امر قدسی و تکثر فهم دینی
حوزه های تخصصی:
دریافت مقاله
آرشیو
چکیده
نویسنده محترم مقاله معتقد است که عارفان مسلمان از پیشروان طرح مسائل وجودى بودند. مسأله شر نیز از تکیهگاههاى مهم دین است که دین پیامش را از طریق آن مىرساند. دین تجربه امر قدسى است. وحى غیرتاریخى است و تکثر ادیان در پارهاى جهات پذیرفته است و در مسأله حقانیت سلسله مراتب وجود دارد.متن
توجیه جایگاه وجودى آدمى در هستى و پرسش از خاستگاه هستى او، غالب هستى او، معنا و ارزش زندگى و وضعیتهاى مرزیى که براى بشر پیش مىآید، توجیهپذیر کردن و تحملپذیر ساختن اینها یکى از کارکردهاى بىبدیل دین است. پاسخگویى به اینها از زیبایىشناسى برآوردنى نیست.
به نظر من یکى از نکات خوبى که تئولوگهاى پروتستان معاصر، مثل تیلیخ و بولتمان بهخوبى متوجه شدهاند، همین است که پیوندى بین فلسفه اگزیستانسیالیسم و فلسفه وجودى با پیام کتاب مقدس یا پیام مسیحیت از طریق همین مسأله (دغدغههاى وجودى و موقعیتهاى مرزى) ایجاد کردهاند.
آن پنج تنهایى را که تیلیخ در الهیات نظاممند و دستگاهمند مىگوید، انصافاً عرفاى ما به صورت ظریفى به آنها توجه کردهاند. آدمى یک نیى است که از نیستان ازل بریده شده و جدا افتاده و شرح هجران و درد فراق و غم و غربت سر داده است و مىگرید. غربت انسان در این عالم که اگزیستانسیالیتها از آن تحت عنوان «مسأله تنهایى آدمى» یاد مىکنند نیز همین است.
در واقع پیشروان مسأله وجودى و طرح مسأله دغدغههاى وجودى، عارفان مسلمان بودند؛ گرچه متأسفانه این آرا تئوریزه نشده و با تعابیر و اصطلاحات فنى طرح نشده و در پوشش و پوسته شعر و ادب و بلاغت و سخنآرایى گفته شده و شاید همین باعث شده است که قدرى عوامزده شود و مغفول بماند و مایههاى معرفتى و جوهره اصلى این پیام بهخوبى هضم نشود مورد استنباط قرار نگیرد.
وجود شر و رنج در این عالم مادى که بشر آن را تجربه مىکند، بسیار واقعىتر و خشنتر از آن است که بتوان انکارش کرد؛ مگر آنکه آدمى دیده را بر واقعیتها ببندد. اما دین به ما مىگوید شما یک حیات موقتى را مىگذرانید که حیات هم نیست. حیات شما پس از مرگ آغاز خواهد شد. حیات در اینجا هستى مشوب به عدم است و حیات واقعى بعد از مرگ شروع مىشود؛ لذا در آنجا اولاً حکمتهاى نهفته و نهانى است که عقل ما به آن دسترسى ندارد؛ یعنى اصلاً درک آنها فراتر از عقل ماست؛ ثانیاً، در برابر موضعگیرى مثبت و خداپسندانه و تحمل و مقاومت روحى و در هم نشکستن و در هم فرو نریختن در برابر این رنجها، اجر و پاداش و ثواب اخروى دریافت مىکنیم و اینها گم نمىشود. اینها یک پتانسیل روحى بالایى به ما مىدهد، امید، نشاط، سرزندگى و پایدارى و مقاومتمان را حفظ کنیم. دیگر این که همه اینها با نظارت الهى اتفاق مىافتد؛ یعنى خداوند تکویناً در این عالم و حوادثش حضور دارد. این، یک نمونه از آن معنابخشى و هدفبخشى دین به زندگى است.
پس مسأله شر و رنج یکى از آن گرانیگاههاى مهم عملکرد دین است و توجیه دینى زندگى است؛ از آن مرکز ثقلها و نقاط برجستهاى است که دین در آنجا پیام و سخن دارد و ما باید انتظار از دین را در همین جاها داشته باشیم؛ اینکه فرد احساس رستگارى کند، احساس پذیرفتهشدن در درگاه حق کند و آن مقاومت روحىاش هیچگاه در زندگى نشکند. جملهاى از امام رحمةاللَّه همیشه در ذهن من هست که فرمود: «اگر من تنهاى تنها هم بشوم، در برابر دنیاى شما خواهم ایستاد!» ببینید! این نشاط، نشاط یک جوان است.
پل تیلیخ در واقع مىگوید دین و ایمان، مناسک نیست؛ باورهاى فلسفى و اعتقادى و جزمى نیست؛ سنبل و اسطوره نیست؛ یک کشش است؛ یک تجربه است؛ یک تعلق خاطر است. این تعریف پل تیلیخ را شلایرماخر و اتو که از دینشناسان و پدیدهشناسان و فیلسوفان دین و در عین حال تئولوگهاى معروف پروتستان هم هستند، مىپذیرند. حتى کسانى مثل ریکو و امیل برونه مىگویند دین نوعى تجربه امر قدسى است. همه آن مناسک و باورها و جزمیتها براى این است که آن تجربه حاصل بشود. آن تجربه هم مراتب دارد. متناسب با دینداران است. به تعابیر عرفاى ما، هر کس به اندازه پیمانه وجودش از فیض حضرت دوست استفاده مىکند.
سؤالى که در اینجا پیش مىآید این است که اگر متعلق این مواجهه با امر قدسى، این قدر مرموز و رازورزانه است، فرد چگونه مىتواند مطمئن باشد که مواجهه و شهودش درست است؟
مارتین بوبر تعبیرى درباره امکان خطا کردن این مواجهات وجودى دارد که دین را «مواجهه من و تو» مىداند که اینها را عرفاى ما هم دارند. در مثنوى مولانا هم هست. تجربه، تفسیرپذیر هست اما به نحو یک گزاره توتولوژیک؛ یعنى به نحو حمل اولى و به نحو تحلیل مفهومى. در معناى «تجربه»، اطمینان حضورى و وجدانى و یافت مستقیم هم خوابیده است؛ و الا اصلاً تجربه نیست. تجربه یعنى چه؟ تجربه بودن تجربه به این است که بلاواسطه است؛ پس ملاک اطمینان و معیار تضمین این یافتهها، ملاک و معیار برونى نیست. اگر مفهوم «تجربه» را تحلیل بکنید، یک یافت مستقیم حضورى بلاواسطه است؛ در غیر این صورت تجربه نیست. پس این خودش یقینآور و اطمینانبخش است و لذا فرد مىفهمد که اگر یافته است، درست یافته، یا نه، تیره و تار دیده است و اینها هم مراتب دارد. حالات مبتدیان، متوسطان و منتهیان با هم فرق دارد.
اما از جهت رابطه آن مواجهات قبل از تجربه درونى باید گفت اینجا یک دور هرمنوتیکى وجود دارد. ما اساساً تا درک و فهمى از چیزى نداشته باشیم، یعنى آن چیز در حوزه دلمشغولىهاى ما، تعلقات ما و به تعبیر گادامر وارد افق و فضاى ذهنى ما نشده باشد، دربارهاش فکر نمىکنیم. این، همان پیشفرض یا پیشساختى است که هایدگر در هستى و زمان مىگوید. در هرمنوتیک چنین چیزى است. ما با یک دور هرمنوتیکى روبهرو هستیم. در واقع یکسره تهى نیستیم و یکسره هم سرشار نیستیم. ما همواره با یک پیشفرضها یا یک درک اولیه یا یک فهم نخستین که خیلى اجمالى، بسیط و ابهامآلود است همراهیم. اینها در آن مواجهه وجودى که بوبر مىگوید، شکوفا مىشود و قلمرو آن مشخص مىشود و دچار انقباض و انبساط مىشود. بعد خود او یک فهمى را به ما مىدهد و باز با این فهم جدید به یک تجربه بالاترى مىرسیم.
من اصلاً وحى را پدیده تاریخ نمىدانم. من به رهیافت پدیدهشناسان دین معتقدم و در پدیدهشناسى دین، دین را در بستر تاریخى مطالعه نمىکنم؛ لذا دین تکامل ندارد.
اتو مىگوید: خدا سه خصوصیت دارد: رازآلود بودن؛ هیبتناک بودن و جذاب بودن. مقصودش از رازآلود بودن این است که فوق عقل است. این را عرفاى ما گفتهاند و ایراد به عرفاى ما هم وارد است. عرفا با خدا عاشقانه گفتوگو دارند و اصلاً معتقدند خدا فاعل بالعشق است. این ایراد به پدیدهشناسان وارد است که از یک طرف امر قدسى را چنان دور مىکنند و فراعقل و فرادست قرار مىدهند که دیگر بنده راهى به آن ندارد و امکان ارتباط نیست و از طرف دیگر بر نوعى ارتباط عاشقانه و عارفانه با حضرت دوست تأکید مىکنند. ظاهرش یک پارادوکس است و باید این دو مقام را از هم جدا کرد. من نیز همین انتقاد را دارم که خداى ادیان، مثل خداى فلسفه دور نیست. خداى ادیان یک خداى شخصوار است و این بحثى است که ما در فلسفه و دین تحت عنوان «خداى شخصگونه و خداى غیر متشخص» داریم.
در باب کنه ذات خداوند واقعاً عقل ما راهى ندارد. اما صفاتش را مىفهمیم. اسماى فعلیه و وصفیهاش را مىفهمیم. نوع ارتباط خدا را با عالم مىتوانیم بفهمیم.
پلورالیسم دینى به معناى وجود ادیان متعدد در عالم حرف درستى است و من پلورالیست هستم. حفظ حقوق اقلیتها، حقوق شهروندى، حقوق بشر، کرامت و حرمت آنها، چه طرفدار دین باشند و چه لائیک و بىدین باشند، مورد اعتقاد بنده است. داشتن سعه صدر و وسعت مشرب در تبلیغ دین، کنار زدن خشونت و اقدامات خشن علیه پیروان دیگر، همه اینها جزء متن تعالیم اسلام و قرآن است. خداوند به خود پیامبر مىگوید: «اگر تندخو و خشن بودى، از اطراف تو پراکنده مىشدند». وقتى حال پیامبر با آن احوالات این است، اگر ما تندخویى و خشونت کنیم، معلوم است که مردم مىرمند. اینها در پلورالیسم دینى خلط شده است. بحث پلورالیسم دینى براى من یک بحث فلسفى و اسپیتولوژیک است و به مسأله حقانیت ادیان و اینکه حقانیت ادیان سلسلهمراتبى است برمىگردد. ادیان در عین وحدت، کثرت دارند و در عین کثرت، وحدت دارند.
مقاومتهاى خاصى هم هست و شما مىبینید که بر کثرت دینى و تکثر بیشتر تکیه مىشود تا وحدت؛ در حالى که من عرض کردم بشریت یک قوم و خانواده است؛ شباهتهاى ساختارى جسمى و روحى دارد و حتى تجربههاى نفسانىاش، مثل امید، نفرت و کینه مشترک است. من به قیاسناپذیرى پسامدرنیستها اعتقاد ندارم؛ بلکه به امتزاج افقها معتقدم. اینها مىتوانند در هم تنیده شوند و تا حدود زیادى یکدیگر را درک کنند. پایه گفتوگوى تمدنها همین است.
اشاره
1. نویسنده محترم وجوهى از دین را برمىشمرد که از اهمیت زیادى برخوردارند: اینکه دین یک مواجهه میان انسان و یک موجود شخصوار است؛ اینکه هستى واقعى پس از مرگ آغاز مىشود؛ اینکه تجربه امر قدسى غایت دیندارى است و... . اما توجه به این وجوه نباید ما را از سایر جنبههاى دین غافل گرداند. به هر حال، آموزههاى اعتقادى و اخلاقى، مناسک و شعائر و مانند آن را نمىتوان از هیچ دینى جدا دانست. البته نویسنده محترم نیز در صدد این نبودهاند که این موارد را نفى کنند؛ اما تأکید بر وجه تجربه دینى نباید ما را از توجه به نقش و اهمیت موارد دیگر در ساختن تجربه غافل گرداند.
2. نویسنده معتقد است اطمینانى که در حال تجربه به وجود مىآید، ملاک درستى یافتههاى تجربهگر است؛ زیرا تجربه «یک یافت مستقیم حضورى بلاواسطه است». جاى این سؤال هست که مگر امکان ندارد تجربهگر در شهود خویش خطا کرده باشد؟ در تجربههاى حسى نیز امکان خطا هست و معرفتشناسان راههایى براى به محککشیدن تجربه ارائه کردهاند. در تجربههاى باطنى و دینى نیز همین وضع وجود دارد. عارفان مسلمان تجربههاى باطنى را به دو دسته «رحمانى» و «شیطانى» تقسیم کرده و راهها و ملاکهایى براى محک زدن تجربه عرضه کردهاند. این مسأله نشان مىدهد که به صرف حضورى بودن تجربه نمىتوان درستى یافتههاى تجربهگر را حتى براى خودش پذیرفت؛ یعنى خود تجربهگر نیز نمىتواند به هر چه از طریق شهود باطنى به دست مىآورد اعتماد کند؛ بلکه باید ابتدا از صحت آنچه از این طریق فهمیده اطمینان یابد و آن را با ملاکهاى معتبر ارزیابى کند؛ سپس آنها را بپذیرد.
3. اینکه نویسنده محترم مىگوید: «من اصلاً وحى را پدیده تاریخى نمىدانم» سخنى مبهم است. اگر مقصود ایشان این است که وحى داراى یک حقیقت عالیه است که فوق طبیعى و فراتاریخى است و به دلیل الوهى بودن آن، احکام امور تاریخى بر آن بار نمىشود، سخنى درست است؛ اما این وجه عالى وحى، نافى وجه نازل آن نیست. نباید از یاد برد که وحى پدیدهاى است که بر عالم خاک «نازل» مىشود و آن را انسان زمانمند تاریخى دریافت مىکند و به همین جهت رنگ تاریخ به خود مىگیرد. پس در مطالعه وحى باید به هر دو جنبه تاریخى و فراتاریخى آن توجه کرد و ویژگىهاى هر دو بعد آن را برشمرد. یکى از ویژگىهاى بعد تاریخى وحى این است که بهتدریج حاصل مىشود و بهتدریج تکمیل مىگردد و تکاملپذیر نیز هست.
اما اگر مقصود نویسنده، نفى وجه تاریخى و زمینى وحى باشد و جنبه نازل وحى را نیز همچنان فراتاریخى و فوق طبیعى بداند، نمىتوان با این سخن موافقت کرد. در هر حال فضا براى بحث و گفتوگوى بیشتر گشوده است.
انتخاب، 14 - 16/7/80
به نظر من یکى از نکات خوبى که تئولوگهاى پروتستان معاصر، مثل تیلیخ و بولتمان بهخوبى متوجه شدهاند، همین است که پیوندى بین فلسفه اگزیستانسیالیسم و فلسفه وجودى با پیام کتاب مقدس یا پیام مسیحیت از طریق همین مسأله (دغدغههاى وجودى و موقعیتهاى مرزى) ایجاد کردهاند.
آن پنج تنهایى را که تیلیخ در الهیات نظاممند و دستگاهمند مىگوید، انصافاً عرفاى ما به صورت ظریفى به آنها توجه کردهاند. آدمى یک نیى است که از نیستان ازل بریده شده و جدا افتاده و شرح هجران و درد فراق و غم و غربت سر داده است و مىگرید. غربت انسان در این عالم که اگزیستانسیالیتها از آن تحت عنوان «مسأله تنهایى آدمى» یاد مىکنند نیز همین است.
در واقع پیشروان مسأله وجودى و طرح مسأله دغدغههاى وجودى، عارفان مسلمان بودند؛ گرچه متأسفانه این آرا تئوریزه نشده و با تعابیر و اصطلاحات فنى طرح نشده و در پوشش و پوسته شعر و ادب و بلاغت و سخنآرایى گفته شده و شاید همین باعث شده است که قدرى عوامزده شود و مغفول بماند و مایههاى معرفتى و جوهره اصلى این پیام بهخوبى هضم نشود مورد استنباط قرار نگیرد.
وجود شر و رنج در این عالم مادى که بشر آن را تجربه مىکند، بسیار واقعىتر و خشنتر از آن است که بتوان انکارش کرد؛ مگر آنکه آدمى دیده را بر واقعیتها ببندد. اما دین به ما مىگوید شما یک حیات موقتى را مىگذرانید که حیات هم نیست. حیات شما پس از مرگ آغاز خواهد شد. حیات در اینجا هستى مشوب به عدم است و حیات واقعى بعد از مرگ شروع مىشود؛ لذا در آنجا اولاً حکمتهاى نهفته و نهانى است که عقل ما به آن دسترسى ندارد؛ یعنى اصلاً درک آنها فراتر از عقل ماست؛ ثانیاً، در برابر موضعگیرى مثبت و خداپسندانه و تحمل و مقاومت روحى و در هم نشکستن و در هم فرو نریختن در برابر این رنجها، اجر و پاداش و ثواب اخروى دریافت مىکنیم و اینها گم نمىشود. اینها یک پتانسیل روحى بالایى به ما مىدهد، امید، نشاط، سرزندگى و پایدارى و مقاومتمان را حفظ کنیم. دیگر این که همه اینها با نظارت الهى اتفاق مىافتد؛ یعنى خداوند تکویناً در این عالم و حوادثش حضور دارد. این، یک نمونه از آن معنابخشى و هدفبخشى دین به زندگى است.
پس مسأله شر و رنج یکى از آن گرانیگاههاى مهم عملکرد دین است و توجیه دینى زندگى است؛ از آن مرکز ثقلها و نقاط برجستهاى است که دین در آنجا پیام و سخن دارد و ما باید انتظار از دین را در همین جاها داشته باشیم؛ اینکه فرد احساس رستگارى کند، احساس پذیرفتهشدن در درگاه حق کند و آن مقاومت روحىاش هیچگاه در زندگى نشکند. جملهاى از امام رحمةاللَّه همیشه در ذهن من هست که فرمود: «اگر من تنهاى تنها هم بشوم، در برابر دنیاى شما خواهم ایستاد!» ببینید! این نشاط، نشاط یک جوان است.
پل تیلیخ در واقع مىگوید دین و ایمان، مناسک نیست؛ باورهاى فلسفى و اعتقادى و جزمى نیست؛ سنبل و اسطوره نیست؛ یک کشش است؛ یک تجربه است؛ یک تعلق خاطر است. این تعریف پل تیلیخ را شلایرماخر و اتو که از دینشناسان و پدیدهشناسان و فیلسوفان دین و در عین حال تئولوگهاى معروف پروتستان هم هستند، مىپذیرند. حتى کسانى مثل ریکو و امیل برونه مىگویند دین نوعى تجربه امر قدسى است. همه آن مناسک و باورها و جزمیتها براى این است که آن تجربه حاصل بشود. آن تجربه هم مراتب دارد. متناسب با دینداران است. به تعابیر عرفاى ما، هر کس به اندازه پیمانه وجودش از فیض حضرت دوست استفاده مىکند.
سؤالى که در اینجا پیش مىآید این است که اگر متعلق این مواجهه با امر قدسى، این قدر مرموز و رازورزانه است، فرد چگونه مىتواند مطمئن باشد که مواجهه و شهودش درست است؟
مارتین بوبر تعبیرى درباره امکان خطا کردن این مواجهات وجودى دارد که دین را «مواجهه من و تو» مىداند که اینها را عرفاى ما هم دارند. در مثنوى مولانا هم هست. تجربه، تفسیرپذیر هست اما به نحو یک گزاره توتولوژیک؛ یعنى به نحو حمل اولى و به نحو تحلیل مفهومى. در معناى «تجربه»، اطمینان حضورى و وجدانى و یافت مستقیم هم خوابیده است؛ و الا اصلاً تجربه نیست. تجربه یعنى چه؟ تجربه بودن تجربه به این است که بلاواسطه است؛ پس ملاک اطمینان و معیار تضمین این یافتهها، ملاک و معیار برونى نیست. اگر مفهوم «تجربه» را تحلیل بکنید، یک یافت مستقیم حضورى بلاواسطه است؛ در غیر این صورت تجربه نیست. پس این خودش یقینآور و اطمینانبخش است و لذا فرد مىفهمد که اگر یافته است، درست یافته، یا نه، تیره و تار دیده است و اینها هم مراتب دارد. حالات مبتدیان، متوسطان و منتهیان با هم فرق دارد.
اما از جهت رابطه آن مواجهات قبل از تجربه درونى باید گفت اینجا یک دور هرمنوتیکى وجود دارد. ما اساساً تا درک و فهمى از چیزى نداشته باشیم، یعنى آن چیز در حوزه دلمشغولىهاى ما، تعلقات ما و به تعبیر گادامر وارد افق و فضاى ذهنى ما نشده باشد، دربارهاش فکر نمىکنیم. این، همان پیشفرض یا پیشساختى است که هایدگر در هستى و زمان مىگوید. در هرمنوتیک چنین چیزى است. ما با یک دور هرمنوتیکى روبهرو هستیم. در واقع یکسره تهى نیستیم و یکسره هم سرشار نیستیم. ما همواره با یک پیشفرضها یا یک درک اولیه یا یک فهم نخستین که خیلى اجمالى، بسیط و ابهامآلود است همراهیم. اینها در آن مواجهه وجودى که بوبر مىگوید، شکوفا مىشود و قلمرو آن مشخص مىشود و دچار انقباض و انبساط مىشود. بعد خود او یک فهمى را به ما مىدهد و باز با این فهم جدید به یک تجربه بالاترى مىرسیم.
من اصلاً وحى را پدیده تاریخ نمىدانم. من به رهیافت پدیدهشناسان دین معتقدم و در پدیدهشناسى دین، دین را در بستر تاریخى مطالعه نمىکنم؛ لذا دین تکامل ندارد.
اتو مىگوید: خدا سه خصوصیت دارد: رازآلود بودن؛ هیبتناک بودن و جذاب بودن. مقصودش از رازآلود بودن این است که فوق عقل است. این را عرفاى ما گفتهاند و ایراد به عرفاى ما هم وارد است. عرفا با خدا عاشقانه گفتوگو دارند و اصلاً معتقدند خدا فاعل بالعشق است. این ایراد به پدیدهشناسان وارد است که از یک طرف امر قدسى را چنان دور مىکنند و فراعقل و فرادست قرار مىدهند که دیگر بنده راهى به آن ندارد و امکان ارتباط نیست و از طرف دیگر بر نوعى ارتباط عاشقانه و عارفانه با حضرت دوست تأکید مىکنند. ظاهرش یک پارادوکس است و باید این دو مقام را از هم جدا کرد. من نیز همین انتقاد را دارم که خداى ادیان، مثل خداى فلسفه دور نیست. خداى ادیان یک خداى شخصوار است و این بحثى است که ما در فلسفه و دین تحت عنوان «خداى شخصگونه و خداى غیر متشخص» داریم.
در باب کنه ذات خداوند واقعاً عقل ما راهى ندارد. اما صفاتش را مىفهمیم. اسماى فعلیه و وصفیهاش را مىفهمیم. نوع ارتباط خدا را با عالم مىتوانیم بفهمیم.
پلورالیسم دینى به معناى وجود ادیان متعدد در عالم حرف درستى است و من پلورالیست هستم. حفظ حقوق اقلیتها، حقوق شهروندى، حقوق بشر، کرامت و حرمت آنها، چه طرفدار دین باشند و چه لائیک و بىدین باشند، مورد اعتقاد بنده است. داشتن سعه صدر و وسعت مشرب در تبلیغ دین، کنار زدن خشونت و اقدامات خشن علیه پیروان دیگر، همه اینها جزء متن تعالیم اسلام و قرآن است. خداوند به خود پیامبر مىگوید: «اگر تندخو و خشن بودى، از اطراف تو پراکنده مىشدند». وقتى حال پیامبر با آن احوالات این است، اگر ما تندخویى و خشونت کنیم، معلوم است که مردم مىرمند. اینها در پلورالیسم دینى خلط شده است. بحث پلورالیسم دینى براى من یک بحث فلسفى و اسپیتولوژیک است و به مسأله حقانیت ادیان و اینکه حقانیت ادیان سلسلهمراتبى است برمىگردد. ادیان در عین وحدت، کثرت دارند و در عین کثرت، وحدت دارند.
مقاومتهاى خاصى هم هست و شما مىبینید که بر کثرت دینى و تکثر بیشتر تکیه مىشود تا وحدت؛ در حالى که من عرض کردم بشریت یک قوم و خانواده است؛ شباهتهاى ساختارى جسمى و روحى دارد و حتى تجربههاى نفسانىاش، مثل امید، نفرت و کینه مشترک است. من به قیاسناپذیرى پسامدرنیستها اعتقاد ندارم؛ بلکه به امتزاج افقها معتقدم. اینها مىتوانند در هم تنیده شوند و تا حدود زیادى یکدیگر را درک کنند. پایه گفتوگوى تمدنها همین است.
اشاره
1. نویسنده محترم وجوهى از دین را برمىشمرد که از اهمیت زیادى برخوردارند: اینکه دین یک مواجهه میان انسان و یک موجود شخصوار است؛ اینکه هستى واقعى پس از مرگ آغاز مىشود؛ اینکه تجربه امر قدسى غایت دیندارى است و... . اما توجه به این وجوه نباید ما را از سایر جنبههاى دین غافل گرداند. به هر حال، آموزههاى اعتقادى و اخلاقى، مناسک و شعائر و مانند آن را نمىتوان از هیچ دینى جدا دانست. البته نویسنده محترم نیز در صدد این نبودهاند که این موارد را نفى کنند؛ اما تأکید بر وجه تجربه دینى نباید ما را از توجه به نقش و اهمیت موارد دیگر در ساختن تجربه غافل گرداند.
2. نویسنده معتقد است اطمینانى که در حال تجربه به وجود مىآید، ملاک درستى یافتههاى تجربهگر است؛ زیرا تجربه «یک یافت مستقیم حضورى بلاواسطه است». جاى این سؤال هست که مگر امکان ندارد تجربهگر در شهود خویش خطا کرده باشد؟ در تجربههاى حسى نیز امکان خطا هست و معرفتشناسان راههایى براى به محککشیدن تجربه ارائه کردهاند. در تجربههاى باطنى و دینى نیز همین وضع وجود دارد. عارفان مسلمان تجربههاى باطنى را به دو دسته «رحمانى» و «شیطانى» تقسیم کرده و راهها و ملاکهایى براى محک زدن تجربه عرضه کردهاند. این مسأله نشان مىدهد که به صرف حضورى بودن تجربه نمىتوان درستى یافتههاى تجربهگر را حتى براى خودش پذیرفت؛ یعنى خود تجربهگر نیز نمىتواند به هر چه از طریق شهود باطنى به دست مىآورد اعتماد کند؛ بلکه باید ابتدا از صحت آنچه از این طریق فهمیده اطمینان یابد و آن را با ملاکهاى معتبر ارزیابى کند؛ سپس آنها را بپذیرد.
3. اینکه نویسنده محترم مىگوید: «من اصلاً وحى را پدیده تاریخى نمىدانم» سخنى مبهم است. اگر مقصود ایشان این است که وحى داراى یک حقیقت عالیه است که فوق طبیعى و فراتاریخى است و به دلیل الوهى بودن آن، احکام امور تاریخى بر آن بار نمىشود، سخنى درست است؛ اما این وجه عالى وحى، نافى وجه نازل آن نیست. نباید از یاد برد که وحى پدیدهاى است که بر عالم خاک «نازل» مىشود و آن را انسان زمانمند تاریخى دریافت مىکند و به همین جهت رنگ تاریخ به خود مىگیرد. پس در مطالعه وحى باید به هر دو جنبه تاریخى و فراتاریخى آن توجه کرد و ویژگىهاى هر دو بعد آن را برشمرد. یکى از ویژگىهاى بعد تاریخى وحى این است که بهتدریج حاصل مىشود و بهتدریج تکمیل مىگردد و تکاملپذیر نیز هست.
اما اگر مقصود نویسنده، نفى وجه تاریخى و زمینى وحى باشد و جنبه نازل وحى را نیز همچنان فراتاریخى و فوق طبیعى بداند، نمىتوان با این سخن موافقت کرد. در هر حال فضا براى بحث و گفتوگوى بیشتر گشوده است.
انتخاب، 14 - 16/7/80