فلسفه سیاسی و امواج تجدد
حوزه های تخصصی:
دریافت مقاله
آرشیو
چکیده
با تغییر نظام ارزشگذارى و معرفتشناسى در دوران تجدد، علوم سیاسى نیز دچار تحول شدهاند. غرب جدید تاکنون سه موج تجدد (مدرنیته) را پشت سر گذاشته است. موج اول و دوم که توسط ماکیاولى و روسو به وجود آمد، به ظهور کمونیسم و لیبرال دموکراسى انجامید و موج سوم که نیچه پدید آورد به ظهور فاشیسم منجر شد.متن
در ابتدا از تجدد (modernity) نقطه مقابل دوره باستان فهمیده مىشد و به همین دلیل مىتوانست جهان قرون وسطى را نیز شامل شود. تمایز میان دوره تجدد با قرون وسطى از یک سو و دوره تجدد با دوره باستان از سوى دیگر، در سال 1800 میلادى به منزله تمایز میان رومانتیسم و کلاسیسم مورد تفسیر مجدد قرار گرفت. در این زمان، اشپنگلر (1880 - 1936) مفهوم غرب را، که به وسیعترین شکل ممکن شامل تمدنى نشأتگرفته از یونان بود، به چالش کشید و اضمحلال تجدد و در نتیجه «غرب» را پیشبینى کرد.
از آن زمان، بحران تجدّد به گونهاى شگرف با بحران فلسفه سیاسى درآمیخته است. وقتى انسان غربى باور به ارزشگذارىها را از دست بدهد، یا نسبت به فهم خوب و بد یا درست و غلط بهشدت شکاک باشد، آیا فلسفه سیاسى آسوده خاطر از این دغدغهها خواهد زیست؟ امروزه هیچ کس به دنبال پاسخهاى عام و فراگیر و «شاهکلید»هایى براى باز کردن تمامى درها، که اعتبارى عام و ابدى داشته باشد، نیست. نه ارزشها در جایگاهى رفیع و مطمئن قرار گرفتهاند و نه معرفت ثابت و لایتغیر و کاملاً متقن آرمیده است. همه اینها و بسیارى چیزهاى دیگر به خصایصى برآمده از انفجار تجدد منوط است. مهمترین خصیصه تجدد، ایمان به کتاب مقدس اینجهانى است. این ایمان، فاقد امید به بهشت آسمانى و ارزشهاى فروغلتیده از عالم ماوراءالطبیعه است و برعکس آن، تمامى سعى و کوشش خود را مصروف بنا نهادن بهشتى زمینى با پشتوانهاى عقلانى - منطقى کرده است. خصیصه دیگر تجدد، تنوع بىاندازه و تناوب تغییرات بنیادین آن است. این تغییرات چنان وسیع و سریعاند که گاه آدمى نسبت به واحد تلقى کردن آنها به عنوان یک «جریان» مشکوک مىشود. امّا از آنجا که سرنوشت تجدد و فلسفه سیاسى در هم آمیخته است، انقطاع دوره تجدد از دوره ماقبل خود همراه با رشد آگاهى در فلسفه سیاسى بوده است و فیلسوفان و متفکران بزرگى از کم و کیف ظهور و رشد آن خبر دادهاند.
موج اوّل: نیکو ماکیاولى (1527 - 1649 م.)
معمولاً اولین موجد تجدد را به ماکیاولى نسبت مىدهند. به عقیده او، دیگران بیشتر به این نکته توجه کردهاند که مردم چگونه باید زندگى کنند؛ نه اینکه واقعاً چگونه زندگى مىکنند. بدین ترتیب مىتوان ماکیاولى را زمینىکننده سیاست آسمانى و آرمانى بدانیم. او بینش سیاسى را با واقعگرایى آمیخت و توجه همگان را به سیاست دنیایى معطوف کرد. همچنین نگاه فلسفه سیاسى کلاسیک را از دخالت شانس و تقدیر در تأسیس بهترین نظام سیاسى، به ضرورتهاى قابل مهار و متکى بر توانایىهاى انسانى متوجه ساخت. او به هیچ وجه این تفکر کلاسیک را نمىپذیرد که تمام موجودات غایتى برحسب سرشت خود دارند و انسان اگرچه معیار و میزان و مقیاس همه چیز است، حاکم بر آنها نیست.
ماکیاولى هم سنت افلاطونى و ارسطویى در باب فضیلت و عدالت را ردّ مىکند و هم انسان خداگونه (God of image) انجیل را طرد مىکند و معتقد است که فلسفه سیاسى باید از نحوه زندگى و معیشت واقعى آدمیان آغاز کند و افق دید خود را از آسمانها به زمین معطوف سازد. اولین و مهمترین پیامد این تفکر جدید، تفسیر تازهاى از فضیلت و اخلاقیات است. از این منظر، فضیلت را نباید چیزى تلقى کرد که جامعه سیاسى براى آن به وجود مىآید؛ بلکه دقیقاً این فضیلت است که وجودش به وجود چنین جامعهاى منوط است. همچنین جامعه سیاسى تابع اخلاق نیست؛ بلکه اخلاق تابعى از جامعه سیاسى است. از این منظر، لطف الهى اخلاق و حتى شخصیت افراد را در بهبود اوضاع و شرایط دخیل نمىداند و همه را به وجود نهادهایى قدرتمند و کارآمد موکول مىکند. با نگاهى کلى به نوشتههاى ماکیاولى درمىیابیم که او تأثیر عمیقى حتى بر علوم طبیعى، ادبیات و حتى اخلاق و دین داشته است؛ بنابراین حتى هدف علم دیگر کشف قوانین و قواعد آسمانى نیست؛ بلکه سوارى گرفتن از گُرده طبیعت و رمزگشایى از عرصه عینى و واقعى آن است. در این رابطه، طبیعت حیوانى وحشى تلقى مىشود که باید به زیر مهمیز عقل و نظم آدمى رام شود. هر آنچه خوب است، محصول کار آدمى است؛ نه حاتمبخشىها و ولخرجىهاى طبیعت یا هدایاى خدایان. اخلاق و دین تنها ابزارى براى وصول به اهداف سیاسى هستند و بر حسب شرایط مىتوانند به کار گرفته شوند یا نادیده انگاشته شوند. به کارگیرى آنها نیز نه از سر دینخواهى و اخلاقطلبى است؛ بلکه دقیقاً به اصل و ریشه خود، یعنى جامعه سیاسى و اهداف و منافع آن بازمىگردد؛ بنابراین شیر و روباه و گرگ و گوسفند بودن همگى با معانى متعدد و متفاوت بر حقیقتى واحد تکیه مىزنند و آن کسب، حفظ و افزایش مصالح و منافع سیاسى است. بدینسان، انسان بر جاى طبیعت و آسمان نشست و قانون جاى حقوق را گرفت.
موج دوّم: ژان ژاک روسو (1712 - 1778 م.)
وى فضاى اخلاقى غرب را مانند ماکیاولى به نحو عمیقى تغییر داد. امّا نخست با بنیانهاى موج اوّل به ستیزه برخاست و با تقلیل مسائل اخلاقى و سیاسى به مسائل تکنیکى مخالفت کرد. با وجود این، نمىتوانست مفهوم کلاسیک فضیلت را به عنوان غایت طبیعى انسان و به منزله کمال سرشت آدمى مجدداً احیا کند؛ لذا موظف به تفسیر مجدد آن شد. فلاسفهاى که بنیادهاى جامعه را به ارزیابى گذاردهاند، همگى ضرورت بازگشت به وضع طبیعى را دریافتهاند؛ امّا هیچیک از آنها نمىدانستند که این وضع کدام است. به همین دلیل، روسو به این نتیجه رسید که انسان در وضع طبیعى انسانى از تمام دستاوردهاى بشرى خالى است و بشر در وضع طبیعى، مادون انسان (subhuman) یا ماقبل انسان (prehuman) است و انسانیت همراه با عقلانیت در روندى طولانى کسب شده است. در این رابطه، انسانیت انسان محصول طبیعى نیست؛ بلکه حاصل تاریخى و تحت تأثیر روندى تاریخى است که یگانه و منحصر به فرد است و داراى هیچ غایتى نیست. نهایت این روند یا نقطه اوج آن پیشبینىنشده و یا قابل پیشبینى نیست. انسان طبیعى، انسان غیراجتماعى و فاقد قوه تعقل است و قابلیت کامل شدن و خاصیت سازگارى نامحدود دارد؛ امّا طبیعت آدمى براى هدایت او ناکافى است و لذا به زعم روسو، انسان در مراحل خاصى از تحول خود قادر نیست جز از طریق ایجاد جامعه مدنى خود را حفظ کند. انسان باید در جامعه مدنى همان اندازه آزادى داشته باشد که در وضع طبیعى از آن برخوردار است. تمام اعضاى جامعه باید مساوى و تابع قوانینى باشند که خود در به وجود آوردن آن سهیم بودهاند. نباید امکان پناه بردن از قوانین وضعى به قانون بالاتر، یعنى قانون طبیعى، وجود داشته باشد؛ زیرا چنان امکانى حکومت قانون را به خطر مىاندازد. سرچشمه قانون وضعى، اراده همگانى است. فرض روسو بر اشتباهناپذیرىِ اراده همگانى استوار بود و این امر را به کلىبودن و عقلانى بودن آن باز مىگرداند.
بدین ترتیب، آرمانهاى سیاسى و اخلاقى بدون ارجاع به سرشت یا طبیعت آدمى تأسیس مىشود و انسان اساساً از نوع طبیعت خلاص مىشود. همچنین امور مسلم و بدیهى در قرون گذشته اهمیت خود را از دست داده بود. از این دیدگاه، تنها راهنماى بشریت، صرفاً عقل آدمى است.
از سوى دیگر، روسو انسان را در همه جا زندانى جامعه مىبیند؛ زیرا جداى از اینکه مشروعیتى زاییده اراده همگانى داشته باشند یا نه، همگى در اینکه مانع از وصول آدمى به آزادى حقیقى مىشوند، برابرند؛ لذا آزادى انسان تنها در گرو بازگشت به طبیعت است. به عبارت دیگر، صیانت نفس، یعنى محتواى حق طبیعى بنیادینى که مبناى قرارداد اجتماعى است، خود یک واقعیت بنیادین نیست. اگر نفسِ حیات و وجود داشتن خوب نباشد، صیانت نفس نیز نمىتواند خوب باشد. خوبى، صرف «وجود داشتن» و در «احساس کردن وجود» است که تجربه مىشود. همین احساس وجود (existence sentiment)، از طرفى منشأ تعلق خاطر آدمى به حفظ وجود و تمامى فعالیتهاى بشرى است و از طرف دیگر انسان را از آن لذت اساسى باز مىدارد و او را حقیر و بیچاره مىسازد .تنها از طریق بازگشت به همان تجربه اساسى وجود است که انسان مىتواند به خرسندى دست یابد و تنها تعداد معدودى مىتوانند به این حالت دست پیدا کنند؛ در حالى که تقریباً همه آدمها قادرند در سازگارى با حق فرعى حاصل از صیانت نفس، یعنى زیستن به عنوان یک شهروند دست به عمل بزنند. لازمه شهروند بودن این است که وظیفه خویش را به انجام برساند. شهروند باید بافضیلت باشد؛ امّا فضیلت به معناى خوبى نیست. به زعم روسو، میان جهان فضایل، عقل، آزادى اخلاقى و تاریخ از یک سو و طبیعت، آزادى طبیعى و خوبى از سوى دیگر شکافى پرنشدنى وجود دارد.
موج سوّم: فردریش نیچه (1843 - 1900)
موج سوم قطعاً با نام نیچه قرین است. روسو ما را از یک سو با تعارض طبیعت و از سوى دیگر با تعارضات جامعه مدنى، عقل و تاریخ روبرو مىکند؛ امّا موج سوم دریافت جدیدى از احساس وجود ارائه مىدهد. این احساس عبارت است از تجربه وحشت و اضطراب؛ نه احساس هماهنگى و صلح. از نظر نیچه، فقدان احساس تاریخى، نقصان ذاتى همه فلاسفه است؛ زیرا همگى با انسان معاصر خود آغاز مىکنند و باور دارند که مىتوانند از طریق تحلیل انسان همعصر خویش به اهدافشان نایل آیند. سده میان روسو تا نیچه دوران حس تاریخى است.
نیچه برخلاف هگل باور عقلانى و پیشرونده بودن تاریخ را بىاساس مىداند. تمام آرمانها نتیجه عمل خلاق آدمى یا طرحهاى انسان آزادى است که افقى را شکل مىبخشد و در آن افق، فرهنگهاى خاصى را امکانپذیر مىسازد. فرهنگها خود را به صورت یک نظام سر و سامان نمىدهند و امکان ترکیب حقیقى میان آنها وجود ندارد. همچنین تمامى آرمانهاى شناختهشده ادعا کردهاند که از حمایت عینى برخوردارند؛ حمایتى در طبیعت، با عقل یا اراده خداوندى. بینش تاریخى این ادعا و همراه آن تمام آرمانهاى شناخته شده را از میان برمىدارد. پیشنهاد اساسى نیچه، تغییر در ارزشگذارى همه ارزشهاست. او باور داشت که عامل اساسى اتحاد میان خلاقیت انسان و تمام موجودات را کشف کرده و آن اکسیرى است به نام «میل به قدرت» ارزشهاست.
نه انسان آن گونه که تاکنون بوده است، حتى در متعالىترین صورت آن، بلکه تنها «ابرمرد» (superman) قادر است که براساس تغییر در ارزشگذارى همه ارزشها زندگى کند.
مطمئناً سرشت آدمى میل به قدرت است و این بدان معناست که در درجه اول، آدمى خواهان غلبه بر دیگران و مطیع ساختن آنان است، انسان ذاتاً در پى برابرى نیست. انسان از مسلط شدن بر دیگران و حتى بر خود لذت مىبرد.
انسان هابزى، غیراجتماعى، انسان روسویى، ساده و گیج، امّا با احساس و مهربان، و انسان نیچهاى گستاخ و خشن و البته منتقد نسبت به همه چیز است. او از میان سه موج بررسىشده، تنها فیلسوفى است که به نوع خاصى از انسان مىنگرد و ایده آلش را در این نوع خاص مىجوید؛ نه دولتها یا هر چیز دیگر. از بین این سه اندیشمند، قطعاً نیچه بیش از دیگران دچار بدفهمى شده است. نتیجه اینکه نظریات لیبرال دموکراسى و کمونیسم در اولین و دومین موج تجدد ریشه دارند؛ در حالى که این امواج بهتمامى گذر کرده و خالى از تفکرى جدید نسبت به آلترناتیوهاى دیگر نیست.
اشاره
در این مقاله، نویسنده عمدتاً به مسأله تجدد پرداخته و از عنوان اصلى مقاله که رابطه میان تجدد و علوم سیاسى است چندان پرده برنداشته است. تأکید نویسنده محترم بر اینکه علوم سیاسى غرب متأثر از دغدغههاى مدرنیته بوده و همگام با نگرشها و اندیشههاى انسانشناسانه غرب تکامل یافته است، نکتهاى در خور تأمل است که جا داشت در این مقاله بیشتر مورد کنکاش قرار مىگرفت. امّا ارائه همین گزارش کوتاه از فرایند تجدد در غرب، فرصت مغتنمى براى خوانندگان فراهم مىسازد تا در یک نگاه کلان، دیروز و امروز فرهنگ و تمدن غرب را با نگاهى عمیقتر و جدىتر مطالعه کنند. طبیعى است که همه آنچه را که در این مقاله آمده است نمىتوان در این مجال به بررسى نشست؛ لذا تنها نکاتى چند را در مورد رویکرد نویسنده محترم به موضوع یادآور مىشویم.
1. در دهههاى اخیر در خصوص مدرنیته تحلیلها و دستهبندىهاى گوناگونى ارائه شده است و آنچه در این مقاله ارائه شده، یکى از آن دیدگاههاست. هرچند تقسیم جریان تجدد به دورههاى مختلف به خودى خود در تبیین موضوع کمک شایانى مىنماید، ولى نباید این تفکیکها ما را از جریان عام و پیوسته تجددگرایى و ریشههاى مشترک و مستمر آن غافل کند. اگرچه ماکیاولى و روسو و نیچه با یکدیگر اختلافات متعددى دارند، ولى همه آنها در مبانى فکرى و فلسفى از وجوه اشتراک بسیار برخوردارند که بیش از همه، آن را باید در تعریف «انسان مدرن» و «عقل مدرن» جستجو کرد. جا دارد که پیش از توجه به مقاطع و مباحث خُرد، نخست پدیده مدرنیته در یک طرح کلان بر پایه مفاهیم اصلى و مشترک فرهنگ مدرن غرب مورد مطالعه قرار گیرد.
2. با این نگاه کلان مىتوان معلوم داشت که نیچه نه یک استثنا بر تاریخ غرب، که نتیجه طبیعى اندیشههاى ماکیاولى، روسو، کانت، هگل و دیگران است. آنگاه که بنیاد ارزشهاى اخلاقى و دینى توسط ماکیاولى و هیوم مورد تردید قرار گرفت و خواستهها و تمنیات آدمى جاى قواعد اخلاقى و حقایق وحیانى را گرفت، بدیهى است که در تضاد میان خواستههاى انسانى، هیچ معیار بیرونىاى نتواند معیار داورى قرار گیرد و امثال نیچه، پایه ارزشها و ارزشگذارىها را قدرت و «اراده معطوف به قدرت» بدانند و ناجى بشریت را «سوپرمن»هایى بدانند که با اهرم قدرت و بىهیچ منطق و مبنایى درصدد برقرارى ارزشهاى خودخواسته باشند. نویسنده محترم یادآور شده است که: «از بین این سه اندیشمند، قطعاً نیچه بیش از دیگران دچار بدفهمى شده است.» با آنچه گفتیم ظاهراً باید گفت که نیچه اگر نسبت به حقیقت انسان و جهان دچار بدفهمى شده است، نسبت به واقعیت فرهنگ غرب و دستاوردهاى انسان مدرن چندان بدفهمى نکرده است. نیچه در واقع ماکیاولى عصر خویش است که با بحران غرب تجدد را فریاد کرده است.
انتخاب، 22/2/1380
از آن زمان، بحران تجدّد به گونهاى شگرف با بحران فلسفه سیاسى درآمیخته است. وقتى انسان غربى باور به ارزشگذارىها را از دست بدهد، یا نسبت به فهم خوب و بد یا درست و غلط بهشدت شکاک باشد، آیا فلسفه سیاسى آسوده خاطر از این دغدغهها خواهد زیست؟ امروزه هیچ کس به دنبال پاسخهاى عام و فراگیر و «شاهکلید»هایى براى باز کردن تمامى درها، که اعتبارى عام و ابدى داشته باشد، نیست. نه ارزشها در جایگاهى رفیع و مطمئن قرار گرفتهاند و نه معرفت ثابت و لایتغیر و کاملاً متقن آرمیده است. همه اینها و بسیارى چیزهاى دیگر به خصایصى برآمده از انفجار تجدد منوط است. مهمترین خصیصه تجدد، ایمان به کتاب مقدس اینجهانى است. این ایمان، فاقد امید به بهشت آسمانى و ارزشهاى فروغلتیده از عالم ماوراءالطبیعه است و برعکس آن، تمامى سعى و کوشش خود را مصروف بنا نهادن بهشتى زمینى با پشتوانهاى عقلانى - منطقى کرده است. خصیصه دیگر تجدد، تنوع بىاندازه و تناوب تغییرات بنیادین آن است. این تغییرات چنان وسیع و سریعاند که گاه آدمى نسبت به واحد تلقى کردن آنها به عنوان یک «جریان» مشکوک مىشود. امّا از آنجا که سرنوشت تجدد و فلسفه سیاسى در هم آمیخته است، انقطاع دوره تجدد از دوره ماقبل خود همراه با رشد آگاهى در فلسفه سیاسى بوده است و فیلسوفان و متفکران بزرگى از کم و کیف ظهور و رشد آن خبر دادهاند.
موج اوّل: نیکو ماکیاولى (1527 - 1649 م.)
معمولاً اولین موجد تجدد را به ماکیاولى نسبت مىدهند. به عقیده او، دیگران بیشتر به این نکته توجه کردهاند که مردم چگونه باید زندگى کنند؛ نه اینکه واقعاً چگونه زندگى مىکنند. بدین ترتیب مىتوان ماکیاولى را زمینىکننده سیاست آسمانى و آرمانى بدانیم. او بینش سیاسى را با واقعگرایى آمیخت و توجه همگان را به سیاست دنیایى معطوف کرد. همچنین نگاه فلسفه سیاسى کلاسیک را از دخالت شانس و تقدیر در تأسیس بهترین نظام سیاسى، به ضرورتهاى قابل مهار و متکى بر توانایىهاى انسانى متوجه ساخت. او به هیچ وجه این تفکر کلاسیک را نمىپذیرد که تمام موجودات غایتى برحسب سرشت خود دارند و انسان اگرچه معیار و میزان و مقیاس همه چیز است، حاکم بر آنها نیست.
ماکیاولى هم سنت افلاطونى و ارسطویى در باب فضیلت و عدالت را ردّ مىکند و هم انسان خداگونه (God of image) انجیل را طرد مىکند و معتقد است که فلسفه سیاسى باید از نحوه زندگى و معیشت واقعى آدمیان آغاز کند و افق دید خود را از آسمانها به زمین معطوف سازد. اولین و مهمترین پیامد این تفکر جدید، تفسیر تازهاى از فضیلت و اخلاقیات است. از این منظر، فضیلت را نباید چیزى تلقى کرد که جامعه سیاسى براى آن به وجود مىآید؛ بلکه دقیقاً این فضیلت است که وجودش به وجود چنین جامعهاى منوط است. همچنین جامعه سیاسى تابع اخلاق نیست؛ بلکه اخلاق تابعى از جامعه سیاسى است. از این منظر، لطف الهى اخلاق و حتى شخصیت افراد را در بهبود اوضاع و شرایط دخیل نمىداند و همه را به وجود نهادهایى قدرتمند و کارآمد موکول مىکند. با نگاهى کلى به نوشتههاى ماکیاولى درمىیابیم که او تأثیر عمیقى حتى بر علوم طبیعى، ادبیات و حتى اخلاق و دین داشته است؛ بنابراین حتى هدف علم دیگر کشف قوانین و قواعد آسمانى نیست؛ بلکه سوارى گرفتن از گُرده طبیعت و رمزگشایى از عرصه عینى و واقعى آن است. در این رابطه، طبیعت حیوانى وحشى تلقى مىشود که باید به زیر مهمیز عقل و نظم آدمى رام شود. هر آنچه خوب است، محصول کار آدمى است؛ نه حاتمبخشىها و ولخرجىهاى طبیعت یا هدایاى خدایان. اخلاق و دین تنها ابزارى براى وصول به اهداف سیاسى هستند و بر حسب شرایط مىتوانند به کار گرفته شوند یا نادیده انگاشته شوند. به کارگیرى آنها نیز نه از سر دینخواهى و اخلاقطلبى است؛ بلکه دقیقاً به اصل و ریشه خود، یعنى جامعه سیاسى و اهداف و منافع آن بازمىگردد؛ بنابراین شیر و روباه و گرگ و گوسفند بودن همگى با معانى متعدد و متفاوت بر حقیقتى واحد تکیه مىزنند و آن کسب، حفظ و افزایش مصالح و منافع سیاسى است. بدینسان، انسان بر جاى طبیعت و آسمان نشست و قانون جاى حقوق را گرفت.
موج دوّم: ژان ژاک روسو (1712 - 1778 م.)
وى فضاى اخلاقى غرب را مانند ماکیاولى به نحو عمیقى تغییر داد. امّا نخست با بنیانهاى موج اوّل به ستیزه برخاست و با تقلیل مسائل اخلاقى و سیاسى به مسائل تکنیکى مخالفت کرد. با وجود این، نمىتوانست مفهوم کلاسیک فضیلت را به عنوان غایت طبیعى انسان و به منزله کمال سرشت آدمى مجدداً احیا کند؛ لذا موظف به تفسیر مجدد آن شد. فلاسفهاى که بنیادهاى جامعه را به ارزیابى گذاردهاند، همگى ضرورت بازگشت به وضع طبیعى را دریافتهاند؛ امّا هیچیک از آنها نمىدانستند که این وضع کدام است. به همین دلیل، روسو به این نتیجه رسید که انسان در وضع طبیعى انسانى از تمام دستاوردهاى بشرى خالى است و بشر در وضع طبیعى، مادون انسان (subhuman) یا ماقبل انسان (prehuman) است و انسانیت همراه با عقلانیت در روندى طولانى کسب شده است. در این رابطه، انسانیت انسان محصول طبیعى نیست؛ بلکه حاصل تاریخى و تحت تأثیر روندى تاریخى است که یگانه و منحصر به فرد است و داراى هیچ غایتى نیست. نهایت این روند یا نقطه اوج آن پیشبینىنشده و یا قابل پیشبینى نیست. انسان طبیعى، انسان غیراجتماعى و فاقد قوه تعقل است و قابلیت کامل شدن و خاصیت سازگارى نامحدود دارد؛ امّا طبیعت آدمى براى هدایت او ناکافى است و لذا به زعم روسو، انسان در مراحل خاصى از تحول خود قادر نیست جز از طریق ایجاد جامعه مدنى خود را حفظ کند. انسان باید در جامعه مدنى همان اندازه آزادى داشته باشد که در وضع طبیعى از آن برخوردار است. تمام اعضاى جامعه باید مساوى و تابع قوانینى باشند که خود در به وجود آوردن آن سهیم بودهاند. نباید امکان پناه بردن از قوانین وضعى به قانون بالاتر، یعنى قانون طبیعى، وجود داشته باشد؛ زیرا چنان امکانى حکومت قانون را به خطر مىاندازد. سرچشمه قانون وضعى، اراده همگانى است. فرض روسو بر اشتباهناپذیرىِ اراده همگانى استوار بود و این امر را به کلىبودن و عقلانى بودن آن باز مىگرداند.
بدین ترتیب، آرمانهاى سیاسى و اخلاقى بدون ارجاع به سرشت یا طبیعت آدمى تأسیس مىشود و انسان اساساً از نوع طبیعت خلاص مىشود. همچنین امور مسلم و بدیهى در قرون گذشته اهمیت خود را از دست داده بود. از این دیدگاه، تنها راهنماى بشریت، صرفاً عقل آدمى است.
از سوى دیگر، روسو انسان را در همه جا زندانى جامعه مىبیند؛ زیرا جداى از اینکه مشروعیتى زاییده اراده همگانى داشته باشند یا نه، همگى در اینکه مانع از وصول آدمى به آزادى حقیقى مىشوند، برابرند؛ لذا آزادى انسان تنها در گرو بازگشت به طبیعت است. به عبارت دیگر، صیانت نفس، یعنى محتواى حق طبیعى بنیادینى که مبناى قرارداد اجتماعى است، خود یک واقعیت بنیادین نیست. اگر نفسِ حیات و وجود داشتن خوب نباشد، صیانت نفس نیز نمىتواند خوب باشد. خوبى، صرف «وجود داشتن» و در «احساس کردن وجود» است که تجربه مىشود. همین احساس وجود (existence sentiment)، از طرفى منشأ تعلق خاطر آدمى به حفظ وجود و تمامى فعالیتهاى بشرى است و از طرف دیگر انسان را از آن لذت اساسى باز مىدارد و او را حقیر و بیچاره مىسازد .تنها از طریق بازگشت به همان تجربه اساسى وجود است که انسان مىتواند به خرسندى دست یابد و تنها تعداد معدودى مىتوانند به این حالت دست پیدا کنند؛ در حالى که تقریباً همه آدمها قادرند در سازگارى با حق فرعى حاصل از صیانت نفس، یعنى زیستن به عنوان یک شهروند دست به عمل بزنند. لازمه شهروند بودن این است که وظیفه خویش را به انجام برساند. شهروند باید بافضیلت باشد؛ امّا فضیلت به معناى خوبى نیست. به زعم روسو، میان جهان فضایل، عقل، آزادى اخلاقى و تاریخ از یک سو و طبیعت، آزادى طبیعى و خوبى از سوى دیگر شکافى پرنشدنى وجود دارد.
موج سوّم: فردریش نیچه (1843 - 1900)
موج سوم قطعاً با نام نیچه قرین است. روسو ما را از یک سو با تعارض طبیعت و از سوى دیگر با تعارضات جامعه مدنى، عقل و تاریخ روبرو مىکند؛ امّا موج سوم دریافت جدیدى از احساس وجود ارائه مىدهد. این احساس عبارت است از تجربه وحشت و اضطراب؛ نه احساس هماهنگى و صلح. از نظر نیچه، فقدان احساس تاریخى، نقصان ذاتى همه فلاسفه است؛ زیرا همگى با انسان معاصر خود آغاز مىکنند و باور دارند که مىتوانند از طریق تحلیل انسان همعصر خویش به اهدافشان نایل آیند. سده میان روسو تا نیچه دوران حس تاریخى است.
نیچه برخلاف هگل باور عقلانى و پیشرونده بودن تاریخ را بىاساس مىداند. تمام آرمانها نتیجه عمل خلاق آدمى یا طرحهاى انسان آزادى است که افقى را شکل مىبخشد و در آن افق، فرهنگهاى خاصى را امکانپذیر مىسازد. فرهنگها خود را به صورت یک نظام سر و سامان نمىدهند و امکان ترکیب حقیقى میان آنها وجود ندارد. همچنین تمامى آرمانهاى شناختهشده ادعا کردهاند که از حمایت عینى برخوردارند؛ حمایتى در طبیعت، با عقل یا اراده خداوندى. بینش تاریخى این ادعا و همراه آن تمام آرمانهاى شناخته شده را از میان برمىدارد. پیشنهاد اساسى نیچه، تغییر در ارزشگذارى همه ارزشهاست. او باور داشت که عامل اساسى اتحاد میان خلاقیت انسان و تمام موجودات را کشف کرده و آن اکسیرى است به نام «میل به قدرت» ارزشهاست.
نه انسان آن گونه که تاکنون بوده است، حتى در متعالىترین صورت آن، بلکه تنها «ابرمرد» (superman) قادر است که براساس تغییر در ارزشگذارى همه ارزشها زندگى کند.
مطمئناً سرشت آدمى میل به قدرت است و این بدان معناست که در درجه اول، آدمى خواهان غلبه بر دیگران و مطیع ساختن آنان است، انسان ذاتاً در پى برابرى نیست. انسان از مسلط شدن بر دیگران و حتى بر خود لذت مىبرد.
انسان هابزى، غیراجتماعى، انسان روسویى، ساده و گیج، امّا با احساس و مهربان، و انسان نیچهاى گستاخ و خشن و البته منتقد نسبت به همه چیز است. او از میان سه موج بررسىشده، تنها فیلسوفى است که به نوع خاصى از انسان مىنگرد و ایده آلش را در این نوع خاص مىجوید؛ نه دولتها یا هر چیز دیگر. از بین این سه اندیشمند، قطعاً نیچه بیش از دیگران دچار بدفهمى شده است. نتیجه اینکه نظریات لیبرال دموکراسى و کمونیسم در اولین و دومین موج تجدد ریشه دارند؛ در حالى که این امواج بهتمامى گذر کرده و خالى از تفکرى جدید نسبت به آلترناتیوهاى دیگر نیست.
اشاره
در این مقاله، نویسنده عمدتاً به مسأله تجدد پرداخته و از عنوان اصلى مقاله که رابطه میان تجدد و علوم سیاسى است چندان پرده برنداشته است. تأکید نویسنده محترم بر اینکه علوم سیاسى غرب متأثر از دغدغههاى مدرنیته بوده و همگام با نگرشها و اندیشههاى انسانشناسانه غرب تکامل یافته است، نکتهاى در خور تأمل است که جا داشت در این مقاله بیشتر مورد کنکاش قرار مىگرفت. امّا ارائه همین گزارش کوتاه از فرایند تجدد در غرب، فرصت مغتنمى براى خوانندگان فراهم مىسازد تا در یک نگاه کلان، دیروز و امروز فرهنگ و تمدن غرب را با نگاهى عمیقتر و جدىتر مطالعه کنند. طبیعى است که همه آنچه را که در این مقاله آمده است نمىتوان در این مجال به بررسى نشست؛ لذا تنها نکاتى چند را در مورد رویکرد نویسنده محترم به موضوع یادآور مىشویم.
1. در دهههاى اخیر در خصوص مدرنیته تحلیلها و دستهبندىهاى گوناگونى ارائه شده است و آنچه در این مقاله ارائه شده، یکى از آن دیدگاههاست. هرچند تقسیم جریان تجدد به دورههاى مختلف به خودى خود در تبیین موضوع کمک شایانى مىنماید، ولى نباید این تفکیکها ما را از جریان عام و پیوسته تجددگرایى و ریشههاى مشترک و مستمر آن غافل کند. اگرچه ماکیاولى و روسو و نیچه با یکدیگر اختلافات متعددى دارند، ولى همه آنها در مبانى فکرى و فلسفى از وجوه اشتراک بسیار برخوردارند که بیش از همه، آن را باید در تعریف «انسان مدرن» و «عقل مدرن» جستجو کرد. جا دارد که پیش از توجه به مقاطع و مباحث خُرد، نخست پدیده مدرنیته در یک طرح کلان بر پایه مفاهیم اصلى و مشترک فرهنگ مدرن غرب مورد مطالعه قرار گیرد.
2. با این نگاه کلان مىتوان معلوم داشت که نیچه نه یک استثنا بر تاریخ غرب، که نتیجه طبیعى اندیشههاى ماکیاولى، روسو، کانت، هگل و دیگران است. آنگاه که بنیاد ارزشهاى اخلاقى و دینى توسط ماکیاولى و هیوم مورد تردید قرار گرفت و خواستهها و تمنیات آدمى جاى قواعد اخلاقى و حقایق وحیانى را گرفت، بدیهى است که در تضاد میان خواستههاى انسانى، هیچ معیار بیرونىاى نتواند معیار داورى قرار گیرد و امثال نیچه، پایه ارزشها و ارزشگذارىها را قدرت و «اراده معطوف به قدرت» بدانند و ناجى بشریت را «سوپرمن»هایى بدانند که با اهرم قدرت و بىهیچ منطق و مبنایى درصدد برقرارى ارزشهاى خودخواسته باشند. نویسنده محترم یادآور شده است که: «از بین این سه اندیشمند، قطعاً نیچه بیش از دیگران دچار بدفهمى شده است.» با آنچه گفتیم ظاهراً باید گفت که نیچه اگر نسبت به حقیقت انسان و جهان دچار بدفهمى شده است، نسبت به واقعیت فرهنگ غرب و دستاوردهاى انسان مدرن چندان بدفهمى نکرده است. نیچه در واقع ماکیاولى عصر خویش است که با بحران غرب تجدد را فریاد کرده است.
انتخاب، 22/2/1380