آرشیو

آرشیو شماره ها:
۸۸

چکیده

متن

«انسان اول وجود دارد و در صحنه ظاهر مى‏شود و تنها پس از آن خود را تعریف مى‏کند. اگر آدمى بنا به تصور اصالت وجودیان غیر قابل تعریف است‏به این دلیل است که خود در آغاز هیچ نیست. تنها پس از آن چیزى خواهد بود و خودش آنچه را که خواهد بود خواهد ساخت. پس چیزى به نام طبع بشر در کار نیست.»
ژان پل سارتر، اگزیستانسیالیسم
به طور بسیار کلى، دیدگاه ما در این کتاب این است که جهان اجتماع و انسان، جهانى ذاتا بى‏شکل و بى‏معنى است و به وسیله گفتمانهاى مسلط در هر عصرى معنا و شکلى خاص مى‏گیرد و محدود و محصور مى‏شود. به سخن دیگر، اجتماع و انسان به طور بالقوه قابل ظهور در اشکال گوناگونى است و گفتمان مسلط در هر دوره، به تحقق و ظهور متعین یکى از آن اشکال مى‏انجامد. این دیدگاه در مقابل همه دیدگاههایى قرار دارد که براى جهان اجتماع و انسان خصلتى تغییرناپذیر، از پیش شکل گرفته و تحقق یافته و عینى تصور مى‏کنند و تحولات در آن را محصول کنشها و واکنشهاى عینى در همان حوزه مى‏دانند. تقابل میان این دو دیدگاه کلى در مقایسه میان دیدگاههاى اثبات‏گراى رایج در علوم اجتماعى مدرن و دیدگاههاى تاویلى، به شکلى خاص آشکار مى‏شود. در این مقدمه مواضع کلى هر یک از این دو دیدگاه و سپس تنوعات درونى دیدگاه تاویلى را بررسى مى‏کنیم.
دیدگاه اصالت اثبات به طور کلى، و علم سیاست اثبات‏گرا به طور خاص، با پذیرش اصول وحدت در روش و وحدت در موضوع میان همه علوم، به طور کلى میان روش مطالعه در علوم اجتماعى و علوم طبیعى تمایز چندانى قائل نیست. روش اثباتى در پى توضیح عینى حیات اجتماعى و انسانى از طریق گردآورى داده‏هاى عینى برمى‏آید و میان پدیده‏هاى عینى، روابطى على جستجو مى‏کند. مساله اساسى در اینجا عینى بودن و خارجى بودن حقایق و داده‏ها و استقلال آنها از روش مطالعه و ناظر بیرونى است. جهان بیرونى، جهان کم و بیش متصلب و شکل‏یافته‏اى است که خود را بر آگاهى و اندیشه انسان تحمیل مى‏کند و در نتیجه، معرفت ما محصول بازتابهاى بیرونى است. در این دیدگاه، تاکید مى‏شود که واقعیات عینى و بیرونى به طور مستقل و بدون نیاز به رجوع به خودفهمى‏هاى انسانها قابل مطالعه هستند. به علاوه، خودفهمى‏ها، زبان روزمره و آگاهیهاى بلاواسطه انسانها مبهم و ارزش‏گذارانه‏اند و نمى‏توان واقعیات عینى را در آنها باز دید. پس باید به جاى زبان و خودفهمى‏ها، زبانى علمى، دقیق و شفاف به کار برد که مفاهیم عام و مشترک میان علما را دربر داشته باشد و واقعیت عینى را به‏روشنى منعکس سازد. بنابراین، فرض مهم و اساسى عینى‏گرایى و اثبات‏گرایى، جدایى میان زندگى اجتماعى و سیاسى و زبان آن زندگى است. زبان صرفا وسیله بازتاب واقعیات عینى به‏شمار مى‏رود و از خود قدرتى ندارد.
برعکس، در دیدگاههاى تاویلى فرض اساسى این است که حیات و کردارهاى اجتماعى، به طور بالقوه به اشکال گوناگون شکل‏پذیرند و به وسیله زبان و خودفهمى‏ها و گفتمان «تشکیل‏» مى‏شوند. پس در مقابل نظریه بازتاب، نظریه سازندگى زبان و گفتمان مطرح مى‏شود. از این رو، میان زبان و کردار ما وحدتى هست; هرچند زبان، خود در متن کردارهاى اجتماعى شکل و معنا مى‏یابد. بنابراین در دیدگاه تاویلى، به طور کلى هدف کشف معانى و کردارهاى زبانى است که در متن آنها داده‏هاى عینى شکل مى‏گیرند. تاویل وقتى عمق مى‏یابد از سطح خودفهمى‏هاى روزمره کارگزاران اجتماعى فراتر مى‏رود و کشف معانى و کردارهاى مشترک و بین‏الاذهانى ضرورت مى‏یابد. بنابراین، تاویل عمقى به معنى فراتر رفتن از نگرشهاى ذهنى و خودفهمى‏هاى سطحى و رسیدن به عمق یعنى معانى بین‏الاذهانى است. انگیزه اصلى این است که فهم معانى بین‏الاذهانى مندرج در کردارها، توضیح آن کردارها را تسهیل مى‏کند. به عبارت دیگر، تعبیر معانى بین‏الاذهانى همان تعبیر کردارها و زندگى اجتماعى است.
یکى از نقاط افتراق اساسى در دیدگاههاى تاویلى این است که آیا کردارهاى اجتماعى واجد معنایى اصیل هستند که مى‏توان و یا باید آن را از روى خودفهمى‏ها و زبان فهمید و یا این که اصلا معناى اصیلى در کار نیست، بلکه هر معنایى که هست در پرتو قدرت زبان و گفتمان تشکیل مى‏شود. در برخى از دیدگاههاى تاویلى، هدف بازیابى معناى اصیل کردارهاست و براى این کار برخى از این دیدگاهها برآنند که آن معناى اصیل را مى‏توان با رجوع به نگرشهاى ذهنى کارگزاران دریافت و زندگى اجتماعى را برحسب خودفهمى‏هاى آنها توضیح داد. برخى دیدگاههاى دیگر، با تاکید بر این که معنا و واقعیت‏بنیادینى در کار است، برآنند که خودفهمى‏ها اساسا مخدوشند و بر آن معنا و واقعیت‏بنیادین سرپوش مى‏گذارند و معناى بنیادین را پنهان مى‏سازند. به عبارت دیگر، خودفهمى‏ها به معناى بنیادین دسترسى ندارند. بنابراین، این دو دیدگاه تا حدى در قید واقعیت‏بیرونى باقى مى‏مانند.
اما در دسته دیگرى از دیدگاههاى تاویلى، زبان تنها وسیله‏اى براى بازیابى معنا نیست، بلکه خود تشکیل‏دهنده معنا و واقعیت است. در این دیدگاهها، زبان از یک سو صرفا مجموعه‏اى از نشانه‏ها براى بازنمایى عینیت‏خارجى نیست و از سوى دیگر، خودفهمى‏ها هم صرفا ذاتى معانى و کردارهاى بیرونى نیستند; بلکه زبان و گفتمان، خود کردارى است که به واسطه آن، شیوه زندگى و معانى خاصى در جهان تحقق و تعین مى‏یابند. ما از طریق زبان سخن نمى‏گوییم، بلکه زبان از طریق ما سخن مى‏گوید. زبان کاملا در اختیار ما نیست، بلکه سابق بر ماست. از این دیدگاه، زبان و معانى بین‏الاذهانى پیش‏فهمهاى مبهمى را تشکیل مى‏دهند که در متن آنها خودفهمى‏هاى آگاهانه شکل مى‏گیرد و زندگى اجتماعى به طور کلى به وسیله این معانى و پیش‏فهمها و خودفهمى‏ها تشکیل مى‏شود. پس خودفهمى‏ها در درون ساختار گفتمانى وسیع‏ترى قرار دارند. ساختار گفتمان امکانات بى‏حد وحصر و بالقوه واقعیت‏بیرونى را محصور مى‏سازد و در پرتو آن، برخى امکانات محقق و متعین مى‏شوند. با تغییر در ساختار گفتمان، تعینات تازه‏اى از انسان و جامعه و کردارها ممکن مى‏گردد. به عبارت دیگر، تغییر در سخن به تغییر در واقعیات مى‏انجامد. هر تعبیرى از جهان، هم به معنى انکشاف برخى از امکانات ظهور انسان و هم به معنى استتار برخى دیگر از آن امکانات است. از این رو، معناى خارجى و نهانى و متعینى در کار نیست. آنچه در هر مورد حقیقت‏به شمار مى‏رود، در پرتو گفتمان شکل مى‏گیرد. به عبارت دیگر، تنها کثرتى از تعابیر در کار است و دیگر هیچ. هیچ واقعیت غیرگفتمانى و ماقبل گفتمانى‏اى وجود ندارد. گفتمان بر واقعیت‏حد مى‏گذارد، نه آن‏که نمایشگر اقعیت‏باشد. گفتمان در هر مورد، اشکالى از حقیقت را وضع و اشکال دیگرى را حذف مى‏کند. هویت انسان در هر عصرى، خود به وسیله ساختار گفتمان تعیین مى‏شود. به واسطه گفتمان است که احتمالات به صورت ضرورتها تجلى مى‏یابند. انسان به عنوان فاعل شناسایى رابطه‏اى شفاف و بى‏واسطه با جهان ندارد، بلکه همواره بین او و جهان واقع پرده‏اى از گفتمانها فاصله مى‏اندازد. گفتمان همین پرده را در درون خود فرد نیز مى‏آویزد و میان آنچه ممکن است‏باشد و آنچه هست، فاصله ایجاد مى‏کند. بنابراین در هیچ زمینه‏اى هیچ واقعیت‏بنیادین و پایدارى در کار نیست، بلکه قدرت گفتمان، تعینات را ایجاد مى‏کند. گفتمان، خود ساختارى نامرئى و ناخودآگاه است که در پس اندیشه‏هاى منفرد، تئورى‏ها و سخنان روزمره نهفته است.
ساختارهاى گفتمانى همواره در حال تغییرند و محصول تحولات تاریخى هستند و در هر زمان از نو برپا مى‏شوند. از این دیدگاه، جهان خارج ظلماتى است که با نورافکن زبان و گفتمان قابل دیدن مى‏شود. آنچه از آن ظلمات مى‏بینیم تصادفى و اتفاقى است و بستگى به نوع و قوت و جایگاه نورافکن ما دارد. توده بى‏شکل جهان خارج در قالبهاى زبان و گفتمان، شکل و معنا مى‏یابد. در تمثیل دیگرى مى‏توان گفت که گفتمانها همچون حوزه‏هاى مغناطیسى، هریک وجهى از وجوه واقعیت کثیرالاضلاع را به خود جذب مى‏کنند و از آن وجه به واقعیت معنا مى‏بخشند. از این نظر، در وراى زبان، هیچ منشا و اصل و معنایى در جهان وجود ندارد; هر داعیه‏اى نسبت‏به امکان یافتن معانى عمیق ساختارى در وراى سطح گفتمان و زبان نفى مى‏شود; و در نتیجه، هرگونه داعیه اقتدارطلبانه‏اى نسبت‏به معرفت قطعى، ذاتى و عینى اعتبار خود را از دست مى‏دهد. (1)
حال پس از بیان نگرشهاى کلى دیدگاه تاویلى، باید اشاره‏اى به مبانى فلسفى آن بکنیم. به طور کلى، این دیدگاه در نگرش پدیدارشناسانه‏اى ریشه دارد که رابطه ذهن و عین را در پرتو تازه‏اى، از نو مطرح مى‏کند و درباره جایگاه علوم عینى و اثباتى و فهم دنیاى مدرن از خود، و اصالت و معنادارى این خودفهمى به نقد و ارزیابى مى‏پردازد. مساله این است که آیا خودفهمى علمى دنیاى مدرن قابل اتکاست، و یا این که براى فهم خودفهمى علمى جهان مدرن، یعنى براى یافتن منشا معنا، به طور کلى باید به چیزى بنیادى‏تر مراجعه کرد; آیا خودفهمى‏ها و گفتمانهاى رایج دنیاى مدرن در حوزه‏هاى مختلف جامعه، فرهنگ، اقتصاد و سیاست که جملگى بر آگاهى شفاف و بى‏مساله، یعنى بر خودفهمى ما و بر جهان‏فهمى ما، تاکید مى‏گذارند، در ساختارهاى نهان و ناخودآگاه زبان و گفتمان نهفته‏اند و در حقیقت از عرصه آگاهى مستقیم انسان به عنوان فاعل شناسایى بیرونند یا نه؟ از چنین دیدگاهى، همه توضیحاتى که نظریات قدیم و مدرن درباره فهم جهان داده‏اند قابل تردید مى‏گردد و به طور طبیعى، در نتیجه چنین تردیدى ارزشهاى پذیرفته شده سیاسى و اجتماعى و اندیشه عقلانیت و ترقى و وحدت تاریخى مندرج در آن نظریات نیز دستخوش تردید مى‏شود. هدف چنین دیدگاهى جستجوى فهمى بالاتر از فهمهاى موجود، یعنى فهم خودفهمى‏ها و جهان‏فهمى‏هاى رایج و موجود بوده است; فهمى فراعلمى که به علم نیز چونان موضوع مى‏نگرد. از چنین دیدگاهى، علوم عینى و اثباتى که بر معانى و حقایق ذاتى و عینى تاکید مى‏نهند و عوامل زبانى و گفتمانى را در معنابخشى به امور و اشیاء نادیده مى‏انگارند، مورد حمله قرار مى‏گیرند. علوم اثباتى معتقد به نوعى فلسفه ذات یا ذات‏گرایى هستند; به این معنا که معنا و حقیقت قابل شناخت هر چیزى در خود آن چیز، پیش از آن‏که با چیزهاى دیگر در ارتباط قرار بگیرد، نهفته است. اما پدیدارشناسى به جاى ذات، بر رابطه تاکید مى‏گذارد; به این مفهوم که معنا و حقیقت هر چیزى تنها در ارتباط با چیزهاى دیگر تشکیل مى‏شود. از چشم‏اندازهاى مختلف ضد اثباتى، این چیزهاى دیگر عبارتند از: تجربه انسانى، متن آگاهى، متن تاریخ، رابطه ذهن با شرایط تاریخى، متن زبان و گفتمان و مانند آن. از این دیدگاه، ساختار نهانى زبان، پیشاپیش معانى را تعیین مى‏کند. زبان داراى رمز و راز و باطن است; هرگز شفاف نیست و در نتیجه، معنا همواره پنهان و مبهم است. از این رو، باید معانى ظاهرى گفتمانهاى متداول و مورد قبول در حوزه‏هاى گوناگون را رمزگشایى کرد، تا ساختارهاى عمیق زبانى و گفتمانى که به طور نهانى صورت‏بخش معانى هستند، آشکار شوند.
از یک حیث، ریشه این دیدگاه به پدیدارشناسى ادموند هوسرل باز مى‏گردد که شکل تازه‏اى از تفکر انضمامى در طرد اندیشه‏هاى انتزاعى و کلى و مجرد بود و انسان را به خاستگاه اندیشه‏ها در تجربه زندگى انضمامى خودش، یعنى به هستى زیست‏شده، باز مى‏گرداند. پدیدارشناسى از دیدگاه هوسرل، ابزار فلسفى فهم‏هستى برحسب هستى روزمره انسان در جهان بود. البته روش پدیدارشناسى هوسرل کاربردهاى مختلفى پیدا کرد; به این معنى که برخى آن را در مورد مساله وجود، برخى در مورد مساله آزادى و برخى در مورد مساله رابطه جسمانى انسان با جهان به کار بردند.
اساس پدیدارشناسى هوسرل مبتنى بر این بود که کل حقیقت عینى یا علمى، نهایتا در درون زیست‏جهان تجربه انسانى صمبناش دارد. به عبارت دیگر، هوسرل بر آن بود که حقایق به اصطلاح علمى همه علوم را باید از نو در فعالیتهاى آگاهى انسان زمینه‏یابى کرد. مساله اصلى «زمینه‏یابى حقیقت در تجربه‏» است. براى انجام این کار مى‏باید شیوه‏هاى گوناگون ساختن معنا به وسیله آگاهى انسان و به واسطه ادراک و زبان شناخته شود. این همان پدیدارشناسى‏اى است که هدفش بررسى چگونگى پدیدار شدن جهان در آگاهى انسان در آغاز است. معانى امور واقع پدیده‏هاى آگاهى هستند. پدیدارشناسى نشان مى‏دهد که جهان پیش از آن‏که موضوع شناخت ما باشد، تجربه‏اى است که در آن زیست مى‏کنیم; یعنى تجربه‏اى ذهنى است نه عینى. پس باید آن نقطه اولیه تماس میان انسان و جهان را یافت که پیش از تجزیه ذهن و عین یا سوژه و ابژه درتجربه ما وجود داشته است. پدیده اصلى از نظر پدیدارشناسى، رابطه میان سوژه و ابژه است که جاى جوهر اشیاء را در نظریات ذات‏گرایانه مى‏گیرد. اما این رابطه به معناى رابطه میان دوچیز جدا از هم نیست. معانى از همین رابطه برمى‏خیزند; زیست‏جهان انسانى زاینده معانى است.
هدف پدیدارشناسى هوسرل بازگشت‏به تجربه زیست‏شده، یعنى تجربه ماقبل نظرى و ماقبل فلسفى است. به حکم پدیدارشناسى، معناى اولیه و اصیل و ازلى جهان عینى، همان شکل اشتغال آگاهى انسان بدان است. از سوى دیگر، معناى آگاهى ذهنى ما شیوه‏اى است که ذهن در مقابل جهان مفتوح مى‏شود. ذهنیت و جهان زیست‏یکى است; یعنى ذهنیت‏خود در خلق معنا حاضر است. ذهن و عین جدایى‏ناپذیرند و یکى به وسیله دیگرى، در رابطه‏اى اولیه تعیین مى‏گردد. معناى جهان عینى تنها از طریق آگاهى ساخته مى‏شود. جهان، واقعیت در خود نیست، بلکه واقعیتى براى آگاهى است و آگاهى نیز هیچ‏گاه آگاهى در خود نیست، بلکه آگاهى از چیز دیگرى، یعنى از جهان است. معنا نه فقط در عرصه ذهن و نه فقط در جهان عینى، بلکه در رابطه میان آن دو ظهور مى‏کند. انسان پیش از آن‏که از هستى جداگانه خود و یا از هستى جداگانه جهان آگاه شود، در جهان است. پس هر فلسفه‏اى که معنا را به آگاهى منفرد و منزوى و گسیخته از جهان محدود سازد، غیر قابل دفاع است.
چنانکه گفتیم، در پدیدارشناسى هوسرل میان آگاهى و جهان رابطه‏اى ارادى و آگاهانه وجود دارد و همین رابطه است که ظهور بى‏واسطه یا گشودگى تجربه یست‏شده را موجب مى‏شود. علوم طبیعى و اثباتى، برخلاف پدیدارشناسى، کل عنصر آگاهى را انکار مى‏کنند و یا آن را به واقعیتى عینى تقلیل مى‏دهند. از دیدگاه پدیدارشناسى، این علوم دچار بحران شده‏اند زیرا ریشه خود در جهان زیست انسانى را به دست فراموشى سپرده‏اند. از دیدگاه پدیدارشناسى، عینیت، خود محصول تجربه پدیدارشناسانه است. بنیاد یا زمینه علم و معرفت، تنها در شواهد شهودى تجربه مستقیم آگاهى یافت مى‏شود. به سخن دیگر، یک آگاهى سراسرى پیشینى در کار است که اشیاء و امور را در نیت‏خود مندرج دارد. جهان طبیعى عینى شده، مسبوق به وجود رابطه‏اى آگاهانه و نیت‏مندانه است. حیات ذهنى و آگاهى همچون بستر و زمینه پیشینى و بنیاد همیشگى، پشتوانه هر علم و دانشى است; هرچند که هیچ علم عینى‏اى نمى‏تواند حیات ذهنى مقدم بر خود را دریابد. جهان از نظر آگاهى، پیشاپیش مفتوح و گشوده است، نه آن‏که به واسطه علم عینى گشایش یابد. طبیعت هم در آگاهى انسان مندرج است. طبیعت محصول آگاهى یا روحى است که در طبیعت تفحص مى‏کند. بنیاد غایى کل معرفت انسان در تجربه‏اى ماقبل فکرى نهفته است. در همین عرصه آگاهى است که معنا براى اولین بار ساخته مى‏شود. معنا امرى نیست که به‏طور عینى موجود باشد، بلکه رابطه آگاهى است. انسان پیش از ظهور نگرشهاى علمى و عینى و طبیعى جهان را به‏طور ازلى و اولیه ادراک مى‏کند. هوسرل در پى کشف تجربه استعلایى آن آگاهى است که شناخت معتبر را تولید مى‏کند. هیچ چیز مستقل از آگاهى ما وجود ندارد. معانى به هر حال به عنوان پدیده بر ما ظاهر مى‏شوند. ذهن، بنده «واقعیت عینى‏» نیست. به‏طور کلى پدیدارشناسى هوسرل در پى دستیابى به آن جهان بى‏واسطگى استعلایى است که در آن، هستى با ظهورش در برابر آگاهى یکى و یکسان است. هستى، چیزى جز معناى هستى نیست و این معنا محصور به فعلیت نیست، بلکه در بازى آزاد امکانات آشکار مى‏شود. انسان مى‏تواند در تخیل آزاد خود هر چیزى را تغییر دهد تا آن‏که ساختار ثابت آن چیز، یعنى ذات استعلایى آن، در ذهن پدیدار شود; و ذات چیزى جز این نیست. به سخن دیگر، در نگرش پدیدارشناسانه به امور و ذوات، شیوه تصور اشیاء به وسیله آگاهى انسان در نظر گرفته مى‏شود; یعنى ظهورات مختلف و ممکن امور و اشیاء قابل تصور مى‏گردد و آگاهى ما همه انواع تصورات ممکن از یک چیز را در برمى‏گیرد. هر «واقعیت تحقق‏یافته‏اى‏» تنها نمایانگر یکى از امکانات، در طیفى از ممکنات است.
به‏طور خلاصه، خصلت ذاتى یک چیز عبارت است از کل ممکنات متصور یا ظهورات ممکن آن چیز. در مقابل، خصلت تجربى عبارت است از یک تحقق از میان تحققها یا امکانات تحقق بسیار. اما تنها با در نظر گرفتن همه ممکنات و تحققات ممکن است که ذات یک چیز مى‏تواند پدیدار شود. انسان را از هزار منظر مى‏توان نگاه کرد و براى فهم ذات کلى انسان، یعنى انسان در همه ظهورات و ابعاد ممکن و چندگانه‏اش، باید از حد انسان فعلى موجود درگذشت. پدیدارشناسى بدین‏سان، امکان آزادى از مکان و زمان را به‏دست مى‏دهد. تنها با این آزادى، یعنى آزادى در تصور و تخیل ممکنات یا تحققهاى ممکن، مى‏توان از حدود تحقق خاص و تجربى و بالفعل امور، استعلا یافت و ذات کلى را دید. از امر خاص فاصله بگیرید و از دور درباره همه اشکال و ظهورات ممکن آن تخیل کنید: ذات همان است. بنابراین، منظور از ذات در اینجا گذار به عالم ایده‏هاى ثابت نیست، بلکه منظور این است که با گرایش به سوى ذات به این معنا، مى‏توانیم اعماق نهانى تجربه انسانى را درک کنیم و اعمال معنابخش آگاهى را در وراى داده‏هاى عینى مورد نظر علوم اثباتى بازیابیم. آگاهى و ذهنیت در اینجا، ذهنیت‏یا روح خود سامان درونى و موجود براى خود و در خود، به مفهوم کانتى و هگلى آن، یعنى ذهنیت در خود فروبسته و خوداندیش، نیست; بلکه، چنانکه گفتیم، با جهان بین‏الاذهانى و با جهان زیست پیوندى ناگسستنى دارد. در حقیقت، ذات‏گرایى پدیدارشناسانه هوسرل متضمن وجودگرایى پدیدارشناسانه و یا عین آن است. (2)
پدیدارشناسى هوسرل به اشکال مختلف تعبیر شده است. مارتین هایدگر با تحلیل پدیدارشناسانه خود از هستى انسان، تعبیرى اصالت وجودى از آن به دست داد. هانس گئورگ گادامر و پل ریکور تعابیرى هرمنیوتیکى از آن کردند و ژاک دریدا تعبیرى شالوده‏شکنانه از آن‏عرضه داشت.
مارتین هایدگر در کتاب بودن و زمان (1927) جهت اصالت وجودى خاصى به پدیدارشناسى هوسرل داد و پدیدارشناسى وجود انسان به عنوان دازاین را عرضه کرد. وجود در فلسفه هایدگر نه صرف عینیت و نه صرف ذهنیت، بلکه انفتاح و گشودگى در مقابل بودن اشیاء است. پدیدارشناسى هوسرل تفحصى در منشا شناخت‏بود و به همین منظور مساله هستى‏شناسانه بودن را «تعلیق‏» کرد. هوسرل تجربه اصیل را آگاهى از جهان مى‏دانست، در حالى که هایدگر بودن در جهان را تجربه اصیل مى‏شمرد. مساله اصلى بودن است، نه آگاه بودن. اما تاریخ متافیزیک غرب این پرسش اولیه را به دست فراموشى سپرد. تجربه اصیل و ازلى بودن زمانمند در جهان، در پس پرده نظریات متافیزیکى پنهان ماند. متافیزیک به جاى تجربه زنده بودن در زمان و در جهان، موجودات انتزاعى بى‏زمانى چون وجود، جوهر، ذات و خدا را قرار داد. بنابراین، متافیزیک بودن در جهان انسان را نادیده مى‏گیرد و اساسا قائم به تجزیه کامل ذهن و عین یا سوژه و ابژه است; یعنى در شکل ایده‏آلیستى خود، سوژه‏اى بى‏جهان را در نظر مى‏گیرد و در شکل رآلیستى خود، جهانى بى‏سوژه را.
مساله اصلى این است که چرا چیزى به جاى آن‏که نباشد، هست. احساس اعجاب و حیرت از این که چیزها اصلا هستند، یعنى تجربه اصیل بودن اشیاء، خود سرآغاز طرح پرسشهاى متافیزیکى بود، اما بعدها فراموش شد. هستى‏شناسى بنیادى به همین معنا با توصیف بودن انسان در جهان و در زمان سروکار دارد. پس پرسش اصلى این است که «معناى بودن چیست‏»؟ و چون تنها انسان چنین پرسشى را مطرح مى‏کند، پس تفحص درباره هستى باید با پدیدارشناسى انسان موجود در جهان یعنى دازاین آغاز شود.
دازاین خودآگاه است. انسان تنها موجودى است که وجودش براى خودش مساله است. انسان هیچ‏گاه خود را به عنوان عین ثابتى درنمى‏یابد، بلکه دائما از خودش فراتر مى‏رود. جوهر هستى انسان زمانمندى است; یعنى انسان خودش را در حال یاد کردن گذشته و فریاد کردن آینده مى‏فهمد. حال انسان متضمن چیزى است که بوده و چیزى که خواهد بود. وجود انسان فعلیت مشخصى نیست، بلکه انسان همواره از خودش به سوى امکانات خودش فرا مى‏رود. جوهر زمان، عدم تعین است و زمان، جوهر انسان است. پس ذات انسان در عدم تعین و در امکانات شدن است. انسان گرچه موقعیت‏مند است، اما این موقعیت‏مندى هویت او را از پیش تعیین نمى‏کند; بلکه دازاین به وقعیت‏خویش نیز از دیدگاه امکاناتش مى‏نگرد و برحسب افق آینده، موقعیت‏خود را تعبیر مى‏کند و به همه چیز معنا مى‏بخشد. وجود انسان استعلاى زمانى به سوى ممکنات است. انسان در راهرو زمان به سر مى‏برد و گرچه در جهان افکنده شده است، در انتخاب شیوه تصرف در معانى این جهان، به منظور فرافکندن آنها در افق امکانات آینده، آزاد است. انسان فعلیت را برحسب امکان تعبیر مى‏کند و بنابراین مى‏تواند تعابیر و معانى تازه‏اى از خود عرضه کند. به‏طور خلاصه، دازاین جهان را همچون عین از پیش داده‏شده‏اى مسلم نمى‏انگارد، بلکه آن را عرصه گسترده‏اى از امکانات مى‏داند. (3)
اینک پس از مرورى بر زمینه‏هاى پدیدارشناسانه دیدگاه خودمان، به برخى زمینه‏هاى ساخت‏گرایانه آن اشاره مى‏کنیم. حوزه امکاناتى که در پدیدارشناسى مطرح مى‏شود، از چشم‏انداز ساخت‏گرایان به وسیله ساختارهاى معرفتى، تعین و تحقق خاص مى‏یابد. یعنى این تعین محصول سوژه آزاد و مختار نیست. در اینجا لازم است‏به بحث‏ساختارهاى معرفتى در دیرینه‏شناسى میشل فوکو اشاره کنیم. از دیدگاه فوکو، دیرینه‏شناسى تفحصى در ساختارهاى نهان معرفت، و دانشى است که شیوه تجربه ما در جامعه و، در نهایت، نقش و هویت انسان را تعیین مى‏کند. نظام کلى معرفت در هر دوره‏اى، مجموعه‏اى ساخت‏مند است که به امور و اشیاء معنا مى‏بخشد. به سخن دیگر، صورت‏بندى معرفتى در هر عصرى، ساختارى نهانى است که ساختارهاى آشکار آگاهى در گفتمانهاى علمى مختلف را از پیش تعیین مى‏کند. مثلا ظهور انسان به عنوان سوژه یا ابژه، در پرتو چنین صورت‏بندیهایى ممکن مى‏شود. در واقع، فوکو در دیرینه‏شناسى خود در پى کشف ناخودآگاه معرفت‏بود; ناخودآگاهى که از آگاهى دانشمندان مى‏گریزد، ولى جزئى از گفتمان علمى آنهاست. دانشمندان در صورت‏بندى معرفتى واحدى، روشهاى یکسانى براى تعریف موضوعات و تشکیل مفاهیم و تاسیس نظریه‏هاى خود به کار مى‏برند. این روشها و قواعد هیچ‏گاه آگاهانه عرضه و تنظیم نمى‏شوند، بلکه در نظریات و مفاهیم و موضوعات دانشهاى گوناگون نهان هستند و کشف آنها کار دیرینه‏شناسى است. دیرینه‏شناسى، به این معنا، مرزهاى معرفت را از نو تعیین مى‏کند و اندیشه‏ها و اندیشمندانى را که در گذشته رو در روى یکدیگر قرار مى‏گرفتند، در قلمرو واحدى قرار مى‏دهد.
از دیدگاه فوکو، نظامهاى معرفتى یا صورت‏بندیهاى دانایى به‏طور جهشى و بى‏قاعده و پیش‏بینى‏ناپذیر پیدا مى‏شوند. فوکو به‏طور کلى ساختارهاى نهانى را که در پس اندیشه‏ها، نهادها و کردارها نهفته‏اند، اپیستمه مى‏نامد. اپیستمه، پیش‏زمینه فکرى ناخودآگاه همه دانشمندان یک عصر و یا همان ناخودآگاه معرفت در هر دوران است. به سخن دیگر، اپیستمه صورت‏بندى کلى آن روابط ساختارى و ساخت‏مندى است که شیوه ظهور گفتمانهاى علمى در هر عصرى را تعیین مى‏کند; یعنى چیزى است که تعیین مى‏کند که چه مى‏توان گفت و چه نمى‏توان گفت. بدین‏سان، اپیستمه بر سوژه انسانى مقدم است و شکل خاص اندیشه و کردار وى را معین مى‏سازد. اپیستمه، بویژه، رابطه اساسى موجود میان اشیاء و فهم ما از آنها از طریق واژگان و زبان را تعیین مى‏کند. رابطه میان واژگان و اشیاء برحسب اپیستمه هر عصرى دگرگون مى‏شود. فوکو از سه عصر معرفتى سخن مى‏گوید:
در عصر رنسانس، طبق اپیستمه آن دوران، زبان و واژگان، سمبل اشیاء یعنى عین اشیاء بود. اشیاء به عنوان واژگان دیده مى‏شدند و با آنها تشابه کامل داشتند. زیرا جهان اجراى کامل طرح خداوند محسوب مى‏شد. در عصر کلاسیک، یعنى قرنهاى هفدهم و هجدهم، اپیستمه شباهت جاى خود را به اپیستمه بازتاب و نمایش داد. در معرفت آن عصر، واژگان بازتاب اشیاء بودند; یعنى با آنها تفاوت داشتند. میان واژگان و اشیاء، بدین‏سان، فاصله‏اى افتاد; یعنى جهان کلمات صرفا نمایشگر جهان اشیاء شد. ایده‏آلیسم دکارت و تجربه‏گرایى هیوم در این اپیستمه قرار داشتند. در اپیستمه عصر مدرن، یعنى قرن نوزدهم، میان واژگان و اشیاء جدایى مطلق افتاد و آنها فاقد هرگونه پیوندى پنداشته شدند. واژگان، دیگر نه سمبل اشیاء و نه نشانه و بازتاب آنها، بلکه تنها بازتاب سوژه به خودش به شمار مى‏آمدند. در این اپیستمه، که فلسفه کانت نمونه برجسته آن است، واژگان، مکالمه سوژه استعلایى با خودش بودند. در درون همین اپیستمه مدرن بود که انسان به عنوان سوژه خودمختار و خودسامان پدیدار شد. بدین سان، هدف دیرینه‏شناسى فوکو تفحص در شرایط امکان معرفت علمى در هر عصرى یا به سخن دیگر، علم علم است. دیرینه‏شناسى، آرشیوهاى نظرى نهفته‏اى را کشف مى‏کند که چارچوب تعبیر امور و اشیاء و حقایق در هر عصرند. اشیاء صرفا همان واژگانى هستند که بدانها معنا مى‏بخشند.
به‏طور کلى، چنانکه اشاره شد، از دیدگاه فوکو اندیشه آزادى و آگاهى و خودمختارى انسان در سنت اومانیستى تجدد غربى، خود فرآورده عصر معرفتى خاصى یعنى عصر مدرن است که اینک در حال زوال است. از نگاه دیرینه‏شناسى، انسان نه تنها آفریدگار گفتمانها نیست، بلکه آفریده و فرآورده نظامهاى معرفتى است. گفتمان محصول انسان نیست، بلکه‏مولد اوست. نظام معرفتى مدرن به فرآورده سوژه انسانى به عنوان موجود آگاه و خودمختار و مستقل به‏طور عینى معنا و مشروعیت‏بخشید. بدین‏سان، سوژگى انسان چیزى‏جز فرآورده نظام گفتمانى نیست; به همان سان که آثار هنرى آفریده هنرمندان نیستند،بلکه فرآورده ساختار پیچیده گفتمان فرهنگى غالب در هر عصرند. سوژه انسانى، برخلاف تصورات اومانیستى، تابع قوانینى است که منتخب یا ساخته او نیستند. نقطه افتراق‏اساسى پدیدارشناسى و اصالت وجود از یک سو و ساخت‏گرایى از سوى دیگر، در همین جا نهفته است. به نظر فوکو، دانش و شناخت فزاینده انسان در مورد خودش، تصورات اومانیستى سوژه خلاق و خودمختار و استعلایى را تایید نمى‏کند، بلکه در واقع آنها را درهم مى‏شکند. به سخن دیگر، انسان در فرآیند پیشرفت معرفت‏خود، از قوانین ساختارى ناآگاهى‏آگاه مى‏شود که «فعالیتهاى آزاد آگاهى انسان‏» (به گفته اومانیست‏ها) را از پیش تعیین مى‏کنند.
چنانکه دیدیم، در پدیدارشناسى اصالت وجودى، سوژه آزاد است و خود در میان امکانات تحقق خویش دست‏به انتخاب مى‏زند. اما در دیرینه‏شناسى، ساختارهاى گفتمانى چنین گزینشى را انجام مى‏دهند. حتى نفس تصور انسان آزاد و خودمختار، چنانکه گفتیم، فرآورده معرفت‏شناسانه عصر تاریخى خاصى به شمار مى‏رود. بدین‏سان، سوژگى انسان که‏خود همه‏گونه معرفت درباره سوژگى انسان را ممکن مى‏سازد و به همین دلیل منشا علوم‏انسانى است، تصورى تاریخى تلقى مى‏شود و همراه با آن علوم انسانى نیز تاریخیت مى‏یابند. چنانکه گفتیم، دیرینه‏شناسى در پى کشف ناخودآگاه معرفت است; به همان‏سان که روانکاوى براى توضیح خودآگاه انسان به ناخودآگاه رجوع مى‏کند. از دیدگاه دیرینه‏شناسى، ناخودآگاه معرفت در زبان نهفته است. سوژه انسانى از طریق زبان سخن نمى‏گوید، بلکه زبان‏از طریق سوژه سخن مى‏گوید. چنانکه دیدیم در عصر رنسانس، زبان و واژگان، سمبل اشیاءبود; در عصر کلاسیک، واژگان بازتاب اشیاء به شمار مى‏رفت; و در عصر مدرن، زبان وواژگان خودنمایى یا بازتاب سوژه هستند. اما از نگاه دیرینه‏شناسى یا در اپیستمه پسامدرن، واژگان نه سمبل اشیاء، نه نمایش و نشانه اشیاء، و نه خودنمایى سوژه انسانى، بلکه تنها نمایشگر و عین‏خود واژگانند; یعنى چیزى جز زبان، یا جهان ناخودآگاه زبان نیستند. بدین‏سان ظهور زبان به معناى افول سوژه انسانى است. به سخن دیگر، حکومت عقل در مفهوم اومانیستى آن، جاى خود را به حکومت ضد اومانیستى زبان و گفتمان مى‏دهد. گفتمان همچون قدرت اجتماعى عمل مى‏کند و انسان را به زیر سلطه درمى‏آورد. گفتمان به عنوان قدرت، در هر زمینه‏اى چیزهایى را حفظ و چیزهایى دیگر را حذف مى‏کند. هر گفتمانى حدود خاصى براى تفکر وضع مى‏کند و تمایزات خاصى ایجاد مى‏نماید. در نتیجه، دیگر به‏طور کلى نمى‏توان از علوم انسانى به معناى گذشته سخن گفت; چنین علومى، بنابراین، ممکن نیستند. آنچه ممکن است، دیرینه‏شناسى گفتمانهایى است که موضوعات، مفاهیم ونظریات در هر علمى، و یا به سخن دیگر صورت و محتواى عرصه خودآگاه انسان در هرحوزه‏اى، را تعیین مى‏کنند. (4)
در تعبیرى دیگر، اساس این دیدگاه به گرایش ضد «ایده‏آلیستى‏» نیچه باز مى‏گردد که به اشکال گوناگون در اندیشه‏هاى فوکو، دریدا، لیوتار و دیگران بازتاب یافته است. ضدایده‏آلیسم در اندیشه نیچه، ضدیت‏با هرگونه تفکر عمودى و هوادارى از تفکر افقى یا مرکززدایى است. ««ایده‏آلیسم‏» عبارت است از فرض وجود حقیقتى منسجم، اساسى و مرکزى که همه پدیده‏ها و جزئیات پراکنده ظاهرى را به هم پیوند مى‏دهد و میان آنها وحدت ایجاد مى‏کند. ایده‏آلیسم بدین معنا، باید برخى از وجوه زندگى را انکار کند تا نظریه‏اى همگن و همبسته به دست دهد. اما از دیدگاه افقى، زندگى اساسا مجموعه‏اى از تفاوتهاى تقلیل‏ناپذیر است. زندگى در وراى نظریه‏ها و فلسفه‏ها، چندگانگى و تموجى بى‏پایان است. تاریخ نقطه ثقلى ندارد، بلکه عین پراکندگى است و نظم و رشته درونى و ذاتى ندارد. آنچه به تاریخ نظم مى‏دهد تاریخ‏نویسى و گفتمان تاریخى است. به همین سان، مرکزیت و بنیاد در واقعیت اجتماعى در اشکال گوناگون، فرآورده گفتمانهاى گوناگون است. (5)
بنابر آنچه گذشت، در اینجا ما با چگونگى شکل‏دهى گفتمانها نسبت‏به نقشها و کردارها و فعالیتهاى سیاسى افراد در جامعه سروکار داریم. از همین رو، کردارها، نهادها و سازمانهاى سیاسى، خود جزئى از صورت‏بندیهاى گفتمانى هستند. گفتمانها یا نظامهاى معانى خاص، اشکال خاصى از کردارها، هویتها و فعالیتها را ممکن مى‏سازند. گفتمانها خود به واسطه برخورد نیروها، عملکرد قدرت و استیلا تولید مى‏شوند و تغییر مى‏یابند. اتخاذ موضع گفتمانى به معنى نفى معانى عینى و بیرونى و متعین براى امور و کردارهاست. معناى پدیدارهاى اجتماعى و سیاسى، از این دیدگاه، در چارچوب گفتمانها ساخته مى‏شود. واقعیت، عرصه پرابهام و ظلمتى است که در پرتو گفتمان، تعین، حد و معنا مى‏یابد. از این رو معناى پدیده‏ها تاریخى و تغییرپذیر است. به عبارت دیگر، نمى‏توان معناى ذاتى امور و اشیاء را مشخص کرد و هویت عینى آنها را تثبیت نمود زیرا جهان امور و اشیاء، فى نفسه نامحصور، پرابهام و آکنده از ممکناتى است که در پرتو چارچوبها و ساختارهاى معنایى یا گفتمانها تعین مى‏یابند. از این رو، هویت فرد، جامعه و سیاست‏حالتى تاریخى و احتمالى دارد. هویت انسان، ذاتى و ابدى و تغییرناپذیر نیست و بدین عنوان وجود ندارد، بلکه به واسطه گفتمانها ساخته مى‏شود و تغییر مى‏یابد. معناى اشیاء، امرى نهایى، خاتمه یافته و واحد نیست. همواره در معنا و هویت، ابهام و تعارض باقى مى‏ماند.
از چنین دیدگاهى، به‏طور کلى تمایز میان حوزه سخن و اندیشه و حوزه جهان واقعى فرو مى‏ریزد و وحدت زبان و جهان آشکار مى‏گردد. اشیاء و کردارها خود گفتمانى هستند; به این معنى که براى آن‏که معنى‏دار باشند، باید در درون گفتمان خاصى ظاهر شوند. معناى امور، ذاتى نیست، بلکه به‏وسیله گفتمانها بدانها داده مى‏شود; و چون هستى امور بسته به معناى آنهاست، پس هستى (یا شیوه بودن) آنها هم گفتمانى است. از این‏رو، گفتمانها سازنده و محصورکننده و معنابخش هستند.
البته منظور ما انکار واقعیت مادى و بیرونى امور و پدیده‏ها و یا تقلیل واقعیت‏به مفهوم آن، به شیوه‏اى ایده‏آلیستى نیست، بلکه طبعا واقعیات عینى و بیرونى، همچون انسان، روابط انسانها، جامعه و جز آن، واقعا وجود دارند. در واقع، تاکید ما بر این است که به هرحال معناى واقعیات عینى و بیرونى در چارچوب گفتمانها مشخص مى‏شود و هیچ معنا و واقعیت معنى‏دارى در خارج از عرصه گفتمانها وجود ندارد. به عبارت دیگر، واقعیت‏بیرونى و عینى، معناى امور و اشیاء را مشخص نمى‏کند، بلکه امور و اشیاء در درون چارچوبهاى گفتمانى معنا مى‏یابند. امور، لاجرم در پرده زبان و گفتمان ظاهر مى‏شوند و معنا پیدا مى‏کنند. کردارها، نهادها و مانند آن به وسیله گفتمانها هویت و معنا مى‏یابند و از این رو ماهیتا گفتمانى هستند و گفتمانها نیز خود در معرض تغییر و تحول قرار دارند. بنابراین، درباره صدق و کذب امور و قضایا، تنها در درون یک گفتمان خاص مى‏توان سخن گفت. انسانها همواره در داخل گفتمانى به سر مى‏برند; هر گفتمانى برخى از ممکنات را حفظ مى‏کند و تعین مى‏بخشد، و برخى دیگر را حذف مى‏کند. هیچ گفتمانى نمى‏تواند همه معانى ممکن را عرضه بدارد. امور و اشیاء، ضرورتا چند معنایى و مبهم و تغییرپذیرند و این خود حاکى از ساختگى و تاریخى بودن گفتمانهاست.
پس به‏طور کلى از دیدگاه ما، دانش اجتماعى، به عنوان گفتمان، ساز و کارهاى مندرج در واقعیت اجتماعى را کشف نمى‏کند، بلکه چارچوبهایى براى حصر و تعریف آن ایجاد مى‏نماید. علم الاجتماع نمى‏تواند به «قوانین‏» جامعه دست‏یابد، بلکه علماى اجتماعى آنچه را که با نظریاتشان مطابق درمى‏آید قوانین طبیعى جامعه تلقى مى‏کنند. واقعیتى که موضوع شناخت واقع مى‏شود خود، آشفتگى و اغتشاش سیال و چند مرکز یا بى‏مرکزى است که دانش بدان هیات و شکل مى‏بخشد. واقعیت پویا و متغیر است و علم نمى‏تواند یک‏بار و براى همیشه آن را دریابد. جهان اجتماع، همانند جهان طبیعت، عرصه تصادف و عدم تعین و کنترل است. عالم براساس نظر و جایگاه خود، از آشفتگى و به هم ریختگى جهان بیرون تصویرى مى‏سازد; همچنان که هندسه تنها درباره معمارى و مهندسى است و نه درباره عین طبیعت، جامعه‏شناسى هم معمارى و مهندسى معرفت‏شناسانه جامعه است. به سخن دیگر، بنابراین باید ادعاى علوم اجتماعى به عنوان علوم طبیعى (بحث در طبیعت اجتماع) را کنار گذاشت. هیچ نشانه خارجى و برون گفتمانى‏اى حاکى از وجود دترمینیسم در طبیعت جامعه نیست. اگر دترمینیسمى در کار است همان است که دانش یا گفتمان و زبان به کردارهاى اجتماعى نسبت مى‏دهد. به عبارت دیگر، هر نوعى از جامعه‏شناسى با هر رویکرد و نظرى، تفسیرى است که ما بر واقعیت تحمیل مى‏کنیم و بدان وسیله به آن شکل و سامان مى‏بخشیم.
یکى از مفاهیم اصلى ما مفهوم اسطوره به معنایى است که ژرژ سورل مطرح کرده است. از دیدگاه سورل، «علم‏» قوانین مندرج در جامعه و یا طبیعت را کشف نمى‏کند، بلکه صرفا الگوهایى مى‏سازد و بر طبیعت و جامعه تحمیل مى‏کند. هیچ اثرى از علیت و قانونیت در جامعه یا طبیعت، فى نفسه، نیست. جهان طبیعى یعنى جهانى که ما آن را نساخته‏ایم عرصه تصادف و احتمال و کنترل‏ناپذیرى است. جامعه طبیعتا مغشوش و درهم آمیخته است; تنها«علم‏» است که بدان سامان مى‏بخشد. جامعه و تاریخ، نظام‏مند و با قاعده نیست، بلکه آنچه قاعده و قانون تلقى مى‏شود جزء «فرهنگى‏» است که ما بر آن تحمیل کرده‏ایم. از نظر سورل، همه نظامهاى اجتماعى، بدین سان ساخته انسان هستند و هیچ ریشه‏اى در «واقعیات‏» ذاتى جامعه و تاریخ ندارند. هر علمى، تنها، تعبیرى است که ما بر واقعیت درهم ریخته ومغشوش جامعه و تاریخ تحمیل مى‏کنیم. نکته اصلى این است که هیچ قاعده و ضابطه درونى‏وذاتى‏اى در جامعه و تاریخ نیست، بلکه تنها «اسطوره‏»ها چنان نظم و قاعده‏اى را بر تاریخ وجامعه تحمیل مى‏کنند. واقعیت تابع افسانه‏پردازیهاى نظرى است; افسانه جنبشى اخلاقى‏است که به‏دوره از تاریخ معنا و مفهوم مى‏بخشد و بدین‏سان آن را از عرصه آشفتگى و اغتشاش‏به حوزه‏نظم و قاعده‏مندى مى‏کشاند. تاریخ جز مجموعه‏اى از چنین افسانه‏هایى نیست. (6)
مفهوم اسطوره‏سازى به معنایى که در نشانه‏شناسى رولان بارث مطرح شده است، در برداشت‏سورل از افسانه ریشه دارد. بارث در کتاب اسطوره‏هاى خود، کارویژه اصلى اسطوره را «تبدیل تاریخ به طبیعت‏» مى‏داند. از دیدگاه نشانه‏شناسى، معناى واقعیت در کارگاه نظام نشانه‏ها تولید مى‏شود. نشانه‏هاى زبانى تشخص فرهنگى و تاریخى دارند; یعنى در پس آنها، برخلاف تصور ساخت‏گرایان، ساختارى کلى نهفته نیست. نشانه‏ها خود، معانى و فهم را ممکن مى‏سازند. واقعیت مادى، مسلم و مفروض نیست و معانى «ذاتى‏» خود را بر ما تحمیل نمى‏کند، بلکه خود همواره به وسیله نشانه‏ها ساخته مى‏شود. نشانه‏ها عمومى و کلى نیستند، بلکه تاریخى و خاص و مقید به منافع و اغراض ویژه‏اى هستند. اما همین منافع و اغراض ویژه، فهم و معانى تاریخى خود را فهم و معانى طبیعى قلمداد مى‏کنند. به سخن دیگر، نظام نشانه‏ها مقید به تاریخ و منافع اجتماعى است، اما خود را عام و کلى جلوه مى‏دهد. مثلا بورژوازى در چارچوب معانى خود، فرهنگ طبقاتى خود را طبیعت کلى انسان قلمداد مى‏کند. آنچه بیان مى‏شود همواره در چارچوب نشانه‏ها و معانى خاصى بیان مى‏شود، نه در چارچوبهاى عموم بشرى. هر تعبیرى و نوشته‏اى امور تاریخى را به امور طبیعى تبدیل مى‏کند; یعنى نظام معنایى، واقعیت را صنع و وضع و جعل مى‏کند و بنابراین، به گفته بارث «نوشتن در صفر درجه‏» (عنوان یکى از آثارش) ممکن نیست. از چنین دیدگاهى، مثلا فرهنگ مدرن مجموعه‏اى از اسطوره‏هاست که مردم آنها را نه به عنوان امور ساختگى و فرآورده‏هاى تاریخى، بلکه به عنوان پدیده‏هاى طبیعى و عینى مى‏نگرند; از این رو، عصر مدرن به‏طور کلى عصر اساطیر تازه‏اى است. به‏طور کلى هر نظام معنایى که فرآورده‏هاى تاریخى را طبیعى جلوه دهد، اسطوره است. (7)
براى تعیین دقیق موضوع بحث‏حاضر، باید میان جامعه‏شناسى سیاسى به مفهوم کلاسیک یعنى به مثابه حوزه شناسایى موضوعاتى معین و جامعه‏شناسى سیاسى به معنایى که در اینجا مورد نظر ماست‏به عنوان موضوع شناسایى تمیز دهیم. جامعه‏شناسى سیاسى به مفهوم کلاسیک، بحثى در روابط دولت و جامعه است; یعنى سیاست را از چشم‏انداز جامعه و نیروهاى اجتماعى بررسى مى‏کند. از این دیدگاه، به‏طور کلى قدرت را مى‏توان به دو بخش تقسیم کرد: قدرت دولتى و قدرت اجتماعى. قدرت پدیده‏اى جارى در تمامى نهادهاى اجتماعى است. قدرت دولتى موضوع اصلى علم سیاست‏به مفهوم کلاسیک است; اما قدرت به معناى عام آن‏که در سراسر جامعه جارى است، موضوع جامعه‏شناسى سیاسى است. بین قدرت دولتى و قدرتهاى اجتماعى روابط پیچیده‏اى وجود دارد که مطالعه آنها موضوع جامعه‏شناسى سیاسى است. قدرت دولتى در دامان مجموعه پیچیده‏اى از روابط قدرت اجتماعى شکل مى‏گیرد. به دیگر سخن، دولت‏خود رابطه قدرتى متشکل از فرآیندهاى پیچیده و متنوع است که در درون شبکه گسترده‏ترى از روابط قدرت قرار دارد.
آنچه گفته شد، چارچوب رشته جامعه‏شناسى سیاسى به عنوان یکى از حوزه‏هاى علوم اجتماعى مدرن است. این مبحث را نگارنده به صورت مفصل در کتاب دیگرى آورده است. (8) در آن مبحث ما در درون گفتمان جامعه‏شناسى سیاسى قرار مى‏گیریم; اما بحث ما در کتاب حاضر بررسى خود جامعه‏شناسى سیاسى و گفتمانهاى آن در طى تاریخ از نگاهى بیرونى است. نگرش گفتمانى خود آن حوزه را موضوع بحث قرار مى‏دهد، درحالى که جامعه‏شناسى سیاسى موضوعاتى چون دولت، نیروهاى اجتماعى و روابط میان آنها را بررسى مى‏کند. در جامعه‏شناسى سیاسى بحث از رابطه دولت و جامعه است، درحالى که در تحلیل گفتمانى جامعه‏شناسى سیاسى از رابطه گفتمان و نظریه با دولت و جامعه بحث مى‏شود و بویژه بر تاثیرات شکل‏دهنده گفتمانها بر کردارهاى سیاسى و اجتماعى تاکید مى‏شود. تحلیل گفتمانى جامعه‏شناسى سیاسى، به این معنا، در چارچوب نگرش تاویلى، به شرحى که در مقدمه آمد، صورت مى‏گیرد. بنابراین، یک وجه اساسى از بحث ما بررسى تاثیر گفتمانها بر کردارهاست; اما وجه دیگر، بررسى نظریات و گفتمانهاى جامعه‏شناسى سیاسى به عنوان فرآورده‏هاى تاریخى است. به عبارت دیگر، دعاوى حقیقت این گفتمانها و نظریات مندرج در آنها، نه به شیوه‏اى عینى و خارجى و اثباتى، بلکه به شیوه‏اى تاریخى و مقید به متن تحلیل مى‏شوند. نظریات جامعه‏شناسى سیاسى، خود تاریخى دارند و احکام و گزاره‏هاى آنها در درون ادوار خاص تاریخى معنى مى‏دهند و به نوبه خود معناى کردارهاى سیاسى و اجتماعى را شکل مى‏بخشند.
از این دیدگاه، مرورى بر گفتمانهاى جامعه‏شناسى سیاسى، خود مرورى بر تاریخ سیاست و جامعه خواهد بود. پس استدلال کلى ما این است که گفتمانهاى جامعه‏شناسى سیاسى در همان حال که برخاسته از شرایط تاریخى پیچیده هر عصرند، خود در ساختن موضوعات جامعه‏شناسى سیاسى نقش تعیین‏کننده‏اى دارند. بر این اساس، گفتمانها و ادوار تاریخى جامعه‏شناسى سیاسى را به چهار گفتمان و عصر به شرح زیر بخش مى‏کنیم که مجموع آنها چارچوب کلى این کتاب را تشکیل مى‏دهد:
1. گفتمان و عصر جامعه فعال و دولت منفعل (قرون 18 و19)
2. گفتمان و عصر جامعه فعال و دولت فعال (از اواخر قرن 19 تا جنگ اول)
3. گفتمان و عصر جامعه منفعل و دولت فعال (دوران بعد از جنگ دوم تا اواخر دهه 1980)
4. گفتمان و عصر جامعه فعال و دولت منفعل (دوران معاصر)
بدین سان، بررسى گسستهاى گفتمانى و تاریخى در تاریخ جامعه‏شناسى سیاسى موضوع اصلى بحث ماست. از این دیدگاه، گفتمانها و نظریات جامعه‏شناسى سیاسى انباشته از لایه‏هاى فکرى هستند و جزئى از تاریخ کشورهاى غربى به شمار مى‏روند. از این رو، در اینجا ما جامعه‏شناسى سیاسى را به عنوان تاریخ فرهنگى بررسى مى‏کنیم. به عبارت دیگر، جامعه‏شناسى سیاسى مجموعه‏اى از گفتمانهاى گسسته از یکدیگر است. این گفتمانها خود از درون کردارهاى پراکنده هر عصر پیدا شدند، ولى در ساختن موضوعات جامعه‏شناسى سیاسى (فرد، جامعه، دولت، قدرت و...) تعیین‏کننده بودند. اساسا جامعه‏شناسى سیاسى، یعنى نفس تفکیک دولت و جامعه، فرآورده گفتمان تجدد و لیبرالیسم بوده است. درحالى که این تصور (تفکیک میان دولت و جامعه) شرط امکان جامعه‏شناسى سیاسى بود، تنوع در این تصور زمینه تحول در جامعه‏شناسى سیاسى و تنوع نظریات و دیدگاهها را فراهم کرد. بحث اصلى ما در اینجا، نه نفس دولت‏یا گروههاى اجتماعى و یا موضوعات دیگر، بلکه ساختارهاى گفتمانى‏اى است که امکان این مطالعه و بررسى را فراهم مى‏آورند; یعنى بحث ما تحلیل گفتمانهاى جامعه‏شناسى سیاسى است.
چنانکه گفتیم، بحث اصلى جامعه‏شناسى سیاسى درباره رابطه دولت و جامعه است. در گفتمانها و ادوار عمده جامعه‏شناسى سیاسى، رابطه دولت و جامعه به چهار شکل اصلى تصور شده است که مى‏توان آن را به دو صورت زیر نمایش داد:
(؟)
در این نوشتار، سخن اصلى آن است که دولت و جامعه مدنى در پرتو گفتمانهاى گوناگون جامعه‏شناسى سیاسى، نسبت‏به یکدیگر نیرومندتر یا ضعیف‏تر مى‏شوند. پس دولت و جامعه مدنى هر دو، تابع گفتمان مسلط در هر عصرى هستند. ما هیات خاص رابطه دولت و جامعه نسبت‏به یکدیگر را «جامعه سیاسى‏» مى‏خوانیم; اما رابطه اصلى در اینجا میان دولت و جامعه مدنى نیست; چراکه هر دو در پرتو عاملى بزرگ‏تر شکل مى‏گیرند. در سطوح پایین‏تر نیز مسائلى چون رابطه فرد با دولت، نوع واحد غالب در مطالعه جامعه سیاسى (فرد، گروه، طبقه، توده)، هویت فردى، نوع مشارکت‏سیاسى و مانند آن نیز در پرتو همان گفتمان سراسرى شکل مى‏گیرند.
بحث ما، به دیگر سخن، درباره فرآیند تاریخى دولت مدرن در چهار مرحله است که در چهار گفتمان اساسى شکل مى‏گیرد: در مرحله یا گفتمان اول، دولت عنصرى در جامعه مدنى است که منفعل و متاثر است و غایاتش با غایات جامعه مدنى یکسان است. در گفتمان دوم، دولت از لحاظ حمایت‏یا ممانعت از منافع و گروههاى اجتماعى جایگاه و نقش فعال‏ترى مى‏یابد. در اینجا دیگر به تعاون اجتماعى آزاد و قراردادى بسنده نمى‏شود. دولت در عین حال، خصلت‏خدمتگزارى را دارد که منافعى را در مقابل منافع دیگر تامین مى‏کند. به عبارت دیگر، دولت در حل منازعات اجتماعى نقشى فعال‏تر ایفا مى‏نماید. بدین‏سان، از طریق تامین خدمات عمومى، حمایت عامه یا طبقات پایین جلب مى‏شود. در نتیجه، دستگاه دولت‏بزرگ‏تر و هشیارتر مى‏شود. لیبرالیسم گفتمان اول، بدین سان جاى خود را به فایده‏گرایى در گفتمان دوم مى‏دهد. اصالت فایده ایدئولوژى دولت فعال دموکراتیک است. در گفتمان سوم، دولت اقتدارطلب با دستگاه سلطه و ایدئولوژى خود، فرد و جامعه مدنى و گروههاى اجتماعى را مقهور مى‏سازد. گفتمان سوم به‏طور کلى گفتمان توتالیتریسم است. سرانجام در گفتمان چهارم، دولت‏به کمترین حد قدرت خود تنزل مى‏کند و جامعه مدنى در مفهوم تازه‏اى بسط مى‏یابد.
خلاصه استدلال کلى ما در این نوشتار به شرح زیر است:
1. در جامعه‏شناسى سیاسى چهار گفتمان اصلى وجود دارد که درباره رابطه دولت و جامعه، و فعالیت‏یا انفعال و ضعف یا قوت هریک از آنهاست.
2. هریک از این گفتمانها در شرایط خاص تاریخى پدید آمده و محصول مجموعه‏اى از رخدادها و شرایط بوده است.
3. هریک از این گفتمانها به نوبه خود بر خودفهمى‏ها و کردارهاى اجتماعى فرد تاثیر گذاشته و از آن طریق بر تشکیل قدرت، جامعه و دولت مؤثر بوده است.
پى‏نوشتها:
1. Cf. M. Gibbons (ed.) Interpreting Politics. (Basil Blackwell, 1987) pp.1-32.
2. Cf. Richard Kearney, Modern Movements in European Philosophy.(Manchester University Press, 1986) pp.12-28.)
3. Ibid . pp.28-51.
4. H. Dreyfus andP. Rabinow, Mishel Foucault: Beyond Structuralism and Hermeneutics. (Harvester Prees, 1982) Part I.
5. W. Kaufmann, Nietzsche: Philosopher, Psychologist, Anarchist. (Vintage, 1968).
6. See N. Mc Innes, The Western Marxists. (Library Press, New York, 1972).
7. M. Moriarty, Roland Barthes. (Cambridge, Polity Press, 1991).
8 .ر.ک: حسین بشیریه، جامعه‏شناسى سیاسى: نقش نیروهاى اجتماعى در زندگى سیاسى، تهران، نشر نى، 1374.

تبلیغات