که هیچ پدیده مفروض دیگرى نمىتواند «فایدهمند» باشد! دلیل این مدعا روشن است؛ زیرا مىتوان هر پدیدهاى را عضوى از مجموعهاى در نظر گرفت که در نهایت به مجموعهاى مىرسد که به تعبیر آقاى ملکیان، «آخرین کل» است و خود، جزئى از یک کل بزرگتر نیست. بنابراین، اگر بیان ایشان درست باشد، مىتوان آن را در مورد هر پدیدهاى جارى دانست و در یک سیر قهقرایى نتیجه گرفت که پدیده مزبور، امرى بىفایده است!
آنچه در حاشیه سخنان آقاى ملکیان قابل طرح است، آن است که اولاً با نظر به امکان طرح تعاریف دیگر براى مفهوم «فایده»، چه الزامى براى پذیرش تعریف ایشان وجود دارد و ثانیاً تعریف یادشده یک مشکل منطقى دارد و آن، اینکه موجب مىشود معرَّف، یعنى مفهوم «فایده»، فاقد هر گونه مصداقى گردد.
3. آقاى ملکیان در پاسخ به این سؤال که معناى زندگى، یا همان هدف خود بنیاد شخص در زندگانى خویش، چیست، به دو نظریه «پلکانى یا طولى» و «موزاییکى» اشاره مىکند. چکیده نظریه پلکانى آن است که شخص در زندگى خود، اهدافى میانى (مطلوبهاى لغیره) داشته باشد که در نهایت همگى به یک هدف نهایى (یا یک مطلوب لذاته) منتهى مىشوند. اما در نظریه موزاییکى، هر یک از افعال اختیارى انسان، سرنوشت خاص خود را دارند؛ بدین معنا که یا خود هدف نهایى (مطلوب لذاته) هستند یا با یکى دو واسطه، به یک مطلوب لذاته مىرسند؛ به گونهاى که دیگر یک مطلوب لذاته واحد که غایة القصواى همه افعال اختیارى انسان باشد، در میان نیست. سپس آقاى ملکیان، در مقام رد نظریه اول به دو اشکال اشاره مىکند که متأسفانه به صورت مبهمى طرح شده است.
اشکال اول این است که: «اگر ما مىتوانیم یک چیز را مطلوب لذاته بدانیم، چه اشکالى دارد که همه چیزهاى زیرین را هم مطلوب لذاته بدانیم و چرا باید حتماً براى آن، نظام پلکانى درست کنیم.» آن گونه که از ظاهر این عبارات به دست مىآید ، پیشفرض اشکال اول ایشان آن است که اوصاف «لذاته» و «لغیره» براى اهداف و غایات، امرى کاملاً قراردادى و اعتبارى است و به طور دلخواه مىتوان، مثلاً مطلوب (الف) را غایت لذاته دانست یا آن را «مطلوب لغیره» و مقدمهاى براى غایت لذاته (ب) قرار داد! به نظر مىرسد که این پیشفرض مخدوش است؛ زیرا دست کم در ساحت خاصى از اهداف، رابطه میان اهداف میانى و اهداف نهایى، رابطهاى تکوینى و واقعى است که نمىتوان به دلخواه آن را تغییر داد. مىتوان این مدعا را در قالب یک مثال ساده توضیح داد: شخصى را در نظر مىگیریم که مىخواهد از تهران به شیراز مسافرت کند. از این رو، باید از شهرهاى میانى، مثل قم و اصفهان عبور کند. در اینجا، مطلوب لذاته او رسیدن به شیراز است؛ ولى براى دستیابى به این هدف، چند مطلوب لغیره و میانى وجود دارد که از آن جمله، رسیدن به شهرهاى قم و اصفهان است. لازمه سخن آقاى ملکیان این است که بتوان گفت که در نظر گرفتن شیراز به عنوان مطلوب لذاته و قلمداد کردن قم و اصفهان به مثابه مطلوب لغیره، کار درستى نیست و چه اشکالى دارد که سفر به قم و اصفهان را نیز مطلوب لذاته بدانیم؟!(5)
اشکال دوم آقاى ملکیان نیز قابل تأمل است. اشکال دوم این است که «این نظام طولى [ یا پلکانى] را به صورت نظرى مىتوان تصویر کرد؛ ولى هیچ وقت به صورت عملى نمىتوان آن را نشان داد؛ یعنى نمىتوانیم بگوییم کل زندگى من یک سمت و سویى براى آن دارد». در اینجا، مقصود آقاى ملکیان از اینکه نمىتوان به صورت عملى، نظام طولى میان اهداف زندگى شخص را نشان داد، روشن نیست. اگر مقصود این است که در عمل، هیچ کس نمىتواند به غایت نهایى زندگى خود برسد، مىتوان پاسخ داد که قطعاً برخى از انسانها به آنچه که هدف نهایى زندگى خود مىدانند، دست مىیابند. به ویژه اگر شخصى هدف نهایى خود را به گونهاى تعریف کرده باشد که وصول به آن چندان دشوار نباشد. مثلاً، شخصى را در نظر بگیرید که هدف نهایىاش در زندگى، رسیدن به ثروت است و پس از گذشت زمانى، به مطلوب خود مىرسد. ممکن است مقصود ایشان این باشد که برخى از افراد، عملاً به آنچه که در نظر، هدف غایى خود قرار مىدهند، نمىرسند، در این صورت مىتوان پاسخ داد که این مشکل عملى جزئى(6) على الاصول نمىتواند به ایرادى تئوریک بر نظریه پلکانى تبدیل شود. ممکن است یک گروه کوهنوردى هدف نهایى خود را صعود به بلندترین قله قرار دهند؛ ولى در عمل، تنها بخشى از آنان موفق به فتح قله مزبور شوند!
جا دارد به این نکته اشاره کنیم که نظریه موزاییکى نیز در نگاه نخست، خالى از اشکال نیست.(7) براى مثال، از آنجا که در این نظریه، غایات متعدد و متنوع افعال آدمیان به غایة القصواى واحدى منتهى نمىشود، همواره نوعى تشتت، تفرق و تکثر بر حیات آدمى سایهگستر خواهد بود و اساساً (حتى در مقام نظر) هیچ عامل وحدتبخشى که بتواند انسان را از چندپارگى رهایى بخشد و بخشهاى مختلف وجود او را هماهنگ و موزون سازد، وجود نخواهد داشت.(8)
4. به نظر مىرسد که بحث از «معناى زندگى» با دو رهیافت متفاوت، یعنى توصیفى و هنجارى قابل طرح است و آنچه در گفت و گوى آقاى ملکیان آمده، عمدتاً حاکى از رهیافت نخست مىباشد. در رهیافت توصیفى، نهایتاً به این نتیجه مىرسیم که بر پایه تفسیر «معناى زندگى» به «هدف زندگى»، افراد مىتوانند در یک الگوى معین، مثلاً الگوى پلکانى یا موزاییکى، هدف یا اهداف نهایى خاصى را براى زندگى خود کشف یا جعل کنند(9) و از این طریق، معناى زندگى فرد را بیابند یا بدان معنا بخشند. تا این مرحله و در سایه رهیافت توصیفى به بحث، این افراد با هم برابرند و به یک معنا زندگى همه آنان معنادار است؛ فارغ از آنکه چه تفاوتهایى میان اهداف و غایات آنان وجود دارد. اما در یک رهیافت هنجارى به این بحث، مىتوان اهداف مزبور را با یکدیگر مقایسه کرد و بر پایه معیارهایى در باب ارزش اهداف، به داورى ارزشى پرداخت. به نظر مىرسد که اتخاذ رهیافت دوم، به مسائل جدیدى در حوزه «معناى دین» دامن مىزند که مناسب است مورد توجه و بررسى قرار گیرند.
پى نوشت:
1) materialist
2) secular
3) context
4) مسلماً تعاریف دیگرى نیز قابل تصور و پیشنهاد است.
5) در اینجا نکته ظریفى به چشم مىخورد: آقاى ملکیان در تقریر نظریه موزاییکى (که ظاهراً مورد تأیید ایشان است) تصریح مىکند که هر یک از اعمال اختیارى (یا همان موزاییکها) بىواسطه یا با ده یا بیست واسطه به یک مطلوب لذاته مىرسند. بر اهل تدقیق پوشیده نیست که در این تصویر نیز، نهایتاً نوعى نظام طولى و پلکانى، ولو به صورت جزئى، پذیرفته شده است؛ زیرا در مواردى که یک عمل با چند واسطه به یک مطلوب لذاته مىرسد، قطعاً نوعى نظام پلکانى بین آن وسایط و آن مطلوب لذاته وجود دارد. بنابراین، به نظر مىرسد که حداقل ایراد اول ایشان بر نظریه پلکانى، بر نظریه موزاییکى نیز وارد خواهد بود.
6) مقصود از جزئى، این است که شامل گروهى از انسانهاست؛ نه همه انسانها
7) البته، بررسى تفصیلى این دو نظریه مجال گستردهترى مىطلبد و در اینجا، صرفاً در صدد اشاره به این نکتهایم که از یک منظر علمى و خالى از پیشداورى، نظریه دوم نیز قابل نقد است.
8) در عرفان اسلامى، وصول آدمى به مقام «جمعیت»، به معناى عرفانى آن، امرى مطلوب و پسندیده به شمار مىآید. در مضامین دینى نیز شواهد فراوانى بر این مطلب وجود دارد. براى نمونه مىتوان در این فراز از دعاى شریف کمیل تأمل کرد که امیرمؤمنان پس از درخواست مقامات عالى وجودى و عرفانى، غایت این مقامات را نوعى جمعیت و وحدت مىداند: «حتى تکون اعمالى و اورادى کلها ورداً واحداً و حالى فى خدمتک سرمداً».
9) با توجه به عنوان مقاله: «هر کس خود باید به زندگى خویش معنا ببخشد»، ظاهراً آقاى ملکیان قائل به نظریه «جعل معنا» (و نه «کشف معنا») براى زندگى هستند؛ ولى این رأى در خلال گفتوگو چندان باز نشده است.
نامه میبد، ش 3