آرشیو

آرشیو شماره ها:
۱۰۲

چکیده

در این مقاله، ویژگى‏هاى بنیادگرایى و اصلاح‏طلبى به‏عنوان دو رهیافت مختلف به دین و اندیشه دینى بررسى شده و در نهایت، اصلاح‏طلبى بر بنیادگرایى ترجیح داده شده است. موضوع سخن، بنیادگرایى و اصلاح‏طلبى و نسبت آنها با اندیشه دینى است. وقتى مى‏خواهیم نسبت میان بنیادگرایى و اصلاح‏طلبى را با اندیشه دینى بسنجیم، ضرورت دارد که هم بنیادگرایى را تعریف کنیم و هم نشان دهیم که اصلاح‏طلبى مورد نظر کدام است و تصورمان را نیز از اندیشه دینى بیان کنیم.

متن

نخست باید روشن کنیم که اندیشه چیست؟ و وقتى مى‏گوییم ما مى‏اندیشیم، یعنى چه؟ چه فعلى در وجود یا ذهن اتفاق مى‏افتد که نام آن را «اندیشه» نهاده‏ایم؟ اندیشه در واقع سامان‏دهى به صورت‏هاى ذهنى انسانى است با مبدئى روشن براى رسیدن به یک مقصد معین. اندیشه دینى، نظامى از باورها و اعتقادات است که قرار است ما را به عنوان افرادى معتقد و متدین از نقطه‏اى به نقطه دیگر برساند. دین، اطلاعات عمومى یک بار مصرف نیست؛ بلکه مجموعه‏اى از مفاهیم است که هر چه انسان بیشتر درباره آن مى‏اندیشد، لایه‏هاى جدیدترى از آن براى او نمایان مى‏شود؛ بنابراین، انسان هیچ وقت نمى‏تواند بگوید که فهم من از دین کامل شده است.
واژه «بنیادگرایى» واژه‏اى است ترجمه‏شده و واژه بومى ما نیست؛ بلکه ترجمه «foundamentalism» است که در دنیاى جدید غرب مطرح شده است. به نظر من بنیادگرایى داراى دوازده مشخصه است.
ویژگى‏هاى بنیادگرایى‏
1. نخستین ویژگى بنیادگرایى، ظاهرگرایى است. بنیادگرا کسى است که به ظاهر متن توجه و تأکید مى‏کند و این توجه و تأکید، علاوه بر قرآن، شامل احادیث هم مى‏شود. داورى شخص بنیادگرا درباره متن به گونه‏اى است که راه را بر هر اندیشه دیگرى مى‏بندد. این گرایش، گرایشى کهن است و همین گرایش، مکتب فقهى امام احمد حنبل را تقویت کرد.
2. ویژگى دوم، نفى عقلانیت است. بنیادگرایان عقل را با انواع استدلال‏ها نفى مى‏کنند تا ثابت کنند که عقل به عنوان یک راهنما براى شناخت نفس نمى‏تواند به ما کمک کند.
3. ویژگى سوم که به تبع ظاهرگرایى و نفى عقلانیت حاصل مى‏شود، نفى هر گونه تأویل است. وقتى ما به آیات قرآن برمى‏خوریم، چنین نیست که امکان تأویل نداشته باشیم؛ همان طور که ظاهرگرایان و مخالفان عقل نیز به جایى مى‏رسند که ناگزیر از تأویلند؛ مانند آیاتى نظیر «وُجُوهٌ یَوْمَئِذٍ ناضِرَةٌ * إِلى‏ رَبِّها ناظِرَةٌ»، «مَنْ کانَ فی هذِهِ أَعْمى‏ فَهُوَ فِی اْلآخِرَةِ أَعْمى‏»
4. ویژگى چهارم این است که بنیادگرا معتقد است تمام حقیقت در شناخت متن و نص دین، همان است که در اختیار اوست. این ویژگى شامل دو شاخص مهم است. بنیادگرا مى‏گوید: اولاً تمام حقیقت در ظاهر نص است و ثانیاً فهم من از ظاهر نص، تمام حقیقت است. در نهایت، چنین فردى معتقد مى‏شود که حقیقت مطلق و مطلق حقیقت نزد اوست.
5. ویژگى پنجم آن است که بنیادگرا چون تمام حقیقت دین را نزد خود مى‏داند، مخالفان نظر خویش را مخالف و دشمن دین مى‏شمارد.
6. بنیادگرا معتقد است که بر کرسى حق مطلق نشسته است؛ پس دغدغه‏اى براى پذیرش حرف‏هایش از سوى مردم ندارد؛ زیرا اعتقاد مردم را باطل و خویش را بر حق مى‏داند. بنیادگرا طرفدار تک‏گویى است و از گفت‏وگو پرهیز مى‏کند.
7. وقتى بنیادگرا خود را حقیقت مطلق مى‏داند، در نتیجه مردم را هم به رسمیت نمى‏شناسد.
8. بنیادگرا به اعتبار این‏که معتقد است تمام حقیقت نزد اوست، احساس نیاز به شناخت دیگران پیدا نمى‏کند و براى درک روزگار خود تلاشى نمى‏کند.
9. بنیادگرا براى محقق کردن حقیقتى که مى‏پندارد در نزد اوست و تبدیل آن به یک واقعیت ملموس، به قدرت نیاز دارد و باید این قدرت را به هر قیمتى به دست آورد. پس بنیادگرا تقدیس‏گر قدرت مى‏شود.
10. بنیادگرا معتقد است که براى رسیدن به هدفى که آن را مقدس و مشروع تصور مى‏کند، مى‏توان از هر وسیله‏اى استفاده کرد.
11. ویژگى یازدهم، به تصور بنیادگرا از خدا بازمى‏گردد. خداى بنیادگرا یک خداى بسیار قهرآمیز است که بر کرسى شریعت نشسته و تابلویى که در بالاى سر این خداوند قرار گرفته، تابلوى جهنم است که در آن، همه در حال سوختن و عذاب کشیدن هستند.
12. بنیادگرا رسالتى را براى خود قائل است که چندان هم با توانایى‏هاى او متناسب نیست. او مى‏خواهد همه مردم را به بهشت بفرستد؛ یعنى رسالتى که خداوند به هیچ پیامبرى عطا نکرده است.
‏ویژگى‏هاى اصلاح‏طلبى
1. در اصلاح‏طلبى، فهم دینى را محصور در ظاهر یا نص نمى‏بینیم.
2. در اصلاح‏طلبى، به پیام دین نظر مى‏کنیم یعنى پیام دین گاهى مهم‏تر از برداشت ما از ظاهر است. دین اسلام با یک حرکت زورمدارانه به انسان‏ها تحمیل نشده است؛ بلکه آمده است تا انسان‏ها با گفت‏وگو و تعقل آن را بپذیرند. معناى فطرى بودن دین هم همین است؛ یعنى وقتى انسان آنچه را که در درونش وجود دارد، به‏خوبى شناسایى مى‏کند، با اندیشه دینى و باور دینى و احکام دینى نسبت پیدا مى‏کند.
3. در یک نگاه اصلاح‏طلبانه، آن وجه از دین که متناسب با رحمت و محبت و مودت و مهر در جامعه است، اهمیت بیشترى دارد. در واقع، دین براى ایجاد چنین فضایى آمده است. براى این ادعا، هم از مبانى قرآنى مى‏توان شاهد آورد، هم از سیره پیامبر. درباره محبت در اصول کافى روایتى است که مى‏فرماید: «هل الدّینُ اِلاّ الحُبُّ؟» (آیا دین چیزى غیر از محبت است؟) دین نیامده تا چیزى را به انسان تحمیل کند؛ بلکه آمده تا چیزى را که درون انسان است بپروراند.
4. وقتى ما چنین رویکرد و چشم‏اندازى را نسبت به دین داریم، دین را براى مردم مى‏دانیم. دین براى مردم آمده است؛ نه مردم براى دین. نمى‏توانیم بگوییم که خداوند همه انسان‏ها را براى پیامبران آفرید؛ زیرا در این صورت چرا به پیامبر اسلام مى‏گوید: «فَذَکِّرْ إِنَّما أَنْتَ مُذَکِّرٌ * لَسْتَ عَلَیْهِمْ بِمُصَیْطِرٍ»؟ یا چرا به پیامبر مى‏گوید وقتى در برابر مؤمنان و انسان‏ها قرار مى‏گیرى، در موضع تواضع نسبت به آنها قرار بگیر؟
5. نکته پنجم در گرایش اصلاح‏طلبان این است که براى فهم خودمان از زمانه بایستى ارزش و اعتبار قائل شویم. وقتى ما در این عصر زندگى مى‏کنیم، نمى‏توانیم دریافت‏ها، پیش‏فرض‏ها و شناخت‏هاى خودمان را نادیده بگیریم.
6. وقتى کسى گرایش اصلاح‏طلبانه دارد، طرفدار گفت‏وگو نیز هست؛ به این دلیل که اولاً معتقد نیست که تمام حقیقت نزد اوست. ثانیاً معتقد نیست که فهم او از حقیقت، تمام حقیقت است. بنابراین به گفت‏وگو علاقه نشان مى‏دهد؛ چون در گفت‏وگو و در تضارب آراست که حقیقت کشف مى‏شود.
7. خداوند در دید اصلاح‏طلبان، دوست و تکیه‏گاه است و خدایى است که مى‏خواهد انسان‏ها را به بهشت ببرد؛ بر خلاف اندیشه بنیادگرا که تصور مى‏کند خداوند به دنبال بهانه مى‏گردد تا انسان‏ها را روانه جهنم کند. حال، سؤال این‏جاست که به چه دلیلى اسلام بهشتى را به اسلام جهنمى تبدیل کنیم؟
اشاره‏
1. هر چند اصل ارائه تعریف از مفاهیم کلیدى این بحث در آغاز آن، کارى لازم و بایسته است، تعاریف نویسنده از دقت شایسته‏اى برخوردار نیست. براى مثال، میان «اندیشه» به عنوان یک عملیات ذهنى (تقریباً مرادف آنچه در منطق اسلامى آن را «فکر» مى‏نامند) و «اندیشه» به مثابه یک یا چند باور، تمایز روشنى وجود ندارد. افزون بر این، تعریف ایشان از اندیشه دینى («نظامى از باورها و اعتقادات...») تعریف به اعم است؛ چرا که شامل نظام‏هاى اعتقادى غیر دینى هم مى‏گردد. به عبارت دیگر، در این تعریف هیچ قیدى که آن را به اندیشه دینى مختص گرداند، به چشم نمى‏خورد.
2. آقاى مهاجرانى دوازده ویژگى براى آنچه که خود آن را «بنیادگرایى» نامیده است، برمى‏شمارد. در این خصوص نکاتى چند قابل یادآورى است:
نخست آن‏که امروزه «بنیادگرایى» در ادبیات حوزه‏هاى مختلف علوم انسانى (علوم سیاسى، دین‏شناسى و...) یک اصطلاح کم و بیش شناخته شده است؛ به گونه‏اى که استعمال آن، بار معنایى خاصى را دارد و مصادیق خاصى را به ذهن متبادر مى‏سازد (به یاد داشته باشیم که امروزه در دید بسیارى از تحلیل‏گران سیاسى غربى، رژیم جمهورى اسلامى یک رژیم بنیادگراست). حال، پرسش این است که ویژگى‏هاى مورد نظر آقاى مهاجرانى، ناظر به کاربُرد (یا کاربردهاى) رایج واژه «بنیادگرایى» است، یا آن‏که ایشان نظام اندیشه‏اى مفروض را با ویژگى‏هاى خاصى در نظر گرفته و آن را بنیادگرایى نامیده است؟ به تعبیر دیگر، آیا سخن ایشان ناظر به بنیادگرایى در مقام واقع است یا در مقام تعریف؟ بى‏تردید تفاوت میان این دو مقام و لوازم هر کدام، جدى و سرنوشت‏ساز است. اگر سخن ایشان در مقام واقع باشد، منطق مناسبى را براى بحث اختیار نکرده است؛ زیرا در این مقام لازم است که آقاى مهاجرانى بر اساس شواهد روشن و مستند نشان دهد که آنچه فى الواقع بنیادگرایى نامیده مى‏شود، واجد همه ویژگى‏هاى دوازده‏گانه مورد نظر ایشان مى‏باشد و البته این در سخنان ایشان نشان داده نشده است. اما اگر سخن ایشان ناظر به مقام تعریف باشد، تذکر این مطلب لازم است که ویژگى‏هاى دوازده‏گانه مطرح‏شده، ویژگى‏هاى تفکر مفروضى است که ایشان نام «بنیادگرایى» را بر آن نهاده‏اند؛ هر چند این نام‏گذارى ممکن است با اصطلاحات رایج متفاوت باشد.
تمایز این دو مقام را مى‏توان در قالب یک مثال ملموس به صورت برجسته‏ترى نشان داد: شخص مى‏تواند فى‏المثل براى یک نظام فکرى، مانند اسلام (یا لیبرالیسم یا...) ویژگى‏هایى را برشمارد که نامعقولى و نامقبولى آن آشکار و بدیهى باشد و از این طریق، در حالى که ظاهراً چهره یک توصیف‏گر بى‏طرف را به خود گرفته است، به صورت تلویحى نامعقول بودن آن را به مخاطبان القا کند و پیشاپیش فتواى محکومیت آن نظام را صادر کند. بدیهى است که این روش، هر چند ممکن است در یک جو تبلیغاتى کارساز باشد، اما در محکمه خرد و منطق راه به جایى نمى‏برد.
3. آقاى مهاجرانى روشن نکردند که آیا تمام ویژگى‏هاى یادشده براى بنیادگرایى لازمند یا نه. از مجموع قراین موجود در سخنان ایشان این گونه برداشت مى‏شود که جواب این پرسش، مثبت است. در این صورت باید پرسید که اگر یک نظام فکرى تنها پاره‏اى از این ویژگى‏ها را داشته باشد - فرضى که کاملاً قابل تصور است - تکلیف آن چیست و آیا مقوله سومى در کنار اصلاح‏طلبى و بنیادگرایى خواهد بود؟
4. به نظر مى‏رسد که برخى ویژگى‏هاى یادشده براى بنیادگرایى، ویژگى‏هاى اختصاصى نیست؛ بلکه شامل اصلاح‏طلبى نیز مى‏شود. براى مثال، ظاهراً ویژگى نهم، یعنى «نیاز به قدرت براى تحقق بخشیدن به اهداف»، در مورد هر نظام فکرى که در پى تحقق آرمان‏هاى اجتماعى و عینى است، صدق مى‏کند. آیا اصلاح‏طلبان براى تحقق اصلاحات، بى‏نیاز از قدرتند و خود را به نوعى قدرت‏گریزى متعهد ساخته‏اند؟ اما مبناى ادعاى ایشان مبنى بر این‏که نیاز بنیادگرایان به قدرت، لاجرم به تقدیس قدرت مى‏انجامد، روشن نیست و اگر به نوعى تلازم میان این دو مقام معتقدند، باید گفت که اصلاح‏طلبان نیز لاجرم به ورطه تقدیس قدرت (به معناى مورد نظر آقاى مهاجرانى) خواهند افتاد.
5. آقاى مهاجرانى در بخشى از سخنان خود کوشیده است که از اصلاح‏طلبان چهره‏اى مسالمت‏جو و مهربان و از بنیادگرایان چهره‏اى خشن و قهرآلود ارائه کند و براى اثبات سازگارى موضع اصلاح‏طلبان با مبانى دینى، به حدیث «هل الدین الاّ الحبّ» تمسک کرده است. بى‏تردید تلاش آقاى مهاجرانى که همزمان از سوى جمعى از روشنفکران داخلى پى‏گیرى مى‏شود، جذابیت خاصى براى مخاطبان دارد؛ اما واقعیت آن است که ارائه یک بحث مستند و مستدل که بیان‏گر موضع کلى اسلام در این خصوص باشد، نیازمند مطالعه و تحقیق بیشترى است. همان گونه که در سخنان آقاى مهاجرانى مشاهده مى‏شود، طرفداران این دیدگاه معمولاً به صورت گزینشى و دل‏خواه به پاره‏اى از ادله دینى، مانند حدیثى که آقاى مهاجرانى به آن تمسک کرده است(1) توسل مى‏جویند و گویا به عمد مجموعه وسیعى از آیات و روایات و شواهد تاریخى را نادیده مى‏گیرند. براى مثال، کیست که اندک آشنایى با قرآن و تاریخ اسلام داشته باشد، ولى آیات بسیارى را که با کافران و منافقان به‏شدت برخورد مى‏کند، یا فرازهایى از تاریخ را که مشتمل بر برخورد شدید پیشوایان اسلام با این دو گروه است، ندیده باشد؟ انصاف آن است که آیین اسلام نه آیین رأفت و عطوفت محض است (آن گونه که مسیحیان، در مقام نظر، به مسیحیت نسبت مى‏دهند) و نه آیین قهر و غضب مطلق؛ بلکه جامعیت اسلام اقتضا دارد که در هر مقامى برخوردى مناسب با آن مقام داشته باشد و پیشوایان دین نیز نه مظهر لطف محض بوده‏اند و نه تجلى قهر و خشم مطلق و به تعبیر استاد شهید مطهرى؛ جمع میان «جاذبه» و «دافعه» کرده‏اند.(2)
6. آقاى مهاجرانى در اواخر سخنانشان برداشتى بسیار سطحى از این مسأله که «آیا دین براى انسان است یا انسان براى دین؟» ارائه کرده‏اند که تا حدى تعجب‏برانگیز است. ایشان براى اثبات این ادعا که دین براى انسان است و ردّ مدعاى رقیب مبنى بر این‏که انسان براى دین است، مى‏گوید: «یعنى نمى‏توانیم بگوییم که خداوند همه انسان‏ها را براى پیامبران آفرید»؛ سپس به آیاتى نیز استدلال مى‏کند. روشن نیست که آقاى مهاجرانى این تفسیر از نظریه «انسان براى دین» را از کجا آورده‏اند و کدام اندیشمندى مدعى شده است که معناى این نظریه آن است که «خداوند همه انسان‏ها را براى پیامبران آفرید» و اصولاً معناى دقیق «براى» در این گونه تعبیرات چیست.
بى‏تردید، طرح تفصیلى این بحث از حوصله این اشارات خارج است و باید در محل مناسبى به آن پرداخت. اجمالاً توجه به این نکته شایسته است که این بحث لایه‏هایى بسیار عمیق‏تر دارد و با مفاهیم و مقولاتى همچون «حق»، «تکلیف»، «انسان مدارى (اومانیسم)»، «اهداف و غایات دین» و «نیاز انسان به دین» پیوند مى‏خورد و طرح مسأله به شکلى که آقاى مهاجرانى در این مقاله ارائه کرده‏اند، نوعى سطحى کردن )oversimplification(بحث است که تنها زیبنده بحث‏هاى خطابى و ژورنالیستى است؛ نه یک بحث علمى و تحقیقى.
7. سخن پایانى آقاى مهاجرانى آن است که: «چه دلیلى دارد که اسلام بهشتى را به اسلام جهنمى تبدیل کنیم؟». پیش‏فرض این سخن که کل مقاله در پى دلیل آوردن براى آن است، این مدعا است که دو قرائت متضاد از اسلام وجود دارد: قرائت بنیادگرایان (به تعریف مورد نظر آقاى مهاجرانى) که اسلام جهنمى است و قرائت اصلاح‏طلبان که اسلام بهشتى است و رأى و موضع سومى نیز وجود ندارد و حتى قابل فرض هم نیست. آنچه به‏اختصار مى‏توان گفت، این است که ایشان هیچ دلیل عقلى یا نقلى قاطعى بر این مرزبندى و انحصار ارائه نکرده است و همان گونه که اشاره شد، به نظر مى‏رسد که با توجه به انبوهى از آیات و روایات، وجهى براى این تفکیک وجود ندارد؛ بلکه به یک تعبیر مى‏توان گفت که اسلام هم آیین بهشت است (براى کسانى که از طریق ایمان و عمل صالح، به رستگارى مى‏رسند) و هم آیین دوزخ و جهنم (براى کافران و منافقان که پس از شناخت حق، از سرسپردگى به آن اجتناب مى‏ورزند).
سخن را با این کلام وحى به پایان مى‏بریم که: «و ما آنچه را براى مؤمنان مایه درمان و رحمت است، از قرآن نازل مى‏کنیم؛ ولى ستمگران را جز زیان نمى‏افزاید» (اسراء:82).
پى نوشت:
1) بر آشنایان به روایات اسلامى پوشیده نیست که این حدیث، معانى و تفاسیر متعددى را برمى‏تابد که پاره‏اى از آنها اساساً ارتباطى با مدعا و مطلوب آقاى مهاجرانى ندارند.
2) البته این بحث بسیار گسترده‏اى است که بى‏تردید در این مجال اندک حق آن ادا نمى‏گردد و این اشاره کوتاه صرفاً براى عطف توجه خوانندگان محترم است. یادآور مى‏شویم که در پاره‏اى روایات معتبر اسلامى آمده است که یکى از مکارم اخلاق و برترین اعمال، حب (دوستى) در راه خدا و بغض (دشمنى) در راه خداست. در کتاب شریف اصول کافى که ظاهراً فى‏الجمله مورد وثوق آقاى مهاجرانى نیز هست (زیرا در سخنان خود به آن تمسک کرده‏اند) باب ویژه‏اى با عنوان «دوستى در راه خدا و دشمنى در راه خدا» (الحبُّ فى اللَّه والبغض فى اللَّه) مشتمل بر 16 روایت ارائه شده است که در اکثر قریب به اتفاق آنها مفهوم بغض (دشمنى) در راه خدا در کنار مفهوم حبّ (دوستى) در راه خدا مورد ستایش و توصیه قرار گرفته است؛ رک.: کلینى، اصول کافى، کتاب الایمان والکفر، باب‏الحبّ فى اللَّه والبغض فى اللَّه.
طبرستان سبز، ش 27

تبلیغات