برخی نظریه پردازان سیاست امریکا در منطقه خلیج فارس را با توجه به موقعیت محوری این منطقه، در راستای تلاش های این کشور برای کسب جایگاه هژمونیک در سطح جهانی تعبیر می کنند. با این حال، امریکا در دوران بعد از جنگ سرد و به رغم تلاش فراوان و صرف هزینه های هنگفت برای تثبیت موقعیت هژمونیک خود در منطقة خلیج فارس، با چالش ها و موانع جدی در این منطقه روبه رو بوده است. مخالفت بازیگران منطقه ای مانند ایران با هژمونی امریکا و ناکامی های این کشور در عرصه هایی مانند عراق، از موانع منطقه ای هژمونی امریکا در خلیج فارس محسوب می شود. از طرف دیگر تلاش سایر قدرت های بزرگ برای اعمال نفوذ در منطقه، اقدامی برای موازنه سازی در مقابل امریکا در این منطقه است. گرچه درهم تنیدگی روابط و برخورداری از منافع مشترک در فضای جهانی شده، از سطح رقابت و تقابل قدرت های بزرگ کاسته و در مقابل، سطح همکاری ها را افزایش داده است، اما این موضوع به معنای حذف نگرانی های آنها از برتری کامل یک بازیگر در برابر سایر بازیگران نیست. بنابراین هرچند تلاش موازنه جویانه سخت افزاری، دیگر جایگاه چندانی در استراتژی قدرت های بزرگ ندارد، اما تلاش های موازنه جویانه در شکل نرم آن همچنان ادامه دارد. ازاین رو، مسئله اصلی در این مقاله این است که در دورة پس از جنگ سرد، قدرت های بزرگ چه واکنشی نسبت به رفتارهای هژمونی طلبانه امریکا در منطقه خلیج فارس از خود نشان داده اند؟ و اینکه تلاش های هژمونی طلبانه امریکا در منطقه خلیج فارس علاوه بر واکنش سایر قدرت های بزرگ با چه چالش هایی مواجه بوده است؟
کلیه نظریه های روابط بین الملل، برمبانی فرانظری خاصی استوارند. همة این نظریه ها بر مبانی هستی شناختی، معرفت شناختی و روش شناختی خاصی مبتنی هستند. براساس این اصول، مبانی و پیش فرض های فرانظری، روابط و نظام بین المللی که هریک از این نظریه ها، مورد مطالعه قرار می دهد از دیگری متفاوت است. یک نظریه اسلامی روابط بین الملل، درصورت وجود نیز از این قاعده مستثنی نیست. یعنی این نظریه نیز بر مبانی فرانظری خاصی ابتنا می یابد که آن را از سایر نظریه های روابط بین الملل متمایز می سازد که و رقابت با آنها می پردازد. در این مقاله تلاش می شود تا این اصول و مبانی فرانظری استخراج و تبیین شود. بنابراین، این نوشتار، زمینه و بستر لازم برای پردازش و ارائه یک نظریه اسلامی روابط بین الملل را براساس آموزه های اسلام فراهم می سازد؛ به طوری که اصول و مبانی فرانظری استخراج شده می تواند به عنوان پیش فرض های این نظریه در قالب مبانی علم شناسی و دین شناسی آن، مورد استفاده قرار گیرد.
موضوع اسلام در امریکا و تأثیرگذاری آن و حتی تأثیرپذیری از محیط سیاسی، فرهنگی، اجتماعی و اقتصادی از جمله مسائلی است که از گذشته تاکنون مورد توجه قرار داشته است. برخی، تأثیر اسلام را تهدید یا فرصت صِرف و مطلق معرفی کرده و عده ای نیز آن را تهدید و فرصت هم زمان و مرکب مطرح بر لزوم ملت سازی و فرهنگ سازی در میان مهاجران مسلمان و فرزندان آنها که به صورت اتباع و شهروندان درمی آیند، دانسته اند. فرایند تبدیل و تغییر اسلام از یک دین و مکتب جهان شمول و فراگیر به یک رویکرد مذهب مدنی با راهبرد و رویکرد مُشت باز، آغاز می شود. مسلمانان مهاجر و مقیم، باید مشت خویش را باز نموده و امریکایی شوند در غیر این صورت در قالب تهدید محض و یا فرصت آمیخته با تهدید جدی، مواجه و معرفی می شوند. اساس مطالعة ایالات متحده امریکا و امریکاشناسی در همین مفهوم مشتِ باز نهفته است. در واقع این باز کردن مشت ها و باز ماندن آنها و در پی آن، مشت شدن و مشت کردن فضای باز فرهنگی، سیاسی، اجتماعی، اقتصادی و امنیتی در امریکا روایت اصلی تبیین، تحلیل و توصیه در مورد جایگاه حضور اسلام و مسلمانان در امریکاست. در این مقاله به این رابطة متقابل مشت باز کردن و مشت کردن فضای باز، پرداخته خواهد شد.
سیاست خارجی اوباما را می توان تابعی از نیازها و ضرورت های ساختاری در ایالات متحده دانست. طی سال های ٦-٢٠٠٢، زمینه برای نقد الگوهای رفتاری جورج بوش در ساختار سیاسی امریکا به وجود آمد. ساخت های بوروکراتیک و نخبگان سیاسی امریکا به این جمع بندی رسیدند که چنین فرایندی، مخاطرات امنیتی فراگیری را برای امریکا ایجاد خواهد کرد. سیاست تغییر امریکا در چنین فرایندی سازماندهی شد؛ اما در عمل با دگرگونی های مشهود و قابل توجهی روبه رو گردید. در این مقاله تلاش می شود تا عوامل به قدرت رسیدن اوباما در دو سطح داخلی و بین المللی مورد توجه قرار گیرد. از سوی دیگر، شاخص های سیاست تغییر، تبیین شده و درنهایت پیامد آن در رفتار سیاسی و سیاست خارجی اوباما مورد بررسی قرار می گیرد. تبیین این موضوع براساس رهیافت ساختارگرایی در جامعه امریکا انجام می گیرد؛ بنابراین فرایندهای برگشت پذیر در سیاست خارجی اوباما را می توان تحت تأثیر مؤلفه های ساختاری و بوروکراتیک در جامعه امریکا دانست. در چنین شرایطی، نقش مقامات اجرایی تصمیم گیرنده کاهش می یابد.
در عصر جهانی شدن، نمی توان واحد سیاسی سرزمینی را تصور کرد که فاقد تعامل جهانی باشد. اگر واحد مزبور، دارای ظرفیت های قابل توجه باشد، ضرورت و لزوم تعامل جهانی بیش از پیش می شود. جمهوری اسلامی ایران که دارای ظرفیت ها، قابلیت ها و امکانات اساسی است، باید دارای تعامل جهانی قابل قبولی باشد. هرچند این ضرورت در اسناد بالادستی نظام، مورد تأکید فراوانی بوده است، اما عملکردها دارای وضعیتی متعارض با اهداف و سیاست گذاری هاست. در این مقاله در پی تبیین رمز شکاف بین اهداف و عملکردها در مورد تعامل مثبت جهانی هستیم. نگارنده بر این اعتقاد است که ریشه اصلی کاستی های مربوطه، به نوع نگرش نخبگان سیاسی در مورد ماهیت نظام بین المللی و محیط جهانی برمی گردد و این امر کیفیت تعامل جهانی را تحت تأثیر خود قرار داده است. از سوی دیگر، ابهام و دغدغة نخبگان سیاسی نسبت به مرزهای خاکستری و گزینه های متفاوت ارتباطی، روند ناپایداری را در نحوه و کیفیت تعامل جهانی ایجاد کرده است که محتاج بازنگری است.
هراس از ایران و تهدید پنداشتن آن به طور وسیعی در میان دولت های منطقه خاورمیانه و نیز در پهنة جهانی وجود دارد. در این مقاله دلایل این پدیده و نیز پیامدهای آن بر موقعیت بین المللی ایران را مورد بررسی قرار می گیرد. ایران هراسی، معلول دو دسته عوامل ساختاری و غیرساختاری است. قدرت، مجاورت جغرافیایی و قدرت تهاجمی، از علل ساختاری ایران هراسی هستند و نیات تهاجمی و ترویج ایران هراسی از علل غیرساختاری آن محسوب شده اند. پیامد ایران هراسی، شکل گیری ائتلافی چرخ ـ پره ای با محوریت امریکا و با اتخاذ استراتژی های موازنه گری سخت و نرم برای محدود کردن ایران است.
اکثر استراتژیست ها بر این باورند که احتمال بروز یک جنگ تمام عیار میان قدرت های بزرگ در نظام بین الملل کنونی ناچیز است، ولی درعین حال، انرژی و تأمین امنیت آن هنوز از معدود حوزه هایی است که ظرفیت آن را دارد که جنگی عمده بر سر آن روی دهد. این امر از آن جهت اهمیت دارد که هشدار نزدیک شدن به قله نفت هر روز جدی تر می شود. این هشدار خبر از آن می دهد که چیزی به پایان عصر نفت نمانده است. این مقاله ضمن تبیین مفهوم قله نفت و بررسی میزان جدی بودن آن، ابعاد و پیامدهای پایان عصر نفت را روشن می سازد.