صورت و بی صورتی
حوزه های تخصصی:
دریافت مقاله
آرشیو
چکیده
منشأ کثرت موجود در عالم، یک صورت واحد نیست؛ بلکه امر بىصورت است. تفاوت خداشناسى مولوى با بقیه نیز در همین است. تفکر در ذات خدا حیرتآور است؛ زیرا آنجا مقام بىرنگى و عدم یقین است. نسبت امر بىصورت با همه صور یکسان است؛ پس باید پلورالیسم را بپذیریم.متن
خداشناسى مولوى از یک اصل مهم و آغازین پیروى مىکند. یکى از نکتههاى جالب شعر حافظ، دیدن دست خداوند در پس کثرت موجود در این عالم است:
حسُن روى تو چو در آینه جام افتاد
صوفى از خنده مى در طمع خام افتاد
این همه عکس مى و نقش مخالف که نمود
یک فروغ رخ ساقىاست که در جام افتاد
حسن روى تو به یک جلوه که در آینه کرد
این همه نقش در آیینه اوهام افتاد
ابیات نخستین این غزل حکایت از این دارد که محبوب ازلى فقط یک تجلى کرده است؛ اما این یک تجلى، صور و نقوش متعددى پیدا کرده است. تمثیل عرفاى ما این است که گویى در مقابل خداوند آینههاى متعددى نهادهاند و خداوند در هر آینه به قامت و رنگ و تناسب آن آینه تجلى کرده است. این همان چیزى است که گاهى به آن «وحدت وجود» یا «وحدت شهود» هم گفتهاند؛ یعنى اگرچه مشاهدات شما کثیر است، لیک این کثرت به وحدت منتهى مىشود. در وراى این مشاهدات چند کس مىبینید؛ اما این چند کس را به یک کس تقلیل دهید. مولوى در پارهاى از ابیات خود به این نحوه از وحدت شهود اشاره کرده است:
گر تو صد سیب و صد آبى بشمرى
صد نماند یک شود چون بفشرى
امّا آن اصلى که بدان اشاره کردم، وراى اینهاست. آن اصل در این بیت مولوى آمده است:
صورت از بىصورتى آمد برون
باز شد که انّا الیه راجعون
منشأ همه این صورتها یک صورت نیست؛ بلکه بىصورتى است. فرق است بین اینکه بگوییم یک جمال و یک چهره و یک صورت داریم و از این چهره صدها عکس برمىداریم و هرچند این عکسها متکثر و متعددند، اما صاحب تصویر یکى است، با اینکه بگوییم این عکسها از آن کسى است که خودش بىچهره و بىعکس و بىصورت است.
مىگوید: اى کسى که خودت بىنقشى و در وراى نقشها نشستهاى، اما صورتهاى بسیار از تو در عالم پدید آمده است، با این کار خود همه را دچار تحیّر کردهاى:
از تو اى بىنقش با چندین صور
هم مشبِّه هم موحد خیرهسر
هر دو طایفه مبهوت و متحیرند:
گه مشبِّه را موحد مىکند
گه موحد را صور ره مىزند
گاهى موحدان به ورطه تشبیه مىافتند و گاهى مشبهان به جانب توحید راه پیدا مىکنند؛ ولى تو در وراى این صورتآفرینىها، بىنقش نشستهاى و حیرتافکنى کار تو و مقتضاى رفتار توست.
بههمین سبب مولوى معتقد است که ما نمىتوانیم نسبت به عالم بالا، و در صدر آنها نسبت به خداوند، هیچ بیان درخورى داشته باشیم. نه به این دلیل که زبان نارساست؛ بلکه به این خاطر که اساساً زبان براى بیان چونىها و کیفیتهاست و وقتى که ما به عالم و عرصه بىچونى مىرسیم، کمیت زبان لنگ مىشود. اساساً زبان براى آن عالم وضع نشده است؛ بههمین سبب مولوى تأکید مىکند که باید از مثال استفاده کنیم. مثال (در لسان عرفا تحت عنوان «زبان اشارت» از آن یاد مىشود) نقش والایى در آموزشهاى عرفانى دارد.
این جهان و کائنات مادى در دستگاه فکرى مولانا دو خصیصه عمده دارد: یکى وجود اضداد؛ دیگرى وجود اعداد. در آن عالم که بىرنگ و بىصورت است، تضاد و تعدد راه ندارد:
آن جهان جز باقى و آباد نیست
زان که آن ترکیب از اضداد نیست
چون که بىرنگى اسیر رنگ شد
موسیى با موسیى در جنگ شد
چون به بىرنگى رسى کان داشتى
موسى و فرعون دارند آشتى
جنگها بر سر همین رنگهاست. وقتى که رنگ رفت، جنگ هم مىرود. زمانى که وارد بىرنگى شدى، آنهایى که بهظاهر جنگ و نزاع دارند، بر سر صلح مىآیند و جنگ از میان آنها برداشته مىشود و اختلافات و نزاعهاى ظاهرى از میان برمىخیزد:
اختلاف خلق از نام اوفتاد
چون به معنى رفت آرام اوفتاد
سرّ اینکه تأمل در ذات خداوند حیرتآور است، بىچونى و بىرنگى و بىصورتى اوست. ذهنى که باکیفیات و اعداد و اسما و الفاظ کار مىکند، در مواجهه با او دچار حیرت مىشود.
ما چه نسبتى مىتوانیم با او برقرار کنیم؟ چه صفتى را مىتوانیم به او نسبت دهیم؟ بىجهت نبود که پارهاى از فیلسوفان و عارفان مىگفتند تنها صفت خداوند بىصفتى است. در خطبه اول نهجالبلاغه جملهاى از امیرالمؤمنینعلیه السلام هست که بهصراحت دلالت بر این معنا دارد: «کمال توحید خداوند آن است که آدمى براى او صفتى قائل نباشد». بىصفتى به تعبیر مولوى بىصورتى است.
آیا ممکن است این صفات را دائماً از خدا بزداییم و او را در آن حالت بىاسمى و بىصفتى مشاهده کنیم، یا فقط باید از طریق سلبى درباره او سخن بگوییم؟ این همان است که عارفان مسیحى مىگفتند: «راه منفى»؛ یعنى تنها مىتوانیم بگوییم چنین و چنان نیست؛ بىصورت و بىنقش و بىعدد و بىتضاد است. همین مقدار حظ ماست؟ یا اینکه مىتوانیم به نحو ایجابى و اثباتى هم درباره او سخن بگوییم؟ عارفانى که به خداشناسى رسیدهاند یا در راه خداشناسى کوشش کردهاند، اما از معبر انبیا عبور نکردهاند، نوعاً در این ظلمت باقى ماندهاند.
خداوند بىصورت است و نسبتش با همه صورتها مساوى است؛ درست شبیه مثال فکر و زبان: فکرى که بىزبان است، نسبتش با همه زبانها یکى است؛ یعنى هم مىتواند به زبان روسى دربیاید، هم به زبان عربى، هم فارسى و هم زبانهاى دیگر. چنین چیزى که بىصورت است، نسبتش با همه صورتها یکى است. چیزى که بىرنگ است نسبتش با همه رنگها یکى است. اگر نسبتش با بعضى از رنگها بیشتر از رنگهاى دیگر باشد، آن وقت معلوم است که در آن صورت کمى رنگ داشته. چیزى که صورت ندارد، نسبتش با همه صور یکى است. اگر این اصل را بپذیریم - که چارهاى هم جز پذیرفتنش نیست - در نتیجه قطعاً باید پلورالیسم را بپذیریم. یعنى قطعاً باید معتقد باشیم که خداوند به چند صورت تجلى مىکند و همه صورتها هم با او نسبت مساوى دارند.
اشاره
1. بىشک ذات خداوند امرى بىصورت و وصفناپذیر و ناشناختنى و ناگفتنى است. آنچه از خداوند براى ما شناختى است، کار و کردار اوست. خداوند را تجلیاتى است و مىتوان او را در همه جا و همه چیز دید. این نقشها و رنگهاى مخالف و متضاد، همه به نحوى تجلى ذات ناشناختنى خداوندند. خداوند در جان و جهان و کلام تجلى مىکند و خود را بر ما عرضه مىدارد و به ما مىشناساند و ما با قالبهاى تنگ ذهنى و زبانى خود به فهم و توصیف او مىپردازیم. به یک معنا مىتوان گفت که همه توصیفهاى ما از آن ذات متعال تنگ و نارسا و ناکافى، بلکه نادرست است و شاید تنها بر معانى مجازى قابل پذیرش باشد. با این محدودیت انسانى که بر پیشانى ما مکتوب است و ما را از آن گریزى نیست، نمىتوان ذات نامحدود بىرنگ و بىکیف متعالى را که از همه توصیفهاى ما تعالى دارد (اللَّه اکبر)، در قالبهاى تنگ ذهن و زبان انسانى آورد. همه صورتهاى ذهنى و زبانى انسانى را باید از ذات متعالى خداوند سلب کرد و او را تقدیس نمود. این، اصل «تنزیه» است که در نفى تشبیه است و باید بهعنوان اصل اول در خداشناسى در نظر قرار گیرد.
2. درکنار اصل تنزیه، اصل دیگرى مطرح مىشود که در نفى لاادرىگرى است و مىتوان آن را اصل «معرفت» نامید. بر مبناى این اصل ما مىتوانیم چیزهایى درباره خداوند بدانیم؛ ولى نه به این معنا که صورتهاى مخلوق را به او نسبت دهیم. هر چه ما تصور کنیم، در هر حال مخلوق ذهن ماست و بنابراین قابلیت نسبت دادن به خداوند را ندارد. از این روست که باید اصل معرفت را از جاى دیگرى جستوجو کرد. اینجاست که نیاز به انبیا آشکار مىشود و احتیاج به وحى رخ مىنماید. اصل معرفت بر مبناى تعریف و توصیفى است که خود خداوند از ذات متعالى خود مىکند. او با در نظر داشتن محدودیت انسانى، براى برقرارى امکان ارتباط میان خودش با مخلوقات، بهویژه انسان، در کتابهاى آسمانى به توصیف خود پرداخته و خود را به انسان معرفى کرده است؛ گو اینکه این معرفى مسبوق به سابقه عالم ذر نیز مىباشد و ما در این عالم با دریافت و فهم وحى متذکر به آن معرفى مىشویم و آن را یادآورى مىکنیم. آنچه در کتابهاى آسمانى به خدا نسبت داده شده است، حد مجاز توصیف خداوند را تعیین مىکند. به بیان دیگر، به لحاظ حقیقت امر، ما توان شناخت واقعى خداوند را نداریم؛ ولى در مقام نام بردن از او چارهاى نیست جز اینکه به چیزى اشاره کنیم. این حد مجاز را باید خود خداوند تعیین کند. به همین دلیل است که در اعتقادات اسلامى گفته مىشود که اسماء اللَّه توقیفىاند و ما مجازیم تنها آن اسمهایى را بر خداوند اطلاق کنیم که در متون دینى استعمال شدهاند.
همچنین مسأله احترام به امور مقدس اقتضا مىکند که با خداوند قدوس آن گونه مواجه شویم که او مىپسندد؛ چنانکه قواعد اخلاقى به ما مىگویند در برخورد با انسانهاى دیگر آنان را بهگونهاى مورد خطاب قرار دهید که مىپسندند و از به کار بردن القاب زشت، هر چند بیانگر واقعیتى در مورد آنها باشد، بپرهیزید. این موضوع درباره خداوند، که متعالى و مقدس است، به طریق اولى باید رعایت شود.
3. براساس دو اصل یادشده، نمىتوان سخن نویسنده محترم را در انتهاى مقاله پذیرفت که مىگوید:«چیزى که صورت ندارد، نسبتش با همه صور یکى است. اگر این اصل را بپذیریم - که چارهاى هم جز پذیرفتنش نیست - در نتیجه قطعاً باید پلورالیسم را بپذیریم»؛ زیرا سخن ایشان به معناى آن است که خداوند با همه صورتها نسبت ایجابى مساوى دارد؛ در حالى که اصل تنزیه مىگوید خداوند با همه صور نسبت سلبى مساوى دارد؛ یعنى باید همه صورتها را از خداوند سلب کرد و در مقام سلب، هیچ صورتى بر صورتهاى دیگر ترجیح ندارد. اما پلورالیسم مقتضى آن است که صورتهاى مختلف، نسبتهاى مساوى ایجابى با خداوند داشته باشند؛ یعنى هرکس هر صورتى را به خداوند نسبت داد، آن را مانند سایر صورتها مجاز و تا حدى بر حق بدانیم. اگر بخواهیم این مبنا (تساوى نسبت ایجابى) را بپذیریم، باید بر تمام افکار پست و پلید نیز مهر صحت و جواز بزنیم و هیچ عقیدهاى را ناروا نشمریم. آنگاه دیگر فرقى میان توحید ناب اسلامى و نظام شرکآلود بتپرستى کهن و لینگا وات(1) هندو و... باقى نمىماند.
قرآن کریم در موارد مختلف اسما و توصیفهاى خودساخته ملحدان را مورد ملامت قرار مىدهد و مىگوید خدا را با اسماى حسناى او بخوانید: «وَلِلّهِ الْأَسْماءُ الْحُسْنَى فَادْعُوهُ بِهَا وَذَرُوا الَّذِینَ یُلْحِدُونَ فِی أَسْمائِهِ سَیُجْزَوْنَ مَا کَانُوا یَعْمَلُونَ؛ و نامهاى نیکو به خدا اختصاص دارد، پس او را با آنها بخوانید، و کسانى را که در مورد نامهاى او به کژى مىگرایند رها کنید. زودا که به [سزاى ]آنچه انجام مىدادند کیفر خواهند یافت.»(اعراف: 180) برخورد پیامبران با ملحدان همواره اینگونه بوده است که آنان را دعوت مىکردهاند که خدا را آن گونه بپرستند که خود مىگوید و اسماى خودساخته آنها و پدرانشان را بىفایده و بىتأثیر معرفى مىکردند.(2)
پىنوشت:
1) لینگا وات به معناى پیروان لینگا (= آلت رجولیت) است. این فرقه هندو در معابدشان مجسمهاى بزرگ از لینگا درست مىکنند و در برابر آن به خاک مىافتند. همچنین لینگاى رهبر مذهبىشان را، در حالى که برهنه بر سکویى نشسته، تقدیس مىکنند و گاهى نیز مجسمهاى کوچک از لینگا بر گردن خود مىآویزند.
2) براى نمونه رک.: اعراف: 71؛ یوسف: 40؛ نجم: 23.
آفتاب، ش 6
حسُن روى تو چو در آینه جام افتاد
صوفى از خنده مى در طمع خام افتاد
این همه عکس مى و نقش مخالف که نمود
یک فروغ رخ ساقىاست که در جام افتاد
حسن روى تو به یک جلوه که در آینه کرد
این همه نقش در آیینه اوهام افتاد
ابیات نخستین این غزل حکایت از این دارد که محبوب ازلى فقط یک تجلى کرده است؛ اما این یک تجلى، صور و نقوش متعددى پیدا کرده است. تمثیل عرفاى ما این است که گویى در مقابل خداوند آینههاى متعددى نهادهاند و خداوند در هر آینه به قامت و رنگ و تناسب آن آینه تجلى کرده است. این همان چیزى است که گاهى به آن «وحدت وجود» یا «وحدت شهود» هم گفتهاند؛ یعنى اگرچه مشاهدات شما کثیر است، لیک این کثرت به وحدت منتهى مىشود. در وراى این مشاهدات چند کس مىبینید؛ اما این چند کس را به یک کس تقلیل دهید. مولوى در پارهاى از ابیات خود به این نحوه از وحدت شهود اشاره کرده است:
گر تو صد سیب و صد آبى بشمرى
صد نماند یک شود چون بفشرى
امّا آن اصلى که بدان اشاره کردم، وراى اینهاست. آن اصل در این بیت مولوى آمده است:
صورت از بىصورتى آمد برون
باز شد که انّا الیه راجعون
منشأ همه این صورتها یک صورت نیست؛ بلکه بىصورتى است. فرق است بین اینکه بگوییم یک جمال و یک چهره و یک صورت داریم و از این چهره صدها عکس برمىداریم و هرچند این عکسها متکثر و متعددند، اما صاحب تصویر یکى است، با اینکه بگوییم این عکسها از آن کسى است که خودش بىچهره و بىعکس و بىصورت است.
مىگوید: اى کسى که خودت بىنقشى و در وراى نقشها نشستهاى، اما صورتهاى بسیار از تو در عالم پدید آمده است، با این کار خود همه را دچار تحیّر کردهاى:
از تو اى بىنقش با چندین صور
هم مشبِّه هم موحد خیرهسر
هر دو طایفه مبهوت و متحیرند:
گه مشبِّه را موحد مىکند
گه موحد را صور ره مىزند
گاهى موحدان به ورطه تشبیه مىافتند و گاهى مشبهان به جانب توحید راه پیدا مىکنند؛ ولى تو در وراى این صورتآفرینىها، بىنقش نشستهاى و حیرتافکنى کار تو و مقتضاى رفتار توست.
بههمین سبب مولوى معتقد است که ما نمىتوانیم نسبت به عالم بالا، و در صدر آنها نسبت به خداوند، هیچ بیان درخورى داشته باشیم. نه به این دلیل که زبان نارساست؛ بلکه به این خاطر که اساساً زبان براى بیان چونىها و کیفیتهاست و وقتى که ما به عالم و عرصه بىچونى مىرسیم، کمیت زبان لنگ مىشود. اساساً زبان براى آن عالم وضع نشده است؛ بههمین سبب مولوى تأکید مىکند که باید از مثال استفاده کنیم. مثال (در لسان عرفا تحت عنوان «زبان اشارت» از آن یاد مىشود) نقش والایى در آموزشهاى عرفانى دارد.
این جهان و کائنات مادى در دستگاه فکرى مولانا دو خصیصه عمده دارد: یکى وجود اضداد؛ دیگرى وجود اعداد. در آن عالم که بىرنگ و بىصورت است، تضاد و تعدد راه ندارد:
آن جهان جز باقى و آباد نیست
زان که آن ترکیب از اضداد نیست
چون که بىرنگى اسیر رنگ شد
موسیى با موسیى در جنگ شد
چون به بىرنگى رسى کان داشتى
موسى و فرعون دارند آشتى
جنگها بر سر همین رنگهاست. وقتى که رنگ رفت، جنگ هم مىرود. زمانى که وارد بىرنگى شدى، آنهایى که بهظاهر جنگ و نزاع دارند، بر سر صلح مىآیند و جنگ از میان آنها برداشته مىشود و اختلافات و نزاعهاى ظاهرى از میان برمىخیزد:
اختلاف خلق از نام اوفتاد
چون به معنى رفت آرام اوفتاد
سرّ اینکه تأمل در ذات خداوند حیرتآور است، بىچونى و بىرنگى و بىصورتى اوست. ذهنى که باکیفیات و اعداد و اسما و الفاظ کار مىکند، در مواجهه با او دچار حیرت مىشود.
ما چه نسبتى مىتوانیم با او برقرار کنیم؟ چه صفتى را مىتوانیم به او نسبت دهیم؟ بىجهت نبود که پارهاى از فیلسوفان و عارفان مىگفتند تنها صفت خداوند بىصفتى است. در خطبه اول نهجالبلاغه جملهاى از امیرالمؤمنینعلیه السلام هست که بهصراحت دلالت بر این معنا دارد: «کمال توحید خداوند آن است که آدمى براى او صفتى قائل نباشد». بىصفتى به تعبیر مولوى بىصورتى است.
آیا ممکن است این صفات را دائماً از خدا بزداییم و او را در آن حالت بىاسمى و بىصفتى مشاهده کنیم، یا فقط باید از طریق سلبى درباره او سخن بگوییم؟ این همان است که عارفان مسیحى مىگفتند: «راه منفى»؛ یعنى تنها مىتوانیم بگوییم چنین و چنان نیست؛ بىصورت و بىنقش و بىعدد و بىتضاد است. همین مقدار حظ ماست؟ یا اینکه مىتوانیم به نحو ایجابى و اثباتى هم درباره او سخن بگوییم؟ عارفانى که به خداشناسى رسیدهاند یا در راه خداشناسى کوشش کردهاند، اما از معبر انبیا عبور نکردهاند، نوعاً در این ظلمت باقى ماندهاند.
خداوند بىصورت است و نسبتش با همه صورتها مساوى است؛ درست شبیه مثال فکر و زبان: فکرى که بىزبان است، نسبتش با همه زبانها یکى است؛ یعنى هم مىتواند به زبان روسى دربیاید، هم به زبان عربى، هم فارسى و هم زبانهاى دیگر. چنین چیزى که بىصورت است، نسبتش با همه صورتها یکى است. چیزى که بىرنگ است نسبتش با همه رنگها یکى است. اگر نسبتش با بعضى از رنگها بیشتر از رنگهاى دیگر باشد، آن وقت معلوم است که در آن صورت کمى رنگ داشته. چیزى که صورت ندارد، نسبتش با همه صور یکى است. اگر این اصل را بپذیریم - که چارهاى هم جز پذیرفتنش نیست - در نتیجه قطعاً باید پلورالیسم را بپذیریم. یعنى قطعاً باید معتقد باشیم که خداوند به چند صورت تجلى مىکند و همه صورتها هم با او نسبت مساوى دارند.
اشاره
1. بىشک ذات خداوند امرى بىصورت و وصفناپذیر و ناشناختنى و ناگفتنى است. آنچه از خداوند براى ما شناختى است، کار و کردار اوست. خداوند را تجلیاتى است و مىتوان او را در همه جا و همه چیز دید. این نقشها و رنگهاى مخالف و متضاد، همه به نحوى تجلى ذات ناشناختنى خداوندند. خداوند در جان و جهان و کلام تجلى مىکند و خود را بر ما عرضه مىدارد و به ما مىشناساند و ما با قالبهاى تنگ ذهنى و زبانى خود به فهم و توصیف او مىپردازیم. به یک معنا مىتوان گفت که همه توصیفهاى ما از آن ذات متعال تنگ و نارسا و ناکافى، بلکه نادرست است و شاید تنها بر معانى مجازى قابل پذیرش باشد. با این محدودیت انسانى که بر پیشانى ما مکتوب است و ما را از آن گریزى نیست، نمىتوان ذات نامحدود بىرنگ و بىکیف متعالى را که از همه توصیفهاى ما تعالى دارد (اللَّه اکبر)، در قالبهاى تنگ ذهن و زبان انسانى آورد. همه صورتهاى ذهنى و زبانى انسانى را باید از ذات متعالى خداوند سلب کرد و او را تقدیس نمود. این، اصل «تنزیه» است که در نفى تشبیه است و باید بهعنوان اصل اول در خداشناسى در نظر قرار گیرد.
2. درکنار اصل تنزیه، اصل دیگرى مطرح مىشود که در نفى لاادرىگرى است و مىتوان آن را اصل «معرفت» نامید. بر مبناى این اصل ما مىتوانیم چیزهایى درباره خداوند بدانیم؛ ولى نه به این معنا که صورتهاى مخلوق را به او نسبت دهیم. هر چه ما تصور کنیم، در هر حال مخلوق ذهن ماست و بنابراین قابلیت نسبت دادن به خداوند را ندارد. از این روست که باید اصل معرفت را از جاى دیگرى جستوجو کرد. اینجاست که نیاز به انبیا آشکار مىشود و احتیاج به وحى رخ مىنماید. اصل معرفت بر مبناى تعریف و توصیفى است که خود خداوند از ذات متعالى خود مىکند. او با در نظر داشتن محدودیت انسانى، براى برقرارى امکان ارتباط میان خودش با مخلوقات، بهویژه انسان، در کتابهاى آسمانى به توصیف خود پرداخته و خود را به انسان معرفى کرده است؛ گو اینکه این معرفى مسبوق به سابقه عالم ذر نیز مىباشد و ما در این عالم با دریافت و فهم وحى متذکر به آن معرفى مىشویم و آن را یادآورى مىکنیم. آنچه در کتابهاى آسمانى به خدا نسبت داده شده است، حد مجاز توصیف خداوند را تعیین مىکند. به بیان دیگر، به لحاظ حقیقت امر، ما توان شناخت واقعى خداوند را نداریم؛ ولى در مقام نام بردن از او چارهاى نیست جز اینکه به چیزى اشاره کنیم. این حد مجاز را باید خود خداوند تعیین کند. به همین دلیل است که در اعتقادات اسلامى گفته مىشود که اسماء اللَّه توقیفىاند و ما مجازیم تنها آن اسمهایى را بر خداوند اطلاق کنیم که در متون دینى استعمال شدهاند.
همچنین مسأله احترام به امور مقدس اقتضا مىکند که با خداوند قدوس آن گونه مواجه شویم که او مىپسندد؛ چنانکه قواعد اخلاقى به ما مىگویند در برخورد با انسانهاى دیگر آنان را بهگونهاى مورد خطاب قرار دهید که مىپسندند و از به کار بردن القاب زشت، هر چند بیانگر واقعیتى در مورد آنها باشد، بپرهیزید. این موضوع درباره خداوند، که متعالى و مقدس است، به طریق اولى باید رعایت شود.
3. براساس دو اصل یادشده، نمىتوان سخن نویسنده محترم را در انتهاى مقاله پذیرفت که مىگوید:«چیزى که صورت ندارد، نسبتش با همه صور یکى است. اگر این اصل را بپذیریم - که چارهاى هم جز پذیرفتنش نیست - در نتیجه قطعاً باید پلورالیسم را بپذیریم»؛ زیرا سخن ایشان به معناى آن است که خداوند با همه صورتها نسبت ایجابى مساوى دارد؛ در حالى که اصل تنزیه مىگوید خداوند با همه صور نسبت سلبى مساوى دارد؛ یعنى باید همه صورتها را از خداوند سلب کرد و در مقام سلب، هیچ صورتى بر صورتهاى دیگر ترجیح ندارد. اما پلورالیسم مقتضى آن است که صورتهاى مختلف، نسبتهاى مساوى ایجابى با خداوند داشته باشند؛ یعنى هرکس هر صورتى را به خداوند نسبت داد، آن را مانند سایر صورتها مجاز و تا حدى بر حق بدانیم. اگر بخواهیم این مبنا (تساوى نسبت ایجابى) را بپذیریم، باید بر تمام افکار پست و پلید نیز مهر صحت و جواز بزنیم و هیچ عقیدهاى را ناروا نشمریم. آنگاه دیگر فرقى میان توحید ناب اسلامى و نظام شرکآلود بتپرستى کهن و لینگا وات(1) هندو و... باقى نمىماند.
قرآن کریم در موارد مختلف اسما و توصیفهاى خودساخته ملحدان را مورد ملامت قرار مىدهد و مىگوید خدا را با اسماى حسناى او بخوانید: «وَلِلّهِ الْأَسْماءُ الْحُسْنَى فَادْعُوهُ بِهَا وَذَرُوا الَّذِینَ یُلْحِدُونَ فِی أَسْمائِهِ سَیُجْزَوْنَ مَا کَانُوا یَعْمَلُونَ؛ و نامهاى نیکو به خدا اختصاص دارد، پس او را با آنها بخوانید، و کسانى را که در مورد نامهاى او به کژى مىگرایند رها کنید. زودا که به [سزاى ]آنچه انجام مىدادند کیفر خواهند یافت.»(اعراف: 180) برخورد پیامبران با ملحدان همواره اینگونه بوده است که آنان را دعوت مىکردهاند که خدا را آن گونه بپرستند که خود مىگوید و اسماى خودساخته آنها و پدرانشان را بىفایده و بىتأثیر معرفى مىکردند.(2)
پىنوشت:
1) لینگا وات به معناى پیروان لینگا (= آلت رجولیت) است. این فرقه هندو در معابدشان مجسمهاى بزرگ از لینگا درست مىکنند و در برابر آن به خاک مىافتند. همچنین لینگاى رهبر مذهبىشان را، در حالى که برهنه بر سکویى نشسته، تقدیس مىکنند و گاهى نیز مجسمهاى کوچک از لینگا بر گردن خود مىآویزند.
2) براى نمونه رک.: اعراف: 71؛ یوسف: 40؛ نجم: 23.
آفتاب، ش 6