چشم انداز تقریب مذاهب اسلامی
حوزه های تخصصی:
دریافت مقاله
آرشیو
چکیده
وحدت اسلامى، در کنار توحید، یک اصل انکارناپذیر اسلامى است که باید در همه فعالیتهاى فرهنگى و علمى حاکم باشد. ما مسلمانان مجاز نیستیم براى حمایت از یک قومیت یا یک مذهب، حتى مذهب اهلبیتعلیهم السلام، به گونهاى عمل کنیم که وحدت امت را مخدوش سازد. باید بین اصول و فروع دین (عقاید و احکام) تفکیک کرد و بیشتر بر اصول مشترک اسلامى تأکید نمود.متن
داعیه تقریب، گاهى همزیستى و تعایش است؛ یعنى در واقع یک نگاه تاکتیکى به تقریب دارد و گاهى این نگاه عمیقتر است و بهاصطلاح جنبه استراتژیک و راهبردى دارد. مثلاً گفته مىشود اختلافاتى که در طول تاریخ حادث شدهاند، اصیل نیستند و گوهر مسلمانى چیزى است که هیچ منافاتى با وجود فرق و مذاهب مختلف ندارد. چرا این حالت نسبت به عموم مسلمانان نباشد؟
مسلماً تقریب مطلوبیت ذاتى دارد. تقریب مذاهب، مقدمه وحدت اسلامى است و وحدت اسلامى، یا به تعبیر قرآن «وحدت امت اسلام»، یکى از ارکان اسلام است که اساس آن را رسولاکرمصلى الله علیه وآله وسلم بنا نهاده و در قرآن نیز تأکید شده است که مسلمانان یک امتاند. پیامبراکرمصلى الله علیه وآله وسلم براى اولینبار پس از هجرت این مسأله را در نخستین قراردادى که با اهل مدینه، اعم از مسلمانان، مسیحیان، یهودیان و شاید مشرکان بست، مطرح فرمود. همین مسأله، مسلمانان و بهخصوص رهبران دینى و سیاسى را وامىدارد تا همواره درصدد تحقق بخشیدن به وحدت اسلامى باشند و در حقیقت، برنامه کارى مفتیان، فقیهان، پیشوایان دینى و رهبران سیاسى را همین اصل تعیین مىکند، دقیقاً عین همان نکتهاى که ما در باب توحید قائلیم که هیچ عملى از اعمال مسلمین، هیچ عبادتى و هیچ مودتى نباید با اساس اسلام که توحید رب است، مباینت داشته باشد. در بعد اجتماعى هم به نظر من مسأله وحدت امت اصل و محور است و باید در همه فعالیتهاى فرهنگى و علمى، اعم از کلام، فلسفه، فقه، حدیث و رجال حاکم باشد. ما مجاز نیستیم براى حمایت از یک قومیت یا یک مذهب، ولو مذهب اهلبیتعلیهم السلام، به گونهاى عمل کنیم که وحدت امت را مخدوش سازد.
صرف نظر از مسأله وحدت اسلامى واقعیت این است که همه کسانى که مسلمانند، در اصول با یکدیگر اختلاف ندارند و اختلافشان تنها در فروع است؛ یعنى مسائل منشعب از اصول اساسى؛ چه در بعد احکام و چه در بعد عقاید. توحید ذات پروردگار، نبوت و حتى خلافت اسلامى (به این معنا که اسلام داراى حکومت است و سیاست از ارکان اسلام است و قهراً نیازمند متصدى هم هست) از اصول مشترک اسلامى است و هیچ کس نمىتواند آنها را انکار کند. اما در مقام تفصیل بحث مىشود که مثلاً آیا خدا در آخرت دیده مىشود یا نه. به عنوان نمونه، شیعه و سنى با این که در مصداق خلیفه اختلاف دارند، در اینکه اسلام خلافت و سیاست دارد و رسول اکرمصلى الله علیه وآله وسلم هم پیغمبر بودند و هم رییس سیاسى مسلمانها، اختلاف ندارند. اینکه بر سر مسأله مصداق خلافت دعوا کردهاند نشان مىدهد که اصل خلافت و سیاست مفروغعنه بوده است. متأسفانه مسلمانان مسائلى را که جنبه فرعى دارد ملاک کفر و ایمان قرار دادهاند.
چگونه مىتوان اندیشه تقریب را نهادینه کرد؟
ما باید از حساسیت این بحثها بکاهیم و بگوییم که اینها معیار کفر و ایمان نیست و آنچه را که به نظر ما از لوازم یک نظریه محسوب مىشوند بر گردن قائلان آن نگذاریم. اگر این باب باز شود، آنان نیز مىگویند وقتى شما مثلاً قائل به عصمت امام هستید و مىگویید به امام چیزهایى القا مىشود، پس قائل به تداوم وحى پس از پیامبر اکرم هستید؛ باید با نظر تسامح یا عذرتراشى به یکدیگر نگاه کنیم و حق بدهیم که هر کسى نظر خود را طرح کند و بىجهت کسى را تکفیر و تفسیق نکنیم و لوازم گفتههاى دیگران را بر گردنشان نگذاریم.
منشأ اصلى اختلافها، ظواهر نصوص است. نمىتوان گفت نباید خارج از ظواهر نصوص بحث کرد؛ چون در این صورت باید دایره فقه، عرفان و کلام را نیز به همین ظواهر محدود کنیم. حالا مىتوانیم بگوییم که مسأله خلافت هم از همین قبیل بوده و نوعى ابهام در کار بوده است. به نظر من مسأله نص بر ولایت علىعلیه السلام در دوران خلفا فراموش شده بود و على در زمان خلافتش این مسأله را زنده کرد؛ نه به عنوان حق شخصى خودش؛ بلکه براى اینکه به عنوان یک حقیقت اسلامى باقى بماند. بنابراین ما نمىتوانیم دیگران را تخطئه کنیم و همه را دشمن انگاریم. خیلى از مسلمانان بعد از پیغمبر متوجه این امر شدند و کم کم این مسأله برایشان اهمیت یافت. به نظر من کسانى که امروزه مىگویند در اسلام سیاست و حکومت نیست، انحرافشان از اسلام بیشتر از کسانى است که مىگویند مثلاً على خلیفه بلافصل نبوده است؛ براى اینکه این مسأله نسبت به آن مسأله فرعى است و آنها دارند اساساً دین را از سیاست جدا مىکنند که کارى است بسیار خطرناک و انحرافش هم بیشتر است؛ یعنى مىشود گفت که اینان یک امر ضرورى را انکار کردهاند؛ ولى در مورد منکران خلافت بلافصل علىعلیه السلام نمىشود گفت که آنان انکار ضرورى اسلام کردهاند؛ بلکه این انکار ضرورى یک مذهب است.
یکى از بحثهاى اختلافانگیز، تلقىهاى خاص از موضوع ولایت است. ما چگونه باید ولایت را بفهمیم و بپذیریم تا بر اساس آن دیگران را حداکثر محروم از فیض ولایت بدانیم، نه خارج از حیطه دین؟
از قدیم به ما اینگونه یاد مىدادند که اصول دین پنجتاست؛ اما درست این است که سهتاى آنها اصول دین و دوتاى آنها اصول مذهبند. خود شیعیان و محققان شیعه میان این دو دسته به این بیان فرق مىگذاشتند که آن سه اصلى که اصول دین است (توحید، نبوت و معاد) همه مسلمانها را در بر مىگیرد و آن دوتایى که از اصول مذهب است (عدل و ولایت) تنها مایه تمییز شیعه از غیر شیعه است. اما در مورد امامت، هیچ گاه ائمه ما نمىگفتند کسى که امامت ما را قائل نیست، از دین خارج است. هشتاد درصد روایاتى که در زمینه عقیده ولایت است و در مقدمات جامع احادیث الشیعه جمع شده، مربوط به مسأله محبت اهلبیت است؛ آن هم در مقابل بنىامیه و برخى از خوارج که دشمن سرسخت اهلبیت بودند. مفاد آن روایات این است که هر کس دوستدار ما باشد اهل نجات است. البته بعضى از آن روایات ناظر به ولایت به همان معناى خاص شیعى است؛ ولى اگر شما آن اکثریت را حاکم کنید، نتیجه مىگیرید که هرکس محب اهلبیت است، اهل نجات است که نود درصد همه سنىها و حتى همین سلفىها را نیز در برمىگیرد. آنان با اهلبیت دشمن نیستند، بلکه منکر برخى از عقاید ما درباره ایشانند؛ ولى اگر کسى منکر این عقاید شد، آیا کافر است؟ ولایت به این معنا فرعى اعتقادى است که از یک اصل کلى برگرفته شده است.
نکته دیگر، تقریرهاى مختلفى است که درباره ولایت وجود دارد. آیتاللَّه بروجردى اصرار داشت که ما باید حدیث ثقلین را معیار قرار بدهیم؛ نه احادیث مربوط به خلافت را. ما در مسأله خلافت با اهل سنت اختلاف داریم؛ اما الآن که خلافتى در بین نیست که بر سر آن دعوا کنیم. آن بُعد ولایت که به کار امروز ما مىآید، حجیت و به تعبیر ایشان «مرجعیت علمى اهلبیت» است. اما امام خمینى معتقد بودند که معارف واقعى در اختیار ائمه و اهلبیت است. اینها دو اندیشه و نگرش متفاوتند: یکى همواره بر حقایق عرفانى تأکید مىکند که مسلمانها از آنها محروم شدند و دیگرى بر احکامى که مسلمانها از آنها محروم شدند. دیدگاه سوم، دیدگاه متصوفه و عرفاست که معتقدند غیر از فقه و غیر از این معارف، یک رابطه ولایتى بین مردم و پیغمبر وجود دارد. در هر حال، این سه دیدگاه وجود دارد و هیچ یک از سه دیدگاه بحث خلافت را مهم نمىدانستند. ما مىدانیم که على به ابنعباس گفت: «حکومت بر شما، از این کفش پینهدوزىشده براى من کمارزشتر است؛ مگر آنکه با آن حقى را استیفا کنم». مرحوم علامه سمنانى هم در مقاله خود در رسالة الاسلام مىگفت اصلاً مسأله امامت و خلافت دو مسأله است. خلفا امامت علىعلیه السلام را قبول داشتند و علىعلیه السلام هم خلافت آنان را قبول کرد و مىگفت شما حکومت کنید؛ ولى مشکلات را من باید حل بکنم. آنان هم قبول داشتند. مخصوصاً خلیفه دوم این معادله را بهجد قبول داشت. اینها راههایى است که مىتوانیم پى بگیریم.
با انقلاب این امید در دلها زنده شد که هم گرایش به اعتلا و عزت مسلمانان و حضور اسلام به عنوان یک فکر و یک مبنا در عرصه زندگى مسلمانان بیشتر شود و هم مسلمانان همگراتر شوند؛ اما در عمل مىبینیم که هرجا گرایشهاى دینى غلیظتر شده، واگرایى هم بیشتر شده است. بر این اساس، آیا براى تقریب آینده روشنى را پیشبینى مىکنید و آیا با وجود این گرایشها مىتوان در انتظار تقریب بود؟
به نظر من پیروان مذاهب اسلامى باید این حقیقت را باور کنند که مذهب عین دین نیست. دین همان اصول کلى زمان رسول اکرم است که تا مدتى پس از پیامبر هم به همان نحو مورد اذعان بود. مذهب یعنى طریق؛ یعنى راهى به اسلام. متأسفانه پیروان و پیشوایان مذاهب وقتى که با اجتهادات خودشان از یک مذهب پیروى مىکنند، مىگویند این مذهب عین همان دین است. واقعیت این است که یک کلیاتى در کتاب و سنت هست. بعد به مرور زمان هر کسى آمده و فکرى کرده و با اجتهاد و استنباط از برخى از نصوص کتاب و سنت، مسألهاى را طرح کرده است. بعدها آن مسأله کمکم توسعه پیدا کرده تا به صورت امروزى آن درآمده است.
مسأله تصوف زمینه خوبى است براى مبارزه با افکار و گرایشهاى وهابیت. مىتوان از این زمینهها استفاده کرد، ولى متأسفانه ما عملاً مرتکب اشتباه و تندروى مىشویم؛ فکر مىکنیم همین که آنان به اهلبیت ارادت دارند، پس مىتوان کل عقاید شیعه، از جمله تبرى، را به آنان منتقل کرد. از این راه آنان را از خود مىرانیم.
آیا موضوع تصوف با نیازها و گرایشهاى دنیاى جدید نیز سازگار است؟
بله، خیلى مناسب است؛ زیرا پیروان خود را وارد مرحلهاى از سیر روحانى و اشراق ربانى مىکند. ما باید با اینها گرم بگیریم. اگر انحراف یا بدعت غیر قابل گذشتى هم از ایشان سرزد، باید با ملایمت به آنان تذکر داد و آنان هم مىپذیرند. اینان نهایت عاطفه را نسبت به اهلبیت دارند. در سلسله سند ایشان از حضرت هادى به بالا هست. ما داریم این اشتباهات را انجام مىدهیم و خیال مىکنیم که لعن از اصول و از ارکان اصلى تشیع و بلکه از اصول اسلام است. الآن در خطبه کتابها یا در خطبه نماز جمعه تعبیر «لعنةاللَّه على اعدائهم» را به کار مىبرند. سیصد چهارصد سال قبل این حرفها نبود و بعدها پیدا شده است. وقتى که مىپرسید اعدا چه کسانى هستند، مىگویند همان کسانى که خلافت را از على گرفتند. خوب، این کارها همه سنىها و همین صوفىها را مىرنجاند. ما با این شیوهها این سرمایه مهم را که تصوف و علاقه به اهلبیت است، از دست مىدهیم.
بهجاست در اینجا درباره ائمه اربعه بگویم که به عقیده من ایشان از لحاظ سیاسى شیعه بودند؛ چون عقیدهشان این بود که خلیفه باید از آلعلى باشد و در راه این عقیده سختى هم کشیدهاند. هیچ یک از اینان از خلفا حمایت نمىکردند. اینها را ما باید به مردم بگوییم. به عقیده من علت این که مذهب ایشان باقى مانده، همین وجهه مردمى آنان در قبال حکومتهاست.
در هر حال، تصوف تنها مانع پیشرفت وهابیت در عالم اسلام است. من تا مدتى پیش از این، آینده جهان اسلام را از آن وهابىها مىدانستم. اما الآن مدتى است که در حال عدول از آن فکر هستم. به نظر من بحث قرائتهاى مختلف و تجددگرایى در اندیشه اسلامى که همه جا را فراگرفته است، تحصیلکردهها را از اصل اسلام دور مىکند؛ چون هر کسى هر فکرى را که دارد، به اسم اسلام منتشر مىکند و این خطر جدّیى است که فقط به مذهب خاصى لطمه نمىزند؛ بلکه اساس اسلام را متزلزل مىکند و اهداف سیاسى بیگانه هم در پس آن هست. وظیفه متدینان همه مذاهب اسلامى آن است که در برابر این توطئه جدید صفوف خود را فشردهتر کنند و از درگیرى و جنجال و جدال با هم در مسائل اختلافى بکاهند و به داد اسلام برسند.
آیا اینکه این بحث جنبه سیاسى پیدا کرده و این قدر رواج یافته است، عکسالعملى در مقابل افراطکارىهاى طرف مقابل نیست؟ اینکه کسانى مىآیند و خیلى از امور اختلافى و فرعى را جزء اصل دین تلقى و روى آن تأکید مىکنند، طبیعتاً در دیگران عکسالعملى ایجاد مىکند و ناگزیر مىگویند اساساً ما قرائت دیگرى و حرف دیگرى داریم.
البته قرائتها مىتواند معناى معقولى داشته باشد که همان بحث اجتهاد است و در واقع چیز جدیدى نیست؛ منتها در پناه اصول پذیرفتهشده و مبتنى بر کتاب و سنت قطعى. اما آن جنبه افراطى قرائتها که دیگر به هیچ اصل ثابتى قائل نشوند و هر روز چیزى را بفهمند، طبعاً قابل دفاع نیست. البته این شیوه بیشتر جنبه سلبى و عکسالعملى دارد تا جنبه اثباتى. برخى در اصل وحى شک دارند؛ یا مىگویند توحید دلیلى ندارد و یا ادله آن محل تردید است. وقتى که این باب گشوده شود، دیگر هیچ ضابطهاى هم برنمى دارد و هرکس هر چه دلش مىخواهد مىگوید و این امر بهتدریج یک تردید و تشویشى در اذهان، بهخصوص در نسل جوان تحصیلکرده نسبت به دین به وجود مىآورد.
وقتى حکومت روحانیان جزء اسلام شد، دیگر براى آن بنده خدا راهى نمىماند جز آن که در اسلام شک و تشکیک کند.
بله. به تعبیر دیگر که مخالفان مىگویند، حکومت اسلامى حکومت آخوندى شده است. این تعبیر، عکسالعمل دارد و آن طبقه متجددى که روحانیت را هضم نکردهاند و هرگز نمىتوانند آن را هضم بکنند و مسأله ولایت فقیه براى آنها جا نیفتاده است، قهراً در ذهنشان این افکار پیدا شده است. به عقیده من، این افکار در ایران ریشه سیاسى دارد؛ چون مىبینند در مقابل این وضع نمىتوانند کارى بکنند، در اصل اسلام تشکیک مىکنند و این یک حرکت عمومى است که جهان اسلام را فراگرفته است و به ایران هم اختصاص ندارد و از خارج وارد کشور گردیده است.
راهحل پیشنهادى جناب عالى براى این معضل چیست؟
به نظر من باید کارهاى علمى و فرهنگى گستردهاى انجام داد. مثلاً بیایید آیات قرآن را که درباره انصار و مهاجرین و صحابه هست، همه را به طور مستوفا جمع بکنید و تاریخ و لحن آنها را ببینید؛ سپس نظر بدهید که آیا مىشود همه آن آیات یک مرتبه با یک حدیثى که مىگوید: «ارتدّ الناس بعد رسول اللَّه الاّ ثلاثة او اربعة» نسخ یا بىمعنا شود؟ بحث دیگر این است که درباره جهادهایى که بعد از رحلت پیغمبر صورت گرفت مطالعه کنید. در صحنههاى جنگ افرادى حضور داشتند که واقعاً مؤمن بودند. چگونه کسى مىتواند ایشان را خارج از اسلام بداند یا لعن کند؟ متأسفانه یکى از اشکالات ما این است که اصلاً براى فتوحات اسلامى ارزش قائل نیستیم و مىگوییم یک مشت عرب سنى ریختند و این کارها را کردند. از آن طرف گاهى که مىخواهیم عظمت جامعه و تمدن اسلامى را نشان دهیم، مىگوییم این ما بودیم که در آندلس و در چین یا در فلان جاى دیگر حضور و نفوذ داشتیم. خوب، اینها چه کسانى بودند؟ اینها همانهایى بودند که ما لعنشان مىکنیم. آیا به واقع اینها بىدین بودند؟ ببینید على چقدر از این جنگها حمایت مىکرد!
مشکل اصلى ما در این زمینه، سنت دینى ما و مجموعه روایات و دیدگاههاى علماى ماست که به دیگر مذاهب نگاه مثبتى ندارد.
در قبال ائمه، بهخصوص امام حسن تا حضرت سجاد، دشمنان على فعال بودند. بنىامیه اصلاً دشمن على بودند و تبلیغات آنان شیوع داشت. در مقابل این تبلیغات، ائمه این حرفها را مىگفتند و عمده نظر آنان به مخالفان (دشمنان) اهلبیت بود. به طور کلى آن روایاتى که در باب ولایت داریم، عمدتاً ناظر به مسأله محبت و نفى عداوت اهلبیت است. مابقى نیز در حقیقت مىخواهد شیعه کامل را وصف کند و روشن است که اگر کسى ولایت به آن دو معنا را قبول نداشته باشد، یا شیعه کامل نیست و یا اصلاً شیعه نیست و اگر بغض على در دلش باشد حتى مسلمان هم نیست. در هر حال، شما به مقدارى که بتوانید دیگران را مسلمان و اهل نجات بدانید، دلیل دارید؛ براى اینکه همه در سه اصل از اصول خمسه که ملاک اسلامیت است مشترکند. اهل انصاف نمىگویند که اگر کسى سنى محب اهلالبیت بود، اما شیعه نشد، کافر یا فاسق است.
به قضایاى صدر اسلام مىتوان به گونهاى دیگر نیز نگاه کرد. در حدیثى دیدم که ابنعباس ملازم خلیفه دوم بود و وقتى هم که به خلیفه در حال نماز تیغ مىزنند، وى حضور داشت و داستان مرگ وى را نقل کرده است. وى مىگوید: به خلیفه گفتم: «پیامبر راجع به على مطلبى گفت؟» او گفت: «بله؛ ولى حجت تمام نشد و مردم نفهمیدند که مقصود پیامبر چیست». به نظر من، در دوران خلافت خلفاى ثلاثه، مسأله غدیر و ولایت چندان مطرح نبود و گویا مردم بهتدریج آن را فراموش کرده بودند. بعد وقتى على سرکار آمد، آن را دوباره زنده کرد.
جالب است که در نهجالبلاغه هم اصلاً اشارهاى به این مطلب نیست.
بله، فقط مىگوید ما اولویت داریم؛ اما درباره مقام علمى اهلبیت داد سخن داده است. این اولویت را ابوحنیفه هم قائل بود. زیدیه هم غالباً همین را مىگویند. در مورد خطبه شقشقیه هم من بحثى دارم که بهاجمال در مقاله «امام على و وحدت اسلامى» آوردهام. به هر حال، این صحابه بعد از پیامبر پرچم اسلام را به دوش کشیدند و آن را به شرق و غرب بردند و در این راه شهادت را از جان و دل مىپذیرفتند. من عقیدهام این است که به این دلیل پیغمبر را از خانه بیرون نیاوردند و همان جا غسل و دفن کردند که از منافقان مىترسیدند. منافقان، به شهادت قرآن و به تصریح على، در مدینه و مکه فراوان بودند و مىخواستند از اسلام برگردند و آن را ریشهکن کنند؛ به همین جهت صحابه مىگفتند که هر طور هست خلافت و قدرتى را درست کنیم تا کارها سامان بگیرد. خود پیغمبر هم مىدانست که این کار به صورت طبیعى انجام نمىشود؛ ولى براى اتمام حجت این را گفت. در راه تقریب همچنین نباید اصول یکدیگر را زیر سؤال ببریم. وقتى که یک مذهب به اصلى قائل است، با زیر سؤال بردن آن اصل که وحدت برقرار نمىشود! مسأله عدالت صحابه براى اهل سنت اصل است. روایات و احکام آنها همه از طریق اینهاست. همانطور که مسأله عصمت ائمه هم براى شیعه یک اصل است و اگر از آن صرف نظر کنیم دیگر چیزى براى شیعه باقى نمىماند. ما بدون اینکه این دو اصل را دست بزنیم مىتوانیم به نوعى وفاق دست بیابیم؛ به این شکل که ببینیم روایاتى که از صحابه نقل شده با روایاتى که از ائمه نقل شده است تا چه اندازه در لفظ یا در معنا مشترکند. به نظر من حدود هشتاد یا هشتاد و پنج درصد میان این دو گروه از روایات همگرایى وجود دارد. اگر تفاوتهایى هم هست، مثل تفاوتهایى است که در نقلهاى مختلف از ائمه خودمان وجود دارد. قرآن هم که بحمداللَّه مشترک است.
اشاره
گفتوگوى حاضر در صدد پىریزى مبانى و چارچوبهاى راهبردى در راستاى تحقق وحدت اسلامى است. بدیهى است که از جناب آقاى واعظزاده پس از سالها تلاش در عرصه تقریب مذاهب اسلامى و نزدیک به دو دهه مدیریت مجمع تقریب اسلامى نیز چنین انتظارى وجود دارد. با آنکه نکات جالبتوجهى در این گفتوگو آمده است، اما مطالب یادشده انتظار فوق را چندان برآورده نمىسازد و پرسشهاى فراوانى را بىپاسخ مىگذارد. گذشته از مباحث فکرى و اعتقاداى که در لابهلاى این مصاحبه وجود دارد و بعضاً جاى تأمل و تردید دارد، رویکرد کلى ایشان به مسأله تقریب و وحدت اسلامى از منظر تئوریک ابهام دارد و با واقعیت امروزین جهان اسلام بیگانه مىنماید. هر نظریهاى در باب وحدت و تفاهم ادیان باید به دو نکته توجه کند: یکى این که مؤمنان به یک دین یا مذهب را نمىتوان از بیان و دفاع از عقاید و اندیشههاى خویش محروم ساخت و یا براى حفظ وحدت، عملگرایانه او را به تردید در اندیشههاى خویش واداشت و دیگر آنکه پیشنهادها باید ناظر به راهکارى عملى و قابل اجرا براى وصول به وحدت مطلوب باشد. اشارات زیر در این راستا قابل توجه و پیگیرى است:
1. در این گفتوگو بارها از «وحدت اسلامى» یا «وحدت امت اسلام» سخن گفته شده، ولى دقیقاً معلوم نشده است که منظور از وحدت چیست. در یک تقسیمبندى کلى وحدت را در سه بعد عاطفى، فکرى و رفتارى مىتوان خلاصه کرد. به عبارت دیگر، منظور از وحدت مىتواند «همدلى»، «همفکرى» یا «همکارى» باشد. بدیهى است که همکارىِ عملى در بعد اجتماعى و بینالمللى در چارچوب مشترکات اسلامى و قرآنى، امرى پذیرفتنى و خواستنى است. همچنین همدلى توأم با اعتماد و اطمینان متقابل نیز باید در دستور کار تقریب قرار گیرد. اما آنچه بیشتر محل نزاع و گفتوگو بوده است و در این گفتوگو نیز بدان پرداخته شده، حدود و معیارهاى همفکرى و تفاهم عقیدتى است. راهحلى که در اینجا ارائه شده، تفکیک میان اصول و فروع و تأکید بر اصول مشترک مذاهب و نادیده گرفتن یا کمرنگ کردن اختلافات اعتقادى در مباحث علمى و اجتماعى است. باید دید که این نگرش تا چه اندازه مىتواند راهگشاى مسأله وحدت در جهان اسلام باشد و اساساً این پیشنهاد از چه مبانى عقلى و شرعى برخوردار است.
2. پیشاپیش باید گفت که در دنیاى غرب راهحلهایى براى همگرایى ادیان یا مذاهب ارائه شده است که دو راه حل عمده آن با گفتوگوى حاضر تناسب دارد: یکى نظریه «وحدت متعالى ادیان» و دیگرى نظریه پلورالیسم یا «کثرتگرایى دینى» است. در نظریه نخست گفته مىشود که همه ادیان از یک تجربه معنوى برخاسته و گوهر ادیان به همان هسته معنوى بازمىگردد. به این ترتیب، ابعاد و وجوه متمایز ادیان به عنوان امور فرعى و پوسته ظاهرى دین به حساب آمده، چندان با حقیقت دین ارتباط نمىیابد. اما در نظریه کثرتگرایى، با نسبى پنداشتن حقایق دینى یا دستیافتنى دانستن آن حقایق، فتوا به یکسان دیدن همه ادیان و مذاهب مىدهند.(1) هرچند پارهاى عبارات در این گفتوگو به یکى از این دو نظریه شباهت دارد، ولى ظاهراً ایشان هیچ یک از این دو را پیشنهاد نمىکند؛ چرا که هیچ کدام با مبانى و اصول اسلامى سازگار نیست(2) و از سوى عالمان مسلمان در جهان اسلام مورد انتقادات جدى قرار گرفته است.
با توجه به تأکید شایسته جناب آقاى واعظزاده بر تنافى نظریه قرائت پذیرى متون دینى با مبانى اسلامى، به نظر مىرسد که ایشان دین را در معناى جامع آن مىپذیرد و راه وصول به اسلام حقیقى را از طریق اجتهاد و گفتوگوهاى منطقى و علمى ممکن مىبیند. اگر برداشت ما از دیدگاه دینشناسانه ایشان درست باشد، حال باید دید که منظور از اصول و فروع دین دقیقاً چیست؟
3. در تفکیک میان اصول و فروع دین - در عقاید یا احکام - معمولاً یکى از این دو تفسیر ارائه مىشود: گاه اصول را مشترکات مذاهب اسلامى مىگیرند و گاه آن را با ضرورى دین به یک معنا گرفته، آنچه را مستلزم انکار توحید یا رسالت نبى اکرمصلى الله علیه وآله وسلم باشد، اصلى از اصول دین اسلام مىنامند. روشن است که این دو تعریف دقیقاً به یک معنا نیست؛ چرا که ممکن است یکى از ضروریات اسلامى از سوى فرقهاى از فرق اسلامى مستقیماً یا استلزاماً مورد انکار قرار گیرد و از مشترکات مذاهب اسلامى نباشد و از آن سو، بسیارى از مشترکات اسلامى از ضروریات نیست. آقاى واعظزاده نظر خود را در اینباره به درستى روشن نکرده است. وانگهى، به هر دو معنا، فرعى خواندن یک اعتقاد یا حکم هرگز از اهمیت آن نمىکاهد و آن را از اسلامى بودن خارج نمىکند. حتى شاید بتوان گفت که برخى از امور غیرضرورى، مهمتر از ضروریات یا همرتبه آنهاست. بنابراین تنها از طریق مباحثات علمى و منطقى است که مىتوان درست بودن، اسلامى بودن یا درجه اهمیت یک عقیده و حکم را به اثبات رساند. به هر حال به نظر مىرسد که نه تعریف ایشان از اصول و فروع دین قانع کننده است(3) و نه نتیجهاى که از این تفکیک گرفته شده قابل دفاع مىباشد.
ایشان در جاى دیگر تصریح کرده است که: «دین، همان اصول کلى زمان رسول اکرمصلى الله علیه وآله وسلم است که تا مدتى پس از پیامبر هم به همان نحو مورد اذعان بود». به نظر مىرسد که در این جا نیز یک دَوْر یا ابهام وجود دارد؛ زیرا معلوم نیست که منظور از «اصول کلى» در این تعریف چیست و مسائلى مثل اختیار و آزادى انسان، متعه حج و متعه نکاح و... که در عصر پیامبرصلى الله علیه وآله وسلم وجود داشت و بعدها مورد مخالفت قرار گرفت، جزء دین اسلام هست یا خیر.
4. به نظر مىرسد که ایشان بهدرستى بین دو مسأله تفکیک نکردهاند: یکى تکفیر و تفسیق پیروان مذاهب دیگر به دلیل اختلاف در غیرضروریات و دیگرى مطرح کردن مباحث عقیدتى و دفاع از عقاید و ارزشهاى والاى تشیع. امروزه در بین عالمان شیعه کمتر کسى است که اهل سنت را به کفر متهم سازد و این در حالى است که بسیارى از عالمان سنى، شیعیان را صریحاً به کفر و شرک متهم مىکنند. اگر قرار بود که عالمان شیعه از تبلیغ و دفاع عالمانه از عقاید و معارف اهلبیتعلیهم السلام دست بردارند، بىشک امروز از بسیارى از معارف ناب اسلامى هم اثرى نبود. بنابراین باید فضاى گفتوگوهاى علمى را به گونهاى سامان داد که از سوء استفاده جاهلان و بیماردلان جلوگیرى شود.
5. ایشان وحدت اسلامى را به عنوان یک اصل در کنار اصل توحید قرار داده است و به صورت مطلق پیشنهاد کرده است که: «ما مسلمانها مجاز نیستیم براى حمایت از یک قومیت یا یک مذهب، ولو مذهب اهلبیت، به گونهاى عمل کنیم که وحدت امت اسلامى را مخدوش سازد». روشن است که وحدت اسلامى یک اصل عملى و راهبردى است و نباید آن را در کنار اصول اعتقادى که بنیان مکتب را تشکیل مىدهند، قرار گیرد. اصول راهبردى نحوه تنظیم مناسبات بین مسلمانان را شکل مىدهد و نمىتواند مانع بحث و گفتوگوهاى جدى و عالمانه در مورد عقاید بنیادین دینى باشد.
6. در این گفتوگو بارها اظهار شده است که خلافت و سیاست از اصول اسلام است ولى خلافت اهلبیتعلیهم السلام از فروع اسلام به شمار مىرود. گذشته از ابهامى که در تعریف اصول و فروع گفته شد، این نکته جاى پرسش دارد که به کدام معنا مىتوان حکومت و خلافت را یکى از اصول اسلام شمرد؟ این مسأله نه مورد اتفاق مسلمانهاست و نه از ضروریات دین به شمار مىرود. شایان ذکر است که بسیارى از طرفداران نظریه خلافت - در مقابل نظریه امامت - دقیقاً به این دلیل که حکومت پیامبرصلى الله علیه وآله وسلم از حیثیت دینى ایشان نبوده و صرفاً جنبه عرفى داشته است، از نظریه امامت روى گرداندهاند و نص و انتصاب را نپذیرفتهاند. از آن سو، ایشان مسأله امامت سیاسى ائمهعلیهم السلام را ناچیز و قابل اغماض شمرده و آن را از ولایت تشریعى و تکوینى آنان تفکیک کرده است. این مدعا جاى بحث و گفتوگوى فراوان دارد؛ زیرا در اندیشه شیعه، استوارى و پایندگى معارف دینى تنها با حضور پیامبرصلى الله علیه وآله وسلم و امامعلیه السلام در صحنه سیاسى قوام مىگیرد و تفکیک میان پیشوایى دینى و پیشوایى سیاسى در نهایت به جدایى دین و سیاست مىانجامد که از نظر جناب آقاى واعظزاده خلاف ضرورى دین است. عجیبتر این است که ایشان سخن مصاحبهگر را مبنى بر اینکه در نهجالبلاغه اصلاً اشارهاى به خلافت ائمهعلیهم السلام نشده است، تأیید کردهاند؛ حال آنکه مرورى کوتاه بر نهجالبلاغه نشان مىدهد که آن حضرت نه تنها از خلافت سیاسى خود و خاندان پاکش بهصراحت و بهتکرار سخن گفته است، بلکه بهشدت از غاصبان حق خود انتقاد کرده است. این مضمون به هیچ وجه اختصاص به خطبه شقشقیه ندارد. براى مثال، در خطبه دوم نهجالبلاغه(4) پس از آن که امام علىعلیه السلام آل محمدصلى الله علیه وآله وسلم را بهعنوان اساس دین و عماد یقین معرفى مىفرماید و «وصیت» و «وراثت» رسول خدا را براى ایشان مىداند، صریحاً مىفرماید: «الآن إذْ رَجَع الحقُّ إلى أهله و نُقِلَ الى منتقله»؛ یعنى تا کنون حق خلافت در دست نااهلان بود و دیگران آن را غصب کرده بودند و اکنون به جاى خویش بازگشته است. همچنین ایشان در خطبه 66 استدلال مهاجران و انصار بر حقانیت خویش نسبت به خلافت را رد کرده، ضایع شدن حق خلافت خود را صریحاً اعلام مىدارند «احْتَجُّوا بالشَجَرة وأضاعُوا الثَمَرة». در خطبه 37 علت بیعت و سکوت خود در برابر غصب خلافت را توصیه پیامبر اکرم به پرهیز از وقوع فتنه و از بین رفتن اساس دین مىدانند. در خطبه 73 که هنگام بیعت مردم با عثمان ایراد شده، امامعلیه السلام صریحاً مردم را از بیعت با عثمان نهى کرده، مىفرماید: «شما مىدانید که من به خلافت سزاوارترم... ولى شما به زیور دنیا دلبستهاید». در همین خطبه، ایشان غصب خلافت را جور و ستم به خود مىخواند و... .
همچنین باید این نکته را یادآور شویم که برخلاف سخن جناب آقاى واعظزاده که مىفرمایند: «به نظر من، در دوران خلافت خلفاى ثلاثه، مسأله غدیر و ولایت چندان مطرح نبود و گویا مردم بهتدریج آن را فراموش کرده بودند»، امامعلیه السلام در آغاز عهدنامه مالک اشتر تصریح مىکند: «چون پیامبرصلى الله علیه وآله وسلم به سوى خدا رفت، مسلمانان پس از وى در کار حکومت به هم افتادند و دست ستیز گشادند و به خدا قسم در دلم نمىگذشت و به خاطرم نمىرسید که عرب خلافت را پس از پیامبرصلى الله علیه وآله وسلم از خاندان او بردارد یا مرا از آن بازدارد و چیزى مرا نگران نکرد و به شگفتم نیاورد جز شتافتن مردم بر فلان [=ابوبکر ]از هر سو و بیعت کردن با او....» و بالاخره از جناب آقاى واعظزاده باید پرسید که چگونه مردم حادثه غدیر را تنها پس از چند ماه فراموش کرده بودند؟!
7. تلاش مصاحبهگر در القاى پیشفرضهاى اثباتنشده خود بر فضاى بحث نیز پوشیده نمانده است. اى کاش مصاحبهگر محترم به جاى تلاش براى القاى افکار و اندیشههاى خود، درصدد روشنتر کردن مفاهیم و تعاریف و زدودن نقاط ابهام بحث برمىآمد!
پىنوشت:
1) لگنهاوزن، محمد، اسلام و کثرتگرایى دینى، قم: مؤسسه فرهنگى طه، 1379.
2) براى توضیح بیشتر رک: صادقى، هادى، پلورالیسم: دین، حقیقت، کثرت، از مجموعه «تازههاى اندیشه»، ش 4، قم: معاونت امور اساتید و دروس معارف اسلامى.
3) ایشان در یک جا اصول را به «اصول مشترک اسلامى» و در جاى دیگر فروع را به «مسائل منشعب از اصول اساسى» تعریف کرده است.
4) موارد ذیل از نهجالبلاغه مرحوم فیضالاسلام ذکر شده است.
هفت آسمان، ش 9 و 10
مسلماً تقریب مطلوبیت ذاتى دارد. تقریب مذاهب، مقدمه وحدت اسلامى است و وحدت اسلامى، یا به تعبیر قرآن «وحدت امت اسلام»، یکى از ارکان اسلام است که اساس آن را رسولاکرمصلى الله علیه وآله وسلم بنا نهاده و در قرآن نیز تأکید شده است که مسلمانان یک امتاند. پیامبراکرمصلى الله علیه وآله وسلم براى اولینبار پس از هجرت این مسأله را در نخستین قراردادى که با اهل مدینه، اعم از مسلمانان، مسیحیان، یهودیان و شاید مشرکان بست، مطرح فرمود. همین مسأله، مسلمانان و بهخصوص رهبران دینى و سیاسى را وامىدارد تا همواره درصدد تحقق بخشیدن به وحدت اسلامى باشند و در حقیقت، برنامه کارى مفتیان، فقیهان، پیشوایان دینى و رهبران سیاسى را همین اصل تعیین مىکند، دقیقاً عین همان نکتهاى که ما در باب توحید قائلیم که هیچ عملى از اعمال مسلمین، هیچ عبادتى و هیچ مودتى نباید با اساس اسلام که توحید رب است، مباینت داشته باشد. در بعد اجتماعى هم به نظر من مسأله وحدت امت اصل و محور است و باید در همه فعالیتهاى فرهنگى و علمى، اعم از کلام، فلسفه، فقه، حدیث و رجال حاکم باشد. ما مجاز نیستیم براى حمایت از یک قومیت یا یک مذهب، ولو مذهب اهلبیتعلیهم السلام، به گونهاى عمل کنیم که وحدت امت را مخدوش سازد.
صرف نظر از مسأله وحدت اسلامى واقعیت این است که همه کسانى که مسلمانند، در اصول با یکدیگر اختلاف ندارند و اختلافشان تنها در فروع است؛ یعنى مسائل منشعب از اصول اساسى؛ چه در بعد احکام و چه در بعد عقاید. توحید ذات پروردگار، نبوت و حتى خلافت اسلامى (به این معنا که اسلام داراى حکومت است و سیاست از ارکان اسلام است و قهراً نیازمند متصدى هم هست) از اصول مشترک اسلامى است و هیچ کس نمىتواند آنها را انکار کند. اما در مقام تفصیل بحث مىشود که مثلاً آیا خدا در آخرت دیده مىشود یا نه. به عنوان نمونه، شیعه و سنى با این که در مصداق خلیفه اختلاف دارند، در اینکه اسلام خلافت و سیاست دارد و رسول اکرمصلى الله علیه وآله وسلم هم پیغمبر بودند و هم رییس سیاسى مسلمانها، اختلاف ندارند. اینکه بر سر مسأله مصداق خلافت دعوا کردهاند نشان مىدهد که اصل خلافت و سیاست مفروغعنه بوده است. متأسفانه مسلمانان مسائلى را که جنبه فرعى دارد ملاک کفر و ایمان قرار دادهاند.
چگونه مىتوان اندیشه تقریب را نهادینه کرد؟
ما باید از حساسیت این بحثها بکاهیم و بگوییم که اینها معیار کفر و ایمان نیست و آنچه را که به نظر ما از لوازم یک نظریه محسوب مىشوند بر گردن قائلان آن نگذاریم. اگر این باب باز شود، آنان نیز مىگویند وقتى شما مثلاً قائل به عصمت امام هستید و مىگویید به امام چیزهایى القا مىشود، پس قائل به تداوم وحى پس از پیامبر اکرم هستید؛ باید با نظر تسامح یا عذرتراشى به یکدیگر نگاه کنیم و حق بدهیم که هر کسى نظر خود را طرح کند و بىجهت کسى را تکفیر و تفسیق نکنیم و لوازم گفتههاى دیگران را بر گردنشان نگذاریم.
منشأ اصلى اختلافها، ظواهر نصوص است. نمىتوان گفت نباید خارج از ظواهر نصوص بحث کرد؛ چون در این صورت باید دایره فقه، عرفان و کلام را نیز به همین ظواهر محدود کنیم. حالا مىتوانیم بگوییم که مسأله خلافت هم از همین قبیل بوده و نوعى ابهام در کار بوده است. به نظر من مسأله نص بر ولایت علىعلیه السلام در دوران خلفا فراموش شده بود و على در زمان خلافتش این مسأله را زنده کرد؛ نه به عنوان حق شخصى خودش؛ بلکه براى اینکه به عنوان یک حقیقت اسلامى باقى بماند. بنابراین ما نمىتوانیم دیگران را تخطئه کنیم و همه را دشمن انگاریم. خیلى از مسلمانان بعد از پیغمبر متوجه این امر شدند و کم کم این مسأله برایشان اهمیت یافت. به نظر من کسانى که امروزه مىگویند در اسلام سیاست و حکومت نیست، انحرافشان از اسلام بیشتر از کسانى است که مىگویند مثلاً على خلیفه بلافصل نبوده است؛ براى اینکه این مسأله نسبت به آن مسأله فرعى است و آنها دارند اساساً دین را از سیاست جدا مىکنند که کارى است بسیار خطرناک و انحرافش هم بیشتر است؛ یعنى مىشود گفت که اینان یک امر ضرورى را انکار کردهاند؛ ولى در مورد منکران خلافت بلافصل علىعلیه السلام نمىشود گفت که آنان انکار ضرورى اسلام کردهاند؛ بلکه این انکار ضرورى یک مذهب است.
یکى از بحثهاى اختلافانگیز، تلقىهاى خاص از موضوع ولایت است. ما چگونه باید ولایت را بفهمیم و بپذیریم تا بر اساس آن دیگران را حداکثر محروم از فیض ولایت بدانیم، نه خارج از حیطه دین؟
از قدیم به ما اینگونه یاد مىدادند که اصول دین پنجتاست؛ اما درست این است که سهتاى آنها اصول دین و دوتاى آنها اصول مذهبند. خود شیعیان و محققان شیعه میان این دو دسته به این بیان فرق مىگذاشتند که آن سه اصلى که اصول دین است (توحید، نبوت و معاد) همه مسلمانها را در بر مىگیرد و آن دوتایى که از اصول مذهب است (عدل و ولایت) تنها مایه تمییز شیعه از غیر شیعه است. اما در مورد امامت، هیچ گاه ائمه ما نمىگفتند کسى که امامت ما را قائل نیست، از دین خارج است. هشتاد درصد روایاتى که در زمینه عقیده ولایت است و در مقدمات جامع احادیث الشیعه جمع شده، مربوط به مسأله محبت اهلبیت است؛ آن هم در مقابل بنىامیه و برخى از خوارج که دشمن سرسخت اهلبیت بودند. مفاد آن روایات این است که هر کس دوستدار ما باشد اهل نجات است. البته بعضى از آن روایات ناظر به ولایت به همان معناى خاص شیعى است؛ ولى اگر شما آن اکثریت را حاکم کنید، نتیجه مىگیرید که هرکس محب اهلبیت است، اهل نجات است که نود درصد همه سنىها و حتى همین سلفىها را نیز در برمىگیرد. آنان با اهلبیت دشمن نیستند، بلکه منکر برخى از عقاید ما درباره ایشانند؛ ولى اگر کسى منکر این عقاید شد، آیا کافر است؟ ولایت به این معنا فرعى اعتقادى است که از یک اصل کلى برگرفته شده است.
نکته دیگر، تقریرهاى مختلفى است که درباره ولایت وجود دارد. آیتاللَّه بروجردى اصرار داشت که ما باید حدیث ثقلین را معیار قرار بدهیم؛ نه احادیث مربوط به خلافت را. ما در مسأله خلافت با اهل سنت اختلاف داریم؛ اما الآن که خلافتى در بین نیست که بر سر آن دعوا کنیم. آن بُعد ولایت که به کار امروز ما مىآید، حجیت و به تعبیر ایشان «مرجعیت علمى اهلبیت» است. اما امام خمینى معتقد بودند که معارف واقعى در اختیار ائمه و اهلبیت است. اینها دو اندیشه و نگرش متفاوتند: یکى همواره بر حقایق عرفانى تأکید مىکند که مسلمانها از آنها محروم شدند و دیگرى بر احکامى که مسلمانها از آنها محروم شدند. دیدگاه سوم، دیدگاه متصوفه و عرفاست که معتقدند غیر از فقه و غیر از این معارف، یک رابطه ولایتى بین مردم و پیغمبر وجود دارد. در هر حال، این سه دیدگاه وجود دارد و هیچ یک از سه دیدگاه بحث خلافت را مهم نمىدانستند. ما مىدانیم که على به ابنعباس گفت: «حکومت بر شما، از این کفش پینهدوزىشده براى من کمارزشتر است؛ مگر آنکه با آن حقى را استیفا کنم». مرحوم علامه سمنانى هم در مقاله خود در رسالة الاسلام مىگفت اصلاً مسأله امامت و خلافت دو مسأله است. خلفا امامت علىعلیه السلام را قبول داشتند و علىعلیه السلام هم خلافت آنان را قبول کرد و مىگفت شما حکومت کنید؛ ولى مشکلات را من باید حل بکنم. آنان هم قبول داشتند. مخصوصاً خلیفه دوم این معادله را بهجد قبول داشت. اینها راههایى است که مىتوانیم پى بگیریم.
با انقلاب این امید در دلها زنده شد که هم گرایش به اعتلا و عزت مسلمانان و حضور اسلام به عنوان یک فکر و یک مبنا در عرصه زندگى مسلمانان بیشتر شود و هم مسلمانان همگراتر شوند؛ اما در عمل مىبینیم که هرجا گرایشهاى دینى غلیظتر شده، واگرایى هم بیشتر شده است. بر این اساس، آیا براى تقریب آینده روشنى را پیشبینى مىکنید و آیا با وجود این گرایشها مىتوان در انتظار تقریب بود؟
به نظر من پیروان مذاهب اسلامى باید این حقیقت را باور کنند که مذهب عین دین نیست. دین همان اصول کلى زمان رسول اکرم است که تا مدتى پس از پیامبر هم به همان نحو مورد اذعان بود. مذهب یعنى طریق؛ یعنى راهى به اسلام. متأسفانه پیروان و پیشوایان مذاهب وقتى که با اجتهادات خودشان از یک مذهب پیروى مىکنند، مىگویند این مذهب عین همان دین است. واقعیت این است که یک کلیاتى در کتاب و سنت هست. بعد به مرور زمان هر کسى آمده و فکرى کرده و با اجتهاد و استنباط از برخى از نصوص کتاب و سنت، مسألهاى را طرح کرده است. بعدها آن مسأله کمکم توسعه پیدا کرده تا به صورت امروزى آن درآمده است.
مسأله تصوف زمینه خوبى است براى مبارزه با افکار و گرایشهاى وهابیت. مىتوان از این زمینهها استفاده کرد، ولى متأسفانه ما عملاً مرتکب اشتباه و تندروى مىشویم؛ فکر مىکنیم همین که آنان به اهلبیت ارادت دارند، پس مىتوان کل عقاید شیعه، از جمله تبرى، را به آنان منتقل کرد. از این راه آنان را از خود مىرانیم.
آیا موضوع تصوف با نیازها و گرایشهاى دنیاى جدید نیز سازگار است؟
بله، خیلى مناسب است؛ زیرا پیروان خود را وارد مرحلهاى از سیر روحانى و اشراق ربانى مىکند. ما باید با اینها گرم بگیریم. اگر انحراف یا بدعت غیر قابل گذشتى هم از ایشان سرزد، باید با ملایمت به آنان تذکر داد و آنان هم مىپذیرند. اینان نهایت عاطفه را نسبت به اهلبیت دارند. در سلسله سند ایشان از حضرت هادى به بالا هست. ما داریم این اشتباهات را انجام مىدهیم و خیال مىکنیم که لعن از اصول و از ارکان اصلى تشیع و بلکه از اصول اسلام است. الآن در خطبه کتابها یا در خطبه نماز جمعه تعبیر «لعنةاللَّه على اعدائهم» را به کار مىبرند. سیصد چهارصد سال قبل این حرفها نبود و بعدها پیدا شده است. وقتى که مىپرسید اعدا چه کسانى هستند، مىگویند همان کسانى که خلافت را از على گرفتند. خوب، این کارها همه سنىها و همین صوفىها را مىرنجاند. ما با این شیوهها این سرمایه مهم را که تصوف و علاقه به اهلبیت است، از دست مىدهیم.
بهجاست در اینجا درباره ائمه اربعه بگویم که به عقیده من ایشان از لحاظ سیاسى شیعه بودند؛ چون عقیدهشان این بود که خلیفه باید از آلعلى باشد و در راه این عقیده سختى هم کشیدهاند. هیچ یک از اینان از خلفا حمایت نمىکردند. اینها را ما باید به مردم بگوییم. به عقیده من علت این که مذهب ایشان باقى مانده، همین وجهه مردمى آنان در قبال حکومتهاست.
در هر حال، تصوف تنها مانع پیشرفت وهابیت در عالم اسلام است. من تا مدتى پیش از این، آینده جهان اسلام را از آن وهابىها مىدانستم. اما الآن مدتى است که در حال عدول از آن فکر هستم. به نظر من بحث قرائتهاى مختلف و تجددگرایى در اندیشه اسلامى که همه جا را فراگرفته است، تحصیلکردهها را از اصل اسلام دور مىکند؛ چون هر کسى هر فکرى را که دارد، به اسم اسلام منتشر مىکند و این خطر جدّیى است که فقط به مذهب خاصى لطمه نمىزند؛ بلکه اساس اسلام را متزلزل مىکند و اهداف سیاسى بیگانه هم در پس آن هست. وظیفه متدینان همه مذاهب اسلامى آن است که در برابر این توطئه جدید صفوف خود را فشردهتر کنند و از درگیرى و جنجال و جدال با هم در مسائل اختلافى بکاهند و به داد اسلام برسند.
آیا اینکه این بحث جنبه سیاسى پیدا کرده و این قدر رواج یافته است، عکسالعملى در مقابل افراطکارىهاى طرف مقابل نیست؟ اینکه کسانى مىآیند و خیلى از امور اختلافى و فرعى را جزء اصل دین تلقى و روى آن تأکید مىکنند، طبیعتاً در دیگران عکسالعملى ایجاد مىکند و ناگزیر مىگویند اساساً ما قرائت دیگرى و حرف دیگرى داریم.
البته قرائتها مىتواند معناى معقولى داشته باشد که همان بحث اجتهاد است و در واقع چیز جدیدى نیست؛ منتها در پناه اصول پذیرفتهشده و مبتنى بر کتاب و سنت قطعى. اما آن جنبه افراطى قرائتها که دیگر به هیچ اصل ثابتى قائل نشوند و هر روز چیزى را بفهمند، طبعاً قابل دفاع نیست. البته این شیوه بیشتر جنبه سلبى و عکسالعملى دارد تا جنبه اثباتى. برخى در اصل وحى شک دارند؛ یا مىگویند توحید دلیلى ندارد و یا ادله آن محل تردید است. وقتى که این باب گشوده شود، دیگر هیچ ضابطهاى هم برنمى دارد و هرکس هر چه دلش مىخواهد مىگوید و این امر بهتدریج یک تردید و تشویشى در اذهان، بهخصوص در نسل جوان تحصیلکرده نسبت به دین به وجود مىآورد.
وقتى حکومت روحانیان جزء اسلام شد، دیگر براى آن بنده خدا راهى نمىماند جز آن که در اسلام شک و تشکیک کند.
بله. به تعبیر دیگر که مخالفان مىگویند، حکومت اسلامى حکومت آخوندى شده است. این تعبیر، عکسالعمل دارد و آن طبقه متجددى که روحانیت را هضم نکردهاند و هرگز نمىتوانند آن را هضم بکنند و مسأله ولایت فقیه براى آنها جا نیفتاده است، قهراً در ذهنشان این افکار پیدا شده است. به عقیده من، این افکار در ایران ریشه سیاسى دارد؛ چون مىبینند در مقابل این وضع نمىتوانند کارى بکنند، در اصل اسلام تشکیک مىکنند و این یک حرکت عمومى است که جهان اسلام را فراگرفته است و به ایران هم اختصاص ندارد و از خارج وارد کشور گردیده است.
راهحل پیشنهادى جناب عالى براى این معضل چیست؟
به نظر من باید کارهاى علمى و فرهنگى گستردهاى انجام داد. مثلاً بیایید آیات قرآن را که درباره انصار و مهاجرین و صحابه هست، همه را به طور مستوفا جمع بکنید و تاریخ و لحن آنها را ببینید؛ سپس نظر بدهید که آیا مىشود همه آن آیات یک مرتبه با یک حدیثى که مىگوید: «ارتدّ الناس بعد رسول اللَّه الاّ ثلاثة او اربعة» نسخ یا بىمعنا شود؟ بحث دیگر این است که درباره جهادهایى که بعد از رحلت پیغمبر صورت گرفت مطالعه کنید. در صحنههاى جنگ افرادى حضور داشتند که واقعاً مؤمن بودند. چگونه کسى مىتواند ایشان را خارج از اسلام بداند یا لعن کند؟ متأسفانه یکى از اشکالات ما این است که اصلاً براى فتوحات اسلامى ارزش قائل نیستیم و مىگوییم یک مشت عرب سنى ریختند و این کارها را کردند. از آن طرف گاهى که مىخواهیم عظمت جامعه و تمدن اسلامى را نشان دهیم، مىگوییم این ما بودیم که در آندلس و در چین یا در فلان جاى دیگر حضور و نفوذ داشتیم. خوب، اینها چه کسانى بودند؟ اینها همانهایى بودند که ما لعنشان مىکنیم. آیا به واقع اینها بىدین بودند؟ ببینید على چقدر از این جنگها حمایت مىکرد!
مشکل اصلى ما در این زمینه، سنت دینى ما و مجموعه روایات و دیدگاههاى علماى ماست که به دیگر مذاهب نگاه مثبتى ندارد.
در قبال ائمه، بهخصوص امام حسن تا حضرت سجاد، دشمنان على فعال بودند. بنىامیه اصلاً دشمن على بودند و تبلیغات آنان شیوع داشت. در مقابل این تبلیغات، ائمه این حرفها را مىگفتند و عمده نظر آنان به مخالفان (دشمنان) اهلبیت بود. به طور کلى آن روایاتى که در باب ولایت داریم، عمدتاً ناظر به مسأله محبت و نفى عداوت اهلبیت است. مابقى نیز در حقیقت مىخواهد شیعه کامل را وصف کند و روشن است که اگر کسى ولایت به آن دو معنا را قبول نداشته باشد، یا شیعه کامل نیست و یا اصلاً شیعه نیست و اگر بغض على در دلش باشد حتى مسلمان هم نیست. در هر حال، شما به مقدارى که بتوانید دیگران را مسلمان و اهل نجات بدانید، دلیل دارید؛ براى اینکه همه در سه اصل از اصول خمسه که ملاک اسلامیت است مشترکند. اهل انصاف نمىگویند که اگر کسى سنى محب اهلالبیت بود، اما شیعه نشد، کافر یا فاسق است.
به قضایاى صدر اسلام مىتوان به گونهاى دیگر نیز نگاه کرد. در حدیثى دیدم که ابنعباس ملازم خلیفه دوم بود و وقتى هم که به خلیفه در حال نماز تیغ مىزنند، وى حضور داشت و داستان مرگ وى را نقل کرده است. وى مىگوید: به خلیفه گفتم: «پیامبر راجع به على مطلبى گفت؟» او گفت: «بله؛ ولى حجت تمام نشد و مردم نفهمیدند که مقصود پیامبر چیست». به نظر من، در دوران خلافت خلفاى ثلاثه، مسأله غدیر و ولایت چندان مطرح نبود و گویا مردم بهتدریج آن را فراموش کرده بودند. بعد وقتى على سرکار آمد، آن را دوباره زنده کرد.
جالب است که در نهجالبلاغه هم اصلاً اشارهاى به این مطلب نیست.
بله، فقط مىگوید ما اولویت داریم؛ اما درباره مقام علمى اهلبیت داد سخن داده است. این اولویت را ابوحنیفه هم قائل بود. زیدیه هم غالباً همین را مىگویند. در مورد خطبه شقشقیه هم من بحثى دارم که بهاجمال در مقاله «امام على و وحدت اسلامى» آوردهام. به هر حال، این صحابه بعد از پیامبر پرچم اسلام را به دوش کشیدند و آن را به شرق و غرب بردند و در این راه شهادت را از جان و دل مىپذیرفتند. من عقیدهام این است که به این دلیل پیغمبر را از خانه بیرون نیاوردند و همان جا غسل و دفن کردند که از منافقان مىترسیدند. منافقان، به شهادت قرآن و به تصریح على، در مدینه و مکه فراوان بودند و مىخواستند از اسلام برگردند و آن را ریشهکن کنند؛ به همین جهت صحابه مىگفتند که هر طور هست خلافت و قدرتى را درست کنیم تا کارها سامان بگیرد. خود پیغمبر هم مىدانست که این کار به صورت طبیعى انجام نمىشود؛ ولى براى اتمام حجت این را گفت. در راه تقریب همچنین نباید اصول یکدیگر را زیر سؤال ببریم. وقتى که یک مذهب به اصلى قائل است، با زیر سؤال بردن آن اصل که وحدت برقرار نمىشود! مسأله عدالت صحابه براى اهل سنت اصل است. روایات و احکام آنها همه از طریق اینهاست. همانطور که مسأله عصمت ائمه هم براى شیعه یک اصل است و اگر از آن صرف نظر کنیم دیگر چیزى براى شیعه باقى نمىماند. ما بدون اینکه این دو اصل را دست بزنیم مىتوانیم به نوعى وفاق دست بیابیم؛ به این شکل که ببینیم روایاتى که از صحابه نقل شده با روایاتى که از ائمه نقل شده است تا چه اندازه در لفظ یا در معنا مشترکند. به نظر من حدود هشتاد یا هشتاد و پنج درصد میان این دو گروه از روایات همگرایى وجود دارد. اگر تفاوتهایى هم هست، مثل تفاوتهایى است که در نقلهاى مختلف از ائمه خودمان وجود دارد. قرآن هم که بحمداللَّه مشترک است.
اشاره
گفتوگوى حاضر در صدد پىریزى مبانى و چارچوبهاى راهبردى در راستاى تحقق وحدت اسلامى است. بدیهى است که از جناب آقاى واعظزاده پس از سالها تلاش در عرصه تقریب مذاهب اسلامى و نزدیک به دو دهه مدیریت مجمع تقریب اسلامى نیز چنین انتظارى وجود دارد. با آنکه نکات جالبتوجهى در این گفتوگو آمده است، اما مطالب یادشده انتظار فوق را چندان برآورده نمىسازد و پرسشهاى فراوانى را بىپاسخ مىگذارد. گذشته از مباحث فکرى و اعتقاداى که در لابهلاى این مصاحبه وجود دارد و بعضاً جاى تأمل و تردید دارد، رویکرد کلى ایشان به مسأله تقریب و وحدت اسلامى از منظر تئوریک ابهام دارد و با واقعیت امروزین جهان اسلام بیگانه مىنماید. هر نظریهاى در باب وحدت و تفاهم ادیان باید به دو نکته توجه کند: یکى این که مؤمنان به یک دین یا مذهب را نمىتوان از بیان و دفاع از عقاید و اندیشههاى خویش محروم ساخت و یا براى حفظ وحدت، عملگرایانه او را به تردید در اندیشههاى خویش واداشت و دیگر آنکه پیشنهادها باید ناظر به راهکارى عملى و قابل اجرا براى وصول به وحدت مطلوب باشد. اشارات زیر در این راستا قابل توجه و پیگیرى است:
1. در این گفتوگو بارها از «وحدت اسلامى» یا «وحدت امت اسلام» سخن گفته شده، ولى دقیقاً معلوم نشده است که منظور از وحدت چیست. در یک تقسیمبندى کلى وحدت را در سه بعد عاطفى، فکرى و رفتارى مىتوان خلاصه کرد. به عبارت دیگر، منظور از وحدت مىتواند «همدلى»، «همفکرى» یا «همکارى» باشد. بدیهى است که همکارىِ عملى در بعد اجتماعى و بینالمللى در چارچوب مشترکات اسلامى و قرآنى، امرى پذیرفتنى و خواستنى است. همچنین همدلى توأم با اعتماد و اطمینان متقابل نیز باید در دستور کار تقریب قرار گیرد. اما آنچه بیشتر محل نزاع و گفتوگو بوده است و در این گفتوگو نیز بدان پرداخته شده، حدود و معیارهاى همفکرى و تفاهم عقیدتى است. راهحلى که در اینجا ارائه شده، تفکیک میان اصول و فروع و تأکید بر اصول مشترک مذاهب و نادیده گرفتن یا کمرنگ کردن اختلافات اعتقادى در مباحث علمى و اجتماعى است. باید دید که این نگرش تا چه اندازه مىتواند راهگشاى مسأله وحدت در جهان اسلام باشد و اساساً این پیشنهاد از چه مبانى عقلى و شرعى برخوردار است.
2. پیشاپیش باید گفت که در دنیاى غرب راهحلهایى براى همگرایى ادیان یا مذاهب ارائه شده است که دو راه حل عمده آن با گفتوگوى حاضر تناسب دارد: یکى نظریه «وحدت متعالى ادیان» و دیگرى نظریه پلورالیسم یا «کثرتگرایى دینى» است. در نظریه نخست گفته مىشود که همه ادیان از یک تجربه معنوى برخاسته و گوهر ادیان به همان هسته معنوى بازمىگردد. به این ترتیب، ابعاد و وجوه متمایز ادیان به عنوان امور فرعى و پوسته ظاهرى دین به حساب آمده، چندان با حقیقت دین ارتباط نمىیابد. اما در نظریه کثرتگرایى، با نسبى پنداشتن حقایق دینى یا دستیافتنى دانستن آن حقایق، فتوا به یکسان دیدن همه ادیان و مذاهب مىدهند.(1) هرچند پارهاى عبارات در این گفتوگو به یکى از این دو نظریه شباهت دارد، ولى ظاهراً ایشان هیچ یک از این دو را پیشنهاد نمىکند؛ چرا که هیچ کدام با مبانى و اصول اسلامى سازگار نیست(2) و از سوى عالمان مسلمان در جهان اسلام مورد انتقادات جدى قرار گرفته است.
با توجه به تأکید شایسته جناب آقاى واعظزاده بر تنافى نظریه قرائت پذیرى متون دینى با مبانى اسلامى، به نظر مىرسد که ایشان دین را در معناى جامع آن مىپذیرد و راه وصول به اسلام حقیقى را از طریق اجتهاد و گفتوگوهاى منطقى و علمى ممکن مىبیند. اگر برداشت ما از دیدگاه دینشناسانه ایشان درست باشد، حال باید دید که منظور از اصول و فروع دین دقیقاً چیست؟
3. در تفکیک میان اصول و فروع دین - در عقاید یا احکام - معمولاً یکى از این دو تفسیر ارائه مىشود: گاه اصول را مشترکات مذاهب اسلامى مىگیرند و گاه آن را با ضرورى دین به یک معنا گرفته، آنچه را مستلزم انکار توحید یا رسالت نبى اکرمصلى الله علیه وآله وسلم باشد، اصلى از اصول دین اسلام مىنامند. روشن است که این دو تعریف دقیقاً به یک معنا نیست؛ چرا که ممکن است یکى از ضروریات اسلامى از سوى فرقهاى از فرق اسلامى مستقیماً یا استلزاماً مورد انکار قرار گیرد و از مشترکات مذاهب اسلامى نباشد و از آن سو، بسیارى از مشترکات اسلامى از ضروریات نیست. آقاى واعظزاده نظر خود را در اینباره به درستى روشن نکرده است. وانگهى، به هر دو معنا، فرعى خواندن یک اعتقاد یا حکم هرگز از اهمیت آن نمىکاهد و آن را از اسلامى بودن خارج نمىکند. حتى شاید بتوان گفت که برخى از امور غیرضرورى، مهمتر از ضروریات یا همرتبه آنهاست. بنابراین تنها از طریق مباحثات علمى و منطقى است که مىتوان درست بودن، اسلامى بودن یا درجه اهمیت یک عقیده و حکم را به اثبات رساند. به هر حال به نظر مىرسد که نه تعریف ایشان از اصول و فروع دین قانع کننده است(3) و نه نتیجهاى که از این تفکیک گرفته شده قابل دفاع مىباشد.
ایشان در جاى دیگر تصریح کرده است که: «دین، همان اصول کلى زمان رسول اکرمصلى الله علیه وآله وسلم است که تا مدتى پس از پیامبر هم به همان نحو مورد اذعان بود». به نظر مىرسد که در این جا نیز یک دَوْر یا ابهام وجود دارد؛ زیرا معلوم نیست که منظور از «اصول کلى» در این تعریف چیست و مسائلى مثل اختیار و آزادى انسان، متعه حج و متعه نکاح و... که در عصر پیامبرصلى الله علیه وآله وسلم وجود داشت و بعدها مورد مخالفت قرار گرفت، جزء دین اسلام هست یا خیر.
4. به نظر مىرسد که ایشان بهدرستى بین دو مسأله تفکیک نکردهاند: یکى تکفیر و تفسیق پیروان مذاهب دیگر به دلیل اختلاف در غیرضروریات و دیگرى مطرح کردن مباحث عقیدتى و دفاع از عقاید و ارزشهاى والاى تشیع. امروزه در بین عالمان شیعه کمتر کسى است که اهل سنت را به کفر متهم سازد و این در حالى است که بسیارى از عالمان سنى، شیعیان را صریحاً به کفر و شرک متهم مىکنند. اگر قرار بود که عالمان شیعه از تبلیغ و دفاع عالمانه از عقاید و معارف اهلبیتعلیهم السلام دست بردارند، بىشک امروز از بسیارى از معارف ناب اسلامى هم اثرى نبود. بنابراین باید فضاى گفتوگوهاى علمى را به گونهاى سامان داد که از سوء استفاده جاهلان و بیماردلان جلوگیرى شود.
5. ایشان وحدت اسلامى را به عنوان یک اصل در کنار اصل توحید قرار داده است و به صورت مطلق پیشنهاد کرده است که: «ما مسلمانها مجاز نیستیم براى حمایت از یک قومیت یا یک مذهب، ولو مذهب اهلبیت، به گونهاى عمل کنیم که وحدت امت اسلامى را مخدوش سازد». روشن است که وحدت اسلامى یک اصل عملى و راهبردى است و نباید آن را در کنار اصول اعتقادى که بنیان مکتب را تشکیل مىدهند، قرار گیرد. اصول راهبردى نحوه تنظیم مناسبات بین مسلمانان را شکل مىدهد و نمىتواند مانع بحث و گفتوگوهاى جدى و عالمانه در مورد عقاید بنیادین دینى باشد.
6. در این گفتوگو بارها اظهار شده است که خلافت و سیاست از اصول اسلام است ولى خلافت اهلبیتعلیهم السلام از فروع اسلام به شمار مىرود. گذشته از ابهامى که در تعریف اصول و فروع گفته شد، این نکته جاى پرسش دارد که به کدام معنا مىتوان حکومت و خلافت را یکى از اصول اسلام شمرد؟ این مسأله نه مورد اتفاق مسلمانهاست و نه از ضروریات دین به شمار مىرود. شایان ذکر است که بسیارى از طرفداران نظریه خلافت - در مقابل نظریه امامت - دقیقاً به این دلیل که حکومت پیامبرصلى الله علیه وآله وسلم از حیثیت دینى ایشان نبوده و صرفاً جنبه عرفى داشته است، از نظریه امامت روى گرداندهاند و نص و انتصاب را نپذیرفتهاند. از آن سو، ایشان مسأله امامت سیاسى ائمهعلیهم السلام را ناچیز و قابل اغماض شمرده و آن را از ولایت تشریعى و تکوینى آنان تفکیک کرده است. این مدعا جاى بحث و گفتوگوى فراوان دارد؛ زیرا در اندیشه شیعه، استوارى و پایندگى معارف دینى تنها با حضور پیامبرصلى الله علیه وآله وسلم و امامعلیه السلام در صحنه سیاسى قوام مىگیرد و تفکیک میان پیشوایى دینى و پیشوایى سیاسى در نهایت به جدایى دین و سیاست مىانجامد که از نظر جناب آقاى واعظزاده خلاف ضرورى دین است. عجیبتر این است که ایشان سخن مصاحبهگر را مبنى بر اینکه در نهجالبلاغه اصلاً اشارهاى به خلافت ائمهعلیهم السلام نشده است، تأیید کردهاند؛ حال آنکه مرورى کوتاه بر نهجالبلاغه نشان مىدهد که آن حضرت نه تنها از خلافت سیاسى خود و خاندان پاکش بهصراحت و بهتکرار سخن گفته است، بلکه بهشدت از غاصبان حق خود انتقاد کرده است. این مضمون به هیچ وجه اختصاص به خطبه شقشقیه ندارد. براى مثال، در خطبه دوم نهجالبلاغه(4) پس از آن که امام علىعلیه السلام آل محمدصلى الله علیه وآله وسلم را بهعنوان اساس دین و عماد یقین معرفى مىفرماید و «وصیت» و «وراثت» رسول خدا را براى ایشان مىداند، صریحاً مىفرماید: «الآن إذْ رَجَع الحقُّ إلى أهله و نُقِلَ الى منتقله»؛ یعنى تا کنون حق خلافت در دست نااهلان بود و دیگران آن را غصب کرده بودند و اکنون به جاى خویش بازگشته است. همچنین ایشان در خطبه 66 استدلال مهاجران و انصار بر حقانیت خویش نسبت به خلافت را رد کرده، ضایع شدن حق خلافت خود را صریحاً اعلام مىدارند «احْتَجُّوا بالشَجَرة وأضاعُوا الثَمَرة». در خطبه 37 علت بیعت و سکوت خود در برابر غصب خلافت را توصیه پیامبر اکرم به پرهیز از وقوع فتنه و از بین رفتن اساس دین مىدانند. در خطبه 73 که هنگام بیعت مردم با عثمان ایراد شده، امامعلیه السلام صریحاً مردم را از بیعت با عثمان نهى کرده، مىفرماید: «شما مىدانید که من به خلافت سزاوارترم... ولى شما به زیور دنیا دلبستهاید». در همین خطبه، ایشان غصب خلافت را جور و ستم به خود مىخواند و... .
همچنین باید این نکته را یادآور شویم که برخلاف سخن جناب آقاى واعظزاده که مىفرمایند: «به نظر من، در دوران خلافت خلفاى ثلاثه، مسأله غدیر و ولایت چندان مطرح نبود و گویا مردم بهتدریج آن را فراموش کرده بودند»، امامعلیه السلام در آغاز عهدنامه مالک اشتر تصریح مىکند: «چون پیامبرصلى الله علیه وآله وسلم به سوى خدا رفت، مسلمانان پس از وى در کار حکومت به هم افتادند و دست ستیز گشادند و به خدا قسم در دلم نمىگذشت و به خاطرم نمىرسید که عرب خلافت را پس از پیامبرصلى الله علیه وآله وسلم از خاندان او بردارد یا مرا از آن بازدارد و چیزى مرا نگران نکرد و به شگفتم نیاورد جز شتافتن مردم بر فلان [=ابوبکر ]از هر سو و بیعت کردن با او....» و بالاخره از جناب آقاى واعظزاده باید پرسید که چگونه مردم حادثه غدیر را تنها پس از چند ماه فراموش کرده بودند؟!
7. تلاش مصاحبهگر در القاى پیشفرضهاى اثباتنشده خود بر فضاى بحث نیز پوشیده نمانده است. اى کاش مصاحبهگر محترم به جاى تلاش براى القاى افکار و اندیشههاى خود، درصدد روشنتر کردن مفاهیم و تعاریف و زدودن نقاط ابهام بحث برمىآمد!
پىنوشت:
1) لگنهاوزن، محمد، اسلام و کثرتگرایى دینى، قم: مؤسسه فرهنگى طه، 1379.
2) براى توضیح بیشتر رک: صادقى، هادى، پلورالیسم: دین، حقیقت، کثرت، از مجموعه «تازههاى اندیشه»، ش 4، قم: معاونت امور اساتید و دروس معارف اسلامى.
3) ایشان در یک جا اصول را به «اصول مشترک اسلامى» و در جاى دیگر فروع را به «مسائل منشعب از اصول اساسى» تعریف کرده است.
4) موارد ذیل از نهجالبلاغه مرحوم فیضالاسلام ذکر شده است.
هفت آسمان، ش 9 و 10