لیبرالیسم آرمان گرا
حوزه های تخصصی:
دریافت مقاله
آرشیو
چکیده
معرفى لیبرالیسم در ایران همراه با کاستىها و نارسایىهایى است که غالباً موجب بدفهمى نسبت به لیبرالیسم شده است. محافظهکاران نولیبرال در دهههاى اخیر برابرى و همبستگى را موجب تضعیف آزادى فردى دانستهاند؛ حال آنکه بدون برابرى و همبستگى، آزادى در جامعه تحقق عینى نخواهد یافت. این سه مقوله در پیوند نزدیک و چند سویه با یکدیگر قرار دارند.متن
یکى از مطرحترین و آرمانگراترین اندیشههاى سیاسى دوران مدرن، یعنى لیبرالیسم، در ایران هیچگاه نتوانسته مقام و جایگاه شایسته خود را به دست آورد. تنها اینجا و آنجا کسانى از عقایدى دفاع کردهاند که تنها شباهتهایى با اصول مورد باور لیبرالها دارد. بدون شک لیبرالیسم در چند دهه اخیر در مقر تاریخى خود، یعنى اروپا و آمریکاى شمالى نیز دچار وضعیتى بحرانى بوده است. اکنون مدتى است که احزاب لیبرال به احزابى حاشیهاى تبدیل شدهاند و همه جا نئولیبرالیسم که ملقمهاى از محافظهکارى، تأکید بر حفظ وضعیت اقتصادى موجود و تأکید لیبرالیسم بر آزادى فردى است، بهسان شکل مدرن لیبرالیسم معرفى مىشود. اما باید پذیرفت که موقعیت لیبرالیسم در اروپا وآمریکاى شمالى چندان نیز بحرانى نیست. گرچه از درجه نفوذ احزاب لیبرال کاسته شده، اما همزمان برخى احزاب سوسیال دموکرات به جرگه مدافعین جدى لیبرالیسم پیوستهاند. بهعلاوه، شمارى از برجستهترین متفکران سیاسى عصر، کسانى مثل راولز، هابرماس و بوبیو، همّ خود را صرف بررسى و اشاعه اصول آن ساختهاند.
در ایران نیز در یک دهه اخیر تلاشهایى در جهت اشاعه لیبرالیسم صورت گرفته است؛ اما این تلاشها محدود بوده و گاه حتى درکهاى نادرستى را تبلیغ کرده است. عبدالکریم سروش را به جرأت مىتوان برجستهترین اشاعهدهنده افکار و نظریههاى لیبرال در ایران معاصر نامید. آنچه در لیبرالیسم براى سروش مهم به شمار مىآید، جامعه باز (برگرفته از پوپر)، آزادى و عقلانیت است. البته مبناى اصلى براى او، جامعه باز است؛ نه آزادى یا عقلانیت. درک سروش ممکن است به درک پوپر از امور نزدیک باشد؛ اما تطابق زیادى با درکى که از نظر تاریخى، «لیبرالیسم» نام گرفته و متفکرانى مثل لاک، کانت، میل، راولز و... مطرح کردهاند، ندارد. سه رکن لیبرالیسم، فردیت یا آزادى فردى، عقلانیت و حق است. مشکل عمده لیبرالیسم مسأله نظم است. تحقق آزادى فردى و کارکرد عقلانیت معطوف به برآوردن منافع و تمایلات فردى، همه را در گستره جامعه مقابل یکدیگر قرار مىدهد. افراد آزاد و معقول خود به خود چنین نظمى را نخواهند پذیرفت. در یک جامعه لیبرال مىتوان یقین داشت که همه در حالت رقابت و حتى جنگ با یکدیگر قرار خواهند گرفت و شیرازه زندگى اجتماعى از هم مىپاشد.
راه حل کلاسیک این مشکل، نظریه «قرارداد اجتماعى» بوده است. از دید لیبرالها آنچه قرارداد اجتماعى را برپا نگاه مىدارد، صرفاً تعقل حسابگرانه نیست؛ رویکردى اخلاقى به امور هم هست. عقلانیت انسان وجهى اخلاقى نیز دارد. دیگران همنوع فرد هستند. براى انسان واضح است که او و دیگران فقط در صورت پایدارى جامعه و منافع جمعى مىتوانند از امکان آزادى عمل و به رسمیت شناخته شدن حقوق خود بهرهمند شوند. متفکران لیبرال عملاً باید تناقض فردیت، آزادى، عقل و حق را با یکدیگر و وجود اجتماعى انسان حل کنند. طرح بحث قرارداد اجتماعى و اخلاق، تلاشى در جهت گذشتن از این از هم گسیختگى و انشقاق است. با مطرح شدن این دو مسأله، نظریه لیبرالها قوام و اعتبار لازم را پیدا مىکند.
یکى از کاستىهاى برداشت سروش از لیبرالیسم این است که مفاهیم قرارداد اجتماعى و اخلاق مورد بررسى قرار نمىگیرد. جامعه و اخلاق براى او به گونهاى تلویحى امرى دادهشده است. این بىتوجهى از آنجا نشأت مىگیرد که سروش رادیکالیسم نهفته در فردیت، آزادى و تعقل را درنیافته است و از این رو پیامدهاى طرح آنها را متوجه نمىشود و لازم نمىداند که با طرح ایده قرارداد اجتماعى و اخلاق، به مقابله با از هم گسیختگى ناشى از طرح این مقولات برخیزد.
در هر حال، لیبرالیسم در شکل بنیادین و کلاسیک خود امروزه پاسخگوى بسیارى از مسائل و مشکلاتى که آحاد جامعه با آن درگیرند نیست. امروز در غرب چیزى از نظام بسته سنتى باقى نمانده و فرد آزاد است آن گونه که خود مىخواهد زندگى کند. امروز مشکل فرد بیش از هر چیز انفراد و احساس ضعف در مقابل نیروهاى عظیم اجتماعى و اقتصادى است. فرد دیگر وابستگى چندانى به نهادهاى اجتماعى ندارد و خانواده هستهاى مدام با تهدید طلاق و خروج اعضا روبهروست. فرد عملاً تنها و بىپشت و پناه است. همزمان نهادهاى سیاسى و مؤسسات اقتصادى قدرتى غولآسا پیدا کردهاند و زندگى فرد تابع تصمیمات و عملکرد آنها شده است. از سوى دیگر، علىرغم افزایش امکانات و ظرفیتها، توزیع امکانات بیش از پیش حالتى نامساوى و ناموزون دارد. در این شرایط مشخص است که اکثریت مردم توان اعمال اراده و احقاق حق خود را ندارند. از این لحاظ متفکران لیبرال معاصر، نظیر راولز و هابرماس، به ناگزیر بر اهمیت برابرى و همبستگى تأکید کردهاند.(1) اما راولز و هابرماس هر دو ضمن وفادارى به آرمانهاى لیبرالیسم، آزادى را اصلى مقدم بر همبستگى و برابرى مىشمرند و اهمیت آنها را از آن رو مىدانند که تحقق آزادى را ممکن مىسازند. این لیبرالیسم، آزادى را بیش از آن مهم مىداند که محدود شدن آن را بپذیرد و معتقد است که با محدود ساختن آزادى عملاً به هیچ آرمان والایى نمىتوان دست یافت. نقض آزادى افراد، حتى اگر به خاطر گسترش برابرى و تعمیق همبستگى باشد، نقض وجود انسانى آنها و تقلیل آنها در حد وسیلهاى براى رسیدن به مقصدى بیگانه با خواست و میل آنهاست. البته آنها نسبت به شرایط مادى امکانپذیرى آزادى بىتوجه نیستند؛ اما مشکل اینجاست که در این مورد حساسیت کافى نشان نمىدهند.
در یک کلام، سه مقوله آزادى، برابرى و همبستگى اجتماعى در ارتباط تنگاتنگ و چندجانبه با یکدیگر هستند و در غیاب یکى از آنها نمىتوان به هیچ یک از دوتاى دیگر رسید.
الف) برابرى:
آزادى توان اعمال اراده را مىطلبد. در صورت عدم برخوردارى فرد از امکانات اساسى، وى توان و شور و شوق بیان و برآورده ساختن افکار، نیازها و تمایلات خود را ندارد. با این حال، بهرهمندى از امکانات اساسى به مثابه تحقق برابرى، حتى به صورت نسبى آن نیست. هرجا مسأله رقابت بر سر ورود به حوزههاى عمومى و بازار کار و مصرف در میان باشد، گروهها و اقشار ثروتمندتر عرصه را بر دیگران تنگ مىکنند. زمان، فرصتها و منابع موجود همیشه محدود هستند. وانگهى، تجربه آزادى، اراده آزاد، اعتماد به نفس و دانش کافى را مىطلبد. انسان منفعل و سرخورده به طور طبیعى شور و شوق عمل و حرکت را ندارد تا بتواند آزاد عمل کند. به علاوه، وجود یا عدم وجود آزادى براى او علىالسویه است. در جامعه نابرابر، لایههاى مرفه نیز با محدودیتهایى در زمینه آزادى بیان و عمل روبهرو مىشوند. آنها مىتوانند هر چه مىخواهند انجام دهند. همین سهولت کار آنها را از شور و شوق تلاش براى باز شناختن خود یا شناخت اشکال گوناگون ابراز وجود تهى مىسازد. به طور کلى، آزادى اهمیت خود را براى آنها از دست مىدهد و به شکل امرى دادهشده درمىآید. گفته مىشود که برابرى همچون آزادى نیست که برقرارى آن با رفع موانعى تحقق یابد؛ بلکه اقدامات ایجابى لازم دارد. انجام اقدامات ایجابى نیز مستلزم یک دستگاه قدرتمند ادارى است که عملاً با قدرت و کارکرد خود مخل آزادىهاى موجود مىشود. در پاسخ باید گفت اولاً برقرارى آزادى نیز بدون بازسازى نظم اجتماعى و سیاسى امکانپذیر نیست و ثانیاً برابرى را مىتوان بهتدریج و گام به گام در جامعه استقرار بخشید و در هر مرحله عواقب آن را بررسى و اصلاح نمود. به هر حال، این نکته را باید در نظر داشت که نابرابرى نیز به نوبه خود آزادى را با محدودیت روبهرو مىسازد. مسأله اصلى، یافتن نقطه تعادل است؛ نقطهاى که در آن آنقدر برابرى برقرار شده باشد که دیگر نابرابرى نتواند محدودیت عمدهاى بیافریند و در عین حال، حرکت در جهت استقرار برابرى آنچنان بر اعمال و رفتار اشخاص سایه نینداخته باشد که خود این حرکت دامنزننده محدودیت باشد.
بدون شک یافتن چنین نقطه تعادلى فقط در بستر سیاست آزمون و لغزش ممکن است. مسأله این است که برابرى هم خودش یک ارزش است و هم ضامن تحقق آزادى. البته برابرى همچون آزادى مفهومى نسبى است. شکل مطلق آن وجود ندارد. برابرى هدفى است که باید همواره براى استقرار آن، یعنى تعمیق و گسترش آن مبارزه کرد.(2)
ب - همبستگى:
آزادى فرد در متن جامعه و زندگى اجتماعى معنا پیدا مىکند. او تنها تا جایى که دیگران فردیت و جایگاه اجتماعى او را به رسمیت مىشناسند مىتواند بهسان انسانى آزاد و خودسامان عمل کند. اگر فرد اعتماد به نفس و حمایت جمع را نداشته باشد، نمىتواند بر ترس و دغدغه خود نسبت به امکان اشتباه و تنهایى غلبه کند. در غیاب شور و شوق دیگران یا توافق ضمنى آنها، فرد به طور طبیعى شور و شهامت ابراز نظر و پافشارى بر حقانیت باورها و مشروعیت تمایلات خود را نخواهد داشت. آنچه جمع را به سمت به رسمیت شناختن هویت یکه فرد و نشان دادن حساسیت و توجه به افکار و تمایلات او سوق مىدهد، همانا همبستگى اجتماعى است. همبستگى، در یک کلام، احساس مسؤولیت نسبت به یکدیگر را در وجود همه دامن مىزند. فقط چنین جمعى مىتواند بدون هراس از اضمحلال و از هم پاشیدگى، آزادى اعضاى خود را به رسمیت بشناسد و از سر احترام به تمامیت و انسجام شخصیتى آنها آزادیشان را پاس بدارد.
در گذشته، عواملى همچون عوامل جغرافیایى، سیاسى، فرهنگ و تاریخ مشترک و ارتباط تجارى گسترده، افراد را بدون آنکه خود بخواهند، با یکدیگر همبسته مىساخت؛ اما در شکل مدرن زندگى و با پویایى فوقالعاده آن، افراد باید در وجود یکدیگر و در باورهاى مشترک خود علاقه و دلبستگى احساس کنند تا همبسته باقى بمانند. به این دلیل، احترام متقابل، آزادى فردى و اعتقاد به باورهایى متکى به اصول عام و جهانشمول مىتواند بنیاد محکمى را براى همبستگى فراهم کند.
همبستگى اجتماعى پدیدهاى ارزشمند است. همین ارزش مىتواند از دید محافظهکارانه سبب شود که انسانها فکر کنند که همبستگى را باید به هر بهاى ممکن، حتى با حذف یا محدود کردن آزادى فردى، حفظ و تقویت کرده؛ حال آنکه همبستگى، جز در شکل تحمیلى و برونى خود، از سوى آزادى فردى تهدید نمىشود. البته اگر کسى بخواهد منافع و تمایلات خود را بدون توجه به منافع و تمایلات دیگران دنبال کند، زمینهاى براى عروج همبستگى شکل نمىگیرد. معهذا لزومى ندارد در این مورد از آزادى فردى و سرزندگى انسانها در هراس بود؛ زیرا انسان به خودى خود موجودى اخلاقى است. براى هرکس، دیگرى غایتى در خود است؛ حریم مقدسى است که نمىتواند بدون اجازه در آن دخل و تصرف کند.
بنابراین، همبستگى اجتماعى عملاً در دو عامل تاریخ، هنجارها و ارزشهاى مشترک از یک سو و رویکرد اخلاقى فرد از سوى دیگر ریشه دارد. در مقابل، عاملى که مىتواند همبستگى را با مشکل روبهرو کند، همانا نادیده گرفتن یا نفى هنجارها و ارزشهاى مشترک و رویکرد یا تمایلات اخلاقى انسان است. در جامعهاى که کسب ثروت و قدرت به هر صورت ممکن یک ارزش و آرمان معرفى مىشود نمىتوان انتظار داشت فرد به دیگرى از دیدى خنثى و اخلاقى، بهسان یک انسان با دلبستگىها و وابستگىهاى متعارف انسانى، بنگرد.
نئولیبرالیسم و مسأله برابرى و هماهنگى:
در دهههاى اخیر محافظهکاران نئولیبرال توانستهاند این بحث را در جامعه رواج دهند که تحکیم و تعمیق برابرى و همبستگى باعث تضعیف آزادى و فردیت مىشود. اما آنها بیشتر نگران محدود شدن امکان رقابت آزاد در حوزه اقتصاد هستند. برداشت محافظه کاران لیبرال از آزادى و فردیت، محدود و بىمایه است. آزادى، گستره وسیعى از فعالیتهاى اجتماعى را در بر مىگیرد و فردیت انسان، نه صرفاً با حضور فعال انسان در بازار کار و مصرف، که با حضور فعال در عرصههاى گوناگون زندگى اجتماعى (خانواده، گروه همسالان، مناسبتهاى سیاسى و اجتماعى و...) شکوفا مىشود. روشن است که تأمین آزادى براى گروههاى مهم و وسیعى از جامعه در گرو برقرارى این محدودیتهاست. البته در جهت تحکیم و تعمیق برابرى و همبستگى لازم نیست آزادىهاى اساسى انسان، نظیر آزادى بیان، آزادى اعتراض و آزادى بنیانگذارى و عضویت در انجمنهاى سیاسى و اجتماعى نقض شود. آنچه لازم است محدود شود، همانا آزادى افراد صاحب قدرت و امکانات در زمینه فعالیتهاى اقتصادى است. در این مورد نیز لازم نیست عملکرد افراد یکسره تحت نظارت قرار گیرد. کافى است که بخشى از امکانات و قدرت افراد ثروتمند و قدرتمند از آنها بازستانده شود تا حد مطلوبى از برابرى و همبستگى به دست آید.
بنابراین، آرمان برابرى و همبستگى هنوز جذابیت خود را حفظ کرده؛ اما بر خلاف سوسیالیسم خام، این نظر که مىتوان ساختار جامعه را به وسیله اقداماتى انقلابى و ایجاد مرکزى قدرتمند به نحو مطلوبى دگرگون ساخت، دیگر از اعتبار چندانى برخوردار نیست.
اشاره
نویسنده این مقاله به جاى سادهسازىهاى متداول از مفهوم لیبرالیسم، به مبانى و مؤلفههاى اصلى آن پرداخته و تلاش کرده است که ضمن دفاع از اصول لیبرالیسم، آن را با مقولات سوسیالیستى، همچون برابرى (عدالت) و همبستگى اجتماعى، سازگار و همبسته نشان دهد. با این حال، ملاحظات زیر قابل توجه است:
1. ایشان هر چند از ارائه تصویر رادیکال از لیبرالیسم پرهیز نداشته، ولى مبانى فلسفى و انسانشناختى آن را چنان که باید معلوم نکرده است. به گمان ما معناى دقیق لیبرالیسم را آنگاه مىتوان شناخت که تعریف مقولاتى چون انسان، معرفت و ارزشهاى انسانى در این مکتب روشن گردد. تعارض آشکار لیبرالیسم با ادیان الهى و اخلاق دینى را از این دریچه مىتوان نشان داد.
2. ایشان معتقد است که با دو عنصر «قرارداد اجتماعى» و «اخلاق» مىتوان گسیختگى و انشقاق را در نظریه لیبرالیسم پر کرد؛ حال آنکه نه قرارداد اجتماعى بهتنهایى مىتواند انسانهاى خودجو و خودمحور را در کنار یک سفره گرد آورد و آنها را به یک نظم و سامان اجتماعى واحد رهنمون شود و نه در مبانى لیبرالیسم راهى براى دیگرخواهى و نوعخواهى اخلاقى وجود دارد. نظریه ایشان از جهات زیر درونمتناقض است:
الف) نویسنده هر چند خود بر دکتر سروش ایراد مىکند که در تبیین لیبرالیسم از دو عنصر قرارداد اجتماعى و اخلاق بحث نکرده و آن دو را امرى دادهشده انگاشته است، ولى خود ایشان نیز نتوانسته است به تبیین این دو مفهوم و ارتباط آن با مبانى لیبرالیسم بپردازد. اگر کسى بخواهد این دو مقوله را امرى دادهشده نپندارد، باید توضیح دهد که در تفکر لیبرال چگونه مىتوان به یک قرارداد اجتماعى، حتى در صورتى که به زیان منافع فرد باشد، وفادار ماند و اساساً اخلاق جز در آنجا که منافع فعلى یا آتى خود فرد را تأمین کند، چه معنایى دارد؟
ب) با آنکه نویسنده به تفصیل و تکرار از قرارداد اجتماعى سخن گفته است، ولى گامى در جهت تبیین این مفهوم و کارکرد آن در نظام اجتماعى برنداشته است. بهاختصار باید گفت که قرار داد اجتماعى(3) از اوایل قرن هفدهم که توسط آلتوزیوس(4) مطرح شد و هابز، لاک و روسو آن را شرح کردند، تا دهههاى اخیر که دوباره مطرح شده است، هم از نظر مفهوم و هم از نظر جایگاه آن در نظریههاى اجتماعى، دچار تحولات معنایى فراوانى شده است. در آغاز، قرارداد اجتماعى به عنوان محور جامعه و علت پیدایى آن مطرح بود و با مفهوم «حقوق طبیعى» گره مىخورد، ولى اخیراً تنها به عنوان عاملى در راه پیوند انسانها و حتى در نظر بعضى فقط به عنوان مرحلهاى خاص در حرکت جامعه پنداشته مىشود. نویسنده نظر خویش را بهوضوح بیان نکرده است؛ چراکه هر یک از این دیدگاهها لوازم و تبعات خاصى دارد. دورکیم و برخى دیگر از جامعهشناسان بزرگ غرب معتقدند که پیش از قراردادهاى اجتماعى، ارزشهاى مشترک به عنوان پایگاه نظم و همبستگى اجتماعى مطرح است و وجدان جمعى حامل این ارزشهاى مشترک است. به هر حال به نظر مىرسد که ایشان در تبیین عوامل همبستگى اجتماعى گاه به قرارداد اجتماعى تمسک مىجوید و گاه به احساسِ مشترک اجتماعى در مقابل دیگران و گاه به اخلاقى بودن انسانها استناد مىجوید که این دیدگاهها هر کدام از یک نظریه خاص اجتماعى برخاسته است. از سوى دیگر، پرسشهاى زیر در این بحث باید پاسخ گفته شود: آیا اخلاق و قرارداد اجتماعى هر کدام بهتنهایى در برقرارى همبستگى و برابرى کفایت مىکند، یا باید هر دو با هم نقش داشته باشند؟ نقشِ مکمل هر کدام چیست؟ آیا قرارداد اجتماعى پایه اخلاق است، یا اخلاق بر مبناى قرارداد اجتماعى شکل مىگیرد؟ حقوق انسانى پیش از قرارداد اجتماعى از چه طریقى حاصل مىشود؟ آیا به حقوق طبیعى باور داریم یا به حقوق وضعى؟ اساساً قرارداد چگونه انجام مىشود و ضمانت اجرایى آن در درون انسان لیبرال و در جامعه لیبرال چگونه تأمین مىگردد؟ و... .
ج) نظریه اخلاقى نویسنده از این هم مبهمتر است. ایشان گاه مسؤولیت اخلاقى را براساس خودگروى(5) مطرح مىکند و رعایت حقوق دیگران را از آن رو لازم مىشمارد که به منافع فردى او مىانجامد و گاه به نظریه دیگرگروى(6) یا حتى وظیفهگروى(7) روى مىآورد. آنچه در این مختصر مىتوان اشاره کرد این است که عباراتى مثل «انسان به خودى خود موجودى اخلاقى است» در لیبرالیسم نامفهوم است یا دست کم نیاز به توضیح دارد.
3. طرح نهایى نویسنده براى برقرارى برابرى و عدالت نیز جاى تردید دارد. وى با آنکه بهتفصیل از تأثیر نابرابرىهاى اجتماعى در محدود شدن آزادى ضعیفان سخن گفته است، ولى در مقام راهحل اظهار مىدارد: «آنچه لازم است محدود شود، همانا آزادى افراد صاحب قدرت و امکانات در زمینه فعالیت اقتصادى است» و این محدود کردن را چنین تعریف مىکند: «کافى است که بخشى از امکانات و قدرت افراد ثروتمند و قدرتمند از آنان باز ستانده شود تا حد مطلوبى از برابرى و همبستگى منتج از آن بهدست آید». البته این راهکار در یک دیدگاه اقتصادگرا که ریشه نابرابرىهاى اجتماعى را در نابرابرهاى اقتصادى مىجوید، قابل توجیه است؛ ولى از نویسنده که خود به نئولیبرالها انتقاد مىکند که آزادى را تنها در محدوده بازار و مصرف مطرح مىکنند و خود ایشان شکوفایى فردیت انسان را در گرو حضور فعال در همه محیطهاى خانوادگى، فرهنگى و اجتماعى مىداند، ارائه این نسخه ساده و سطحى شگفتآور است. آیا واقعاً نویسنده گمان مىکند که مثلاً با گرفتن مالیات و عوارض سنگینتر از صاحبان قدرت و ثروت و توزیع آن در بین محرومان مىتوان به نابرابرى در تصاحب قدرتهاى رسانهاى، تبلیغى، حزبى و انحصارات اقتصادى و... پایان داد؟
پى نوشت:
1) براى آشنایى با نظریه راولز و هابرماس در این زمینه به متن مقاله مراجعه شود.
2) نویسنده به ویژگىهاى برابرى مطلوب اشاره کرده است. به متن مقاله، ص 23 مراجعه شود.
3) social contract
4) Althusius
5) egoism
6) altruism
7) deontologism
آفتاب، ش 6
در ایران نیز در یک دهه اخیر تلاشهایى در جهت اشاعه لیبرالیسم صورت گرفته است؛ اما این تلاشها محدود بوده و گاه حتى درکهاى نادرستى را تبلیغ کرده است. عبدالکریم سروش را به جرأت مىتوان برجستهترین اشاعهدهنده افکار و نظریههاى لیبرال در ایران معاصر نامید. آنچه در لیبرالیسم براى سروش مهم به شمار مىآید، جامعه باز (برگرفته از پوپر)، آزادى و عقلانیت است. البته مبناى اصلى براى او، جامعه باز است؛ نه آزادى یا عقلانیت. درک سروش ممکن است به درک پوپر از امور نزدیک باشد؛ اما تطابق زیادى با درکى که از نظر تاریخى، «لیبرالیسم» نام گرفته و متفکرانى مثل لاک، کانت، میل، راولز و... مطرح کردهاند، ندارد. سه رکن لیبرالیسم، فردیت یا آزادى فردى، عقلانیت و حق است. مشکل عمده لیبرالیسم مسأله نظم است. تحقق آزادى فردى و کارکرد عقلانیت معطوف به برآوردن منافع و تمایلات فردى، همه را در گستره جامعه مقابل یکدیگر قرار مىدهد. افراد آزاد و معقول خود به خود چنین نظمى را نخواهند پذیرفت. در یک جامعه لیبرال مىتوان یقین داشت که همه در حالت رقابت و حتى جنگ با یکدیگر قرار خواهند گرفت و شیرازه زندگى اجتماعى از هم مىپاشد.
راه حل کلاسیک این مشکل، نظریه «قرارداد اجتماعى» بوده است. از دید لیبرالها آنچه قرارداد اجتماعى را برپا نگاه مىدارد، صرفاً تعقل حسابگرانه نیست؛ رویکردى اخلاقى به امور هم هست. عقلانیت انسان وجهى اخلاقى نیز دارد. دیگران همنوع فرد هستند. براى انسان واضح است که او و دیگران فقط در صورت پایدارى جامعه و منافع جمعى مىتوانند از امکان آزادى عمل و به رسمیت شناخته شدن حقوق خود بهرهمند شوند. متفکران لیبرال عملاً باید تناقض فردیت، آزادى، عقل و حق را با یکدیگر و وجود اجتماعى انسان حل کنند. طرح بحث قرارداد اجتماعى و اخلاق، تلاشى در جهت گذشتن از این از هم گسیختگى و انشقاق است. با مطرح شدن این دو مسأله، نظریه لیبرالها قوام و اعتبار لازم را پیدا مىکند.
یکى از کاستىهاى برداشت سروش از لیبرالیسم این است که مفاهیم قرارداد اجتماعى و اخلاق مورد بررسى قرار نمىگیرد. جامعه و اخلاق براى او به گونهاى تلویحى امرى دادهشده است. این بىتوجهى از آنجا نشأت مىگیرد که سروش رادیکالیسم نهفته در فردیت، آزادى و تعقل را درنیافته است و از این رو پیامدهاى طرح آنها را متوجه نمىشود و لازم نمىداند که با طرح ایده قرارداد اجتماعى و اخلاق، به مقابله با از هم گسیختگى ناشى از طرح این مقولات برخیزد.
در هر حال، لیبرالیسم در شکل بنیادین و کلاسیک خود امروزه پاسخگوى بسیارى از مسائل و مشکلاتى که آحاد جامعه با آن درگیرند نیست. امروز در غرب چیزى از نظام بسته سنتى باقى نمانده و فرد آزاد است آن گونه که خود مىخواهد زندگى کند. امروز مشکل فرد بیش از هر چیز انفراد و احساس ضعف در مقابل نیروهاى عظیم اجتماعى و اقتصادى است. فرد دیگر وابستگى چندانى به نهادهاى اجتماعى ندارد و خانواده هستهاى مدام با تهدید طلاق و خروج اعضا روبهروست. فرد عملاً تنها و بىپشت و پناه است. همزمان نهادهاى سیاسى و مؤسسات اقتصادى قدرتى غولآسا پیدا کردهاند و زندگى فرد تابع تصمیمات و عملکرد آنها شده است. از سوى دیگر، علىرغم افزایش امکانات و ظرفیتها، توزیع امکانات بیش از پیش حالتى نامساوى و ناموزون دارد. در این شرایط مشخص است که اکثریت مردم توان اعمال اراده و احقاق حق خود را ندارند. از این لحاظ متفکران لیبرال معاصر، نظیر راولز و هابرماس، به ناگزیر بر اهمیت برابرى و همبستگى تأکید کردهاند.(1) اما راولز و هابرماس هر دو ضمن وفادارى به آرمانهاى لیبرالیسم، آزادى را اصلى مقدم بر همبستگى و برابرى مىشمرند و اهمیت آنها را از آن رو مىدانند که تحقق آزادى را ممکن مىسازند. این لیبرالیسم، آزادى را بیش از آن مهم مىداند که محدود شدن آن را بپذیرد و معتقد است که با محدود ساختن آزادى عملاً به هیچ آرمان والایى نمىتوان دست یافت. نقض آزادى افراد، حتى اگر به خاطر گسترش برابرى و تعمیق همبستگى باشد، نقض وجود انسانى آنها و تقلیل آنها در حد وسیلهاى براى رسیدن به مقصدى بیگانه با خواست و میل آنهاست. البته آنها نسبت به شرایط مادى امکانپذیرى آزادى بىتوجه نیستند؛ اما مشکل اینجاست که در این مورد حساسیت کافى نشان نمىدهند.
در یک کلام، سه مقوله آزادى، برابرى و همبستگى اجتماعى در ارتباط تنگاتنگ و چندجانبه با یکدیگر هستند و در غیاب یکى از آنها نمىتوان به هیچ یک از دوتاى دیگر رسید.
الف) برابرى:
آزادى توان اعمال اراده را مىطلبد. در صورت عدم برخوردارى فرد از امکانات اساسى، وى توان و شور و شوق بیان و برآورده ساختن افکار، نیازها و تمایلات خود را ندارد. با این حال، بهرهمندى از امکانات اساسى به مثابه تحقق برابرى، حتى به صورت نسبى آن نیست. هرجا مسأله رقابت بر سر ورود به حوزههاى عمومى و بازار کار و مصرف در میان باشد، گروهها و اقشار ثروتمندتر عرصه را بر دیگران تنگ مىکنند. زمان، فرصتها و منابع موجود همیشه محدود هستند. وانگهى، تجربه آزادى، اراده آزاد، اعتماد به نفس و دانش کافى را مىطلبد. انسان منفعل و سرخورده به طور طبیعى شور و شوق عمل و حرکت را ندارد تا بتواند آزاد عمل کند. به علاوه، وجود یا عدم وجود آزادى براى او علىالسویه است. در جامعه نابرابر، لایههاى مرفه نیز با محدودیتهایى در زمینه آزادى بیان و عمل روبهرو مىشوند. آنها مىتوانند هر چه مىخواهند انجام دهند. همین سهولت کار آنها را از شور و شوق تلاش براى باز شناختن خود یا شناخت اشکال گوناگون ابراز وجود تهى مىسازد. به طور کلى، آزادى اهمیت خود را براى آنها از دست مىدهد و به شکل امرى دادهشده درمىآید. گفته مىشود که برابرى همچون آزادى نیست که برقرارى آن با رفع موانعى تحقق یابد؛ بلکه اقدامات ایجابى لازم دارد. انجام اقدامات ایجابى نیز مستلزم یک دستگاه قدرتمند ادارى است که عملاً با قدرت و کارکرد خود مخل آزادىهاى موجود مىشود. در پاسخ باید گفت اولاً برقرارى آزادى نیز بدون بازسازى نظم اجتماعى و سیاسى امکانپذیر نیست و ثانیاً برابرى را مىتوان بهتدریج و گام به گام در جامعه استقرار بخشید و در هر مرحله عواقب آن را بررسى و اصلاح نمود. به هر حال، این نکته را باید در نظر داشت که نابرابرى نیز به نوبه خود آزادى را با محدودیت روبهرو مىسازد. مسأله اصلى، یافتن نقطه تعادل است؛ نقطهاى که در آن آنقدر برابرى برقرار شده باشد که دیگر نابرابرى نتواند محدودیت عمدهاى بیافریند و در عین حال، حرکت در جهت استقرار برابرى آنچنان بر اعمال و رفتار اشخاص سایه نینداخته باشد که خود این حرکت دامنزننده محدودیت باشد.
بدون شک یافتن چنین نقطه تعادلى فقط در بستر سیاست آزمون و لغزش ممکن است. مسأله این است که برابرى هم خودش یک ارزش است و هم ضامن تحقق آزادى. البته برابرى همچون آزادى مفهومى نسبى است. شکل مطلق آن وجود ندارد. برابرى هدفى است که باید همواره براى استقرار آن، یعنى تعمیق و گسترش آن مبارزه کرد.(2)
ب - همبستگى:
آزادى فرد در متن جامعه و زندگى اجتماعى معنا پیدا مىکند. او تنها تا جایى که دیگران فردیت و جایگاه اجتماعى او را به رسمیت مىشناسند مىتواند بهسان انسانى آزاد و خودسامان عمل کند. اگر فرد اعتماد به نفس و حمایت جمع را نداشته باشد، نمىتواند بر ترس و دغدغه خود نسبت به امکان اشتباه و تنهایى غلبه کند. در غیاب شور و شوق دیگران یا توافق ضمنى آنها، فرد به طور طبیعى شور و شهامت ابراز نظر و پافشارى بر حقانیت باورها و مشروعیت تمایلات خود را نخواهد داشت. آنچه جمع را به سمت به رسمیت شناختن هویت یکه فرد و نشان دادن حساسیت و توجه به افکار و تمایلات او سوق مىدهد، همانا همبستگى اجتماعى است. همبستگى، در یک کلام، احساس مسؤولیت نسبت به یکدیگر را در وجود همه دامن مىزند. فقط چنین جمعى مىتواند بدون هراس از اضمحلال و از هم پاشیدگى، آزادى اعضاى خود را به رسمیت بشناسد و از سر احترام به تمامیت و انسجام شخصیتى آنها آزادیشان را پاس بدارد.
در گذشته، عواملى همچون عوامل جغرافیایى، سیاسى، فرهنگ و تاریخ مشترک و ارتباط تجارى گسترده، افراد را بدون آنکه خود بخواهند، با یکدیگر همبسته مىساخت؛ اما در شکل مدرن زندگى و با پویایى فوقالعاده آن، افراد باید در وجود یکدیگر و در باورهاى مشترک خود علاقه و دلبستگى احساس کنند تا همبسته باقى بمانند. به این دلیل، احترام متقابل، آزادى فردى و اعتقاد به باورهایى متکى به اصول عام و جهانشمول مىتواند بنیاد محکمى را براى همبستگى فراهم کند.
همبستگى اجتماعى پدیدهاى ارزشمند است. همین ارزش مىتواند از دید محافظهکارانه سبب شود که انسانها فکر کنند که همبستگى را باید به هر بهاى ممکن، حتى با حذف یا محدود کردن آزادى فردى، حفظ و تقویت کرده؛ حال آنکه همبستگى، جز در شکل تحمیلى و برونى خود، از سوى آزادى فردى تهدید نمىشود. البته اگر کسى بخواهد منافع و تمایلات خود را بدون توجه به منافع و تمایلات دیگران دنبال کند، زمینهاى براى عروج همبستگى شکل نمىگیرد. معهذا لزومى ندارد در این مورد از آزادى فردى و سرزندگى انسانها در هراس بود؛ زیرا انسان به خودى خود موجودى اخلاقى است. براى هرکس، دیگرى غایتى در خود است؛ حریم مقدسى است که نمىتواند بدون اجازه در آن دخل و تصرف کند.
بنابراین، همبستگى اجتماعى عملاً در دو عامل تاریخ، هنجارها و ارزشهاى مشترک از یک سو و رویکرد اخلاقى فرد از سوى دیگر ریشه دارد. در مقابل، عاملى که مىتواند همبستگى را با مشکل روبهرو کند، همانا نادیده گرفتن یا نفى هنجارها و ارزشهاى مشترک و رویکرد یا تمایلات اخلاقى انسان است. در جامعهاى که کسب ثروت و قدرت به هر صورت ممکن یک ارزش و آرمان معرفى مىشود نمىتوان انتظار داشت فرد به دیگرى از دیدى خنثى و اخلاقى، بهسان یک انسان با دلبستگىها و وابستگىهاى متعارف انسانى، بنگرد.
نئولیبرالیسم و مسأله برابرى و هماهنگى:
در دهههاى اخیر محافظهکاران نئولیبرال توانستهاند این بحث را در جامعه رواج دهند که تحکیم و تعمیق برابرى و همبستگى باعث تضعیف آزادى و فردیت مىشود. اما آنها بیشتر نگران محدود شدن امکان رقابت آزاد در حوزه اقتصاد هستند. برداشت محافظه کاران لیبرال از آزادى و فردیت، محدود و بىمایه است. آزادى، گستره وسیعى از فعالیتهاى اجتماعى را در بر مىگیرد و فردیت انسان، نه صرفاً با حضور فعال انسان در بازار کار و مصرف، که با حضور فعال در عرصههاى گوناگون زندگى اجتماعى (خانواده، گروه همسالان، مناسبتهاى سیاسى و اجتماعى و...) شکوفا مىشود. روشن است که تأمین آزادى براى گروههاى مهم و وسیعى از جامعه در گرو برقرارى این محدودیتهاست. البته در جهت تحکیم و تعمیق برابرى و همبستگى لازم نیست آزادىهاى اساسى انسان، نظیر آزادى بیان، آزادى اعتراض و آزادى بنیانگذارى و عضویت در انجمنهاى سیاسى و اجتماعى نقض شود. آنچه لازم است محدود شود، همانا آزادى افراد صاحب قدرت و امکانات در زمینه فعالیتهاى اقتصادى است. در این مورد نیز لازم نیست عملکرد افراد یکسره تحت نظارت قرار گیرد. کافى است که بخشى از امکانات و قدرت افراد ثروتمند و قدرتمند از آنها بازستانده شود تا حد مطلوبى از برابرى و همبستگى به دست آید.
بنابراین، آرمان برابرى و همبستگى هنوز جذابیت خود را حفظ کرده؛ اما بر خلاف سوسیالیسم خام، این نظر که مىتوان ساختار جامعه را به وسیله اقداماتى انقلابى و ایجاد مرکزى قدرتمند به نحو مطلوبى دگرگون ساخت، دیگر از اعتبار چندانى برخوردار نیست.
اشاره
نویسنده این مقاله به جاى سادهسازىهاى متداول از مفهوم لیبرالیسم، به مبانى و مؤلفههاى اصلى آن پرداخته و تلاش کرده است که ضمن دفاع از اصول لیبرالیسم، آن را با مقولات سوسیالیستى، همچون برابرى (عدالت) و همبستگى اجتماعى، سازگار و همبسته نشان دهد. با این حال، ملاحظات زیر قابل توجه است:
1. ایشان هر چند از ارائه تصویر رادیکال از لیبرالیسم پرهیز نداشته، ولى مبانى فلسفى و انسانشناختى آن را چنان که باید معلوم نکرده است. به گمان ما معناى دقیق لیبرالیسم را آنگاه مىتوان شناخت که تعریف مقولاتى چون انسان، معرفت و ارزشهاى انسانى در این مکتب روشن گردد. تعارض آشکار لیبرالیسم با ادیان الهى و اخلاق دینى را از این دریچه مىتوان نشان داد.
2. ایشان معتقد است که با دو عنصر «قرارداد اجتماعى» و «اخلاق» مىتوان گسیختگى و انشقاق را در نظریه لیبرالیسم پر کرد؛ حال آنکه نه قرارداد اجتماعى بهتنهایى مىتواند انسانهاى خودجو و خودمحور را در کنار یک سفره گرد آورد و آنها را به یک نظم و سامان اجتماعى واحد رهنمون شود و نه در مبانى لیبرالیسم راهى براى دیگرخواهى و نوعخواهى اخلاقى وجود دارد. نظریه ایشان از جهات زیر درونمتناقض است:
الف) نویسنده هر چند خود بر دکتر سروش ایراد مىکند که در تبیین لیبرالیسم از دو عنصر قرارداد اجتماعى و اخلاق بحث نکرده و آن دو را امرى دادهشده انگاشته است، ولى خود ایشان نیز نتوانسته است به تبیین این دو مفهوم و ارتباط آن با مبانى لیبرالیسم بپردازد. اگر کسى بخواهد این دو مقوله را امرى دادهشده نپندارد، باید توضیح دهد که در تفکر لیبرال چگونه مىتوان به یک قرارداد اجتماعى، حتى در صورتى که به زیان منافع فرد باشد، وفادار ماند و اساساً اخلاق جز در آنجا که منافع فعلى یا آتى خود فرد را تأمین کند، چه معنایى دارد؟
ب) با آنکه نویسنده به تفصیل و تکرار از قرارداد اجتماعى سخن گفته است، ولى گامى در جهت تبیین این مفهوم و کارکرد آن در نظام اجتماعى برنداشته است. بهاختصار باید گفت که قرار داد اجتماعى(3) از اوایل قرن هفدهم که توسط آلتوزیوس(4) مطرح شد و هابز، لاک و روسو آن را شرح کردند، تا دهههاى اخیر که دوباره مطرح شده است، هم از نظر مفهوم و هم از نظر جایگاه آن در نظریههاى اجتماعى، دچار تحولات معنایى فراوانى شده است. در آغاز، قرارداد اجتماعى به عنوان محور جامعه و علت پیدایى آن مطرح بود و با مفهوم «حقوق طبیعى» گره مىخورد، ولى اخیراً تنها به عنوان عاملى در راه پیوند انسانها و حتى در نظر بعضى فقط به عنوان مرحلهاى خاص در حرکت جامعه پنداشته مىشود. نویسنده نظر خویش را بهوضوح بیان نکرده است؛ چراکه هر یک از این دیدگاهها لوازم و تبعات خاصى دارد. دورکیم و برخى دیگر از جامعهشناسان بزرگ غرب معتقدند که پیش از قراردادهاى اجتماعى، ارزشهاى مشترک به عنوان پایگاه نظم و همبستگى اجتماعى مطرح است و وجدان جمعى حامل این ارزشهاى مشترک است. به هر حال به نظر مىرسد که ایشان در تبیین عوامل همبستگى اجتماعى گاه به قرارداد اجتماعى تمسک مىجوید و گاه به احساسِ مشترک اجتماعى در مقابل دیگران و گاه به اخلاقى بودن انسانها استناد مىجوید که این دیدگاهها هر کدام از یک نظریه خاص اجتماعى برخاسته است. از سوى دیگر، پرسشهاى زیر در این بحث باید پاسخ گفته شود: آیا اخلاق و قرارداد اجتماعى هر کدام بهتنهایى در برقرارى همبستگى و برابرى کفایت مىکند، یا باید هر دو با هم نقش داشته باشند؟ نقشِ مکمل هر کدام چیست؟ آیا قرارداد اجتماعى پایه اخلاق است، یا اخلاق بر مبناى قرارداد اجتماعى شکل مىگیرد؟ حقوق انسانى پیش از قرارداد اجتماعى از چه طریقى حاصل مىشود؟ آیا به حقوق طبیعى باور داریم یا به حقوق وضعى؟ اساساً قرارداد چگونه انجام مىشود و ضمانت اجرایى آن در درون انسان لیبرال و در جامعه لیبرال چگونه تأمین مىگردد؟ و... .
ج) نظریه اخلاقى نویسنده از این هم مبهمتر است. ایشان گاه مسؤولیت اخلاقى را براساس خودگروى(5) مطرح مىکند و رعایت حقوق دیگران را از آن رو لازم مىشمارد که به منافع فردى او مىانجامد و گاه به نظریه دیگرگروى(6) یا حتى وظیفهگروى(7) روى مىآورد. آنچه در این مختصر مىتوان اشاره کرد این است که عباراتى مثل «انسان به خودى خود موجودى اخلاقى است» در لیبرالیسم نامفهوم است یا دست کم نیاز به توضیح دارد.
3. طرح نهایى نویسنده براى برقرارى برابرى و عدالت نیز جاى تردید دارد. وى با آنکه بهتفصیل از تأثیر نابرابرىهاى اجتماعى در محدود شدن آزادى ضعیفان سخن گفته است، ولى در مقام راهحل اظهار مىدارد: «آنچه لازم است محدود شود، همانا آزادى افراد صاحب قدرت و امکانات در زمینه فعالیت اقتصادى است» و این محدود کردن را چنین تعریف مىکند: «کافى است که بخشى از امکانات و قدرت افراد ثروتمند و قدرتمند از آنان باز ستانده شود تا حد مطلوبى از برابرى و همبستگى منتج از آن بهدست آید». البته این راهکار در یک دیدگاه اقتصادگرا که ریشه نابرابرىهاى اجتماعى را در نابرابرهاى اقتصادى مىجوید، قابل توجیه است؛ ولى از نویسنده که خود به نئولیبرالها انتقاد مىکند که آزادى را تنها در محدوده بازار و مصرف مطرح مىکنند و خود ایشان شکوفایى فردیت انسان را در گرو حضور فعال در همه محیطهاى خانوادگى، فرهنگى و اجتماعى مىداند، ارائه این نسخه ساده و سطحى شگفتآور است. آیا واقعاً نویسنده گمان مىکند که مثلاً با گرفتن مالیات و عوارض سنگینتر از صاحبان قدرت و ثروت و توزیع آن در بین محرومان مىتوان به نابرابرى در تصاحب قدرتهاى رسانهاى، تبلیغى، حزبى و انحصارات اقتصادى و... پایان داد؟
پى نوشت:
1) براى آشنایى با نظریه راولز و هابرماس در این زمینه به متن مقاله مراجعه شود.
2) نویسنده به ویژگىهاى برابرى مطلوب اشاره کرده است. به متن مقاله، ص 23 مراجعه شود.
3) social contract
4) Althusius
5) egoism
6) altruism
7) deontologism
آفتاب، ش 6