طرح معرفت شناسی اسلامی
حوزه های تخصصی:
دریافت مقاله
آرشیو
چکیده
در دو دهه گذشته، در دنیاى عرب، جریانى از فکر اسلامى شکل گرفته است که با عنوان «معرفتشناسى اسلامى» یا «اسلامى کردن معرفت» [ = اسلمة المعرفه ]معروف شده است. این گروه از اندیشمندان مسلمان با تأسیس «مرکز جهانى اندیشه اسلامى» و گسترش نمایندگىهاى خود در کشورهاى عربى و غربى، اینک یک جریان فکرى نیرومند را شکل مىدهد که با فاصله گرفتن از روشنفکران و سنتگرایان، سعى در اجراى طرح تازهاى در نسبت میان اسلام و تجددگرایى دارد. جابرالعلوانى که یکى از متفکران این جریان است. در دو گفتوگوى زیر به ویژگىهاى طرح معرفتشناسى اسلامى» اشاره کرده است. از نظر وى، معرفتشناسى اسلامى، عملیاتى اجتهادى در امور مربوط به میراث اسلامى و منابع آن و عملیاتى ابداعى در تعامل میراث اسلامى با علوم انسانى و اجتماعى است.متن
بیش از دو قرن است که دعوتى دوباره به گشایش باب اجتهاد مطرح شده است. این دعوت را سید جمال و شیخ محمد عبده آغاز کردهاند. موضع «طرح معرفتشناسى اسلامى» نسبت به این دعوت چگونه است؟
سید جمال و شیخ محمد عبده با اندیشه و دعوت خویش، مکتب و یا مکاتبى اصلاحى را شکل دادند تا هویت امت را حفاظت و اندیشهاش را نوسازى کنند. امّا ما به موضوع اجتهاد و تقلید از زاویهاى مىنگریم که با خاستگاه نظرى آن دو متفاوت است؛ هرچند هدف هر دو یکى است. اجتهادى که بر هر مرد و زن مسلمانى فریضه است، حالتى عقلى و روانى است که باید همه نیروهاى انسان را براى انجام وظیفه قرائت هستى و جهان، براى تحقق بخشیدن به هدف حق از آفرینش - که «آبادانى» است - و نیز انجام وظیفه قرائت وحى و تحقق بخشیدن به «تزکیه» آزاد کند. هرگاه عقل انسانى این دو قرائت [ قرائت هستى و قرائت وحى] را فراهم آورد، از دایره «عقلانیت عوام» خارج مىشود و از «طبیعت گسسته» فراتر مىرود و از «احساس روانى بزرگ» تعالى مىیابد و بر تحقق اهداف برتر و به تعبیر دیگر ارزشهاى حاکم اسلامى - که توحید و تزکیه و آبادانى است - توانا مىشود... .
به این ترتیب، اسلام توانسته است مرز مسلمانى را، که منبع همه اندیشهها و معرفتها و هنرهایى است که فرهنگ اسلامى را شکل داده و تمدن اسلامى بر آن بنا شده است، پىریزى کند. مکتبهاى فقهى اسلامى و تولیدات فقهى آنها، یکى از بازتابها و تجلیات این فرد است. انحصار دادن مفهوم اجتهاد در دائره فقهى به وسیله پیشینیان، سبب شد تا دعوتهاى اصلاحى پسینى که نداى «وجوب اصلاح خِرد مسلمان» و تداوم و پویایى و کارآمدى اجتهاد را سر دادند، با بدفهمى بسیار روبهرو شوند و گمان شد با بیان احکامِ اوضاع فعلى، مشکلات مسلمانان راهحل خود را پیدا خواهند کرد. این پندار سادهگرایانه، بسیارى از اصلاحگرایان را به ورطه اندیشه «مقایسه» و «نزدیکسازى» کشاند. بدین معنا که با تأویل و تفسیرى تازه از موضع اسلامى نسبت به بسیارى از مسائل، که دستمایه ما در طرد اندیشه غربى در قرن نوزدهم اوایل قرن بیستم بود، ارائه دهند تا موضع اسلامى، با مقتضیات عملى و عقلانىِ غربى هماهنگ شود که اعتراض عقل عملى و تجربى را نیانگیخت. بهترین نامى که مىتوان بر این حالت نهاد «تقلید پیشرفته» است. از این روست که تلاشهاى «ریشهیابانه» در این رویکرد، چندان خلوص نداشته است؛ زیرا روش - به اصطلاح - عرف فقهاء، روش «تلفیقى» و چه بسا فراتر از تلفیق بوده است؛ چون مىکوشیده است تا دو سبک تمدنى را که ریشهها و منابع و فرایند و اهدافى متفاوت داشتهاند، با هم تلفیق کند.
البته آثار شهید محمدباقر صدر و کارهاى سید قطب در سالهاى پایانى زندگىاش و کارهاى شهیدان شریعتى، مطهرى و اسماعیل فاروقى و امثال آنان تلاشهاى اجتهادى بودهاند که در قیاس با کارهاى پیشینیان و معاصرانشان پیشرفتهتر بودند.
با این مقدمه، طرح معرفتشناسى اسلامى پیش از هر چیز داراى روشى معرفتشناختى است، اگرچه مقدمات و مراحل و اهداف و ابزارهایى دارد.
براى تبیین بیشتر این موضوع، باید توجه داشت که مجموعه علوم معاصر بر سه گونهاند: 1. علوم نقلى یا علوم شرعى، 2. علوم انسانى و اجتماعى، 3. علوم فناورانه و اجرایى و محض. «معرفتشناسى اسلامى» از آن رو که مسألهاى «روششناختى و معرفتشناختى» است، در پى نوسازى اساسى در گونه نخست است؛ زیرا این علوم، معارفى را در بر دارد که تحت تأثیر بسیار دو عامل زمان و مکان است و تجدیدنظرهاى مداوم و مستمرى باید در این علوم و براساس مبانى روششناختى قرآن مجید صورت گیرد. امّا درباره علوم انسانى و اجتماعى، طرح معرفتشناسى اسلامى معتقد است این علوم مبتنى بر قرائت یک سویه (قرائت هستى) است و این منبع بسیارى از مشکلات و بحرانها در این معارف شده است. از این رو باید روشها و نظریات معرفتى این علوم را تابع روشمندى «جمع بین دو قرائت» (قرائت وحى و قرائت هستى) قرار داد؛ زیرا این تنها راه تصحیح مسیر آن و پیوند آن با ارزشها و راه برون رو از بحرانهایى است که این علوم با نگرش یک بعدى و جزیى. گرفتارش شدهاند. درباره گروه سوم، نظر «معرفتشناسى اسلامى» این است که فلسفه این علوم که فلسفه علوم انسانى و اجتماعى نیز شده است، فلسفهاى اثباتگراست که روشى اثباتى و مادى را پدید آورده است. پیشفرض این روش آن است که جهان و حرکت آن، مجموعه تضاد بین انسان و طبیعت است که خدا در آن جایى ندارد. تجاهل نسبت به بعد عینى، فلسفه روشهایش را به ایستائى کشانده است. همه این سر و صداهاى عمومى و عبث، دایرههاى پایانى - مانند پایان تاریخ، پایان انسان و پایان ... - نشانه همین بحران و فریاد نجاتخواهى است.
قرآن مجید تنها کتاب جهانى است که امروزه مىتواند انگارهاى روشمند و جایگزین را به بشریت عرضه کند و حالت نوسازى را در سطحى جهانى پدید آورد و به او این توان را بدهد که پس از باور یافتن به روشهاى این علوم، بر نظم معرفتى جهان معاصر اشراف یابد. همین امر نشانه آن است که «معرفتشناسى اسلامى» تنها ضرورتى اسلامى نیست، بلکه ضرورتى انسانى و جهانى نیز است. این طرح، افزون بر تحقیق آنچه گذشت، مىکوشد تا بین معرفت و ارزشها و بین معرفت و هدفمندى ارتباط دوبارهاى برقرار کند.
علوم انسانى در غرب پیشرفتهاى بزرگى داشته است که با توجه به تلاقى علم اصول با محورهاى این علوم در بسیارى از نقاط، به نظر شما میزان امکان بهکارگیرى دادههاى این علوم در بازسازى میراث اسلامى چقدر است.
نخست باید فلسفه این علوم در غرب و محیط پیدایى این علوم و الگوهاى معرفتى و دید کلىاى را که خاستگاه این علوم است، بشناسیم. در عین حال باید به همین ابعاد در میراث نقلى خود نیز معرفت بیابیم تا بتوانیم نقاط تلاقى و جدایى نظام معرفتى توحیدى و نظام معرفتى دیگران را بشناسیم. معارف اجتماعى و انسانىاى که از «نگرش کلى» اروپایى برآمده است، معارفى محدود است و به لحاظ ارزشها، معانى و مدرکات، منحصر به محسوسات و چارچوب زمانى و مکانى مشخصى است که با دیدگاه معرفتى اسلامى تعاند و تضاد دارد. یکى از ارزشهایى که «نظریه اجتماعى غربى» مطرح کرده، اصل «چالش و نزاع» است. چالش و نزاع در نظام معرفتى غربى، امورى عارضى نیستند بلکه دو عنصر اساسى در این نظامند. ارزشهاى دیگرى مانند «تسلط و سیطره»، «بازدارندگى»، «مشروعیت بینالمللى» همگى ارزشهاى ثابت در «نظام معرفتى غربى» هستند و پس از عصر روشنگرى برآمدند و در قرن نوزدهم رشد کردند.
اصول فقه و دیگر علوم و معارف اسلامى از نظریه معرفتىاى سر برآوردند که به «وحى الهى» به عنوان منبع مهم معرفتى - در کنار طبیعت - ایمان دارد. این نظریه معرفتى، دو قرائت - وحى و طبیعت (جهان) - را جمع کرده است، اما نظریه معرفتىاى که خاستگاه معارف اجتماعى غرب است، وحى را نوعى سحر و شعبدهبازى و افسانه ملتها مىداند.
به این ترتیب ایجاد تقارب میان تولیدات این نظام معرفتى و تولیدات نظام معرفتى اسلامى، کارى پیچیده و خطرناک و نیازمند منتقدان پراطلاعى است. هم اکنون سازمان یونسکو، نظام معرفتى غربى را مبنا قرار داده است و از این رو تعریفى را که براى معرفت برگزیده، «هر دانسته قابل حس و تجربه» است... اما آنچه امروز نیازمند آن هستیم، کشف «روشمندى قرآن کریم» در تطبیق نظامهاى معرفتى دیگر و اشراف بر آن است. قرآن مجید کتابهاى [ آسمانى] پیشین را تصدیق کرده است؛ یعنى آنها را احضار و نقد و تصفیه کرده و سپس در ضمن نظام معرفتى توحیدى و الگوى معرفتى اسلامى گنجانده است.
طرح معرفتشناسى اسلامى در مبناپردازى براى اجتهادى معاصر و پاسخگو به نیازهاى جدید زندگى، چه نقشى مىتواند داشته باشد؟
طرح معرفتشناسى اسلامى در اصل طرحى تجدیدگرا و در عین حال اجتهادى است. گامهاى این روش را به اختصار باز مىگویم: 1. بازخوانى انتقادى میراث و قرائت معرفتى آن؛ 2. پیراستن الگوهاى معرفتى آن بر اساس اصول - که کتاب قرآن به عنوان خاستگاه تصور، عقیده و احکام است و سنت نبوى به عنوان منبع روشنگر و الزامآور؛ 3. تحقق ارتباط و پیوست با این میراث و پشت سر نهادن دوره گسست از آن، پس از درک فراگیر آن؛ 4. تمییز نهادن بین امور ثابت و متغیر با هدف روشن شدن امورى که استصحاب بردارند از امور موضعى و خاص.
نسبت به علوم اجتماعى معاصر هم که از دل نگرش غربى به جهان و انسان برآمده و این علوم را ابزار تفسیر همه چیز قرار داده، باید چنین عملیاتى انجام شود، اما چارچوب این نگرش غربى که این علوم و معارف را بر اساس الگوهاى معرفتى و روشهاى مبتنى بر سکولاریسم بنیاد نهاده است، «معرفتشناسى اسلامى» مىکوشد تا این معرفت انسانى و اجتماعى را از خودباختگى نسبت به روشهاى غربى نجات دهد.
نگرش غربى بسیارى از پدیدههاى منفى را به بار آورده که حیات معاصر ما از آن رنج مىبرد. برجستهترین این پدیدهها، تفکیک امور شکلدهنده جهانبینى و چارچوبساز و روشساز، با عجز از ترکیب این امور است. از این رو دوره «نوگرایى» (مدرنیسم) شاهد روند تفکیک گستردهاى بود که شامل جهان و زندگى و دین و تاریخ و طبیعت مىشد. پیش از آنکه بتواند چیزى از این امور تفکیک یافته را با هم ترکیب کند، به سرعت وارد مرحله «فرانوگرایى» (پستمدرنیسم) شد تا دامنه این تفکیک، خود انسان را هم دربرگیرد.
زمانى هم که به فکر ترکیب افتادند، همه چیز را از هم گسیخته و غیرقابل ترکیب یافتند. مثلاً دین - که حافظه تاریخى به دلیل انحراف کلیسا، احساس ناخوشى نسبت به آن داشت - [ در مرحله تفکیک] در خدمت الگوى سکولار قرار گرفت. در نتیجه اگر قرار بود «دین» مورد اطاعت قرار گیرد، باید به خدمت منافع مردم درمىآمد، به عنوان مثال هم جنسبازان مىتوانستند از داشتن کلیساهاى ویژه و روحانیانى از سنخ خودشان بهرهمند شوند؛ زیرا دین به استخدام وضع موجود زندگى - و نه هدایت و رهبرى و ارشاد آن - در آمده بود. گسیختگى و تفکیک طبیعت و تبدیل اجزاى آن به ابزارهاى حمایت از انحراف نیز به انجام رسیده بود. در نتیجه فرد همجنسباز، «منحرف» به شمار نمىآمد، بلکه انسان شمرده مىشد که با ژنها و ریشههایى که سازنده شکل و شخصیت او هستند، هماهنگى دارد و اگر قرار باشد که روند زندگى و رفتارش را تغییر دهیم، باید در ترکیب ژنهاى او دخالت کنیم وگرنه او در انجام هر کارى به حکم این شیطان نهفته در وجودش (ژن) مجبور است. تفکیک تاریخ هم با تفسیر رویدادهاى تاریخى به انگیزههاى غریزى و نیازهاى اقتصادى تفسیر شد و از وقایع تاریخى هرآنچه که قابل اثبات با روشهاى استنادى جدید - مانند کشف آثار یا اسناد و یا جسدهایى که آن را اثبات کند - نباشد، نادیده گرفته شد. آنگاه نوبت به خود انسان رسید که در مفهوم سکولار، چیزى جز مجموعه از مواد شیمیایى به هم پیوسته براى شکلگیرى این موجود نیست، و مفهوم خانواده و جماعت و امت، همگى افکارى سیال و متغیر هستند که مىتوان ساختاربندى و تعریف دوبارهاى از آن - متناسب بانقشهاى در نظر گرفته شدهاش در چارچوب «الگوى معرفتى سکولار» - ارائه داد.
«معرفتشناسى اسلامى» مىکوشد تا الگویى به عنوان جایگزین «الگوى سکولار» ارائه کند، اما این کار تحقق نخواهد یافت مگر این که الگوى جایگزین، رقیبى قدرتمند و کارآمد و مشروع و داراى توان تفسیرى مطلوب باشد و در نهاد آن علاوه بر توان نقد و تفکیک، قدرت ترکیب و بازسازى و زایش معرفتى و تصحیح روشمند نیز وجود داشته باشد.
الگوى معرفتى سکولار از توانایىهاى تفسیرى، انتقادى و تولیدى فراوانى برخوردار است. زیرا این الگوى معرفتى با شعار «علمیت و دقت» ارزشها را کنار نهاده و اقدام به بىطرف ساختن آنها نموده است، تا خود در جایگاه سرور مطلقى که مخالف و معترضى ندارد، باقى بماند. از این رو ما نیازمند عملیات نوسازى و اجتهادى هستیم که سلطه قرآن را بر علوم اجتماعى و انسانى و حتى علوم اسلامى موروثى بازگرداند، تا از عناصر مثبت این علوم بهره گیریم.
بنابراین «معرفتشناسى اسلامى» چنان که من مىفهمم، عملیاتى اجتهادى در امور مربوط به میراث اسلامى و منابع آن و عملیاتى ابداعى در تعامل میراث اسلامى با علوم اجتماعى و انسانى است.
اگر اسلامى کردن علوم انسانى ممکن و مقتضاى ضرورتهاى تمدنى است، آیا اسلامى کردن علوم طبیعى ممکن است؟
مسأله «اسلامى کردن علوم» جوهرى روششناختى و خاستگاهى معرفتشناختى دارد. بدیهى است که فلسفه علوم طبیعى، علوم اجتماعى را شکل داده و مجراى تاریخىاش را معین کرده است. حتى با نگاهى ساده مىتوان درک کرد که فلاسفه علوم اجتماعى از پشت علوم طبیعى - و به طور مشخص فیزیک - برآمدهاند. بنابراین در سطح فلسفه و روش، تفاوتى بین علوم اجتماعى و علوم طبیعى نیست و هر دو عمیقاً محکوم مسلمات فلسفى واحدى هستند. مهمترین اهتمام طرح «معرفتشناسى اسلامى» باید مصروف سطح فلسفى و روششناختى معرفت باشد. طبعاً زمانى که مقولات این طرح پذیرفته شود، به صورت خودکار به همه علوم اجتماعى و طبیعى سرایت مىیابد.
«معرفتشناسى اسلامى» اگر به سطح فلسفى و روششناختى ارتقا نباید، همچنان در دایره اجرائات محصور و در جزئیات و ریزهکارىهاى معرفتى غرقه خواهد ماند.
گفته مىشود که علوم و روشهاى تحقیق علمى، ماهیتى بىطرفانه دارد. بنابراین چیزى به نام علم اسلامى و غیراسلامى وجود ندارد؛ زیرا علم با ایدئولوژى متفاوت است.
آنان که ادعاى بىطرفى علم را مىکنند، خیالپردازانى هستند که در حاشیه علم به سر مىبرند و هنوز به حقایق و اندرونى آن راه نجستهاند. پژوهشهاى تحلیلى گوناگون درباره روشهاى علمى، ثابت کرده است که این روشها تا چه اندازه تحت تأثیر پژوهشگر هستند. وانگهى سخن خرافىِ بىطرفى علم مدتهاست که از سر زبانها افتاده است و پایان عصر نوگرایى (مدرنیسم)، پایان همه این ادعاها بود. بنابراین اگرما نگرشى را نسبت به جهان و انسان و حیات ارائه کردیم و فلسفهاى تدوین کردیم که از خلال آن به دیالکتیک طبیعت و انسان و غیب نگریسیتم و در چارچوب آن، معرفت و مسائل آن را تفسیر کردیم، چرا این کار باید موضعگیرى بر ضد کسى یا انحراف از روش معرفتى یا ایدئولوژیک یا بحران معرفت خوانده شود.
اشاره
آنچه در جریان فکرى معاصر عرب، به عنوان اسلامى کردن معرفت مطرح مىشود - چنان که جابرالعوانى نیز به نیکى اشاره کرده است - گامى فراسوى آن چیزى است که در دو دهه اخیر در جنبش احیاى دینى از اقبال لاهورى تا کنون مطرح شده و طبعاً تجربه نزدیک به دو قرن را در پیش روى دارد. مهمترین ویژگىهاى مثبت این رویکرد عبارت است از:
1. گریز از تقلیدگرایى و تقرب به فرهنگ مدرنیته غربى و در عین حال توجه به مشکلات و آسیبهاى سنتگرایى و خشکاندیشى؛
2. توجه به اهمیت و ضرورت اجتهاد بنیادین در سه حوزه منابع وحیانى، میراث اسلامى و فرهنگ غرب و تأکید همزمان بر دو عنصر پالایش فرهنگ دینى و نوآورى بر بنیانهاى اصیل و ثابت اسلامى؛
3. دورى از خاماندیشى و سطحى نگرى نسبت به مدرنیسم و پستمدرنیسم و نگاه ژرف و در عین حال معتدل به دستاوردهاى فکرى و فناورانه غرب؛
4. از همه مهمتر، پیشرفت طرح «معرفتشناسى اسلامى» در نقد مبانى و روششناسى علم غربى و پىجویى بازسازى علوم انسانى و اجتماعى بر پایه معارف وحیانى است.
مجموعهاى از این عناصر مثبت، سبب شده است که این جریان در میان گرایشهاى متنوع در دنیاى عرب پایگاهى استوار و قابل اعتنا به دست آورد. اما از مطالعه و پىجویى آثار بىشمار مرکز جهانى اندیشه اسلامى، کاستىهاى چندى به نظر مىرسد که در این گفتوگو نیز جاى پاى آنها را به خوبى مىتوان یافت. در اینجا به چند نکته که به مقاله حاضر بیشتر پیوند مىیابد، اشاره مىکنیم.
1. این گروه در نقد مبانى علمى و فرهنگى غرب کامیابتر بودهاند تا در انداختن طرحى نو در بازسازى دانشهاى نوین انسانى و اجتماعى برپایه اصول اسلامى. البته این کاستى را باید تا حدودى ناشى از دشوارى کار و محدودبودن حلقه طرفداران این طرح در جهان اسلام دانست.
2. با آن که جابرالعلوانى و همفکرانش بارها از جمع میان قرائت وحى و قرائت هستى سخن گفتهاند و ترکیب این دو دانش را ضرورى دانستهاند، اما تا آنجا که مىدانیم هنوز به لحاظ روششناختى راهى روشن براى این پیوند ارائه نکردهاند. تأسیس این منطق و روش، اولین و مهمترین گام در پىریزى طرح اسلامى کردن معرفت و دانش نوین دینى است.
3. از مؤلفههاى مهم در اندیشه این گروه، توجه و تفطن به فرق میان میراث اسلامى و معارف اسلامى است که دومى برخاسته از قرآن و سنت نبوى است و اولى به قرائت تاریخى (متأثر از زمان و مکان) از آن منابع وحیانى باز مىگردد. با این حال، دو ابهام اساسى وجود دارد که باید برطرف گردد: نخست مرز میان این دو مقوله است که در آثار آقاى جابرالعلوانى و دیگران به روشنى تبیین نشده است. مخصوصاً باید توجه داشت که معارف و میراث اسلامى در تاریخ فرهنگ اسلامى در قالب دانشهایى چون فقه، فلسفه، اخلاق و... جلوهگر شدهاند و جداسازى عناصر میراثى از عناصر و حیانى آن کارى دشوار و نیازمند روششناسى دقیق است. دوم آنکه روش پالایش و قرائت نوین از این منابع و میراث، چندان روشن نشده است. چنان که پیداست، نزاع اصلى میان گرایشهاى گوناگون سنتى، نواندیشى، بنیادگرا و... در بین اندیشمندان اسلامى معاصر دقیقاً در همین نقطه بوده است.
در پایان باید اذعان نمود که در جامعه اسلامى ما در دو دهه گذشته، علىرغم شکلگیرى یک نظام دینى و لزوم توجه به بازسازى و نوسازى علوم اجتماعى بر پایه مبانى اسلامى و نیازهاى بومى کشور، این مباحث بنیادین - چنان که بایسته است - در عرصه فکر و اندیشه مطرح نشده و برنامه پژوهشى روشنى در این زمینه در دستور کار قرار نگرفته است.
پگاه حوزه، ش 9 و 11
سید جمال و شیخ محمد عبده با اندیشه و دعوت خویش، مکتب و یا مکاتبى اصلاحى را شکل دادند تا هویت امت را حفاظت و اندیشهاش را نوسازى کنند. امّا ما به موضوع اجتهاد و تقلید از زاویهاى مىنگریم که با خاستگاه نظرى آن دو متفاوت است؛ هرچند هدف هر دو یکى است. اجتهادى که بر هر مرد و زن مسلمانى فریضه است، حالتى عقلى و روانى است که باید همه نیروهاى انسان را براى انجام وظیفه قرائت هستى و جهان، براى تحقق بخشیدن به هدف حق از آفرینش - که «آبادانى» است - و نیز انجام وظیفه قرائت وحى و تحقق بخشیدن به «تزکیه» آزاد کند. هرگاه عقل انسانى این دو قرائت [ قرائت هستى و قرائت وحى] را فراهم آورد، از دایره «عقلانیت عوام» خارج مىشود و از «طبیعت گسسته» فراتر مىرود و از «احساس روانى بزرگ» تعالى مىیابد و بر تحقق اهداف برتر و به تعبیر دیگر ارزشهاى حاکم اسلامى - که توحید و تزکیه و آبادانى است - توانا مىشود... .
به این ترتیب، اسلام توانسته است مرز مسلمانى را، که منبع همه اندیشهها و معرفتها و هنرهایى است که فرهنگ اسلامى را شکل داده و تمدن اسلامى بر آن بنا شده است، پىریزى کند. مکتبهاى فقهى اسلامى و تولیدات فقهى آنها، یکى از بازتابها و تجلیات این فرد است. انحصار دادن مفهوم اجتهاد در دائره فقهى به وسیله پیشینیان، سبب شد تا دعوتهاى اصلاحى پسینى که نداى «وجوب اصلاح خِرد مسلمان» و تداوم و پویایى و کارآمدى اجتهاد را سر دادند، با بدفهمى بسیار روبهرو شوند و گمان شد با بیان احکامِ اوضاع فعلى، مشکلات مسلمانان راهحل خود را پیدا خواهند کرد. این پندار سادهگرایانه، بسیارى از اصلاحگرایان را به ورطه اندیشه «مقایسه» و «نزدیکسازى» کشاند. بدین معنا که با تأویل و تفسیرى تازه از موضع اسلامى نسبت به بسیارى از مسائل، که دستمایه ما در طرد اندیشه غربى در قرن نوزدهم اوایل قرن بیستم بود، ارائه دهند تا موضع اسلامى، با مقتضیات عملى و عقلانىِ غربى هماهنگ شود که اعتراض عقل عملى و تجربى را نیانگیخت. بهترین نامى که مىتوان بر این حالت نهاد «تقلید پیشرفته» است. از این روست که تلاشهاى «ریشهیابانه» در این رویکرد، چندان خلوص نداشته است؛ زیرا روش - به اصطلاح - عرف فقهاء، روش «تلفیقى» و چه بسا فراتر از تلفیق بوده است؛ چون مىکوشیده است تا دو سبک تمدنى را که ریشهها و منابع و فرایند و اهدافى متفاوت داشتهاند، با هم تلفیق کند.
البته آثار شهید محمدباقر صدر و کارهاى سید قطب در سالهاى پایانى زندگىاش و کارهاى شهیدان شریعتى، مطهرى و اسماعیل فاروقى و امثال آنان تلاشهاى اجتهادى بودهاند که در قیاس با کارهاى پیشینیان و معاصرانشان پیشرفتهتر بودند.
با این مقدمه، طرح معرفتشناسى اسلامى پیش از هر چیز داراى روشى معرفتشناختى است، اگرچه مقدمات و مراحل و اهداف و ابزارهایى دارد.
براى تبیین بیشتر این موضوع، باید توجه داشت که مجموعه علوم معاصر بر سه گونهاند: 1. علوم نقلى یا علوم شرعى، 2. علوم انسانى و اجتماعى، 3. علوم فناورانه و اجرایى و محض. «معرفتشناسى اسلامى» از آن رو که مسألهاى «روششناختى و معرفتشناختى» است، در پى نوسازى اساسى در گونه نخست است؛ زیرا این علوم، معارفى را در بر دارد که تحت تأثیر بسیار دو عامل زمان و مکان است و تجدیدنظرهاى مداوم و مستمرى باید در این علوم و براساس مبانى روششناختى قرآن مجید صورت گیرد. امّا درباره علوم انسانى و اجتماعى، طرح معرفتشناسى اسلامى معتقد است این علوم مبتنى بر قرائت یک سویه (قرائت هستى) است و این منبع بسیارى از مشکلات و بحرانها در این معارف شده است. از این رو باید روشها و نظریات معرفتى این علوم را تابع روشمندى «جمع بین دو قرائت» (قرائت وحى و قرائت هستى) قرار داد؛ زیرا این تنها راه تصحیح مسیر آن و پیوند آن با ارزشها و راه برون رو از بحرانهایى است که این علوم با نگرش یک بعدى و جزیى. گرفتارش شدهاند. درباره گروه سوم، نظر «معرفتشناسى اسلامى» این است که فلسفه این علوم که فلسفه علوم انسانى و اجتماعى نیز شده است، فلسفهاى اثباتگراست که روشى اثباتى و مادى را پدید آورده است. پیشفرض این روش آن است که جهان و حرکت آن، مجموعه تضاد بین انسان و طبیعت است که خدا در آن جایى ندارد. تجاهل نسبت به بعد عینى، فلسفه روشهایش را به ایستائى کشانده است. همه این سر و صداهاى عمومى و عبث، دایرههاى پایانى - مانند پایان تاریخ، پایان انسان و پایان ... - نشانه همین بحران و فریاد نجاتخواهى است.
قرآن مجید تنها کتاب جهانى است که امروزه مىتواند انگارهاى روشمند و جایگزین را به بشریت عرضه کند و حالت نوسازى را در سطحى جهانى پدید آورد و به او این توان را بدهد که پس از باور یافتن به روشهاى این علوم، بر نظم معرفتى جهان معاصر اشراف یابد. همین امر نشانه آن است که «معرفتشناسى اسلامى» تنها ضرورتى اسلامى نیست، بلکه ضرورتى انسانى و جهانى نیز است. این طرح، افزون بر تحقیق آنچه گذشت، مىکوشد تا بین معرفت و ارزشها و بین معرفت و هدفمندى ارتباط دوبارهاى برقرار کند.
علوم انسانى در غرب پیشرفتهاى بزرگى داشته است که با توجه به تلاقى علم اصول با محورهاى این علوم در بسیارى از نقاط، به نظر شما میزان امکان بهکارگیرى دادههاى این علوم در بازسازى میراث اسلامى چقدر است.
نخست باید فلسفه این علوم در غرب و محیط پیدایى این علوم و الگوهاى معرفتى و دید کلىاى را که خاستگاه این علوم است، بشناسیم. در عین حال باید به همین ابعاد در میراث نقلى خود نیز معرفت بیابیم تا بتوانیم نقاط تلاقى و جدایى نظام معرفتى توحیدى و نظام معرفتى دیگران را بشناسیم. معارف اجتماعى و انسانىاى که از «نگرش کلى» اروپایى برآمده است، معارفى محدود است و به لحاظ ارزشها، معانى و مدرکات، منحصر به محسوسات و چارچوب زمانى و مکانى مشخصى است که با دیدگاه معرفتى اسلامى تعاند و تضاد دارد. یکى از ارزشهایى که «نظریه اجتماعى غربى» مطرح کرده، اصل «چالش و نزاع» است. چالش و نزاع در نظام معرفتى غربى، امورى عارضى نیستند بلکه دو عنصر اساسى در این نظامند. ارزشهاى دیگرى مانند «تسلط و سیطره»، «بازدارندگى»، «مشروعیت بینالمللى» همگى ارزشهاى ثابت در «نظام معرفتى غربى» هستند و پس از عصر روشنگرى برآمدند و در قرن نوزدهم رشد کردند.
اصول فقه و دیگر علوم و معارف اسلامى از نظریه معرفتىاى سر برآوردند که به «وحى الهى» به عنوان منبع مهم معرفتى - در کنار طبیعت - ایمان دارد. این نظریه معرفتى، دو قرائت - وحى و طبیعت (جهان) - را جمع کرده است، اما نظریه معرفتىاى که خاستگاه معارف اجتماعى غرب است، وحى را نوعى سحر و شعبدهبازى و افسانه ملتها مىداند.
به این ترتیب ایجاد تقارب میان تولیدات این نظام معرفتى و تولیدات نظام معرفتى اسلامى، کارى پیچیده و خطرناک و نیازمند منتقدان پراطلاعى است. هم اکنون سازمان یونسکو، نظام معرفتى غربى را مبنا قرار داده است و از این رو تعریفى را که براى معرفت برگزیده، «هر دانسته قابل حس و تجربه» است... اما آنچه امروز نیازمند آن هستیم، کشف «روشمندى قرآن کریم» در تطبیق نظامهاى معرفتى دیگر و اشراف بر آن است. قرآن مجید کتابهاى [ آسمانى] پیشین را تصدیق کرده است؛ یعنى آنها را احضار و نقد و تصفیه کرده و سپس در ضمن نظام معرفتى توحیدى و الگوى معرفتى اسلامى گنجانده است.
طرح معرفتشناسى اسلامى در مبناپردازى براى اجتهادى معاصر و پاسخگو به نیازهاى جدید زندگى، چه نقشى مىتواند داشته باشد؟
طرح معرفتشناسى اسلامى در اصل طرحى تجدیدگرا و در عین حال اجتهادى است. گامهاى این روش را به اختصار باز مىگویم: 1. بازخوانى انتقادى میراث و قرائت معرفتى آن؛ 2. پیراستن الگوهاى معرفتى آن بر اساس اصول - که کتاب قرآن به عنوان خاستگاه تصور، عقیده و احکام است و سنت نبوى به عنوان منبع روشنگر و الزامآور؛ 3. تحقق ارتباط و پیوست با این میراث و پشت سر نهادن دوره گسست از آن، پس از درک فراگیر آن؛ 4. تمییز نهادن بین امور ثابت و متغیر با هدف روشن شدن امورى که استصحاب بردارند از امور موضعى و خاص.
نسبت به علوم اجتماعى معاصر هم که از دل نگرش غربى به جهان و انسان برآمده و این علوم را ابزار تفسیر همه چیز قرار داده، باید چنین عملیاتى انجام شود، اما چارچوب این نگرش غربى که این علوم و معارف را بر اساس الگوهاى معرفتى و روشهاى مبتنى بر سکولاریسم بنیاد نهاده است، «معرفتشناسى اسلامى» مىکوشد تا این معرفت انسانى و اجتماعى را از خودباختگى نسبت به روشهاى غربى نجات دهد.
نگرش غربى بسیارى از پدیدههاى منفى را به بار آورده که حیات معاصر ما از آن رنج مىبرد. برجستهترین این پدیدهها، تفکیک امور شکلدهنده جهانبینى و چارچوبساز و روشساز، با عجز از ترکیب این امور است. از این رو دوره «نوگرایى» (مدرنیسم) شاهد روند تفکیک گستردهاى بود که شامل جهان و زندگى و دین و تاریخ و طبیعت مىشد. پیش از آنکه بتواند چیزى از این امور تفکیک یافته را با هم ترکیب کند، به سرعت وارد مرحله «فرانوگرایى» (پستمدرنیسم) شد تا دامنه این تفکیک، خود انسان را هم دربرگیرد.
زمانى هم که به فکر ترکیب افتادند، همه چیز را از هم گسیخته و غیرقابل ترکیب یافتند. مثلاً دین - که حافظه تاریخى به دلیل انحراف کلیسا، احساس ناخوشى نسبت به آن داشت - [ در مرحله تفکیک] در خدمت الگوى سکولار قرار گرفت. در نتیجه اگر قرار بود «دین» مورد اطاعت قرار گیرد، باید به خدمت منافع مردم درمىآمد، به عنوان مثال هم جنسبازان مىتوانستند از داشتن کلیساهاى ویژه و روحانیانى از سنخ خودشان بهرهمند شوند؛ زیرا دین به استخدام وضع موجود زندگى - و نه هدایت و رهبرى و ارشاد آن - در آمده بود. گسیختگى و تفکیک طبیعت و تبدیل اجزاى آن به ابزارهاى حمایت از انحراف نیز به انجام رسیده بود. در نتیجه فرد همجنسباز، «منحرف» به شمار نمىآمد، بلکه انسان شمرده مىشد که با ژنها و ریشههایى که سازنده شکل و شخصیت او هستند، هماهنگى دارد و اگر قرار باشد که روند زندگى و رفتارش را تغییر دهیم، باید در ترکیب ژنهاى او دخالت کنیم وگرنه او در انجام هر کارى به حکم این شیطان نهفته در وجودش (ژن) مجبور است. تفکیک تاریخ هم با تفسیر رویدادهاى تاریخى به انگیزههاى غریزى و نیازهاى اقتصادى تفسیر شد و از وقایع تاریخى هرآنچه که قابل اثبات با روشهاى استنادى جدید - مانند کشف آثار یا اسناد و یا جسدهایى که آن را اثبات کند - نباشد، نادیده گرفته شد. آنگاه نوبت به خود انسان رسید که در مفهوم سکولار، چیزى جز مجموعه از مواد شیمیایى به هم پیوسته براى شکلگیرى این موجود نیست، و مفهوم خانواده و جماعت و امت، همگى افکارى سیال و متغیر هستند که مىتوان ساختاربندى و تعریف دوبارهاى از آن - متناسب بانقشهاى در نظر گرفته شدهاش در چارچوب «الگوى معرفتى سکولار» - ارائه داد.
«معرفتشناسى اسلامى» مىکوشد تا الگویى به عنوان جایگزین «الگوى سکولار» ارائه کند، اما این کار تحقق نخواهد یافت مگر این که الگوى جایگزین، رقیبى قدرتمند و کارآمد و مشروع و داراى توان تفسیرى مطلوب باشد و در نهاد آن علاوه بر توان نقد و تفکیک، قدرت ترکیب و بازسازى و زایش معرفتى و تصحیح روشمند نیز وجود داشته باشد.
الگوى معرفتى سکولار از توانایىهاى تفسیرى، انتقادى و تولیدى فراوانى برخوردار است. زیرا این الگوى معرفتى با شعار «علمیت و دقت» ارزشها را کنار نهاده و اقدام به بىطرف ساختن آنها نموده است، تا خود در جایگاه سرور مطلقى که مخالف و معترضى ندارد، باقى بماند. از این رو ما نیازمند عملیات نوسازى و اجتهادى هستیم که سلطه قرآن را بر علوم اجتماعى و انسانى و حتى علوم اسلامى موروثى بازگرداند، تا از عناصر مثبت این علوم بهره گیریم.
بنابراین «معرفتشناسى اسلامى» چنان که من مىفهمم، عملیاتى اجتهادى در امور مربوط به میراث اسلامى و منابع آن و عملیاتى ابداعى در تعامل میراث اسلامى با علوم اجتماعى و انسانى است.
اگر اسلامى کردن علوم انسانى ممکن و مقتضاى ضرورتهاى تمدنى است، آیا اسلامى کردن علوم طبیعى ممکن است؟
مسأله «اسلامى کردن علوم» جوهرى روششناختى و خاستگاهى معرفتشناختى دارد. بدیهى است که فلسفه علوم طبیعى، علوم اجتماعى را شکل داده و مجراى تاریخىاش را معین کرده است. حتى با نگاهى ساده مىتوان درک کرد که فلاسفه علوم اجتماعى از پشت علوم طبیعى - و به طور مشخص فیزیک - برآمدهاند. بنابراین در سطح فلسفه و روش، تفاوتى بین علوم اجتماعى و علوم طبیعى نیست و هر دو عمیقاً محکوم مسلمات فلسفى واحدى هستند. مهمترین اهتمام طرح «معرفتشناسى اسلامى» باید مصروف سطح فلسفى و روششناختى معرفت باشد. طبعاً زمانى که مقولات این طرح پذیرفته شود، به صورت خودکار به همه علوم اجتماعى و طبیعى سرایت مىیابد.
«معرفتشناسى اسلامى» اگر به سطح فلسفى و روششناختى ارتقا نباید، همچنان در دایره اجرائات محصور و در جزئیات و ریزهکارىهاى معرفتى غرقه خواهد ماند.
گفته مىشود که علوم و روشهاى تحقیق علمى، ماهیتى بىطرفانه دارد. بنابراین چیزى به نام علم اسلامى و غیراسلامى وجود ندارد؛ زیرا علم با ایدئولوژى متفاوت است.
آنان که ادعاى بىطرفى علم را مىکنند، خیالپردازانى هستند که در حاشیه علم به سر مىبرند و هنوز به حقایق و اندرونى آن راه نجستهاند. پژوهشهاى تحلیلى گوناگون درباره روشهاى علمى، ثابت کرده است که این روشها تا چه اندازه تحت تأثیر پژوهشگر هستند. وانگهى سخن خرافىِ بىطرفى علم مدتهاست که از سر زبانها افتاده است و پایان عصر نوگرایى (مدرنیسم)، پایان همه این ادعاها بود. بنابراین اگرما نگرشى را نسبت به جهان و انسان و حیات ارائه کردیم و فلسفهاى تدوین کردیم که از خلال آن به دیالکتیک طبیعت و انسان و غیب نگریسیتم و در چارچوب آن، معرفت و مسائل آن را تفسیر کردیم، چرا این کار باید موضعگیرى بر ضد کسى یا انحراف از روش معرفتى یا ایدئولوژیک یا بحران معرفت خوانده شود.
اشاره
آنچه در جریان فکرى معاصر عرب، به عنوان اسلامى کردن معرفت مطرح مىشود - چنان که جابرالعوانى نیز به نیکى اشاره کرده است - گامى فراسوى آن چیزى است که در دو دهه اخیر در جنبش احیاى دینى از اقبال لاهورى تا کنون مطرح شده و طبعاً تجربه نزدیک به دو قرن را در پیش روى دارد. مهمترین ویژگىهاى مثبت این رویکرد عبارت است از:
1. گریز از تقلیدگرایى و تقرب به فرهنگ مدرنیته غربى و در عین حال توجه به مشکلات و آسیبهاى سنتگرایى و خشکاندیشى؛
2. توجه به اهمیت و ضرورت اجتهاد بنیادین در سه حوزه منابع وحیانى، میراث اسلامى و فرهنگ غرب و تأکید همزمان بر دو عنصر پالایش فرهنگ دینى و نوآورى بر بنیانهاى اصیل و ثابت اسلامى؛
3. دورى از خاماندیشى و سطحى نگرى نسبت به مدرنیسم و پستمدرنیسم و نگاه ژرف و در عین حال معتدل به دستاوردهاى فکرى و فناورانه غرب؛
4. از همه مهمتر، پیشرفت طرح «معرفتشناسى اسلامى» در نقد مبانى و روششناسى علم غربى و پىجویى بازسازى علوم انسانى و اجتماعى بر پایه معارف وحیانى است.
مجموعهاى از این عناصر مثبت، سبب شده است که این جریان در میان گرایشهاى متنوع در دنیاى عرب پایگاهى استوار و قابل اعتنا به دست آورد. اما از مطالعه و پىجویى آثار بىشمار مرکز جهانى اندیشه اسلامى، کاستىهاى چندى به نظر مىرسد که در این گفتوگو نیز جاى پاى آنها را به خوبى مىتوان یافت. در اینجا به چند نکته که به مقاله حاضر بیشتر پیوند مىیابد، اشاره مىکنیم.
1. این گروه در نقد مبانى علمى و فرهنگى غرب کامیابتر بودهاند تا در انداختن طرحى نو در بازسازى دانشهاى نوین انسانى و اجتماعى برپایه اصول اسلامى. البته این کاستى را باید تا حدودى ناشى از دشوارى کار و محدودبودن حلقه طرفداران این طرح در جهان اسلام دانست.
2. با آن که جابرالعلوانى و همفکرانش بارها از جمع میان قرائت وحى و قرائت هستى سخن گفتهاند و ترکیب این دو دانش را ضرورى دانستهاند، اما تا آنجا که مىدانیم هنوز به لحاظ روششناختى راهى روشن براى این پیوند ارائه نکردهاند. تأسیس این منطق و روش، اولین و مهمترین گام در پىریزى طرح اسلامى کردن معرفت و دانش نوین دینى است.
3. از مؤلفههاى مهم در اندیشه این گروه، توجه و تفطن به فرق میان میراث اسلامى و معارف اسلامى است که دومى برخاسته از قرآن و سنت نبوى است و اولى به قرائت تاریخى (متأثر از زمان و مکان) از آن منابع وحیانى باز مىگردد. با این حال، دو ابهام اساسى وجود دارد که باید برطرف گردد: نخست مرز میان این دو مقوله است که در آثار آقاى جابرالعلوانى و دیگران به روشنى تبیین نشده است. مخصوصاً باید توجه داشت که معارف و میراث اسلامى در تاریخ فرهنگ اسلامى در قالب دانشهایى چون فقه، فلسفه، اخلاق و... جلوهگر شدهاند و جداسازى عناصر میراثى از عناصر و حیانى آن کارى دشوار و نیازمند روششناسى دقیق است. دوم آنکه روش پالایش و قرائت نوین از این منابع و میراث، چندان روشن نشده است. چنان که پیداست، نزاع اصلى میان گرایشهاى گوناگون سنتى، نواندیشى، بنیادگرا و... در بین اندیشمندان اسلامى معاصر دقیقاً در همین نقطه بوده است.
در پایان باید اذعان نمود که در جامعه اسلامى ما در دو دهه گذشته، علىرغم شکلگیرى یک نظام دینى و لزوم توجه به بازسازى و نوسازى علوم اجتماعى بر پایه مبانى اسلامى و نیازهاى بومى کشور، این مباحث بنیادین - چنان که بایسته است - در عرصه فکر و اندیشه مطرح نشده و برنامه پژوهشى روشنى در این زمینه در دستور کار قرار نگرفته است.
پگاه حوزه، ش 9 و 11