بعد فراموش شده دین
آرشیو
چکیده
اهتمام و توجه به ظواهر دینى که بُعد افقى و سطحى دین است، موجب افول معنویت در عصر حاضر شده و توجه به بعد معنویت که همان بعد ژرفاى دین است براى رهایى انسان از پوکى و پوچى ضرورت دارد.متن
دیندارى طرح شورمندانه پرسش از معناى وجودمان و میل به دریافت پاسخهاست؛ هرچند این پاسخها ناقص و نارسا باشد. دین حالت اشتیاق و دلبستگى نسبت به وجود ویژه انسانى و نیز وجود به طور کلى است. البته مىتوان آدمیان فراوانى یافت که این اشتیاق و دلبستگى غایى و نهایى را دارند؛ اما احساس مىکنند از دین به معناى خاص و طبعاً از هر دین تاریخى به دورند. اتفاقاً در اغلب موارد، این افراد، پرسش از معناى زندگى خود را بهغایت جدى مىگیرند و به همین دلیل، زبان به انکار همه ادیان تاریخى مىگشایند. این افراد گو اینکه منکر ادیان هستند، اما دیندار به شمار مىآیند. همین تجربه است که وادارمان مىکند معناى دین را به عنوان پدیدهاى که در بُعد ژرفا جاى دارد، از جلوههاى خاص دلبستگى نهایى و پرواى واپسین فرد که در نماد و نهادهاى یک دین خاص ظاهر مىشود، متمایز کنیم. پس اگر بخواهیم به تحلیل موقعیت دینى روزگارمان بپردازیم، بدیهى است که باید کلید ما معناى اصلى دین باشد؛ نه یک دین خاص و نه حتى مسیحیت.
اگر بعد ژرفا گم شده است، نمادهایى که به وسیله آنها زندگى در این بعد بیان شده است به خودى خود باید ناپدید شوند. دلیل اصلى آنکه نهادهاى دینى گم شدهاند نقادى علمى نیست؛ بلکه سوء فهم معنا و مفاد این نمادهاست. اگر نماد آفرینش که بر سرشت و گوهر الهى همه چیز دلالت مىکند به سطح افقى نقل مکان کند، به داستانى درباره گذشتههاى دور بدل مىشود که هیچ قرینه و شاهد تاریخى بر آن نمىتوان اقامه کرد و حتى مغایر همه شواهد علمى است. این گونه است که یکى از ژرفترین توصیفات روانشناختى از مخمصههاى عام انسانى، به حکایتى پوچ و بىمعنى در سطح افقى مبدل مىشود. اگر نمادهاى «منجى» و «رستگارى از طریق منجى» که گویاى قدرت نجاتبخش در تاریخ و زندگى فردى است به سطح افقى تنزل یابد، داستانهایى خواهند شد در باب موجودات نیمه الهى که از مکانى فلکى مىآیند و باز بدانجا مىروند. بدیهى است که این نمادها با این شکل و شمایل براى کسانى که نگاهشان به عالم را نجوم علمى تعیین مىکند، هیچ معنا و مضمونى ندارد. هنگامى که انسان، خود را به این ترتیب از بعد ژرفا و نمادهاى راوى آن محروم کرد، خود به جزئى از طرح افقى بدل مىشود؛ خویشتن خود را گم مىکند و به چیزى در میان چیزهاى دیگر مبدل مىشود. آدمى با این همه فشار بهسختى مىتواند از بار این سرنوشت شانه تهى کند؛ سرنوشتى که او را به یک شىء در میان سایر اشیائى که خود مىسازد مبدل مىکند.
ولى انسان هیچگاه از انسان بودن و انسان ماندن دست نمىشوید. او مضطربانه، نومیدانه و در عین حال شجاعانه در برابر چنین سرنوشتى مقاومت مىکند. آدمى این سؤال را درمىافکند که: «براى چه؟». او بدون آنکه بداند چه بر سرش آمده احساس مىکند معناى حیات (بعد ژرفا) را گم کرده است. پرسش دینى از دل همین آگاهى سر برمىآورد و پاسخهاى دینى نیز از همین آگاهى دریافت یا انکار مىشود.
در این نگرش، امکان رسیدن به پاسخ واقعى با همه محدودیتهاى پیش رو دستیافتنى است. این مقصود، از طریق آگاهى به این نکته به دست مىآید که ما آدمیان، ساحت سرنوشتساز زندگى (بعد ژرفا) را گم کردهایم و هیچ راه سادهاى براى بازگشت آن نداریم. کسى که مىداند از سرچشمه غایى (معنا) دور افتاده است، با همین دانایى نشان مىدهد که نه فقط جدایى حاصل آمده، بلکه وصل و وحدت دوباره رخ خواهد داد و این دقیقاً وضعیت ماست. آنچه بیش از همه چیز مورد نیاز ماست و تا حدى واجد آن هستیم، فهم اصولى این مسأله است که در مخمصه گرفتار آمدهایم؛ بدون آنکه بکوشیم به کمک ایدئولوژىهاى دینى یا سکولار بر آن پردهاى بیفکنیم. احیاى علایق دینى، قدرت خلاقهاى به فرهنگ ما خواهد داد؛ مشروط بر آنکه این علایق دینى به حرکت جستوجوگرى در پى بُعد گم شده ژرفا توسعه پیدا کند.
اشاره
پل تیلیش (1886 - 1965) اندیشمند بزرگ اگزیستانسیالیست آلمانى، از جمله کسانى است که در عصر مدرنیته در پى احیاى معنویت بوده است. رویکرد مثبت وى به معنویت و اخلاق که در حقیقت دو بعد دین به شمار مىروند، تأثیر بسزایى بر اندیشه غرب در روزگار معاصر داشته است. ذکر این نکته لازم است که وى به پیروى از آراى مکتب اگزیستانسیالیسم در باب ماهیت و وجود انسان، دین را اشتیاق و دلبستگى واپسین انسان (ultimate concern) به «وجود خود» یا «وجود» به طور مطلق مىداند و همانگونه که در این مقاله به آن اشاره رفته است، ادیان خاص و تاریخى، مانند یهودیت، مسیحیت و اسلام، فقط جلوههایى از ظهور دلبستگى نهایى انسانند. از این رو انسان براى متدین بودن کافى است که داراى یک دلبستگى نهایى باشد و ضرورتى ندارد که از دینى خاص پیروى نماید. دین امرى انفسى (subjective) و شخصى است که حداکثر به نوعى تجربه درونى وابسته و از هر گونه عینیت خارجى بىبهره است.
از اهم لوازم نظرى این رهیافت، بىمعنا بودن مسأله حقانیت یک دین و افزون بر این در خصوص اسلام، مسأله خاتمیت است. همچنین بر اساس این رویکرد به دین شریعت (احکام و قوانین دینى) اهمیت چندانى ندارد. از نگاه دروندینى، این لوازم ناپذیرفتنى است؛ زیرا ادیان هم ادعاى حقانیت دارند و هم رعایت قوانین و احکام خود را ضرورى و لازمه متدین بودن مىدانند. از نگاه بروندینى نیز باید گفت گرچه داشتن دلبستگى نهایى جزئى از حالات معنوى یا متدینانه است، اما حقیقت آن است که متدینان به دین خاص (تاریخى یا غیرتاریخى) براى دین خود، دست کم، به مناسک و اعمالى قائلند که خود را به رعایت آنها ملزم دانسته، عدم رعایت آنها را گناه به شمار مىآورند. از این رو، با صرف نظر از این نکته که فروکاستن دین به جزئى از آن (دلبستگى نهایى داشتن) کارى ناصواب و بىبهره از منطق دفاعى (پدیدارشناسانه، عقلى و تاریخى) است، نوعى هرج و مرج رفتارى و نظرى را نیز به همراه دارد.
ایران، 9/3/1380