اسلام بهشتی، اسلام جهنمی
حوزه های تخصصی:
دریافت مقاله
آرشیو
چکیده
در این مقاله، ویژگىهاى بنیادگرایى و اصلاحطلبى بهعنوان دو رهیافت مختلف به دین و اندیشه دینى بررسى شده و در نهایت، اصلاحطلبى بر بنیادگرایى ترجیح داده شده است. موضوع سخن، بنیادگرایى و اصلاحطلبى و نسبت آنها با اندیشه دینى است. وقتى مىخواهیم نسبت میان بنیادگرایى و اصلاحطلبى را با اندیشه دینى بسنجیم، ضرورت دارد که هم بنیادگرایى را تعریف کنیم و هم نشان دهیم که اصلاحطلبى مورد نظر کدام است و تصورمان را نیز از اندیشه دینى بیان کنیم.متن
نخست باید روشن کنیم که اندیشه چیست؟ و وقتى مىگوییم ما مىاندیشیم، یعنى چه؟ چه فعلى در وجود یا ذهن اتفاق مىافتد که نام آن را «اندیشه» نهادهایم؟ اندیشه در واقع ساماندهى به صورتهاى ذهنى انسانى است با مبدئى روشن براى رسیدن به یک مقصد معین. اندیشه دینى، نظامى از باورها و اعتقادات است که قرار است ما را به عنوان افرادى معتقد و متدین از نقطهاى به نقطه دیگر برساند. دین، اطلاعات عمومى یک بار مصرف نیست؛ بلکه مجموعهاى از مفاهیم است که هر چه انسان بیشتر درباره آن مىاندیشد، لایههاى جدیدترى از آن براى او نمایان مىشود؛ بنابراین، انسان هیچ وقت نمىتواند بگوید که فهم من از دین کامل شده است.
واژه «بنیادگرایى» واژهاى است ترجمهشده و واژه بومى ما نیست؛ بلکه ترجمه «foundamentalism» است که در دنیاى جدید غرب مطرح شده است. به نظر من بنیادگرایى داراى دوازده مشخصه است.
ویژگىهاى بنیادگرایى
1. نخستین ویژگى بنیادگرایى، ظاهرگرایى است. بنیادگرا کسى است که به ظاهر متن توجه و تأکید مىکند و این توجه و تأکید، علاوه بر قرآن، شامل احادیث هم مىشود. داورى شخص بنیادگرا درباره متن به گونهاى است که راه را بر هر اندیشه دیگرى مىبندد. این گرایش، گرایشى کهن است و همین گرایش، مکتب فقهى امام احمد حنبل را تقویت کرد.
2. ویژگى دوم، نفى عقلانیت است. بنیادگرایان عقل را با انواع استدلالها نفى مىکنند تا ثابت کنند که عقل به عنوان یک راهنما براى شناخت نفس نمىتواند به ما کمک کند.
3. ویژگى سوم که به تبع ظاهرگرایى و نفى عقلانیت حاصل مىشود، نفى هر گونه تأویل است. وقتى ما به آیات قرآن برمىخوریم، چنین نیست که امکان تأویل نداشته باشیم؛ همان طور که ظاهرگرایان و مخالفان عقل نیز به جایى مىرسند که ناگزیر از تأویلند؛ مانند آیاتى نظیر «وُجُوهٌ یَوْمَئِذٍ ناضِرَةٌ * إِلى رَبِّها ناظِرَةٌ»، «مَنْ کانَ فی هذِهِ أَعْمى فَهُوَ فِی اْلآخِرَةِ أَعْمى»
4. ویژگى چهارم این است که بنیادگرا معتقد است تمام حقیقت در شناخت متن و نص دین، همان است که در اختیار اوست. این ویژگى شامل دو شاخص مهم است. بنیادگرا مىگوید: اولاً تمام حقیقت در ظاهر نص است و ثانیاً فهم من از ظاهر نص، تمام حقیقت است. در نهایت، چنین فردى معتقد مىشود که حقیقت مطلق و مطلق حقیقت نزد اوست.
5. ویژگى پنجم آن است که بنیادگرا چون تمام حقیقت دین را نزد خود مىداند، مخالفان نظر خویش را مخالف و دشمن دین مىشمارد.
6. بنیادگرا معتقد است که بر کرسى حق مطلق نشسته است؛ پس دغدغهاى براى پذیرش حرفهایش از سوى مردم ندارد؛ زیرا اعتقاد مردم را باطل و خویش را بر حق مىداند. بنیادگرا طرفدار تکگویى است و از گفتوگو پرهیز مىکند.
7. وقتى بنیادگرا خود را حقیقت مطلق مىداند، در نتیجه مردم را هم به رسمیت نمىشناسد.
8. بنیادگرا به اعتبار اینکه معتقد است تمام حقیقت نزد اوست، احساس نیاز به شناخت دیگران پیدا نمىکند و براى درک روزگار خود تلاشى نمىکند.
9. بنیادگرا براى محقق کردن حقیقتى که مىپندارد در نزد اوست و تبدیل آن به یک واقعیت ملموس، به قدرت نیاز دارد و باید این قدرت را به هر قیمتى به دست آورد. پس بنیادگرا تقدیسگر قدرت مىشود.
10. بنیادگرا معتقد است که براى رسیدن به هدفى که آن را مقدس و مشروع تصور مىکند، مىتوان از هر وسیلهاى استفاده کرد.
11. ویژگى یازدهم، به تصور بنیادگرا از خدا بازمىگردد. خداى بنیادگرا یک خداى بسیار قهرآمیز است که بر کرسى شریعت نشسته و تابلویى که در بالاى سر این خداوند قرار گرفته، تابلوى جهنم است که در آن، همه در حال سوختن و عذاب کشیدن هستند.
12. بنیادگرا رسالتى را براى خود قائل است که چندان هم با توانایىهاى او متناسب نیست. او مىخواهد همه مردم را به بهشت بفرستد؛ یعنى رسالتى که خداوند به هیچ پیامبرى عطا نکرده است.
ویژگىهاى اصلاحطلبى
1. در اصلاحطلبى، فهم دینى را محصور در ظاهر یا نص نمىبینیم.
2. در اصلاحطلبى، به پیام دین نظر مىکنیم یعنى پیام دین گاهى مهمتر از برداشت ما از ظاهر است. دین اسلام با یک حرکت زورمدارانه به انسانها تحمیل نشده است؛ بلکه آمده است تا انسانها با گفتوگو و تعقل آن را بپذیرند. معناى فطرى بودن دین هم همین است؛ یعنى وقتى انسان آنچه را که در درونش وجود دارد، بهخوبى شناسایى مىکند، با اندیشه دینى و باور دینى و احکام دینى نسبت پیدا مىکند.
3. در یک نگاه اصلاحطلبانه، آن وجه از دین که متناسب با رحمت و محبت و مودت و مهر در جامعه است، اهمیت بیشترى دارد. در واقع، دین براى ایجاد چنین فضایى آمده است. براى این ادعا، هم از مبانى قرآنى مىتوان شاهد آورد، هم از سیره پیامبر. درباره محبت در اصول کافى روایتى است که مىفرماید: «هل الدّینُ اِلاّ الحُبُّ؟» (آیا دین چیزى غیر از محبت است؟) دین نیامده تا چیزى را به انسان تحمیل کند؛ بلکه آمده تا چیزى را که درون انسان است بپروراند.
4. وقتى ما چنین رویکرد و چشماندازى را نسبت به دین داریم، دین را براى مردم مىدانیم. دین براى مردم آمده است؛ نه مردم براى دین. نمىتوانیم بگوییم که خداوند همه انسانها را براى پیامبران آفرید؛ زیرا در این صورت چرا به پیامبر اسلام مىگوید: «فَذَکِّرْ إِنَّما أَنْتَ مُذَکِّرٌ * لَسْتَ عَلَیْهِمْ بِمُصَیْطِرٍ»؟ یا چرا به پیامبر مىگوید وقتى در برابر مؤمنان و انسانها قرار مىگیرى، در موضع تواضع نسبت به آنها قرار بگیر؟
5. نکته پنجم در گرایش اصلاحطلبان این است که براى فهم خودمان از زمانه بایستى ارزش و اعتبار قائل شویم. وقتى ما در این عصر زندگى مىکنیم، نمىتوانیم دریافتها، پیشفرضها و شناختهاى خودمان را نادیده بگیریم.
6. وقتى کسى گرایش اصلاحطلبانه دارد، طرفدار گفتوگو نیز هست؛ به این دلیل که اولاً معتقد نیست که تمام حقیقت نزد اوست. ثانیاً معتقد نیست که فهم او از حقیقت، تمام حقیقت است. بنابراین به گفتوگو علاقه نشان مىدهد؛ چون در گفتوگو و در تضارب آراست که حقیقت کشف مىشود.
7. خداوند در دید اصلاحطلبان، دوست و تکیهگاه است و خدایى است که مىخواهد انسانها را به بهشت ببرد؛ بر خلاف اندیشه بنیادگرا که تصور مىکند خداوند به دنبال بهانه مىگردد تا انسانها را روانه جهنم کند. حال، سؤال اینجاست که به چه دلیلى اسلام بهشتى را به اسلام جهنمى تبدیل کنیم؟
اشاره
1. هر چند اصل ارائه تعریف از مفاهیم کلیدى این بحث در آغاز آن، کارى لازم و بایسته است، تعاریف نویسنده از دقت شایستهاى برخوردار نیست. براى مثال، میان «اندیشه» به عنوان یک عملیات ذهنى (تقریباً مرادف آنچه در منطق اسلامى آن را «فکر» مىنامند) و «اندیشه» به مثابه یک یا چند باور، تمایز روشنى وجود ندارد. افزون بر این، تعریف ایشان از اندیشه دینى («نظامى از باورها و اعتقادات...») تعریف به اعم است؛ چرا که شامل نظامهاى اعتقادى غیر دینى هم مىگردد. به عبارت دیگر، در این تعریف هیچ قیدى که آن را به اندیشه دینى مختص گرداند، به چشم نمىخورد.
2. آقاى مهاجرانى دوازده ویژگى براى آنچه که خود آن را «بنیادگرایى» نامیده است، برمىشمارد. در این خصوص نکاتى چند قابل یادآورى است:
نخست آنکه امروزه «بنیادگرایى» در ادبیات حوزههاى مختلف علوم انسانى (علوم سیاسى، دینشناسى و...) یک اصطلاح کم و بیش شناخته شده است؛ به گونهاى که استعمال آن، بار معنایى خاصى را دارد و مصادیق خاصى را به ذهن متبادر مىسازد (به یاد داشته باشیم که امروزه در دید بسیارى از تحلیلگران سیاسى غربى، رژیم جمهورى اسلامى یک رژیم بنیادگراست). حال، پرسش این است که ویژگىهاى مورد نظر آقاى مهاجرانى، ناظر به کاربُرد (یا کاربردهاى) رایج واژه «بنیادگرایى» است، یا آنکه ایشان نظام اندیشهاى مفروض را با ویژگىهاى خاصى در نظر گرفته و آن را بنیادگرایى نامیده است؟ به تعبیر دیگر، آیا سخن ایشان ناظر به بنیادگرایى در مقام واقع است یا در مقام تعریف؟ بىتردید تفاوت میان این دو مقام و لوازم هر کدام، جدى و سرنوشتساز است. اگر سخن ایشان در مقام واقع باشد، منطق مناسبى را براى بحث اختیار نکرده است؛ زیرا در این مقام لازم است که آقاى مهاجرانى بر اساس شواهد روشن و مستند نشان دهد که آنچه فى الواقع بنیادگرایى نامیده مىشود، واجد همه ویژگىهاى دوازدهگانه مورد نظر ایشان مىباشد و البته این در سخنان ایشان نشان داده نشده است. اما اگر سخن ایشان ناظر به مقام تعریف باشد، تذکر این مطلب لازم است که ویژگىهاى دوازدهگانه مطرحشده، ویژگىهاى تفکر مفروضى است که ایشان نام «بنیادگرایى» را بر آن نهادهاند؛ هر چند این نامگذارى ممکن است با اصطلاحات رایج متفاوت باشد.
تمایز این دو مقام را مىتوان در قالب یک مثال ملموس به صورت برجستهترى نشان داد: شخص مىتواند فىالمثل براى یک نظام فکرى، مانند اسلام (یا لیبرالیسم یا...) ویژگىهایى را برشمارد که نامعقولى و نامقبولى آن آشکار و بدیهى باشد و از این طریق، در حالى که ظاهراً چهره یک توصیفگر بىطرف را به خود گرفته است، به صورت تلویحى نامعقول بودن آن را به مخاطبان القا کند و پیشاپیش فتواى محکومیت آن نظام را صادر کند. بدیهى است که این روش، هر چند ممکن است در یک جو تبلیغاتى کارساز باشد، اما در محکمه خرد و منطق راه به جایى نمىبرد.
3. آقاى مهاجرانى روشن نکردند که آیا تمام ویژگىهاى یادشده براى بنیادگرایى لازمند یا نه. از مجموع قراین موجود در سخنان ایشان این گونه برداشت مىشود که جواب این پرسش، مثبت است. در این صورت باید پرسید که اگر یک نظام فکرى تنها پارهاى از این ویژگىها را داشته باشد - فرضى که کاملاً قابل تصور است - تکلیف آن چیست و آیا مقوله سومى در کنار اصلاحطلبى و بنیادگرایى خواهد بود؟
4. به نظر مىرسد که برخى ویژگىهاى یادشده براى بنیادگرایى، ویژگىهاى اختصاصى نیست؛ بلکه شامل اصلاحطلبى نیز مىشود. براى مثال، ظاهراً ویژگى نهم، یعنى «نیاز به قدرت براى تحقق بخشیدن به اهداف»، در مورد هر نظام فکرى که در پى تحقق آرمانهاى اجتماعى و عینى است، صدق مىکند. آیا اصلاحطلبان براى تحقق اصلاحات، بىنیاز از قدرتند و خود را به نوعى قدرتگریزى متعهد ساختهاند؟ اما مبناى ادعاى ایشان مبنى بر اینکه نیاز بنیادگرایان به قدرت، لاجرم به تقدیس قدرت مىانجامد، روشن نیست و اگر به نوعى تلازم میان این دو مقام معتقدند، باید گفت که اصلاحطلبان نیز لاجرم به ورطه تقدیس قدرت (به معناى مورد نظر آقاى مهاجرانى) خواهند افتاد.
5. آقاى مهاجرانى در بخشى از سخنان خود کوشیده است که از اصلاحطلبان چهرهاى مسالمتجو و مهربان و از بنیادگرایان چهرهاى خشن و قهرآلود ارائه کند و براى اثبات سازگارى موضع اصلاحطلبان با مبانى دینى، به حدیث «هل الدین الاّ الحبّ» تمسک کرده است. بىتردید تلاش آقاى مهاجرانى که همزمان از سوى جمعى از روشنفکران داخلى پىگیرى مىشود، جذابیت خاصى براى مخاطبان دارد؛ اما واقعیت آن است که ارائه یک بحث مستند و مستدل که بیانگر موضع کلى اسلام در این خصوص باشد، نیازمند مطالعه و تحقیق بیشترى است. همان گونه که در سخنان آقاى مهاجرانى مشاهده مىشود، طرفداران این دیدگاه معمولاً به صورت گزینشى و دلخواه به پارهاى از ادله دینى، مانند حدیثى که آقاى مهاجرانى به آن تمسک کرده است(1) توسل مىجویند و گویا به عمد مجموعه وسیعى از آیات و روایات و شواهد تاریخى را نادیده مىگیرند. براى مثال، کیست که اندک آشنایى با قرآن و تاریخ اسلام داشته باشد، ولى آیات بسیارى را که با کافران و منافقان بهشدت برخورد مىکند، یا فرازهایى از تاریخ را که مشتمل بر برخورد شدید پیشوایان اسلام با این دو گروه است، ندیده باشد؟ انصاف آن است که آیین اسلام نه آیین رأفت و عطوفت محض است (آن گونه که مسیحیان، در مقام نظر، به مسیحیت نسبت مىدهند) و نه آیین قهر و غضب مطلق؛ بلکه جامعیت اسلام اقتضا دارد که در هر مقامى برخوردى مناسب با آن مقام داشته باشد و پیشوایان دین نیز نه مظهر لطف محض بودهاند و نه تجلى قهر و خشم مطلق و به تعبیر استاد شهید مطهرى؛ جمع میان «جاذبه» و «دافعه» کردهاند.(2)
6. آقاى مهاجرانى در اواخر سخنانشان برداشتى بسیار سطحى از این مسأله که «آیا دین براى انسان است یا انسان براى دین؟» ارائه کردهاند که تا حدى تعجببرانگیز است. ایشان براى اثبات این ادعا که دین براى انسان است و ردّ مدعاى رقیب مبنى بر اینکه انسان براى دین است، مىگوید: «یعنى نمىتوانیم بگوییم که خداوند همه انسانها را براى پیامبران آفرید»؛ سپس به آیاتى نیز استدلال مىکند. روشن نیست که آقاى مهاجرانى این تفسیر از نظریه «انسان براى دین» را از کجا آوردهاند و کدام اندیشمندى مدعى شده است که معناى این نظریه آن است که «خداوند همه انسانها را براى پیامبران آفرید» و اصولاً معناى دقیق «براى» در این گونه تعبیرات چیست.
بىتردید، طرح تفصیلى این بحث از حوصله این اشارات خارج است و باید در محل مناسبى به آن پرداخت. اجمالاً توجه به این نکته شایسته است که این بحث لایههایى بسیار عمیقتر دارد و با مفاهیم و مقولاتى همچون «حق»، «تکلیف»، «انسان مدارى (اومانیسم)»، «اهداف و غایات دین» و «نیاز انسان به دین» پیوند مىخورد و طرح مسأله به شکلى که آقاى مهاجرانى در این مقاله ارائه کردهاند، نوعى سطحى کردن )oversimplification(بحث است که تنها زیبنده بحثهاى خطابى و ژورنالیستى است؛ نه یک بحث علمى و تحقیقى.
7. سخن پایانى آقاى مهاجرانى آن است که: «چه دلیلى دارد که اسلام بهشتى را به اسلام جهنمى تبدیل کنیم؟». پیشفرض این سخن که کل مقاله در پى دلیل آوردن براى آن است، این مدعا است که دو قرائت متضاد از اسلام وجود دارد: قرائت بنیادگرایان (به تعریف مورد نظر آقاى مهاجرانى) که اسلام جهنمى است و قرائت اصلاحطلبان که اسلام بهشتى است و رأى و موضع سومى نیز وجود ندارد و حتى قابل فرض هم نیست. آنچه بهاختصار مىتوان گفت، این است که ایشان هیچ دلیل عقلى یا نقلى قاطعى بر این مرزبندى و انحصار ارائه نکرده است و همان گونه که اشاره شد، به نظر مىرسد که با توجه به انبوهى از آیات و روایات، وجهى براى این تفکیک وجود ندارد؛ بلکه به یک تعبیر مىتوان گفت که اسلام هم آیین بهشت است (براى کسانى که از طریق ایمان و عمل صالح، به رستگارى مىرسند) و هم آیین دوزخ و جهنم (براى کافران و منافقان که پس از شناخت حق، از سرسپردگى به آن اجتناب مىورزند).
سخن را با این کلام وحى به پایان مىبریم که: «و ما آنچه را براى مؤمنان مایه درمان و رحمت است، از قرآن نازل مىکنیم؛ ولى ستمگران را جز زیان نمىافزاید» (اسراء:82).
پى نوشت:
1) بر آشنایان به روایات اسلامى پوشیده نیست که این حدیث، معانى و تفاسیر متعددى را برمىتابد که پارهاى از آنها اساساً ارتباطى با مدعا و مطلوب آقاى مهاجرانى ندارند.
2) البته این بحث بسیار گستردهاى است که بىتردید در این مجال اندک حق آن ادا نمىگردد و این اشاره کوتاه صرفاً براى عطف توجه خوانندگان محترم است. یادآور مىشویم که در پارهاى روایات معتبر اسلامى آمده است که یکى از مکارم اخلاق و برترین اعمال، حب (دوستى) در راه خدا و بغض (دشمنى) در راه خداست. در کتاب شریف اصول کافى که ظاهراً فىالجمله مورد وثوق آقاى مهاجرانى نیز هست (زیرا در سخنان خود به آن تمسک کردهاند) باب ویژهاى با عنوان «دوستى در راه خدا و دشمنى در راه خدا» (الحبُّ فى اللَّه والبغض فى اللَّه) مشتمل بر 16 روایت ارائه شده است که در اکثر قریب به اتفاق آنها مفهوم بغض (دشمنى) در راه خدا در کنار مفهوم حبّ (دوستى) در راه خدا مورد ستایش و توصیه قرار گرفته است؛ رک.: کلینى، اصول کافى، کتاب الایمان والکفر، بابالحبّ فى اللَّه والبغض فى اللَّه.
طبرستان سبز، ش 27
واژه «بنیادگرایى» واژهاى است ترجمهشده و واژه بومى ما نیست؛ بلکه ترجمه «foundamentalism» است که در دنیاى جدید غرب مطرح شده است. به نظر من بنیادگرایى داراى دوازده مشخصه است.
ویژگىهاى بنیادگرایى
1. نخستین ویژگى بنیادگرایى، ظاهرگرایى است. بنیادگرا کسى است که به ظاهر متن توجه و تأکید مىکند و این توجه و تأکید، علاوه بر قرآن، شامل احادیث هم مىشود. داورى شخص بنیادگرا درباره متن به گونهاى است که راه را بر هر اندیشه دیگرى مىبندد. این گرایش، گرایشى کهن است و همین گرایش، مکتب فقهى امام احمد حنبل را تقویت کرد.
2. ویژگى دوم، نفى عقلانیت است. بنیادگرایان عقل را با انواع استدلالها نفى مىکنند تا ثابت کنند که عقل به عنوان یک راهنما براى شناخت نفس نمىتواند به ما کمک کند.
3. ویژگى سوم که به تبع ظاهرگرایى و نفى عقلانیت حاصل مىشود، نفى هر گونه تأویل است. وقتى ما به آیات قرآن برمىخوریم، چنین نیست که امکان تأویل نداشته باشیم؛ همان طور که ظاهرگرایان و مخالفان عقل نیز به جایى مىرسند که ناگزیر از تأویلند؛ مانند آیاتى نظیر «وُجُوهٌ یَوْمَئِذٍ ناضِرَةٌ * إِلى رَبِّها ناظِرَةٌ»، «مَنْ کانَ فی هذِهِ أَعْمى فَهُوَ فِی اْلآخِرَةِ أَعْمى»
4. ویژگى چهارم این است که بنیادگرا معتقد است تمام حقیقت در شناخت متن و نص دین، همان است که در اختیار اوست. این ویژگى شامل دو شاخص مهم است. بنیادگرا مىگوید: اولاً تمام حقیقت در ظاهر نص است و ثانیاً فهم من از ظاهر نص، تمام حقیقت است. در نهایت، چنین فردى معتقد مىشود که حقیقت مطلق و مطلق حقیقت نزد اوست.
5. ویژگى پنجم آن است که بنیادگرا چون تمام حقیقت دین را نزد خود مىداند، مخالفان نظر خویش را مخالف و دشمن دین مىشمارد.
6. بنیادگرا معتقد است که بر کرسى حق مطلق نشسته است؛ پس دغدغهاى براى پذیرش حرفهایش از سوى مردم ندارد؛ زیرا اعتقاد مردم را باطل و خویش را بر حق مىداند. بنیادگرا طرفدار تکگویى است و از گفتوگو پرهیز مىکند.
7. وقتى بنیادگرا خود را حقیقت مطلق مىداند، در نتیجه مردم را هم به رسمیت نمىشناسد.
8. بنیادگرا به اعتبار اینکه معتقد است تمام حقیقت نزد اوست، احساس نیاز به شناخت دیگران پیدا نمىکند و براى درک روزگار خود تلاشى نمىکند.
9. بنیادگرا براى محقق کردن حقیقتى که مىپندارد در نزد اوست و تبدیل آن به یک واقعیت ملموس، به قدرت نیاز دارد و باید این قدرت را به هر قیمتى به دست آورد. پس بنیادگرا تقدیسگر قدرت مىشود.
10. بنیادگرا معتقد است که براى رسیدن به هدفى که آن را مقدس و مشروع تصور مىکند، مىتوان از هر وسیلهاى استفاده کرد.
11. ویژگى یازدهم، به تصور بنیادگرا از خدا بازمىگردد. خداى بنیادگرا یک خداى بسیار قهرآمیز است که بر کرسى شریعت نشسته و تابلویى که در بالاى سر این خداوند قرار گرفته، تابلوى جهنم است که در آن، همه در حال سوختن و عذاب کشیدن هستند.
12. بنیادگرا رسالتى را براى خود قائل است که چندان هم با توانایىهاى او متناسب نیست. او مىخواهد همه مردم را به بهشت بفرستد؛ یعنى رسالتى که خداوند به هیچ پیامبرى عطا نکرده است.
ویژگىهاى اصلاحطلبى
1. در اصلاحطلبى، فهم دینى را محصور در ظاهر یا نص نمىبینیم.
2. در اصلاحطلبى، به پیام دین نظر مىکنیم یعنى پیام دین گاهى مهمتر از برداشت ما از ظاهر است. دین اسلام با یک حرکت زورمدارانه به انسانها تحمیل نشده است؛ بلکه آمده است تا انسانها با گفتوگو و تعقل آن را بپذیرند. معناى فطرى بودن دین هم همین است؛ یعنى وقتى انسان آنچه را که در درونش وجود دارد، بهخوبى شناسایى مىکند، با اندیشه دینى و باور دینى و احکام دینى نسبت پیدا مىکند.
3. در یک نگاه اصلاحطلبانه، آن وجه از دین که متناسب با رحمت و محبت و مودت و مهر در جامعه است، اهمیت بیشترى دارد. در واقع، دین براى ایجاد چنین فضایى آمده است. براى این ادعا، هم از مبانى قرآنى مىتوان شاهد آورد، هم از سیره پیامبر. درباره محبت در اصول کافى روایتى است که مىفرماید: «هل الدّینُ اِلاّ الحُبُّ؟» (آیا دین چیزى غیر از محبت است؟) دین نیامده تا چیزى را به انسان تحمیل کند؛ بلکه آمده تا چیزى را که درون انسان است بپروراند.
4. وقتى ما چنین رویکرد و چشماندازى را نسبت به دین داریم، دین را براى مردم مىدانیم. دین براى مردم آمده است؛ نه مردم براى دین. نمىتوانیم بگوییم که خداوند همه انسانها را براى پیامبران آفرید؛ زیرا در این صورت چرا به پیامبر اسلام مىگوید: «فَذَکِّرْ إِنَّما أَنْتَ مُذَکِّرٌ * لَسْتَ عَلَیْهِمْ بِمُصَیْطِرٍ»؟ یا چرا به پیامبر مىگوید وقتى در برابر مؤمنان و انسانها قرار مىگیرى، در موضع تواضع نسبت به آنها قرار بگیر؟
5. نکته پنجم در گرایش اصلاحطلبان این است که براى فهم خودمان از زمانه بایستى ارزش و اعتبار قائل شویم. وقتى ما در این عصر زندگى مىکنیم، نمىتوانیم دریافتها، پیشفرضها و شناختهاى خودمان را نادیده بگیریم.
6. وقتى کسى گرایش اصلاحطلبانه دارد، طرفدار گفتوگو نیز هست؛ به این دلیل که اولاً معتقد نیست که تمام حقیقت نزد اوست. ثانیاً معتقد نیست که فهم او از حقیقت، تمام حقیقت است. بنابراین به گفتوگو علاقه نشان مىدهد؛ چون در گفتوگو و در تضارب آراست که حقیقت کشف مىشود.
7. خداوند در دید اصلاحطلبان، دوست و تکیهگاه است و خدایى است که مىخواهد انسانها را به بهشت ببرد؛ بر خلاف اندیشه بنیادگرا که تصور مىکند خداوند به دنبال بهانه مىگردد تا انسانها را روانه جهنم کند. حال، سؤال اینجاست که به چه دلیلى اسلام بهشتى را به اسلام جهنمى تبدیل کنیم؟
اشاره
1. هر چند اصل ارائه تعریف از مفاهیم کلیدى این بحث در آغاز آن، کارى لازم و بایسته است، تعاریف نویسنده از دقت شایستهاى برخوردار نیست. براى مثال، میان «اندیشه» به عنوان یک عملیات ذهنى (تقریباً مرادف آنچه در منطق اسلامى آن را «فکر» مىنامند) و «اندیشه» به مثابه یک یا چند باور، تمایز روشنى وجود ندارد. افزون بر این، تعریف ایشان از اندیشه دینى («نظامى از باورها و اعتقادات...») تعریف به اعم است؛ چرا که شامل نظامهاى اعتقادى غیر دینى هم مىگردد. به عبارت دیگر، در این تعریف هیچ قیدى که آن را به اندیشه دینى مختص گرداند، به چشم نمىخورد.
2. آقاى مهاجرانى دوازده ویژگى براى آنچه که خود آن را «بنیادگرایى» نامیده است، برمىشمارد. در این خصوص نکاتى چند قابل یادآورى است:
نخست آنکه امروزه «بنیادگرایى» در ادبیات حوزههاى مختلف علوم انسانى (علوم سیاسى، دینشناسى و...) یک اصطلاح کم و بیش شناخته شده است؛ به گونهاى که استعمال آن، بار معنایى خاصى را دارد و مصادیق خاصى را به ذهن متبادر مىسازد (به یاد داشته باشیم که امروزه در دید بسیارى از تحلیلگران سیاسى غربى، رژیم جمهورى اسلامى یک رژیم بنیادگراست). حال، پرسش این است که ویژگىهاى مورد نظر آقاى مهاجرانى، ناظر به کاربُرد (یا کاربردهاى) رایج واژه «بنیادگرایى» است، یا آنکه ایشان نظام اندیشهاى مفروض را با ویژگىهاى خاصى در نظر گرفته و آن را بنیادگرایى نامیده است؟ به تعبیر دیگر، آیا سخن ایشان ناظر به بنیادگرایى در مقام واقع است یا در مقام تعریف؟ بىتردید تفاوت میان این دو مقام و لوازم هر کدام، جدى و سرنوشتساز است. اگر سخن ایشان در مقام واقع باشد، منطق مناسبى را براى بحث اختیار نکرده است؛ زیرا در این مقام لازم است که آقاى مهاجرانى بر اساس شواهد روشن و مستند نشان دهد که آنچه فى الواقع بنیادگرایى نامیده مىشود، واجد همه ویژگىهاى دوازدهگانه مورد نظر ایشان مىباشد و البته این در سخنان ایشان نشان داده نشده است. اما اگر سخن ایشان ناظر به مقام تعریف باشد، تذکر این مطلب لازم است که ویژگىهاى دوازدهگانه مطرحشده، ویژگىهاى تفکر مفروضى است که ایشان نام «بنیادگرایى» را بر آن نهادهاند؛ هر چند این نامگذارى ممکن است با اصطلاحات رایج متفاوت باشد.
تمایز این دو مقام را مىتوان در قالب یک مثال ملموس به صورت برجستهترى نشان داد: شخص مىتواند فىالمثل براى یک نظام فکرى، مانند اسلام (یا لیبرالیسم یا...) ویژگىهایى را برشمارد که نامعقولى و نامقبولى آن آشکار و بدیهى باشد و از این طریق، در حالى که ظاهراً چهره یک توصیفگر بىطرف را به خود گرفته است، به صورت تلویحى نامعقول بودن آن را به مخاطبان القا کند و پیشاپیش فتواى محکومیت آن نظام را صادر کند. بدیهى است که این روش، هر چند ممکن است در یک جو تبلیغاتى کارساز باشد، اما در محکمه خرد و منطق راه به جایى نمىبرد.
3. آقاى مهاجرانى روشن نکردند که آیا تمام ویژگىهاى یادشده براى بنیادگرایى لازمند یا نه. از مجموع قراین موجود در سخنان ایشان این گونه برداشت مىشود که جواب این پرسش، مثبت است. در این صورت باید پرسید که اگر یک نظام فکرى تنها پارهاى از این ویژگىها را داشته باشد - فرضى که کاملاً قابل تصور است - تکلیف آن چیست و آیا مقوله سومى در کنار اصلاحطلبى و بنیادگرایى خواهد بود؟
4. به نظر مىرسد که برخى ویژگىهاى یادشده براى بنیادگرایى، ویژگىهاى اختصاصى نیست؛ بلکه شامل اصلاحطلبى نیز مىشود. براى مثال، ظاهراً ویژگى نهم، یعنى «نیاز به قدرت براى تحقق بخشیدن به اهداف»، در مورد هر نظام فکرى که در پى تحقق آرمانهاى اجتماعى و عینى است، صدق مىکند. آیا اصلاحطلبان براى تحقق اصلاحات، بىنیاز از قدرتند و خود را به نوعى قدرتگریزى متعهد ساختهاند؟ اما مبناى ادعاى ایشان مبنى بر اینکه نیاز بنیادگرایان به قدرت، لاجرم به تقدیس قدرت مىانجامد، روشن نیست و اگر به نوعى تلازم میان این دو مقام معتقدند، باید گفت که اصلاحطلبان نیز لاجرم به ورطه تقدیس قدرت (به معناى مورد نظر آقاى مهاجرانى) خواهند افتاد.
5. آقاى مهاجرانى در بخشى از سخنان خود کوشیده است که از اصلاحطلبان چهرهاى مسالمتجو و مهربان و از بنیادگرایان چهرهاى خشن و قهرآلود ارائه کند و براى اثبات سازگارى موضع اصلاحطلبان با مبانى دینى، به حدیث «هل الدین الاّ الحبّ» تمسک کرده است. بىتردید تلاش آقاى مهاجرانى که همزمان از سوى جمعى از روشنفکران داخلى پىگیرى مىشود، جذابیت خاصى براى مخاطبان دارد؛ اما واقعیت آن است که ارائه یک بحث مستند و مستدل که بیانگر موضع کلى اسلام در این خصوص باشد، نیازمند مطالعه و تحقیق بیشترى است. همان گونه که در سخنان آقاى مهاجرانى مشاهده مىشود، طرفداران این دیدگاه معمولاً به صورت گزینشى و دلخواه به پارهاى از ادله دینى، مانند حدیثى که آقاى مهاجرانى به آن تمسک کرده است(1) توسل مىجویند و گویا به عمد مجموعه وسیعى از آیات و روایات و شواهد تاریخى را نادیده مىگیرند. براى مثال، کیست که اندک آشنایى با قرآن و تاریخ اسلام داشته باشد، ولى آیات بسیارى را که با کافران و منافقان بهشدت برخورد مىکند، یا فرازهایى از تاریخ را که مشتمل بر برخورد شدید پیشوایان اسلام با این دو گروه است، ندیده باشد؟ انصاف آن است که آیین اسلام نه آیین رأفت و عطوفت محض است (آن گونه که مسیحیان، در مقام نظر، به مسیحیت نسبت مىدهند) و نه آیین قهر و غضب مطلق؛ بلکه جامعیت اسلام اقتضا دارد که در هر مقامى برخوردى مناسب با آن مقام داشته باشد و پیشوایان دین نیز نه مظهر لطف محض بودهاند و نه تجلى قهر و خشم مطلق و به تعبیر استاد شهید مطهرى؛ جمع میان «جاذبه» و «دافعه» کردهاند.(2)
6. آقاى مهاجرانى در اواخر سخنانشان برداشتى بسیار سطحى از این مسأله که «آیا دین براى انسان است یا انسان براى دین؟» ارائه کردهاند که تا حدى تعجببرانگیز است. ایشان براى اثبات این ادعا که دین براى انسان است و ردّ مدعاى رقیب مبنى بر اینکه انسان براى دین است، مىگوید: «یعنى نمىتوانیم بگوییم که خداوند همه انسانها را براى پیامبران آفرید»؛ سپس به آیاتى نیز استدلال مىکند. روشن نیست که آقاى مهاجرانى این تفسیر از نظریه «انسان براى دین» را از کجا آوردهاند و کدام اندیشمندى مدعى شده است که معناى این نظریه آن است که «خداوند همه انسانها را براى پیامبران آفرید» و اصولاً معناى دقیق «براى» در این گونه تعبیرات چیست.
بىتردید، طرح تفصیلى این بحث از حوصله این اشارات خارج است و باید در محل مناسبى به آن پرداخت. اجمالاً توجه به این نکته شایسته است که این بحث لایههایى بسیار عمیقتر دارد و با مفاهیم و مقولاتى همچون «حق»، «تکلیف»، «انسان مدارى (اومانیسم)»، «اهداف و غایات دین» و «نیاز انسان به دین» پیوند مىخورد و طرح مسأله به شکلى که آقاى مهاجرانى در این مقاله ارائه کردهاند، نوعى سطحى کردن )oversimplification(بحث است که تنها زیبنده بحثهاى خطابى و ژورنالیستى است؛ نه یک بحث علمى و تحقیقى.
7. سخن پایانى آقاى مهاجرانى آن است که: «چه دلیلى دارد که اسلام بهشتى را به اسلام جهنمى تبدیل کنیم؟». پیشفرض این سخن که کل مقاله در پى دلیل آوردن براى آن است، این مدعا است که دو قرائت متضاد از اسلام وجود دارد: قرائت بنیادگرایان (به تعریف مورد نظر آقاى مهاجرانى) که اسلام جهنمى است و قرائت اصلاحطلبان که اسلام بهشتى است و رأى و موضع سومى نیز وجود ندارد و حتى قابل فرض هم نیست. آنچه بهاختصار مىتوان گفت، این است که ایشان هیچ دلیل عقلى یا نقلى قاطعى بر این مرزبندى و انحصار ارائه نکرده است و همان گونه که اشاره شد، به نظر مىرسد که با توجه به انبوهى از آیات و روایات، وجهى براى این تفکیک وجود ندارد؛ بلکه به یک تعبیر مىتوان گفت که اسلام هم آیین بهشت است (براى کسانى که از طریق ایمان و عمل صالح، به رستگارى مىرسند) و هم آیین دوزخ و جهنم (براى کافران و منافقان که پس از شناخت حق، از سرسپردگى به آن اجتناب مىورزند).
سخن را با این کلام وحى به پایان مىبریم که: «و ما آنچه را براى مؤمنان مایه درمان و رحمت است، از قرآن نازل مىکنیم؛ ولى ستمگران را جز زیان نمىافزاید» (اسراء:82).
پى نوشت:
1) بر آشنایان به روایات اسلامى پوشیده نیست که این حدیث، معانى و تفاسیر متعددى را برمىتابد که پارهاى از آنها اساساً ارتباطى با مدعا و مطلوب آقاى مهاجرانى ندارند.
2) البته این بحث بسیار گستردهاى است که بىتردید در این مجال اندک حق آن ادا نمىگردد و این اشاره کوتاه صرفاً براى عطف توجه خوانندگان محترم است. یادآور مىشویم که در پارهاى روایات معتبر اسلامى آمده است که یکى از مکارم اخلاق و برترین اعمال، حب (دوستى) در راه خدا و بغض (دشمنى) در راه خداست. در کتاب شریف اصول کافى که ظاهراً فىالجمله مورد وثوق آقاى مهاجرانى نیز هست (زیرا در سخنان خود به آن تمسک کردهاند) باب ویژهاى با عنوان «دوستى در راه خدا و دشمنى در راه خدا» (الحبُّ فى اللَّه والبغض فى اللَّه) مشتمل بر 16 روایت ارائه شده است که در اکثر قریب به اتفاق آنها مفهوم بغض (دشمنى) در راه خدا در کنار مفهوم حبّ (دوستى) در راه خدا مورد ستایش و توصیه قرار گرفته است؛ رک.: کلینى، اصول کافى، کتاب الایمان والکفر، بابالحبّ فى اللَّه والبغض فى اللَّه.
طبرستان سبز، ش 27