رویکرد چپ؛ ریشه در وضع خاص انسانی
حوزه های تخصصی:
دریافت مقاله
آرشیو
چکیده
آقاى حسین کچویان با طرح مباحثى اصولى از زاویهاى متفاوت و با اثبات این نکته که نظریههایى چون «پایان ایدئولوژى» و «پایان تاریخ» بخشى از تبلیغات ایدئولوژیک نظامهاى سرمایهدارى و لیبرال دموکراسى علیه بلوک شوروى بوده که تعمداً سایر ایدئولوژىهاى رقیب در غرب و جهان سوم را نادیده مىگیرد، معتقد است که روند جهانىسازى پدیدهاى است که از آغاز با هویت سرمایهدارى همراه بوده است. ایشان ضمن تفکیک «جهانىشدن» و «جهانىسازى» معتقد است که این فرایند مىتواند زمینهساز حرکتهاى فراملى براى چپ باشد. جریان چپ به هیچ وجه تمامشده تلقى نمىشود بلکه ضمن تأکید بر عدالت و استقلال، در وضعیت کنونى «مسأله هویت» را در دستور کار خود قرار مىدهد.متن
جریان چپ اساساً از درون یک چارچوب عقیدتى و یک دیدگاه نظرى به جامعه، تاریخ و پیرامون خود نگاه مىکند و برپایه آنها نیازها و ضرورتها را تشخیص مىدهد. با اینکه آنها برنامه سیاسى خود را پاسخگویى به نیازها و خواستههاى مردم مىدانند، اما براى تعریف و تعیین این نیازها و اولویتبندى و تعمیم آنها، اولاً و بالذات به واکنشهاى روزمره مردم نگاه نمىکنند. بنابراین باید دید آیا در شرایط کنونى در جهان، عوامل یا مسائل یا مشکلاتى وجود دارد که داعیههاى چپ و پیگیرى آنها را موجه سازد یا نه؟ پاسخ این جانب از قرار زیر خواهد بود:
چپ و تهاجمات ایدئولوژیک سرمایهدارى
1. طرح سؤال یاد شده نه تنها تعجبآور بلکه حاکى از سادهنگرى و گرفتار شدن در دام نظرى دشمنى است که اتفاقاً برعکس آنچه از سؤال برمىآید در سراشیبى سقوط و اضمحلال قرار دارد. نظریاتى چون نظریه «پایان تاریخ» فوکویاما و پیش از آن نظریه «پایان ایدئولوژى» که توسط طرفداران لیبرال دموکراسىهاى غربى نظیر بل (Bell) از دهه شصت قرن گذشته میلادى مطرح شد، از همان زمان نیز توسط محافل آکادمیک جدى گرفته نشد و عمر بسیار کوتاهى داشت. آنچه بعد از این ما شاهد آن بودیم، چیزى جز بهرهبردارى ایدئولوژیک از آن در سطح رسانههاى سرمایهدارى استکبارى نبوده است که دقیقاً به قصد تضعیف روانى نیروهاى مخالف و تقویت طرفداران نظم فرتوت کنونى دائماً تبلیغ مىشود.
اما آنچه از آن به روند «جهانىشدن» تعبیر شده است، صرف نظر از اینکه روند جدیدى نیست و به آغاز توسعه سرمایهدارى از قرن شانزدهم میلادى باز مىگردد، در شکل کنونى آن نیز بهطور قطع داعیههاى بیشترى براى جریان چپ و فعالیت آنها (نسبت به قرن نوزدهم) فراهم کرده و خواهد کرد. البته این قلم از بعضى نتایج و پیامدهاى به ظاهر مثبت جهانىشدن غافل نیست. از افزایش تولید و سود و کاهش هزینههاى همگان از جمله کارگران و مستضعفان نیز بهرهمند خواهند شد، اما آیا ماهیت روابط سلطه تغییر خواهد کرد و مناسباتى عادلانهتر و انسانى جایگزین خواهد شد؟
2. نظریههاى «پایان تاریخ» و «پایان ایدئولوژى» که توسط صاحبنظران اردوگاه لیبرال دموکراسى مطرح شده است، هر دو از نزاع میان بلوک شوروى و بلوک آمریکا و مسائل مربوط به آن سخن مىگویند و در واقع ضد حملهاى ایدئولوژیک از سوى سرمایهدارى علیه بلوک کمونیسم مىباشد و باید در این متن خاص فهمیده شود.
این نظریهها بیان مىدارند که ایدئولوژىها تناسب و کارایى خود را در دنیاى جدید از دست دادهاند. در این زمینه مشخصاً منظور آنها از دنیاى جدید، دنیاى کشورهاى پیشرفته و صنعتى بود و صرفاً حول ایدئولوژىهاى توتالیتر (فاشیسم و کمونیسم) سخن مىگفتند.
اما مسأله جهانىشدن یا جهانىسازى مسألهاى کاملاً متفاوت با مسائلى است که در نظریههاى پایان تاریخ یا پایان ایدئولوژى طرح شده است. جهانىشدن ابعاد متفاوتى دارد که از وجهى به فرایندهاى واقعى و از وجهى به تمایل و علایق ایدئولوژیکى که باید از آن با تعبیر «جهانىسازى» یاد کرد، مرتبط است. از وجه واقعى، جهانىشدن عمدتاً به فرایندهاى موجود در قلمرو اقتصاد (نظیر شرکتهاى فراملى، پیوستگىهاى شدید بازارهاى سرمایه و کار و...) اشاره دارد. البته این فرایند وجهى فرهنگى نیز دارد که عمدتاً در گسترش فوقالعاده نقش رایانهها، اینترنت و پست الکترونیکى تجلى یافته است. اما وجه دیگر این فرایند، جهانىسازى است که تلاش براى گسترش نقش سازمان ملل در تخالف با نقش واحدهاى ملى، برترى دادن حقوق بینالمللى نسبت به حقوق ملى و دولتهاى مستقل، مداخلات رو به گسترش قدرتهاى بزرگ و بویژه آمریکا و تحمیل ارزشها و منافع و مصالح غربى بر دیگر کشورها تحت عنوان حقوق بشر و نظایر اینها از نشانههاى آن است.
بعضى با ربط دادن جهانى شدن یا جهانى سازى با دو نظریه پایان تاریخ و پایان ایدئولوژى ادعا مىکنند که نظام سرمایهدارى یا نظامهاى سکولاریستى یا نظامهاى لیبرال - دموکراتیک غربى (هر نامى که مىخواهید به آنها بدهید) آخرین ایستگاه تاریخ و داراى جهانشمولترین و ماندگارترین ارزشهاى انسانى مىباشد. یک چنین تحولى از دید برخى، تمام زمینههاى موجود براى تداوم چپ را از بین مىبرد. چون فرض مىگیرد که نظام سرمایهدارى توانسته بر مشکلات و تضادهاى خود غلبه کرده، رقبایش را از صحنه خارج نموده و به نظمى ماندگار و مورد قبول همگان تبدیل شود. اما نگاهى به نقشه جهان، توجه به گسترش رو به تزاید فقر و بیمارى و قروض جهان سوم که به شکلى بىسابقه جهان را قطبى ساخته است، به ما مىگوید که به لحاظ ساختارى، هیچ چیز حداقل براى جنوبىها تغییر نکرده است بلکه روابط درونى جهان سرمایهدارى نیز هرچه بیشتر به سمت قطبى شدن ثروتمندان و فقرا پیش مىرود. به هر حال، جریان چپ پیوندى با این شرایط انسانى دارد و تا زمانى که حیات انسان در روى زمین در محدوده این شرایط قرار دارد باقى خواهد ماند.
3. براى ارائه پاسخ بنیادین به این سؤال که چپ در کل چه آیندهاى در سطح جهان خواهد داشت، باید دو مسأله را از یکدیگر جدا کرد: مسأله تاریخى و مسأله انسانى. از لحاظ تاریخى، مسأله «چپ تجددى» یا چپى که ما تاکنون مىشناختهایم، محصول شرایط تاریخى ویژهاى است که این شرایط را توسعه سرمایهدارى و نظام لیبرال دموکراسى بویژه در قرن نوزدهم به بعد براى جهان به وجود آورده بود. اصولاً نام چپ نیز از دل همین شرایط تاریخى و بر حسب یک اتفاق ساده ظاهر شده است وگرنه مىتوانست همین جریان نام راست داشته باشد یا آن گونه که متون دینى ما مىگوید طریق وسطى یا مستقیم. تحت این شرایط تاریخى، چپ اساساً و اولاً و بالذات ماهیتى سوسیالیستى و مارکسیستى پیدا کرد و بر مسأله اقتصاد و بىعدالتى اقتصادى، تقابل «سرمایهدار - کارگر» و مقولاتى نظیر اینها متمرکز شد مسأله سیاست و فرهنگ کاملاً مورد غفلت قرار گرفت، بلکه به شکل غلطى در باب آنها و از جمله دین نظریهپردازى شد. متأسفانه در کشورهاى جهان سوم هم که اساساً درگیر مسائل و مشکلات متفاوتى بود از همین الگو نسخهبردارى شد و جز تخریب خود و نیروها و منافع مردم به نتیجهاى نیانجامید.
اما اگر از شرایط تاریخى فراتر رویم خواهیم دید که آن معناى خاص از چپ تنها مصداقى از یک مفهوم کلى است که نه تنها پس از پایان این شرایط مىتواند تداوم یابد بلکه حتى پیش از آن نیز وجود داشته است.
چپ هیچگاه ظرفیت، زمینه و موضوعیت خود را از دست نداده است. مسأله چپ به تمایل ذاتى انسان به عدالت یا قسط در معناى وسیع ارتباط مىیابد. بایستى بپذیریم که هیچگاه جامعه انسانى از نیروهاى تغییردهنده، اصلاحگر و حتى ویرانگر نظامهاى اجتماعى نامتناسب با وضعیت وجودى انسانهاى خاص آن دوره خالى نخواهد بود.
مسأله چپ، بحرانها و تحولات جهانى
4. آنچه چپ را دچار مشکل کرده است به دلایل مختلفى مربوط مىشود که عمده آنها یکى فقدان جایگزینهاى نظرى پس از شکست مارکسیسم است و دیگر تغییر شرایط اجتماعى سرمایهدارى که مفاهیم کلاسیک پروردهشده در درون این نظریه را بىربط با واقعیت ساخته است. به نظر مىرسد که چپ ضمن فاصله گرفتن از بعضى مفاهیم سنتى، در فرایند جهانى شدن جنبههایى را مىیابد که کاملاً در سازگارى با دغدغههاى کلى آن قرار دارد. از دید برخى، مسائلى مثل بهداشت جهانى، بىخانمانها، تنزل اوضاع محیط زیستى، نژادپرستى، قروض کشورهاى فقیر از جمله این مسائل هستند. گویا «جهانى شدن» براى اولین بار این امکان را براى جریانات چپ غربى فراهم کرده است که در سطح مطلوب نظرى خود، یعنى سطح فراملى و جهانى به حرکتهاى خود ادامه دهند. با این حال، چنین نیست که جریانات چپ تماماً آنچه را که جهانى شدن به آن دلالت دارد، پذیرفته باشند.
جریان چپ به درستى در شرایط گذشته مسأله استقلال را در کانون عقیده و عمل سیاسى خویش قرار داده بود ولى با تأثیرپذیرى از مارکسیسم و سوسیالیسم به نحو نادرستى این مسأله را نظریهپردازى مىکرد. امّا امروزه ضمن تأکید بر مسأله استقلال باید تغییراتى در آن رخ دهد و بیش از مفهوم «استقلال» مىبایست به مفهوم «هویت» توجه نمود. مفهوم استقلال پیشتر مفهومى سیاسى بود حال آنکه مفهوم هویت جنبه فرهنگى - اجتماعى دارد و با داعیههاى موجود و نظریات مطرح در غرب تناسب بیشترى داد. به علاوه، مسأله استقلال در شرایط کنونى بعدى فرا ملى نیز یافته است، به این معنا که تلاش براى استقلال بهتر است به معناى تلاش جمعى در محدوده جنوب فهمیده شود. از این رو، بهتر به نظر مىرسد که همپاى این مفهوم بر مفهوم حقوق برابر در سطح جهانى (یا به تعبیر غربى دموکراسى) تأکید شود. در حالىکه غربىها، بویژه آمریکا، در چارچوب منافع خود و براى روى کار آوردن نخبگان محلى در اینجا و آنجا از برقرارى دموکراسى در سطح ملى دفاع و آن را تقویت مىکنند، به تعبیر رابینسون هیچ سخنى در مورد دموکراسى در سطح جهانى اظهار نمىدارند، چراکه هدف از سیاست جدید آمریکا و غرب نظیر مراحل پیشین، حفظ وضعیت جهان سوم در وضعیت تحت سلطه و حاشیهاى مىباشد.
بنابراین حتى اگر فرضاً در سایر نقاط جهان محوریت استقلال از برنامههاى چپ از بین برود، در جهان اسلام این طور نخواهد شد. یک دلیل عمده آن دلیل تاریخى است که غرب، اسلام را ریشهدارترین رقیب خود مىداند. به واسطه وجود اسلام، امکان جذب کشورهاى اسلامى با هویت دینى در نظم موجود، بسیار کم و بلکه عملاً ناممکن است.
قطعاً مسأله ملى کردن، محوریت اقتصاد و نزاعهاى اقتصادى وجوهى از اندیشه چپ است که در نتیجه تحولات موجود به کنار گذاشته شده و اثر نظرى و سیاسى خود را از دست داده است ولى مسأله استقلال و کانویت داخلى در تصمیمات اقتصادى به اشکال دیگر خود را در قلمرو اقتصاد ظاهر مىسازد.
در پایان، متذکر مىشوم که در هر شرایطى نزاع، فرهنگى و هویتى است. بسته به اینکه جنوبىها تا چه پایه مىتوانند هویت خویش را حفظ کرده و به طور کامل در قبال ارزشهاى غربى تسلیم نشوند، مىتوانند چه در چانهزنى و چه در حفظ استقلال و موقعیت خویش در جهان موفق گردند. در فقدان هویت ویژه و ضعف فرهنگى و فشارهاى تودهاى و عملکرد نخبگان استعمارخواه، امکانى جز اقدام زبونانه در نظام سرمایهدارى جهانى باقى نخواهد ماند. بنابراین مسأله هویت باید به مسأله اصلى چپ و بالاتر از مسأله استقلال، مبدل گردد.
اشاره
نویسنده در این مقاله بر مدعاهاى خویش گاه دلایل و شواهد جالبى ارائه کرده است که به دلیل تنگى مجال از ذکر آن در این تلخیص پرهیز کردیم. اگر عناصر و مفاهیم این مقاله به درستى تبیین و تحلیل شود و پارهاى ابهامها و کاستىها برطرف گردد، بىشک مىتواند منظر نوینى را در تحلیل شرایط کنونى و برنامه عمل فراروى روشنفکران ما بگشاید. در اینجا به چند نکته کوتاه در این خصوص اشاره مىکنیم:
1. نویسنده محترم با ارائه یک تعریف کلى از چپ، عملاً این جریان را از متن شرایط عینى آن، که فرهنگ مدرنیسم و پیامدهاى اجتماعى و اقتصادى آن است، جدا مىسازد و با ارائه چارچوبهاى کلى چون عدالتخواهى، استقلالجویى و هویتدارى، تعریف جدیدى از چپ ارائه مىکند.(1) هرچند این کار به خودى خود نادرست نیست اما چه بسا در بحث کنونى مشکلآفرین باشد؛ کمترین مشکل آن است که مرز میان اندیشهها و ایدئولوژىهاى رایج را از میان بر مىدارند و به این ترتیب بسیارى از جریانات موجود در غرب و جهان سوم را مىتوان به چپ موسوم کرد، حال آنکه خود چنین برچسبى را نمىپذیرند.
همچنین نویسنده بیشتر با نگاه سلبى به تعریف جریان چپ پرداخته است. براى مثال در اثبات پایدارى چپ در شرایط آینده استدلال مىکند که: «بایستى بپذیریم که هیچگاه جامعه انسانى از نیروهاى تغییردهنده، اصلاحگر و حتى ویرانگر نظامهاى اجتماعى نامتناسب با وضعیت وجودى انسانهاى خاص آن دوره خالى نخواهد بود.» بعید است که بتوان چنین تعاریفى را مبناى یک گفتگوى دقیق پیرامون مسألهاى پرمناقشه قرار داد. بنابراین، بهتر است که نخست تعریف دقیقترى از جریان چپ ارائه کنیم و سپس از کارآمدى یا پایایى آن در شرایط کنونى و آینده سخن بگوییم. شاید همین ابهام در تعریف باشد که نویسنده را قانع کرده است که به جاى نام «چپ»، مىتوان از کلماتى چون «صراط مستقیم» یا «طریق وسطى» نیز استفاده کرد.
2. مشکل اصلى جریان چپ در غرب و در جهان سوم، چنانکه نویسنده نیز اشاره کرده است (چپ تجددى)، پذیرش فرهنگ و ایدئولوژىهاى مدرنیته و بیرون نیامدن از لاک اندیشههاى سکولاریستى و فنسالارانه غرب جدید است. بنابراین به نظر نمىرسد که جریان چپ با پذیرش اصول بنیادین مدرنیسم و صرفاً با تغییر در فهرست مسائل خود و گزینش مسائل جدید (نظیر نابرابرىهاى قومى و نژادى، مسأله اقلیتها و همجنسبازها) بتواند با بحران سهمگین جوامع غربى مواجه شود.
نویسنده محترم هرچند از «هویت» به عنوان مهمترین سکوى حرکت براى چپ جدید نام مىبرد، اما نقش بىبدیل «دین» و «اخلاق» را در هویتبخشى و اصلاحگرى جوامع انسانى تبیین نکرده است.
3. با توجه به رویکرد دقیق نویسنده به مسائل استراتژیک جهانى و با نظر به چالشها و مشکلاتى نظیر آنچه در بالا ذکر شد، به نظر مىرسد که بهتر است ایشان به جاى دفاع از جریان چپ، مدعاهاى خویش را در خصوص این موج نوین انسانى علیه نظام سلطه غرب در یک نظریه مستقل ارائه کند. مهم آن است که این نظریه مستقل که على الاصول همان دیدگاه نوینى است که انقلاب اسلامى ایران در جهان مطرح ساخته است، مىتواند به دور از ابهامهاى موجود در پیشینه جریان چپ بینالملل، راه خود را به روح و ذهن مردم تحت سلطه جهان باز نماید.
پی نوشت:
1) براى مثال در مقام بیان هویت چپ عباراتى نظیر عبارت زیر چندین بار تکرار شده است: «مسأله چپ به تمایل ذاتى انسان به عدالت یا قسط در معناى وسیع ارتباط مىیابد.»
عصر ما، 16 و 23 /6/79
چپ و تهاجمات ایدئولوژیک سرمایهدارى
1. طرح سؤال یاد شده نه تنها تعجبآور بلکه حاکى از سادهنگرى و گرفتار شدن در دام نظرى دشمنى است که اتفاقاً برعکس آنچه از سؤال برمىآید در سراشیبى سقوط و اضمحلال قرار دارد. نظریاتى چون نظریه «پایان تاریخ» فوکویاما و پیش از آن نظریه «پایان ایدئولوژى» که توسط طرفداران لیبرال دموکراسىهاى غربى نظیر بل (Bell) از دهه شصت قرن گذشته میلادى مطرح شد، از همان زمان نیز توسط محافل آکادمیک جدى گرفته نشد و عمر بسیار کوتاهى داشت. آنچه بعد از این ما شاهد آن بودیم، چیزى جز بهرهبردارى ایدئولوژیک از آن در سطح رسانههاى سرمایهدارى استکبارى نبوده است که دقیقاً به قصد تضعیف روانى نیروهاى مخالف و تقویت طرفداران نظم فرتوت کنونى دائماً تبلیغ مىشود.
اما آنچه از آن به روند «جهانىشدن» تعبیر شده است، صرف نظر از اینکه روند جدیدى نیست و به آغاز توسعه سرمایهدارى از قرن شانزدهم میلادى باز مىگردد، در شکل کنونى آن نیز بهطور قطع داعیههاى بیشترى براى جریان چپ و فعالیت آنها (نسبت به قرن نوزدهم) فراهم کرده و خواهد کرد. البته این قلم از بعضى نتایج و پیامدهاى به ظاهر مثبت جهانىشدن غافل نیست. از افزایش تولید و سود و کاهش هزینههاى همگان از جمله کارگران و مستضعفان نیز بهرهمند خواهند شد، اما آیا ماهیت روابط سلطه تغییر خواهد کرد و مناسباتى عادلانهتر و انسانى جایگزین خواهد شد؟
2. نظریههاى «پایان تاریخ» و «پایان ایدئولوژى» که توسط صاحبنظران اردوگاه لیبرال دموکراسى مطرح شده است، هر دو از نزاع میان بلوک شوروى و بلوک آمریکا و مسائل مربوط به آن سخن مىگویند و در واقع ضد حملهاى ایدئولوژیک از سوى سرمایهدارى علیه بلوک کمونیسم مىباشد و باید در این متن خاص فهمیده شود.
این نظریهها بیان مىدارند که ایدئولوژىها تناسب و کارایى خود را در دنیاى جدید از دست دادهاند. در این زمینه مشخصاً منظور آنها از دنیاى جدید، دنیاى کشورهاى پیشرفته و صنعتى بود و صرفاً حول ایدئولوژىهاى توتالیتر (فاشیسم و کمونیسم) سخن مىگفتند.
اما مسأله جهانىشدن یا جهانىسازى مسألهاى کاملاً متفاوت با مسائلى است که در نظریههاى پایان تاریخ یا پایان ایدئولوژى طرح شده است. جهانىشدن ابعاد متفاوتى دارد که از وجهى به فرایندهاى واقعى و از وجهى به تمایل و علایق ایدئولوژیکى که باید از آن با تعبیر «جهانىسازى» یاد کرد، مرتبط است. از وجه واقعى، جهانىشدن عمدتاً به فرایندهاى موجود در قلمرو اقتصاد (نظیر شرکتهاى فراملى، پیوستگىهاى شدید بازارهاى سرمایه و کار و...) اشاره دارد. البته این فرایند وجهى فرهنگى نیز دارد که عمدتاً در گسترش فوقالعاده نقش رایانهها، اینترنت و پست الکترونیکى تجلى یافته است. اما وجه دیگر این فرایند، جهانىسازى است که تلاش براى گسترش نقش سازمان ملل در تخالف با نقش واحدهاى ملى، برترى دادن حقوق بینالمللى نسبت به حقوق ملى و دولتهاى مستقل، مداخلات رو به گسترش قدرتهاى بزرگ و بویژه آمریکا و تحمیل ارزشها و منافع و مصالح غربى بر دیگر کشورها تحت عنوان حقوق بشر و نظایر اینها از نشانههاى آن است.
بعضى با ربط دادن جهانى شدن یا جهانى سازى با دو نظریه پایان تاریخ و پایان ایدئولوژى ادعا مىکنند که نظام سرمایهدارى یا نظامهاى سکولاریستى یا نظامهاى لیبرال - دموکراتیک غربى (هر نامى که مىخواهید به آنها بدهید) آخرین ایستگاه تاریخ و داراى جهانشمولترین و ماندگارترین ارزشهاى انسانى مىباشد. یک چنین تحولى از دید برخى، تمام زمینههاى موجود براى تداوم چپ را از بین مىبرد. چون فرض مىگیرد که نظام سرمایهدارى توانسته بر مشکلات و تضادهاى خود غلبه کرده، رقبایش را از صحنه خارج نموده و به نظمى ماندگار و مورد قبول همگان تبدیل شود. اما نگاهى به نقشه جهان، توجه به گسترش رو به تزاید فقر و بیمارى و قروض جهان سوم که به شکلى بىسابقه جهان را قطبى ساخته است، به ما مىگوید که به لحاظ ساختارى، هیچ چیز حداقل براى جنوبىها تغییر نکرده است بلکه روابط درونى جهان سرمایهدارى نیز هرچه بیشتر به سمت قطبى شدن ثروتمندان و فقرا پیش مىرود. به هر حال، جریان چپ پیوندى با این شرایط انسانى دارد و تا زمانى که حیات انسان در روى زمین در محدوده این شرایط قرار دارد باقى خواهد ماند.
3. براى ارائه پاسخ بنیادین به این سؤال که چپ در کل چه آیندهاى در سطح جهان خواهد داشت، باید دو مسأله را از یکدیگر جدا کرد: مسأله تاریخى و مسأله انسانى. از لحاظ تاریخى، مسأله «چپ تجددى» یا چپى که ما تاکنون مىشناختهایم، محصول شرایط تاریخى ویژهاى است که این شرایط را توسعه سرمایهدارى و نظام لیبرال دموکراسى بویژه در قرن نوزدهم به بعد براى جهان به وجود آورده بود. اصولاً نام چپ نیز از دل همین شرایط تاریخى و بر حسب یک اتفاق ساده ظاهر شده است وگرنه مىتوانست همین جریان نام راست داشته باشد یا آن گونه که متون دینى ما مىگوید طریق وسطى یا مستقیم. تحت این شرایط تاریخى، چپ اساساً و اولاً و بالذات ماهیتى سوسیالیستى و مارکسیستى پیدا کرد و بر مسأله اقتصاد و بىعدالتى اقتصادى، تقابل «سرمایهدار - کارگر» و مقولاتى نظیر اینها متمرکز شد مسأله سیاست و فرهنگ کاملاً مورد غفلت قرار گرفت، بلکه به شکل غلطى در باب آنها و از جمله دین نظریهپردازى شد. متأسفانه در کشورهاى جهان سوم هم که اساساً درگیر مسائل و مشکلات متفاوتى بود از همین الگو نسخهبردارى شد و جز تخریب خود و نیروها و منافع مردم به نتیجهاى نیانجامید.
اما اگر از شرایط تاریخى فراتر رویم خواهیم دید که آن معناى خاص از چپ تنها مصداقى از یک مفهوم کلى است که نه تنها پس از پایان این شرایط مىتواند تداوم یابد بلکه حتى پیش از آن نیز وجود داشته است.
چپ هیچگاه ظرفیت، زمینه و موضوعیت خود را از دست نداده است. مسأله چپ به تمایل ذاتى انسان به عدالت یا قسط در معناى وسیع ارتباط مىیابد. بایستى بپذیریم که هیچگاه جامعه انسانى از نیروهاى تغییردهنده، اصلاحگر و حتى ویرانگر نظامهاى اجتماعى نامتناسب با وضعیت وجودى انسانهاى خاص آن دوره خالى نخواهد بود.
مسأله چپ، بحرانها و تحولات جهانى
4. آنچه چپ را دچار مشکل کرده است به دلایل مختلفى مربوط مىشود که عمده آنها یکى فقدان جایگزینهاى نظرى پس از شکست مارکسیسم است و دیگر تغییر شرایط اجتماعى سرمایهدارى که مفاهیم کلاسیک پروردهشده در درون این نظریه را بىربط با واقعیت ساخته است. به نظر مىرسد که چپ ضمن فاصله گرفتن از بعضى مفاهیم سنتى، در فرایند جهانى شدن جنبههایى را مىیابد که کاملاً در سازگارى با دغدغههاى کلى آن قرار دارد. از دید برخى، مسائلى مثل بهداشت جهانى، بىخانمانها، تنزل اوضاع محیط زیستى، نژادپرستى، قروض کشورهاى فقیر از جمله این مسائل هستند. گویا «جهانى شدن» براى اولین بار این امکان را براى جریانات چپ غربى فراهم کرده است که در سطح مطلوب نظرى خود، یعنى سطح فراملى و جهانى به حرکتهاى خود ادامه دهند. با این حال، چنین نیست که جریانات چپ تماماً آنچه را که جهانى شدن به آن دلالت دارد، پذیرفته باشند.
جریان چپ به درستى در شرایط گذشته مسأله استقلال را در کانون عقیده و عمل سیاسى خویش قرار داده بود ولى با تأثیرپذیرى از مارکسیسم و سوسیالیسم به نحو نادرستى این مسأله را نظریهپردازى مىکرد. امّا امروزه ضمن تأکید بر مسأله استقلال باید تغییراتى در آن رخ دهد و بیش از مفهوم «استقلال» مىبایست به مفهوم «هویت» توجه نمود. مفهوم استقلال پیشتر مفهومى سیاسى بود حال آنکه مفهوم هویت جنبه فرهنگى - اجتماعى دارد و با داعیههاى موجود و نظریات مطرح در غرب تناسب بیشترى داد. به علاوه، مسأله استقلال در شرایط کنونى بعدى فرا ملى نیز یافته است، به این معنا که تلاش براى استقلال بهتر است به معناى تلاش جمعى در محدوده جنوب فهمیده شود. از این رو، بهتر به نظر مىرسد که همپاى این مفهوم بر مفهوم حقوق برابر در سطح جهانى (یا به تعبیر غربى دموکراسى) تأکید شود. در حالىکه غربىها، بویژه آمریکا، در چارچوب منافع خود و براى روى کار آوردن نخبگان محلى در اینجا و آنجا از برقرارى دموکراسى در سطح ملى دفاع و آن را تقویت مىکنند، به تعبیر رابینسون هیچ سخنى در مورد دموکراسى در سطح جهانى اظهار نمىدارند، چراکه هدف از سیاست جدید آمریکا و غرب نظیر مراحل پیشین، حفظ وضعیت جهان سوم در وضعیت تحت سلطه و حاشیهاى مىباشد.
بنابراین حتى اگر فرضاً در سایر نقاط جهان محوریت استقلال از برنامههاى چپ از بین برود، در جهان اسلام این طور نخواهد شد. یک دلیل عمده آن دلیل تاریخى است که غرب، اسلام را ریشهدارترین رقیب خود مىداند. به واسطه وجود اسلام، امکان جذب کشورهاى اسلامى با هویت دینى در نظم موجود، بسیار کم و بلکه عملاً ناممکن است.
قطعاً مسأله ملى کردن، محوریت اقتصاد و نزاعهاى اقتصادى وجوهى از اندیشه چپ است که در نتیجه تحولات موجود به کنار گذاشته شده و اثر نظرى و سیاسى خود را از دست داده است ولى مسأله استقلال و کانویت داخلى در تصمیمات اقتصادى به اشکال دیگر خود را در قلمرو اقتصاد ظاهر مىسازد.
در پایان، متذکر مىشوم که در هر شرایطى نزاع، فرهنگى و هویتى است. بسته به اینکه جنوبىها تا چه پایه مىتوانند هویت خویش را حفظ کرده و به طور کامل در قبال ارزشهاى غربى تسلیم نشوند، مىتوانند چه در چانهزنى و چه در حفظ استقلال و موقعیت خویش در جهان موفق گردند. در فقدان هویت ویژه و ضعف فرهنگى و فشارهاى تودهاى و عملکرد نخبگان استعمارخواه، امکانى جز اقدام زبونانه در نظام سرمایهدارى جهانى باقى نخواهد ماند. بنابراین مسأله هویت باید به مسأله اصلى چپ و بالاتر از مسأله استقلال، مبدل گردد.
اشاره
نویسنده در این مقاله بر مدعاهاى خویش گاه دلایل و شواهد جالبى ارائه کرده است که به دلیل تنگى مجال از ذکر آن در این تلخیص پرهیز کردیم. اگر عناصر و مفاهیم این مقاله به درستى تبیین و تحلیل شود و پارهاى ابهامها و کاستىها برطرف گردد، بىشک مىتواند منظر نوینى را در تحلیل شرایط کنونى و برنامه عمل فراروى روشنفکران ما بگشاید. در اینجا به چند نکته کوتاه در این خصوص اشاره مىکنیم:
1. نویسنده محترم با ارائه یک تعریف کلى از چپ، عملاً این جریان را از متن شرایط عینى آن، که فرهنگ مدرنیسم و پیامدهاى اجتماعى و اقتصادى آن است، جدا مىسازد و با ارائه چارچوبهاى کلى چون عدالتخواهى، استقلالجویى و هویتدارى، تعریف جدیدى از چپ ارائه مىکند.(1) هرچند این کار به خودى خود نادرست نیست اما چه بسا در بحث کنونى مشکلآفرین باشد؛ کمترین مشکل آن است که مرز میان اندیشهها و ایدئولوژىهاى رایج را از میان بر مىدارند و به این ترتیب بسیارى از جریانات موجود در غرب و جهان سوم را مىتوان به چپ موسوم کرد، حال آنکه خود چنین برچسبى را نمىپذیرند.
همچنین نویسنده بیشتر با نگاه سلبى به تعریف جریان چپ پرداخته است. براى مثال در اثبات پایدارى چپ در شرایط آینده استدلال مىکند که: «بایستى بپذیریم که هیچگاه جامعه انسانى از نیروهاى تغییردهنده، اصلاحگر و حتى ویرانگر نظامهاى اجتماعى نامتناسب با وضعیت وجودى انسانهاى خاص آن دوره خالى نخواهد بود.» بعید است که بتوان چنین تعاریفى را مبناى یک گفتگوى دقیق پیرامون مسألهاى پرمناقشه قرار داد. بنابراین، بهتر است که نخست تعریف دقیقترى از جریان چپ ارائه کنیم و سپس از کارآمدى یا پایایى آن در شرایط کنونى و آینده سخن بگوییم. شاید همین ابهام در تعریف باشد که نویسنده را قانع کرده است که به جاى نام «چپ»، مىتوان از کلماتى چون «صراط مستقیم» یا «طریق وسطى» نیز استفاده کرد.
2. مشکل اصلى جریان چپ در غرب و در جهان سوم، چنانکه نویسنده نیز اشاره کرده است (چپ تجددى)، پذیرش فرهنگ و ایدئولوژىهاى مدرنیته و بیرون نیامدن از لاک اندیشههاى سکولاریستى و فنسالارانه غرب جدید است. بنابراین به نظر نمىرسد که جریان چپ با پذیرش اصول بنیادین مدرنیسم و صرفاً با تغییر در فهرست مسائل خود و گزینش مسائل جدید (نظیر نابرابرىهاى قومى و نژادى، مسأله اقلیتها و همجنسبازها) بتواند با بحران سهمگین جوامع غربى مواجه شود.
نویسنده محترم هرچند از «هویت» به عنوان مهمترین سکوى حرکت براى چپ جدید نام مىبرد، اما نقش بىبدیل «دین» و «اخلاق» را در هویتبخشى و اصلاحگرى جوامع انسانى تبیین نکرده است.
3. با توجه به رویکرد دقیق نویسنده به مسائل استراتژیک جهانى و با نظر به چالشها و مشکلاتى نظیر آنچه در بالا ذکر شد، به نظر مىرسد که بهتر است ایشان به جاى دفاع از جریان چپ، مدعاهاى خویش را در خصوص این موج نوین انسانى علیه نظام سلطه غرب در یک نظریه مستقل ارائه کند. مهم آن است که این نظریه مستقل که على الاصول همان دیدگاه نوینى است که انقلاب اسلامى ایران در جهان مطرح ساخته است، مىتواند به دور از ابهامهاى موجود در پیشینه جریان چپ بینالملل، راه خود را به روح و ذهن مردم تحت سلطه جهان باز نماید.
پی نوشت:
1) براى مثال در مقام بیان هویت چپ عباراتى نظیر عبارت زیر چندین بار تکرار شده است: «مسأله چپ به تمایل ذاتى انسان به عدالت یا قسط در معناى وسیع ارتباط مىیابد.»
عصر ما، 16 و 23 /6/79