دین و دنیای جدید
حوزه های تخصصی:
دریافت مقاله
آرشیو
چکیده
آقاى سروش در این گفتار به مسائل مهمى که چندان هم جدید نیستند، اشاره مىکند. وى توجه به ریشههاى مدرنیته، بهویژه علم تجربى جدید، و نیز توجه به آشپزخانه علم را که ممکن است ما را از استفاده از محصول علم بیزار کند، لازم مىشمارد. به نظر ایشان علم و تکنولوژى جدید، اهداف و غایات خود را بر جهان تحمیل مىکنند و بىرنگ و بىطرف نیستند. از این رو حضور دین در این دنیاى جدید، حضورى پارادوکسیکال است.متن
بر ما که از دل جامعهاى دینى بیرون آمدهایم - خواه اعتقادات دینى محکمى داشته باشیم؛ خواه نداشته باشیم - ذهنیتى دینى حاکم است که نمىتوانیم آن را نادیده بگیریم. از طرف دیگر، آستین افشاندن و بىاعتنایى کردن به نزاع دنیاى جدید و قدیم، بیش از آنکه علامت پختگى باشد، علامت خامى است.
مردم معمولاً از مدرنیته، به میوههاى آن نظر دارند و ریشههاى مدرنیته و جهان مدرن، کمتر مورد توجه قرار مىگیرد. با نگاهى ژرفتر مىتوانیم بگوییم آنچه میان جهان جدید و جهان قدیم فاصله مىافکند و بین آنها خطکشى دقیقى انجام مىدهد، بودن و نبودن علم مدرن است.
اما چه شد که علم مدرن به چنگ گذشتگان نیفتاد؛ اما به چنگ امروزیان و ساکنان عالم جدید افتاد؟ آیا در جهان جدید، اتفاقات مبارک و میمونى رخ داد که در گذشته رخ نداده بود؟ اگر کسى به این سؤال پاسخ مثبت بدهد و علم مدرن را محصول اتفاقاتى مبارک بداند، خطا کرده است؛ زیرا اتفاقات همیشه در کارند. جواب این سؤال براى عموم دانشمندان و فلاسفه مشکل بوده است. این سؤال، سؤال بسیار مهیبى است.
من تا بدین جا بر علم طبیعى تأکید مىکردم که تکلیف و تعریف آن معلوم است؛ اما از علوم اجتماعى سخنى نگفتم. اینک مىافزایم که نه تنها علوم تجربى - طبیعى، بلکه علوم اجتماعى نیز از فهرست عناصر و موجودات جهان گذشته غایب بودهاند. در جهان گذشته، جامعهشناسى، روانشناسى، علم اقتصاد، مردمشناسى و چیزهایى از این قبیل وجود نداشتند و حتى مقولهاى که نزدیک به اینها باشد، نیز در آن جهان یافت نمىشد. ممکن است شنیده باشید که ابن خلدون، بنیانگذار جامعهشناسى اسلامى یا جامعهشناسى به طور کلى بوده است. ولى حقیقتاً این تعبیرات، تعبیرات مسامحهآمیزى است و شاید بیش از آنکه راهنمایى کند، گمراه کننده باشد.
حال باید ببینیم که علوم اجتماعى و علوم طبیعى - تجربى، روى هم چه چیزى را براى ما به ارمغان آوردهاند. من این ثمرات را در چهار مقوله دستهبندى مىکنم. به بیان دیگر، مجموعه دستاوردهاى علوم تجربى، اعم از اجتماعى و طبیعى، زیر چهار عنوان قرار مىگیرد. این چهار عنوان به طور خلاصه و فهرستوار، عبارتند از: وسایل؛ غایات؛ مفاهیم؛ پیشفرضها. آدمى تنها موجودى است که عالمى متعلق به خود دارد. هر کدام از ما براى خودمان عالمى داریم. جهان بیرونى، جهانى است که حیوانات هم در آن زندگى مىکنند. براى حیوانات، جهان، مدرن نشده است؛ ولو اینکه در جهانى زندگى مىکنند که در و دیوارش نو و مدرن است و از کامپیوتر و راهآهن و الکتریسیته برخوردار است. هیچ کس نمىتواند بگوید که گوسفندها یا اسبها مدرن شدهاند؛ ولو اینکه در جهان مدرن زندگى مىکنند. فقط آدمى است که جهان دارد و از این رو مىتواند بگوید که جهان انسانى من، تازه و نو شده است؛ زیرا انسان در چهار چیزى که بر شمردم، با حیوانات تفاوت دارد.
ما انسانها همان جهانى را مىبینیم که حیوانات مىبینند؛ اما آن را زیرمفاهیم مختلف مىبریم و این از همه مهمتر است. دنیا، به تعبیر فیزیکدانها، تنها آن چیزى نیست که به چشم آدمى مىآید. ما باید مقوله و مفهومى را بر دنیا بیفکنیم تا آن را قابل فهم کنیم. اینها تفاوتهایى است که ما با جانوران دیگر داریم و از اینجاست که دنیاى ما از دنیاى آنها جدا مىشود.
گفتیم که دنیاى جدید چهار مقوله تازه با خود آورده است. ملموسترین این مقولات، تفاوتى است که در وسایل رخ داده است. این تفاوت در وسایل، همان است که هر کسى براى اشاره به نو شدن جهان، نخست به آن اشاره مىکند و بر آن انگشت مىنهد. در جهان گذشته به کمک حیوانات سفر مىکردیم و اکنون به وسیله اتوبوس، هواپیما یا راهآهن سفر مىکنیم.
میان هدف و وسیله رابطهاى وجود دارد و دست کم باید بپذیریم که با هر وسیلهاى به هر هدفى نمىتوان رسید. گمان مىکنم در این نکته با هم اشتراک نظر داشته باشیم. قدر متیقّنى که در اینجا وجود دارد، این است که هر وسیلهاى، آدمى را به هر هدف نمىرساند. با قبول این سخن، اینک به جهان جدید نظر مىکنیم.
جهان جدید، وسیلههاى بسیار متنوعى را پدید آورده است. اصلاً کار تکنولوژى، وسیله اندیشى است. اما و هزار اما این وسایل، غایاتى را هم با خود به همراه مىآورند. در این وضعیت، شما نمىتوانید بگویید که هدف ما از زندگى معلوم است؛ لذا براى اینکه به اهدافمان در زندگى برسیم، این وسیلهها را به کار مىگیریم. این طور نیست. این وسیلهها به خودى خود هدفساز نیز هستند. از این وسایل، کارهاى خاصى بر مىآید. آنها توانایىهاى معینى دارند و شما را با انتخابهاى بسیار عجیب و عظیمى روبهرو مىکنند و از این رو، خود به خود، بر هدفگیرى حیاتى شما هم تأثیر مىگذارند و معنى و هدف زندگى را براى شما عوض مىکنند.
این همان نکتهاى است که بسیارى بر آن انگشت گذاشتهاند و گفتهاند که نباید تصور کرد که تکنولوژى موضعگیرى ندارد و به طور خام و خنثى و بىطرف، برهوار و آرام و ساکت در اختیار شما قرار مىگیرد و این شما هستید که به آن موضعگیرى مىدهید؛ چنین نیست. مارکس جمله بسیار هوشمندانهاى دارد. او درباره بورژوازى مىگوید: «بورژوازى، همه جهان را بر صورت خویش ساخت». او این سخن را در قرن نوزدهم بیان کرده بود. اگر این سخن در باب بورژوازى صادق باشد، قطعاً در باب تکنولوژى صادقتر است.
من در حال حاضر، فقط به یک شاخصه تکنولوژى نظر دارم که همان غایتآفرینى است. ماشین و تکنولوژى، هدف ما را از زندگى عوض کردهاند. ما در عالم جدید، هدفهاى تازهاى را براى زندگى بر گرفتهایم. این هدفهاى تازه، براى ما بسیار طبیعى شدهاند؛ به طورى که گمان مىکنیم همیشه باید همین هدفها را داشته باشیم. بدون آنکه قصد داورى ارزشى داشته باشیم، باید بگویم گرایش ما عموماً این است که در هر وضعیتى که زندگى مىکنیم، آن را بدیهى مىپنداریم.
هر دورانى بدیهیاتى دارد که در آنها چون و چرا و پرسش نمىکند و اصلاً به همین دلیل هم آنها را بدیهى مىپندارد. به تعبیر دیگر، هر دوران، عقلانیت خاص خود را داراست که آن را مسلم، پذیرفته شده و غیر قابل چون و چرا مىانگارد.
در عصر ما یک رشته مسائل حقوقى درباره انسان، اعم از زن و مرد، به قدرى بدیهى پنداشته مىشود که آدمیان دوران ما تعجب مىکنند که چرا گذشتگان به این حقوق بىتوجه بودهاند. اما این شیوه درستى در تحلیل تاریخ نیست. اگر ما بخواهیم تمام تاریخ را از دیدگاه زمان خود بررسى کنیم، کاملاً گمراه خواهیم شد و به هیچ وجه به درک ذهنیت گذشتگان نایل نخواهیم آمد. شما براى آنکه حوادث گذشته را بهتر بشناسید، باید عینک گذشتگان را داشته باشید؛ در غیر این صورت مجبورید به گذشتگان تهمت و برچسب بزنید و بگویید همه آنان در دوران طفولیت به سر مىبردند؛ ولى امروز بشر بالغ و رشید شده و همه حرفهایش درست و بدیهى است.
در جهان جدید، هدف زندگى معناى دیگرى پیدا کرده است و مردم، دل در گرو غایات دیگرى دارند. غایاتى که ظواهر و رسانههاى گروهى به مردم تلقین و در میان آنان ترویج مىکنند، لذتجویى و خوشباشى است. خلاصه آنچه به عنوان هدف تبلیغ مىشود، این است که خوش باشیم و بیشتر بخریم، بیشتر مصرف کنیم، بیشتر بپوشیم، بیشتر خوش بگذرانیم و بیشتر به غفلت بگذرانیم. یکى از عجایب جهان جدید این است که غفلت، از اصول زندگى شده است. این غفلت، امروزه یکى از محورهاى زندگى است. اگر به عموم تفریحاتى که در جهان جدید پدید آمده است، توجه کنید، خواهید دید که تمامى آنها در پى این هستند که توجه ذهن ما را، ولو براى دمى، از چهره جدى و عبوس زندگى به چیز دیگرى معطوف کنند. در جهان جدید، غفلتاندیشى به یکى از اساسىترین عناصر غایتاندیشى تبدیل شده است. در جهان جدید، بسیارى از سرگرمىهاى آدمیان، کار کردنها، سخن گفتنها، و ورزشها نیز از جنس غفلتند و براى غفلتزایى به کار مىآیند.
علم، امرى بسیار عالى، شریف و نزیه است؛ اما آیا شما فکر مىکنید هر وقت که علم بیاید، با خود خیر و برکت به دنبال مىآورد؟ خیر! این مطلب از جمله هشدارهایى است که عرفا و اخلاقیون به ما دادهاند:
علمهاى اهل دل، حمالشان
علمهاى اهل تن، احمالشان
علم چون بر دل زند، یارى شود
علم چون بر تن زند، بارى شود.(1)
این هشدارها به این خاطر بوده است که علم، امرى بىاثر نیست و هنگامى که آمد، علىرغم قداست و نزاهتى که دارد، آدمى را به کلى تغییر مىدهد و بسا در بیشتر افراد، آثارى سوء به وجود آورد. حداقل اثر سوء آن، این است که ممکن است صاحب خود را خودپسند و متکبر سازد. تکنولوژى هم مىتواند این طور باشد. نباید به تکنولوژى، به عنوان یک موجود خنثى نگاه کرد.
هر عصرى پارهاى نظریات را به عنوان بدیهیات مختص به خود دارد. آیا ممکن نیست بدیهیاتى وجود داشته باشد که فراتر از زمان و مکان باشد؟
البته من نمىخواهم بگویم که هیچ گونه بدیهى فوق زمان وجود ندارد. من خواستم بگویم که دست کم یک دسته از گزارهها وجود دارند که در یک دوران، بدیهى به نظر مىرسند و در دوران دیگر، غیر بدیهى به نظر مىآیند. لااقل بخشى و مجموعهاى از افکار ما اینگونهاند. با قوت گرفتن مکتبهاى پست مدرن، این پرسش هم درباره بدیهیات فوق مکان و زمان به این صورت مطرح مىشود که آیا حقیقتاً میان دورانهاى مختلف فکر و عقلانیت بشرى، گسست وجود دارد یا پیوستگى؟ همانطور که مىدانید، على الاصول دو مکتب در باستانشناسى علم وجود دارد. یکى از این مکاتب، مبتنى بر نظریه گسست است که کسانى مثل فوکو و دیگران آوردهاند. مطابق این نظریه، هنگامى که از یک دوران به دوران دیگر مىرویم، گویى از روى خندقى مىپریم.
مکتب دیگر، قائل به تداوم معرفتشناختى است. بر مبناى این نظریه، میان دورانهاى معرفت بشرى چنان گسستى نیست؛ بلکه ما با گذشتگان، خطوط مشترکى داریم و کم و بیش در یک جاده حرکت مىکنیم.
بنده شخصاً از قائلین به تداوم معرفتشناختى مىباشم و نمىتوانم یک گسست مطلق و کامل معرفتشناختى را بپذیرم؛ زیرا این نظر، مشکلات بسیارى پدید مىآورد که آدمى از عهده حل آنها بر نمىآید. یکى از آن مشکلات، همین سؤالى است که شما مطرح مىکنید؛ یعنى یونیورسالها را به طور کامل از دست ما مىگیرد و براى هر دوره، قائل به یونیورسالهاى خاصى مىشود که در دورانهاى بعد، از یونیورسال بودن مىافتند و لغو و باطل مىشوند و در خاک گذشته مدفون مىمانند. این امر باعث پدید آمدن مشکلاتى در بسیارى از مسائل، از جمله در مسائل مربوط به انسان و حقوق انسان مىشود.
قائلان به گسست معرفتشناختى، این بحث را منحصر به دورههاى تاریخى نمىکنند؛ بلکه آن را به فرهنگها هم تعمیم مىدهند. به عنوان مثال، از دیدگاه آنها، فرهنگ ما مسلمانها و به طور کلى شرقىها بدیهیات و کلیاتى دارد و فرهنگ غربى، از بدیهیات و کلیات دیگرى برخوردار است و میان این دو فرهنگ، گسست مطلق برقرار است. در چنین دیدگاهى تقریباً هیچ جاى دفاعى از حقوق انسان باقى نمىماند؛ یعنى هر کسى مىتواند هر کارى را مىتواند در فرهنگ خود انجام دهد و قائل باشد که آن کار در آن فرهنگ، خوب و پسندیده است؛ هرچند در فرهنگى دیگر بد تلقى شود.
هیک مىگوید: وقتى که به تاریخ مسیحیت مراجعه مىکنیم، مىبینیم بدعتهاى یک دوران، بعدها تبدیل به امور مقدس شدهاند. یعنى ابتدا کسى را به نام بدعتگذار مورد حمله و تهدید و تکفیر قرار دادهاند؛ ولى بعدها او را تجلیل کردهاند. اگر این پدیده را از دید فرهنگشناسى نگاه کنیم، تقریباً نتیجه، همان است. آنچه روزگارى براى عدهاى بدیهى بود که بدعت و کفر و ضد دین است، در دوران دیگرى بدیهى شد که عین ایمان و دیانت و دینورزى است. از این قبیل اتفاقها در تاریخ ادیان بسیار رخ داده است و همین است که ما را وا مىدارد در بدیهیات دوران خود تأمل بیشترى کنیم و به محض آنکه نکتهاى به نظرمان روشن، بدیهى و بىچون و چرا رسید، دیگران را متهم نکنیم؛ بلکه بیندیشیم که شاید ریشههاى عمیقترى در آن وجود داشته باشد.
طبق اطلاعاتى که من دارم و با توجه به بحثهایى که در تاریخ علم مطرح بوده و هست، مورخان و فیلسوفان علم تقریباً به این نتیجه رسیدهاند که هیچ عقلانیت و روند منطقى در رشد تاریخ علم وجود نداشته است. من همیشه به شاگردانى که نزد من تاریخ و فلسفه علم مىخواندند، مىگفتم که وضعیت شما در این درسهایى که در دانشگاه مىخوانید، مثل وضعیت و حالت یک مشترى است که به یک رستوران رفته است. شما به رستوران مىروید و غذا سفارش مىدهید. یک گارسون تمیز، غذا را در بشقابى تمیز به همراه دستمالى تمیز براى شما مىآورد و شما آن را صرف مىکنید و مىروید؛ اما هیچگاه به داخل آشپزخانه نمىروید. چه بسا اگر به داخل آشپزخانه بروید، دیگر آن غذا را نخورید یا در هر حال، اطلاعاتتان از غذا بسیار بیشتر شود. شاید غذایى را که جلو شما آوردهاند، قبلاً دو دفعه سوزانده باشند یا به زمین افتاده باشد. تاریخ علم چنین است. تئورىهاى تمیز و شیکى که در دانشگاه به شما مىدهند، مثل غذاهاى رستوران است. براى اینکه به آشپزخانه علم سر بزنید، باید به سراغ تاریخ علم بروید. در آنجا خواهید دید که پشت بعضى از تئورىها، تقلب و عددسازى و حتى دزدى بوده است. تاریخ علم، تاریخ عجیب و غریبى است و اصلاً آن طور که به ظاهر نشان داده مىشود، نیست.
زمانى این جمله را از ماکسول، فیزیکدان مشهور انگلیسى، ترجمه مىکردم: «علم، محصول عالىترین بعد وجود انسان، یعنى بعد عقلانیت اوست. آدمى ابعاد گوناگونى دارد؛ اما هنگامى که وارد علم مىشود، تنها با بعد علمى - عقلانى محض وارد مىشود». تمام بررسىهاى یک قرن اخیر در تاریخ علم، در واقع جواب ردى به این جمله ماکسول بود. دانشمندان ما وقتى وارد عرصه علم مىشوند، نه فقط با مغز خویش، بلکه با تمام وجود وارد مىشوند. از همین رو اگر طمع، هوس یا میل به تقلب دارند، تمایلات خود را در علم دخیل مىکنند. تاریخ علم، صحنه تمامعیار شخصیت جامع آدمى است. اصلاً چنین نیست که مغز انسان در تاریخ علم به صورت سرطانى متورم و بزرگ شده باشد. این مطلب را مىتوان به راحتى در علم نشان داد. پارهاى از مورخان علم، حتى در مورد نیوتن نوشتهاند که این آدم براى اینکه فرمول خود را به دست آورد، عددسازى مىکرد! ممکن است شما تعجب کنید؛ ولى بزرگان این کار را کردهاند. البته من این شیوه را به شما تجویز نمىکنم.
مىگویند علم اصلاً لوکوموتیو نیست؛ یعنى انباشته شدن معلومات بر یکدیگر، علم را به وجود نمىآورد. علم همیشه در پرتو یک نظریه مادر پدید مىآید. اگر نظریههاى مادر وجود نداشته باشند، آزمایشها و یافتههاى خُرد، پراکندهاند و مجموعهاى را تشکیل نمىدهند. نقش مهم نظریههاى مادر، این است که به تمام یافتههاى خرد و پراکنده، جان و جایگاه مىدهند و آنها را خویشاوند مىکنند و زیر یک چتر گرد مىآورند. به همین دلیل، رشد علم را رشد انباشتنى نمىدانند. من پیشاپیش مىگویم که هیچ داورى در این باب ندارم و عقل من به این مطلب نمىرسد که جهان جدید بهتر از جهان قدیم است یا جهان قدیم بهتر از جهان جدید. من در اینجا انصافاً قائل به گسست معرفتشناختى هستم. یک فراتاریخ هم وجود ندارد که آدمى به آنجا برود و از آن دیدگاه بگوید که کدام یک از اینها بهتر است. بر این اندیشه، پلورالیسم حاکم است. در گذشته دنیایى بوده است که با ستونها و مصالحى ساخته شده بود. امروز هم دنیایى هست که با مصالح دیگرى ساخته شده است. هوس بازگشت به دنیاى گذشته را نباید کرد؛ زیرا ظاهراً نشدنى است و دلیلى هم براى چنین بازگشتى وجود ندارد. هیچ کس نمىتواند اثبات کند که جهان گذشته و معیشت پیشینیان، لزوماً و اخلاقاً، بهتر از جهان جدید بوده است. لااقل بنده علىرغم آنکه کاوشهاى زیادى در این باب کردهام، اگر به چنین دلیلى برمىخوردم، حتماً دنبالش را مىگرفتم و مدافعش مىشدم؛ چون اگر دلیلى داشت، آن را ذکر مىکردیم و بر آن مىایستادیم. دست کم من هیچ برترى میان این دو جهان قائل نیستم. در این میان، یک نکته مهم وجود دارد که سؤال اصلى مباحث ماست. عنصر بسیار بزرگى از دنیاى گذشته که همان دین باشد، در حال حاضر با تمام قامت و قوت در زندگى جدید وجود دارد؛ ایستاده و دلهاى زیادى را هم به خود جذب کرده است. دین با حضور خود، پارادوکسها و معضلاتى براى زندگى ما در دنیاى جدید مىآفریند. از طرفى، دین براى دینداران، یک محبوب دوستداشتنى است که نمىخواهند به راحتى آن را بر زمین بگذارند.
از سوى دیگر، دینداران در دنیاى جدید، به معناى انسانى و نه حیوانى زندگى مىکنند و در عین استفاده از ابزارهاى جدید، مفاهیم و غایات جدید زندگى نیز برایشان مطرح است و اینها گاه با اندیشههاى کهن دینى تعارض پیدا مىکند. همنشین و سازگار کردن اینها یک کار بزرگ فکرى است که باید به آن اندیشید. همه سخنان ما مقدمهاى براى رسیدن به این بحث است.
اشاره
آقاى سروش در این گفتار، نکاتى نیک در مسأله رابطه عالم جدید و قدیم و هویت این دو عالم دارد و نکاتى را نیز ناگفته رها کرده است. لحن کلام وى در این گفتار، منصفانهتر و عالمانهتر از گفتارهایى است که در ایران داشته است. شاید تغییر مخاطبان و فضاى القاى مطالب و دور شدن از فضاى درگیرى ایشان با قشرهاى سنتى داخلى، این فرصت را براى ایشان فراهم آورده باشد تا با فراغت بیشترى سخن بگوید و پختگى بیشترى در کلام وى هویدا شود. این نکته را به فال نیک مىگیریم و نظرى کوتاه به پارهاى مطالب مطرح شده در این گفتار مىاندازیم:
1. این، سخن کاملاً درستى است که باید به ریشههاى مدرنیته نگاه کرد؛ نه به ثمرات آن. ایشان در ریشهیابى مدرنیته به علم جدید مىرسد که این نیز درست است. اما در پاسخ به این سؤال که «چه شد که علم مدرن به چنگ گذشتگان نیفتاد و به چنگ امروزیان و ساکنان عالم جدید افتاد؟» چیزى نمىگوید و اشاره مىکند که جواب این سؤال براى عموم دانشمندان مشکل بوده است. فرضیهپردازى در پاسخ به این سؤال امکانپذیر است؛ اما به تأیید رساندن فرضیه و تحکیم آن، دشوار. یکى از فرضیههاى قابل طرح، فرضیه «افاضه» است. اگر علم، موهبتى الهى باشد و در دستگاه آفرینش الهى، حکمت او بر نوعى سیر تکاملى تدریجى یا دفعى براى بشر قرار گرفته باشد، مىتوان گفت که تقدیر الهى بر این بوده است که در برهه زمانى خاصى، بشر به علم تجربى جدید دست یابد. اما بلافاصله باید گفت که این پاسخ، به هر پرسش دیگرى نیز مىتواند داده شود. هر وضع دیگرى نیز که پیش مىآمد، مشمول تقدیر الهى بود. بنابراین نمىتوان این پاسخ را قانع کننده به حساب آورد. به علاوه، مگر حکمت الهى بر این نیست که کارها را از طریق اسباب و علل انجام دهد. پس باید در جستوجوى اسباب و علل نیز برآمد. اینجاست که کار دشوار مىشود و نیاز به فرضیههایى دیگر است.
از اینجا باید به مسائلى همچون گسترش سفرهاى دریایى در اواخر قرون وسطى، اطلاع یافتن اروپاییان از علوم تجربى مسلمانان، برچیده شدن بساط تعصب بر نگرشهایى خاص در علم و امکان پژوهش در عرصههایى که بىدلیل ممنوع شمرده شده بودند، اشاره کرد. هنگامى که اروپاییان، خود را از فشار و منع چند صد ساله کلیسایى آزاد دیدند و با روشهاى تجربى مسلمانان نیز آشنا شدند، همان شیوه را پیش گرفتند و بىمحدودیت به کاوش علمى پرداختند و با گذشت چند قرن، بشر به نقطه امروزى رسید.
همچنین ما امروز از پس گذر قرنها به مقایسه علم امروزى و علم صدها سال پیش مىنشینیم و شکافى عمیق میان آنها مىبینیم. اما اگر به سیر تاریخى و رشد و توسعه کمى و کیفى تدریجى دانش بشر توجه کنیم، تبیین این تحول سهلتر مىشود.
2. آقاى سروش به تأکید مىگوید که تکنولوژى، جهان را به گونه خویش مىسازد و به هر جا که وارد مىشود، اهداف و غایات خویش را نیز وارد مىکند. درباره علم نیز همین نکته به طریق اولى گفتنى است؛ زیرا تکنولوژى، محصول علم است و آقاى سروش، خود این مطلب را قبول دارد. از طرفى آقاى سروش، حضور دین را در دنیاى علمزده کنونى، حضورى پارادوکسیکال (متناقض) مىبیند. این نکته به دینداران چنین هشدار مىدهد: «اگر خواهان دین خود هستید، باید مراقب اهداف و احوال علم و تکنولوژى جدید باشید و با خامى و نسنجیدگى با آن روبهرو نشوید؛ وگرنه دل و دینتان را مىرباید». از این نکته، نه علمستیزى، که علمشناسى برمىآید؛ یعنى باید ماهیت علم جدید و جهت یافتگى آن را دانست؛ آنگاه در تلاش برآمد تا علمى با اهداف و غایات مورد نظر دینداران پدید آورد؛ این کار هم ممکن است، هم لازم.
این کار ممکن است؛ زیرا بر پیشانى علم، مهر الحاد ننهادهاند و مىتوان علمى الهى تولید کرد؛ علمى که با اهداف و غایات کل هستى در سازگارى افتد. به نظر مىرسد دستیابى به چنین علمى، به شرط تلاش در راه آن، سهلتر باشد؛ زیرا آنچه در هماهنگى با خالق هستى و خود هستى باشد، به یقین دست یافتنىتر خواهد بود تا آنچه در جهتى مخالف آن.
این کار لازم است؛ زیرا اولاً از نظر فرد دیندار، هستى او در گرو پیمودن مسیرى است که به سوى خداوند کشیده شده باشد. در جهانى که هستیم، بدون علم نمىتوان این مسیر را پیمود. بنابراین ضرورت دارد که علمى در خور داشته باشیم. ثانیاً براى انسان، چنین علمى به یقین کارآمدتر و مفیدتر خواهد بود؛ زیرا هماهنگ با همه عرصههاى حیات مىشود. ثالثاً این علم، به از خودبیگانگى انسان یا دوپارگى شخصیت وى نمىانجامد. علمى که در جهت اهداف و غایات دینى باشد، تضاد و تعارضى در شخصیت فرد دیندار نمىآفریند؛ بر خلاف علمى که در جهت اهداف و غایات دنیوى باشد. علم سکولار براى انسان مؤمن تناقضآفرین است.
3. آقاى سروش مىگوید: «دانشمندان ما وقتى وارد عرصه علم مىشوند، نه فقط با مغزشان، بلکه با تمام وجودشان وارد مىشوند. از همین رو اگر طمع، هوس یا میل به تقلب دارند، تمایلات خود را در علم دخیل مىکنند...». ظاهراً در نظر آقاى سروش، جهتدارى علم، تنها مربوط به تمایلات شخصى عالمان و هوسهاى آنهاست؛ گویا آنان در نتیجه برخى تمایلات، به عددسازى و تقلب روى مىآورند تا به هر صورت ممکن، فرضیههاى خود را به اثبات رسانند. اما به نظر مىرسد مسأله، جدىتر و عمیقتر از این باشد. جهتدار شدن علم، تنها از تمایلات عالمان ناشى نمىشود؛ بلکه از جهتگیرى روشهاى علمى نیز نشأت مىگیرد و این دومى، مسأله مهمترى است که در جاى خود باید به آن پرداخت و در اینجا تنها مىتوان اشارهاى به این مطلب داشت. فلسفهاى که پشتوانه روش تجربى علوم نوین است، یک فلسفه مادىنگر پوزیتویستى(2) است. از این فلسفه مادىنگر نمىتوان انتظار داشت که علمى تولید کند که در جهت الهى جریان یابد. فلسفه، به یک معنا، عینک علم است. اگر فلسفه خود را تغییر دهید، عینکى با رنگ دیگر بر چشم علم مىگذارید یا به تعبیر دقیقتر، عقل است که حواس را به خدمت خود مىگیرد و به آنها نحوه دیدن، شنیدن، لمس کردن، بوییدن و چشیدن واقعیتها را مىآموزد. عقل، عینک حس است و ما از طریق عقلانیت خود، جهان را مىنگریم. نظارهگرى همواره نیازمند ابزار است. ابزار حس کردن واقعیتها، انگارههایى است که از عقل مىجوشد.
در مرتبهاى عمیقتر، احساس و عاطفه و قلب است که به عقل و حس جهت مىدهد. اینجاست که ایمان انسانها، چه ایمان مذهبى و چه ایمان الحادى و مادهپرستانه، بر چشم عقل و حس انسان، عینک مىگذارد و آنها را به رنگ خود مىبیند. عقلانیت انتقادى که پارادایم اندیشه این روزگار است، به ما مىگوید که نمىتوانید بدون عینک به جهان بنگرید. این سخن در کلیت خود، دست کم در بخشى از معرفتهاى بشرى درست است. حال باید دید که عینک را از کجا برمىگیریم. مىتوان آن را از دین گرفت یا مىتوان آن را از لادینى اخذ کرد. اینجاست که راه و روش مؤمنان از راه و روش ملحدان در پیمودن جاده علم جدا مىشود.
4. آقاى سروش براى رفع تعارضهاى دنیاى جدید با دین، به دنبال یافتن راه حلى است. گمان مىرود که با نوع نگاه ایشان به علم نتوان به راه حلى معقول دست یافت؛ زیرا ایشان عمق جهت یافتگى علم جدید را، آنچنان که اشاره شد، اذعان نکرده است. تنها راه حل این معضل، آن است که در فلسفه و روش علم تجدید نظر شود و در صدد تولید دانشى برآمد که عینک نظاره واقعیتها را از دین و فلسفه الهى گرفته باشد؛ نه از الحاد و فلسفه مادى. تنها در این صورت است که مىتوان امید داشت دنیایى بسازیم که فضا را بر دین تنگ نسازد و علمى کارآمد به دست آوریم که دین را بیگانهاى مزاحم نداند؛ بلکه پدرى دلسوز و هدایتگر و معلمى دانا و مهربان به حساب آورد.
5 . به خوانندگان توصیه مىشود مقاله «سکولاریسم» را، که در همین شماره از بازتاب اندیشه تلخیص و نقد شده است، مطالعه فرمایند. آقاى سروش در مقاله مذکور به توضیح ریشهها و میوههاى سکولاریسم پرداخته و آن را نوعى دینساختگى مىداند که مىخواهد ادیان رسمى را از صحنه خارج سازد و خود بر جاى آنها تکیه زند. مىتوان گفت آقاى سروش در هر دو مقاله به نوعى بازنگرى در افکار خویش دست زده است و بازگشت به خلوص اندیشه دینى را به گونهاى تجربه مىکند؛ هرچند تا رسیدن به مقصدى روشن، راه درازى در پیش دارد. مطالعه تلخیص و نقد مقاله «یورگن هابرماس» در همین شماره نیز مىتواند منظرى دیگر را در موضوع مورد بحث، پیشاروى خوانندگان فرهیخته بگشاید.
پى نوشت:
1) مثنوى، دفتر اول، ابیات 3 - 3452
2) مراد از فلسفه پوزیتیویستى، صرفاً پوزیتیویسم منطقى نیست؛ بلکه هر نوع فلسفهاى که اعتبار علمى را تنها براى تجربه حسى قائل است و دین و فلسفه متافیزیک را معرفتبخش به حساب نمىآورد.
طبرستان سبز، ش 31 - 34
مردم معمولاً از مدرنیته، به میوههاى آن نظر دارند و ریشههاى مدرنیته و جهان مدرن، کمتر مورد توجه قرار مىگیرد. با نگاهى ژرفتر مىتوانیم بگوییم آنچه میان جهان جدید و جهان قدیم فاصله مىافکند و بین آنها خطکشى دقیقى انجام مىدهد، بودن و نبودن علم مدرن است.
اما چه شد که علم مدرن به چنگ گذشتگان نیفتاد؛ اما به چنگ امروزیان و ساکنان عالم جدید افتاد؟ آیا در جهان جدید، اتفاقات مبارک و میمونى رخ داد که در گذشته رخ نداده بود؟ اگر کسى به این سؤال پاسخ مثبت بدهد و علم مدرن را محصول اتفاقاتى مبارک بداند، خطا کرده است؛ زیرا اتفاقات همیشه در کارند. جواب این سؤال براى عموم دانشمندان و فلاسفه مشکل بوده است. این سؤال، سؤال بسیار مهیبى است.
من تا بدین جا بر علم طبیعى تأکید مىکردم که تکلیف و تعریف آن معلوم است؛ اما از علوم اجتماعى سخنى نگفتم. اینک مىافزایم که نه تنها علوم تجربى - طبیعى، بلکه علوم اجتماعى نیز از فهرست عناصر و موجودات جهان گذشته غایب بودهاند. در جهان گذشته، جامعهشناسى، روانشناسى، علم اقتصاد، مردمشناسى و چیزهایى از این قبیل وجود نداشتند و حتى مقولهاى که نزدیک به اینها باشد، نیز در آن جهان یافت نمىشد. ممکن است شنیده باشید که ابن خلدون، بنیانگذار جامعهشناسى اسلامى یا جامعهشناسى به طور کلى بوده است. ولى حقیقتاً این تعبیرات، تعبیرات مسامحهآمیزى است و شاید بیش از آنکه راهنمایى کند، گمراه کننده باشد.
حال باید ببینیم که علوم اجتماعى و علوم طبیعى - تجربى، روى هم چه چیزى را براى ما به ارمغان آوردهاند. من این ثمرات را در چهار مقوله دستهبندى مىکنم. به بیان دیگر، مجموعه دستاوردهاى علوم تجربى، اعم از اجتماعى و طبیعى، زیر چهار عنوان قرار مىگیرد. این چهار عنوان به طور خلاصه و فهرستوار، عبارتند از: وسایل؛ غایات؛ مفاهیم؛ پیشفرضها. آدمى تنها موجودى است که عالمى متعلق به خود دارد. هر کدام از ما براى خودمان عالمى داریم. جهان بیرونى، جهانى است که حیوانات هم در آن زندگى مىکنند. براى حیوانات، جهان، مدرن نشده است؛ ولو اینکه در جهانى زندگى مىکنند که در و دیوارش نو و مدرن است و از کامپیوتر و راهآهن و الکتریسیته برخوردار است. هیچ کس نمىتواند بگوید که گوسفندها یا اسبها مدرن شدهاند؛ ولو اینکه در جهان مدرن زندگى مىکنند. فقط آدمى است که جهان دارد و از این رو مىتواند بگوید که جهان انسانى من، تازه و نو شده است؛ زیرا انسان در چهار چیزى که بر شمردم، با حیوانات تفاوت دارد.
ما انسانها همان جهانى را مىبینیم که حیوانات مىبینند؛ اما آن را زیرمفاهیم مختلف مىبریم و این از همه مهمتر است. دنیا، به تعبیر فیزیکدانها، تنها آن چیزى نیست که به چشم آدمى مىآید. ما باید مقوله و مفهومى را بر دنیا بیفکنیم تا آن را قابل فهم کنیم. اینها تفاوتهایى است که ما با جانوران دیگر داریم و از اینجاست که دنیاى ما از دنیاى آنها جدا مىشود.
گفتیم که دنیاى جدید چهار مقوله تازه با خود آورده است. ملموسترین این مقولات، تفاوتى است که در وسایل رخ داده است. این تفاوت در وسایل، همان است که هر کسى براى اشاره به نو شدن جهان، نخست به آن اشاره مىکند و بر آن انگشت مىنهد. در جهان گذشته به کمک حیوانات سفر مىکردیم و اکنون به وسیله اتوبوس، هواپیما یا راهآهن سفر مىکنیم.
میان هدف و وسیله رابطهاى وجود دارد و دست کم باید بپذیریم که با هر وسیلهاى به هر هدفى نمىتوان رسید. گمان مىکنم در این نکته با هم اشتراک نظر داشته باشیم. قدر متیقّنى که در اینجا وجود دارد، این است که هر وسیلهاى، آدمى را به هر هدف نمىرساند. با قبول این سخن، اینک به جهان جدید نظر مىکنیم.
جهان جدید، وسیلههاى بسیار متنوعى را پدید آورده است. اصلاً کار تکنولوژى، وسیله اندیشى است. اما و هزار اما این وسایل، غایاتى را هم با خود به همراه مىآورند. در این وضعیت، شما نمىتوانید بگویید که هدف ما از زندگى معلوم است؛ لذا براى اینکه به اهدافمان در زندگى برسیم، این وسیلهها را به کار مىگیریم. این طور نیست. این وسیلهها به خودى خود هدفساز نیز هستند. از این وسایل، کارهاى خاصى بر مىآید. آنها توانایىهاى معینى دارند و شما را با انتخابهاى بسیار عجیب و عظیمى روبهرو مىکنند و از این رو، خود به خود، بر هدفگیرى حیاتى شما هم تأثیر مىگذارند و معنى و هدف زندگى را براى شما عوض مىکنند.
این همان نکتهاى است که بسیارى بر آن انگشت گذاشتهاند و گفتهاند که نباید تصور کرد که تکنولوژى موضعگیرى ندارد و به طور خام و خنثى و بىطرف، برهوار و آرام و ساکت در اختیار شما قرار مىگیرد و این شما هستید که به آن موضعگیرى مىدهید؛ چنین نیست. مارکس جمله بسیار هوشمندانهاى دارد. او درباره بورژوازى مىگوید: «بورژوازى، همه جهان را بر صورت خویش ساخت». او این سخن را در قرن نوزدهم بیان کرده بود. اگر این سخن در باب بورژوازى صادق باشد، قطعاً در باب تکنولوژى صادقتر است.
من در حال حاضر، فقط به یک شاخصه تکنولوژى نظر دارم که همان غایتآفرینى است. ماشین و تکنولوژى، هدف ما را از زندگى عوض کردهاند. ما در عالم جدید، هدفهاى تازهاى را براى زندگى بر گرفتهایم. این هدفهاى تازه، براى ما بسیار طبیعى شدهاند؛ به طورى که گمان مىکنیم همیشه باید همین هدفها را داشته باشیم. بدون آنکه قصد داورى ارزشى داشته باشیم، باید بگویم گرایش ما عموماً این است که در هر وضعیتى که زندگى مىکنیم، آن را بدیهى مىپنداریم.
هر دورانى بدیهیاتى دارد که در آنها چون و چرا و پرسش نمىکند و اصلاً به همین دلیل هم آنها را بدیهى مىپندارد. به تعبیر دیگر، هر دوران، عقلانیت خاص خود را داراست که آن را مسلم، پذیرفته شده و غیر قابل چون و چرا مىانگارد.
در عصر ما یک رشته مسائل حقوقى درباره انسان، اعم از زن و مرد، به قدرى بدیهى پنداشته مىشود که آدمیان دوران ما تعجب مىکنند که چرا گذشتگان به این حقوق بىتوجه بودهاند. اما این شیوه درستى در تحلیل تاریخ نیست. اگر ما بخواهیم تمام تاریخ را از دیدگاه زمان خود بررسى کنیم، کاملاً گمراه خواهیم شد و به هیچ وجه به درک ذهنیت گذشتگان نایل نخواهیم آمد. شما براى آنکه حوادث گذشته را بهتر بشناسید، باید عینک گذشتگان را داشته باشید؛ در غیر این صورت مجبورید به گذشتگان تهمت و برچسب بزنید و بگویید همه آنان در دوران طفولیت به سر مىبردند؛ ولى امروز بشر بالغ و رشید شده و همه حرفهایش درست و بدیهى است.
در جهان جدید، هدف زندگى معناى دیگرى پیدا کرده است و مردم، دل در گرو غایات دیگرى دارند. غایاتى که ظواهر و رسانههاى گروهى به مردم تلقین و در میان آنان ترویج مىکنند، لذتجویى و خوشباشى است. خلاصه آنچه به عنوان هدف تبلیغ مىشود، این است که خوش باشیم و بیشتر بخریم، بیشتر مصرف کنیم، بیشتر بپوشیم، بیشتر خوش بگذرانیم و بیشتر به غفلت بگذرانیم. یکى از عجایب جهان جدید این است که غفلت، از اصول زندگى شده است. این غفلت، امروزه یکى از محورهاى زندگى است. اگر به عموم تفریحاتى که در جهان جدید پدید آمده است، توجه کنید، خواهید دید که تمامى آنها در پى این هستند که توجه ذهن ما را، ولو براى دمى، از چهره جدى و عبوس زندگى به چیز دیگرى معطوف کنند. در جهان جدید، غفلتاندیشى به یکى از اساسىترین عناصر غایتاندیشى تبدیل شده است. در جهان جدید، بسیارى از سرگرمىهاى آدمیان، کار کردنها، سخن گفتنها، و ورزشها نیز از جنس غفلتند و براى غفلتزایى به کار مىآیند.
علم، امرى بسیار عالى، شریف و نزیه است؛ اما آیا شما فکر مىکنید هر وقت که علم بیاید، با خود خیر و برکت به دنبال مىآورد؟ خیر! این مطلب از جمله هشدارهایى است که عرفا و اخلاقیون به ما دادهاند:
علمهاى اهل دل، حمالشان
علمهاى اهل تن، احمالشان
علم چون بر دل زند، یارى شود
علم چون بر تن زند، بارى شود.(1)
این هشدارها به این خاطر بوده است که علم، امرى بىاثر نیست و هنگامى که آمد، علىرغم قداست و نزاهتى که دارد، آدمى را به کلى تغییر مىدهد و بسا در بیشتر افراد، آثارى سوء به وجود آورد. حداقل اثر سوء آن، این است که ممکن است صاحب خود را خودپسند و متکبر سازد. تکنولوژى هم مىتواند این طور باشد. نباید به تکنولوژى، به عنوان یک موجود خنثى نگاه کرد.
هر عصرى پارهاى نظریات را به عنوان بدیهیات مختص به خود دارد. آیا ممکن نیست بدیهیاتى وجود داشته باشد که فراتر از زمان و مکان باشد؟
البته من نمىخواهم بگویم که هیچ گونه بدیهى فوق زمان وجود ندارد. من خواستم بگویم که دست کم یک دسته از گزارهها وجود دارند که در یک دوران، بدیهى به نظر مىرسند و در دوران دیگر، غیر بدیهى به نظر مىآیند. لااقل بخشى و مجموعهاى از افکار ما اینگونهاند. با قوت گرفتن مکتبهاى پست مدرن، این پرسش هم درباره بدیهیات فوق مکان و زمان به این صورت مطرح مىشود که آیا حقیقتاً میان دورانهاى مختلف فکر و عقلانیت بشرى، گسست وجود دارد یا پیوستگى؟ همانطور که مىدانید، على الاصول دو مکتب در باستانشناسى علم وجود دارد. یکى از این مکاتب، مبتنى بر نظریه گسست است که کسانى مثل فوکو و دیگران آوردهاند. مطابق این نظریه، هنگامى که از یک دوران به دوران دیگر مىرویم، گویى از روى خندقى مىپریم.
مکتب دیگر، قائل به تداوم معرفتشناختى است. بر مبناى این نظریه، میان دورانهاى معرفت بشرى چنان گسستى نیست؛ بلکه ما با گذشتگان، خطوط مشترکى داریم و کم و بیش در یک جاده حرکت مىکنیم.
بنده شخصاً از قائلین به تداوم معرفتشناختى مىباشم و نمىتوانم یک گسست مطلق و کامل معرفتشناختى را بپذیرم؛ زیرا این نظر، مشکلات بسیارى پدید مىآورد که آدمى از عهده حل آنها بر نمىآید. یکى از آن مشکلات، همین سؤالى است که شما مطرح مىکنید؛ یعنى یونیورسالها را به طور کامل از دست ما مىگیرد و براى هر دوره، قائل به یونیورسالهاى خاصى مىشود که در دورانهاى بعد، از یونیورسال بودن مىافتند و لغو و باطل مىشوند و در خاک گذشته مدفون مىمانند. این امر باعث پدید آمدن مشکلاتى در بسیارى از مسائل، از جمله در مسائل مربوط به انسان و حقوق انسان مىشود.
قائلان به گسست معرفتشناختى، این بحث را منحصر به دورههاى تاریخى نمىکنند؛ بلکه آن را به فرهنگها هم تعمیم مىدهند. به عنوان مثال، از دیدگاه آنها، فرهنگ ما مسلمانها و به طور کلى شرقىها بدیهیات و کلیاتى دارد و فرهنگ غربى، از بدیهیات و کلیات دیگرى برخوردار است و میان این دو فرهنگ، گسست مطلق برقرار است. در چنین دیدگاهى تقریباً هیچ جاى دفاعى از حقوق انسان باقى نمىماند؛ یعنى هر کسى مىتواند هر کارى را مىتواند در فرهنگ خود انجام دهد و قائل باشد که آن کار در آن فرهنگ، خوب و پسندیده است؛ هرچند در فرهنگى دیگر بد تلقى شود.
هیک مىگوید: وقتى که به تاریخ مسیحیت مراجعه مىکنیم، مىبینیم بدعتهاى یک دوران، بعدها تبدیل به امور مقدس شدهاند. یعنى ابتدا کسى را به نام بدعتگذار مورد حمله و تهدید و تکفیر قرار دادهاند؛ ولى بعدها او را تجلیل کردهاند. اگر این پدیده را از دید فرهنگشناسى نگاه کنیم، تقریباً نتیجه، همان است. آنچه روزگارى براى عدهاى بدیهى بود که بدعت و کفر و ضد دین است، در دوران دیگرى بدیهى شد که عین ایمان و دیانت و دینورزى است. از این قبیل اتفاقها در تاریخ ادیان بسیار رخ داده است و همین است که ما را وا مىدارد در بدیهیات دوران خود تأمل بیشترى کنیم و به محض آنکه نکتهاى به نظرمان روشن، بدیهى و بىچون و چرا رسید، دیگران را متهم نکنیم؛ بلکه بیندیشیم که شاید ریشههاى عمیقترى در آن وجود داشته باشد.
طبق اطلاعاتى که من دارم و با توجه به بحثهایى که در تاریخ علم مطرح بوده و هست، مورخان و فیلسوفان علم تقریباً به این نتیجه رسیدهاند که هیچ عقلانیت و روند منطقى در رشد تاریخ علم وجود نداشته است. من همیشه به شاگردانى که نزد من تاریخ و فلسفه علم مىخواندند، مىگفتم که وضعیت شما در این درسهایى که در دانشگاه مىخوانید، مثل وضعیت و حالت یک مشترى است که به یک رستوران رفته است. شما به رستوران مىروید و غذا سفارش مىدهید. یک گارسون تمیز، غذا را در بشقابى تمیز به همراه دستمالى تمیز براى شما مىآورد و شما آن را صرف مىکنید و مىروید؛ اما هیچگاه به داخل آشپزخانه نمىروید. چه بسا اگر به داخل آشپزخانه بروید، دیگر آن غذا را نخورید یا در هر حال، اطلاعاتتان از غذا بسیار بیشتر شود. شاید غذایى را که جلو شما آوردهاند، قبلاً دو دفعه سوزانده باشند یا به زمین افتاده باشد. تاریخ علم چنین است. تئورىهاى تمیز و شیکى که در دانشگاه به شما مىدهند، مثل غذاهاى رستوران است. براى اینکه به آشپزخانه علم سر بزنید، باید به سراغ تاریخ علم بروید. در آنجا خواهید دید که پشت بعضى از تئورىها، تقلب و عددسازى و حتى دزدى بوده است. تاریخ علم، تاریخ عجیب و غریبى است و اصلاً آن طور که به ظاهر نشان داده مىشود، نیست.
زمانى این جمله را از ماکسول، فیزیکدان مشهور انگلیسى، ترجمه مىکردم: «علم، محصول عالىترین بعد وجود انسان، یعنى بعد عقلانیت اوست. آدمى ابعاد گوناگونى دارد؛ اما هنگامى که وارد علم مىشود، تنها با بعد علمى - عقلانى محض وارد مىشود». تمام بررسىهاى یک قرن اخیر در تاریخ علم، در واقع جواب ردى به این جمله ماکسول بود. دانشمندان ما وقتى وارد عرصه علم مىشوند، نه فقط با مغز خویش، بلکه با تمام وجود وارد مىشوند. از همین رو اگر طمع، هوس یا میل به تقلب دارند، تمایلات خود را در علم دخیل مىکنند. تاریخ علم، صحنه تمامعیار شخصیت جامع آدمى است. اصلاً چنین نیست که مغز انسان در تاریخ علم به صورت سرطانى متورم و بزرگ شده باشد. این مطلب را مىتوان به راحتى در علم نشان داد. پارهاى از مورخان علم، حتى در مورد نیوتن نوشتهاند که این آدم براى اینکه فرمول خود را به دست آورد، عددسازى مىکرد! ممکن است شما تعجب کنید؛ ولى بزرگان این کار را کردهاند. البته من این شیوه را به شما تجویز نمىکنم.
مىگویند علم اصلاً لوکوموتیو نیست؛ یعنى انباشته شدن معلومات بر یکدیگر، علم را به وجود نمىآورد. علم همیشه در پرتو یک نظریه مادر پدید مىآید. اگر نظریههاى مادر وجود نداشته باشند، آزمایشها و یافتههاى خُرد، پراکندهاند و مجموعهاى را تشکیل نمىدهند. نقش مهم نظریههاى مادر، این است که به تمام یافتههاى خرد و پراکنده، جان و جایگاه مىدهند و آنها را خویشاوند مىکنند و زیر یک چتر گرد مىآورند. به همین دلیل، رشد علم را رشد انباشتنى نمىدانند. من پیشاپیش مىگویم که هیچ داورى در این باب ندارم و عقل من به این مطلب نمىرسد که جهان جدید بهتر از جهان قدیم است یا جهان قدیم بهتر از جهان جدید. من در اینجا انصافاً قائل به گسست معرفتشناختى هستم. یک فراتاریخ هم وجود ندارد که آدمى به آنجا برود و از آن دیدگاه بگوید که کدام یک از اینها بهتر است. بر این اندیشه، پلورالیسم حاکم است. در گذشته دنیایى بوده است که با ستونها و مصالحى ساخته شده بود. امروز هم دنیایى هست که با مصالح دیگرى ساخته شده است. هوس بازگشت به دنیاى گذشته را نباید کرد؛ زیرا ظاهراً نشدنى است و دلیلى هم براى چنین بازگشتى وجود ندارد. هیچ کس نمىتواند اثبات کند که جهان گذشته و معیشت پیشینیان، لزوماً و اخلاقاً، بهتر از جهان جدید بوده است. لااقل بنده علىرغم آنکه کاوشهاى زیادى در این باب کردهام، اگر به چنین دلیلى برمىخوردم، حتماً دنبالش را مىگرفتم و مدافعش مىشدم؛ چون اگر دلیلى داشت، آن را ذکر مىکردیم و بر آن مىایستادیم. دست کم من هیچ برترى میان این دو جهان قائل نیستم. در این میان، یک نکته مهم وجود دارد که سؤال اصلى مباحث ماست. عنصر بسیار بزرگى از دنیاى گذشته که همان دین باشد، در حال حاضر با تمام قامت و قوت در زندگى جدید وجود دارد؛ ایستاده و دلهاى زیادى را هم به خود جذب کرده است. دین با حضور خود، پارادوکسها و معضلاتى براى زندگى ما در دنیاى جدید مىآفریند. از طرفى، دین براى دینداران، یک محبوب دوستداشتنى است که نمىخواهند به راحتى آن را بر زمین بگذارند.
از سوى دیگر، دینداران در دنیاى جدید، به معناى انسانى و نه حیوانى زندگى مىکنند و در عین استفاده از ابزارهاى جدید، مفاهیم و غایات جدید زندگى نیز برایشان مطرح است و اینها گاه با اندیشههاى کهن دینى تعارض پیدا مىکند. همنشین و سازگار کردن اینها یک کار بزرگ فکرى است که باید به آن اندیشید. همه سخنان ما مقدمهاى براى رسیدن به این بحث است.
اشاره
آقاى سروش در این گفتار، نکاتى نیک در مسأله رابطه عالم جدید و قدیم و هویت این دو عالم دارد و نکاتى را نیز ناگفته رها کرده است. لحن کلام وى در این گفتار، منصفانهتر و عالمانهتر از گفتارهایى است که در ایران داشته است. شاید تغییر مخاطبان و فضاى القاى مطالب و دور شدن از فضاى درگیرى ایشان با قشرهاى سنتى داخلى، این فرصت را براى ایشان فراهم آورده باشد تا با فراغت بیشترى سخن بگوید و پختگى بیشترى در کلام وى هویدا شود. این نکته را به فال نیک مىگیریم و نظرى کوتاه به پارهاى مطالب مطرح شده در این گفتار مىاندازیم:
1. این، سخن کاملاً درستى است که باید به ریشههاى مدرنیته نگاه کرد؛ نه به ثمرات آن. ایشان در ریشهیابى مدرنیته به علم جدید مىرسد که این نیز درست است. اما در پاسخ به این سؤال که «چه شد که علم مدرن به چنگ گذشتگان نیفتاد و به چنگ امروزیان و ساکنان عالم جدید افتاد؟» چیزى نمىگوید و اشاره مىکند که جواب این سؤال براى عموم دانشمندان مشکل بوده است. فرضیهپردازى در پاسخ به این سؤال امکانپذیر است؛ اما به تأیید رساندن فرضیه و تحکیم آن، دشوار. یکى از فرضیههاى قابل طرح، فرضیه «افاضه» است. اگر علم، موهبتى الهى باشد و در دستگاه آفرینش الهى، حکمت او بر نوعى سیر تکاملى تدریجى یا دفعى براى بشر قرار گرفته باشد، مىتوان گفت که تقدیر الهى بر این بوده است که در برهه زمانى خاصى، بشر به علم تجربى جدید دست یابد. اما بلافاصله باید گفت که این پاسخ، به هر پرسش دیگرى نیز مىتواند داده شود. هر وضع دیگرى نیز که پیش مىآمد، مشمول تقدیر الهى بود. بنابراین نمىتوان این پاسخ را قانع کننده به حساب آورد. به علاوه، مگر حکمت الهى بر این نیست که کارها را از طریق اسباب و علل انجام دهد. پس باید در جستوجوى اسباب و علل نیز برآمد. اینجاست که کار دشوار مىشود و نیاز به فرضیههایى دیگر است.
از اینجا باید به مسائلى همچون گسترش سفرهاى دریایى در اواخر قرون وسطى، اطلاع یافتن اروپاییان از علوم تجربى مسلمانان، برچیده شدن بساط تعصب بر نگرشهایى خاص در علم و امکان پژوهش در عرصههایى که بىدلیل ممنوع شمرده شده بودند، اشاره کرد. هنگامى که اروپاییان، خود را از فشار و منع چند صد ساله کلیسایى آزاد دیدند و با روشهاى تجربى مسلمانان نیز آشنا شدند، همان شیوه را پیش گرفتند و بىمحدودیت به کاوش علمى پرداختند و با گذشت چند قرن، بشر به نقطه امروزى رسید.
همچنین ما امروز از پس گذر قرنها به مقایسه علم امروزى و علم صدها سال پیش مىنشینیم و شکافى عمیق میان آنها مىبینیم. اما اگر به سیر تاریخى و رشد و توسعه کمى و کیفى تدریجى دانش بشر توجه کنیم، تبیین این تحول سهلتر مىشود.
2. آقاى سروش به تأکید مىگوید که تکنولوژى، جهان را به گونه خویش مىسازد و به هر جا که وارد مىشود، اهداف و غایات خویش را نیز وارد مىکند. درباره علم نیز همین نکته به طریق اولى گفتنى است؛ زیرا تکنولوژى، محصول علم است و آقاى سروش، خود این مطلب را قبول دارد. از طرفى آقاى سروش، حضور دین را در دنیاى علمزده کنونى، حضورى پارادوکسیکال (متناقض) مىبیند. این نکته به دینداران چنین هشدار مىدهد: «اگر خواهان دین خود هستید، باید مراقب اهداف و احوال علم و تکنولوژى جدید باشید و با خامى و نسنجیدگى با آن روبهرو نشوید؛ وگرنه دل و دینتان را مىرباید». از این نکته، نه علمستیزى، که علمشناسى برمىآید؛ یعنى باید ماهیت علم جدید و جهت یافتگى آن را دانست؛ آنگاه در تلاش برآمد تا علمى با اهداف و غایات مورد نظر دینداران پدید آورد؛ این کار هم ممکن است، هم لازم.
این کار ممکن است؛ زیرا بر پیشانى علم، مهر الحاد ننهادهاند و مىتوان علمى الهى تولید کرد؛ علمى که با اهداف و غایات کل هستى در سازگارى افتد. به نظر مىرسد دستیابى به چنین علمى، به شرط تلاش در راه آن، سهلتر باشد؛ زیرا آنچه در هماهنگى با خالق هستى و خود هستى باشد، به یقین دست یافتنىتر خواهد بود تا آنچه در جهتى مخالف آن.
این کار لازم است؛ زیرا اولاً از نظر فرد دیندار، هستى او در گرو پیمودن مسیرى است که به سوى خداوند کشیده شده باشد. در جهانى که هستیم، بدون علم نمىتوان این مسیر را پیمود. بنابراین ضرورت دارد که علمى در خور داشته باشیم. ثانیاً براى انسان، چنین علمى به یقین کارآمدتر و مفیدتر خواهد بود؛ زیرا هماهنگ با همه عرصههاى حیات مىشود. ثالثاً این علم، به از خودبیگانگى انسان یا دوپارگى شخصیت وى نمىانجامد. علمى که در جهت اهداف و غایات دینى باشد، تضاد و تعارضى در شخصیت فرد دیندار نمىآفریند؛ بر خلاف علمى که در جهت اهداف و غایات دنیوى باشد. علم سکولار براى انسان مؤمن تناقضآفرین است.
3. آقاى سروش مىگوید: «دانشمندان ما وقتى وارد عرصه علم مىشوند، نه فقط با مغزشان، بلکه با تمام وجودشان وارد مىشوند. از همین رو اگر طمع، هوس یا میل به تقلب دارند، تمایلات خود را در علم دخیل مىکنند...». ظاهراً در نظر آقاى سروش، جهتدارى علم، تنها مربوط به تمایلات شخصى عالمان و هوسهاى آنهاست؛ گویا آنان در نتیجه برخى تمایلات، به عددسازى و تقلب روى مىآورند تا به هر صورت ممکن، فرضیههاى خود را به اثبات رسانند. اما به نظر مىرسد مسأله، جدىتر و عمیقتر از این باشد. جهتدار شدن علم، تنها از تمایلات عالمان ناشى نمىشود؛ بلکه از جهتگیرى روشهاى علمى نیز نشأت مىگیرد و این دومى، مسأله مهمترى است که در جاى خود باید به آن پرداخت و در اینجا تنها مىتوان اشارهاى به این مطلب داشت. فلسفهاى که پشتوانه روش تجربى علوم نوین است، یک فلسفه مادىنگر پوزیتویستى(2) است. از این فلسفه مادىنگر نمىتوان انتظار داشت که علمى تولید کند که در جهت الهى جریان یابد. فلسفه، به یک معنا، عینک علم است. اگر فلسفه خود را تغییر دهید، عینکى با رنگ دیگر بر چشم علم مىگذارید یا به تعبیر دقیقتر، عقل است که حواس را به خدمت خود مىگیرد و به آنها نحوه دیدن، شنیدن، لمس کردن، بوییدن و چشیدن واقعیتها را مىآموزد. عقل، عینک حس است و ما از طریق عقلانیت خود، جهان را مىنگریم. نظارهگرى همواره نیازمند ابزار است. ابزار حس کردن واقعیتها، انگارههایى است که از عقل مىجوشد.
در مرتبهاى عمیقتر، احساس و عاطفه و قلب است که به عقل و حس جهت مىدهد. اینجاست که ایمان انسانها، چه ایمان مذهبى و چه ایمان الحادى و مادهپرستانه، بر چشم عقل و حس انسان، عینک مىگذارد و آنها را به رنگ خود مىبیند. عقلانیت انتقادى که پارادایم اندیشه این روزگار است، به ما مىگوید که نمىتوانید بدون عینک به جهان بنگرید. این سخن در کلیت خود، دست کم در بخشى از معرفتهاى بشرى درست است. حال باید دید که عینک را از کجا برمىگیریم. مىتوان آن را از دین گرفت یا مىتوان آن را از لادینى اخذ کرد. اینجاست که راه و روش مؤمنان از راه و روش ملحدان در پیمودن جاده علم جدا مىشود.
4. آقاى سروش براى رفع تعارضهاى دنیاى جدید با دین، به دنبال یافتن راه حلى است. گمان مىرود که با نوع نگاه ایشان به علم نتوان به راه حلى معقول دست یافت؛ زیرا ایشان عمق جهت یافتگى علم جدید را، آنچنان که اشاره شد، اذعان نکرده است. تنها راه حل این معضل، آن است که در فلسفه و روش علم تجدید نظر شود و در صدد تولید دانشى برآمد که عینک نظاره واقعیتها را از دین و فلسفه الهى گرفته باشد؛ نه از الحاد و فلسفه مادى. تنها در این صورت است که مىتوان امید داشت دنیایى بسازیم که فضا را بر دین تنگ نسازد و علمى کارآمد به دست آوریم که دین را بیگانهاى مزاحم نداند؛ بلکه پدرى دلسوز و هدایتگر و معلمى دانا و مهربان به حساب آورد.
5 . به خوانندگان توصیه مىشود مقاله «سکولاریسم» را، که در همین شماره از بازتاب اندیشه تلخیص و نقد شده است، مطالعه فرمایند. آقاى سروش در مقاله مذکور به توضیح ریشهها و میوههاى سکولاریسم پرداخته و آن را نوعى دینساختگى مىداند که مىخواهد ادیان رسمى را از صحنه خارج سازد و خود بر جاى آنها تکیه زند. مىتوان گفت آقاى سروش در هر دو مقاله به نوعى بازنگرى در افکار خویش دست زده است و بازگشت به خلوص اندیشه دینى را به گونهاى تجربه مىکند؛ هرچند تا رسیدن به مقصدى روشن، راه درازى در پیش دارد. مطالعه تلخیص و نقد مقاله «یورگن هابرماس» در همین شماره نیز مىتواند منظرى دیگر را در موضوع مورد بحث، پیشاروى خوانندگان فرهیخته بگشاید.
پى نوشت:
1) مثنوى، دفتر اول، ابیات 3 - 3452
2) مراد از فلسفه پوزیتیویستى، صرفاً پوزیتیویسم منطقى نیست؛ بلکه هر نوع فلسفهاى که اعتبار علمى را تنها براى تجربه حسى قائل است و دین و فلسفه متافیزیک را معرفتبخش به حساب نمىآورد.
طبرستان سبز، ش 31 - 34