ظلمت سیاسی و آمریت مطلق
حوزه های تخصصی:
دریافت مقاله
آرشیو
چکیده
آقاى مجتهد شبسترى در این گفتوگو جریانات فکرى در آستانه و پیش از انقلاب را مورد بررسى قرار مىدهد و ضمن اشاره به چهار جریان فکرى، جریان فکرى غالب عالمان را مورد ارزیابى و انتقاد قرار مىدهد و ادعا مىکند که از طریق مراجعه به کتاب و سنت و منابع دینى نمىتوان به اندیشه سیاسى رسید.متن
به طور خلاصه نحلههاى فکرى - سیاسى سالهاى قبل از انقلاب را به پنج جریان مىتوان تقسیم کرد.
جریان اول جریان مهندس بازرگان و یاران ایشان است.
دوم جریان دیگرى است که بعدها چپ مسلمان نامیده شد و به لحاظ فکرى بیش از همه در دکتر شریعتى متجلى بود.
سوم جریان بخشى از علماى دین بود که حول مسأله مرجعیت، فتواها و نظرهاى فقهى متمرکز بودند.
چهارم تفکر مرحوم مطهرى و علامه طباطبایى بود
و پنجم جریان چپ غیرمسلمان بود و البته جریان دیگرى هم از قدیمالایام وجود داشت و آن جریان روشنفکران لیبرال منهاى دین - و نه الزاماً ضددین - بود.
جریان مربوط به مهندس بازرگان مىکوشید در کتاب و سنت، یک ایدئولوژى براى زندگى اجتماعى پیدا کند. این جریان معتقد بود چنین ایدئولوژىاى در دین وجود دارد و البته با مفهوم آزادى در شکل مدرن آن سازگار است. مختصرترین کتابى که تبلور این فکر است کتاب شناخته شده بعثت و ایدئولوژى است.
اما کار شریعتى با بازرگان فرق داشت. او نمىگفت در کتاب و سنت این ایدئولوژى وجود دارد و باید آن را فهمید بلکه مفاهیم موجود در کتاب و سنت را به گونهاى با هم ترکیب مىکردند که از آن یک ایدئولوژى ساخته شود.
البته اینکه اینها چپ مسلمان نامیده شدند بنده معقتد نیستم که مستقیماً متأثر از مارکسیسم بودند. بلکه بیشتر احتمال مىدهم که متأثر از الهیات آزادىبخش مسیحى آمریکاى لاتین بودهاند. من مشابهتهاى بسیار قوى بلکه عین مباحث چپ مسلمانِ ایران را در تئورىهاى الهیات آزادىبخش مىدیدم. البته وقتى مىگویم جریان چپ مسلمان، آن گروههاى مسلح راهم که در سالهاى قبل از انقلاب به نام اسلام دست به کار مبارزات سیاسى مسلحانه بودند شامل مىشود. الهیات رهایىبخش سعى کرده است از تعلیمات مسیحیت و مفاهیم آن وسیله مبارزه علیه رژیمهاى دیکتاتورى آمریکاى لاتین بهوجود آورد. البته الهیات رهایىبخش در جهانبینى به هیچوجه ماتریالیستى نیست. در عین حال نگاهش به تاریخ و شیوههاى مبارزات اجتماعى و سیاسى مارکسیستى است.
اما جریان سوم که در واقع نتوانست به یک جریان تبدیل شود ولى در حد یک تفکر بود، طرز تفکر علامه طباطبایى و مرحوم مطهرى است. آنها سعى داشتند بگویند در کتاب و سنت، فلسفه اجتماعى - سیاسى، فلسفه حقوق و فلسفه اخلاق اجتماعى وجود دارد. آن دو جریان قبلى به دنبال ایدئولوژى بودند، ولى این طرز تفکر عمدتاً از فلسفه و عقلانیت سخن مىگوید و نه از ایدئولوژى. مرحوم علامه طباطبایى در تفسیر المیزان مىفرمایند: «نبوت را مىتوان از منظر یک فلسفه اجتماعى دید و آن را بر یک فلسفه اجتماعى - سیاسى مبتنى کرد». ایشان در بحث ثابت و متغیر هم از یک شیوه فلسفى استمداد مىجوید و آن را به کتاب و سنت مستند مىکند.مرحوم آقاى مطهرى هم همینطور است. ایشان در بعضى موارد صریحاً تعبیر فلسفه اجتماعىاسلام را به کار برده است. وى در پارهاى جاها سعى کرده فلسفه حقوق اسلام را بیان کند و در مواردى از فلسفه اخلاقى اسلام سخن مىگوید. در میان اهل تسنن هم این قبیل کوششها بوده است؛ مثلاً شبیه المیزان، مرحوم محمد عبده در المنار بنیانگذار این سنخ از بحثهاست.
در هر صورت تلاش این گروه سوم در همان سطح باقى ماند و کسى به میدان نیامد که بگوید آیا اصلاً مىشود این جور به کتاب و سنت نگاه کرد؟ و از آنجا که بحث این گروه صرفاً آکادمیک بود، در حوزههاى خاصى باقى ماند.
اساساً در آنچه مربوط به زندگى اجتماعى و سیاسى مىشود، هنوز یک فلسفه سیاسى یا فلسفه اخلاق اجتماعى پا نگرفته است و آراى امثال فارابى هم در حوزههاى سیاسى - دینى نفوذ نداشته است. ممکن است گفته شود فقه یک اندیشه سیاسى است. اما فقه اندیشه سیاسى نیست بلکه یک سلسله دستورات زندگى آیینى است. نه اندیشه عقلانى سیاسى.
اما جریان علماى دین؛ من این جریان را از طرز تفکر مرحوم طباطبایى یا مرحوم مطهرى جدا مىدانم؛ چون جریان علماى دین از لحاظ فکرى عمدتاً متکى به آرا و فتاواى فقهى است. این جریان هیچگاه از فلسفه اجتماعى - سیاسى و اخلاقى و حقوقى سخن نمىگفت بلکه بر فتاوا تأکید مىکرد و این صرفاً یک تفکر فقهى است. در چنین تفکرى اصلاً اندیشه عقلانى سیاسى راه ندارد بلکه صرفاً بیان فتواست. این تفکر، نه جایگاه آزمون و خطا دارد و نه جاى بحثهاى عقلانى.
البته باید توجه داشت که فتوا ایدئولوژى نیست. چراکه ایدئولوژى محصول تفکر آدمیزاد است. آن را انسان ساخته و پرداخته و پذیرفته است. ایدئولوژى ابزار فکرى زندگى اجتماعى و سیاسى است که انسان آن را مىپردازد ولى در فتوا ادعا مىشود که حکم خداست و نظر انسان نیست و فرق ایدئولوژى با محصولات فلسفى تفکر انسان در آن است که بر ایدئولوژى دگماتیسم حاکم است اما محصولات فلسفى باز است.
در هر صورت، من باز بر این نکته تأکید مىکنم که در میان عامه مردم مسلمان یا در میان علماى دین مثل فقیهان و متکلمان اندیشه سیاسى وجود نداشته است. اندیشه سیاسى باید اندیشهاى باشد که موضوع سیاست را هدف گرفته باشد و بخواهد درباره سیاست به صورت عقلانى بیندیشد. زندگى سیاسى مردم مسلمان و هرچه را که به آن امروز زندگى سیاسى مىگوییم، یا با فقه و یا با آراى کلامى سر و کار داشته است. اینها اندیشه سیاسى نیستند.
اما امامت، همانطور که مرحوم مطهرى نیز گفته است، اصلاً اولاً و بالذات نظریه حکومت نیست. حکومت یکى از مسائل فرعى نظریه امامت است. این نظریه در میان شیعه در اصل و اساس این است که دین را از چه کسى باید گرفت. رهبر دین و یا مفسر دین کیست.
مسائل تحلیلى و عقلانى حکومت که در باب امامت آمده چه در کلام شیعه و چه اهل سنت آن چنان ابتدایى و محدود است که نمىتوان آن را اندیشه سیاسى نامید. این مسائل عمدتاً در مقابل نظریه خوارج مطرح شده که مىگفتند وجود حاکم ضرورت ندارد. اما اینکه امامان شیعه رئیس بودهاند و نه دیگران، یک عقیده سیاسى - فلسفى نیست و اعتراض به اینکه چرا مأمون در آنجا نشسته است و نه امام رضاعلیه السلام یک نقد فلسفى سیاسى نبوده است و به همین جهت هم مسأله اغتصاب حق ائمه مطرح بوده و گفته مىشود حق امامان را غصب کردهاند. مفهوم غصب یک مفهوم اخلاقى و فقهى است نه یک مفهوم فلسفى سیاسى. در عالم فلسفه، سیاست و حقوق اصلاً تعبیر غصب به میان نمىآید.
حالا بیست و سه سال از انقلاب گذشته و حوادثى پیش آمده موفقیتها و شکستهایى در کار بوده است. فعلاً این سؤال اساسى مطرح است که آیا به طور کلى نگاه ما به مسأله سیاست و حکومت باید یک نگاه عقلانى فلسفى باشد یا یک نگاه فقهى؟ امروز یک دسته اصرار دارند با همان زبان فقه در مورد مسائل حکومت سخن بگویند، با همان زبان تکلیف در مورد مباحث مربوط به تئورى و شکل حکومت و حقوق اساسى انسانها، معنا و حدود آزادى و عدالت، معناى قانون و دموکراسى اصرار دارند. این گونه بحث شود که فقیهانى به کتاب و سنت مراجعه کنند و بعد به مقلدان و متدینان بگویند در این بابها حکم شرعى چیست. حال آنکه طرف دیگر قضیه این نظر است که باید درباره آن مسائل به بحث و کنکاش عقلانى فلسفى پرداخت با عقلانیت باید راه سیاست، حکومت، دموکراسى، آزادى و عدالت و حدود آزادى و هرچیز دیگر را معین کرد و با عقلانیت راه را گشود و از دین به عنوان داورى نهایى و پشتیبانى ارزشهاى انسانى سخن به میان آورد و به همین معنا دین را در صحنه زندگى اجتماعى حاضر نگهداشت. این دو جریان فکرى درست در مقابل یکدیگر قرار دارند.
کلیه کسانى که در کتاب و سنت به دنبال آزادى، حقوق اساسى و حقوق بشر به مفهوم مدرن آن مىگردند، این افراد بدون اینکه خودشان متوجه باشند همان روش بیان حکم را دنبال مىکنند و التقاطى را مرتکب مىشوند که ساختار کتاب و سنت را به هم مىریزد. آنها مىخواهند آزادى، حقوق اساسى و حقوق بشر مدرنیته را که مبناهاى فلسفى هستند از کتاب و سنت بیرون بکشند و این کار ممکن نیست و درست در اینجاست که طرف دیگر یعنى دارندگان زبان فقهى اشکال وارد مىکنند - و اشکال بهحقى هم هست - و آن اینکه: مفهومها از کتاب و سنت بیرون نمىآید. مىبینید که مثلاً از انواع و اقسام آراى فقهى که در باب حکومت گفته شده به نظریههاى دولت تعبیر مىشود در حالى که اینها نظریههاى دولت نیست. نظریههاى دولت با بحثهاى عقلانى فلسفى به دست مىآید. اما فقه فقط بیان احکام است. آنچه فقیهان در باب حکومت گفتهاند گرچه مجموعهاى از آراى مختلف است مثلاً یکى ولایت را مطلقه و دیگرى مقیده مىداند اما هیچکدام از اینها نظریات دولت نیست بلکه آرایى فقهى است که براى تکتک افراد تعیین تکلیف مىکند، نظریه عقلانى سیاسى درباره دولت در هیچکدام از اینها وجود ندارد. اصلاً کل فقه ما در مفهوم عقلانى و فلسفى از نظریههاى دولت خالى است. این قبیل اشکالات معلول غفلت در غلطیدن در قلمرو منطق آمرانه است. شما اگر بدون یک تئورى عقلانى مستقیماً وارد عمل شوید دچار ظلمت مىشوید. هر وقت در سیاست این قضیه اتفاق بیفتد عالم سیاست دچار ظلمت مىشود؛ به این معنا که هیچ معیارى در دست نخواهد بود که به وسیله آن درباره نظرها و عملها بحث شود. وقتى یک بحث عقلانى و فضاى عقلانى وجود نداشته باشد چگونه مىتوان بحث کرد. این همان ظلمت سیاسى است که از آن چیزى جز اختناق بیرون نمىآید. یعنى همان آمریت مطلق در عالم سیاست هرجا آمریت مطلق وجود داشته باشد آنجا ظلمت است.
حکومت و سیاست یک امر عقلانى و عقلایى است که باید متناسب با واقعیات تصمیمگیرى شود و تئورى حکومت را هم باید بر اساس یک عقلانیت قرار داد تا راه حکومت باز باشد و بتواند به وظایف خودش عمل کند و نیازها را برآورده سازد. حالا اگر دین را به صورت یک ایدئولوژى حکومت به حساب بیاوریم و آن را به عنوان ایدئولوژى معرفى کنیم هم دین و هم حکومت هر دو ضرر مىکنند. از طرفى زبان دین، زبان نیایش و زبان اخلاق و احکام است نه زبان ایدئولوژى و فلسفه عقلانى. وقتى دین به صورت ایدئولوژى حکومت درآید هر دو زباناش را از دست مىدهد، و یک زبان ایدئولوژى پیدا مىکند و زمانى که به این صورت درآمد از هویت خودش خالى مىشود هم دین و هم دنیا ضرر مىکند و مشکلات بىشمارى بهوجود مىآید.
این تصور که دین آمده تا جاى هنر، علم و فلسفه یا ادبیات را بگیرد تصور نادرستى است اگر قرار باشد دین جلوى فعالیتهاى غیردینى انسان را بگیرد دین و دنیا هردو ناقص خواهند ماند.
اشاره
آقاى مجتهد شبسترى جریان غالب علماى دین را در وصول به انقلاب و پس از آن جریانى مىداند که بر آراى فقهى متکى است که در آن اصولاً اندیشه عقلانى راه ندارد و چنین تفکرى طبیعتاً به اندیشه سیاسى منتهى نخواهد شد و اساساً مراجعه به کتاب و سنت و دورشدن از کنکاشهاى عقلانى - فلسفى راهى بسته است که تنها با عقلانیت گشوده خواهد شد. سرّ مطلب را نیز این مىدانند که حکومت و سیاست امرى عقلانى است که باید متناسب با واقعیات در آن تصمیمگیرى شود و اساساً زبان دین، زبان اخلاق و احکام است نه زبان ایدئولوژى و فلسفه عقلانى.
طبیعتاً براى هر انسان دیندارى همواره این دغدغه جدى وجود دارد که اگر بخواهیم مطمئن شویم که در امر اجتماع و سیاست بر مبناى دین عمل مىکنیم چه باید کرد؟ آیا اساساً چنین راهى باز است؟ اگر تماماً بر طبق تجربه مدرنیته و متناسب با پارادایمهاى مدرن عمل کنیم و تفسیرمان از سیاست و حکومت همان تفسیر دوران مدرن باشد و بالطبع با توصیههاى آن نیز همراه شویم، چگونه تجربه دیندارى خود را محک زدهایم. اگر قرار باشد که توصیه به عدالت را دینى بدانیم، اما مفهوم عدالت و راهکارهاى وصول به آن را تماماً از غیر دین اخذ کنیم و تمامى راهکارهایى را هم که در منابع دینى آمده است، امورى زمانمند بدانیم، عقلانیت دینى چگونه تحقق خواهد یافت؟
آقاى شبسترى اصرار دارند که احکام سیاسى - اجتماعى دین پاسخى به وضعى قدیمى بوده است و در حاشیه متنى قرار داشته است که آن متن تغییر یافته است. در آن متن، زبان، زبانِ تکلیف و آمریت بوده است و تفکر اجتماعى موجود این دستورات را عین عدالت مىفهمیده است حال آنکه تجربه جدید تلقى دیگرى دارد و این مبتنى بر یک دیدگاه کلى است که قضایاى موجود در این حوزه، برعکس آنچه در دیدگاه سنتى آمده است. قضایاى حقیقیه نیستند تا بیانگر احکامى کلى براى دورانهاى مختلف باشند؛ بلکه نهایتاً قضایایى هستند خارجیه که تنها، پاسخى به نیازهاى آن دوراناند. سرّ غیرعقلانى بودن رجوع سنتى به کتاب و سنت را نیز همین مىدانند و به جاى آن قرائت رسمى که فقیهان خود را وامدار احکام بیان شده در منابع دین مىدانند قرائت جدید را این مىدانند که با قرار گرفتن در متن واقعیات اجتماعى و پذیرش مقتضیات مدرن و تعریف جدید از عدالت عقلانیت سیاسى را پىریزى کنیم.
اما سؤال جدى این است که با تعریفى از عدالت که از دین گرفته نمىشود و نیز تعیین شاخصهاى آن، که آن نیز وامدار دین نیست و تعیین راهکارهاى وصول به عدالت که آن نیز ربطى به دین ندارد، چگونه حوزه زندگى اجتماعى ما بر دین ابتنا پیدا مىکند؟
اساساً چرا نتوانیم مجموعهاى از دیدگاههاى دین را به عنوان اندیشه سیاسى دینى قلمداد کنیم؟ ایشان معتقدند که حتى طرح نظریه امامت، به هیچوجه یک اندیشه سیاسى نیست. چرا که اولاً امامت اولاً و بالذات - همانطور که مرحوم مطهرى فرمودهاند - نظریه حکومت نیست و ثانیاً مسائل تحلیلى و عقلانىاى که در باب امامت آمده است آن چنان محدود است که نمىتوان آن را اندیشه سیاسى نامید. در همین راستا ادعا مىکنند که نظریه امامت یک عقیده فلسفى - سیاسى نیست و اساساً این تعبیر که خلفا غاصب مقام امامان بودهاند تعبیرى اخلاقى - فقهى است نه فلسفى - سیاسى. چرا که در عالم فلسفه، سیاست و حقوق اساساً تعبیر غصب به میان نمىآید.
جاى بسیار تعجب است که سیاسىترین دیدگاه شیعه که محل اختلاف جدى میان دو مذهب اسلامى است را فاقد محتواى سیاسى بدانیم. چرا نتوانیم دیدگاه شیعیان در باب امامت را اندیشهاى سیاسى بدانیم. مطابق این دیدگاه، امامان اولاً به دلیل اصلح بودن و ثانیاً به خاطر منصوب بودنشان از حق حاکمیت برخوردار مىباشند و این دقیقاً نظریهاى است در باب حاکمیت.
امامت همانطور که نظریهاى است کلامى که جایگاه امام را در مقام تفسیر وحى و بیان سنت مشخص مىکند نظریهاى است در باب حکومت و حاکمیت و از این جهت اندیشهاى سیاسى است که بر اساس آن، حضور خلفا در منصب حاکمیت را غاصبانه مىداند و برخلاف نظر گوینده محترم که غصب را مفهومى صرفاً حقوقى و اخلاقى مىدانند، غصب حاکمیت، مفهومى است سیاسى آن چنان که حقِ حاکمیت نیز مفهومى سیاسى است و اساساً هر نظرى در باب حاکمیت و تعیین هر ملاکى براى حق حاکمیت ملازم است با نظریهاى در باب غصب حاکمیت و جاى این پرسش است که چطور نظریه فارابى در باب رئیس مدینه نظریهاى است سیاسى اما نظریه امامت که بزرگانى از قبیل سید مرتضى، شیخ طوسى و شیخ مفید در توجیه عقلانى آن تلاش وافر داشتهاند. نظریهاى سیاسى نیست. اساساً آیا شرطِ داشتن یک اندیشه سیاسى آن است که مستند به کتاب و سنت نباشد؟ آیا نمىتوان بر قواعدى که مستند به منابع دینى است یک نظریه سیاسى بنا نهاد؟
بر این اساس تلاش عالمان در بیان دیدگاههاى دین هم مىتواند به اندیشه سیاسى منتهى شود. ممکن است چنین تلاش مادام که صرفاً مصروف بیان دیدگاههاى اجتماعى دین است تلاشى فلسفى و فیلسوفانه تلقى نشود. اما براى کسانى که براى منابع دینى حجیت قائلند از ارزش و اعتبار لازم برخوردار است و همانگونه که مىتوان اندیشهاى سیاسى مبتنى بر روش فلسفى داشت، مىتوان اندیشهاى سیاسى مستند به کتاب و سنت داشت که البته تنها در دایره کسانى که به کتاب و سنت به عنوان منابع استنباط اعتقاد دارند قابل قبول است.
تلاش عالمانى که با رجوع به کتاب و سنت در صدد تعیین مرزهاى آزادى و عدالت و یا تعیین تکلیف در قبال سایر اندیشههاى سیاسى هستند نیز مىتواند قابل قبول باشد. بلکه اساساً براى کسانى که دغدغه انطباق حوزه سیاست با دین را دارند راهى جز این نیست. البته پرواضح است که آن دیدگاه اساسىاى که مطابق با دین است مستقیماً تمام عناصر آن برگرفته از متن کتاب و سنت نیست بلکه عناصر متفاوت یک اندیشه سیاسى در یک منظومه هم نهاد از مفاهیم شکل مىگیرد که عقل و عقلانیت هم در منبع و هم در روش وصول به آن مورد استناد است. در مقام تصمیمگیرى و برنامهریزى نیز مسلماً صرف مراجعه به کتاب و سنت تمام راه حل مسأله نیست بلکه تعامل دیدگاههاى دینى و نظریات کارشناسى است که منتهى به نتیجه مىشود.
با وجود این معلوم نیست چرا از نظر گوینده محترم تن دادن به بیان عالمان دینى که مستند به منابع دینى است در افتادن در ظلمت است که از آن چیزى جز اختناق بیرون نمىآید و سرانجام به آمریت مطلق منتهى مىشود.
پیام نو، ش 7
جریان اول جریان مهندس بازرگان و یاران ایشان است.
دوم جریان دیگرى است که بعدها چپ مسلمان نامیده شد و به لحاظ فکرى بیش از همه در دکتر شریعتى متجلى بود.
سوم جریان بخشى از علماى دین بود که حول مسأله مرجعیت، فتواها و نظرهاى فقهى متمرکز بودند.
چهارم تفکر مرحوم مطهرى و علامه طباطبایى بود
و پنجم جریان چپ غیرمسلمان بود و البته جریان دیگرى هم از قدیمالایام وجود داشت و آن جریان روشنفکران لیبرال منهاى دین - و نه الزاماً ضددین - بود.
جریان مربوط به مهندس بازرگان مىکوشید در کتاب و سنت، یک ایدئولوژى براى زندگى اجتماعى پیدا کند. این جریان معتقد بود چنین ایدئولوژىاى در دین وجود دارد و البته با مفهوم آزادى در شکل مدرن آن سازگار است. مختصرترین کتابى که تبلور این فکر است کتاب شناخته شده بعثت و ایدئولوژى است.
اما کار شریعتى با بازرگان فرق داشت. او نمىگفت در کتاب و سنت این ایدئولوژى وجود دارد و باید آن را فهمید بلکه مفاهیم موجود در کتاب و سنت را به گونهاى با هم ترکیب مىکردند که از آن یک ایدئولوژى ساخته شود.
البته اینکه اینها چپ مسلمان نامیده شدند بنده معقتد نیستم که مستقیماً متأثر از مارکسیسم بودند. بلکه بیشتر احتمال مىدهم که متأثر از الهیات آزادىبخش مسیحى آمریکاى لاتین بودهاند. من مشابهتهاى بسیار قوى بلکه عین مباحث چپ مسلمانِ ایران را در تئورىهاى الهیات آزادىبخش مىدیدم. البته وقتى مىگویم جریان چپ مسلمان، آن گروههاى مسلح راهم که در سالهاى قبل از انقلاب به نام اسلام دست به کار مبارزات سیاسى مسلحانه بودند شامل مىشود. الهیات رهایىبخش سعى کرده است از تعلیمات مسیحیت و مفاهیم آن وسیله مبارزه علیه رژیمهاى دیکتاتورى آمریکاى لاتین بهوجود آورد. البته الهیات رهایىبخش در جهانبینى به هیچوجه ماتریالیستى نیست. در عین حال نگاهش به تاریخ و شیوههاى مبارزات اجتماعى و سیاسى مارکسیستى است.
اما جریان سوم که در واقع نتوانست به یک جریان تبدیل شود ولى در حد یک تفکر بود، طرز تفکر علامه طباطبایى و مرحوم مطهرى است. آنها سعى داشتند بگویند در کتاب و سنت، فلسفه اجتماعى - سیاسى، فلسفه حقوق و فلسفه اخلاق اجتماعى وجود دارد. آن دو جریان قبلى به دنبال ایدئولوژى بودند، ولى این طرز تفکر عمدتاً از فلسفه و عقلانیت سخن مىگوید و نه از ایدئولوژى. مرحوم علامه طباطبایى در تفسیر المیزان مىفرمایند: «نبوت را مىتوان از منظر یک فلسفه اجتماعى دید و آن را بر یک فلسفه اجتماعى - سیاسى مبتنى کرد». ایشان در بحث ثابت و متغیر هم از یک شیوه فلسفى استمداد مىجوید و آن را به کتاب و سنت مستند مىکند.مرحوم آقاى مطهرى هم همینطور است. ایشان در بعضى موارد صریحاً تعبیر فلسفه اجتماعىاسلام را به کار برده است. وى در پارهاى جاها سعى کرده فلسفه حقوق اسلام را بیان کند و در مواردى از فلسفه اخلاقى اسلام سخن مىگوید. در میان اهل تسنن هم این قبیل کوششها بوده است؛ مثلاً شبیه المیزان، مرحوم محمد عبده در المنار بنیانگذار این سنخ از بحثهاست.
در هر صورت تلاش این گروه سوم در همان سطح باقى ماند و کسى به میدان نیامد که بگوید آیا اصلاً مىشود این جور به کتاب و سنت نگاه کرد؟ و از آنجا که بحث این گروه صرفاً آکادمیک بود، در حوزههاى خاصى باقى ماند.
اساساً در آنچه مربوط به زندگى اجتماعى و سیاسى مىشود، هنوز یک فلسفه سیاسى یا فلسفه اخلاق اجتماعى پا نگرفته است و آراى امثال فارابى هم در حوزههاى سیاسى - دینى نفوذ نداشته است. ممکن است گفته شود فقه یک اندیشه سیاسى است. اما فقه اندیشه سیاسى نیست بلکه یک سلسله دستورات زندگى آیینى است. نه اندیشه عقلانى سیاسى.
اما جریان علماى دین؛ من این جریان را از طرز تفکر مرحوم طباطبایى یا مرحوم مطهرى جدا مىدانم؛ چون جریان علماى دین از لحاظ فکرى عمدتاً متکى به آرا و فتاواى فقهى است. این جریان هیچگاه از فلسفه اجتماعى - سیاسى و اخلاقى و حقوقى سخن نمىگفت بلکه بر فتاوا تأکید مىکرد و این صرفاً یک تفکر فقهى است. در چنین تفکرى اصلاً اندیشه عقلانى سیاسى راه ندارد بلکه صرفاً بیان فتواست. این تفکر، نه جایگاه آزمون و خطا دارد و نه جاى بحثهاى عقلانى.
البته باید توجه داشت که فتوا ایدئولوژى نیست. چراکه ایدئولوژى محصول تفکر آدمیزاد است. آن را انسان ساخته و پرداخته و پذیرفته است. ایدئولوژى ابزار فکرى زندگى اجتماعى و سیاسى است که انسان آن را مىپردازد ولى در فتوا ادعا مىشود که حکم خداست و نظر انسان نیست و فرق ایدئولوژى با محصولات فلسفى تفکر انسان در آن است که بر ایدئولوژى دگماتیسم حاکم است اما محصولات فلسفى باز است.
در هر صورت، من باز بر این نکته تأکید مىکنم که در میان عامه مردم مسلمان یا در میان علماى دین مثل فقیهان و متکلمان اندیشه سیاسى وجود نداشته است. اندیشه سیاسى باید اندیشهاى باشد که موضوع سیاست را هدف گرفته باشد و بخواهد درباره سیاست به صورت عقلانى بیندیشد. زندگى سیاسى مردم مسلمان و هرچه را که به آن امروز زندگى سیاسى مىگوییم، یا با فقه و یا با آراى کلامى سر و کار داشته است. اینها اندیشه سیاسى نیستند.
اما امامت، همانطور که مرحوم مطهرى نیز گفته است، اصلاً اولاً و بالذات نظریه حکومت نیست. حکومت یکى از مسائل فرعى نظریه امامت است. این نظریه در میان شیعه در اصل و اساس این است که دین را از چه کسى باید گرفت. رهبر دین و یا مفسر دین کیست.
مسائل تحلیلى و عقلانى حکومت که در باب امامت آمده چه در کلام شیعه و چه اهل سنت آن چنان ابتدایى و محدود است که نمىتوان آن را اندیشه سیاسى نامید. این مسائل عمدتاً در مقابل نظریه خوارج مطرح شده که مىگفتند وجود حاکم ضرورت ندارد. اما اینکه امامان شیعه رئیس بودهاند و نه دیگران، یک عقیده سیاسى - فلسفى نیست و اعتراض به اینکه چرا مأمون در آنجا نشسته است و نه امام رضاعلیه السلام یک نقد فلسفى سیاسى نبوده است و به همین جهت هم مسأله اغتصاب حق ائمه مطرح بوده و گفته مىشود حق امامان را غصب کردهاند. مفهوم غصب یک مفهوم اخلاقى و فقهى است نه یک مفهوم فلسفى سیاسى. در عالم فلسفه، سیاست و حقوق اصلاً تعبیر غصب به میان نمىآید.
حالا بیست و سه سال از انقلاب گذشته و حوادثى پیش آمده موفقیتها و شکستهایى در کار بوده است. فعلاً این سؤال اساسى مطرح است که آیا به طور کلى نگاه ما به مسأله سیاست و حکومت باید یک نگاه عقلانى فلسفى باشد یا یک نگاه فقهى؟ امروز یک دسته اصرار دارند با همان زبان فقه در مورد مسائل حکومت سخن بگویند، با همان زبان تکلیف در مورد مباحث مربوط به تئورى و شکل حکومت و حقوق اساسى انسانها، معنا و حدود آزادى و عدالت، معناى قانون و دموکراسى اصرار دارند. این گونه بحث شود که فقیهانى به کتاب و سنت مراجعه کنند و بعد به مقلدان و متدینان بگویند در این بابها حکم شرعى چیست. حال آنکه طرف دیگر قضیه این نظر است که باید درباره آن مسائل به بحث و کنکاش عقلانى فلسفى پرداخت با عقلانیت باید راه سیاست، حکومت، دموکراسى، آزادى و عدالت و حدود آزادى و هرچیز دیگر را معین کرد و با عقلانیت راه را گشود و از دین به عنوان داورى نهایى و پشتیبانى ارزشهاى انسانى سخن به میان آورد و به همین معنا دین را در صحنه زندگى اجتماعى حاضر نگهداشت. این دو جریان فکرى درست در مقابل یکدیگر قرار دارند.
کلیه کسانى که در کتاب و سنت به دنبال آزادى، حقوق اساسى و حقوق بشر به مفهوم مدرن آن مىگردند، این افراد بدون اینکه خودشان متوجه باشند همان روش بیان حکم را دنبال مىکنند و التقاطى را مرتکب مىشوند که ساختار کتاب و سنت را به هم مىریزد. آنها مىخواهند آزادى، حقوق اساسى و حقوق بشر مدرنیته را که مبناهاى فلسفى هستند از کتاب و سنت بیرون بکشند و این کار ممکن نیست و درست در اینجاست که طرف دیگر یعنى دارندگان زبان فقهى اشکال وارد مىکنند - و اشکال بهحقى هم هست - و آن اینکه: مفهومها از کتاب و سنت بیرون نمىآید. مىبینید که مثلاً از انواع و اقسام آراى فقهى که در باب حکومت گفته شده به نظریههاى دولت تعبیر مىشود در حالى که اینها نظریههاى دولت نیست. نظریههاى دولت با بحثهاى عقلانى فلسفى به دست مىآید. اما فقه فقط بیان احکام است. آنچه فقیهان در باب حکومت گفتهاند گرچه مجموعهاى از آراى مختلف است مثلاً یکى ولایت را مطلقه و دیگرى مقیده مىداند اما هیچکدام از اینها نظریات دولت نیست بلکه آرایى فقهى است که براى تکتک افراد تعیین تکلیف مىکند، نظریه عقلانى سیاسى درباره دولت در هیچکدام از اینها وجود ندارد. اصلاً کل فقه ما در مفهوم عقلانى و فلسفى از نظریههاى دولت خالى است. این قبیل اشکالات معلول غفلت در غلطیدن در قلمرو منطق آمرانه است. شما اگر بدون یک تئورى عقلانى مستقیماً وارد عمل شوید دچار ظلمت مىشوید. هر وقت در سیاست این قضیه اتفاق بیفتد عالم سیاست دچار ظلمت مىشود؛ به این معنا که هیچ معیارى در دست نخواهد بود که به وسیله آن درباره نظرها و عملها بحث شود. وقتى یک بحث عقلانى و فضاى عقلانى وجود نداشته باشد چگونه مىتوان بحث کرد. این همان ظلمت سیاسى است که از آن چیزى جز اختناق بیرون نمىآید. یعنى همان آمریت مطلق در عالم سیاست هرجا آمریت مطلق وجود داشته باشد آنجا ظلمت است.
حکومت و سیاست یک امر عقلانى و عقلایى است که باید متناسب با واقعیات تصمیمگیرى شود و تئورى حکومت را هم باید بر اساس یک عقلانیت قرار داد تا راه حکومت باز باشد و بتواند به وظایف خودش عمل کند و نیازها را برآورده سازد. حالا اگر دین را به صورت یک ایدئولوژى حکومت به حساب بیاوریم و آن را به عنوان ایدئولوژى معرفى کنیم هم دین و هم حکومت هر دو ضرر مىکنند. از طرفى زبان دین، زبان نیایش و زبان اخلاق و احکام است نه زبان ایدئولوژى و فلسفه عقلانى. وقتى دین به صورت ایدئولوژى حکومت درآید هر دو زباناش را از دست مىدهد، و یک زبان ایدئولوژى پیدا مىکند و زمانى که به این صورت درآمد از هویت خودش خالى مىشود هم دین و هم دنیا ضرر مىکند و مشکلات بىشمارى بهوجود مىآید.
این تصور که دین آمده تا جاى هنر، علم و فلسفه یا ادبیات را بگیرد تصور نادرستى است اگر قرار باشد دین جلوى فعالیتهاى غیردینى انسان را بگیرد دین و دنیا هردو ناقص خواهند ماند.
اشاره
آقاى مجتهد شبسترى جریان غالب علماى دین را در وصول به انقلاب و پس از آن جریانى مىداند که بر آراى فقهى متکى است که در آن اصولاً اندیشه عقلانى راه ندارد و چنین تفکرى طبیعتاً به اندیشه سیاسى منتهى نخواهد شد و اساساً مراجعه به کتاب و سنت و دورشدن از کنکاشهاى عقلانى - فلسفى راهى بسته است که تنها با عقلانیت گشوده خواهد شد. سرّ مطلب را نیز این مىدانند که حکومت و سیاست امرى عقلانى است که باید متناسب با واقعیات در آن تصمیمگیرى شود و اساساً زبان دین، زبان اخلاق و احکام است نه زبان ایدئولوژى و فلسفه عقلانى.
طبیعتاً براى هر انسان دیندارى همواره این دغدغه جدى وجود دارد که اگر بخواهیم مطمئن شویم که در امر اجتماع و سیاست بر مبناى دین عمل مىکنیم چه باید کرد؟ آیا اساساً چنین راهى باز است؟ اگر تماماً بر طبق تجربه مدرنیته و متناسب با پارادایمهاى مدرن عمل کنیم و تفسیرمان از سیاست و حکومت همان تفسیر دوران مدرن باشد و بالطبع با توصیههاى آن نیز همراه شویم، چگونه تجربه دیندارى خود را محک زدهایم. اگر قرار باشد که توصیه به عدالت را دینى بدانیم، اما مفهوم عدالت و راهکارهاى وصول به آن را تماماً از غیر دین اخذ کنیم و تمامى راهکارهایى را هم که در منابع دینى آمده است، امورى زمانمند بدانیم، عقلانیت دینى چگونه تحقق خواهد یافت؟
آقاى شبسترى اصرار دارند که احکام سیاسى - اجتماعى دین پاسخى به وضعى قدیمى بوده است و در حاشیه متنى قرار داشته است که آن متن تغییر یافته است. در آن متن، زبان، زبانِ تکلیف و آمریت بوده است و تفکر اجتماعى موجود این دستورات را عین عدالت مىفهمیده است حال آنکه تجربه جدید تلقى دیگرى دارد و این مبتنى بر یک دیدگاه کلى است که قضایاى موجود در این حوزه، برعکس آنچه در دیدگاه سنتى آمده است. قضایاى حقیقیه نیستند تا بیانگر احکامى کلى براى دورانهاى مختلف باشند؛ بلکه نهایتاً قضایایى هستند خارجیه که تنها، پاسخى به نیازهاى آن دوراناند. سرّ غیرعقلانى بودن رجوع سنتى به کتاب و سنت را نیز همین مىدانند و به جاى آن قرائت رسمى که فقیهان خود را وامدار احکام بیان شده در منابع دین مىدانند قرائت جدید را این مىدانند که با قرار گرفتن در متن واقعیات اجتماعى و پذیرش مقتضیات مدرن و تعریف جدید از عدالت عقلانیت سیاسى را پىریزى کنیم.
اما سؤال جدى این است که با تعریفى از عدالت که از دین گرفته نمىشود و نیز تعیین شاخصهاى آن، که آن نیز وامدار دین نیست و تعیین راهکارهاى وصول به عدالت که آن نیز ربطى به دین ندارد، چگونه حوزه زندگى اجتماعى ما بر دین ابتنا پیدا مىکند؟
اساساً چرا نتوانیم مجموعهاى از دیدگاههاى دین را به عنوان اندیشه سیاسى دینى قلمداد کنیم؟ ایشان معتقدند که حتى طرح نظریه امامت، به هیچوجه یک اندیشه سیاسى نیست. چرا که اولاً امامت اولاً و بالذات - همانطور که مرحوم مطهرى فرمودهاند - نظریه حکومت نیست و ثانیاً مسائل تحلیلى و عقلانىاى که در باب امامت آمده است آن چنان محدود است که نمىتوان آن را اندیشه سیاسى نامید. در همین راستا ادعا مىکنند که نظریه امامت یک عقیده فلسفى - سیاسى نیست و اساساً این تعبیر که خلفا غاصب مقام امامان بودهاند تعبیرى اخلاقى - فقهى است نه فلسفى - سیاسى. چرا که در عالم فلسفه، سیاست و حقوق اساساً تعبیر غصب به میان نمىآید.
جاى بسیار تعجب است که سیاسىترین دیدگاه شیعه که محل اختلاف جدى میان دو مذهب اسلامى است را فاقد محتواى سیاسى بدانیم. چرا نتوانیم دیدگاه شیعیان در باب امامت را اندیشهاى سیاسى بدانیم. مطابق این دیدگاه، امامان اولاً به دلیل اصلح بودن و ثانیاً به خاطر منصوب بودنشان از حق حاکمیت برخوردار مىباشند و این دقیقاً نظریهاى است در باب حاکمیت.
امامت همانطور که نظریهاى است کلامى که جایگاه امام را در مقام تفسیر وحى و بیان سنت مشخص مىکند نظریهاى است در باب حکومت و حاکمیت و از این جهت اندیشهاى سیاسى است که بر اساس آن، حضور خلفا در منصب حاکمیت را غاصبانه مىداند و برخلاف نظر گوینده محترم که غصب را مفهومى صرفاً حقوقى و اخلاقى مىدانند، غصب حاکمیت، مفهومى است سیاسى آن چنان که حقِ حاکمیت نیز مفهومى سیاسى است و اساساً هر نظرى در باب حاکمیت و تعیین هر ملاکى براى حق حاکمیت ملازم است با نظریهاى در باب غصب حاکمیت و جاى این پرسش است که چطور نظریه فارابى در باب رئیس مدینه نظریهاى است سیاسى اما نظریه امامت که بزرگانى از قبیل سید مرتضى، شیخ طوسى و شیخ مفید در توجیه عقلانى آن تلاش وافر داشتهاند. نظریهاى سیاسى نیست. اساساً آیا شرطِ داشتن یک اندیشه سیاسى آن است که مستند به کتاب و سنت نباشد؟ آیا نمىتوان بر قواعدى که مستند به منابع دینى است یک نظریه سیاسى بنا نهاد؟
بر این اساس تلاش عالمان در بیان دیدگاههاى دین هم مىتواند به اندیشه سیاسى منتهى شود. ممکن است چنین تلاش مادام که صرفاً مصروف بیان دیدگاههاى اجتماعى دین است تلاشى فلسفى و فیلسوفانه تلقى نشود. اما براى کسانى که براى منابع دینى حجیت قائلند از ارزش و اعتبار لازم برخوردار است و همانگونه که مىتوان اندیشهاى سیاسى مبتنى بر روش فلسفى داشت، مىتوان اندیشهاى سیاسى مستند به کتاب و سنت داشت که البته تنها در دایره کسانى که به کتاب و سنت به عنوان منابع استنباط اعتقاد دارند قابل قبول است.
تلاش عالمانى که با رجوع به کتاب و سنت در صدد تعیین مرزهاى آزادى و عدالت و یا تعیین تکلیف در قبال سایر اندیشههاى سیاسى هستند نیز مىتواند قابل قبول باشد. بلکه اساساً براى کسانى که دغدغه انطباق حوزه سیاست با دین را دارند راهى جز این نیست. البته پرواضح است که آن دیدگاه اساسىاى که مطابق با دین است مستقیماً تمام عناصر آن برگرفته از متن کتاب و سنت نیست بلکه عناصر متفاوت یک اندیشه سیاسى در یک منظومه هم نهاد از مفاهیم شکل مىگیرد که عقل و عقلانیت هم در منبع و هم در روش وصول به آن مورد استناد است. در مقام تصمیمگیرى و برنامهریزى نیز مسلماً صرف مراجعه به کتاب و سنت تمام راه حل مسأله نیست بلکه تعامل دیدگاههاى دینى و نظریات کارشناسى است که منتهى به نتیجه مىشود.
با وجود این معلوم نیست چرا از نظر گوینده محترم تن دادن به بیان عالمان دینى که مستند به منابع دینى است در افتادن در ظلمت است که از آن چیزى جز اختناق بیرون نمىآید و سرانجام به آمریت مطلق منتهى مىشود.
پیام نو، ش 7