اسلام، آزادی، تجدد
حوزه های تخصصی:
دریافت مقاله
آرشیو
چکیده
در این مقاله که در واقع برداشتى انتقادى از کتاب آزادى، مدرنیته و اسلام، اثر ریچارد خورى، نویسنده عرب مسیحى است، ضمن بررسى برداشتهاى مختلف از اسلام و مدرنیته و نیز نگرشهاى گوناگون طرفداران اسلام و مدرنیته به مقوله آزادى، به تفاوتهاى معرفتى و ساختارى جوامع امروزین غرب با جوامع اسلامى اشاره شده است. تحلیل مختصرى از تقابل اسلام و مدرنیزم و اشاره به نگرش سطحى هواداران اسلام و مدرنیزم به عنوان علل شکست پروژه مدرنیزاسیون جوامع اسلامى از دیگر بخشهاى این نوشتار است.متن
بخش قابل ملاحظهاى از آنچه که امروز مدرنیته خوانده مىشود، محصول به ابتذال کشانده شدن مفهوم نویدبخش مدرنیته آغازین است. هواداران و مخالفان مدرنیته، هر دو به همین برداشت محدود و بىبضاعت متوسل مىشوند، همانطور که موافقان و مخالفان اسلام نیز غالباً برداشتى جزمى و خشک از اسلام دارند. مدرنیته سطحى و جزماندیشى همزادان یکدیگرند. مدرنیته در دوران روشنگرى از محتواى اصیل خود که در دوره رنسانس پدید آمده بود تهى مىشود.
آزادى به معناى افزایش حق خرید سیاسى با شرکت ادوارى در انتخابات نیست؛ بلکه انسان آزاد، چند بعدى است و در حیات اجتماعى - سیاسى مشارکت فعال دارد و این برداشت از آزادى، با مدرنیتهاى که رو به تقلیلگرایى گذاشته است، ناسازگار است؛ تقلیل از راسیونالیسم (عقلگرایى) به علم و از علم به درک مکانیکى جهان. بهترین شاهد این ناسازگارى، دیکتاتورىهاى مدرن هستند.
در جوامع غربى معاصر، با برداشتى از انسان به عنوان موجودى که صیانت نفس و منافع فردى را بر همه چیز، از جمله حسّ تعلق و همبستگى مقدم مىداند، تعریف آزادى به آزاد شدن فرد از سلطه دولت و کلیسا و آزادى خرید تقلیل یافته است؛ ولى جوامع اسلامى بر حسّ همبستگى و تعلّق تأکید دارند.
این واقعیت تاریخى را نمىتوان نادیده انگاشت که جوامع اسلامى معمولاً در مقابل استبداد دولتى منفعل بودهاند. این تا حدودى ناشى از سنتها (قرآن و حدیث) و بیشتر متأثر از شرایط تاریخى است. وحشت از بىامنیّتى زمینهاى براى توجیه نظم، ولو از نوع استبدادى آن بوده است. مدرنیته نیز سرشار از مشکلات است. پیش از هر چیز باید خود را از قید سرسپردگى به کارآیى اقتصادى و پیشرفت تکنولوژیک و مصرفگرایى آزاد کند و برداشتى وسیع از رفاه و بهبود اجتماعى بهدست دهد.
شکست پروژه مدرنیزاسیون در جوامع اسلامى بیش از هر چیز ناشى از برداشت سطحى هواداران مدرنیزاسیون است که هیچگاه نکوشیدند مدرنیزاسیون را بومى کنند. این هواداران مدرنیته در واقع نه ریشههاى مدرنیته را درک کردند و نه شناخت روشنى از جوامع خویش داشتند. هواداران اسلام بنیادگرا نیز متقابلاً هم مدرنیته را سطحى فهمیدند و هم اسلام را. این دو گروه در یک نقطه اتفاقنظر داشتند: نفى آزادى. رویارویى این دو گروه به یک دور باطل منتهى شده است که دو طرف در آن، دُگمترین جنبههاى یکدیگر را تقویت مىکنند.
خرد (Reason) در ذات خود آزادىبخش نیست؛ چون مىتواند در خدمت نیروهاى آزادىستیز قرار گیرد. دیگر اینکه جمعى از مروجان مدرنیته در خاورمیانه، علم و مدرنیته را فقط در نمادهاى ظاهرى آن مىیافتند. در نتیجه، آنها نمادهاى دموکراتیک (مانند انتخابات) را به خطا با فرهنگ دموکراتیک یکسان شمردند.
استقلال خرد حتى در عرصه علم توهمى بیش نیست. خرد همیشه در چارچوب سیستم اخلاقى معینى پدیدار مىشود؛ چون همواره در بستر نظامى غیرعقلانى (non ratinal) و یا متافیزیکى شکل مىگیرد؛ پس نمىتوان با تأکید بر علم (که گویا باید درکى جهانشمول از خرد را مستقر سازد) به سوى عدالت و آزادى گام برداشت؛ زیرا خرد و علم پدیدهاى خنثى (neutral) نیستند. عدالت و آزادى تنها در محدوده درکى عمیقاً تکثرگرا از هستى (از جمله خرد) متحقق مىشود.
انقیاد مدرن، وحشتناکتر از انقیاد کهن است؛ زیرا درونى است. به تعبیرى، هیچ نظامى سرکوبگرتر از مدرنیته نیست و تنها تفاوت در این است که در دوران مغولها، قدرت نظامى انسانها را به بند مىکشید و در دوران ما، این نیرو درونى است.
آزادىبخشترین جنبشهاى اسلامى، جنبش عرفانى است. این برداشت از اسلام، بویژه نزد ایرانیان رواج دارد. ایرانیان پیشاهنگان روشناندیشى اسلامىاند؛ امّا اخیراً مدرنیستها از یکسو و بنیادگرایان اسلامى از سوى دیگر به این دریافت پرانعطاف از اسلام تاختهاند. گروه نخست آن را مغایر با پیشرفت و گروه دوم آن را الحادى مىدانند. هر دو گرایش مدرنیسم خشن و اسلام بنیادگرا، اسلام را با آزادى ناسازگار مىدانند؛ لذا گروه نخست اسلام را و گروه دوم آزادى را نفى مىکنند. امّا باید به یاد داشت که اسلام در مقایسه با سایر نظامهاى همعصر خود براى دورانى طولانى همراه بوده است. از نقطهنظر برخورد با اقلیتهاى مذهبى نیز اسلام رکورد بهترى از کلیسا دارد؛ حتى پس از جنگهاى صلیبى. نقض حقوق زنان در میان مسلمانان نیز ناشى از مجموعهاى از شرایط تاریخى بوده است که با اسلام ارتباط اندکى داشتهاند.
فاصله میان اسلام و مدرنیته، از یکسو از تأکید یکجانبه مدرنیته بر رشد اقتصادى - مادّى و از سوى دیگر از تأکید یکجانبه برخى مسلمانان بر تعلقات گروهى و در نتیجه نفى برخى آزادىها سرچشمه مىگیرد. اخیراً مدرنیته کوشیده مبانى خود را تعدیل کند که این زمینهاى خواهد بود براى آشتى نسبى میان اسلام و مدرنیته؛ هرچند جوامع اسلامى باید در عین حال بر این پندار محافظهکارانه غلبه کنند که مىتوان از وسایل مدرن بهره گرفت و نظام فکرى کهن را حفظ کرد. یعنى استراتژى ادغام پیشرفت تکنولوژیک با محافظهکارى در سایر عرصهها، به شیزوفرنى فرهنگى منتهى مىشود و سبب مىشود که روشنفکران از مذهب دورى جویند و تودهها در اندیشه غیرپویایى مذهب اسیر بمانند.
اشاره
1. نویسنده، مدرنیته را به دو دوره (رنسانس و روشنگرى) تقسیم مىکند و معتقد است که «مدرنیته در دوران روشنگرى از محتواى اصیل خود که در دوره رنسانس پدید آمده بود، تهى شد.» و بحران مدرنیته در عصر روشنگرى را مسائلى چون «درک مکانیکى جهان»، «برداشتى از انسان به عنوان موجودى که منافع فردى را بر همه چیز مقدم مىدارد»، «تعریف آزادى به آزاد شدن فرد از سلطه دولت و کلیسا»، «سرسپردگى به کارایى اقتصادى و پیشرفت تکنولوژیک و مصرفگرایى آزاد» و... مىداند. البته مطلب اخیر در خصوص بحرانهاى مدرنیته کاملاً درست و آشکار است، اما تطهیر عصر رنسانس (نوزایى) از چنین آسیبهایى کاملاً نابجا و به دور از پایههاى منطقى و علمى است. به اعتراف تاریخ غرب و غربشناسان بزرگ، اکثر مسائل پیشگفته، ریشه در عصر رنسانس (قرن چهاردهم تا شانزدهم میلادى) دارد. براى مثال، اندیشه «اومانیسم» به عنوان ریشه فردگرایى و منفعتگرایى، در آثار کسانى چون پترارک، بوکاتچو و ماکیاولى در عصر رنسانس به ظهور پیوست.(1) اگر حس همبستگى و تعلق جاى خود را به منافع فردى و آزادى از کلیسا و دولت سپرد، این پدیده را باید در نظریه لیبرالیسم در باب تقدم فرد بر جامعه جستجو کرد.(2) آنچه را که نویسنده به عنوان «درک مکانیکى جهان» ناپسند مىشمارد، ریشه در تعریف جدید علم [ علم = ابزار تصرف در طبیعت] در دوره رنسانس توسط کسانى چون فرانسیس بیکن دارد که این سنت از طریق فلسفه مکانیکى - ریاضى دکارت به نیوتن ارث رسید.(3) اگر در عصر روشنگرى، عقلگرایى به ابزارگرایى تحویل رفت و اگر آزادى و مشارکت اجتماعى به نهادى چون انتخابات فرو کاست و...، بنیاد این فروکاهش را باید در تلقى نسبیت گرایانه از معرفت و ارزشهاى انسانى جستوجو کرد که اساس آن در رنسانس مطرح شد. البته تردیدى نیست که در رنسانس هنوز عناصر جدید مدرنیته چندان برجستگى نیافته است ولى برجستگى عصر رنسانس دقیقاً به همان شاخصههاى پیشگفته از مدرنیته است.
2. نویسنده از یک سو راسیونالیسم (عقلگرایى) مدرنیته را مىستاید و از سوى دیگر، عقل (Reason) را در ذات خود آزادىبخش نمىداند. در توضیح باید گفت که آنچه در دوران جدید غرب با عنوان «عقل» (Reason) از آن یاد مىشود.، همان «عقل ابزارى» است(4) که تنها رابطه هدف - وسیله را نشان مىدهد و با عقل نظرى و عملى که ابزار شناخت حقایق هستند، متفاوت مىباشند. به این ترتیب، برخلاف نظر نویسنده، تقلیل از اسیونالیسم به علم و از علم به درک مکانیکى جهان کاملاً منطقى و طبیعى بوده است. در مدرنیته، عقل نظرى و عقل عملى به تدریج حذف گردید.
3. نویسنده محترم مکرراً ما را به شناخت عمیقتر از مدرنیته و دوره رنسانس فرا مىخواند ولى نشان نمىدهد که از نظر ایشان دقیقاً رنسانس و مدرنیته چه ویژگىهایى دارد و این ویژگىها بر چه پایههاى فکرى و معرفتى استوار است؟ جالب این است که وى تمام دستاوردهاى غرب جدید را مردود مىشمارد و حتى عقل و علم جدید را هم راهگشا به آزادى و عدالت نمىداند اما در عین حال گویا هنوز هم راه نجات بشر را در فرهنگ مدرنیته مىجوید و هرگز نشان نمىدهد که کدامین بعد از ابعاد مدرنیته مىتواند نجاتبخش بشر باشد. ایشان در ادامه مىنویسد: «عدالت و آزادى تنها در محدوده درکى عمیقاً تکثرگرا از هستى (از جمله خرد) متحقق مىشود.» باید پرسید که مگر غرب جدید همین تکثرگرایى (pluralism) را در همه ابعاد انسانى گسترش نداده است؟ و مگر همین گرایش پلورالیستى و نسبیتگرایى (Relativism) نبوده است که سرانجام بحرانهاى یادشده را در پى داشته است؟
4. نویسنده، انفعال جوامع اسلامى در مقابل استبداد دولتى را متأثر از سنتها دانسته و در ادامه، سنتها را به قرآن و حدیث تفسیر نموده است. ارائه منابع تفصیلى و تحقیقى در مورد سنت نبوى و اشاره به آیه شریفه قرآن و روش استظهار، خود منطقىترین روش تحقیق است. البته ناگفته نماند که شاید نویسنده به برخى روایات اهل سنت نظر داشته است که اطاعت از حاکم ظالم و فاجر را واجب مىدانند و قیام علیه ظلم و جور را حرام مىشمارند.
پی نوشت :
1) هانرى لوکاس در کتاب تاریخ تمدن (ج 2)، فصل سى و دوم را «نوزایى: عصر انسانگرایى» نامیده است.
2) آنتونى آربلاستر، ظهور و سقوط لیبرالیسم غرب، فصل دوم و سوم
3) رک. : ارنست کاسیرر، فلسفه روشنگرى، ترجمه محسن ثلاثى
4) در غرب جدید، واژه Reason از Ratio اخذ شده است که به معناى «محاسبه کردن» است و در مقابلِ عقل متعالى (Intelectual) قرار دارد که «معرفتبخشى» را نشان مىدهد.
دوران امروز، 18/10/79
آزادى به معناى افزایش حق خرید سیاسى با شرکت ادوارى در انتخابات نیست؛ بلکه انسان آزاد، چند بعدى است و در حیات اجتماعى - سیاسى مشارکت فعال دارد و این برداشت از آزادى، با مدرنیتهاى که رو به تقلیلگرایى گذاشته است، ناسازگار است؛ تقلیل از راسیونالیسم (عقلگرایى) به علم و از علم به درک مکانیکى جهان. بهترین شاهد این ناسازگارى، دیکتاتورىهاى مدرن هستند.
در جوامع غربى معاصر، با برداشتى از انسان به عنوان موجودى که صیانت نفس و منافع فردى را بر همه چیز، از جمله حسّ تعلق و همبستگى مقدم مىداند، تعریف آزادى به آزاد شدن فرد از سلطه دولت و کلیسا و آزادى خرید تقلیل یافته است؛ ولى جوامع اسلامى بر حسّ همبستگى و تعلّق تأکید دارند.
این واقعیت تاریخى را نمىتوان نادیده انگاشت که جوامع اسلامى معمولاً در مقابل استبداد دولتى منفعل بودهاند. این تا حدودى ناشى از سنتها (قرآن و حدیث) و بیشتر متأثر از شرایط تاریخى است. وحشت از بىامنیّتى زمینهاى براى توجیه نظم، ولو از نوع استبدادى آن بوده است. مدرنیته نیز سرشار از مشکلات است. پیش از هر چیز باید خود را از قید سرسپردگى به کارآیى اقتصادى و پیشرفت تکنولوژیک و مصرفگرایى آزاد کند و برداشتى وسیع از رفاه و بهبود اجتماعى بهدست دهد.
شکست پروژه مدرنیزاسیون در جوامع اسلامى بیش از هر چیز ناشى از برداشت سطحى هواداران مدرنیزاسیون است که هیچگاه نکوشیدند مدرنیزاسیون را بومى کنند. این هواداران مدرنیته در واقع نه ریشههاى مدرنیته را درک کردند و نه شناخت روشنى از جوامع خویش داشتند. هواداران اسلام بنیادگرا نیز متقابلاً هم مدرنیته را سطحى فهمیدند و هم اسلام را. این دو گروه در یک نقطه اتفاقنظر داشتند: نفى آزادى. رویارویى این دو گروه به یک دور باطل منتهى شده است که دو طرف در آن، دُگمترین جنبههاى یکدیگر را تقویت مىکنند.
خرد (Reason) در ذات خود آزادىبخش نیست؛ چون مىتواند در خدمت نیروهاى آزادىستیز قرار گیرد. دیگر اینکه جمعى از مروجان مدرنیته در خاورمیانه، علم و مدرنیته را فقط در نمادهاى ظاهرى آن مىیافتند. در نتیجه، آنها نمادهاى دموکراتیک (مانند انتخابات) را به خطا با فرهنگ دموکراتیک یکسان شمردند.
استقلال خرد حتى در عرصه علم توهمى بیش نیست. خرد همیشه در چارچوب سیستم اخلاقى معینى پدیدار مىشود؛ چون همواره در بستر نظامى غیرعقلانى (non ratinal) و یا متافیزیکى شکل مىگیرد؛ پس نمىتوان با تأکید بر علم (که گویا باید درکى جهانشمول از خرد را مستقر سازد) به سوى عدالت و آزادى گام برداشت؛ زیرا خرد و علم پدیدهاى خنثى (neutral) نیستند. عدالت و آزادى تنها در محدوده درکى عمیقاً تکثرگرا از هستى (از جمله خرد) متحقق مىشود.
انقیاد مدرن، وحشتناکتر از انقیاد کهن است؛ زیرا درونى است. به تعبیرى، هیچ نظامى سرکوبگرتر از مدرنیته نیست و تنها تفاوت در این است که در دوران مغولها، قدرت نظامى انسانها را به بند مىکشید و در دوران ما، این نیرو درونى است.
آزادىبخشترین جنبشهاى اسلامى، جنبش عرفانى است. این برداشت از اسلام، بویژه نزد ایرانیان رواج دارد. ایرانیان پیشاهنگان روشناندیشى اسلامىاند؛ امّا اخیراً مدرنیستها از یکسو و بنیادگرایان اسلامى از سوى دیگر به این دریافت پرانعطاف از اسلام تاختهاند. گروه نخست آن را مغایر با پیشرفت و گروه دوم آن را الحادى مىدانند. هر دو گرایش مدرنیسم خشن و اسلام بنیادگرا، اسلام را با آزادى ناسازگار مىدانند؛ لذا گروه نخست اسلام را و گروه دوم آزادى را نفى مىکنند. امّا باید به یاد داشت که اسلام در مقایسه با سایر نظامهاى همعصر خود براى دورانى طولانى همراه بوده است. از نقطهنظر برخورد با اقلیتهاى مذهبى نیز اسلام رکورد بهترى از کلیسا دارد؛ حتى پس از جنگهاى صلیبى. نقض حقوق زنان در میان مسلمانان نیز ناشى از مجموعهاى از شرایط تاریخى بوده است که با اسلام ارتباط اندکى داشتهاند.
فاصله میان اسلام و مدرنیته، از یکسو از تأکید یکجانبه مدرنیته بر رشد اقتصادى - مادّى و از سوى دیگر از تأکید یکجانبه برخى مسلمانان بر تعلقات گروهى و در نتیجه نفى برخى آزادىها سرچشمه مىگیرد. اخیراً مدرنیته کوشیده مبانى خود را تعدیل کند که این زمینهاى خواهد بود براى آشتى نسبى میان اسلام و مدرنیته؛ هرچند جوامع اسلامى باید در عین حال بر این پندار محافظهکارانه غلبه کنند که مىتوان از وسایل مدرن بهره گرفت و نظام فکرى کهن را حفظ کرد. یعنى استراتژى ادغام پیشرفت تکنولوژیک با محافظهکارى در سایر عرصهها، به شیزوفرنى فرهنگى منتهى مىشود و سبب مىشود که روشنفکران از مذهب دورى جویند و تودهها در اندیشه غیرپویایى مذهب اسیر بمانند.
اشاره
1. نویسنده، مدرنیته را به دو دوره (رنسانس و روشنگرى) تقسیم مىکند و معتقد است که «مدرنیته در دوران روشنگرى از محتواى اصیل خود که در دوره رنسانس پدید آمده بود، تهى شد.» و بحران مدرنیته در عصر روشنگرى را مسائلى چون «درک مکانیکى جهان»، «برداشتى از انسان به عنوان موجودى که منافع فردى را بر همه چیز مقدم مىدارد»، «تعریف آزادى به آزاد شدن فرد از سلطه دولت و کلیسا»، «سرسپردگى به کارایى اقتصادى و پیشرفت تکنولوژیک و مصرفگرایى آزاد» و... مىداند. البته مطلب اخیر در خصوص بحرانهاى مدرنیته کاملاً درست و آشکار است، اما تطهیر عصر رنسانس (نوزایى) از چنین آسیبهایى کاملاً نابجا و به دور از پایههاى منطقى و علمى است. به اعتراف تاریخ غرب و غربشناسان بزرگ، اکثر مسائل پیشگفته، ریشه در عصر رنسانس (قرن چهاردهم تا شانزدهم میلادى) دارد. براى مثال، اندیشه «اومانیسم» به عنوان ریشه فردگرایى و منفعتگرایى، در آثار کسانى چون پترارک، بوکاتچو و ماکیاولى در عصر رنسانس به ظهور پیوست.(1) اگر حس همبستگى و تعلق جاى خود را به منافع فردى و آزادى از کلیسا و دولت سپرد، این پدیده را باید در نظریه لیبرالیسم در باب تقدم فرد بر جامعه جستجو کرد.(2) آنچه را که نویسنده به عنوان «درک مکانیکى جهان» ناپسند مىشمارد، ریشه در تعریف جدید علم [ علم = ابزار تصرف در طبیعت] در دوره رنسانس توسط کسانى چون فرانسیس بیکن دارد که این سنت از طریق فلسفه مکانیکى - ریاضى دکارت به نیوتن ارث رسید.(3) اگر در عصر روشنگرى، عقلگرایى به ابزارگرایى تحویل رفت و اگر آزادى و مشارکت اجتماعى به نهادى چون انتخابات فرو کاست و...، بنیاد این فروکاهش را باید در تلقى نسبیت گرایانه از معرفت و ارزشهاى انسانى جستوجو کرد که اساس آن در رنسانس مطرح شد. البته تردیدى نیست که در رنسانس هنوز عناصر جدید مدرنیته چندان برجستگى نیافته است ولى برجستگى عصر رنسانس دقیقاً به همان شاخصههاى پیشگفته از مدرنیته است.
2. نویسنده از یک سو راسیونالیسم (عقلگرایى) مدرنیته را مىستاید و از سوى دیگر، عقل (Reason) را در ذات خود آزادىبخش نمىداند. در توضیح باید گفت که آنچه در دوران جدید غرب با عنوان «عقل» (Reason) از آن یاد مىشود.، همان «عقل ابزارى» است(4) که تنها رابطه هدف - وسیله را نشان مىدهد و با عقل نظرى و عملى که ابزار شناخت حقایق هستند، متفاوت مىباشند. به این ترتیب، برخلاف نظر نویسنده، تقلیل از اسیونالیسم به علم و از علم به درک مکانیکى جهان کاملاً منطقى و طبیعى بوده است. در مدرنیته، عقل نظرى و عقل عملى به تدریج حذف گردید.
3. نویسنده محترم مکرراً ما را به شناخت عمیقتر از مدرنیته و دوره رنسانس فرا مىخواند ولى نشان نمىدهد که از نظر ایشان دقیقاً رنسانس و مدرنیته چه ویژگىهایى دارد و این ویژگىها بر چه پایههاى فکرى و معرفتى استوار است؟ جالب این است که وى تمام دستاوردهاى غرب جدید را مردود مىشمارد و حتى عقل و علم جدید را هم راهگشا به آزادى و عدالت نمىداند اما در عین حال گویا هنوز هم راه نجات بشر را در فرهنگ مدرنیته مىجوید و هرگز نشان نمىدهد که کدامین بعد از ابعاد مدرنیته مىتواند نجاتبخش بشر باشد. ایشان در ادامه مىنویسد: «عدالت و آزادى تنها در محدوده درکى عمیقاً تکثرگرا از هستى (از جمله خرد) متحقق مىشود.» باید پرسید که مگر غرب جدید همین تکثرگرایى (pluralism) را در همه ابعاد انسانى گسترش نداده است؟ و مگر همین گرایش پلورالیستى و نسبیتگرایى (Relativism) نبوده است که سرانجام بحرانهاى یادشده را در پى داشته است؟
4. نویسنده، انفعال جوامع اسلامى در مقابل استبداد دولتى را متأثر از سنتها دانسته و در ادامه، سنتها را به قرآن و حدیث تفسیر نموده است. ارائه منابع تفصیلى و تحقیقى در مورد سنت نبوى و اشاره به آیه شریفه قرآن و روش استظهار، خود منطقىترین روش تحقیق است. البته ناگفته نماند که شاید نویسنده به برخى روایات اهل سنت نظر داشته است که اطاعت از حاکم ظالم و فاجر را واجب مىدانند و قیام علیه ظلم و جور را حرام مىشمارند.
پی نوشت :
1) هانرى لوکاس در کتاب تاریخ تمدن (ج 2)، فصل سى و دوم را «نوزایى: عصر انسانگرایى» نامیده است.
2) آنتونى آربلاستر، ظهور و سقوط لیبرالیسم غرب، فصل دوم و سوم
3) رک. : ارنست کاسیرر، فلسفه روشنگرى، ترجمه محسن ثلاثى
4) در غرب جدید، واژه Reason از Ratio اخذ شده است که به معناى «محاسبه کردن» است و در مقابلِ عقل متعالى (Intelectual) قرار دارد که «معرفتبخشى» را نشان مىدهد.
دوران امروز، 18/10/79