آرشیو

آرشیو شماره ها:
۱۰۲

چکیده

روشنایى از غرب مى‏آید عنوان کتاب جدید داریوش شایگان است که اخیراً به زبان فرانسوى منتشر شده است. «لیبراسیون» به همین دلیل با وى مصاحبه‏اى انجام داده است که ترجمه آن را مى‏خوانید. کتاب و گفت‏وگوى حاضر نشان از گام جدیدى در تفکر شایگان دارد. به زعم وى، ما وارد دوره تفسیر شده‏ایم، بین خطا و واقعیت دیگر نورى وجود ندارد و هر کس حقیقت را آن طور که مایل است تفسیر مى‏کند. سنت همیشه هسته نژادى دارد. سنت چه هندو و چه اسلامى باشد، سنت باقى مى‏ماند. دنیاى مدرنیسم به دیگران اجازه مى‏دهد که زندگى کنند. حتى بعضى محافل مذهبى در ایران اعتقاد دارند که باید اسلام را به عنوان یک دین خصوصى کرد؛ زیرا اسلام به عنوان یک سیستم سیاسى پاسخى براى مشغولیت‏هاى فکرى بشر قرن بیست و یکم ندارد.

متن

عنوان کتاب تازه شماروشنایى از غرب مى‏آید تحریک‏کننده است، موضوع این کتاب چیست؟
ابتدا، من شرح مى‏دهم که چرا ما در دوره‏اى زندگى مى‏کنیم که باورها فرو ریخته‏اند. همه حقایق بزرگ ماوراءالطبیعه با انتقاد مدرنیته، بى‏ارزش شده‏اند: وجود، منطق و حقیقت دیگر از یکدیگر متمایز نیستند. بین وجود و نماد، خطا و واقعیت دیگر مرزى وجود ندارد. ما وارد دوره تفسیر شده‏ایم. هر کس حقیقت را آن طور که مایل است تفسیر مى‏کند. آنچه جایگزین حقایق بزرگ ماوراءالطبیعه شده است، برقرارى ارتباط به معناى بسیار وسیع آن است. این نوع ارتباط در همه سطوح زندگى اجتماعى، فرهنگى و اقتصادى متجلى است. در قلب فرهنگ‏ها، شاهد ظهور پدیده چند فرهنگى هستیم. در قلب هویت‏ها، هویت‏هاى چندگانه ظاهر مى‏شوند. ما در مقطعى زندگى مى‏کنیم که هیچ هویتى - منشأ نژادى و دینى آن هرچه باشد - به تنهایى نمى‏تواند به آگاهى گسترش یافته بشر امروز پاسخ دهد، زیرا همه ما به صورت مهاجر در آمده‏ایم. ما از فرهنگ‏ها گذر مى‏کنیم، از یک دوره فرهنگى به یک دوره دیگر مى‏رسیم. ما در فضاهاى موجود در این جهان گرفتار شده‏ایم. براى شناخت و فلسفه، ما وارد دوره تفسیر شده‏ایم، هر کس واقعیت‏ها را بر اساس ارزش‏هاى ذهنى خود تفسیر مى‏کند و منطقه‏اى را به وجود مى‏آورد که من آن را منطقه «اتصال ناهمگونى‏ها» مى‏نامم. در تمام سطوح، آگاهى‏ها با هم برخورد مى‏کنند و رشد مى‏یابند. اما کسى نمى‏داند که این آگاهى جمعى چیست. من بیشتر نسبت به این ناهمگونى حساس هستم زیرا در دنیایى زندگى مى‏کنم - ایران - که همه تضادها با خشونت با یکدیگر برخورد مى‏کنند: مدرنیته و سنت، تقدس و لائیسیته، فرد و گروه.
شما به جهانى شدن نیز تمایل نشان داده‏اید...
از طریق جهانى شدن مى‏توان به جهانى شدن فن‏آورى و اقتصادى رسید، اما همچنین مى‏توان درباره فرهنگ جهانى سخن گفت که احیا کننده ارزش‏هاى خاصى مانند حقوق بشر، محترم شمردن آزادى‏هاى فردى، جامعه مدنى و جدایى قدرت‏هاست. این ارزش‏ها که احیاکننده مدرنیته‏اند و این جهانى شدن غیرقابل بازگشت هستند: خواه چینى باشید یا هندو و یا مسلمان؛ شما در این ارزش‏ها که ارزش‏هاى بشر مدرن هستند، سهیم هستید. وقتى مشکل هویت فرهنگى مطرح مى‏شود، باید هویت دومى را هم به آن افزود. خواه من ایرانى باشم، آلمانى و یا مکزیکى... علاوه بر هویت قومى، مذهبى، فرهنگى، هویت دیگرى هم دارم، یک هویت مدرن، هویتى که با دیگران در آن سهیم هستم.
این هویت مدرن موجب وحدت بین انسان‏ها در جهان خواهد شد؟
بله، این هویت مدرن بر همه ما تحمیل شده است، کسى نمى‏تواند آن را در حاشیه قرار دهد، آن را صرفه‏جویى کند و یا با ناخشنودى آن را طرد نماید. این هویت بخش جدانشدنى از وجود ما شده است. همان طور که در یک دنیاى همزمانى زندگى مى‏کنیم و همان طور که همه فرهنگ‏ها با هم برخورد مى‏کنند و ترکیب مى‏شوند، آنچه همه ما را به هم متصل مى‏کند، مدرنیسم است؛ زیرا این آگاهى تنها چیزى است که مى‏تواند گسترش پیدا کند، در حالى که تمدن‏هاى دیگر همچنان در خود متمرکز هستند. سنت همیشه هسته نژادى دارد و ماهیت و منشأ آن اهمیت چندانى ندارد. سنت چه هندو و چه اسلامى باشد، سنت باقى مى‏ماند. دنیاى مدرنیسم به دیگران اجازه مى‏دهد که زندگى کنند. این پدیده بسیار مهمى است. اگر این مدرنیته محو شود، جنگ بین نژادها بى‏وقفه ادامه مى‏یابد. اگر هرکس شروع کند که بگوید من مسلمان هستم و شما مسیحى هستید و شما هندو، اگر هرکس تظاهر کند که حق با اوست، جنگ‏هاى مذهبى و نژادى پیش خواهد آمد. در واقع مدرنیته قوانین بازى را تعیین مى‏کند.
با این حال، بعضى از ادیان جهان‏گرا هستند. به خصوص مسیحیت و اسلام در حدى محدودتر...
ارزش‏هاى جهانى وجود دارند که همگانى شده‏اند و همه جهان در آن سهیمند و کسى نمى‏تواند از آنها بکاهد. براى مثال، انقلاب دوره نوسنگى ده‏هزار سال پیش شروع شد. این انقلاب فرهنگ‏هاى عظیم جهانى را پایه‏ریزى کرد. زمانى که بشر سکنى گرفت و شهرها را ایجاد کرد... هرآنچه بعد از آن انجام شد، شامل همه افراد بشر مى‏شد، شاید تنها استثنا، بومیان استرالیا باشند که در دوره پیش‏سنگى باقى مانده‏اند، یا بعضى از قبایل در آمازون یا آفریقا که هنوز در آن مرحله هستند. اما فرهنگ‏هاى دیگر همگى این انقلاب را جذب کرده‏اند. انقلاب صنعتى که در قرون هیجدهم و نوزدهم آغاز شد، ارزش‏هایى را ایجاد کرد که همه جهان باید در آن سهیم شوند. من درباره همه ارزش‏ها صحبت نمى‏کنم. منظورم ارزش‏هاى مربوط به حقوق بشر است، به این دلیل است که ارزش‏هاى مدرنیته باید به ارزش‏هاى موجود افزوده شود.
سایر محققان نظر دیگرى دارند. ساموئل هانتینگتون درباره «جنگ تمدن‏ها» سخن مى‏گوید...
من به این مسأله اعتقاد ندارم. من احساس مى‏کنم که آنها درباره تمدن‏ها چنان سخن مى‏گویند که گویى تمدن‏ها نماد هویت‏هاى بسته هستند. قضیه چنین نیست. دنیایى که مارکوپولو در قرن 13 زمانى که از آسیا، ایران و هند عبور کرد، دنیاى امروز نبود. این تمدن‏ها در عصر خود مى‏چرخند. در آنجا یک تاریخ و تمدن محلى چینى و هندى و... وجود داشته است... دنیاها مجزا بوده‏اند. در زمان ما وقتى شما سفر مى‏کنید، همان دنیا را مشاهده مى‏کنید. البته با تمدن‏هاى متفاوت در سمت راست و چپ، اما فرهنگ‏هاى سنتى دیگر وجود ندارند. آنها در فاصله «هنوز نه» و «دیگر هرگز» قرار دارند. «هنوز نه» زیرا مدرنیته در این فرهنگ‏ها جا گرفته است اما به طور کامل جذب نشده است. «دیگر هرگز»، زیرا سنتى وجود دارد که فرو مى‏ریزد و دیگر هرگز نمى‏تواند به شکل اصلى باز گردد. همه این فرهنگ‏هاى بزرگ، سنت‏هاى گذشته، در میان این دو قرار دارند. سیاست خودمختارى، مستقل از این پدیده جهانى وجود ندارد. این فرهنگ‏ها مانند سرزمین‏هاى موجود و مانند عاداتى درون این مدرنیته قرار دارند.
به دلیل محاسن و معایب...
بله این تحول همواره یک ماجراجویى دشوار است، زیرا سنت یک چتر حفاظتى تأمین مى‏کند. این چتر شما را در برابر خارج پناه مى‏دهد. بنابراین، هر نوع مدرنیته رنج‏آور است؛ زیرا یک ماجراجویى است. فروید در یکى از نوشته‏هاى خود گفته است که آگاهى بشر مدرن با سه شوک مهم متولد شده است؛ شوک درک جهانى: زمانى که بشر فهمید مرکز دنیا نیست، زمانى که بشر دریافت خورشید مرکز قرار گرفته است؛ شوک بیولوژیک: زمانى که پى برد اجداد او خدایان افسانه‏اى پانتئون نیستند و سومین شوک بى‏خبرى است: زمانى که بشر دریافت منطق او یک جزیره در اقیانوس ناآگاهى است. این سه چیز، وجدان انسان مدرن را تشکیل داده‏اند. به این دلیل است که هر نوع پیشرفتى با رنج توأم است. سنت این امتیاز را بر مدرنیته دارد که داراى همه پاسخ‏هاست. وقتى وارد دنیاى مدرن مى‏شوید، شما نمى‏دانید از کجا آمده‏اید و به کجا مى‏روید... .
این نگرانى در کشور شما بسیار محسوس است.
این مسأله هر روز در ایران مطرح است. حتى بعضى از محافل مذهبى که اغلب با آنها بحث مى‏کنم، اعتقاد دارند که باید اسلام را به عنوان یک دین، خصوصى کرد و آن را از هرگونه جنبه عمومى خالى نمود؛ زیرا اسلام به عنوان یک سیستم سیاسى پاسخى براى مشغولیت‏هاى فکرى بشر قرن بیست و یکم ندارد. به این ترتیب، در برابر مسأله دستکارى ژنتیکى باید معیارهاى اخلاقى در زمینه بیولوژیک ایجاد کرد، زیرا نمى‏دانیم در این باره چه باید کرد. اسلام براى بقاى روح و براى تجدید حیات من پاسخ‏هایى دارد. در قرون وسطى، فلاسفه لاتین در پاریس صحبت از حقیقت دوگانه مى‏کردند؛ چیزى که در الهیات واقعیت دارد اما در فلسفه درست نیست و بالعکس. ما به طور فزاینده با این نظام حقیقت دوگانه روبه‏رو مى‏شویم. یک فضاى خصوصى ظهور مى‏کند که در آن مذهب قرار دارد و یک فضاى عمومى که باید به وسیله قدرت‏هاى لائیک اداره شود.
درباره چهره دنیاى فردا چه نشانه‏هایى مى‏توانید به ما ارائه کنید؟
همان‏طور که دیده‏ایم، ما به سوى دنیایى پیش مى‏رویم که به طور فزاینده به هم پیوسته است. در زمینه ادبیات آن چه موجب تعجب من است، این است که تمام رمان‏هاى مهم به زبان انگلیسى توسط هندى‏ها و آفریقایى‏هاى آمریکایى نوشته شده‏اند. منظورم این نیست که آمریکایى‏ها یا فرانسوى‏ها و انگلیسى‏ها کتاب نمى‏نویسند، حتى در فرانسه شما پدیده امین معطوف و پاتریک شامواز و... را دارید. شما، مراکشى‏ها، الجزایرى‏ها و آفریقایى‏ها را دارید که به فرانسه مى‏نویسند.
داستان‏نویسان هندى انگلیسى نوعى احساسات بین این دو بودن را ارائه مى‏کنند و سؤالات تازه‏اى را مطرح مى‏کنند که براى غربى‏ها ناشناخته است. این یک حساسیت بین این دو بودن است. مسائل به طور فزاینده جهانى خواهد شد. به این ترتیبت توجه کنید که موفقیت سینماى ایران مدیون چیست؟ این موفقیت به تکنیک بستگى ندارد، بلکه به حساسیت و حتى نوعى سادگى وابسته است، به چیزهایى که خیلى ساده هستند، اما در دنیاى پیچیده امروز اهمیت مى‏یابند.
شما درباره نویسندگان بین این دو صحبت مى‏کنید، آیا خود شما یک فیلسوف بین این دو نیستید؟
من یک متفکر بین این دو هستم، زیرا من بین دو چیز زندگى مى‏کنم. من آبى - خاکى هستم. من بین یک دنیاى زمینى و آبى زندگى مى‏کنم. زمینى، دنیاى واقعى و کنونى است و آبى، تصورات است؛ زیرا که آب همیشه کمى محو است... .
اشاره‏
داریوش شایگان از نویسندگانى است که در دهه چهل و پنجاه با دفاع از هویت شرقى به نقد بنیادین غرب و مدرنیته اروپایى مى‏پرداخت. وى با چرخشى آشکار در دهه شصت (که بى‏تأثیر از برخورد سیاسى پس از انقلاب نبود) موضع خویش را ترک گفته و با فرهنگ مدرن بناى آشتى نهاد و باب گفت‏وگوى شرق و غرب را در اندیشه خویش گشود. کتاب زیر آسمان‏هاى جهان، گویاى این دوره از تحول فکرى اوست. گفت‏وگوى حاضر نشان مى‏دهد که شایگان در کتاب اخیر خود باز هم گامى فراتر گذاشته و با چشم‏پوشى از سنت‏ها و هویت‏هاى ملى و دینى، تنها نقطه امید و اتکاى انسان معاصر را در مدرنیسم و فرهنگ جهانىِ [ !؟] غرب مى‏جوید. البته اگر بتوان این مصاحبه کوتاه را ملاک داورى و تحلیل قرار داد، مى‏توان گفت که وى هنوز بر موضع مشخصى قرار نیافته و سخنان او نشان از کشاکش میان سنت و تجدد دارد. این دودلى و دلهره که تقریباً در روشنفکران پس از انقلاب اسلامى عمومیت یافته، ریشه در جاى دیگر دارد. هویت‏هاى ملى و دینى در شکل پیشین آن هرچند از نظر او به تاریخ گراییده و راه بشریت به مدرنیته و مؤلفه‏هاى آن راهى بى‏بازگشت است، اما او آن‏قدر آگاه است که دو واقعیت مسلم تاریخ معاصر را هم از دیده دور ندارد: واقعیت «بحران مدرنیته» و آرمان‏سوزى بشر مدرن و واقعیت «تولد دوباره» فرهنگ‏هاى فراموش شده یا هویت‏هاى اسیر در دستگاه استعمار و استحاله غرب جدید. حقیقت آن است که روشنفکران ما هنوز راهى براى حل این پارادوکس نگشوده‏اند و در این راه بیشتر چشم به راه فلسفه‏هاى تفسیرى یا پست‏مدرن هستند تا از آنها رونوشتى براى پاسخ به این پرسش بیابند. در اینجا بدون ورود در نقد دیدگاه‏هاى شایگان، تنها نظرى کوتاه به پارادوکس‏هاى پنهان در این گفت‏وگو خواهیم داشت:
1. ایشان در آغاز تأکید مى‏کند که «بین خطا و واقعیت دیگر مرزى وجود ندارد... هرکس حقیقت را آن طور که مایل است تفسیر مى‏کند» و در جاى دیگر از یک فرهنگ جهانى دفاع مى‏کند که همه انسان‏ها با هویت‏هاى گوناگون در آن سهیم خواهند شد و این جهانى شدنِ ارزش‏هاى مدرنیته را غیرقابل بازگشت توصیف مى‏کند. مى‏توان پرسید که اگر «حقیقت» ذهنى و نسبى است و هیچ بنیادى در واقعیت ندارد و با منطق عینى نمى‏توان به تفاهم رسید، ارزش‏هاى مدرنیته بر چه پایه و پیمانه‏اى گسترش یافته و به یک فرهنگ عام و پذیرفته بشرى تبدیل مى‏شود. در پاسخ به این پرسش، در فلسفه معاصر غرب دو گرایش مختلف وجود دارد: گروهى با «منطقِ معطوف به معرفت» در پى یافتن مفاهیم و روش‏هایى هستند که بتوان بشریت را به پاى میز منطق و تفاهم کشاند (پوزیتیویست‏ها، پدیدار شناسان و اکثر اگزیستانسیالیست‏ها هرکدام با رویکردى خاص، چنین داعیه‏اى دارند) و گروهى دیگر با ذهنى و نسبى خواندن معیارهاى معرفت‏شناختى و اخلاقى، با ایده «اراده معطوف به قدرت» در پى جهانى‏سازىِ فرهنگ و ارزش‏هاى مدرنیته با بهره‏گیرى از قدرت‏هاى نظامى، سیاسى و رسانه‏اى هستند (نیچه‏گرایان و مولود آنان یعنى «فاشیسم» بدین سو گرایش دارند.) آقاى شایگان هرچند در مبانى با گروه اخیر همدلى کرده است، اما نشان نداده است که آیا به کلیه لوازم این نظریه نیز تن خواهد داد یا خیر؟
2. در جاى دیگر ایشان تصریح کرده است که «این هویت‏هاى مدرن بر همه ما تحمیل شده است، کسى نمى‏تواند آن را در حاشیه قرار دهد، آن را صرفه‏جویى کند و یا با ناخشنودى آن را طرد نماید.» باید گفت که اگر واقعاً «هرکس حقیقت را آن طور که مایل است، تفسیر مى‏کند» پس چگونه مى‏توان گفت که فرهنگ مدرنیته بر ما تحمیل شده و خشنودى یا ناخشنودى ما در آن هیچ تأثیرى ندارد. البته این تناقض را به گونه‏اى مى‏توان حل کرد، همان حقیقتى که بسیارى از غربیان نیز بر آن صحه گذاشته‏اند: در دوران مدرن، «حقیقت» براى غرب و براى جهان پیرامون، دو معنا و مصداق متفاوت داشته است، حقیقت براى غرب همان چیزى است که «خود» تفسیر مى‏کند و حقیقت براى «دیگران» همان چیزى است که آنان باید در آیینه غرب جست‏وجو کنند.
3. آقاى شایگان از یک سو اظهار مى‏دارد «تمدن‏هاى دیگر همچنان در خود متمرکز هستند. سنت همیشه هسته نژادى دارد و ماهیت و منشأ آن اهمیت چندانى ندارد» و اضافه مى‏کند که «اگر این مدرنیته محو شود، جنگ بین نژادها بى‏وقفه ادامه مى‏یابد». در جاى دیگر، اما، همین تمدن‏ها و فرهنگ‏هاى گذشته را داراى ارزش‏هاى جهانى دانسته و مى‏گوید: «ارزش‏هاى جهانى وجود دارند که همگانى شده‏اند و همه جهان در آن سهیم‏اند و کسى نمى‏تواند از آنها بکاهد. براى مثال، انقلاب دوره نوسنگى ده‏هزار سال پیش شروع شد. این انقلاب فرهنگ‏هاى عظیم جهانى را پایه‏ریزى کرد...». راستى اگر مدرنیته داراى ارزش جهانى است که زندگى مشترک را ممکن مى‏سازد، چرا فرهنگ‏هاى بزرگ جهان نتوانند با همان ارزش‏هاى جهانى خود، به حیات مشترک ادامه دهند و اگر با وجود ارزش‏هاى جهانى مشترک در تمدن‏هاى گذشته همچنان مى‏توان آنان را سنت‏هاى «در خودمتمرکز» خواند، با آمدن ارزش‏هاى مدرنیته چه تضمینى است که چنین روندى کماکان ادامه نیابد؟
جالب اینجاست که آقاى شایگان در رد نظریه هانتینگتون درباره جنگ تمدن‏ها، وى را متهم مى‏کند که: «آنها درباره تمدن‏ها چنان سخن مى‏گویند که گویى تمدن‏ها نماد هویت‏هاى بسته‏اند. قضیه چنین نیست».
4. با آنکه در این گفت‏وگو از «در خودمتمرکز» بودن فرهنگ‏ها و سنت‏هاى گذشته سخن گفته شده، اما تأکید کرده است که «در قلب فرهنگ‏ها، شاهد ظهور پدیده چند فرهنگى هستیم. در قلب هویت‏ها، هویت‏هاى چندگانه ظاهر مى‏شود. همه ما به صورت مهاجر درآمده‏ایم. ما از فرهنگ‏ها گذر مى‏کنیم.» باید دید که تعریف ایشان از سنت و هویت چیست که در همان حال که بسته و در ستیز با هویت‏هاى دیگر است، همزمان مى‏تواند باب گفت‏وگو را بگشاید، خود دگرگونى‏پذیرد و هویت‏هاى دیگر را نیز متحول سازد. در جامعه‏شناسى تجدد امروز تأکید مى‏شود که تجدد و نوگرایى همواره در بطن و متن یک سنت رخ مى‏دهد و بریدگى و مهاجرت کامل از یک متن فرهنگى ناممکن است. پدیده چند فرهنگى و تداخل هویت‏ها و سنت‏ها که ایشان به درستى بر آن تأکید کرده‏اند، خود نشان از حضور عنصر گفت‏وگو و تعامل در عرصه سنت‏هاى گوناگون دارد و تا پیش از ظهور مدرنیته نیز بارها چنین داد و ستدى در عرصه تمدن‏ها و سنت‏ها رخ داده است.
5 . عجیب است که ایشان سنت‏ها را سبب جنگ‏هاى نژادى مى‏داند و در مقابل معتقد است که «مدرنیسم به دیگران اجازه مى‏دهد که زندگى کنند و اگر این مدرنیته محو شود، جنگ بین نژادها بى‏وقفه ادامه مى‏یابد». تردیدى نیست که در تاریخ جنگ‏هاى فراوانى به نام سنت یا تعصبات ملى و نژادى رخ داده است، اما باید پرسید که اولاً آیا این جنگ‏ها واقعاً ریشه در سنت‏ها داشته یا تنها بهانه‏اى در دست زورمداران و زرپرستان بوده است؟ آیا مگر جنگ‏هاى بسیار بیشترى با اهداف سیاسى و اقتصادى در تاریخ بشریت صورت نگرفته است؟ آیا بدین بهانه مى‏توان اقتصاد و سیاست را از جامعه حذف کرد و بر آن خط بطلان کشید؟ ثانیاً مدرنیسم در تاریخ کوتاه خود جنگ‏ها و فتنه‏هایى برانگیخته است که در تاریخ براى آن نظیرى نمى‏توان سراغ گرفت. تاریخ کشورهاى آسیایى و آفریقایى گویاى بدترین نوع نژادپرستى و برده‏دارى و جهان‏خوارگى است که ریشه در اقتصاد بورژازى و تکنولوژى فزون‏خواهِ مدرنیسم دارد. جنگ‏هاى خونین در اروپاى قرن نوزدهم و دو جنگ بزرگ جهانى در قرن بیستم همگى از لوازم مدرنیسم غربى بوده است. خوب است آقاى شایگان به ما نشان دهد که مدرنیسم غربى در دو سده گذشته به کدامین ملت اجازه داده است تا با آموزه‏ها، ارزش‏ها و آرزوهاى خویش زندگى کند، تا ما نشان دهیم که مدرنیته با پروژه استعمار و استثمار خود چگونه حیات اقتصادى و سیاسى ملت‏هاى جهان سوم را به سود منافع گروهى از سرمایه‏داران بین‏المللى به انحصار کشیده است. آرى! مدرنیسم اجازه مى‏دهد که مردم همان گونه زندگى کنند که نژاد برتر(!!) اروپایى مى‏پسندد.
‏آفتاب، ش 3

تبلیغات