اسلام به مثابه دین و حکومت
آرشیو
چکیده
نویسنده در این مقاله تلاش مىکند تا برداشت نادرستى را که در غرب از اسلام شده است، نقد کند و نشان دهد که اسلام با دموکراسى و عقلانیت سازگار است. به نظر او هیچ یک از حکومتهاى اسلامى الهى نبودهاند؛ بلکه آنها نیز سکولار بودهاند. وى مشکل دولتهاى اسلامى مدرن را ناکارآیى آنها مىداند؛ نه غیر عقلانى بودن آنها.متن
آیا اسلام و دموکراسى با هم سازگار هستند؟ این سؤال به دو دلیل نژادپرستانه است: اول اینکه چنین سؤالى یک سلسله از تمایزات پیچیده چندوجهى و جهانى میان دولتهاى مسلمان و غربى را به تقابل میان مذهب قرون وسطایى و سیستم سیاسى مدرن تقلیل مىدهد. دوم اینکه وقتى انسان غربى چنین سؤالى را مىپرسد، ناخودآگاه عقلانیت را به دموکراسى و عدم عقلانیت را به اسلام نسبت مىدهد. این رویکرد به دلایل مختلفى اشتباه است. یکى از دلایل آن است که بیش از یک میلیارد دشمن بالقوه (تقریباً به تعداد مسلمانانى که امروز در دنیا زندگى مىکنند) ایجاد مىکند. این دشمنتراشى به طرز شبههانگیزى جنگطلبانه است و بیشتر به حوزه غیرعقلانى بودن تعلق دارد تا تجزیه و تحلیل منطقى ساموئل هانتینگتون، ارنست گلنر و برخى دیگر از رهبران فکرى غرب. عدهاى از اسلامشناسان نیز به این جنگطلبى غیر منطقى از طریق ایجاد زمینههاى علمى و فلسفى و عرفى که این جنگ صلیبى را در محافل علمى غرب ترویج و تشویق مىکند، دامن مىزنند.ماهیت دولت اسلامى
اگر ما معتقد باشیم که حاکم اسلامى (مدل مونتسکیویى مستبد شرقى) قدرت الهى دارد، چگونه مىتوانیم توضیح دهیم که وقتى اروپاى قرون وسطا در غفلت گسترده و رکود تفکر دست و پا مىزد، علم در قلمرو اسلام در اوج شکوفایى خود بود و از آنجا بود که به عالم مسیحیت وارد شد؟ طبق نظر مونتگمرى وات، در قرن 11 و 12 میلادى بیشتر دانش یونانى همگون شده بودند. محققان، متفکران و دانشمندان بزرگ اسلامى به عالىترین حوزه زندگى عقلانى دست یافتند و از متفکران عالم مسیحیت آن زمان عالىتر و ممتازتر شدند. همچنین چطور مىتوانیم توضیح دهیم در حالى که براى قرنها کلیساى مسیحى، تفتیش عقاید مذهبى را به عنوان یک سیاست رسمى به کار مىبرد، دولتهاى اسلامى تنها در موارد استثنایى آن را دوباره رواج دادند؟
تفتیش عقاید رسمى اسلامى، از قبیل شکنجه و آزار و اذیت زنادقه (بدعتگذاران) به وسیله المهدى، خلیفه عباسى در سال 780 م. / 163 ق. یک مورد نادر در تاریخ اسلامى است و به عنوان یک امر غیرعادى در نظر گرفته مىشود. به علاوه اگر قدرت حاکم اسلامى، الهى است، چرا [ امام] خمینى به محض اینکه به قدرت رسید، نظام ایران را جمهورى اعلام کرد؟ چطور مىتوانیم توضیح دهیم که امروزه بنیادگرایان الجزایرى، ادعایشان نسبت به قدرت را با موفقیت انتخاباتیشان در اوایل دهه 90 توجیه مىکنند؟ اگر قدرت اسلامى، الهى است، چرا سیاستمداران مدرن مسلمان، به انتخابات که یک فرایند کاملاً غربى است نیاز دارند، در حالى که آنان این طور تبلیغ مىکنند که غرب شیطان فاسد است؟
عقیده حاکم شرقى مستبد خداوار که مرکز توسعه عقاید غربى است، از طرف بسیارى به عنوان منبع سردرگمى غرب درباره اسلام معرفى شده است؛ بهخصوص که اسلام با حکومت غیر عقلانى و پیروان جزمى و مطیع ارتباط داده مىشود.
پاتریشیا اسپرینگ بورگ در مقدمه کتابش با عنوان جمهوریت غربى و شاهزاده شرقى به سردرگمى فراوانى که درباره نهادهاى اسلامى در میان شخصیتهاى کلیدى تفکر سیاسى غرب، مانند ماکس وبر و کارل مارکس وجود داشت، اشاره مىکند. وى اظهار مىدارد:
جالب است که بگویم هر یک از مثالهایى که ماکس وبر در پیشگفتار کتاب اخلاق پروتستان و روح سرمایهدارى براى برترى ادارى، علمى و تکنولوژیک غرب بر شرق مىآورد، غلط است. وبر ادعا مىکند که دانشگاههاى غربى در زمینه تألیف، ترجمه و انتشار علم بر دانشگاههاى چین و اسلام برترى دارند. آنهادر ظاهر شبیه هم هستند؛ اما کمبود یک سیستم طلب علم عقلانى، روشمند و تخصصى با کادر مجرب و متخصص در دانشگاههاى اسلامى بهخوبى دیده مىشود. او از اشاره به این نکته غفلت کرده است که دانشگاههاى اسلامى، مثل الازهر، بسیار قدیمىتر از دانشگاههاى غربى هستند و مربوط به زمانى مىشوند که هنوز مؤسسههاى علمى در غرب به وجود نیامده بودند.
اسلام قرون وسطایى، بر خلاف کلیساى مسیحى، به عنوان یک ایدئولوژى دولتى به همگونسازى تفکرات نیازى نداشت و با پرسشهاى علمى مورد تهدید قرار نمىگرفت؛ زیرا از آنجا که جهان به خداوند تعلق داشت، اقتدار خلیفه، الهى نبود و دانشمندى مانند آوروس [ ابنرشد] مىتوانست در یک دولت اسلامى زندگى کند.
قاضى معروف الازهر، على عبدالرزاق که کتابش با عنوان اسلام و بنیانهاى قدرت در سال 1925 منتشر شد و هنوز هم از طرف بنیادگراها بهشدت مورد هجمه قرار مىگیرد، تأکید مىکند: «خلیفه یا امام بزرگ، نه نهادى بر اساس آیین مذهبى است و نه سیستمى است که به وسیله منطق قابل توجیه باشد و همه مدارک و شواهد ظاهرى سعى مىکنند تا اثبات نمایند هیچ یک از این دو، تاب بررسى و مطالعه را ندارند». استدلال عبدالرزاق در حقیقت از این قرار است که قرآن کلمهاى درباره خلیفه نگفته است و هیچ نامى از او نبرده است؛ سنت هم چیزى در این باره نگفته... و هیچ توافق جمعیى درباره این نهاد وجود ندارد.
الحکیم، خلیفهاى که در آغاز قرن یازدهم در مصر حکومت مىکرد، ادعاى خدایى کرد و بهزودى براى همه مایه سرافکندگى شد. او را بىچون و چرا دیوانه تلقى کردند. ادعاى خدابودن، او را قوىتر نساخت؛ بلکه مشروعیت او را به کلى از بین برد.
اصلاح آینده
در جوامع اسلامى، قدرت همیشه در دست حاکمان سکولار بوده است. درست است که قدرت به خود مشروعیت مذهبى مىبخشد، اما شکل کاربردى سیاست همیشه کاملاً سکولار بوده است.
مشکل زیربنایى و واقعى دولت مدرن اسلامى، عدم کارآیى و عملکرد پیش پا افتاده آن است؛ زیرا با مخفى کردن کشمکشهاى درونى، ریشههاى شور و نشاط و خلاقیت را در خود مىخشکاند. وقتى دولت اسلامى به وعدهاى که او را به قدرت رسانده است عمل نمىکند (مثل اینکه مسلمانان را غنىتر و قدرتمندتر کند) نمىتواند مدت زیادى پابرجا بماند. قدرتمند کردن [ مسلمانان ]باعث مىشود فقیران به اسلام ستیزهجو (افراطى) رو آورند. آنان که بمباران تبلیغاتى شدهاند، مىبینند مذهب به ایشان چیزى مىدهد که تجدد تا به حال از اعطاى آن امتناع کرده است: شهروندى آبرومندانه در بازار جهانى.
یکسان دانستن اسلام با غیرعقلانى بودن، احتمالاً به اندازه یکسان دانستن دموکراسى لیبرال با عقلانیت، بىمعنا و نامعقول است. سؤال منطقى قابل طرح در اینجا این است: ما چه طور مىتوانیم عقلانیت را در دنیاى اسلام افزایش دهیم؟ البته منظور از «ما»، هر فرد یا گروهى، بدون در نظر گرفتن فرهنگ و ملیت است که به بارور کردن امکان گفتمان عقلانى و دولت در قرن آینده علاقهمند است و عملاً به میلیونها انسان در دنیاى اسلام و خارج از آن اشاره دارد؛ زیرا دیگر هیچ متفکرى نمىتواند شرق و غرب را از لحاظ عقلانى از یکدیگر جدا کند. هیچکس نمىتواند آمریکاى بدون نفت قیمتى اعراب یا امیر کویت را بدون دوستان پنتاگونىاش تصور کند.
از زمان تصویب قانون منع بردهدارى، تنها زنان و اقلیتها به عنوان آزمونى براى دولت [ اسلامى] در جهت مدرن کردن خود و انطباق قوانین خود با اصول تساوى که از آن به عنوان ارزش بنیادین یاد مىکنند، باقى ماندند. به همین دلیل است که اکثر بحثها درباره دموکراسى در دنیاى اسلام، بىوقفه حول محور مسأله جنجالبرانگیز آزادى زنان مىگردد. یکى از مسائل مورد بحث این است که چرا بر یک تکه پارچه، یعنى چادر، این قدر معانى سمبولیک بار مىشود و چرا به عنوان نماد خشونت در داخل و نیز بیرون از قلمرو اسلامى به آن نگریسته مىشود؟
اشاره
1. نویسنده رویکردى طرفدارانه نسبت به دین و اسلام دارد و تلاش مىکند تا چهره مخدوش و غیر واقعى ارائهشده از اسلام در جهان غرب را تصحیح کند و در این زمینه به نارسایىها و یکسویهنگرىهاى برداشت غربى اشاره مىکند.
2. جاى این تأمل وجود دارد که نویسنده محترم بر چه پایهاى در مورد رابطه اسلام با دموکراسى لیبرال اظهار نظر کرده است. آیا با نگرش تاریخى صرف و آوردن شواهدى از تاریخ حکومتهاى اسلامى، مىتوان حکمى درباره اسلام استنتاج کرد؟ البته خود نویسنده در جایى از مقاله گفته است: «قدرت به خود مشروعیت مذهبى مىبخشد»؛ به این معنا که نمىتوان همه آنچه را که در تاریخ اسلام و به نام اسلام رخ داده، از اسلام دانست. همین نکته در جهت محاسن اسلام نیز صادق است. بنابراین، کارى که باید صورت بگیرد، این است که از درون تعالیم اسلام درباره موضع اسلام در موضوع حکومت نظر داد. نویسنده، نظر على عبدالرزاق را نقل مىکند که: «قرآن کلمهاى درباره خلیفه نگفته است وهیچ نامى از او نبرده است؛ سنت هم چیزى در این باره نگفته... و هیچ توافق جمعىاى درباره این نهاد وجود ندارد». اما این نظر نه با دیدگاههاى اهل سنت مطابقت دارد، نه با دیدگاههاى شیعه. نزد شیعه، حکومت، امرى انتصابى و الهى است که به نص رسولاللَّهصلى الله علیه وآله وسلم براى آن تعیین تکلیف شده است. اهل سنت نیز همواره در پى یافتن پایههاى مشروعیت الهى حکومت بودهاند و به همین جهت بوده است که دلیلى به نام «اجماع» ساختهاند تا توجیهگر مشروعیت دینى حکومت خلفاى اولیه باشد. از اینجاست که دلیل اجماع، به فقه اهل سنت راه مىیابد و از آنجا با شرایطى در فقه شیعه نیز مطرح مىشود.
ما در مقام رد یا قبول هیچ یک از این دو نظریه نیستیم؛ بلکه مىخواهیم این نکته را گوشزد کنیم که از نظر خود مسلمانان، درست یا نادرست، پایههاى مشروعیت حکومت، الهى است. ممکن است در تحلیل یک نظریه به این نتیجه برسیم که ادله آن کافى نیست و مثلاً نوعى سکولاریسم در پشت پرده خلافت اسلامى نهفته بوده و دین به عنوان پوششى به کار مىرفته که از حقیقت آن اثرى نبوده است؛ اما باید توجه داشت که همین توسل به دین براىتوجیه خلافت، نشان از وجود اندیشهاى در پس آن دارد که نمىتوان آن را سکولار دانست.
3. راهنمایى نویسنده به دموکراسىهاى لیبرال غربى و بانکداران و سرمایهداران بزرگ غربى براى سرمایهگذارى بر ابتکار عمل زنان مسلمان براى برداشتن نقاب از چهره، به جاى نقاب کشیدن بر چهره پلورالیسم در شرق میانه، نشان از پذیرش معیارها و ارزشهاى غربى به جاى ارزشهاى اسلامى دارد.
4. به نظر نمىرسد تنها راه دفاع از اسلام، معرفى آن در قالب ارزشهاى پذیرفتهشده غرب باشد. اگر ارزشهاى اسلامى را به صورت صحیح به جهان معرفى کنیم، دل و دیده انسانهاى آزاده را مىرباید. حجم تبلیغات منفى و غیر واقعى رسانههاى غربى علیه اسلام، مانع بزرگى بر سر راه معرفى صحیح اسلام است؛ اما نمىتوان این مانع را با تغییر چهره اسلام از سر راه برداشت. یکى از اهداف چنین تبلیغاتى آن است که مسلمانان را به موضع انفعال بکشانند تا از ارزشهاى اسلامى خود دست بردارند. مسلمانان باید هوشیار باشند و از طرق دیگرى این حملات را خنثى کنند.
5. ترجمه ضعیف مقاله نیز از موارد قابل ذکر است. هنگامى که خواننده در طلیعه مقاله با این عبارت مواجه مىشود که: «در فرهنگسراى لغتهاى سیاسى...» گمان مىکند که درباره یکى از فرهنگسراهاى شهردارى تهران یا شهردارى واشنگتن و... سخن به میان آمده است؛ در حالى که مراد نویسنده، «فرهنگ لغات» است. هنگامى که با نامى همچون «آوروس» مواجه مىشویم، گمان مىکنیم درباره یکى از نویسندگان یونان باستان یا روم مسیحى گفتوگو مىشود؛ در حالى که مقصود نویسنده، «ابنرشد» فیلسوف مسلمان است. کلمات عربى در زبانهاى لاتین با تغییراتى به کار برده مىشدند. نامهایى که با «ابن» شروع مىشدند، در زبان لاتین «Ibn» نوشته و خوانده نمىشدند؛ بلکه از «Ave» به جاى آن استفاده مىشده است. اگر از به کار بردن «تجانس» به جاى «وحدت» و مانند آن بگذریم، ترجمه «Stoics» به «استویىها» بسیار عجیب است. کافى بود مترجم محترم به یکى از فرهنگهاى اعلام مراجعه مىکرد تا درمىیافت مراد از آن، «رواقیان» است. همچنین «arif» به معناى «عارف» نیست؛ بلکه آوانگارى «عریف» است که در زمان عباسیان به کار مىرفت و مراد از آن، بزرگان هر قومى بودند که به طور رسمى از جانب دستگاه خلافت نصب مىشدند تا به عنوان اهل خبره به مسائل قوم خود رسیدگى کنند. سید مرتضى در زمان خود یکى از این عریفها بود.
انتخاب، 7/8/80