دیالوگ سنت و مدرنیته
حوزه های تخصصی:
دریافت مقاله
آرشیو
چکیده
آقاى آقاجرى معتقد است سنت و مدرنیته در یک معنا به دو دوره تاریخى در غرب اطلاق مىشود؛ ولى به معناى عام، یک مفهوم سیال و نسبى است که به گذشته و آینده جوامع اشاره مىکند. در چگونگى برخورد با سنت و مدرنیته سه دیدگاه مختلف وجود دارد که دیدگاه سوم، دیالوگ بین افق تاریخى سنت و افق تاریخى مدرنیته و نوسازى عناصرى از سنت و تمدن گذشته براى ایفاى نقش در آینده است. وى خود را همسو با دکتر شریعتى متعلق به گفتمان فرامدرن مىداند که از گفتمان سنتگرایانه و پسامدرن متمایز است.متن
شما چه مفهومى از سنت و مدرنیته را در ذهن دارید و این دو را از چه جنسى مىبینید؟
سنت و مدرنیته را از یک دیدگاه مىتوان به عنوان دو دوره تاریخى مشخص تلقى کرد. مدرنیته از دوران رنسانس به بعد در تاریخ اروپا آغاز مىشود و ماقبل این دوران را سنت خواندهاند. در این چارچوب معنایى، مدرنیته به عصرى گفته مىشود که انسان در آن به عنوان فاعل شناسایى و اقتدار، به گونهاى خودبنیاد همه عالم و آدم را تبدیل به اُبژه معرفتى و اقتدار خود مىکند. در این دوران، بشر مبناى همه چیز مىشود و طبیعت، جهان اخلاقى، روابط قدرت و علم و تکنولوژى خاستگاه بشرى پیدا مىکنند و همه چیز در خدمت بشر قرار مىگیرد. اما در یک بافت معنایى دیگر، سنت و مدرنیته (گذشته و آینده) عنوان مفاهیم عامى هستند که اشاره به دوران تاریخى مشخصى نمىکنند و مفاهیمى سیال، نسبى و متغیر هستند. به این مفهوم، مرز ثابت و مشخصى بین سنت و مدرنیته نمىتوان کشید و در واقع آنچه امروز مدرن تلقى مىشود، چه بسا در آینده به حوزه سنت رانده شود. اگر بخواهیم با واقعیتهاى جامعه ایرانى سخن بگوییم، سنت عبارت است از تمام آن ارزشها، نهادها، ساختارها و افق اندیشه و زیستى که ایرانى تا حدود قرن نوزدهم میلادى در آن به سر مىبرده است. ما در تاریخ ایران تا قرن نوزدهم شاهد گسستهایى در فرایند تاریخى خود از جهت نگاه به عالم و آدم نبودهایم و اگر تغییراتى بوده، بیش از آنکه نشانه گسست باشد، نشانه نوعى تحول استمرارى است. اما از آن زمان به بعد، به دلیل برخورد و تماس با پارادایم جدید غرب، دچار نوعى گسست معرفتشناسى شدهایم و در نتیجه مسأله سنت و مدرنیته از موضوعات اساسى متفکران جدید ایرانى شد.
به اعتقاد من، نمىتوان میان آنچه که متعلق به سنت است با مدرنیته خط فاصل قاطع و مشخصى کشید. حتى در تاریخ اروپا، رنسانس به معناى بازگشت و نوسازى گذشته است. در خصوص سنت که زبان و تاریخ دو رکن اساسى آن مىباشند، سه دیدگاه مختلف وجود دارد: دیدگاه اول، دیدگاه محافظهکارانه است که هرگونه فاصلهگیرى از افق تاریخى زبانى سنت را هم ممتنع و هم زیانمند مىداند. دوم، یک دیدگاه کاملاً ارادهگرایانه است که تصور مىکند مىتوان با صدور بخشنامه، گذشته را نفى کرد و دلخواهانه داعیههاى تازهاى را جایگزین آن نمود. ما چه بخواهیم و چه نخواهیم، گرفتار عصر تحول هستیم. ضرورتهاى تازه و ارتباطات جدید با زیستجهانهاى دیگر، ناگزیر این اجازه را به ما نمىدهد که به طور صددرصد در آن زیستجهان سنتى زندگى کنیم. اینجاست که مسأله التقاط افقها به عنوان سومین نظریه مطرح مىشود. دیالوگ بین افق تاریخى مدرن و افق تاریخى سنت، تنها راه ممکن و مفید در پیش روى ماست. نه انقطاع از سنت ممکن است و نه تسلیم در برابر سنت. یک فاصله انتقادى از سنت و گفتوگو با سنت براى نوسازى و روزآمد کردن دستمایهها و عناصرى از سنت و فرهنگ و تمدن گذشته ایرانى - اسلامى ما که همچنان خاصیت ایفاى نقشهاى سازنده و مناسب براى زیست انسان در قرن بیست و یکم را داراست، تنها راه حل ممکن مىباشد.
در مرامنامه مدرنیته، فرد قصد دارد که سوژه و فاعل شناسایى جهان جدید باشد؛ ولى او تبدیل به ابژه و ابزار تعقل و علوم جدید شد. علل بهوجود آمدن چنین بحرانى را چه مىدانید؟
این موضوع از قرن نوزدهم مورد انتقاد متفکران گوناگون جهان غرب قرار گرفت. علم و تکنولوژى قرار بود در خدمت انسان باشد و بتواند با حل مسائل معیشتى انسان، به آزادى او کمک کند تا انسان بر سرنوشت خود مسلط شود؛ اما نهایتاً تولید سرمایهدارى، شىءگونهاى و کالاشدن، همه ارزشها را بر انسان تحمیل کرد. پرسشى که در اینجا مطرح مىباشد، این است که آیا آنچه اتفاق افتاده است محصول تکنولوژى است یا محصول ارزشهایى است که تکنولوژى را راه مىبرد؟ متفکران در برابر این پرسش به دو دسته تقسیم مىشوند: یک دسته فتوا به قتل تکنولوژى مىدهند و خواهان یک جهان غیرتکنیکى هستند؛ مثل هایدگر. اما دیدگاه دیگر، آنچه را اتفاق افتاده ذاتى تکنولوژى نمىداند؛ بلکه تکنیک را یک ابزار مىداند که با توجه به نظام ارزشیى که راهنماى دولت و ساختهاى سیاسى - اقتصادى است، مىتواند در خدمت بشر یا علیه بشر باشد. من طرفدار دیدگاه دوم هستم و فکر مىکنم که ساخت اقتصادى - اجتماعى و سرمایهدارى و نیز ارزشهاى بنیادى و متافیزیکیى که این تکنیک مبتنى بر آن بوده است، هر دو در این پیامدها مؤثر بودهاند. در دیدگاه اومانیستى بعد از دوره رنسانس، بشر در مقابل طبیعت قرار مىگیرد و اندیشه تسخیر جهان به عنوان یک هدف در نظر گرفته مىشود. عالم عارى از خدا و برهم خوردن روابط همدلانه و وحدتآمیز میان انسان با خدا و طبیعت، موجب شده است که انسان در استثمار طبیعت براى خود مرزى قائل نباشد. به عبارت دیگر، در عصر مدرن، مقوله تکلیف مورد غفلت قرار مىگیرد و اصل اساسى، حقوق بشر مىشود. بشر زمانى مىتواند تکنولوژى را در کنترل خود قرار دهد که بار دیگر در مبانى متافیزیکى و بنیادهاى ارزشى خود تأمل کند و متوجه مسؤولیت نهایى خودش در برابر جهان بشود. امروز اصل نهایى، منافع و مصالح بشر نیست؛ بلکه منافع و مصالح کمپانىها و صاحبان صنایع و سرمایه بزرگ است. اصل سود باید جاى خودش را به اصل مصلحت عمومى و واقعى بشر بدهد و این امر تحقق پیدا نخواهد کرد مگر اینکه سرمایهدارى موجود دستخوش تغییر و تحول شود.
محوریت فرد یکى از مسائل اساسى در جهان مدرن است. بسیارى معتقدند که دیگر نمىتوان نظامى را بر پایهاى غیر از سودطلبى طرحریزى کرد. به نظر شما آیا جز این مىتوان با افراد برخورد کرد؟
سود به معنى عام کلمه مىتواند دربرگیرنده بسیارى از مفاهیم باشد. حتى در چارچوب تفکر مذهبى هم مىتوانیم دنیا را تشبیه به بازارى کنیم که مبدأ رفتارها، منطق سودطلبى است. البته سودى که منطق دینى مطرح مىکند، سود شخصى و جزئى و محدود نیست؛ در حالى که مکتبهاى سودانگارانه (یوتیلیتاریانیسم) سود را امرى شخصى، جزئى و محدود مىدانند. وقتى بشر در مواجهه با دیگران و جهان، اصل راهنماى خودش را سود شخصىِ جزئى قرار دهد، کنشها تبدیل به کنشهایى کور و تخریبى مىشود. در مکتبهاى سودانگارانه تنها به آن ساحت وجودى انسان توجه مىشود که مشترک با حیوان است؛ یعنى ارضاى نیازهاى درجه اول و غریزى انسان؛ حال آنکه نیازهاى درجه دوم بشر، همچون زیبایىشناسى و کمالطلبى و حس خلود و جاودانگى، بسیار فراتر از نیازهاى اولیه است. اتفاقاً بحثى که امروز در دنیا وجود دارد و در سازمان ملل هم مطرح است، این است که ما به جاى تکیه یکسویه و افراطى بر روى حقوق، از تکلیف و مسؤولیت شخص هم سخن بگوییم. طرح این مسأله بدان علت است که با یک عقل دوراندیش و نگاهى کلى و مصلحتبینانه به بشر، تبیین شود که دایره سودطلبى خود را گسترش دهد. بحثى که امروز موضوع انتقاد شدید متفکران رادیکال، انتقادى و پسامدرن غربى شده است، این است که این عقل، عقل خودانگار شخصى است که مصالح و منافع بلندمدت جمعى و جهانى انسان را فداى مصالح خرد کوتاهمدت و شخصى مىکند. این عقل سودانگار شخصى، نتایج بحرانى خودش را امروز بر بشر آشکار کرده است.
در واقع، کارى که متفکران پسامدرن مىکنند، تبدیل عقل به یک امر کاملاً نسبى و سیال است که معیار عام براى هیچ چیزى نمىتواند باشد و اینگونه نقادى از عقل هم راه به جایى نخواهد برد و بشر را گرفتار سرگردانى و بحران تازهاى خواهد کرد که هیچ جهان انسانى و مطلوبى را فراهم نمىسازد. از نگاه پسامدرنها، دوران ماقبل مدرن و مدرن در یک مسأله مشترک است و آن اینکه هر دو به نوعى کلیتهاى ثابت و امر عام و توتالیته قائل هستند؛ منتها توتالیته دوران ماقبل مدرن، یک نوع توتالیته مذهبى است و توتالیته دوران مدرن، عقل جدید است. باید توجه داشت که با منطق پسامدرن نمىشود به طور ایجابى جهان جدیدى ساخت؛ بلکه پسامدرن تنها به عنوان یک راه آسیبشناسى براى مدرنیته تلقى مىشود و از همین رو مىتواند موضوعى براى تعقل و مطالعه باشد.
در جاى دیگر گفتهام که اگر شریعتى را با سه گفتمان موجود در ایران (گفتمان سنتگرا، مدرن و پسامدرن) مقایسه کنیم، باید بگوییم شریعتى یک متفکر فرامدرن است، نه پسامدرن. گفتمان پسامدرنیته به هیچگونه اصولى قائل نیست؛ در حالى فرامدرنیته به دنبال این اصول است. دوم اینکه فرامدرنیته در صدد است با مواجهه انتقادى نسبت به مدرنیته، دستاوردهاى مثبت آن را حفظ کند و در یک حرکت استعلایى آن را بالا ببرد و به مدرنیته تکامل بخشد. البته تکاملبخشى آن در ادامه عقل روشنگرى، آنچنانکه متفکران انتقادى و طرفداران مکتب فرانکفورت مىگویند، نیست. متفکران انتقادى به نحوه تحقق و اجراى پروژه روشنگرى انتقاد دارند و مىگویند این پروژه به طور تمام و کمال تحقق پیدا نکرد. من خود را وابسته به گفتمان فرامدرنیته مىدانم و معتقدم که مدرنیته با اصلاحات جزئى و رفرمیستى امکان رهایى از بحرانهاى خودش را ندارد. حتى اگر نظام سرمایهدارى نفى بشود و نوعى فرماسیون سوسیالیستى بر ساختار اقتصادى - اجتماعى جهان حاکم بشود، ما از بحرانهاى پروژه روشنگرى خارج نخواهیم شد؛ مگر اینکه در آن مبانى متافیزیکیى که میان انسان با طبیعت و هستى جدایى مىافکند و بشر را در وادى غفلت از هستى فرو مىبرد، تجدید نظر شود. این بخش از نقادى نسبت به مدرنیته تا حدودى در گفتار هایدگر منعکس شده است.
در گفتمان فرامدرن ما باید پیوند گسیختهشده میان انسان با هستى و طبیعت و خدا را برقرار کنیم. بشرانگارى محض و سوژه خودبنیادى که مىخواهد خداوند جهان باشد، نتیجهاش نفى هرگونه ساحت معنوى و ماوراءالطبیعى است و در جریان آن، بشر به چارچوب حیات اینجهانى محدود مىشود و گرایشهاى پایدار انسان، مثل گرایش بىنهایتطلبى و حس خلود، و پرسشهاى اساسى انسان در خصوص خلقت و حیات خودش مورد غفلت قرار مىگیرد. گفتمان فرامدرن مىکوشد تا براى این گونه پرسشها پاسخ بیابد و رجوع ساده به عقل روشنگرى، ناتوان از پاسخ به این پرسشهاست. علم، تکنیک، عقل و تمام آنچه در تاریخ جدید مغربزمین موجب پیشرفتهایى براى بشر شده است، اگر از ذات وجود و عالم معنوى منقطع شود، رسیدن به بحران امرگریزناپذیرى است؛ لذا هم باید آن مبانى فلسفى و متافیزیکى اصلاح بشود تا تمام ارزشها و حقایق و عوالم معنوى در ذیل انسان قرا نگیرد و انسان خود تبدیل به بت جدیدى نشود و هم ساختارهاى اقتصادى - اجتماعى که علم و تکنولوژى و سایر ابزارهاى نوین در آن به جریان مىافتند به گونهاى باشند که کارکرد مناسب براى تحقق و تجلى آن ارزشها بشود.
کسانى که به نقد و نفى مدرنیته مىپردازند، عنوان مىکنند که عقل در جهان مدرن هیچ رقیبى براى خودش نمىشناسد و قصد دارد به تمام حوزهها تسرّى یابد؛ در حالى که این عقل، عقل پوزیتیویستى است که امروز دیگر حاکم نیست. عقلى که امروز در جهان جدید از آن سخن مىرود، عقل متواضع است که ناتوانایىهاى خودش را قبول مىکند. با این تفسیر، به نظر شما آیا چنین نقدى بر مدرنیته اصولى و منطقى است؟
عقل مدرن یک شأن و ساحت از عقل است، نه تمام ساحات و شؤونات آن. اگر عقل به معناى جزئى آن بخواهد در مقام خدایى بنشیند و عرصه را بر عوالم ایمانى و ارزشى تنگ بکند، نتیجهاى جز نسبیتانگارى و نیهیلیسم ندارد. ما از عقلى سخن مىگوییم که تمام هستى را در ذیل خود قرار نمىدهد؛ بلکه هستى را به عنوان مظهر حقایقى مستقل از انسان تلقى مىکند که وظیفه عقل نیل به حقایق است. اگر جهان در عقل انسان خلاصه شود و عقل انسان هم در عقل جزئى خلاصه شود و انسان بخواهد بهوسیله آن سعادت خود را از صفر بنا بکند و اخلاق و نظام ارزشى را بسازد، در آن صورت این انسان هیچ مرجعى را نخواهد شناخت که در مقابل او احساس مسؤولیت کند و همچنین معیار مشخصى هم براى سنجش خودش با آن نخواهد داشت. اینجاست که بحث عقل و ایمان یا عقل و دین مطرح مىشود: آیا مىتوان ایمان را به ابژه عقل تبدیل کرد و بشر خود را در جهان، سرچشمه خرد و ارزش تلقى بکند؟ براى اینکه عقل از دام این خودویرانگرى رهایى پیدا بکند، باید در هستى، حقایق مستقلى را هم به رسمیت بشناسد تا براى استعمال عقل در حوزههاى مختلف، معیار و موازینى وجود داشته باشد. عقل وسیلهاى است که انسان به کمک آن مىتواند به حقیقت دست پیدا کند. عقل سازنده حقیقت نیست و نمىتواند باشد؛ چون در این صورت حقیقت یک امر نسبى تاریخى مىشود که بهتناسب تغییر و تحولات عقل، حقیقت نیز متغیر خواهد بود.
بسیارى از متفکران، با فرا رسیدن مدرنیته، به پایان عصر دینى - اخلاقى معتقدند. آیا شما دین را به مثابه یک خلأ روحى در مدرنیته نمىدانید؟
البته پاسخ من مثبت است؛ اما اضافه مىکنم که در چند قرن اخیر تقسیمهاى فراوانى از این گونه شده است و همه این تقسیمبندىها ناشى از این توهم است که تاریخ به پایان رسیده است. براى مثال، در تقسیم سهگانه آگوست کنت، پوزیتیویسم کاملترین و آخرین مرحله حیات بشرى بود؛ حال آنکه تحولات پس از پوزیتیویسم نشان داد که این برخورد، سهلانگارانه است. به گمان من هیچگاه عصر دین به پایان نخواهد رسید؛ البته اگر دین را محدود به یک صورت و فرم خاص نکنیم و یا تعریفى تنگ و سطحى از دین نداشته باشیم. بسیارى از مفسرین، مارکسیسم را هم نوعى دین تلقى کردهاند... . دین به عنوان یک مجموعه خاص مناسکى و به عنوان یک نهاد اجتماعى، مشمول احکام جامعهشناختى - تاریخیى است که بر تمام نهادها حاکم است؛ اما اگر جوهره دین را نوعى تفسیر و کنش ادراکى و روحى انسان با جهان تلقى کنیم، خواهیم دید که دین یک نیاز ریشهدار و ثابت در وجود بشر است که نمىتوان هیچگاه انتظار نابودى آن را داشت.
آیا شما به نوعى وحدتگرایى در غایت تاریخ معتقدید (نظریه فوکویاما) یا به نوعى کثرتگرایى (نظریه پوپر و آلن تورن)؟ به نظر شما جهان در قرن بیست و یکم به چه سمتى پیش خواهد رفت؟
اگر مقصود از کثرتگرایى این باشد که بهتدریج علم و تکنولوژى پیشرفت مىکند و سقف دانش بالا مىرود و انسانهاى بیشترى به کاروان تمدن و تکامل بشرى مىپیوندند، باید حکم به کثرتگرایى داد، به این معنى که هماهنگى و یکسانى انسانى، محصول جوامع بسته و ساده سنتى است. از سوى دیگر، عصر تکنیکى و اطلاعاتى امروز، خطر یکسانسازى همه انسانهاى روى زمین را بسیار جدى کرده است. بعضى از متفکران، این بحران را «توتالیتاریسم فرهنگ جدید» مىخوانند. تولید انبوه و تکنولوژى جهانى و واحدى که همه جوامع را به طور یکسان تحت تأثیر قرار مىدهد، بهوجودآورنده این بحران است. البته کسانى مثل آلوین تافلر که از نظریهپردازان امروز آمریکاست، در تحولات جدیدى که در جهان از جهت تکنیک و علوم ارتباطى در حال وقوع است، نوعى سمتگیرى به طرف تفرد و صورتهاى فردى و اندیویدوالیستى حیات اقتصادى و اجتماعى دارند و عامل آن را کامپیوتر مىدانند. به نظر من آنچه در آینده به وقوع خواهد پیوست، ترکیبى از هر دو مىباشد. ما از یک حیثیت به سمت تنوع و تکثر سیر مىکنیم و احساس هویتهاى ملى و قومى تقویت مىشود، و از طرف دیگر شاهد نزدیک شدن بشر به یک سلسله امور مشترک هستیم که به آنها امکان گفتوگو و مفاهمه مىدهد. در نهایت، تاریخ بشر ناگزیر است که شاهد یک خانواده واحد و داراى اصول مشترک باشد که در عین حال دیگر نمىتواند مثل جوامع اولیه و سنتى باشد. تنها راه بقا، انترناسیونالیسمى است که پایههایش بر به رسمیت شناختن هویتهاى ملى و ناسیونالیستى و هماهنگى مبتنى بر صلح و گفتوگوى میان ملتهاست.
اما مسائلى که احساس مىکنم در قرن بیست و یکم به وقوع خواهد پیوست، از جمله خلأ معنوى است که علائم آن را ما امروز در شرق و غرب مىبینیم. در کنار این معنویتخواهى، روند همگرایى و تعامل و گفتوگو میان انسانها و جوامع تقویت خواهد شد. در عین حال باید در مورد سادهسازى و سطحىنگرى نسبت به موضوع هم هشدار داد؛ زیرا در جهان امروز هنوز قدرتهاى بزرگ و کانونهاى سلطه و سرمایه وجود دارند و نباید پنداشت که قرن بیست و یکم جهانى عارى از جنگ و خشونت و مبتنى بر صلح و تفاهم خواهد بود. البته امروز جنگطلبى، خشونت، استعمار و امپریالیسم در فرهنگ جهانى تا حدود زیادى به یک ضدارزش تبدیل شده است. علاوه بر این روند، بحرانهایى که سرمایهدارى همچنان با آنها دست به گریبان است و مشکلات ناشى از فاصله عظیم دو اردوگاه بزرگ بشرى، یعنى اردوگاه محرومان و گرسنگان در مقابل اردوگاه شمال، هنوز یکى از خطرهایى است که جهان را تهدید مىکند. به نظر من علىرغم فروپاشى الگوهاى روسى و استالینى، روند جهانى ناگزیر است به سمت نوعى سوسیالیسم میل بکند. اگر بخواهم روند قرن بیست و یکم را خلاصه کنم، مىگویم ما به سوى نزدیک شدن به سه خواسته اساسى بشر در تاریخ حرکت مىکنیم که آزادى، برابرى و عرفان است.
اشاره
1. در این مقاله به دو تعریف از سنت و مدرنیته اشاره شده است که یکى ناظر به دو دوره تاریخى مشخص در غرب و دیگرى ناظر به گذشته و حال در هر شرایط تاریخى و اجتماعى است؛ اما این دو تعریف هیچکدام از دقت لازم برخوردار نیست و ژرفاى مسأله سنت و مدرنیته را بازنمىتاباند. هرچند در تاریخ غرب و در کشور ما این دو واژه بارها به همین معانى تاریخى و زمانمند بهکار رفته است،(1) ولى از منظر اصطلاحى و جامعهشناختى نه متضمن معناى تاریخى (دوره مشخص یا عام) است و نه اختصاص به جامعه و تمدن غرب دارد. واژه «مدرنیته» در این معنا به گونهاى از مناسبات جمعى و زیستِ اجتماعى اشاره دارد که با مقولاتى چون صنعتى شدن، سکولاریزاسیون، بروکراسى و شهرنشینى در پیوند است(2) و با این شاخصها مىتوان جامعه سنتى را از جامعه مدرن بازشناخت. این معنا، معنایى از مدرنیته است که از سوى جامعهشناسان بزرگ قرن نوزدهم و بیستم، همچون دورکیم، ماکس وبر، مارکس، توینس و زیمل مورد تجزیه و تحلیل قرار گرفته و هماکنون نیز مورد بحث و گفتوگوست. بنابراین بحث از سنت و مدرنیته، بحث در مورد دو گونه حیات اجتماعى است که هر کدام مبانى فلسفى و پیامدهاى انسانى ویژهاى دارد. البته مؤلف در طول بحث تا حدودى به این معنا از سنت و تجدد نزدیک شده است؛ ولى در مجموع به یک تعریف روشن تکیه نکرده است.
2. نویسنده محترم دیدگاههایى را که در برابر سنت قرار دارد به سه دسته «محافظهکارانه، ارادهگرایانه و دیالوگگرایانه» تقسیم مىکند؛ ولى تعریفى که از دو گروه اول ارائه مىکند چنان است که تقریباً عموم متفکران کنونى را خارج مىنماید. امروزه کمتر اندیشمندى را مىتوان یافت که هرگونه فاصلهگیرى از افق تاریخى سنت را ممتنع و زیانمند بداند، یا معتقد باشد که مىتوان گذشته را با صدور بخشنامه نفى کرد و دلخواهانه داعیههاى تازهاى را جایگزین آن نمود. اختلاف اساسى میان جریانات فکرى کشور ما (و نیز در جهان غرب) در نوع برقرارى دیالوگ میان سنت و مدرنیته است و همینجاست که نویسنده بهجاى تبیین موضع خویش، با این بیان کلى بهسرعت از موضوع مىگذرد که: «یک فاصله انتقادى از سنت و گفتوگو با سنت براى نوسازى و روزآمد کردن دستمایهها و عناصرى از سنت و فرهنگ و تمدن گذشته ایرانى و اسلامى...». وقتى که منظور از سنت، کلیه عناصرى است که به گذشته فرهنگى و تمدنى ایران باز مىگردد، در این صورت نه هیچکس با نگرش انتقادى نسبت به آن مخالف است و نه با نوسازى آن براى زیست امروزى سر ناسازگارى دارد. همه نکته در اینجاست که کدام مؤلفهها را باید بازسازى کرد و در این بازسازى چگونه و از چه عناصرى باید بهره گرفت. نویسنده هیچ طرح روشنى براى این فرایند نوسازى مطرح نکرده است.
3. نکته مثبت در این مقاله، پرهیز از تحلیلهاى سادهانگارانه نوگرایان نسبت به ماهیت مدرنیته و تمدن جدید غرب و توجه به مبانى فلسفى این پدیده اجتماعى است. با آنکه ایشان سعى کرده است در مقام نقد مدرنیته از دیدگاههاى مکتب انتقادى، اگزیستانسیالیسم و پست مدرنیسم فراتر رود و از یک پایگاه دینى و اسلامى به این مقوله نظر افکند، اما به دلیل فقدان پایههاى مستقل ایدئولوژیک، در مجموع در همان سطح بازمانده است و مطالب ایشان بیشتر به آمیزهاى از آرا و اندیشههاى مکاتب فوق مىماند تا طرح و نظریه روشنى که از ایشان به عنوان یک روشنفکر مسلمان انتظار مىرود. عناصر اصلى اندیشه نویسنده که از آن به «فرامدرن» تعبیر مىکند و آن را طرحى تازه در مقابل اندیشههاى فوق مىداند، به شرح زیر است:
الف) ایشان با نقد اندیشه اومانیستى غرب، معتقد است که در کنار حقوق بشر باید از تکالیف و مسؤولیتهاى انسان نیز سخن گفت و بهجاى اصل سود، به اصل مصلحت عمومى پناه برد. اما باید گفت که دو مقوله «تکلیف» و «مصلحت عمومى» اگر بخواهد در چارچوب انسانشناسى و عقل مدرن تعریف شود (چنان که فیلسوفان غرب از عصر روشنگرى تا کنون تبیین کردهاند) نتیجهاى جز آنچه تا کنون در غرب دیدهایم نخواهد داشت و اگر تبیین تازهاى از این مقولات منظور باشد، نیاز به پایههاى فکرى و اعتقادى دیگرى دارد که ایشان هیچ افق نوینى را نشان نداده است.
ب) نویسنده در نقد دیدگاههاى سودانگارانه، به نیازهاى درجه دوم بشر اشاره مىکند و نیازهاى زیبایىشناختى، کمالطلبى و حس خلود و جاودانگى را برمىشمرد. پوشیده نیست که این نیازها نیز عیناً در فلسفه روشنگرى مطرح شده و دقیقاً در چارچوب اومانیسم و عقل مدرن معنا و مفهوم مىیابد. اساساً تحویل و فروکاهش حقایق بنیادین هستى به مجموعهاى از نیازهاى انسانى، محصول اندیشه سوژهنگر مدرن است که انسان را به فاعل شناسایى و اقتدار فروکاسته است.
ج) توجه نویسنده به بحران عقل در مدرنیته مىتوانست سرآغازى نیکو براى نوسازى یک نظام فکرى ناب و نوین باشد. ایشان با انگشت نهادن بر عقل خودانگار مدرن و عقل نسبى و سیال پسامدرن، هیچیک از این دو را براى نجات بشر از سرگردانى کنونى کافى نمىداند؛ ولى هیچ اشارهاى هم به معنا و مفهوم عقل از نگاه خود نکرده و نشان نداده است که در برابر مقولاتى چون عقل نظرى، عقل عملى، عقل ابزارى و عقل اکتشافى و هرمنوتیکى چه موضعى دارد. نکته اینجاست که مشکل اصلى غرب، در بحران حقیقت است و پروژه حقیقتزدایى در غرب را که با نقادى عقل پىگیرى شد، تنها با بازشناسى و بازیابى حقیقت و عقل مىتوان اصلاح کرد. توجه جناب آقاجرى را به این نکته باید معطوف داشت که اندیشه موسوم به فرامدرن، پیش و بیش از آنکه به تبیین مقولاتى چون آزادى، برابرى و عرفان نیازمند باشد، باید تکلیف خود را با مقولات بنیادین فلسفى و انسانشناسى یکسره کند.
د) نقد انگاره غرب از دین و ایمان و بازگرداندن آن به جایگاه حقیقى خویش مىتواند دریچه دیگرى براى سامان دادن به نظام فکرى ناب و نوین باشد. نویسنده محترم گام نخست در این راه را بهدرستى برداشته و از دشوارىهاى نگرش مدرن نسبت به دین و دیانت خبر داده است؛ اما در آنجا که به نظریه بدیل اشاره مىکند، مفهوم دین را چنان عام و گسترده مىگیرد که حتى مارکسیسم را نیز مىتوان در آن گنجاند. نویسنده، دین را نوعى تفسیر و کنش ادراکى و روحى انسان با جهان تعریف مىکند و دین را به عنوان مجموعه خاص مناسکى و نهاد اجتماعى مشمول احکام جامعهشناختى و تاریخى مىداند. باید یادآور شد که این انگاره از دین دقیقاً همان چیزى است که مدرنیته در دو سده گذشته تبلیغ کرده و نویسنده در همین مقاله از آن به عنوان ایمانى که ابژه عقل است انتقاد کرده است.
ه) ایشان دیدگاه فرامدرن را که قرار است به همه پرسشهاى بازگفته و بر جاى مانده پاسخ گوید، به مرحوم شریعتى بازمىگرداند. تمسک روشنفکران چپ دینى به شریعتى در سالهاى اخیر، بیشتر نشان از فاصلهگیرى از روشنفکران لیبرال (طرفداران نهضت آزادى و دکتر سروش) دارد و از این جهت شریعتى مىتواند نماد و نشانهاى براى اصلاحطلبان چپگرا باشد. اما حقیقت آن است که نه نیازها و شرایط اجتماعى و فرهنگى زمان شریعتى با عصر کنونى قابل مقایسه است و نه درونمایه آثارش بازگوى یک طرح روشن و مثبت براى حل معضلات کنونى است. بازماندن روشنفکران چپ در چارچوب طرح شریعتى، احتمالاً در آینده مشکلات نظرى و عملى جدّیى را فرا روى آنان قرار خواهد داد. به نظر مىرسد که آقاى آقاجرى و همفکرانشان باید به اندیشه امام1 و انقلاب اسلامى که کلیه پارادایمهاى روشنفکرى در سده گذشته را دچار تحول و تزلزل ساخت، بازگشته، در مبانى آن بیشتر تأمل کنند.
4. آنچه ایشان درباره آینده جهان بازگفته است، نکاتى درخور تأمل دارد. بررسى این مسأله را به مقاله «آیا جهان به سمت سوسیالیسم حرکت مىکند؟»(3) و مباحث پیرامون آن وامىگذاریم.
پى نوشت:
1) در این معناى عام، واژه «مدرنیته» (modernity) معمولاً در مقابل سه واژه antiquity (عهد عتیق)، classical (کلاسیک، باستانى) و tradition (سنت) به کار رفته است.
2) براى اطلاع بیشتر رک.:
A dictionary of cultural and critical theory, ed. Michael, Payne, Black Well, 6991.
3) این مقاله در شماره 18 بازتاب اندیشه خواهد آمد.
آبان ، دوره جدید، ش 1
سنت و مدرنیته را از یک دیدگاه مىتوان به عنوان دو دوره تاریخى مشخص تلقى کرد. مدرنیته از دوران رنسانس به بعد در تاریخ اروپا آغاز مىشود و ماقبل این دوران را سنت خواندهاند. در این چارچوب معنایى، مدرنیته به عصرى گفته مىشود که انسان در آن به عنوان فاعل شناسایى و اقتدار، به گونهاى خودبنیاد همه عالم و آدم را تبدیل به اُبژه معرفتى و اقتدار خود مىکند. در این دوران، بشر مبناى همه چیز مىشود و طبیعت، جهان اخلاقى، روابط قدرت و علم و تکنولوژى خاستگاه بشرى پیدا مىکنند و همه چیز در خدمت بشر قرار مىگیرد. اما در یک بافت معنایى دیگر، سنت و مدرنیته (گذشته و آینده) عنوان مفاهیم عامى هستند که اشاره به دوران تاریخى مشخصى نمىکنند و مفاهیمى سیال، نسبى و متغیر هستند. به این مفهوم، مرز ثابت و مشخصى بین سنت و مدرنیته نمىتوان کشید و در واقع آنچه امروز مدرن تلقى مىشود، چه بسا در آینده به حوزه سنت رانده شود. اگر بخواهیم با واقعیتهاى جامعه ایرانى سخن بگوییم، سنت عبارت است از تمام آن ارزشها، نهادها، ساختارها و افق اندیشه و زیستى که ایرانى تا حدود قرن نوزدهم میلادى در آن به سر مىبرده است. ما در تاریخ ایران تا قرن نوزدهم شاهد گسستهایى در فرایند تاریخى خود از جهت نگاه به عالم و آدم نبودهایم و اگر تغییراتى بوده، بیش از آنکه نشانه گسست باشد، نشانه نوعى تحول استمرارى است. اما از آن زمان به بعد، به دلیل برخورد و تماس با پارادایم جدید غرب، دچار نوعى گسست معرفتشناسى شدهایم و در نتیجه مسأله سنت و مدرنیته از موضوعات اساسى متفکران جدید ایرانى شد.
به اعتقاد من، نمىتوان میان آنچه که متعلق به سنت است با مدرنیته خط فاصل قاطع و مشخصى کشید. حتى در تاریخ اروپا، رنسانس به معناى بازگشت و نوسازى گذشته است. در خصوص سنت که زبان و تاریخ دو رکن اساسى آن مىباشند، سه دیدگاه مختلف وجود دارد: دیدگاه اول، دیدگاه محافظهکارانه است که هرگونه فاصلهگیرى از افق تاریخى زبانى سنت را هم ممتنع و هم زیانمند مىداند. دوم، یک دیدگاه کاملاً ارادهگرایانه است که تصور مىکند مىتوان با صدور بخشنامه، گذشته را نفى کرد و دلخواهانه داعیههاى تازهاى را جایگزین آن نمود. ما چه بخواهیم و چه نخواهیم، گرفتار عصر تحول هستیم. ضرورتهاى تازه و ارتباطات جدید با زیستجهانهاى دیگر، ناگزیر این اجازه را به ما نمىدهد که به طور صددرصد در آن زیستجهان سنتى زندگى کنیم. اینجاست که مسأله التقاط افقها به عنوان سومین نظریه مطرح مىشود. دیالوگ بین افق تاریخى مدرن و افق تاریخى سنت، تنها راه ممکن و مفید در پیش روى ماست. نه انقطاع از سنت ممکن است و نه تسلیم در برابر سنت. یک فاصله انتقادى از سنت و گفتوگو با سنت براى نوسازى و روزآمد کردن دستمایهها و عناصرى از سنت و فرهنگ و تمدن گذشته ایرانى - اسلامى ما که همچنان خاصیت ایفاى نقشهاى سازنده و مناسب براى زیست انسان در قرن بیست و یکم را داراست، تنها راه حل ممکن مىباشد.
در مرامنامه مدرنیته، فرد قصد دارد که سوژه و فاعل شناسایى جهان جدید باشد؛ ولى او تبدیل به ابژه و ابزار تعقل و علوم جدید شد. علل بهوجود آمدن چنین بحرانى را چه مىدانید؟
این موضوع از قرن نوزدهم مورد انتقاد متفکران گوناگون جهان غرب قرار گرفت. علم و تکنولوژى قرار بود در خدمت انسان باشد و بتواند با حل مسائل معیشتى انسان، به آزادى او کمک کند تا انسان بر سرنوشت خود مسلط شود؛ اما نهایتاً تولید سرمایهدارى، شىءگونهاى و کالاشدن، همه ارزشها را بر انسان تحمیل کرد. پرسشى که در اینجا مطرح مىباشد، این است که آیا آنچه اتفاق افتاده است محصول تکنولوژى است یا محصول ارزشهایى است که تکنولوژى را راه مىبرد؟ متفکران در برابر این پرسش به دو دسته تقسیم مىشوند: یک دسته فتوا به قتل تکنولوژى مىدهند و خواهان یک جهان غیرتکنیکى هستند؛ مثل هایدگر. اما دیدگاه دیگر، آنچه را اتفاق افتاده ذاتى تکنولوژى نمىداند؛ بلکه تکنیک را یک ابزار مىداند که با توجه به نظام ارزشیى که راهنماى دولت و ساختهاى سیاسى - اقتصادى است، مىتواند در خدمت بشر یا علیه بشر باشد. من طرفدار دیدگاه دوم هستم و فکر مىکنم که ساخت اقتصادى - اجتماعى و سرمایهدارى و نیز ارزشهاى بنیادى و متافیزیکیى که این تکنیک مبتنى بر آن بوده است، هر دو در این پیامدها مؤثر بودهاند. در دیدگاه اومانیستى بعد از دوره رنسانس، بشر در مقابل طبیعت قرار مىگیرد و اندیشه تسخیر جهان به عنوان یک هدف در نظر گرفته مىشود. عالم عارى از خدا و برهم خوردن روابط همدلانه و وحدتآمیز میان انسان با خدا و طبیعت، موجب شده است که انسان در استثمار طبیعت براى خود مرزى قائل نباشد. به عبارت دیگر، در عصر مدرن، مقوله تکلیف مورد غفلت قرار مىگیرد و اصل اساسى، حقوق بشر مىشود. بشر زمانى مىتواند تکنولوژى را در کنترل خود قرار دهد که بار دیگر در مبانى متافیزیکى و بنیادهاى ارزشى خود تأمل کند و متوجه مسؤولیت نهایى خودش در برابر جهان بشود. امروز اصل نهایى، منافع و مصالح بشر نیست؛ بلکه منافع و مصالح کمپانىها و صاحبان صنایع و سرمایه بزرگ است. اصل سود باید جاى خودش را به اصل مصلحت عمومى و واقعى بشر بدهد و این امر تحقق پیدا نخواهد کرد مگر اینکه سرمایهدارى موجود دستخوش تغییر و تحول شود.
محوریت فرد یکى از مسائل اساسى در جهان مدرن است. بسیارى معتقدند که دیگر نمىتوان نظامى را بر پایهاى غیر از سودطلبى طرحریزى کرد. به نظر شما آیا جز این مىتوان با افراد برخورد کرد؟
سود به معنى عام کلمه مىتواند دربرگیرنده بسیارى از مفاهیم باشد. حتى در چارچوب تفکر مذهبى هم مىتوانیم دنیا را تشبیه به بازارى کنیم که مبدأ رفتارها، منطق سودطلبى است. البته سودى که منطق دینى مطرح مىکند، سود شخصى و جزئى و محدود نیست؛ در حالى که مکتبهاى سودانگارانه (یوتیلیتاریانیسم) سود را امرى شخصى، جزئى و محدود مىدانند. وقتى بشر در مواجهه با دیگران و جهان، اصل راهنماى خودش را سود شخصىِ جزئى قرار دهد، کنشها تبدیل به کنشهایى کور و تخریبى مىشود. در مکتبهاى سودانگارانه تنها به آن ساحت وجودى انسان توجه مىشود که مشترک با حیوان است؛ یعنى ارضاى نیازهاى درجه اول و غریزى انسان؛ حال آنکه نیازهاى درجه دوم بشر، همچون زیبایىشناسى و کمالطلبى و حس خلود و جاودانگى، بسیار فراتر از نیازهاى اولیه است. اتفاقاً بحثى که امروز در دنیا وجود دارد و در سازمان ملل هم مطرح است، این است که ما به جاى تکیه یکسویه و افراطى بر روى حقوق، از تکلیف و مسؤولیت شخص هم سخن بگوییم. طرح این مسأله بدان علت است که با یک عقل دوراندیش و نگاهى کلى و مصلحتبینانه به بشر، تبیین شود که دایره سودطلبى خود را گسترش دهد. بحثى که امروز موضوع انتقاد شدید متفکران رادیکال، انتقادى و پسامدرن غربى شده است، این است که این عقل، عقل خودانگار شخصى است که مصالح و منافع بلندمدت جمعى و جهانى انسان را فداى مصالح خرد کوتاهمدت و شخصى مىکند. این عقل سودانگار شخصى، نتایج بحرانى خودش را امروز بر بشر آشکار کرده است.
در واقع، کارى که متفکران پسامدرن مىکنند، تبدیل عقل به یک امر کاملاً نسبى و سیال است که معیار عام براى هیچ چیزى نمىتواند باشد و اینگونه نقادى از عقل هم راه به جایى نخواهد برد و بشر را گرفتار سرگردانى و بحران تازهاى خواهد کرد که هیچ جهان انسانى و مطلوبى را فراهم نمىسازد. از نگاه پسامدرنها، دوران ماقبل مدرن و مدرن در یک مسأله مشترک است و آن اینکه هر دو به نوعى کلیتهاى ثابت و امر عام و توتالیته قائل هستند؛ منتها توتالیته دوران ماقبل مدرن، یک نوع توتالیته مذهبى است و توتالیته دوران مدرن، عقل جدید است. باید توجه داشت که با منطق پسامدرن نمىشود به طور ایجابى جهان جدیدى ساخت؛ بلکه پسامدرن تنها به عنوان یک راه آسیبشناسى براى مدرنیته تلقى مىشود و از همین رو مىتواند موضوعى براى تعقل و مطالعه باشد.
در جاى دیگر گفتهام که اگر شریعتى را با سه گفتمان موجود در ایران (گفتمان سنتگرا، مدرن و پسامدرن) مقایسه کنیم، باید بگوییم شریعتى یک متفکر فرامدرن است، نه پسامدرن. گفتمان پسامدرنیته به هیچگونه اصولى قائل نیست؛ در حالى فرامدرنیته به دنبال این اصول است. دوم اینکه فرامدرنیته در صدد است با مواجهه انتقادى نسبت به مدرنیته، دستاوردهاى مثبت آن را حفظ کند و در یک حرکت استعلایى آن را بالا ببرد و به مدرنیته تکامل بخشد. البته تکاملبخشى آن در ادامه عقل روشنگرى، آنچنانکه متفکران انتقادى و طرفداران مکتب فرانکفورت مىگویند، نیست. متفکران انتقادى به نحوه تحقق و اجراى پروژه روشنگرى انتقاد دارند و مىگویند این پروژه به طور تمام و کمال تحقق پیدا نکرد. من خود را وابسته به گفتمان فرامدرنیته مىدانم و معتقدم که مدرنیته با اصلاحات جزئى و رفرمیستى امکان رهایى از بحرانهاى خودش را ندارد. حتى اگر نظام سرمایهدارى نفى بشود و نوعى فرماسیون سوسیالیستى بر ساختار اقتصادى - اجتماعى جهان حاکم بشود، ما از بحرانهاى پروژه روشنگرى خارج نخواهیم شد؛ مگر اینکه در آن مبانى متافیزیکیى که میان انسان با طبیعت و هستى جدایى مىافکند و بشر را در وادى غفلت از هستى فرو مىبرد، تجدید نظر شود. این بخش از نقادى نسبت به مدرنیته تا حدودى در گفتار هایدگر منعکس شده است.
در گفتمان فرامدرن ما باید پیوند گسیختهشده میان انسان با هستى و طبیعت و خدا را برقرار کنیم. بشرانگارى محض و سوژه خودبنیادى که مىخواهد خداوند جهان باشد، نتیجهاش نفى هرگونه ساحت معنوى و ماوراءالطبیعى است و در جریان آن، بشر به چارچوب حیات اینجهانى محدود مىشود و گرایشهاى پایدار انسان، مثل گرایش بىنهایتطلبى و حس خلود، و پرسشهاى اساسى انسان در خصوص خلقت و حیات خودش مورد غفلت قرار مىگیرد. گفتمان فرامدرن مىکوشد تا براى این گونه پرسشها پاسخ بیابد و رجوع ساده به عقل روشنگرى، ناتوان از پاسخ به این پرسشهاست. علم، تکنیک، عقل و تمام آنچه در تاریخ جدید مغربزمین موجب پیشرفتهایى براى بشر شده است، اگر از ذات وجود و عالم معنوى منقطع شود، رسیدن به بحران امرگریزناپذیرى است؛ لذا هم باید آن مبانى فلسفى و متافیزیکى اصلاح بشود تا تمام ارزشها و حقایق و عوالم معنوى در ذیل انسان قرا نگیرد و انسان خود تبدیل به بت جدیدى نشود و هم ساختارهاى اقتصادى - اجتماعى که علم و تکنولوژى و سایر ابزارهاى نوین در آن به جریان مىافتند به گونهاى باشند که کارکرد مناسب براى تحقق و تجلى آن ارزشها بشود.
کسانى که به نقد و نفى مدرنیته مىپردازند، عنوان مىکنند که عقل در جهان مدرن هیچ رقیبى براى خودش نمىشناسد و قصد دارد به تمام حوزهها تسرّى یابد؛ در حالى که این عقل، عقل پوزیتیویستى است که امروز دیگر حاکم نیست. عقلى که امروز در جهان جدید از آن سخن مىرود، عقل متواضع است که ناتوانایىهاى خودش را قبول مىکند. با این تفسیر، به نظر شما آیا چنین نقدى بر مدرنیته اصولى و منطقى است؟
عقل مدرن یک شأن و ساحت از عقل است، نه تمام ساحات و شؤونات آن. اگر عقل به معناى جزئى آن بخواهد در مقام خدایى بنشیند و عرصه را بر عوالم ایمانى و ارزشى تنگ بکند، نتیجهاى جز نسبیتانگارى و نیهیلیسم ندارد. ما از عقلى سخن مىگوییم که تمام هستى را در ذیل خود قرار نمىدهد؛ بلکه هستى را به عنوان مظهر حقایقى مستقل از انسان تلقى مىکند که وظیفه عقل نیل به حقایق است. اگر جهان در عقل انسان خلاصه شود و عقل انسان هم در عقل جزئى خلاصه شود و انسان بخواهد بهوسیله آن سعادت خود را از صفر بنا بکند و اخلاق و نظام ارزشى را بسازد، در آن صورت این انسان هیچ مرجعى را نخواهد شناخت که در مقابل او احساس مسؤولیت کند و همچنین معیار مشخصى هم براى سنجش خودش با آن نخواهد داشت. اینجاست که بحث عقل و ایمان یا عقل و دین مطرح مىشود: آیا مىتوان ایمان را به ابژه عقل تبدیل کرد و بشر خود را در جهان، سرچشمه خرد و ارزش تلقى بکند؟ براى اینکه عقل از دام این خودویرانگرى رهایى پیدا بکند، باید در هستى، حقایق مستقلى را هم به رسمیت بشناسد تا براى استعمال عقل در حوزههاى مختلف، معیار و موازینى وجود داشته باشد. عقل وسیلهاى است که انسان به کمک آن مىتواند به حقیقت دست پیدا کند. عقل سازنده حقیقت نیست و نمىتواند باشد؛ چون در این صورت حقیقت یک امر نسبى تاریخى مىشود که بهتناسب تغییر و تحولات عقل، حقیقت نیز متغیر خواهد بود.
بسیارى از متفکران، با فرا رسیدن مدرنیته، به پایان عصر دینى - اخلاقى معتقدند. آیا شما دین را به مثابه یک خلأ روحى در مدرنیته نمىدانید؟
البته پاسخ من مثبت است؛ اما اضافه مىکنم که در چند قرن اخیر تقسیمهاى فراوانى از این گونه شده است و همه این تقسیمبندىها ناشى از این توهم است که تاریخ به پایان رسیده است. براى مثال، در تقسیم سهگانه آگوست کنت، پوزیتیویسم کاملترین و آخرین مرحله حیات بشرى بود؛ حال آنکه تحولات پس از پوزیتیویسم نشان داد که این برخورد، سهلانگارانه است. به گمان من هیچگاه عصر دین به پایان نخواهد رسید؛ البته اگر دین را محدود به یک صورت و فرم خاص نکنیم و یا تعریفى تنگ و سطحى از دین نداشته باشیم. بسیارى از مفسرین، مارکسیسم را هم نوعى دین تلقى کردهاند... . دین به عنوان یک مجموعه خاص مناسکى و به عنوان یک نهاد اجتماعى، مشمول احکام جامعهشناختى - تاریخیى است که بر تمام نهادها حاکم است؛ اما اگر جوهره دین را نوعى تفسیر و کنش ادراکى و روحى انسان با جهان تلقى کنیم، خواهیم دید که دین یک نیاز ریشهدار و ثابت در وجود بشر است که نمىتوان هیچگاه انتظار نابودى آن را داشت.
آیا شما به نوعى وحدتگرایى در غایت تاریخ معتقدید (نظریه فوکویاما) یا به نوعى کثرتگرایى (نظریه پوپر و آلن تورن)؟ به نظر شما جهان در قرن بیست و یکم به چه سمتى پیش خواهد رفت؟
اگر مقصود از کثرتگرایى این باشد که بهتدریج علم و تکنولوژى پیشرفت مىکند و سقف دانش بالا مىرود و انسانهاى بیشترى به کاروان تمدن و تکامل بشرى مىپیوندند، باید حکم به کثرتگرایى داد، به این معنى که هماهنگى و یکسانى انسانى، محصول جوامع بسته و ساده سنتى است. از سوى دیگر، عصر تکنیکى و اطلاعاتى امروز، خطر یکسانسازى همه انسانهاى روى زمین را بسیار جدى کرده است. بعضى از متفکران، این بحران را «توتالیتاریسم فرهنگ جدید» مىخوانند. تولید انبوه و تکنولوژى جهانى و واحدى که همه جوامع را به طور یکسان تحت تأثیر قرار مىدهد، بهوجودآورنده این بحران است. البته کسانى مثل آلوین تافلر که از نظریهپردازان امروز آمریکاست، در تحولات جدیدى که در جهان از جهت تکنیک و علوم ارتباطى در حال وقوع است، نوعى سمتگیرى به طرف تفرد و صورتهاى فردى و اندیویدوالیستى حیات اقتصادى و اجتماعى دارند و عامل آن را کامپیوتر مىدانند. به نظر من آنچه در آینده به وقوع خواهد پیوست، ترکیبى از هر دو مىباشد. ما از یک حیثیت به سمت تنوع و تکثر سیر مىکنیم و احساس هویتهاى ملى و قومى تقویت مىشود، و از طرف دیگر شاهد نزدیک شدن بشر به یک سلسله امور مشترک هستیم که به آنها امکان گفتوگو و مفاهمه مىدهد. در نهایت، تاریخ بشر ناگزیر است که شاهد یک خانواده واحد و داراى اصول مشترک باشد که در عین حال دیگر نمىتواند مثل جوامع اولیه و سنتى باشد. تنها راه بقا، انترناسیونالیسمى است که پایههایش بر به رسمیت شناختن هویتهاى ملى و ناسیونالیستى و هماهنگى مبتنى بر صلح و گفتوگوى میان ملتهاست.
اما مسائلى که احساس مىکنم در قرن بیست و یکم به وقوع خواهد پیوست، از جمله خلأ معنوى است که علائم آن را ما امروز در شرق و غرب مىبینیم. در کنار این معنویتخواهى، روند همگرایى و تعامل و گفتوگو میان انسانها و جوامع تقویت خواهد شد. در عین حال باید در مورد سادهسازى و سطحىنگرى نسبت به موضوع هم هشدار داد؛ زیرا در جهان امروز هنوز قدرتهاى بزرگ و کانونهاى سلطه و سرمایه وجود دارند و نباید پنداشت که قرن بیست و یکم جهانى عارى از جنگ و خشونت و مبتنى بر صلح و تفاهم خواهد بود. البته امروز جنگطلبى، خشونت، استعمار و امپریالیسم در فرهنگ جهانى تا حدود زیادى به یک ضدارزش تبدیل شده است. علاوه بر این روند، بحرانهایى که سرمایهدارى همچنان با آنها دست به گریبان است و مشکلات ناشى از فاصله عظیم دو اردوگاه بزرگ بشرى، یعنى اردوگاه محرومان و گرسنگان در مقابل اردوگاه شمال، هنوز یکى از خطرهایى است که جهان را تهدید مىکند. به نظر من علىرغم فروپاشى الگوهاى روسى و استالینى، روند جهانى ناگزیر است به سمت نوعى سوسیالیسم میل بکند. اگر بخواهم روند قرن بیست و یکم را خلاصه کنم، مىگویم ما به سوى نزدیک شدن به سه خواسته اساسى بشر در تاریخ حرکت مىکنیم که آزادى، برابرى و عرفان است.
اشاره
1. در این مقاله به دو تعریف از سنت و مدرنیته اشاره شده است که یکى ناظر به دو دوره تاریخى مشخص در غرب و دیگرى ناظر به گذشته و حال در هر شرایط تاریخى و اجتماعى است؛ اما این دو تعریف هیچکدام از دقت لازم برخوردار نیست و ژرفاى مسأله سنت و مدرنیته را بازنمىتاباند. هرچند در تاریخ غرب و در کشور ما این دو واژه بارها به همین معانى تاریخى و زمانمند بهکار رفته است،(1) ولى از منظر اصطلاحى و جامعهشناختى نه متضمن معناى تاریخى (دوره مشخص یا عام) است و نه اختصاص به جامعه و تمدن غرب دارد. واژه «مدرنیته» در این معنا به گونهاى از مناسبات جمعى و زیستِ اجتماعى اشاره دارد که با مقولاتى چون صنعتى شدن، سکولاریزاسیون، بروکراسى و شهرنشینى در پیوند است(2) و با این شاخصها مىتوان جامعه سنتى را از جامعه مدرن بازشناخت. این معنا، معنایى از مدرنیته است که از سوى جامعهشناسان بزرگ قرن نوزدهم و بیستم، همچون دورکیم، ماکس وبر، مارکس، توینس و زیمل مورد تجزیه و تحلیل قرار گرفته و هماکنون نیز مورد بحث و گفتوگوست. بنابراین بحث از سنت و مدرنیته، بحث در مورد دو گونه حیات اجتماعى است که هر کدام مبانى فلسفى و پیامدهاى انسانى ویژهاى دارد. البته مؤلف در طول بحث تا حدودى به این معنا از سنت و تجدد نزدیک شده است؛ ولى در مجموع به یک تعریف روشن تکیه نکرده است.
2. نویسنده محترم دیدگاههایى را که در برابر سنت قرار دارد به سه دسته «محافظهکارانه، ارادهگرایانه و دیالوگگرایانه» تقسیم مىکند؛ ولى تعریفى که از دو گروه اول ارائه مىکند چنان است که تقریباً عموم متفکران کنونى را خارج مىنماید. امروزه کمتر اندیشمندى را مىتوان یافت که هرگونه فاصلهگیرى از افق تاریخى سنت را ممتنع و زیانمند بداند، یا معتقد باشد که مىتوان گذشته را با صدور بخشنامه نفى کرد و دلخواهانه داعیههاى تازهاى را جایگزین آن نمود. اختلاف اساسى میان جریانات فکرى کشور ما (و نیز در جهان غرب) در نوع برقرارى دیالوگ میان سنت و مدرنیته است و همینجاست که نویسنده بهجاى تبیین موضع خویش، با این بیان کلى بهسرعت از موضوع مىگذرد که: «یک فاصله انتقادى از سنت و گفتوگو با سنت براى نوسازى و روزآمد کردن دستمایهها و عناصرى از سنت و فرهنگ و تمدن گذشته ایرانى و اسلامى...». وقتى که منظور از سنت، کلیه عناصرى است که به گذشته فرهنگى و تمدنى ایران باز مىگردد، در این صورت نه هیچکس با نگرش انتقادى نسبت به آن مخالف است و نه با نوسازى آن براى زیست امروزى سر ناسازگارى دارد. همه نکته در اینجاست که کدام مؤلفهها را باید بازسازى کرد و در این بازسازى چگونه و از چه عناصرى باید بهره گرفت. نویسنده هیچ طرح روشنى براى این فرایند نوسازى مطرح نکرده است.
3. نکته مثبت در این مقاله، پرهیز از تحلیلهاى سادهانگارانه نوگرایان نسبت به ماهیت مدرنیته و تمدن جدید غرب و توجه به مبانى فلسفى این پدیده اجتماعى است. با آنکه ایشان سعى کرده است در مقام نقد مدرنیته از دیدگاههاى مکتب انتقادى، اگزیستانسیالیسم و پست مدرنیسم فراتر رود و از یک پایگاه دینى و اسلامى به این مقوله نظر افکند، اما به دلیل فقدان پایههاى مستقل ایدئولوژیک، در مجموع در همان سطح بازمانده است و مطالب ایشان بیشتر به آمیزهاى از آرا و اندیشههاى مکاتب فوق مىماند تا طرح و نظریه روشنى که از ایشان به عنوان یک روشنفکر مسلمان انتظار مىرود. عناصر اصلى اندیشه نویسنده که از آن به «فرامدرن» تعبیر مىکند و آن را طرحى تازه در مقابل اندیشههاى فوق مىداند، به شرح زیر است:
الف) ایشان با نقد اندیشه اومانیستى غرب، معتقد است که در کنار حقوق بشر باید از تکالیف و مسؤولیتهاى انسان نیز سخن گفت و بهجاى اصل سود، به اصل مصلحت عمومى پناه برد. اما باید گفت که دو مقوله «تکلیف» و «مصلحت عمومى» اگر بخواهد در چارچوب انسانشناسى و عقل مدرن تعریف شود (چنان که فیلسوفان غرب از عصر روشنگرى تا کنون تبیین کردهاند) نتیجهاى جز آنچه تا کنون در غرب دیدهایم نخواهد داشت و اگر تبیین تازهاى از این مقولات منظور باشد، نیاز به پایههاى فکرى و اعتقادى دیگرى دارد که ایشان هیچ افق نوینى را نشان نداده است.
ب) نویسنده در نقد دیدگاههاى سودانگارانه، به نیازهاى درجه دوم بشر اشاره مىکند و نیازهاى زیبایىشناختى، کمالطلبى و حس خلود و جاودانگى را برمىشمرد. پوشیده نیست که این نیازها نیز عیناً در فلسفه روشنگرى مطرح شده و دقیقاً در چارچوب اومانیسم و عقل مدرن معنا و مفهوم مىیابد. اساساً تحویل و فروکاهش حقایق بنیادین هستى به مجموعهاى از نیازهاى انسانى، محصول اندیشه سوژهنگر مدرن است که انسان را به فاعل شناسایى و اقتدار فروکاسته است.
ج) توجه نویسنده به بحران عقل در مدرنیته مىتوانست سرآغازى نیکو براى نوسازى یک نظام فکرى ناب و نوین باشد. ایشان با انگشت نهادن بر عقل خودانگار مدرن و عقل نسبى و سیال پسامدرن، هیچیک از این دو را براى نجات بشر از سرگردانى کنونى کافى نمىداند؛ ولى هیچ اشارهاى هم به معنا و مفهوم عقل از نگاه خود نکرده و نشان نداده است که در برابر مقولاتى چون عقل نظرى، عقل عملى، عقل ابزارى و عقل اکتشافى و هرمنوتیکى چه موضعى دارد. نکته اینجاست که مشکل اصلى غرب، در بحران حقیقت است و پروژه حقیقتزدایى در غرب را که با نقادى عقل پىگیرى شد، تنها با بازشناسى و بازیابى حقیقت و عقل مىتوان اصلاح کرد. توجه جناب آقاجرى را به این نکته باید معطوف داشت که اندیشه موسوم به فرامدرن، پیش و بیش از آنکه به تبیین مقولاتى چون آزادى، برابرى و عرفان نیازمند باشد، باید تکلیف خود را با مقولات بنیادین فلسفى و انسانشناسى یکسره کند.
د) نقد انگاره غرب از دین و ایمان و بازگرداندن آن به جایگاه حقیقى خویش مىتواند دریچه دیگرى براى سامان دادن به نظام فکرى ناب و نوین باشد. نویسنده محترم گام نخست در این راه را بهدرستى برداشته و از دشوارىهاى نگرش مدرن نسبت به دین و دیانت خبر داده است؛ اما در آنجا که به نظریه بدیل اشاره مىکند، مفهوم دین را چنان عام و گسترده مىگیرد که حتى مارکسیسم را نیز مىتوان در آن گنجاند. نویسنده، دین را نوعى تفسیر و کنش ادراکى و روحى انسان با جهان تعریف مىکند و دین را به عنوان مجموعه خاص مناسکى و نهاد اجتماعى مشمول احکام جامعهشناختى و تاریخى مىداند. باید یادآور شد که این انگاره از دین دقیقاً همان چیزى است که مدرنیته در دو سده گذشته تبلیغ کرده و نویسنده در همین مقاله از آن به عنوان ایمانى که ابژه عقل است انتقاد کرده است.
ه) ایشان دیدگاه فرامدرن را که قرار است به همه پرسشهاى بازگفته و بر جاى مانده پاسخ گوید، به مرحوم شریعتى بازمىگرداند. تمسک روشنفکران چپ دینى به شریعتى در سالهاى اخیر، بیشتر نشان از فاصلهگیرى از روشنفکران لیبرال (طرفداران نهضت آزادى و دکتر سروش) دارد و از این جهت شریعتى مىتواند نماد و نشانهاى براى اصلاحطلبان چپگرا باشد. اما حقیقت آن است که نه نیازها و شرایط اجتماعى و فرهنگى زمان شریعتى با عصر کنونى قابل مقایسه است و نه درونمایه آثارش بازگوى یک طرح روشن و مثبت براى حل معضلات کنونى است. بازماندن روشنفکران چپ در چارچوب طرح شریعتى، احتمالاً در آینده مشکلات نظرى و عملى جدّیى را فرا روى آنان قرار خواهد داد. به نظر مىرسد که آقاى آقاجرى و همفکرانشان باید به اندیشه امام1 و انقلاب اسلامى که کلیه پارادایمهاى روشنفکرى در سده گذشته را دچار تحول و تزلزل ساخت، بازگشته، در مبانى آن بیشتر تأمل کنند.
4. آنچه ایشان درباره آینده جهان بازگفته است، نکاتى درخور تأمل دارد. بررسى این مسأله را به مقاله «آیا جهان به سمت سوسیالیسم حرکت مىکند؟»(3) و مباحث پیرامون آن وامىگذاریم.
پى نوشت:
1) در این معناى عام، واژه «مدرنیته» (modernity) معمولاً در مقابل سه واژه antiquity (عهد عتیق)، classical (کلاسیک، باستانى) و tradition (سنت) به کار رفته است.
2) براى اطلاع بیشتر رک.:
A dictionary of cultural and critical theory, ed. Michael, Payne, Black Well, 6991.
3) این مقاله در شماره 18 بازتاب اندیشه خواهد آمد.
آبان ، دوره جدید، ش 1