توسعه علمی، توسعه سیاسی
حوزه های تخصصی:
دریافت مقاله
آرشیو
چکیده
این مقاله بحث تقدم گونههاى مختلف توسعه را از حیث نظرى مطرح ساخته است و بر آن است که باید به توسعه علمى و پژوهشهاى تجربى توجه ویژهاى مبذول داشت. به گمان مؤلف، هر الگویى از توسعه، ناگزیر است توسعه در بستر علم را مفروض بگیرد و به این ترتیب توسعه علمى، مبناى اصناف گوناگون توسعه خواهد شد. وى بر آن است که مسیر محتوم مدرنیته را باید پیمود و براى طى این مسیر ابتدا باید «شناخت» سپس «عمل کرد».متن
من همیشه وقتى به قصه «سنت و مدرنیسم» مىاندیشم، تصویرى در برابر چشمانم مىآید. جاده بلندى را تصور کنید که قطارى از ماشینها در این جاده به دنبال یک تریلى بزرگ دودزا و کندرو در حرکتند. سرنشینان ماشینهاى پشت سر مجبورند کندى حرکت و دود و دم تریلى را تحمل کنند و هیچ راه برونشوى از این مخمصه ندارند. برخى تلاش مىکنند تا از آن سبقت بگیرند اما نمىتوانند. برخى در انتظار پایان یافتن سوخت تریلى هستند تا به کنارى بکشد و راه را باز کند و برخى در تلاش براى از کار انداختن آن هستند. عدهاى دیگر معتقدند باید جاده را دور بزنند و برگردند، باید به گذشته بازگشت. عدهاى نیز معتقدند پیش از اینکه دست به هر کار بزنیم، باید بنشینیم و لختى با خود بیندیشیم که چرا به این وضعیت رسیدهایم؟ چرا ما صاحبان و رانندگان آن تریلى پیشرو نیستیم و در پشت سر آن قرار داریم؟
مثل ما و مدرنیته، مثل ماشینهاى پشت سر تریلى است. ما اینک دود و دم تمدن جدید و مدرنیته را هر روز استنشاق مىکنیم و باید براى این معضل، راه برونشوى پیدا کنیم. من با آن گروهى موافقم که مىگوید: «اول شناخت، بعد عمل». اینک چند مقدمه و یک نتیجهگیرى ساده را بیان مىکنم.
1. معیشت آدمى به قامت معرفت اوست. ما پاى معیشتمان را به اندازه گلیم معرفتمان دراز مىکنیم. زندگى ما، با دانایىها و نادانىهاى ما تناسب دارد. حتى عواطف ما نیز با دانایىها و نادانىهاى ما تناسب دارد.
2. کسى که ذهن پیچیدهاى دارد، زندگى پیچیدهاى مىکند و روابط پیچیدهترى با آدمیان و طبیعت برقرار مىسازد. کسى که ذهن سادهاى دارد، زندگى سادهاى مىکند و روابط سادهترى با آدمیان و طبیعت دارد. همه چیز در گرو این ذهنیت است. آن بخش از اندیشه مارکس که توسط کارشناسان و اقتصاددانان و مورخان پذیرفته شده، این است که در تاریخ بشر دو دوره بزرگ وجود دارد: دوران ما قبل صنعتى و دوران صنعتى. حال اگر شکاف میان زندگى صنعتى و زندگى ما قبل صنعتى را قبول کنیم، به موازات این شکاف در معرفت بشر هم مىتوانیم شکافى پیدا کنیم: دانایىهاى ماقبل دوران صنعتى و دانایىهاى دوران صنعتى. اگر نکته اول را پذیرفته باشیم، باید مقدمه دوم را نیز بپذیریم؛ این نکته لازمه و نتیجه منطقى آن مقدمه نخست است، آن نوع دانشى که انسان ماقبل صنعتى داشت، یک نحوه معیشت را براى او اقتضا مىکرد و این نوع دانش که انسان دوران صنعتى دارد یک نحوه معیشت دیگر را پیش رو مىنهد.
3. معارف انسانى با یکدیگر ارتباط وثیق دارند و همدیگر را صدا مىزنند. دانشها و از جمله دانش دین همه با هم به تعادل و تلائم مىرسند. مجموعه دانش بشرى در دوران ما قبل صنعتى، داراى تعادلى بود. با دررسیدن دانشهاى تجربى جدید، تعادل نوینى به جاى تعادل پیشین نشست. دانش تجربى جدید سؤالاتى مطرح کرد که هیچ فیلسوفى نتوانست از آنها بگریزد و آنها را نادیده بگیرد. مولود همآغوششدن آن دانش تجربى با تعقل فلسفى، فرزندى به نام معرفتشناسى بود. با این تغییر حتى دانش دین نیز دچار تحول شد. بحران مدرنیته یعنى از دست دادن تعادل پیشین و بهدست نیامدن تعادل جدید. «بحرانگذار» یا «دورانگذار» نیز همین است.
4. سؤال اصلى این است که چرا منظومه معرفتى پیشین عوض شد و جاى خود را به منظومه معرفتى دیگرى داد؟ چرا آن منظومه ادامه نیافت؟ دو دسته پاسخ به این پرسش داده شده است که من آنها را 1) جوابهاى فلسفى - نیمه فلسفى و 2) جوابهاى علمى - تجربى مىنامم.
یک پاسخ فلسفى این است که: آدمیان درک تازهاى از وجود پیدا کردهاند و «وجود» به منزله یک دریا موج تازهاى زده و آدمیان تازهاى با ماهیت و هویت تازهاى به منصه ظهور رسانده است، که همه چیز دگرگون شده است و نسبتها تغییر کرده است و ما دست بستهایم و باید به انتظار موج تازهاى بنشینیم تا آدمیان دیگرى پدید آیند و نسبتها و روابط جدیدى حاصل شود. باید خود را با این فکر دلدارى داد که ان شاءاللَّه سوخت آن تریلى تمام مىشود و ما دیرباز از شرش رها مىشویم.
این تحلیل نوعى جبر تاریخى را القاء مىکند و حداکثر بیانگر عجز و ناتوانى ماست و از دل آن چند لعن و نفرین و آه و افسوس بیشتر به در نمىآید.
جواب نیمه فلسفى دیگر از یورگن هابرماس است. از نظر او آنچه موجب این تحول شده است و آدمیان را به رهاکردن منظومه معرفتى پیشین و پىافکن منظومه معرفتى جدید کشانده است، تفاوت یافتن تعلقات و شیفتگىهاى آدمیان است. آدمیان ماقبل صنعتى تعلق خاطرى به استخدام طبیعت و سوارى گرفتن از آن نداشتند، اما وقتى این تعلق خاطر پدید آمد، دانشهاى تجربى رشد و شکوفایى پیدا کرد. نه تفکر دینى به استخدام و استثمار طبیعت فتوا داده است و نه اندیشه فلسفى. اما همین که دانش تجربى به این سو روان شد، سایر معارف نظیر فلسفه، سیاست و اخلاق هم کوشیدند تا خود را با آن متوازن کنند. حال اگر بپرسیم چرا تعلق خاطر بشر عوض شد، حقیقتاً پاسخ روشنى عرضه نمىشود.
اما پاسخ علمى - تجربى بیشتر از منظر جامعهشناسى معرفت عرضه شده است. از این منظر تحولات اجتماعى باعث جهتگیرى جدید علم شده است. کسانى که با تاریخ علم آشنایى دارند، مىدانند که هر علمى در هر گونه شرایط اجتماعى نمىروید. شرایط اجتماعى، اقتصادى، روانى و سیاسى در رویش و پیشرفت علوم دخیلند. مثلاً جاى هیچ شک و شبههاى نیست که رشد علم در محیط غیرآزاد، غیرممکن است. آزادى نیز از مبارزات مردم علیه دیکتاتورى، سلاطین و کلیسا و از انباشت سرمایه و رواج تجارت آزاد و غیره مىآید. این یکى از بدیهیات جامعه است که عناصر اقتصادى بدون شک در شرایط اجتماعى پیشرفت علم مؤثّر است.
5 . نتیجه بحث این است که مدرنیته با ابزارها و تکنولوژى مدرن تعریف نمىشود. اینها میوههاى مدرنیته هستند. جهان و زندگى مدرن با معرفت مدرن تعریف مىشود. یکى از مهمترین اجزاى این معرفت مدرن، علم تجربى مدرن است. برجستهترین جهش معرفتى، در طول تاریخ معرفت، جهش علم تجربى بوده است. توسعه در جهان جدید، توسعه علممحور است. اگر طالب توسعه و مدرنیته هستیم یکى از کلیدهاى مهم و سرنوشتساز و اجتنابناپذیر و معتبر آن توسعه علمى است یعنى در آوردن علم جدید با همه رگ و ریشهها و با همه لوازم و استلزاماتش.
ما در مشروطیت با توسعه سیاسى آغاز کردیم. اما حالا مىفهمیم که توسعه سیاسى هم توسعه علمى، به معناى اعم آن، است. عمل سیاسى بدون نظریه سیاسى ارزشى ندارد. اگر علم توسعه پیدا کرد، سیاست ما را توسعهیافته و مدرن مىکند؛ آزادى و عدالت را معنى مىبخشد؛ نخبگان جامعه را در جاى خود مىنشاند و حقوق آدمیان را مشخص مىکند. فراموش نکنید که سیاست در جهان جدید، سیاست علمى است، ما نمىخواهیم علم و معرفت مقدس ارائه دهیم، بلکه در جستجوى همین علمى هستیم که با آزمون و خطا، لنگلنگان پیش مىرود. هر امرى به ضعیف و مهجور کردن این علوم تجربى، اعم از طبیعى و انسانى، بینجامد، دشمنى توسعه و تکامل و از جنس رجعت به عقب است.
اشاره
داستان «سنت و مدرنیسم»، داستانى بلند، پرجاذبه، حیاتبخش و از جهتى حیاتسوز است. نویسنده محترم مقاله از زاویهاى خاص به این موضوع نزدیک شده است و البته زاویه نگاه وى پراهمیت است. نکاتى که در این باره برشمردهاند، على رغم اهمیتشان، چندان که باید و شاید مورد موشکافى و بررسى قرار نگرفتهاند. نکات صواب و خطایى در این مقاله وجود دارد که به پارهاى از آنها اشاره مىشود:
1. تأکید آقاى سروش بر توسعه علمى، مقدم بر توسعه سیاسى و توسعه اقتصادى، تأکیدى نیکوست. اما اینکه مىگویند: «اگر طالب توسعه و مدرنیته هستیم، یکى از کلیدهاى مهم و سرنوشتساز و اجتنابناپذیر و معتبر آن توسعه علمى است. یعنى در آوردن علم جدید با همه رگ و ریشهها و با همه لوازم و استلزاماتش»، نشان مىدهد که ایشان هیچ تفاوتى میان توسعه در جامعه دینى و توسعه در جامعه سکولار غربى قائل نیستند. اما به نظر مىرسد توسعه جامعه سکولار با توسعه جامعه دینى تفاوتهاى اساسى و جوهرى دارد. جهتگیرى جامعه سکولار، برخلاف جامعه دینى، به سوى توسعه مادیت و خلود در زمین و گریز از آسمان دین و معنویت است. بدین لحاظ مسیر این دو توسعه و جهتگیرى اساسى آنها و مبانى و لوازم آنها نمىتواند یکسان باشد. پایه توسعه جامعه دینى بندگى خداست و پایه توسعه جامعه سکولار انانیت بشر است.
2. براساس آنچه در بند یک ذکر شد، تمثیل آقاى سروش از جهات گوناگونى اشکال دارد. ابتدا اینکه جاده واحد از پیش موجودى را فرض کردهاند که تریلى و همه ماشینهاى پشت سر مجبورند که آن را طى کنند و به سرنوشت محتوم و تغییرناپذیرى تن در دهند. اما به نظر مىرسد اگر به جاى این جاده و آن تریلى، تمثیل بلدوزرهاى جادهساز را مىآوردند، بیشتر نشاندهنده وضع واقعى مدرنیته و دیگران است. مدرنیته مانند بلدوزرى است که جلو افتاده و هر جا دلش مىخواهد مىرود و جاده باز مىکند و دیگران را به دنبالهروى از خویش فرا مىخواند. بلدوزر، علم تجربى آن است که ابزار سلطه او بر طبیعت است، مسیرى که طى مىکند، سراشیبىاى است که به درّه مادیت و آتش ختم مىشود. این همان ایدئولوژى سکولار است. ماشینهاى پشت سر نیز جهان سومىهاى بیچارهاى هستند که بىهیچ شکوه و شکایتى در سراشیبى سقوطى قرار گرفتهاند که مدرنیته آن را ایجاد کرده است. آنان هم از دود و دم بلدوزرها در رنج و عذابند و هم از کندى حرکت و هم از شیب تند جاده. اما یک چیز هست که موجب مىشود از دنبالهروى بلدوزرها دست برندارند و آن راحتتر شدن مسیر حرکت و بىنیاز شدن از کند و کاو جاده و رنج ساختن. به هر سوى دیگر که رو مىکنند ناهموارى و سنگ و صخره هویدا مىشود و آنان را از تغییر مسیر منصرف مىسازد.
راه برونشو از این مخمصه این نیست که ما جاى راننده و سرنشینان بلدوزرها را بگیریم، که در این صورت دیگر فرقى میان ما و آنها باقى نمىماند. ما باید به فکر بلدوزرهایى براى خودمان و از آن خودمان باشیم تا بتواند مسیر رو به بالاى کوه را تا رسیدن به قله نجات طى کند و راههایى دیگر، غیر از آنچه مدرنیته ساخته و مىسازد، ایجاد کند و این جبر تحمیلى را برشکند. البته این همه، محتاج علم و فلسفه و همت و سختکوشى و زمان و انگیزه و اندیشه و استقلال رأى و پرهیز از تقلید و تحمل و صبر و حوصله است و تا از حمایت ایمانى قوى و دینشناسىاى استوار و تأیید الهى بهرهمند نباشد، میسر نخواهد شد.
3. اینکه مىگویند: «معیشت آدمى به قامت معرفت اوست و کسى که ذهن پیچیدهاى دارد، زندگى پیچیدهاى مىکند» اگر به این معنا باشد که گسترش معرفت آدمى امکان گسترش معیشت او را فراهم مىکند و کسى که ذهن پیچیدهاى دارد مىتواند زندگى پیچیدهاى بکند، درست است. ولى اگر مراد این باشد، که ظاهراً نیز همین است، که کسى ذهن پیچیدهاى دارد لزوماً زندگى پیچیدهاى مىکند، سخن باطلى است. به کدام دلیل چنین ملازمهاى برقرار است؟ پیچیدهتر شدن ذهن انسان و گسترش یافتن معرفت او تنها امکان جولان بیشتر و بهرهمندى فراوانتر را براى او ایجاد مىکند. اما هیچ ملازمه منطقى میان فعلیتیافتن اولى و به دنبالآمدن زندگى پیچیده وجود ندارد. بسیارى از اولیاى خدا با وجود گستره دانشهایشان، ترجیح مىدهند پاى معیشتشان را بسیار کمتر از گلیم معرفتشان دراز کنند. فرقههایى از مسیحیت در آمریکا و کانادا وجود دارند که با وجود داشتن معارف نوین و ذهنیت تعلیمیافته جدید و پیچیده، معیشتى کاملاً ساده و بسیط و ابتدایى براى خویش درست کردهاند و زندگى درست انسانى را در این مىدانند که به همین معیشت ساده قناعت کنند. سنتگرایان (Traditionalists) مسلمان و غیرمسلمان نیز در اروپا و آمریکا تا حدودى، چنین معیشتى دارند، یا دستکم آن را مطلوب مىانگارند.
4. مسائل دیگرى درباره نظریههایى که در متن مقاله پیرامون علل تحول بشر از دوران ماقبل صنعتى به دوران صنعتى، نحوه ارتباط علوم با یکدیگر و با دین و... وجود دارد که به جهت رعایت اختصار آنها را مطرح نمىکنیم. اما تذکر این مسأله خالى از فایده نیست که در منظومه معرفتى که آقاى سروش دانش دین نقش دست دوم دارد و تمام ارج و ارزش به دانش تجربى داده مىشود و این خلاف نوع بینش متدینان و مؤمنان است.
مثل ما و مدرنیته، مثل ماشینهاى پشت سر تریلى است. ما اینک دود و دم تمدن جدید و مدرنیته را هر روز استنشاق مىکنیم و باید براى این معضل، راه برونشوى پیدا کنیم. من با آن گروهى موافقم که مىگوید: «اول شناخت، بعد عمل». اینک چند مقدمه و یک نتیجهگیرى ساده را بیان مىکنم.
1. معیشت آدمى به قامت معرفت اوست. ما پاى معیشتمان را به اندازه گلیم معرفتمان دراز مىکنیم. زندگى ما، با دانایىها و نادانىهاى ما تناسب دارد. حتى عواطف ما نیز با دانایىها و نادانىهاى ما تناسب دارد.
2. کسى که ذهن پیچیدهاى دارد، زندگى پیچیدهاى مىکند و روابط پیچیدهترى با آدمیان و طبیعت برقرار مىسازد. کسى که ذهن سادهاى دارد، زندگى سادهاى مىکند و روابط سادهترى با آدمیان و طبیعت دارد. همه چیز در گرو این ذهنیت است. آن بخش از اندیشه مارکس که توسط کارشناسان و اقتصاددانان و مورخان پذیرفته شده، این است که در تاریخ بشر دو دوره بزرگ وجود دارد: دوران ما قبل صنعتى و دوران صنعتى. حال اگر شکاف میان زندگى صنعتى و زندگى ما قبل صنعتى را قبول کنیم، به موازات این شکاف در معرفت بشر هم مىتوانیم شکافى پیدا کنیم: دانایىهاى ماقبل دوران صنعتى و دانایىهاى دوران صنعتى. اگر نکته اول را پذیرفته باشیم، باید مقدمه دوم را نیز بپذیریم؛ این نکته لازمه و نتیجه منطقى آن مقدمه نخست است، آن نوع دانشى که انسان ماقبل صنعتى داشت، یک نحوه معیشت را براى او اقتضا مىکرد و این نوع دانش که انسان دوران صنعتى دارد یک نحوه معیشت دیگر را پیش رو مىنهد.
3. معارف انسانى با یکدیگر ارتباط وثیق دارند و همدیگر را صدا مىزنند. دانشها و از جمله دانش دین همه با هم به تعادل و تلائم مىرسند. مجموعه دانش بشرى در دوران ما قبل صنعتى، داراى تعادلى بود. با دررسیدن دانشهاى تجربى جدید، تعادل نوینى به جاى تعادل پیشین نشست. دانش تجربى جدید سؤالاتى مطرح کرد که هیچ فیلسوفى نتوانست از آنها بگریزد و آنها را نادیده بگیرد. مولود همآغوششدن آن دانش تجربى با تعقل فلسفى، فرزندى به نام معرفتشناسى بود. با این تغییر حتى دانش دین نیز دچار تحول شد. بحران مدرنیته یعنى از دست دادن تعادل پیشین و بهدست نیامدن تعادل جدید. «بحرانگذار» یا «دورانگذار» نیز همین است.
4. سؤال اصلى این است که چرا منظومه معرفتى پیشین عوض شد و جاى خود را به منظومه معرفتى دیگرى داد؟ چرا آن منظومه ادامه نیافت؟ دو دسته پاسخ به این پرسش داده شده است که من آنها را 1) جوابهاى فلسفى - نیمه فلسفى و 2) جوابهاى علمى - تجربى مىنامم.
یک پاسخ فلسفى این است که: آدمیان درک تازهاى از وجود پیدا کردهاند و «وجود» به منزله یک دریا موج تازهاى زده و آدمیان تازهاى با ماهیت و هویت تازهاى به منصه ظهور رسانده است، که همه چیز دگرگون شده است و نسبتها تغییر کرده است و ما دست بستهایم و باید به انتظار موج تازهاى بنشینیم تا آدمیان دیگرى پدید آیند و نسبتها و روابط جدیدى حاصل شود. باید خود را با این فکر دلدارى داد که ان شاءاللَّه سوخت آن تریلى تمام مىشود و ما دیرباز از شرش رها مىشویم.
این تحلیل نوعى جبر تاریخى را القاء مىکند و حداکثر بیانگر عجز و ناتوانى ماست و از دل آن چند لعن و نفرین و آه و افسوس بیشتر به در نمىآید.
جواب نیمه فلسفى دیگر از یورگن هابرماس است. از نظر او آنچه موجب این تحول شده است و آدمیان را به رهاکردن منظومه معرفتى پیشین و پىافکن منظومه معرفتى جدید کشانده است، تفاوت یافتن تعلقات و شیفتگىهاى آدمیان است. آدمیان ماقبل صنعتى تعلق خاطرى به استخدام طبیعت و سوارى گرفتن از آن نداشتند، اما وقتى این تعلق خاطر پدید آمد، دانشهاى تجربى رشد و شکوفایى پیدا کرد. نه تفکر دینى به استخدام و استثمار طبیعت فتوا داده است و نه اندیشه فلسفى. اما همین که دانش تجربى به این سو روان شد، سایر معارف نظیر فلسفه، سیاست و اخلاق هم کوشیدند تا خود را با آن متوازن کنند. حال اگر بپرسیم چرا تعلق خاطر بشر عوض شد، حقیقتاً پاسخ روشنى عرضه نمىشود.
اما پاسخ علمى - تجربى بیشتر از منظر جامعهشناسى معرفت عرضه شده است. از این منظر تحولات اجتماعى باعث جهتگیرى جدید علم شده است. کسانى که با تاریخ علم آشنایى دارند، مىدانند که هر علمى در هر گونه شرایط اجتماعى نمىروید. شرایط اجتماعى، اقتصادى، روانى و سیاسى در رویش و پیشرفت علوم دخیلند. مثلاً جاى هیچ شک و شبههاى نیست که رشد علم در محیط غیرآزاد، غیرممکن است. آزادى نیز از مبارزات مردم علیه دیکتاتورى، سلاطین و کلیسا و از انباشت سرمایه و رواج تجارت آزاد و غیره مىآید. این یکى از بدیهیات جامعه است که عناصر اقتصادى بدون شک در شرایط اجتماعى پیشرفت علم مؤثّر است.
5 . نتیجه بحث این است که مدرنیته با ابزارها و تکنولوژى مدرن تعریف نمىشود. اینها میوههاى مدرنیته هستند. جهان و زندگى مدرن با معرفت مدرن تعریف مىشود. یکى از مهمترین اجزاى این معرفت مدرن، علم تجربى مدرن است. برجستهترین جهش معرفتى، در طول تاریخ معرفت، جهش علم تجربى بوده است. توسعه در جهان جدید، توسعه علممحور است. اگر طالب توسعه و مدرنیته هستیم یکى از کلیدهاى مهم و سرنوشتساز و اجتنابناپذیر و معتبر آن توسعه علمى است یعنى در آوردن علم جدید با همه رگ و ریشهها و با همه لوازم و استلزاماتش.
ما در مشروطیت با توسعه سیاسى آغاز کردیم. اما حالا مىفهمیم که توسعه سیاسى هم توسعه علمى، به معناى اعم آن، است. عمل سیاسى بدون نظریه سیاسى ارزشى ندارد. اگر علم توسعه پیدا کرد، سیاست ما را توسعهیافته و مدرن مىکند؛ آزادى و عدالت را معنى مىبخشد؛ نخبگان جامعه را در جاى خود مىنشاند و حقوق آدمیان را مشخص مىکند. فراموش نکنید که سیاست در جهان جدید، سیاست علمى است، ما نمىخواهیم علم و معرفت مقدس ارائه دهیم، بلکه در جستجوى همین علمى هستیم که با آزمون و خطا، لنگلنگان پیش مىرود. هر امرى به ضعیف و مهجور کردن این علوم تجربى، اعم از طبیعى و انسانى، بینجامد، دشمنى توسعه و تکامل و از جنس رجعت به عقب است.
اشاره
داستان «سنت و مدرنیسم»، داستانى بلند، پرجاذبه، حیاتبخش و از جهتى حیاتسوز است. نویسنده محترم مقاله از زاویهاى خاص به این موضوع نزدیک شده است و البته زاویه نگاه وى پراهمیت است. نکاتى که در این باره برشمردهاند، على رغم اهمیتشان، چندان که باید و شاید مورد موشکافى و بررسى قرار نگرفتهاند. نکات صواب و خطایى در این مقاله وجود دارد که به پارهاى از آنها اشاره مىشود:
1. تأکید آقاى سروش بر توسعه علمى، مقدم بر توسعه سیاسى و توسعه اقتصادى، تأکیدى نیکوست. اما اینکه مىگویند: «اگر طالب توسعه و مدرنیته هستیم، یکى از کلیدهاى مهم و سرنوشتساز و اجتنابناپذیر و معتبر آن توسعه علمى است. یعنى در آوردن علم جدید با همه رگ و ریشهها و با همه لوازم و استلزاماتش»، نشان مىدهد که ایشان هیچ تفاوتى میان توسعه در جامعه دینى و توسعه در جامعه سکولار غربى قائل نیستند. اما به نظر مىرسد توسعه جامعه سکولار با توسعه جامعه دینى تفاوتهاى اساسى و جوهرى دارد. جهتگیرى جامعه سکولار، برخلاف جامعه دینى، به سوى توسعه مادیت و خلود در زمین و گریز از آسمان دین و معنویت است. بدین لحاظ مسیر این دو توسعه و جهتگیرى اساسى آنها و مبانى و لوازم آنها نمىتواند یکسان باشد. پایه توسعه جامعه دینى بندگى خداست و پایه توسعه جامعه سکولار انانیت بشر است.
2. براساس آنچه در بند یک ذکر شد، تمثیل آقاى سروش از جهات گوناگونى اشکال دارد. ابتدا اینکه جاده واحد از پیش موجودى را فرض کردهاند که تریلى و همه ماشینهاى پشت سر مجبورند که آن را طى کنند و به سرنوشت محتوم و تغییرناپذیرى تن در دهند. اما به نظر مىرسد اگر به جاى این جاده و آن تریلى، تمثیل بلدوزرهاى جادهساز را مىآوردند، بیشتر نشاندهنده وضع واقعى مدرنیته و دیگران است. مدرنیته مانند بلدوزرى است که جلو افتاده و هر جا دلش مىخواهد مىرود و جاده باز مىکند و دیگران را به دنبالهروى از خویش فرا مىخواند. بلدوزر، علم تجربى آن است که ابزار سلطه او بر طبیعت است، مسیرى که طى مىکند، سراشیبىاى است که به درّه مادیت و آتش ختم مىشود. این همان ایدئولوژى سکولار است. ماشینهاى پشت سر نیز جهان سومىهاى بیچارهاى هستند که بىهیچ شکوه و شکایتى در سراشیبى سقوطى قرار گرفتهاند که مدرنیته آن را ایجاد کرده است. آنان هم از دود و دم بلدوزرها در رنج و عذابند و هم از کندى حرکت و هم از شیب تند جاده. اما یک چیز هست که موجب مىشود از دنبالهروى بلدوزرها دست برندارند و آن راحتتر شدن مسیر حرکت و بىنیاز شدن از کند و کاو جاده و رنج ساختن. به هر سوى دیگر که رو مىکنند ناهموارى و سنگ و صخره هویدا مىشود و آنان را از تغییر مسیر منصرف مىسازد.
راه برونشو از این مخمصه این نیست که ما جاى راننده و سرنشینان بلدوزرها را بگیریم، که در این صورت دیگر فرقى میان ما و آنها باقى نمىماند. ما باید به فکر بلدوزرهایى براى خودمان و از آن خودمان باشیم تا بتواند مسیر رو به بالاى کوه را تا رسیدن به قله نجات طى کند و راههایى دیگر، غیر از آنچه مدرنیته ساخته و مىسازد، ایجاد کند و این جبر تحمیلى را برشکند. البته این همه، محتاج علم و فلسفه و همت و سختکوشى و زمان و انگیزه و اندیشه و استقلال رأى و پرهیز از تقلید و تحمل و صبر و حوصله است و تا از حمایت ایمانى قوى و دینشناسىاى استوار و تأیید الهى بهرهمند نباشد، میسر نخواهد شد.
3. اینکه مىگویند: «معیشت آدمى به قامت معرفت اوست و کسى که ذهن پیچیدهاى دارد، زندگى پیچیدهاى مىکند» اگر به این معنا باشد که گسترش معرفت آدمى امکان گسترش معیشت او را فراهم مىکند و کسى که ذهن پیچیدهاى دارد مىتواند زندگى پیچیدهاى بکند، درست است. ولى اگر مراد این باشد، که ظاهراً نیز همین است، که کسى ذهن پیچیدهاى دارد لزوماً زندگى پیچیدهاى مىکند، سخن باطلى است. به کدام دلیل چنین ملازمهاى برقرار است؟ پیچیدهتر شدن ذهن انسان و گسترش یافتن معرفت او تنها امکان جولان بیشتر و بهرهمندى فراوانتر را براى او ایجاد مىکند. اما هیچ ملازمه منطقى میان فعلیتیافتن اولى و به دنبالآمدن زندگى پیچیده وجود ندارد. بسیارى از اولیاى خدا با وجود گستره دانشهایشان، ترجیح مىدهند پاى معیشتشان را بسیار کمتر از گلیم معرفتشان دراز کنند. فرقههایى از مسیحیت در آمریکا و کانادا وجود دارند که با وجود داشتن معارف نوین و ذهنیت تعلیمیافته جدید و پیچیده، معیشتى کاملاً ساده و بسیط و ابتدایى براى خویش درست کردهاند و زندگى درست انسانى را در این مىدانند که به همین معیشت ساده قناعت کنند. سنتگرایان (Traditionalists) مسلمان و غیرمسلمان نیز در اروپا و آمریکا تا حدودى، چنین معیشتى دارند، یا دستکم آن را مطلوب مىانگارند.
4. مسائل دیگرى درباره نظریههایى که در متن مقاله پیرامون علل تحول بشر از دوران ماقبل صنعتى به دوران صنعتى، نحوه ارتباط علوم با یکدیگر و با دین و... وجود دارد که به جهت رعایت اختصار آنها را مطرح نمىکنیم. اما تذکر این مسأله خالى از فایده نیست که در منظومه معرفتى که آقاى سروش دانش دین نقش دست دوم دارد و تمام ارج و ارزش به دانش تجربى داده مىشود و این خلاف نوع بینش متدینان و مؤمنان است.