پاسخی ناتمام به چالش های فکری
حوزه های تخصصی:
دریافت مقاله
آرشیو
چکیده
در این گفتوگو که در چهار قسمت منتشر شده است، آقاى باوند ابتدا مطالبى را پیرامون تاریخ مباحث هرمنوتیک در غرب ذکر مىکند و سپس به جهان هرمنوتیک ایرانى مىپردازد که خلاصه همین بخش در اینجا آمده است. به نظر ایشان روشنفکران ما نتوانستهاند تعامل درستى با سنت خود و اسلام داشته باشند و علت آن یا جهل یا خیانت است. اگر روشنفکران قدرى به منابع اسلامى روى آورند و از سر تأمل در آنها بنگرند، بسیارى مشکلات فکرىشان حل خواهد شد.متن
چه زمینههاى تاریخیى براى بحث از جهان هرمنوتیک ایرانى وجود دارد؟
نخست باید مباحثى را درباره جهان شرق و اسلام و ایران مطرح کنیم. باید بازگشتى به گذشته داشت. انقلاب اسلامى مطرحکننده تفکر خاصى است که بهخوبى تبیین نشده است و متفکران ما کمتر به مسأله امام و انقلاب از منظر فلسفى و تاریخى پرداختند. وقتى امام شعار نه شرقى و نه غربى را گفتند، تصور این بود که تنها بعد سیاسى قضیه مورد نظر ایشان است. در محافل علمى ما هم به این مسأله توجه نمىشود و تبیین علمى و فلسفى از آن ارائه نمىشود. بحث هرمنوتیک طرح مىشود؛ اما پیوند آن مسائل و مشکلات فکرى و تاریخى با جامعه ما عمیقاً مطرح نمىشود. بعضى هم مىترسند میان مسائل فکرى و سیاسى پیوندى ایجاد کنند. این از آنجا ناشى مىشود که به لحاظ تاریخى، طى این 150 ساله تعریف بدى از سیاست، حتى در عرصه تفکر و فلسفه شده و سیاست مساوى با فریب و حیله قلمداد شده است. البته با توجه به گذشته دور و اخیر، برخى روشنفکران به نام دفاع از حقوق مردم، استقلال و آزادى و حاکمیت قانون و نظام مشروطه در دام استعمار گرفتار آمدند و جامعه ما را دچار نوعى از خود بیگانگى مضاعف کردند. در غرب اگر کسى تفکرى را مطرح مىکند، خودش است. قبل از انقلاب و الآن هم عدهاى صحبتهایى مىکنند که حتى در عرصه مسائل فکرى، هم خود و هم دیگران را گمگشته و سرگردان مىسازند. این فقط در ارتباط با سیاستمداران و عرصه سیاست محض نیست؛ روشنفکران برجستهاى در دوران رضاخان و شاه بودند که در این دام گرفتار آمدند. آنها اسلام را قبول نداشتند و حتى نسبت به مصالح ایران هم متأسفانه تعلق خاطر جدى و عملى نداشتند. پرسش ما در اینجا این است که چرا معدودى از روشنفکران که لااقل در مورد تاریخ و فرهنگ و ادب ایران آثار خوبى نوشتند، توانستند کشتار وحشیانه 15 خرداد را از سوى رژیم وابسته خائن پهلوى تأیید کنند؟ نخبگان کشور ما بعد از انقلاب مشروطه دچار نوعى شقاق و دوگانگى شخصیت و عدم اصالت و نوعى بىصداقتى شدند که موجب گسست مخرب میان تفکر اصیل و سیاست، حتى در ساحت فرهنگ و تفکر گردیدند و متأسفانه این روند حتى بعد از ظهور انقلاب نیز از سوى پارهاى از آنها ادامه یافت؛ در حالىکه در جهان غرب تقریباً هیچ فیلسوف، متفکر سیاست و روشنفکر اجتماعى اصیلى را نمىیابید که نسبت به ارتباط این دو مسأله سرنوشتساز جامعه خود بىتفاوت باشد.
متأسفانه بعد از خیزش مردم در انقلاب مشروطه براى خروج از استبداد و تحجر، به علت جهالت، سستى و یا خیانت برخى روشنفکران وابسته، این جریان عظیم با داعیه مبارزه با اسلام و ظواهر آن و به نام دفاع از تجدد و مدرنیزاسیون، با استحاله انقلاب مشروطه در چنبر و دام تو در توى استعمار خارجى گرفتار آمد. یکى از بزرگترین علل این استحاله و شکست انقلاب مشروطه، دامن زدن برخى روشنفکران ناآگاه و یا وابسته، به تعارض اسلام و مقتضیات زمان و امکان پیشرفت و کسب آزادى و تمدن واقعى (نه صرفاً غربى) بود؛ تا آنجا که جامعه از سر اضطرار تسلیم رضاخان و استعمار انگلیس و بعد آمریکا گردید.
این قرائت از نسبت ما و جهان جدید بعد از انقلاب چگونه دنبال مىشود؟
این گروههاى فکرى هماکنون نیز با طرح مسأله تعارض سنت و مدرنیته و یا اسلام و غرب، اسلام را صرفاً مساوى با سنت، آن هم نه سنت نبوى و علوى، بلکه سنت و آنچه در گذشته حتى در ارتباط با حاکمان مستبد گذشته اتفاق افتاد مىانگارند و با تأثیرپذیرى از کلام مسیحى و یهودى در غرب، قائل به صامت بودن متن و کتاب دینى مسلمانان هستند - البته در ابتدا مىگفتند کتاب و دین در اصل کامل است؛ اما بعد همین را نیز نفى کردند و آن را هم مانند کتاب مقدس، ناقص و تحریفشده اعلام نمودند - و تحت تأثیر مکتب سوبژکتیویسم و نحلههاى مختلف آن قائل به نسبیت کامل فهم ما از دین شدند و اینکه در هیچ مرتبهاى نمىتوان به نحو یقین مفاد کلام خدا را فهمید و معرفت بشرى که پشتوانه فهم ما از کتاب و سنت است، کاملاً نسبى و محدود و متغیر است و بشر هیچ راهى براى ورود و فهم مفاد کلام خدا ندارد.
در کنار این نظریه (قبض و بسط) نظریههایى مشابه و متأثر از مکتب هرمنوتیک نیز این داعیه را دارند که اساساً مفسر و خواننده کتاب و سنت نیز به علت پارهاى پیشفرضها، علایق و انتظارات و نیز محدودیت کامل معرفت بشرى (که باز هم ریشه در مکتب اصالت سوژه و شکاکیت دارد) نمىتواند راه به درک آنها برد. مضافاً اینکه مطابق نظریه قبض و بسط، اصولى چون امامت، نبوت و عصمت پیامبرصلى الله علیه وآله وسلم و امامان به علت مخدوش و یا جعلى بودن نمىتواند ملاک فهم و تفسیر ما از کتاب و سنت شود و عقل و حجیت آن نیز که در حکمت خالده و علم مابعدالطبیعه از ارزش و اعتبارى والا برخوردار است، بىاعتبار است.
نظرات بالا، اصل بسیارى از نوشتههاى پر شاخ و برگ و مزین به برخى اشعار عرفانى است. این مطالب، تأثیرات سطحى و دست دوم افکار امثال هیوم، کانت، مکتب پوزیتیویسم و نظریهبازىهاى زبانى ویتگنشتاین و نئوپوزیتیویسم پوپر و برخى گفتههاى نحلههاى پدیدارشناسى و هرمنوتیک و سخنان برخى متکلمین معتقد به پلورالیسم معرفتى و دینى است، به انضمام تعصبهاى شخصى و جریانى نسبت به برخى اندیشمندان منتقد آنها و پارهاى غرضورزىهاى سیاسى و متأسفانه خودبزرگبینىها همراه با اصرار در احیاى دین، آن هم در سطح بزرگانى چون غزالى (البته بدون دانش و ایمان وسیع وى) به قیمت امحاى اصول بنیادینى چون اصل عصمت، عدم تحریف قرآن کریم و حتى عدم نقص در اراده و کلام الهى، به نحوى که تحت تأثیر کلام تحریفشده تورات قائل به عدم توانایى و نقص در ایجاد ارتباط مبدأ هستى با انسان است.
این در حالى است که متون دینى مسیحى و یهودى زمینه این آموزهها در غرب است.
در تورات آمده که خداوند گفت من پشیمان شدم انسان را آفریدم (البته به علت شرارتهاى بعدى انسانها). یعنى علم خداى تورات به آینده، مبتنى بر ظن و گمان بوده است، نه یقین؛ و یا در جریان برج بابل، خداوند از ساختن برج و پیشرفت تمدن انسانها در بابل دچار حسد مىشود و به فرشتگانش دستور مىدهد که عامل این پیشرفت و تفاهم و در نتیجه تعاون در میان آنها را که همان وحدت کلمه و زبان است، مغشوش سازند تا مراد هم را نفهمند و دچار سرگردانى و سوء تفاهم و اغتشاش و رکود و شکست شوند.
نظریهپردازان قبض و بسط نیز تحت تأثیر این کلام ناقص و چنین خداى ناتوانى قائل به عدم خلوص علم دینى و در نتیجه معرفت ظنى در انسانها شدهاند و به علت اعتقاد به مکتب نسبیت پوپرى و اصالت سوژه به بحران رسیده در غرب، حتى علم و دریافت وحى پیامبرصلى الله علیه وآله وسلم از مفاد کلام الهى را هم غیر خالص و کاملاً شخصى، یعنى مساوى با تجربه فردى مىدانند و ابلاغ وحى را نیز آنچنان که مورد نظر خداست، غیرممکن مىشمرند و در نتیجه فهم آن را در هیچ مرتبهاى براى مسلمین ممکن نمىدانند. سؤال ما این است که اگر چنین است، پس اساساً خداوند چگونه مىتواند به عنوان موجودى کامل (خداوند) پذیرفته شود؟ ثانیاً چگونه مىتوان به وجود آن اعتقاد جدى داشت (نه ظنى و مبتنى بر نوعى احتمال قمارگونه)؟ ثالثاً خداى کامل و توانا چرا دین و پیامش را نمىتواند براى بشر قابل فهم سازد؟ رابعاً خداى ناتوان و یا غیرآگاه به آینده با معرفتى ظنى دیگر، آیا وجودش در تناقض با خود نمىباشد و آیا اعتقاد به خداى ناتوان و ناقص مىتواند از نظر یک عقل سلیم با هر نگاه درون و یا برون دینى قابل قبول باشد و یا این خود یک تناقض آشکار است؟ آیا مىتوان قائل به فعل عبث از حقیقتى کامل به نام خدا شد؟ آیا او در این مورد نمىتواند دین خود را براى عقول انسانى قابل درک سازد (البته با مراتب تکاملى بىپایان) یا نمىخواهد؟
منشأ این سوء تعابیر در کجاست؟
بخشى از این ذهنیات، معلول جهل است. براى مثال، در مواجهه کشورمان با غرب طالباف اسلام را انکار نمىکند؛ بلکه در صدد ترمیم اسلام است و اسلام را آن طور که به نحو ناقص در زمان او در مجامع روشنفکرى و دربارى هست مىفهمد؛ لذا به نوعى التقاط اسلام با فرهنگ غرب پناه مىبرد، البته بدون تعامل واقعى با آن. این ناشى از جهل است. اما آخوندزاده عناد مىورزد و شدیداً به اصل اسلام حمله مىکند. مبناى تفکر ملکمخان در نقد اسلام و نسبت آن با زمان و غرب نیز خیانت است. لذا نه اسلام درست معرفى مىشود و نه مشکل تاریخى آن درست طرح مىشود.
شرایط بعد از انقلاب را چگونه ارزیابى مىکنید؟
من اعتقاد ندارم همه چیز توطئه است. اگر کسى با اسلام مخالفت مىکند، بخشى از آن ناشى از جهل است. من یقین دارم بسیارى از روشنفکران غربگراى ما که متون فلسفى یا سیاسى را بهدقت مىخوانند، قرآن را یک بار از اول تا آخر با تعمق و دقت نخواندهاند. هنوز بسیارى از آنها یک خطبه از نهج البلاغه را با دقت نخواندهاند و فهم نکردهاند و از اینکه محتواى قرآن کریم و یا برخى جوامع روایى را در یک تعامل و مفاهمه در کنار آثار متفکران غربى همچون کانت و هگل قرار دهند، وحشت مىکنند. اساساً فکر نمىکنند که در اصول کافى مباحث هستىشناسى و انسانشناسى خلاق و عمیقى هست که اگر اهلش بخواند، با آن مىتواند با دکارت، کانت و هیدگر دیالوگ برقرار کند؛ زیرا این گروه از اسلامگریزان دچار یک سابقه و یا پیشداورى مخرب و ژرف تاریخى از درون و بیرون نسبت به حقیقت اسلام هستند. بنده به عنوان یک علاقهمند و خواننده آثار فلسفى که در حد استطاعت محدود خود تلاشى سىساله کردهام، معضل و مسأله کانت سالها آزارم مىداد و قرآن و برخى جوامع روایى را بارها با دقت و حوصله خواندم؛ ولى موفق به رفع معضل مذکور در حد فهم خود نشدم؛ تا اینکه بالاخره در خطبهاى از امام حسین با فهم و سیر در یک جمله آن، گره مذکور برایم باز شد. در آنجا بعد از یک سلسله دلایل عقلانى و فلسفى متقن مىفرماید: شناختنىها را باید به او (مبدأ وجود) شناخت؛ نه او را بهشناختنىها؛ زیرا او خالق همه چیز، از جمله وجود و ذهن آدمى است. نظرم این است که قرآن را باید بارها و بارها خواند و به تفاسیر بسنده نکرد. لذا در اینجا با توجه به برخى مدعیات اصحاب مکتب هرمنوتیک مبنى بر اینکه مفسر پیشفرضها و فهمى محدود دارد و زبان عربى هم یک ساختار و محدودیتهایى دارد، چگونه مىتوان محتواى وحى را با این محدودیتهاى فکرى و زبانى و تاریخى و فرهنگى مختلف و متغیر به نحو صحیح فهمید؟ باید گفت این مسأله به نحوى صحیح مطرح نشده است؛ زیرا این ناشى از نوعى نگاه بیرونى به دین است که قائل به جدایى و حتى فاصله معرفتشناسى میان آدمى و خداست؛ در حالىکه خدا همانطور که در طبیعت تجلى مىکند، به عنوان مبدأ وجود در فکر و عقیده انسان هم تجلى مىکند. حتى کسى که در حال تشکیک در این مسأله است، فکر و وجودش در گرو وجود و اراده و فکر خداست؛ زیرا او هماکنون با تمام وجود در ارتباط با علت وجودى خویش است. پیوندى وجودى بین فکر و خدا هست که هیدگر متذکر این مسأله مىشود؛ اما در قرآن بهتفصیل بیان مىشود: «سنریهم آیاتنا فى الآفاق وفى أنفسهم حتى یتبین لهم أنه الحق» (فصلت: 53) و نیز این آیه که خدا بر همه چیز شاهد است. این آیه بر وجودش کفایت نمىکند. اولاً آیاتم در جهان هست (یعنى نگاه درونى و بیرونى به دین) و ثانیاً خود خدا شاهد بر همه چیز است.
در نهایت آیا مفرّى از این وضعیت آشفتهبازار وجود دارد؟
در نهایت باید رابطه موجودات را با مبدئشان بیان کنیم. حتى در غرب هم مىگویند باید از فیزیک به متافیزیک برویم. اما در اینجا قضیه عکس است. حتى غرب هم این را نمىگوید. غرب راجع به خودش بهتر از ما صحبت مىکند. چون گاه ما با اغراض سیاسى و جناحى بخشى از غرب را بزرگ مىکنیم تا یکدیگر را بکوبیم. لازمه حل این مشکلات، عدالت، تفاهم، احساس مسؤولیت و تفکر و عدم تعلق به سیاستزدگى و باندبازى است.
اشاره
1. آقاى باوند در این گفتوگو مطالب قابل تأملى را بیان کردهاند که شاید مهمترین آنها اشاره به این مسأله باشد که بسیارى از مشکلات فکرى و معرفت شناختى با مراجعه به کتاب و سنت قابل رفعند. این نکته که بسیارى روشنفکران ما حتى یک دور قرآن و نهج البلاغه را از سر تأمل نخواندهاند، مطلب درستى است؛ اما باید پرسید چرا آن بخش از روشنفکران که با قرآن و نهج البلاغه و سایر متون روایى آشنا هستند، نتوانستهاند طرحى قابل قبول براى حل معماهاى معرفتى درافکنند؟
2. بدون اینکه بخواهیم در امکان استخراج یک نظام معرفتى منسجم و پاسخگو از منابع اسلامى خدشه کنیم، این مسأله را مىپرسیم که آیا برخورد جزءنگرانه با آیات و روایات مىتواند ما را به حقیقت برساند؟ آیا بدون داشتن یک رویکرد کلنگرانه و نظاموار مىتوان مسائل معرفتى مهم را به دین نسبت داد؟ به نظر نمىرسد با دیدن یک جمله دعا یا یک روایت یا یک آیه قرآن، بدون توجه به سایر آیات و روایات و بدون در نظر گرفتن نظام فکرى و معرفتى اسلامى، که خود آن باید با کارى اجتهادى و طاقتفرسا به دست آید، بتوان یک مشکل بزرگ معرفتشناختى را حلشده دانست. شاید جناب آقاى باوند نیز با ما در این جهت همفکر باشند؛ اما آنچه در گفتوگو آمده، بیانگر جستوجو براى بهدست آوردن یک نظام منسجم معرفتى مبتنى بر کتاب و سنت نیست.
3. آیا مىتوان با رویکردى دروندینى با فیلسوفانى همچون دکارت، کانت و هیدگر دیالوگ برقرار کرد، در حالى که این فیلسوفان در همه چیز تردید مىافکنند؟ بهکارگیرى قرآن و روایات در این زمینه پیشفرضهاى زیادى دارد که در گفتوگو با یک فیلسوف غیر معتقد به اسلام باید تک تک آنها را اثبات کرد. بله، مىتوان براى خود مسلمانان مسائل مطرحشده از سوى آن فیلسوفان را مطرح ساخت و پاسخهایى دروندینى براى آنها پیدا کرد. شاید بتوان گفت مقصود آقاى باوند نیز همین است؛ زیرا روى سخن ایشان با روشنفکران مسلمان است. اما باید این نکته را متذکر بود که همه روشنفکران مسلمان در مباحث معرفتى تسلیم پیشفرضهاى مؤمنان نمىشوند؛ بنابراین، در برابر آنها نیز چارهاى جز اثبات آن پیشفرضها وجود ندارد؛ کارى دشوار، اما شدنى.
ابرار، 21 و 22/8/80
نخست باید مباحثى را درباره جهان شرق و اسلام و ایران مطرح کنیم. باید بازگشتى به گذشته داشت. انقلاب اسلامى مطرحکننده تفکر خاصى است که بهخوبى تبیین نشده است و متفکران ما کمتر به مسأله امام و انقلاب از منظر فلسفى و تاریخى پرداختند. وقتى امام شعار نه شرقى و نه غربى را گفتند، تصور این بود که تنها بعد سیاسى قضیه مورد نظر ایشان است. در محافل علمى ما هم به این مسأله توجه نمىشود و تبیین علمى و فلسفى از آن ارائه نمىشود. بحث هرمنوتیک طرح مىشود؛ اما پیوند آن مسائل و مشکلات فکرى و تاریخى با جامعه ما عمیقاً مطرح نمىشود. بعضى هم مىترسند میان مسائل فکرى و سیاسى پیوندى ایجاد کنند. این از آنجا ناشى مىشود که به لحاظ تاریخى، طى این 150 ساله تعریف بدى از سیاست، حتى در عرصه تفکر و فلسفه شده و سیاست مساوى با فریب و حیله قلمداد شده است. البته با توجه به گذشته دور و اخیر، برخى روشنفکران به نام دفاع از حقوق مردم، استقلال و آزادى و حاکمیت قانون و نظام مشروطه در دام استعمار گرفتار آمدند و جامعه ما را دچار نوعى از خود بیگانگى مضاعف کردند. در غرب اگر کسى تفکرى را مطرح مىکند، خودش است. قبل از انقلاب و الآن هم عدهاى صحبتهایى مىکنند که حتى در عرصه مسائل فکرى، هم خود و هم دیگران را گمگشته و سرگردان مىسازند. این فقط در ارتباط با سیاستمداران و عرصه سیاست محض نیست؛ روشنفکران برجستهاى در دوران رضاخان و شاه بودند که در این دام گرفتار آمدند. آنها اسلام را قبول نداشتند و حتى نسبت به مصالح ایران هم متأسفانه تعلق خاطر جدى و عملى نداشتند. پرسش ما در اینجا این است که چرا معدودى از روشنفکران که لااقل در مورد تاریخ و فرهنگ و ادب ایران آثار خوبى نوشتند، توانستند کشتار وحشیانه 15 خرداد را از سوى رژیم وابسته خائن پهلوى تأیید کنند؟ نخبگان کشور ما بعد از انقلاب مشروطه دچار نوعى شقاق و دوگانگى شخصیت و عدم اصالت و نوعى بىصداقتى شدند که موجب گسست مخرب میان تفکر اصیل و سیاست، حتى در ساحت فرهنگ و تفکر گردیدند و متأسفانه این روند حتى بعد از ظهور انقلاب نیز از سوى پارهاى از آنها ادامه یافت؛ در حالىکه در جهان غرب تقریباً هیچ فیلسوف، متفکر سیاست و روشنفکر اجتماعى اصیلى را نمىیابید که نسبت به ارتباط این دو مسأله سرنوشتساز جامعه خود بىتفاوت باشد.
متأسفانه بعد از خیزش مردم در انقلاب مشروطه براى خروج از استبداد و تحجر، به علت جهالت، سستى و یا خیانت برخى روشنفکران وابسته، این جریان عظیم با داعیه مبارزه با اسلام و ظواهر آن و به نام دفاع از تجدد و مدرنیزاسیون، با استحاله انقلاب مشروطه در چنبر و دام تو در توى استعمار خارجى گرفتار آمد. یکى از بزرگترین علل این استحاله و شکست انقلاب مشروطه، دامن زدن برخى روشنفکران ناآگاه و یا وابسته، به تعارض اسلام و مقتضیات زمان و امکان پیشرفت و کسب آزادى و تمدن واقعى (نه صرفاً غربى) بود؛ تا آنجا که جامعه از سر اضطرار تسلیم رضاخان و استعمار انگلیس و بعد آمریکا گردید.
این قرائت از نسبت ما و جهان جدید بعد از انقلاب چگونه دنبال مىشود؟
این گروههاى فکرى هماکنون نیز با طرح مسأله تعارض سنت و مدرنیته و یا اسلام و غرب، اسلام را صرفاً مساوى با سنت، آن هم نه سنت نبوى و علوى، بلکه سنت و آنچه در گذشته حتى در ارتباط با حاکمان مستبد گذشته اتفاق افتاد مىانگارند و با تأثیرپذیرى از کلام مسیحى و یهودى در غرب، قائل به صامت بودن متن و کتاب دینى مسلمانان هستند - البته در ابتدا مىگفتند کتاب و دین در اصل کامل است؛ اما بعد همین را نیز نفى کردند و آن را هم مانند کتاب مقدس، ناقص و تحریفشده اعلام نمودند - و تحت تأثیر مکتب سوبژکتیویسم و نحلههاى مختلف آن قائل به نسبیت کامل فهم ما از دین شدند و اینکه در هیچ مرتبهاى نمىتوان به نحو یقین مفاد کلام خدا را فهمید و معرفت بشرى که پشتوانه فهم ما از کتاب و سنت است، کاملاً نسبى و محدود و متغیر است و بشر هیچ راهى براى ورود و فهم مفاد کلام خدا ندارد.
در کنار این نظریه (قبض و بسط) نظریههایى مشابه و متأثر از مکتب هرمنوتیک نیز این داعیه را دارند که اساساً مفسر و خواننده کتاب و سنت نیز به علت پارهاى پیشفرضها، علایق و انتظارات و نیز محدودیت کامل معرفت بشرى (که باز هم ریشه در مکتب اصالت سوژه و شکاکیت دارد) نمىتواند راه به درک آنها برد. مضافاً اینکه مطابق نظریه قبض و بسط، اصولى چون امامت، نبوت و عصمت پیامبرصلى الله علیه وآله وسلم و امامان به علت مخدوش و یا جعلى بودن نمىتواند ملاک فهم و تفسیر ما از کتاب و سنت شود و عقل و حجیت آن نیز که در حکمت خالده و علم مابعدالطبیعه از ارزش و اعتبارى والا برخوردار است، بىاعتبار است.
نظرات بالا، اصل بسیارى از نوشتههاى پر شاخ و برگ و مزین به برخى اشعار عرفانى است. این مطالب، تأثیرات سطحى و دست دوم افکار امثال هیوم، کانت، مکتب پوزیتیویسم و نظریهبازىهاى زبانى ویتگنشتاین و نئوپوزیتیویسم پوپر و برخى گفتههاى نحلههاى پدیدارشناسى و هرمنوتیک و سخنان برخى متکلمین معتقد به پلورالیسم معرفتى و دینى است، به انضمام تعصبهاى شخصى و جریانى نسبت به برخى اندیشمندان منتقد آنها و پارهاى غرضورزىهاى سیاسى و متأسفانه خودبزرگبینىها همراه با اصرار در احیاى دین، آن هم در سطح بزرگانى چون غزالى (البته بدون دانش و ایمان وسیع وى) به قیمت امحاى اصول بنیادینى چون اصل عصمت، عدم تحریف قرآن کریم و حتى عدم نقص در اراده و کلام الهى، به نحوى که تحت تأثیر کلام تحریفشده تورات قائل به عدم توانایى و نقص در ایجاد ارتباط مبدأ هستى با انسان است.
این در حالى است که متون دینى مسیحى و یهودى زمینه این آموزهها در غرب است.
در تورات آمده که خداوند گفت من پشیمان شدم انسان را آفریدم (البته به علت شرارتهاى بعدى انسانها). یعنى علم خداى تورات به آینده، مبتنى بر ظن و گمان بوده است، نه یقین؛ و یا در جریان برج بابل، خداوند از ساختن برج و پیشرفت تمدن انسانها در بابل دچار حسد مىشود و به فرشتگانش دستور مىدهد که عامل این پیشرفت و تفاهم و در نتیجه تعاون در میان آنها را که همان وحدت کلمه و زبان است، مغشوش سازند تا مراد هم را نفهمند و دچار سرگردانى و سوء تفاهم و اغتشاش و رکود و شکست شوند.
نظریهپردازان قبض و بسط نیز تحت تأثیر این کلام ناقص و چنین خداى ناتوانى قائل به عدم خلوص علم دینى و در نتیجه معرفت ظنى در انسانها شدهاند و به علت اعتقاد به مکتب نسبیت پوپرى و اصالت سوژه به بحران رسیده در غرب، حتى علم و دریافت وحى پیامبرصلى الله علیه وآله وسلم از مفاد کلام الهى را هم غیر خالص و کاملاً شخصى، یعنى مساوى با تجربه فردى مىدانند و ابلاغ وحى را نیز آنچنان که مورد نظر خداست، غیرممکن مىشمرند و در نتیجه فهم آن را در هیچ مرتبهاى براى مسلمین ممکن نمىدانند. سؤال ما این است که اگر چنین است، پس اساساً خداوند چگونه مىتواند به عنوان موجودى کامل (خداوند) پذیرفته شود؟ ثانیاً چگونه مىتوان به وجود آن اعتقاد جدى داشت (نه ظنى و مبتنى بر نوعى احتمال قمارگونه)؟ ثالثاً خداى کامل و توانا چرا دین و پیامش را نمىتواند براى بشر قابل فهم سازد؟ رابعاً خداى ناتوان و یا غیرآگاه به آینده با معرفتى ظنى دیگر، آیا وجودش در تناقض با خود نمىباشد و آیا اعتقاد به خداى ناتوان و ناقص مىتواند از نظر یک عقل سلیم با هر نگاه درون و یا برون دینى قابل قبول باشد و یا این خود یک تناقض آشکار است؟ آیا مىتوان قائل به فعل عبث از حقیقتى کامل به نام خدا شد؟ آیا او در این مورد نمىتواند دین خود را براى عقول انسانى قابل درک سازد (البته با مراتب تکاملى بىپایان) یا نمىخواهد؟
منشأ این سوء تعابیر در کجاست؟
بخشى از این ذهنیات، معلول جهل است. براى مثال، در مواجهه کشورمان با غرب طالباف اسلام را انکار نمىکند؛ بلکه در صدد ترمیم اسلام است و اسلام را آن طور که به نحو ناقص در زمان او در مجامع روشنفکرى و دربارى هست مىفهمد؛ لذا به نوعى التقاط اسلام با فرهنگ غرب پناه مىبرد، البته بدون تعامل واقعى با آن. این ناشى از جهل است. اما آخوندزاده عناد مىورزد و شدیداً به اصل اسلام حمله مىکند. مبناى تفکر ملکمخان در نقد اسلام و نسبت آن با زمان و غرب نیز خیانت است. لذا نه اسلام درست معرفى مىشود و نه مشکل تاریخى آن درست طرح مىشود.
شرایط بعد از انقلاب را چگونه ارزیابى مىکنید؟
من اعتقاد ندارم همه چیز توطئه است. اگر کسى با اسلام مخالفت مىکند، بخشى از آن ناشى از جهل است. من یقین دارم بسیارى از روشنفکران غربگراى ما که متون فلسفى یا سیاسى را بهدقت مىخوانند، قرآن را یک بار از اول تا آخر با تعمق و دقت نخواندهاند. هنوز بسیارى از آنها یک خطبه از نهج البلاغه را با دقت نخواندهاند و فهم نکردهاند و از اینکه محتواى قرآن کریم و یا برخى جوامع روایى را در یک تعامل و مفاهمه در کنار آثار متفکران غربى همچون کانت و هگل قرار دهند، وحشت مىکنند. اساساً فکر نمىکنند که در اصول کافى مباحث هستىشناسى و انسانشناسى خلاق و عمیقى هست که اگر اهلش بخواند، با آن مىتواند با دکارت، کانت و هیدگر دیالوگ برقرار کند؛ زیرا این گروه از اسلامگریزان دچار یک سابقه و یا پیشداورى مخرب و ژرف تاریخى از درون و بیرون نسبت به حقیقت اسلام هستند. بنده به عنوان یک علاقهمند و خواننده آثار فلسفى که در حد استطاعت محدود خود تلاشى سىساله کردهام، معضل و مسأله کانت سالها آزارم مىداد و قرآن و برخى جوامع روایى را بارها با دقت و حوصله خواندم؛ ولى موفق به رفع معضل مذکور در حد فهم خود نشدم؛ تا اینکه بالاخره در خطبهاى از امام حسین با فهم و سیر در یک جمله آن، گره مذکور برایم باز شد. در آنجا بعد از یک سلسله دلایل عقلانى و فلسفى متقن مىفرماید: شناختنىها را باید به او (مبدأ وجود) شناخت؛ نه او را بهشناختنىها؛ زیرا او خالق همه چیز، از جمله وجود و ذهن آدمى است. نظرم این است که قرآن را باید بارها و بارها خواند و به تفاسیر بسنده نکرد. لذا در اینجا با توجه به برخى مدعیات اصحاب مکتب هرمنوتیک مبنى بر اینکه مفسر پیشفرضها و فهمى محدود دارد و زبان عربى هم یک ساختار و محدودیتهایى دارد، چگونه مىتوان محتواى وحى را با این محدودیتهاى فکرى و زبانى و تاریخى و فرهنگى مختلف و متغیر به نحو صحیح فهمید؟ باید گفت این مسأله به نحوى صحیح مطرح نشده است؛ زیرا این ناشى از نوعى نگاه بیرونى به دین است که قائل به جدایى و حتى فاصله معرفتشناسى میان آدمى و خداست؛ در حالىکه خدا همانطور که در طبیعت تجلى مىکند، به عنوان مبدأ وجود در فکر و عقیده انسان هم تجلى مىکند. حتى کسى که در حال تشکیک در این مسأله است، فکر و وجودش در گرو وجود و اراده و فکر خداست؛ زیرا او هماکنون با تمام وجود در ارتباط با علت وجودى خویش است. پیوندى وجودى بین فکر و خدا هست که هیدگر متذکر این مسأله مىشود؛ اما در قرآن بهتفصیل بیان مىشود: «سنریهم آیاتنا فى الآفاق وفى أنفسهم حتى یتبین لهم أنه الحق» (فصلت: 53) و نیز این آیه که خدا بر همه چیز شاهد است. این آیه بر وجودش کفایت نمىکند. اولاً آیاتم در جهان هست (یعنى نگاه درونى و بیرونى به دین) و ثانیاً خود خدا شاهد بر همه چیز است.
در نهایت آیا مفرّى از این وضعیت آشفتهبازار وجود دارد؟
در نهایت باید رابطه موجودات را با مبدئشان بیان کنیم. حتى در غرب هم مىگویند باید از فیزیک به متافیزیک برویم. اما در اینجا قضیه عکس است. حتى غرب هم این را نمىگوید. غرب راجع به خودش بهتر از ما صحبت مىکند. چون گاه ما با اغراض سیاسى و جناحى بخشى از غرب را بزرگ مىکنیم تا یکدیگر را بکوبیم. لازمه حل این مشکلات، عدالت، تفاهم، احساس مسؤولیت و تفکر و عدم تعلق به سیاستزدگى و باندبازى است.
اشاره
1. آقاى باوند در این گفتوگو مطالب قابل تأملى را بیان کردهاند که شاید مهمترین آنها اشاره به این مسأله باشد که بسیارى از مشکلات فکرى و معرفت شناختى با مراجعه به کتاب و سنت قابل رفعند. این نکته که بسیارى روشنفکران ما حتى یک دور قرآن و نهج البلاغه را از سر تأمل نخواندهاند، مطلب درستى است؛ اما باید پرسید چرا آن بخش از روشنفکران که با قرآن و نهج البلاغه و سایر متون روایى آشنا هستند، نتوانستهاند طرحى قابل قبول براى حل معماهاى معرفتى درافکنند؟
2. بدون اینکه بخواهیم در امکان استخراج یک نظام معرفتى منسجم و پاسخگو از منابع اسلامى خدشه کنیم، این مسأله را مىپرسیم که آیا برخورد جزءنگرانه با آیات و روایات مىتواند ما را به حقیقت برساند؟ آیا بدون داشتن یک رویکرد کلنگرانه و نظاموار مىتوان مسائل معرفتى مهم را به دین نسبت داد؟ به نظر نمىرسد با دیدن یک جمله دعا یا یک روایت یا یک آیه قرآن، بدون توجه به سایر آیات و روایات و بدون در نظر گرفتن نظام فکرى و معرفتى اسلامى، که خود آن باید با کارى اجتهادى و طاقتفرسا به دست آید، بتوان یک مشکل بزرگ معرفتشناختى را حلشده دانست. شاید جناب آقاى باوند نیز با ما در این جهت همفکر باشند؛ اما آنچه در گفتوگو آمده، بیانگر جستوجو براى بهدست آوردن یک نظام منسجم معرفتى مبتنى بر کتاب و سنت نیست.
3. آیا مىتوان با رویکردى دروندینى با فیلسوفانى همچون دکارت، کانت و هیدگر دیالوگ برقرار کرد، در حالى که این فیلسوفان در همه چیز تردید مىافکنند؟ بهکارگیرى قرآن و روایات در این زمینه پیشفرضهاى زیادى دارد که در گفتوگو با یک فیلسوف غیر معتقد به اسلام باید تک تک آنها را اثبات کرد. بله، مىتوان براى خود مسلمانان مسائل مطرحشده از سوى آن فیلسوفان را مطرح ساخت و پاسخهایى دروندینى براى آنها پیدا کرد. شاید بتوان گفت مقصود آقاى باوند نیز همین است؛ زیرا روى سخن ایشان با روشنفکران مسلمان است. اما باید این نکته را متذکر بود که همه روشنفکران مسلمان در مباحث معرفتى تسلیم پیشفرضهاى مؤمنان نمىشوند؛ بنابراین، در برابر آنها نیز چارهاى جز اثبات آن پیشفرضها وجود ندارد؛ کارى دشوار، اما شدنى.
ابرار، 21 و 22/8/80