سنت گرایی، تجددگرایی و پسا تجددگرایی
حوزه های تخصصی:
دریافت مقاله
آرشیو
چکیده
نویسنده وجه تمایز سه جریان سنتگرایى، تجددگرایى و پساتجددگرایى را در موضع آنها نسبت به عقل و میزان توانایى آن بر کسب معرفت و میزان واقعنمایى عقل انسان مىداند. از نظر ایشان سنتگرایى موضعى مشروط نسبت به عقل دارد، تجددگرایى موضع پذیرش مطلق و مبتنى بر خود بسنده دانستن عقل و پساتجددگرایى موضعى منفىنگرانه نسبت به عقل دارد.متن
شاید بتوان گفت که تفاوت عمده این سه جریان، تفاوتى است نسبت به موضعى که هرکدام از اینها نسبت به عقل دارند، باید گفت، عقل است که این سه جریان را از یکدیگر جدا مىکند. در واقع به تعبیر بهتر به جاى اینکه بگویم که عقل است که این سه جریان را از هم جدا مىکند، باید بگویم که موضع انسان نسبت به عقل است که باعث پدید آوردن این سه جریان شده است.
من مواد خامى را که از جهان هستى دریافت مىکنم از راه مشاهده، آزمایش و تجربه دریافت مىکنم، نه از هیچ راه دیگرى. بعد قواعد منطقى روى آنها اعمال مىکنم. به تعبیر دیگر ماده خام را از راه مشاهده، آزمایش و تجربه مىگیرم و وقتى مىخواهم این مواد خام را نظام بدهم و مدون بکنم، براى این تدوین و براى این نظامدهى از منطق استفاده مىکنم، از قواعد منطق صورت استفاده مىکنم.
منطق در واقع کارش این است که مىگوید با چه ضوابطى مىشود از دل دو گزاره به گزاره سومى دست پیدا کرد و کدامیک از ضوابط هستند که اگر زیرپا گذاشته شوند، دیگر نمىشود از تلفیق دو گزاره به گزاره سومى دست پیدا بکنیم.
عقل یک مسیر استدلالى است. اگر شما نسبت به این نوع سیر استدلالى موضع مشروطى داشته باشید، سنتگرا هستید، اگر موضع موافقت مطلق داشته باشید، تجددگرا هستید و اگر موضع مخالفت مطلق داشته باشید، در آن صورت پساتجددگرا هستید.
در عین اینکه در بین خود سنتگرایان اختلافات کمابیش فراوانى وجود دارد، ولى در عین حال سنتگرایى به معناى این است که عقل به این معنا (به معناى عقل استدلالگر یا reason، نه intelect) فقط و فقط از بخش کوچکى از جهان هستى خبر مىگیرد. ولى بخش بزرگتر جهان هستى، یعنى بخش مهمتر جهان هستى را نمىتوان با این شیوه شناخت. جهان هستى در واقع با تعقل، به این معنا که گفتم، در نظر سنتگرایان فقط یک اپسیلونش قابل شناخت است، ولى بخش اعظم این جهان (اعظم نه به معناى بزرگتر کمى بلکه بخش مهمتر کیفى جهان هستى) را اصلاً با این شیوه نمىشود شناخت. پس آن بخش اعظم را باید از طریق رجوع به سنت شناخت. و به این معنا مطلقاً به خودبسندگى عقل قائل نیست. بلکه معتقد است به عقل در کنار سنت. در کنار هم بودن نه مانند در کنار هم بودن دو موجود همتراز و همترازو، دو موجود عدل هم و دو موجود همسنگ، بلکه دو موجودى که یک موجود تفوق فراوان دارد نسبت به موجود دیگر.
این عالم را که عقل مىتواند به این صورت بشناسد گاهى از آن تعبیر مىکنند به عالم طبیعت، گاهى از آن تعبیر مىکنند به عالم ماده و مادیات، گاهى از آن تعبیر مىکنند به عالم جسم یا جسمانیات، تعابیر دیگرى هم بهکار مىبرند. اما جهان هستى مساوى با جهان طبیعت نیست. جهان هستى جهانى است بسیار وسیعتر، عمیقتر و بسیار توبرتوتر. آن بخش عظیمتر را باید از طریق رجوع به Traddition، از طریق رجوع به سنت بشناسیم؛ بنابراین براى شناخت کل جهان هستى باید عقل و سنت در کنار هم باشند. از وقتى که خط در تاریخ بشر به وجود آمده است، سنت یعنى کتاب مقدس. یک سنتگراى مسیحى مىگوید به مسیحىها بها بدهیم. باید به عهد جدید بها بدهیم. همه کتابهاى مقدس ادیان و مذاهب، تجسم سنتاند. ما با رجوع به اینهاست که مىتوانیم کل جهان هستى را بشناسیم.
امّا اگر شما معتقد شدید که تنها راه خبر گرفتن از جهان هستى عقل به آن معناست و مطلقاً ما نیازمند رجوع به سنت نیستیم در این صورت شما تجددگرایید، مدرنیست هستید. مدرنیسم نکته مهم و لب سخنش این است که عقل تنها راه خبر گرفتن از جهان هستى است. عقل به آن معنایى که عرض کردم. ماییم و علوم تجربى و منطق صورت. منطق صورى و علوم تجربى که یکى ماده را به ما مىدهد و دیگرى صورت را به ما مىدهد، این دو تا راه خبر گرفتن ما هستند از جهان هستى. راه دیگرى هم وجود ندارد.
تجددگرایى در واقع یعنى کفایت عقل. یعنى خودبسندگى عقل. اگر ما در واقع به خودبسندگى عقل معتقد باشیم، به معناى دقیق کلمه تجددگراییم.
موضع دوم با موضع اول خیلى فرق مىکند. موضع اول در واقع عقل را مکمل چیز دیگرى به نام سنت و مکمل سنت تلقى مىکرد، آن هم نه دو برادر همزاد و دوقلو و توأم. این موضع دوم اصلاً به سنت توجهى ندارد. در واقع فقط و فقط به عقل متوجه است.
اما اگر شما موضع سومى داشتید و آن موضع این بود که به عقل به این معنا، حتى براى واقعنمایى هم اعتمادى نیست، نه به این معنا که با وجود سنت، به عقل اعتمادى نیست، بلکه اصولاً وسیله دیگرى هم براى شناخت واقعنما در اختیار نیست. دست ما از جهان به لحاظ معرفتى صرف کوتاه است. ما یک اشباحى را از جهان هستى دریافت مىکنیم، یک تصورات و تصاویر از جهان هستى داریم، اما اینکه این تصورات و تصویرها، دقیقاً تصورات و تصویرهایى باشند مطابق با واقع، سخن غیرقابل اعتمادى است.
اگر به این اعتقاد داشته باشیم، یعنى بگوییم reason هم تصویرى از جهان هستى چونان که جهان هستى فىالواقع هست در اختیار ما نمىگذارد، بلکه تصویرى مات، مبهم و احیاناً کج و معوج، ولى منبع دیگرى هم سراغ نداریم، ماییم و همین و بیشتر از این هم در اختیار ما نیست، این دیدگاه، دیدگاه پست مدرنیستى است. دیدگاه پساتجددگرایانه است. این دیدگاه سریعاً حاصل نمىآید. چند متفکر عظیمالشأن در فرهنگ غرب ظهور کردند. هر کدامشان یک رخنهاى در عقل انداختند و آهسته آهسته مقدمات پیدایش مسلکى را که از آن به پساتجددگرایى تعبیر مىکنیم فراهم آوردند.
دیوید هیوم فیلسوف معروف انگلیسى، یکى از نکاتى که خیلى به آن توجه پیدا کرد و مدت مدیدى از عمر فکرى خود را معطوف به آن کرد، این گفته قدما بود که مىگفتند که بر انسان غرایز و احساساتى حکومت مىکند، ولى فرق انسان و حیوانات این است که سایر حیوانات کاملاً چشم و گوش بسته تابع احساسات و عواطف و غرایزشان هستند، انسان هم عواطف و احساسات و غرایز خود را نباید تعطیل بکند، ولى باید تحت حاکمیت عقل بیاورد. دیوید هیوم نشان داد که این کنترل عقل بر احساسات و عواطف و غرایز نه ممکن است و نه مطلوب. اولاً امکانپذیر نیست ثانیاً اگر امکانپذیر هم بود، چیز مطلوبى نبود. این اولین رخنهاى است که در سد سکندر عقل افتاده است.
دومین کسى که خیلى به این نکته توجه کرد که ذهن واقعاً خاصیت آینهاى ندارد کانت است. کانت در جمله معروفى که فلسفه او را در این جمله مىشود خلاصه کرد، مىگوید عقل بشر به جاى اینکه آینه باشد عینک است. ذهن، عینک روح انسان است. در واقع هر وقت روح ما مىخواهد به جهان توجه کند، از پشت عینک ذهن این عالم را مىبیند. حال اگر به مثالمان برگردیم سه احتمال در مورد عالم هستى مىدهیم. یکى اینکه کل جهان هستى به همان صورتى است که ما مىبینیم، یکى اینکه هیچ قسمتى از جهان هستى به آن صورتى که ما مىبینیم نیست و یکى اینکه قسمتهایى به همان صورتى است که ما مىبینیم و قسمتهایى نه. به نظر او چیزى که ما دریافت مىکنیم، حاصل کنش و واکنش ذهن با عالم واقع است. این هم یک مقدار موضع عقل را تضعیف کرد.
شخصیت بعدى که خیلى در این جریان نقش داشت کارل مارکس بود. مارکس معتقد بود که انسانها گاهى آن چیزى را که حقیقت مىپندارند، تحت تأثیر منافع طبقاتى خود حقیقت مىپندارند، ولى این تحریف واقعیت آگاهانه صورت نمىگیرد. مثل اینکه من بخواهم بدانم بچهام وقتى در اتاق تنهاى تنهاى تنهاست، چطور نگاه مىکند. اما تا مىخواهم ببینم چطور نگاه مىکند وارد اتاق مىشوم و تا وارد اتاق مىشوم، آن تنهایى که مىخواستم از دست مىرود و در واقع در مورد آزمایش خودم، که تنهایى بچه بود، دخل و تصرف کردم.
رخنه دیگر را فروید، روانشناس معروف اتریشى، ایجاد کرده است. فروید مىگوید ما به همه ساحتهاى روانى خودمان آگاهى نداریم، بلکه به یک بخش از ساحت روانى خودآگاهى داریم. فروید مىگفت ما تحت فشار روان ناآگاه خود یک سلسله کارهایى مىکنیم و یا یک سلسله مواضعى مىگیریم و یا یک سلسله عقایدى پیدا مىکنیم. بعد از پیدا شدن این عقاید، براى اینکه خودمان را منطقى جلوه دهیم، به سود عقایدمان دلیل مىآوریم. به تعبیر فروید همه آن چیزى که بشر استدلال مىدانست چیزى جز دلیلتراشى نیست.
رخنه دیگر را نیچه فیلسوف معروف آلمانى در اواخر قرن نوزده و اوایل قرن بیست وارد کرد. نیچه معتقد بود انسان خواست اولیهاش کسب قدرت است و همه خواستهاى دیگر جلوههاى اراده معطوف به قدرتند و در این اراده معطوف به قدرت، معرفت هم مىگنجد. یعنى آنچه ما آن را معرفت مىنامیم، آن چیزى که گزارش مطابق با واقعى از عالم واقع گمانش مىکنیم، در واقع گزارش مطابق با واقع نیست، گزارشى است که به ما قدرت مىبخشد.
مجموعه چیزى که اینها گفتهاند نوعى سوءظن نسبت به قوههاى ادراکى بشر است. یعنى گفتهاند با سوءظن نگاه کردن واقعبینانهتر است. از این جهت به این جریان فکرى گاهى هرمنوتیک سوءظن گفته مىشود.
پست مدرنیزم به صورت یک جریان کاملاً آگاهانه از دهه 1950 تا 1970 پدید آمد. این جریان در واقع این است که نمىتوان عقل را به صورت یک منبع شناخت کاملاً قابل اعتماد دانست. پست مدرنیستها اعتقادشان بر این نیست که ما دوباره مثلاً باید به سنت رجوع کنیم. به تعبیر دیگر، هرچند که سنتگرایى و پساتجددگرایى هر دو مخالف تجددگرایىاند، اما از دو موضع مختلف: تجددگرایى عقل را بسنده مىدانست، سنتگرایى مىگوید ما باید عقل را با سنت تکمیل کنیم، ولى پساتجددگرایى حتى بحث تکمیل را هم ندارد. مىگوید ما باید با این وضع بسازیم.
متفکران دیگرى هم بودند که در ردههاى دوم و سوم به این فکر کمک کردند که از جمله آنها ویلیام جیمز، فیلسوف و روانشناس معروف آمریکایى در اوایل قرن 20 است. ویلیام جیمز یک روانشناس طراز اول جهان است اگرچه به عنوان فیلسوف، یک فیلسوف طراز دوم به حساب مىآید. ایشان یک سخنرانى در سال 1903 در آمریکا کرد و مقالهاى ارائه داد به نام «اراده معطوف به باور». در آنجا به مخاطبان خودش نشان داد که عقایدى که ما انسانها داریم، همه ناشى از استدلال نیست. عقاید گاهى ناشى از القا و تلقین دوران کودکىاند، گاهى ناشى از آموزشها هستند، گاهى ناشى از بیم و ترسهاى ما هستند، گاهى ناشى از امیدهاى ما هستند، گاهى ناشى از عشقاند، گاهى ناشى از نفرتاند، گاهى ناشى از فشار افکار عمومى بر ما هستند، گاهى ناشى از منافع شخصىاند و گاهى هم ناشى از استدلال منطقىاند. ویلیام جیمز هم در واقع یک چنین سوءظنى را نسبت به قواى ادراکى و اینکه ما دقیقاً انسانهاى تابع منطق نیستیم و نمىتوانیم باشیم و منطق هم این کارایى را ندارد که کل جهان هستى را به ما نشان دهد، ایجاد کرد.
اشاره
1. آقاى ملکیان در این گفتار سه جریان سنتگرایى، تجددگرایى و پساتجددگرایى را از منظر معرفتشناسى مورد بررسى قرار دادهاند و البته مىتوان همین سه جریان را از جهات دیگر، مانند هستىشناسى و جامعهشناسى نیز مورد کنکاش قرار داد.
2. در بررسى معرفتشناختى موضع این سه جریان نسبت به عقل دیدگاههاى متنوعى قابل طرح است، که البته در یک تقسیم عقلى و کلى به همان سه دیدگاه مىرسیم که در این گفتار آمده است، لکن باید توجه داشت که در سنتگرایى تنوع مشربها بسیار زیاد است و چنانچه خود آقاى ملکیان در جایى از گفتارشان دارند، ایشان به یکى از مشربهاى سنتگرا اشاره مىکنند.
3. در بیان علل پیدایش پساتجددگرایى، مىتوان از اندیشمندان دیگرى نام برد که آنان نیز به نحوى در کفایت و واقعنمایى عقل تردید افکندهاند. براى نمونه مىتوان در فلسفه علم به فایرابند اشاره کرد، که آراى او در بررسى روش علم تجربى و میزان واقعنمایى او بیانگر وجود نوعى هرج و مرج روش شناختى و ناتوانى واقعنمایى در نظریههاى علمى است. البته فایرابند را نمىتوان در زمره فیلسوفان طراز اول به حساب آورد، اما آراى او در فلسفه علوم تجربى مورد توجه فیلسوفان علم قرار دارد.
انتخاب، 15، 16 و 17/6/79
قبلی
من مواد خامى را که از جهان هستى دریافت مىکنم از راه مشاهده، آزمایش و تجربه دریافت مىکنم، نه از هیچ راه دیگرى. بعد قواعد منطقى روى آنها اعمال مىکنم. به تعبیر دیگر ماده خام را از راه مشاهده، آزمایش و تجربه مىگیرم و وقتى مىخواهم این مواد خام را نظام بدهم و مدون بکنم، براى این تدوین و براى این نظامدهى از منطق استفاده مىکنم، از قواعد منطق صورت استفاده مىکنم.
منطق در واقع کارش این است که مىگوید با چه ضوابطى مىشود از دل دو گزاره به گزاره سومى دست پیدا کرد و کدامیک از ضوابط هستند که اگر زیرپا گذاشته شوند، دیگر نمىشود از تلفیق دو گزاره به گزاره سومى دست پیدا بکنیم.
عقل یک مسیر استدلالى است. اگر شما نسبت به این نوع سیر استدلالى موضع مشروطى داشته باشید، سنتگرا هستید، اگر موضع موافقت مطلق داشته باشید، تجددگرا هستید و اگر موضع مخالفت مطلق داشته باشید، در آن صورت پساتجددگرا هستید.
در عین اینکه در بین خود سنتگرایان اختلافات کمابیش فراوانى وجود دارد، ولى در عین حال سنتگرایى به معناى این است که عقل به این معنا (به معناى عقل استدلالگر یا reason، نه intelect) فقط و فقط از بخش کوچکى از جهان هستى خبر مىگیرد. ولى بخش بزرگتر جهان هستى، یعنى بخش مهمتر جهان هستى را نمىتوان با این شیوه شناخت. جهان هستى در واقع با تعقل، به این معنا که گفتم، در نظر سنتگرایان فقط یک اپسیلونش قابل شناخت است، ولى بخش اعظم این جهان (اعظم نه به معناى بزرگتر کمى بلکه بخش مهمتر کیفى جهان هستى) را اصلاً با این شیوه نمىشود شناخت. پس آن بخش اعظم را باید از طریق رجوع به سنت شناخت. و به این معنا مطلقاً به خودبسندگى عقل قائل نیست. بلکه معتقد است به عقل در کنار سنت. در کنار هم بودن نه مانند در کنار هم بودن دو موجود همتراز و همترازو، دو موجود عدل هم و دو موجود همسنگ، بلکه دو موجودى که یک موجود تفوق فراوان دارد نسبت به موجود دیگر.
این عالم را که عقل مىتواند به این صورت بشناسد گاهى از آن تعبیر مىکنند به عالم طبیعت، گاهى از آن تعبیر مىکنند به عالم ماده و مادیات، گاهى از آن تعبیر مىکنند به عالم جسم یا جسمانیات، تعابیر دیگرى هم بهکار مىبرند. اما جهان هستى مساوى با جهان طبیعت نیست. جهان هستى جهانى است بسیار وسیعتر، عمیقتر و بسیار توبرتوتر. آن بخش عظیمتر را باید از طریق رجوع به Traddition، از طریق رجوع به سنت بشناسیم؛ بنابراین براى شناخت کل جهان هستى باید عقل و سنت در کنار هم باشند. از وقتى که خط در تاریخ بشر به وجود آمده است، سنت یعنى کتاب مقدس. یک سنتگراى مسیحى مىگوید به مسیحىها بها بدهیم. باید به عهد جدید بها بدهیم. همه کتابهاى مقدس ادیان و مذاهب، تجسم سنتاند. ما با رجوع به اینهاست که مىتوانیم کل جهان هستى را بشناسیم.
امّا اگر شما معتقد شدید که تنها راه خبر گرفتن از جهان هستى عقل به آن معناست و مطلقاً ما نیازمند رجوع به سنت نیستیم در این صورت شما تجددگرایید، مدرنیست هستید. مدرنیسم نکته مهم و لب سخنش این است که عقل تنها راه خبر گرفتن از جهان هستى است. عقل به آن معنایى که عرض کردم. ماییم و علوم تجربى و منطق صورت. منطق صورى و علوم تجربى که یکى ماده را به ما مىدهد و دیگرى صورت را به ما مىدهد، این دو تا راه خبر گرفتن ما هستند از جهان هستى. راه دیگرى هم وجود ندارد.
تجددگرایى در واقع یعنى کفایت عقل. یعنى خودبسندگى عقل. اگر ما در واقع به خودبسندگى عقل معتقد باشیم، به معناى دقیق کلمه تجددگراییم.
موضع دوم با موضع اول خیلى فرق مىکند. موضع اول در واقع عقل را مکمل چیز دیگرى به نام سنت و مکمل سنت تلقى مىکرد، آن هم نه دو برادر همزاد و دوقلو و توأم. این موضع دوم اصلاً به سنت توجهى ندارد. در واقع فقط و فقط به عقل متوجه است.
اما اگر شما موضع سومى داشتید و آن موضع این بود که به عقل به این معنا، حتى براى واقعنمایى هم اعتمادى نیست، نه به این معنا که با وجود سنت، به عقل اعتمادى نیست، بلکه اصولاً وسیله دیگرى هم براى شناخت واقعنما در اختیار نیست. دست ما از جهان به لحاظ معرفتى صرف کوتاه است. ما یک اشباحى را از جهان هستى دریافت مىکنیم، یک تصورات و تصاویر از جهان هستى داریم، اما اینکه این تصورات و تصویرها، دقیقاً تصورات و تصویرهایى باشند مطابق با واقع، سخن غیرقابل اعتمادى است.
اگر به این اعتقاد داشته باشیم، یعنى بگوییم reason هم تصویرى از جهان هستى چونان که جهان هستى فىالواقع هست در اختیار ما نمىگذارد، بلکه تصویرى مات، مبهم و احیاناً کج و معوج، ولى منبع دیگرى هم سراغ نداریم، ماییم و همین و بیشتر از این هم در اختیار ما نیست، این دیدگاه، دیدگاه پست مدرنیستى است. دیدگاه پساتجددگرایانه است. این دیدگاه سریعاً حاصل نمىآید. چند متفکر عظیمالشأن در فرهنگ غرب ظهور کردند. هر کدامشان یک رخنهاى در عقل انداختند و آهسته آهسته مقدمات پیدایش مسلکى را که از آن به پساتجددگرایى تعبیر مىکنیم فراهم آوردند.
دیوید هیوم فیلسوف معروف انگلیسى، یکى از نکاتى که خیلى به آن توجه پیدا کرد و مدت مدیدى از عمر فکرى خود را معطوف به آن کرد، این گفته قدما بود که مىگفتند که بر انسان غرایز و احساساتى حکومت مىکند، ولى فرق انسان و حیوانات این است که سایر حیوانات کاملاً چشم و گوش بسته تابع احساسات و عواطف و غرایزشان هستند، انسان هم عواطف و احساسات و غرایز خود را نباید تعطیل بکند، ولى باید تحت حاکمیت عقل بیاورد. دیوید هیوم نشان داد که این کنترل عقل بر احساسات و عواطف و غرایز نه ممکن است و نه مطلوب. اولاً امکانپذیر نیست ثانیاً اگر امکانپذیر هم بود، چیز مطلوبى نبود. این اولین رخنهاى است که در سد سکندر عقل افتاده است.
دومین کسى که خیلى به این نکته توجه کرد که ذهن واقعاً خاصیت آینهاى ندارد کانت است. کانت در جمله معروفى که فلسفه او را در این جمله مىشود خلاصه کرد، مىگوید عقل بشر به جاى اینکه آینه باشد عینک است. ذهن، عینک روح انسان است. در واقع هر وقت روح ما مىخواهد به جهان توجه کند، از پشت عینک ذهن این عالم را مىبیند. حال اگر به مثالمان برگردیم سه احتمال در مورد عالم هستى مىدهیم. یکى اینکه کل جهان هستى به همان صورتى است که ما مىبینیم، یکى اینکه هیچ قسمتى از جهان هستى به آن صورتى که ما مىبینیم نیست و یکى اینکه قسمتهایى به همان صورتى است که ما مىبینیم و قسمتهایى نه. به نظر او چیزى که ما دریافت مىکنیم، حاصل کنش و واکنش ذهن با عالم واقع است. این هم یک مقدار موضع عقل را تضعیف کرد.
شخصیت بعدى که خیلى در این جریان نقش داشت کارل مارکس بود. مارکس معتقد بود که انسانها گاهى آن چیزى را که حقیقت مىپندارند، تحت تأثیر منافع طبقاتى خود حقیقت مىپندارند، ولى این تحریف واقعیت آگاهانه صورت نمىگیرد. مثل اینکه من بخواهم بدانم بچهام وقتى در اتاق تنهاى تنهاى تنهاست، چطور نگاه مىکند. اما تا مىخواهم ببینم چطور نگاه مىکند وارد اتاق مىشوم و تا وارد اتاق مىشوم، آن تنهایى که مىخواستم از دست مىرود و در واقع در مورد آزمایش خودم، که تنهایى بچه بود، دخل و تصرف کردم.
رخنه دیگر را فروید، روانشناس معروف اتریشى، ایجاد کرده است. فروید مىگوید ما به همه ساحتهاى روانى خودمان آگاهى نداریم، بلکه به یک بخش از ساحت روانى خودآگاهى داریم. فروید مىگفت ما تحت فشار روان ناآگاه خود یک سلسله کارهایى مىکنیم و یا یک سلسله مواضعى مىگیریم و یا یک سلسله عقایدى پیدا مىکنیم. بعد از پیدا شدن این عقاید، براى اینکه خودمان را منطقى جلوه دهیم، به سود عقایدمان دلیل مىآوریم. به تعبیر فروید همه آن چیزى که بشر استدلال مىدانست چیزى جز دلیلتراشى نیست.
رخنه دیگر را نیچه فیلسوف معروف آلمانى در اواخر قرن نوزده و اوایل قرن بیست وارد کرد. نیچه معتقد بود انسان خواست اولیهاش کسب قدرت است و همه خواستهاى دیگر جلوههاى اراده معطوف به قدرتند و در این اراده معطوف به قدرت، معرفت هم مىگنجد. یعنى آنچه ما آن را معرفت مىنامیم، آن چیزى که گزارش مطابق با واقعى از عالم واقع گمانش مىکنیم، در واقع گزارش مطابق با واقع نیست، گزارشى است که به ما قدرت مىبخشد.
مجموعه چیزى که اینها گفتهاند نوعى سوءظن نسبت به قوههاى ادراکى بشر است. یعنى گفتهاند با سوءظن نگاه کردن واقعبینانهتر است. از این جهت به این جریان فکرى گاهى هرمنوتیک سوءظن گفته مىشود.
پست مدرنیزم به صورت یک جریان کاملاً آگاهانه از دهه 1950 تا 1970 پدید آمد. این جریان در واقع این است که نمىتوان عقل را به صورت یک منبع شناخت کاملاً قابل اعتماد دانست. پست مدرنیستها اعتقادشان بر این نیست که ما دوباره مثلاً باید به سنت رجوع کنیم. به تعبیر دیگر، هرچند که سنتگرایى و پساتجددگرایى هر دو مخالف تجددگرایىاند، اما از دو موضع مختلف: تجددگرایى عقل را بسنده مىدانست، سنتگرایى مىگوید ما باید عقل را با سنت تکمیل کنیم، ولى پساتجددگرایى حتى بحث تکمیل را هم ندارد. مىگوید ما باید با این وضع بسازیم.
متفکران دیگرى هم بودند که در ردههاى دوم و سوم به این فکر کمک کردند که از جمله آنها ویلیام جیمز، فیلسوف و روانشناس معروف آمریکایى در اوایل قرن 20 است. ویلیام جیمز یک روانشناس طراز اول جهان است اگرچه به عنوان فیلسوف، یک فیلسوف طراز دوم به حساب مىآید. ایشان یک سخنرانى در سال 1903 در آمریکا کرد و مقالهاى ارائه داد به نام «اراده معطوف به باور». در آنجا به مخاطبان خودش نشان داد که عقایدى که ما انسانها داریم، همه ناشى از استدلال نیست. عقاید گاهى ناشى از القا و تلقین دوران کودکىاند، گاهى ناشى از آموزشها هستند، گاهى ناشى از بیم و ترسهاى ما هستند، گاهى ناشى از امیدهاى ما هستند، گاهى ناشى از عشقاند، گاهى ناشى از نفرتاند، گاهى ناشى از فشار افکار عمومى بر ما هستند، گاهى ناشى از منافع شخصىاند و گاهى هم ناشى از استدلال منطقىاند. ویلیام جیمز هم در واقع یک چنین سوءظنى را نسبت به قواى ادراکى و اینکه ما دقیقاً انسانهاى تابع منطق نیستیم و نمىتوانیم باشیم و منطق هم این کارایى را ندارد که کل جهان هستى را به ما نشان دهد، ایجاد کرد.
اشاره
1. آقاى ملکیان در این گفتار سه جریان سنتگرایى، تجددگرایى و پساتجددگرایى را از منظر معرفتشناسى مورد بررسى قرار دادهاند و البته مىتوان همین سه جریان را از جهات دیگر، مانند هستىشناسى و جامعهشناسى نیز مورد کنکاش قرار داد.
2. در بررسى معرفتشناختى موضع این سه جریان نسبت به عقل دیدگاههاى متنوعى قابل طرح است، که البته در یک تقسیم عقلى و کلى به همان سه دیدگاه مىرسیم که در این گفتار آمده است، لکن باید توجه داشت که در سنتگرایى تنوع مشربها بسیار زیاد است و چنانچه خود آقاى ملکیان در جایى از گفتارشان دارند، ایشان به یکى از مشربهاى سنتگرا اشاره مىکنند.
3. در بیان علل پیدایش پساتجددگرایى، مىتوان از اندیشمندان دیگرى نام برد که آنان نیز به نحوى در کفایت و واقعنمایى عقل تردید افکندهاند. براى نمونه مىتوان در فلسفه علم به فایرابند اشاره کرد، که آراى او در بررسى روش علم تجربى و میزان واقعنمایى او بیانگر وجود نوعى هرج و مرج روش شناختى و ناتوانى واقعنمایى در نظریههاى علمى است. البته فایرابند را نمىتوان در زمره فیلسوفان طراز اول به حساب آورد، اما آراى او در فلسفه علوم تجربى مورد توجه فیلسوفان علم قرار دارد.
انتخاب، 15، 16 و 17/6/79
قبلی