انسان و گرایش ذاتی به سلطه
حوزه های تخصصی:
دریافت مقاله
آرشیو
چکیده
دکتر آیسفلت معتقد است که انسان ذاتاً گرایش به سلطه بر دیگرى دارد؛ ولى مىتوان این گرایش را با کار فرهنگى مهار و هدایت کرد. میزان خشونت در جوامع اولیه کمتر از جوامع فعلى بوده است. راه حل پیشنهادى ایشان براى مهار گرایش به سلطه و خشونت، آموزش، احیاى اصل همبستگى و بالا بردن عشق و محبت است.متن
گذشته ما و همچنین وضعیت کنونى ما متأسفانه از طغیانهاى خشونتگراى انسانى، چه در شکل فردى و چه جمعى، سرشار است. آیا در تاریخ گذشته بشر هرگز جوامع بدون خشونت وجود داشته است؟
مىتوانم بگویم که تا امروز هنوز جامعهاى کشف نشده است که منزه از خشونت باشد و خشونت به طور پیوسته در گذشته انسان به شکلهاى متفاوتى وجود داشته است. همیشه کسانى بودهاند که مىخواستند بر سایرین مسلط باشند. اما اینکه بگوییم زندگى جمعى انسانها در مراحل اولیه تکاملى، مثلاً در سطح فرهنگ دیرینهسنگى، در مقایسه با زندگى ما در قرن بیست و یکم از خشونت بیشترى برخوردار بوده، کاملاً اشتباه است. این خطایى است که امروزه بسیار متداول شده است. در چنین جماعتهاى محلى کوچکى به طور معمول فقط شخصیتهایى که نقش راهنمایى و سرکردگى را داشتند به رهبرى مىرسیدند؛ یعنى کسانى که قادر بودند صلح و آرامش را در میان گروه برقرار سازند و درگیرىها را بهتر از سایرین فرونشانند، منابع و ذخایر را عادلانهتر تقسیم کنند و در کنار افراد ضعیفتر قرار گیرند. بدین ترتیب بود که صلح و آرامش درون گروه تضمین مىشد.
آنچه در این خصوص از اهمیت بهسزایى برخوردار است این است که در این گروههاى کوچک هنوز هم تقسیم کار واقعى وجود ندارد؛ مگر بین زن و شوهر.
آیا این بدان معنى است که با سرعت گرفتن تقسیم کار، مطالبه براى رهبرى و وسوسه براى برترى یافتن به کمک خشونت افزایش مىیابد؟
بله. انسان دیرینهسنگى هنوز هم به مقدار بسیارى خودمختار و آزاد بود. او هرگز به طور واقعى به انسان دیگرى وابسته نبود. هر کس در نهایت متکى به خودش بود و مىبایست مستقلاً در مقابل بسیارى از تحریکات، چالشها و خطرات عکسالعمل مناسب نشان دهد.
البته جامعه مبتنى بر تقسیم کار فواید بىشمارى دارد. بدون تقسیم کار جامعه میلیونى به وجود نمىآمد؛ از فرهنگ سطح بالا خبرى نبود و به همین ترتیب از کتابخانهها، موزهها، کنسرتهاى موسیقى و از این قبیل چیزهاى اعجاببرانگیز اثرى مشاهده نمىشد. اما همه اینها را ما به قیمت نوعى هراس از وجود به دست آوردهایم؛ هراسى که در برابر آن از نقطه نظر تاریخى تکاملى فاقد آمادگى مقابله هستیم.
اگر مهمترین انگیزه براى اعمال خشونت، ترس از سلطه دیگرى و یا آرزوى رسیدن به سلطه است، در چنین صورتى مشکل خواهد بود مهار فرهنگى قابل اطمینانى مستقر شود. فراموش نکنیم که در جوامع بسیار بافرهنگ خودمان، چه در گذشته و چه در حال، فورانهاى وحشتناک خشونت وجود داشته است.
با این حال پاسخ من این است که انسان بر اساس طبیعت خودش موجودى فرهنگى است. ما مىتوانیم گرایشها و روشهاى برخورد با دیگران را در قالب فرهنگ درآوریم. آنچه گفتم، براى تمامى تکانههاى غریزى و نحوه به کارگیرى آنها معتبر است. ما تمایلات جنسى و همین طور غذا خوردن و نوشیدن و طبیعتاً به همین نحو گرایش براى سلطهگرى و تعارضات و کشمکشهاى ناشى از آنها را به جامه فرهنگ درمىآوریم. ما به طور پیوسته در حال آموختن و افزودن چیزهاى تازهاى به آنها هستیم. بنابر این به طور کلى مهار خشونت با روش فرهنگى کاملاً قرین موفقیت خواهد بود. در درجه اول موضوع این است که روشهاى فرهنگى را با موفقیت جایگزین خشونت فیزیکى به عنوان وسیلهاى براى حل مناقشهها و تعارضها کنیم. انسان مىتواند بیاموزد که گرایش به سلطهگرى خود را در همبستگى و اتفاق نظر با دیگران مورد عمل قرار دهد.
آیا نمىتوان اینگونه نتیجه گرفت که این گرایش به سلطه از نظر قانون تکاملى نوعى تدبیر رفتارگرایانه و معقولانه براى تضمین بقاست؟
باید بگویم که در قلمرو حیوانات، حالتهاى تهاجمى معقول وجود دارد؛ مانند هنگامى که جانورى از نوزادان و یا قلمرو خود به دفاع برمىخیزد. در مورد انسانهایى که در سطح فرهنگ دیرینهسنگى زندگى مىکنند مشاهده مىشود که گروههاى منفرد، هر قدر هم که اعضایشان بین یکدیگر در صلح و صفا زندگى کنند، به طور پیوسته با گروههاى دیگر درگیر پیکارهاى کوچک مىشوند. چنین حالتى معمولاً منجر به مصیبتهاى بزرگ نمىشود؛ زیرا این رفتارهاى تهاجمى به نحوى در آنها به عمل درمىآید که فقط حاکى از حضور و استیلاى آنها بر منطقه یا سرزمینى است که مورد مناقشه قرار گرفته. در اینجا ما با یک میراث بسیار بغرنج و مسألهساز مواجهیم. انسان موجودى دوچهره است: از یک طرف بسیار مهربان و اجتماعى و آماده براى ارتباط با دیگران است و از طرف دیگر مخلوقى است بىرحم و بسیار قسىالقلب. انسان براى اینکه نیمه تاریک [پنهان] خود را آشکار سازد، لازم است که ابتدا به یک مبارزه خوانده شود.
امانوئل کانت در اندیشههایى درباره تاریخ عمومى گفته بود: «انسان به دنبال سازگارى است؛ اما طبیعت بهتر مىداند که چه چیزى به صلاح نوع بشر است. او [طبیعت بشر] در جستوجوى ناسازگارى است». کانت تصور مىکرد که ما بدون تهاجم داراى چیزى در حد زندگى ابتدایى و چوپانى مىبودیم؛ اما بدون خودپسندى و غرور رقابتجویانه و بدون آرزوى ارضاکننده، تمامى استعدادهاى خود را از دست مىدادیم. آیا به این دلیل که ما از وجه مثبت تهاجم گریزى نداریم، باید وجه منفى آن را نیز تحمل کنیم؟
کانت کاملاً آگاه بود که این فقط گرایش و تلاش ما براى سلطه است که در مبارزه با نیروهاى مخوف طبیعت امکان بقا را براى ما فراهم مىآورد. ما به این نیروى غریزى نیازمندیم؛ بنابر این روش صحیح این است که با ویژگىهایمان به طور اصولى و با شناخت کافى و با فرهیختگى کنار بیاییم.
آنچه بیش از هر چیز دیگر نقش و جایگاه عشق و نفرت را برجسته مىسازد این است که آنها از طریق سنت، یعنى فرآیندهاى آموزش منتقل مىشوند و از این رو توسط خود ما با چهره فرهنگى به جلو مىروند. اهداف عشق و نفرت مىتوانند بر بنیاد فرهنگ تعریف شوند. براى مثال، آنها مىتوانند احساس همبستگى و تعلق درونفامیلى را بر نژاد، ملت و حتى تا ساختى فراملى، مانند اروپا گسترش دهند؛ اما پس از مرزبندى همواره جاى یک نیاز اساسى خالى مىماند. چنین حالتى را در شروع تمدن و در تمامى سطوح فرهنگى مىتوانیم ببینیم. منظور من این است که هیچ جامعهاى بدون احساس «ما بودن» به وجود نخواهد آمد. البته بزرگى این احساس متغیر است. اتحاد و همبستگى صلحجویانه و داوطلبانه جمعیتهاى بزرگ نیاز به بالاترین تدابیر و مهارتهاى سیاسى دارد. چنانچه وجوه مشترک فراگیرى به طور آشکار فعال نشود، معمولاً گروههاى بزرگتر تمایل به تجزیه خواهند داشت. همه مىدانند که من از این نظر بسیار بدبین هستم؛ بدبین در این مورد که جوامع چندفرهنگى که بسیارى در آرزوى آن مىسوزند، هرگز نمىتوانند نیروى کافى براى هویت جمعى را توسعه دهند.
به عشق و محبت چنانچه از نقطه نظر تکامل زیستشناختى نگریسته شود، تمهیداتى در محدوده روابط نزدیکند و به عبارت دیگر، به مفهوم عشق به همنوع خواهند بود. آیا دستور دینى ما که مىگوید: «دشمن خود را هم دوست بدار» توقع و فشار بیش از حد به انسان نیست؟
البته عشق و محبت در مقدماتىترین سطح به عنوان عشق فردى [به اشخاص ]در نظر گرفته مىشود؛ اما در مرتبهاى والاتر، مبنایى براى توان دوست داشتن دیگر مردم به وجود آورده است؛ به طورى که انسانها مىتوانند خود را همذات و یکى با جامعهاى بزرگتر فرض کنند؛ ولى در درجه اول با اشخاصى که از نظر ژنتیکى نسبت خویشى دارند و سپس با انسانهایى که با آنها از نظر فکرى و روحى احساس نزدیکى بیشترى مىکنند. البته فرمان دینى «حتى دشمنان خود را نیز دوست بدار» که بیش از دو هزار سال است که تبلیغ مىشود، امروز نقش و تأثیر خود را بر جامعه ما بر جاى گذاشته است و یقیناً سهم قاطعى در بخشیدن جنبه انسانى به شیوه فرهنگى داشته است. انسان به عنوان «انسان» هم قادر به دوست داشتن [دیگرى] است و هم قابل دوست داشتن [توسط دیگرى] و از این جهت، محبت و عشق به دشمن به توقع و فشار بیش از حد نمىانجامد.
شما با هشدارهاى مکررتان مبنى بر نفوذ فرهنگ بیگانه، به طور پیوسته باعث خشم دیگران شدهاید و انتقادهاى شدیدى را متوجه خود نمودهاید.
مهاجرت از سرزمینهاى داراى فرهنگى دور به کشور ما، منجر به جریانات بنیادگرا خواهد شد و بالاخره روزى به خود خواهیم آمد که دیگر دیر شده است. فقط در مهاجرت از سرزمینهایى با فرهنگ نزدیک است که شانسى براى تلفیق و یکپارچگى داوطلبانه وجود دارد.
بنابر این از نظر شما جامعه چندفرهنگى تجربه ارزشمندى نیست؟
مسلماً من هم طرفدار تنوع و گوناگونى هستم؛ چرا که مىدانم آنها جنبههاى مثبت بسیارى را در خود پنهان دارند؛ اما با این حال باید بدانیم که توان تحمل فشار، محدودههایى دارد که در صورت نادیدهگرفتهشدن آنها، از پیامدهاى بعدى مصون نخواهیم بود. ما نباید انجام این گونه موارد را به سیاستمداران واگذاریم. انفصال از خدمت کارگران همزمان با مهاجرت دستهجمعى، خطرناکترین بازى ممکنى است که مردمسالارى لیبرال مىتواند با ثبات و آرامش درونى ما انجام دهد. این واقعیت که پیوسته تعداد بیشترى از این مهاجرین به ورطه فقر و تنگدستى سقوط مىکنند نشان مىدهد که ما براى کسانى که آنها را به کشور خود دعوت کردهایم به هیچ وجه نمىتوانیم آیندهاى مطمئن فراهم کنیم. درهاى کاملاً گشودهشده سرمایهدارى جهانى و بازى قدرتهاى بدون مرز سرانجام به فاجعه زیستمحیطى و اجتماعى منتهى خواهد شد.
به نظر مىرسد که ما در میان دو وضعیت بسیار خطرناک گرفتار شدهایم؛ یعنى میان گرایش براى سلطه و نگرش کوتاهبرد. آیا براى ما که در حالت رقابت زندگى مىکنیم مقدور خواهد بود که از این تله مضاعف رهایى یابیم؟
مشکل اصلى گرایش رقابتجویانه که قابلیت مهار هم ندارد این است که رشد جمعیت به سهم خود آن را تشدید مىکند. ما باید رقابت را به طور خردمندانهاى محدود کنیم؛ مثلاً به این شکل که اصل قدیمى همبستگى را تقویت کنیم؛ حتى با همبستگى با نسلهاى آینده. اگر هر چه سریعتر آمادگى خود را براى تصحیح خطاهایمان افزایش ندهیم و توانایى ذاتى خود را براى وحدت و یگانگى به طور نتیجهبخشترى به رفتار اجتماعدوست تبدیل نکنیم، به طور گریزناپذیرى قربانى توانایىهاى خود خواهیم شد. اما اگر واقعاً براى انجام آن تصمیم قطعى گرفته باشیم، یقین دارم که مىتوانیم از حوادث ناخواسته تکاملى به طور گستردهاى جلوگیرى کنیم و براى خود جهانى بهتر به وجود آوریم.
اشاره
1. نویسنده بهخوبى این نکته را تذکر داده است که جوامع گذشته به دلیل وجود آزادى بیشتر و خودمختارى اعضا، از صلح و آرامش بیشترى برخوردار بودند و در جوامع پیشرفته امروزى به دلیل تقسیم کار و تخصص، هراس از زندگى بیشتر شده و آرامش و صلح در معرض تهدید بیشترى قرار گرفته است. هرچه بر پیچیدگى جوامع افزوده شود، احتمال بالا گرفتن خشونت نیز افزایش مىیابد و تلاش براى کسب موقعیت بالاتر و رهبرى، خطر توسل به خشونت را افزون مىکند.
2. عنصر آموزش و تربیت مىتواند نقش مهمى در مهار خشونت داشته باشد؛ اما باید پرسید کدام آموزش و بر پایه کدام فلسفه وجودى مىتواند این نقش را بازى کند؟ کشورهاى پیشرفته صنعتى بلوک غرب در سطح بالایى از آموزش و تربیت نیروى انسانى مدنى قرار دارند، با این حال به نظر نمىرسد سلطهگرى انسانها در این جوامع مهار شده باشد، سهل است که صدچندان شده است. رفتارهاى خشونتآمیز در جوامع غربى در شکلهاى متنوع و با استفاده از ابزارهاى پیشرفته به میزان زیادى آرامش زندگى انسانى را تهدید مىکند. یکى از علل این ناکامى این است که آموزشهاى سکولار غربى به دلیل نداشتن پشتوانه درونى و مذهبى، قدرت تأثیرگذارى درونى و نهایى لازم را براى کنترل میل ذاتى انسان به سلطه ندارند. خواهش سلطه در درون انسان بسیار قوى است و عاملى پرمایه باید تا آن را مهار کند. به نظر نمىرسد بتوان با حذف خدا و آخرت از قاموس آموزش و تربیت انسانى امکان مهار این خواهش قوى را فراهم آورد. البته نویسنده محترم در جایى اشاره کرده است که پارهاى از آموزههاى دینى در فرهنگ بشرى نهادینه شدهاند و تأثیر خود را بر جاى نهادهاند؛ ولى این بدان معناست که اگر این مقدارهم نبود، اینک بحرانهاى خشونتآمیز بیشترى داشتیم و فجایع عمیقترى انسانیت را تهدید مىکرد.
3. بالابردن همبستگى اجتماعى تا حدى در کاهش خشونت و سلطهگرى مؤثر است؛ ولى باید دانست دامنه تأثیر آن تا جایى است که همبستگى وجود دارد. اعضاى یک جامعه همبسته مىتوانند با یکدیگر با صلح و دوستى زندگى کنند؛ اما نسبت به جوامع دیگر به دنبال حفظ منافع خود و بالابردن سلطه خود هستند و اینجاست که امکانات بیشتر و قدرت حاصل از پیشرفت صنعتى، اجتماعى، اقتصادى و... فجایع بزرگترى را براى بشریت به ارمغان مىآورد. دکتر آیسفلت خود به این نکته آگاه است و به همین دلیل مىگوید: «مىتوان احساس همبستگى و تعلق درون فامیلى را بر نژاد، ملت و حتى تا ساختى فراملى، مانند اروپا گسترش داد». اما باز این سؤال باقى است که در ماوراى اروپا چطور؟ همبستگى بلوک غرب در مسائل جهانى، خشونت میان اعضاى آن بلوک را با یکدیگر کاهش داده است؛ اما آن را به نقاط و نواحى دیگر منتقل کرده است و همه مقتضیات این روحیه سلطهجو را بر سر ملتهاى ضعیف جهان سوم مىبارد؛ چنان که اینک در فلسطین و افغانستان شاهد هستیم.
نوروز، 11/7/80
مىتوانم بگویم که تا امروز هنوز جامعهاى کشف نشده است که منزه از خشونت باشد و خشونت به طور پیوسته در گذشته انسان به شکلهاى متفاوتى وجود داشته است. همیشه کسانى بودهاند که مىخواستند بر سایرین مسلط باشند. اما اینکه بگوییم زندگى جمعى انسانها در مراحل اولیه تکاملى، مثلاً در سطح فرهنگ دیرینهسنگى، در مقایسه با زندگى ما در قرن بیست و یکم از خشونت بیشترى برخوردار بوده، کاملاً اشتباه است. این خطایى است که امروزه بسیار متداول شده است. در چنین جماعتهاى محلى کوچکى به طور معمول فقط شخصیتهایى که نقش راهنمایى و سرکردگى را داشتند به رهبرى مىرسیدند؛ یعنى کسانى که قادر بودند صلح و آرامش را در میان گروه برقرار سازند و درگیرىها را بهتر از سایرین فرونشانند، منابع و ذخایر را عادلانهتر تقسیم کنند و در کنار افراد ضعیفتر قرار گیرند. بدین ترتیب بود که صلح و آرامش درون گروه تضمین مىشد.
آنچه در این خصوص از اهمیت بهسزایى برخوردار است این است که در این گروههاى کوچک هنوز هم تقسیم کار واقعى وجود ندارد؛ مگر بین زن و شوهر.
آیا این بدان معنى است که با سرعت گرفتن تقسیم کار، مطالبه براى رهبرى و وسوسه براى برترى یافتن به کمک خشونت افزایش مىیابد؟
بله. انسان دیرینهسنگى هنوز هم به مقدار بسیارى خودمختار و آزاد بود. او هرگز به طور واقعى به انسان دیگرى وابسته نبود. هر کس در نهایت متکى به خودش بود و مىبایست مستقلاً در مقابل بسیارى از تحریکات، چالشها و خطرات عکسالعمل مناسب نشان دهد.
البته جامعه مبتنى بر تقسیم کار فواید بىشمارى دارد. بدون تقسیم کار جامعه میلیونى به وجود نمىآمد؛ از فرهنگ سطح بالا خبرى نبود و به همین ترتیب از کتابخانهها، موزهها، کنسرتهاى موسیقى و از این قبیل چیزهاى اعجاببرانگیز اثرى مشاهده نمىشد. اما همه اینها را ما به قیمت نوعى هراس از وجود به دست آوردهایم؛ هراسى که در برابر آن از نقطه نظر تاریخى تکاملى فاقد آمادگى مقابله هستیم.
اگر مهمترین انگیزه براى اعمال خشونت، ترس از سلطه دیگرى و یا آرزوى رسیدن به سلطه است، در چنین صورتى مشکل خواهد بود مهار فرهنگى قابل اطمینانى مستقر شود. فراموش نکنیم که در جوامع بسیار بافرهنگ خودمان، چه در گذشته و چه در حال، فورانهاى وحشتناک خشونت وجود داشته است.
با این حال پاسخ من این است که انسان بر اساس طبیعت خودش موجودى فرهنگى است. ما مىتوانیم گرایشها و روشهاى برخورد با دیگران را در قالب فرهنگ درآوریم. آنچه گفتم، براى تمامى تکانههاى غریزى و نحوه به کارگیرى آنها معتبر است. ما تمایلات جنسى و همین طور غذا خوردن و نوشیدن و طبیعتاً به همین نحو گرایش براى سلطهگرى و تعارضات و کشمکشهاى ناشى از آنها را به جامه فرهنگ درمىآوریم. ما به طور پیوسته در حال آموختن و افزودن چیزهاى تازهاى به آنها هستیم. بنابر این به طور کلى مهار خشونت با روش فرهنگى کاملاً قرین موفقیت خواهد بود. در درجه اول موضوع این است که روشهاى فرهنگى را با موفقیت جایگزین خشونت فیزیکى به عنوان وسیلهاى براى حل مناقشهها و تعارضها کنیم. انسان مىتواند بیاموزد که گرایش به سلطهگرى خود را در همبستگى و اتفاق نظر با دیگران مورد عمل قرار دهد.
آیا نمىتوان اینگونه نتیجه گرفت که این گرایش به سلطه از نظر قانون تکاملى نوعى تدبیر رفتارگرایانه و معقولانه براى تضمین بقاست؟
باید بگویم که در قلمرو حیوانات، حالتهاى تهاجمى معقول وجود دارد؛ مانند هنگامى که جانورى از نوزادان و یا قلمرو خود به دفاع برمىخیزد. در مورد انسانهایى که در سطح فرهنگ دیرینهسنگى زندگى مىکنند مشاهده مىشود که گروههاى منفرد، هر قدر هم که اعضایشان بین یکدیگر در صلح و صفا زندگى کنند، به طور پیوسته با گروههاى دیگر درگیر پیکارهاى کوچک مىشوند. چنین حالتى معمولاً منجر به مصیبتهاى بزرگ نمىشود؛ زیرا این رفتارهاى تهاجمى به نحوى در آنها به عمل درمىآید که فقط حاکى از حضور و استیلاى آنها بر منطقه یا سرزمینى است که مورد مناقشه قرار گرفته. در اینجا ما با یک میراث بسیار بغرنج و مسألهساز مواجهیم. انسان موجودى دوچهره است: از یک طرف بسیار مهربان و اجتماعى و آماده براى ارتباط با دیگران است و از طرف دیگر مخلوقى است بىرحم و بسیار قسىالقلب. انسان براى اینکه نیمه تاریک [پنهان] خود را آشکار سازد، لازم است که ابتدا به یک مبارزه خوانده شود.
امانوئل کانت در اندیشههایى درباره تاریخ عمومى گفته بود: «انسان به دنبال سازگارى است؛ اما طبیعت بهتر مىداند که چه چیزى به صلاح نوع بشر است. او [طبیعت بشر] در جستوجوى ناسازگارى است». کانت تصور مىکرد که ما بدون تهاجم داراى چیزى در حد زندگى ابتدایى و چوپانى مىبودیم؛ اما بدون خودپسندى و غرور رقابتجویانه و بدون آرزوى ارضاکننده، تمامى استعدادهاى خود را از دست مىدادیم. آیا به این دلیل که ما از وجه مثبت تهاجم گریزى نداریم، باید وجه منفى آن را نیز تحمل کنیم؟
کانت کاملاً آگاه بود که این فقط گرایش و تلاش ما براى سلطه است که در مبارزه با نیروهاى مخوف طبیعت امکان بقا را براى ما فراهم مىآورد. ما به این نیروى غریزى نیازمندیم؛ بنابر این روش صحیح این است که با ویژگىهایمان به طور اصولى و با شناخت کافى و با فرهیختگى کنار بیاییم.
آنچه بیش از هر چیز دیگر نقش و جایگاه عشق و نفرت را برجسته مىسازد این است که آنها از طریق سنت، یعنى فرآیندهاى آموزش منتقل مىشوند و از این رو توسط خود ما با چهره فرهنگى به جلو مىروند. اهداف عشق و نفرت مىتوانند بر بنیاد فرهنگ تعریف شوند. براى مثال، آنها مىتوانند احساس همبستگى و تعلق درونفامیلى را بر نژاد، ملت و حتى تا ساختى فراملى، مانند اروپا گسترش دهند؛ اما پس از مرزبندى همواره جاى یک نیاز اساسى خالى مىماند. چنین حالتى را در شروع تمدن و در تمامى سطوح فرهنگى مىتوانیم ببینیم. منظور من این است که هیچ جامعهاى بدون احساس «ما بودن» به وجود نخواهد آمد. البته بزرگى این احساس متغیر است. اتحاد و همبستگى صلحجویانه و داوطلبانه جمعیتهاى بزرگ نیاز به بالاترین تدابیر و مهارتهاى سیاسى دارد. چنانچه وجوه مشترک فراگیرى به طور آشکار فعال نشود، معمولاً گروههاى بزرگتر تمایل به تجزیه خواهند داشت. همه مىدانند که من از این نظر بسیار بدبین هستم؛ بدبین در این مورد که جوامع چندفرهنگى که بسیارى در آرزوى آن مىسوزند، هرگز نمىتوانند نیروى کافى براى هویت جمعى را توسعه دهند.
به عشق و محبت چنانچه از نقطه نظر تکامل زیستشناختى نگریسته شود، تمهیداتى در محدوده روابط نزدیکند و به عبارت دیگر، به مفهوم عشق به همنوع خواهند بود. آیا دستور دینى ما که مىگوید: «دشمن خود را هم دوست بدار» توقع و فشار بیش از حد به انسان نیست؟
البته عشق و محبت در مقدماتىترین سطح به عنوان عشق فردى [به اشخاص ]در نظر گرفته مىشود؛ اما در مرتبهاى والاتر، مبنایى براى توان دوست داشتن دیگر مردم به وجود آورده است؛ به طورى که انسانها مىتوانند خود را همذات و یکى با جامعهاى بزرگتر فرض کنند؛ ولى در درجه اول با اشخاصى که از نظر ژنتیکى نسبت خویشى دارند و سپس با انسانهایى که با آنها از نظر فکرى و روحى احساس نزدیکى بیشترى مىکنند. البته فرمان دینى «حتى دشمنان خود را نیز دوست بدار» که بیش از دو هزار سال است که تبلیغ مىشود، امروز نقش و تأثیر خود را بر جامعه ما بر جاى گذاشته است و یقیناً سهم قاطعى در بخشیدن جنبه انسانى به شیوه فرهنگى داشته است. انسان به عنوان «انسان» هم قادر به دوست داشتن [دیگرى] است و هم قابل دوست داشتن [توسط دیگرى] و از این جهت، محبت و عشق به دشمن به توقع و فشار بیش از حد نمىانجامد.
شما با هشدارهاى مکررتان مبنى بر نفوذ فرهنگ بیگانه، به طور پیوسته باعث خشم دیگران شدهاید و انتقادهاى شدیدى را متوجه خود نمودهاید.
مهاجرت از سرزمینهاى داراى فرهنگى دور به کشور ما، منجر به جریانات بنیادگرا خواهد شد و بالاخره روزى به خود خواهیم آمد که دیگر دیر شده است. فقط در مهاجرت از سرزمینهایى با فرهنگ نزدیک است که شانسى براى تلفیق و یکپارچگى داوطلبانه وجود دارد.
بنابر این از نظر شما جامعه چندفرهنگى تجربه ارزشمندى نیست؟
مسلماً من هم طرفدار تنوع و گوناگونى هستم؛ چرا که مىدانم آنها جنبههاى مثبت بسیارى را در خود پنهان دارند؛ اما با این حال باید بدانیم که توان تحمل فشار، محدودههایى دارد که در صورت نادیدهگرفتهشدن آنها، از پیامدهاى بعدى مصون نخواهیم بود. ما نباید انجام این گونه موارد را به سیاستمداران واگذاریم. انفصال از خدمت کارگران همزمان با مهاجرت دستهجمعى، خطرناکترین بازى ممکنى است که مردمسالارى لیبرال مىتواند با ثبات و آرامش درونى ما انجام دهد. این واقعیت که پیوسته تعداد بیشترى از این مهاجرین به ورطه فقر و تنگدستى سقوط مىکنند نشان مىدهد که ما براى کسانى که آنها را به کشور خود دعوت کردهایم به هیچ وجه نمىتوانیم آیندهاى مطمئن فراهم کنیم. درهاى کاملاً گشودهشده سرمایهدارى جهانى و بازى قدرتهاى بدون مرز سرانجام به فاجعه زیستمحیطى و اجتماعى منتهى خواهد شد.
به نظر مىرسد که ما در میان دو وضعیت بسیار خطرناک گرفتار شدهایم؛ یعنى میان گرایش براى سلطه و نگرش کوتاهبرد. آیا براى ما که در حالت رقابت زندگى مىکنیم مقدور خواهد بود که از این تله مضاعف رهایى یابیم؟
مشکل اصلى گرایش رقابتجویانه که قابلیت مهار هم ندارد این است که رشد جمعیت به سهم خود آن را تشدید مىکند. ما باید رقابت را به طور خردمندانهاى محدود کنیم؛ مثلاً به این شکل که اصل قدیمى همبستگى را تقویت کنیم؛ حتى با همبستگى با نسلهاى آینده. اگر هر چه سریعتر آمادگى خود را براى تصحیح خطاهایمان افزایش ندهیم و توانایى ذاتى خود را براى وحدت و یگانگى به طور نتیجهبخشترى به رفتار اجتماعدوست تبدیل نکنیم، به طور گریزناپذیرى قربانى توانایىهاى خود خواهیم شد. اما اگر واقعاً براى انجام آن تصمیم قطعى گرفته باشیم، یقین دارم که مىتوانیم از حوادث ناخواسته تکاملى به طور گستردهاى جلوگیرى کنیم و براى خود جهانى بهتر به وجود آوریم.
اشاره
1. نویسنده بهخوبى این نکته را تذکر داده است که جوامع گذشته به دلیل وجود آزادى بیشتر و خودمختارى اعضا، از صلح و آرامش بیشترى برخوردار بودند و در جوامع پیشرفته امروزى به دلیل تقسیم کار و تخصص، هراس از زندگى بیشتر شده و آرامش و صلح در معرض تهدید بیشترى قرار گرفته است. هرچه بر پیچیدگى جوامع افزوده شود، احتمال بالا گرفتن خشونت نیز افزایش مىیابد و تلاش براى کسب موقعیت بالاتر و رهبرى، خطر توسل به خشونت را افزون مىکند.
2. عنصر آموزش و تربیت مىتواند نقش مهمى در مهار خشونت داشته باشد؛ اما باید پرسید کدام آموزش و بر پایه کدام فلسفه وجودى مىتواند این نقش را بازى کند؟ کشورهاى پیشرفته صنعتى بلوک غرب در سطح بالایى از آموزش و تربیت نیروى انسانى مدنى قرار دارند، با این حال به نظر نمىرسد سلطهگرى انسانها در این جوامع مهار شده باشد، سهل است که صدچندان شده است. رفتارهاى خشونتآمیز در جوامع غربى در شکلهاى متنوع و با استفاده از ابزارهاى پیشرفته به میزان زیادى آرامش زندگى انسانى را تهدید مىکند. یکى از علل این ناکامى این است که آموزشهاى سکولار غربى به دلیل نداشتن پشتوانه درونى و مذهبى، قدرت تأثیرگذارى درونى و نهایى لازم را براى کنترل میل ذاتى انسان به سلطه ندارند. خواهش سلطه در درون انسان بسیار قوى است و عاملى پرمایه باید تا آن را مهار کند. به نظر نمىرسد بتوان با حذف خدا و آخرت از قاموس آموزش و تربیت انسانى امکان مهار این خواهش قوى را فراهم آورد. البته نویسنده محترم در جایى اشاره کرده است که پارهاى از آموزههاى دینى در فرهنگ بشرى نهادینه شدهاند و تأثیر خود را بر جاى نهادهاند؛ ولى این بدان معناست که اگر این مقدارهم نبود، اینک بحرانهاى خشونتآمیز بیشترى داشتیم و فجایع عمیقترى انسانیت را تهدید مىکرد.
3. بالابردن همبستگى اجتماعى تا حدى در کاهش خشونت و سلطهگرى مؤثر است؛ ولى باید دانست دامنه تأثیر آن تا جایى است که همبستگى وجود دارد. اعضاى یک جامعه همبسته مىتوانند با یکدیگر با صلح و دوستى زندگى کنند؛ اما نسبت به جوامع دیگر به دنبال حفظ منافع خود و بالابردن سلطه خود هستند و اینجاست که امکانات بیشتر و قدرت حاصل از پیشرفت صنعتى، اجتماعى، اقتصادى و... فجایع بزرگترى را براى بشریت به ارمغان مىآورد. دکتر آیسفلت خود به این نکته آگاه است و به همین دلیل مىگوید: «مىتوان احساس همبستگى و تعلق درون فامیلى را بر نژاد، ملت و حتى تا ساختى فراملى، مانند اروپا گسترش داد». اما باز این سؤال باقى است که در ماوراى اروپا چطور؟ همبستگى بلوک غرب در مسائل جهانى، خشونت میان اعضاى آن بلوک را با یکدیگر کاهش داده است؛ اما آن را به نقاط و نواحى دیگر منتقل کرده است و همه مقتضیات این روحیه سلطهجو را بر سر ملتهاى ضعیف جهان سوم مىبارد؛ چنان که اینک در فلسطین و افغانستان شاهد هستیم.
نوروز، 11/7/80