آرشیو

آرشیو شماره ها:
۱۰۲

چکیده

دکتر آیسفلت معتقد است که انسان ذاتاً گرایش به سلطه بر دیگرى دارد؛ ولى مى‏توان این گرایش را با کار فرهنگى مهار و هدایت کرد. میزان خشونت در جوامع اولیه کمتر از جوامع فعلى بوده است. راه حل پیشنهادى ایشان براى مهار گرایش به سلطه و خشونت، آموزش، احیاى اصل همبستگى و بالا بردن عشق و محبت است.

متن

گذشته ما و همچنین وضعیت کنونى ما متأسفانه از طغیان‏هاى خشونت‏گراى انسانى، چه در شکل فردى و چه جمعى، سرشار است. آیا در تاریخ گذشته بشر هرگز جوامع بدون خشونت وجود داشته است؟
مى‏توانم بگویم که تا امروز هنوز جامعه‏اى کشف نشده است که منزه از خشونت باشد و خشونت به طور پیوسته در گذشته انسان به شکل‏هاى متفاوتى وجود داشته است. همیشه کسانى بوده‏اند که مى‏خواستند بر سایرین مسلط باشند. اما این‏که بگوییم زندگى جمعى انسان‏ها در مراحل اولیه تکاملى، مثلاً در سطح فرهنگ دیرینه‏سنگى، در مقایسه با زندگى ما در قرن بیست و یکم از خشونت بیشترى برخوردار بوده، کاملاً اشتباه است. این خطایى است که امروزه بسیار متداول شده است. در چنین جماعت‏هاى محلى کوچکى به طور معمول فقط شخصیت‏هایى که نقش راهنمایى و سرکردگى را داشتند به رهبرى مى‏رسیدند؛ یعنى کسانى که قادر بودند صلح و آرامش را در میان گروه برقرار سازند و درگیرى‏ها را بهتر از سایرین فرونشانند، منابع و ذخایر را عادلانه‏تر تقسیم کنند و در کنار افراد ضعیف‏تر قرار گیرند. بدین ترتیب بود که صلح و آرامش درون گروه تضمین مى‏شد.
آنچه در این خصوص از اهمیت به‏سزایى برخوردار است این است که در این گروه‏هاى کوچک هنوز هم تقسیم کار واقعى وجود ندارد؛ مگر بین زن و شوهر.
آیا این بدان معنى است که با سرعت گرفتن تقسیم کار، مطالبه براى رهبرى و وسوسه براى برترى یافتن به کمک خشونت افزایش مى‏یابد؟
بله. انسان دیرینه‏سنگى هنوز هم به مقدار بسیارى خودمختار و آزاد بود. او هرگز به طور واقعى به انسان دیگرى وابسته نبود. هر کس در نهایت متکى به خودش بود و مى‏بایست مستقلاً در مقابل بسیارى از تحریکات، چالش‏ها و خطرات عکس‏العمل مناسب نشان دهد.
البته جامعه مبتنى بر تقسیم کار فواید بى‏شمارى دارد. بدون تقسیم کار جامعه میلیونى به وجود نمى‏آمد؛ از فرهنگ سطح بالا خبرى نبود و به همین ترتیب از کتابخانه‏ها، موزه‏ها، کنسرت‏هاى موسیقى و از این قبیل چیزهاى اعجاب‏برانگیز اثرى مشاهده نمى‏شد. اما همه اینها را ما به قیمت نوعى هراس از وجود به دست آورده‏ایم؛ هراسى که در برابر آن از نقطه نظر تاریخى تکاملى فاقد آمادگى مقابله هستیم.
اگر مهم‏ترین انگیزه براى اعمال خشونت، ترس از سلطه دیگرى و یا آرزوى رسیدن به سلطه است، در چنین صورتى مشکل خواهد بود مهار فرهنگى قابل اطمینانى مستقر شود. فراموش نکنیم که در جوامع بسیار بافرهنگ خودمان، چه در گذشته و چه در حال، فوران‏هاى وحشتناک خشونت وجود داشته است.
با این حال پاسخ من این است که انسان بر اساس طبیعت خودش موجودى فرهنگى است. ما مى‏توانیم گرایش‏ها و روش‏هاى برخورد با دیگران را در قالب فرهنگ درآوریم. آنچه گفتم، براى تمامى تکانه‏هاى غریزى و نحوه به کارگیرى آنها معتبر است. ما تمایلات جنسى و همین طور غذا خوردن و نوشیدن و طبیعتاً به همین نحو گرایش براى سلطه‏گرى و تعارضات و کشمکش‏هاى ناشى از آنها را به جامه فرهنگ درمى‏آوریم. ما به طور پیوسته در حال آموختن و افزودن چیزهاى تازه‏اى به آنها هستیم. بنابر این به طور کلى مهار خشونت با روش فرهنگى کاملاً قرین موفقیت خواهد بود. در درجه اول موضوع این است که روش‏هاى فرهنگى را با موفقیت جایگزین خشونت فیزیکى به عنوان وسیله‏اى براى حل مناقشه‏ها و تعارض‏ها کنیم. انسان مى‏تواند بیاموزد که گرایش به سلطه‏گرى خود را در همبستگى و اتفاق نظر با دیگران مورد عمل قرار دهد.
آیا نمى‏توان این‏گونه نتیجه گرفت که این گرایش به سلطه از نظر قانون تکاملى نوعى تدبیر رفتارگرایانه و معقولانه براى تضمین بقاست؟
باید بگویم که در قلمرو حیوانات، حالت‏هاى تهاجمى معقول وجود دارد؛ مانند هنگامى که جانورى از نوزادان و یا قلمرو خود به دفاع برمى‏خیزد. در مورد انسان‏هایى که در سطح فرهنگ دیرینه‏سنگى زندگى مى‏کنند مشاهده مى‏شود که گروه‏هاى منفرد، هر قدر هم که اعضایشان بین یکدیگر در صلح و صفا زندگى کنند، به طور پیوسته با گروه‏هاى دیگر درگیر پیکارهاى کوچک مى‏شوند. چنین حالتى معمولاً منجر به مصیبت‏هاى بزرگ نمى‏شود؛ زیرا این رفتارهاى تهاجمى به نحوى در آنها به عمل درمى‏آید که فقط حاکى از حضور و استیلاى آنها بر منطقه یا سرزمینى است که مورد مناقشه قرار گرفته. در این‏جا ما با یک میراث بسیار بغرنج و مسأله‏ساز مواجهیم. انسان موجودى دوچهره است: از یک طرف بسیار مهربان و اجتماعى و آماده براى ارتباط با دیگران است و از طرف دیگر مخلوقى است بى‏رحم و بسیار قسى‏القلب. انسان براى این‏که نیمه تاریک [پنهان‏] خود را آشکار سازد، لازم است که ابتدا به یک مبارزه خوانده شود.
امانوئل کانت در اندیشه‏هایى درباره تاریخ عمومى گفته بود: «انسان به دنبال سازگارى است؛ اما طبیعت بهتر مى‏داند که چه چیزى به صلاح نوع بشر است. او [طبیعت بشر] در جست‏وجوى ناسازگارى است». کانت تصور مى‏کرد که ما بدون تهاجم داراى چیزى در حد زندگى ابتدایى و چوپانى مى‏بودیم؛ اما بدون خودپسندى و غرور رقابت‏جویانه و بدون آرزوى ارضاکننده، تمامى استعدادهاى خود را از دست مى‏دادیم. آیا به این دلیل که ما از وجه مثبت تهاجم گریزى نداریم، باید وجه منفى آن را نیز تحمل کنیم؟
کانت کاملاً آگاه بود که این فقط گرایش و تلاش ما براى سلطه است که در مبارزه با نیروهاى مخوف طبیعت امکان بقا را براى ما فراهم مى‏آورد. ما به این نیروى غریزى نیازمندیم؛ بنابر این روش صحیح این است که با ویژگى‏هایمان به طور اصولى و با شناخت کافى و با فرهیختگى کنار بیاییم.
آنچه بیش از هر چیز دیگر نقش و جایگاه عشق و نفرت را برجسته مى‏سازد این است که آنها از طریق سنت، یعنى فرآیندهاى آموزش منتقل مى‏شوند و از این رو توسط خود ما با چهره فرهنگى به جلو مى‏روند. اهداف عشق و نفرت مى‏توانند بر بنیاد فرهنگ تعریف شوند. براى مثال، آنها مى‏توانند احساس همبستگى و تعلق درون‏فامیلى را بر نژاد، ملت و حتى تا ساختى فراملى، مانند اروپا گسترش دهند؛ اما پس از مرزبندى همواره جاى یک نیاز اساسى خالى مى‏ماند. چنین حالتى را در شروع تمدن و در تمامى سطوح فرهنگى مى‏توانیم ببینیم. منظور من این است که هیچ جامعه‏اى بدون احساس «ما بودن» به وجود نخواهد آمد. البته بزرگى این احساس متغیر است. اتحاد و همبستگى صلح‏جویانه و داوطلبانه جمعیت‏هاى بزرگ نیاز به بالاترین تدابیر و مهارت‏هاى سیاسى دارد. چنانچه وجوه مشترک فراگیرى به طور آشکار فعال نشود، معمولاً گروه‏هاى بزرگ‏تر تمایل به تجزیه خواهند داشت. همه مى‏دانند که من از این نظر بسیار بدبین هستم؛ بدبین در این مورد که جوامع چندفرهنگى که بسیارى در آرزوى آن مى‏سوزند، هرگز نمى‏توانند نیروى کافى براى هویت جمعى را توسعه دهند.
به عشق و محبت چنانچه از نقطه نظر تکامل زیست‏شناختى نگریسته شود، تمهیداتى در محدوده روابط نزدیکند و به عبارت دیگر، به مفهوم عشق به همنوع خواهند بود. آیا دستور دینى ما که مى‏گوید: «دشمن خود را هم دوست بدار» توقع و فشار بیش از حد به انسان نیست؟
البته عشق و محبت در مقدماتى‏ترین سطح به عنوان عشق فردى [به اشخاص ]در نظر گرفته مى‏شود؛ اما در مرتبه‏اى والاتر، مبنایى براى توان دوست داشتن دیگر مردم به وجود آورده است؛ به طورى که انسان‏ها مى‏توانند خود را هم‏ذات و یکى با جامعه‏اى بزرگ‏تر فرض کنند؛ ولى در درجه اول با اشخاصى که از نظر ژنتیکى نسبت خویشى دارند و سپس با انسان‏هایى که با آنها از نظر فکرى و روحى احساس نزدیکى بیشترى مى‏کنند. البته فرمان دینى «حتى دشمنان خود را نیز دوست بدار» که بیش از دو هزار سال است که تبلیغ مى‏شود، امروز نقش و تأثیر خود را بر جامعه ما بر جاى گذاشته است و یقیناً سهم قاطعى در بخشیدن جنبه انسانى به شیوه فرهنگى داشته است. انسان به عنوان «انسان» هم قادر به دوست داشتن [دیگرى‏] است و هم قابل دوست داشتن [توسط دیگرى‏] و از این جهت، محبت و عشق به دشمن به توقع و فشار بیش از حد نمى‏انجامد.
شما با هشدارهاى مکررتان مبنى بر نفوذ فرهنگ بیگانه، به طور پیوسته باعث خشم دیگران شده‏اید و انتقادهاى شدیدى را متوجه خود نموده‏اید.
مهاجرت از سرزمین‏هاى داراى فرهنگى دور به کشور ما، منجر به جریانات بنیادگرا خواهد شد و بالاخره روزى به خود خواهیم آمد که دیگر دیر شده است. فقط در مهاجرت از سرزمین‏هایى با فرهنگ نزدیک است که شانسى براى تلفیق و یکپارچگى داوطلبانه وجود دارد.
بنابر این از نظر شما جامعه چندفرهنگى تجربه ارزشمندى نیست؟
مسلماً من هم طرفدار تنوع و گوناگونى هستم؛ چرا که مى‏دانم آنها جنبه‏هاى مثبت بسیارى را در خود پنهان دارند؛ اما با این حال باید بدانیم که توان تحمل فشار، محدوده‏هایى دارد که در صورت نادیده‏گرفته‏شدن آنها، از پیامدهاى بعدى مصون نخواهیم بود. ما نباید انجام این گونه موارد را به سیاستمداران واگذاریم. انفصال از خدمت کارگران همزمان با مهاجرت دسته‏جمعى، خطرناک‏ترین بازى ممکنى است که مردم‏سالارى لیبرال مى‏تواند با ثبات و آرامش درونى ما انجام دهد. این واقعیت که پیوسته تعداد بیشترى از این مهاجرین به ورطه فقر و تنگدستى سقوط مى‏کنند نشان مى‏دهد که ما براى کسانى که آنها را به کشور خود دعوت کرده‏ایم به هیچ وجه نمى‏توانیم آینده‏اى مطمئن فراهم کنیم. درهاى کاملاً گشوده‏شده سرمایه‏دارى جهانى و بازى قدرت‏هاى بدون مرز سرانجام به فاجعه زیست‏محیطى و اجتماعى منتهى خواهد شد.
به نظر مى‏رسد که ما در میان دو وضعیت بسیار خطرناک گرفتار شده‏ایم؛ یعنى میان گرایش براى سلطه و نگرش کوتاه‏برد. آیا براى ما که در حالت رقابت زندگى مى‏کنیم مقدور خواهد بود که از این تله مضاعف رهایى یابیم؟
مشکل اصلى گرایش رقابت‏جویانه که قابلیت مهار هم ندارد این است که رشد جمعیت به سهم خود آن را تشدید مى‏کند. ما باید رقابت را به طور خردمندانه‏اى محدود کنیم؛ مثلاً به این شکل که اصل قدیمى همبستگى را تقویت کنیم؛ حتى با همبستگى با نسل‏هاى آینده. اگر هر چه سریع‏تر آمادگى خود را براى تصحیح خطاهایمان افزایش ندهیم و توانایى ذاتى خود را براى وحدت و یگانگى به طور نتیجه‏بخش‏ترى به رفتار اجتماع‏دوست تبدیل نکنیم، به طور گریزناپذیرى قربانى توانایى‏هاى خود خواهیم شد. اما اگر واقعاً براى انجام آن تصمیم قطعى گرفته باشیم، یقین دارم که مى‏توانیم از حوادث ناخواسته تکاملى به طور گسترده‏اى جلوگیرى کنیم و براى خود جهانى بهتر به وجود آوریم.
اشاره‏
1. نویسنده به‏خوبى این نکته را تذکر داده است که جوامع گذشته به دلیل وجود آزادى بیشتر و خودمختارى اعضا، از صلح و آرامش بیشترى برخوردار بودند و در جوامع پیشرفته امروزى به دلیل تقسیم کار و تخصص، هراس از زندگى بیشتر شده و آرامش و صلح در معرض تهدید بیشترى قرار گرفته است. هرچه بر پیچیدگى جوامع افزوده شود، احتمال بالا گرفتن خشونت نیز افزایش مى‏یابد و تلاش براى کسب موقعیت بالاتر و رهبرى، خطر توسل به خشونت را افزون مى‏کند.
2. عنصر آموزش و تربیت مى‏تواند نقش مهمى در مهار خشونت داشته باشد؛ اما باید پرسید کدام آموزش و بر پایه کدام فلسفه وجودى مى‏تواند این نقش را بازى کند؟ کشورهاى پیشرفته صنعتى بلوک غرب در سطح بالایى از آموزش و تربیت نیروى انسانى مدنى قرار دارند، با این حال به نظر نمى‏رسد سلطه‏گرى انسان‏ها در این جوامع مهار شده باشد، سهل است که صدچندان شده است. رفتارهاى خشونت‏آمیز در جوامع غربى در شکل‏هاى متنوع و با استفاده از ابزارهاى پیشرفته به میزان زیادى آرامش زندگى انسانى را تهدید مى‏کند. یکى از علل این ناکامى این است که آموزش‏هاى سکولار غربى به دلیل نداشتن پشتوانه درونى و مذهبى، قدرت تأثیرگذارى درونى و نهایى لازم را براى کنترل میل ذاتى انسان به سلطه ندارند. خواهش سلطه در درون انسان بسیار قوى است و عاملى پرمایه باید تا آن را مهار کند. به نظر نمى‏رسد بتوان با حذف خدا و آخرت از قاموس آموزش و تربیت انسانى امکان مهار این خواهش قوى را فراهم آورد. البته نویسنده محترم در جایى اشاره کرده است که پاره‏اى از آموزه‏هاى دینى در فرهنگ بشرى نهادینه شده‏اند و تأثیر خود را بر جاى نهاده‏اند؛ ولى این بدان معناست که اگر این مقدارهم نبود، اینک بحران‏هاى خشونت‏آمیز بیشترى داشتیم و فجایع عمیق‏ترى انسانیت را تهدید مى‏کرد.
3. بالابردن همبستگى اجتماعى تا حدى در کاهش خشونت و سلطه‏گرى مؤثر است؛ ولى باید دانست دامنه تأثیر آن تا جایى است که همبستگى وجود دارد. اعضاى یک جامعه همبسته مى‏توانند با یکدیگر با صلح و دوستى زندگى کنند؛ اما نسبت به جوامع دیگر به دنبال حفظ منافع خود و بالابردن سلطه خود هستند و این‏جاست که امکانات بیشتر و قدرت حاصل از پیشرفت صنعتى، اجتماعى، اقتصادى و... فجایع بزرگ‏ترى را براى بشریت به ارمغان مى‏آورد. دکتر آیسفلت خود به این نکته آگاه است و به همین دلیل مى‏گوید: «مى‏توان احساس همبستگى و تعلق درون فامیلى را بر نژاد، ملت و حتى تا ساختى فراملى، مانند اروپا گسترش داد». اما باز این سؤال باقى است که در ماوراى اروپا چطور؟ همبستگى بلوک غرب در مسائل جهانى، خشونت میان اعضاى آن بلوک را با یکدیگر کاهش داده است؛ اما آن را به نقاط و نواحى دیگر منتقل کرده است و همه مقتضیات این روحیه سلطه‏جو را بر سر ملت‏هاى ضعیف جهان سوم مى‏بارد؛ چنان که اینک در فلسطین و افغانستان شاهد هستیم.
نوروز، 11/7/80

تبلیغات