مبانى اقتدار و زندگى سیاسى (مقاله پژوهشی حوزه)
درجه علمی: علمی-پژوهشی (حوزوی)
حوزه های تخصصی:
دریافت مقاله
آرشیو
چکیده
متن
پیچیدگى کنشهاى اجتماعى، بویژه آنگاه که ماهیتسیاسى مىیابند، غالبا مانع از درک و فهم درست رفتارها و روابط موجود در جامعه مىشود. این امر، در مواردى، پیامدهاى سیاسىاجتماعى شگرفى دارد; بهگونهاى که گاه مسیر سرنوشتیک جامعه را تحت تاثیر قرار مىدهد.
اهمیت این موضوع، بیشتر از آنجا سرچشمه مىگیرد که در جوامع در حال توسعه، پس از مدتى الگوهاى شناختى و رفتارى جامعه، بویژه در ارتباط با پدیده دولت و حکومت، چنان دستخوش دگرگونى مىشود که فهم کنش و واکنشهاى شهروندان، حتى براى خود دولتهاى نوساز و توسعهگرا نیز مشکل و، در مواردى، نومیدکننده مىگردد. نمونه بارز این پدیده، در سالهاى پایانى نظام پهلوى قابل مشاهده است که شاه بهرغم تلاشهایى که، به گمان خود، براى نوسازى کشور کرد با واکنش منفى شدیدى از سوى جامعه و مردم روبهرو شد و سرانجام، از قدرت ساقط گردید. درک این رفتار سیاسى مردم، چنان براى آخرین پادشاه تاریخ ایران، مشکل بود که تا آخر عمر نیز نتوانست از پس تحلیل آن برآید و، بهناچار، آن را به خیانت و ناجوانمردى دولتمردان وقت آمریکایى در حق خود، نسبت مىداد.
چرا شاه، بهرغم تجربه کمابیش درازمدتى که در امر کشوردارى داشت، از فهم و درک روند و فرآیندى که موجب افول اقتدار نظام شاهنشاهى در میان تودههاى مردم و، در نتیجه، پس زدن آن از سوى ملتشد، عاجز ماند؟
نویسندگان بسیارى کوشیدهاند تا براساس نظریههاى انقلاب رایج در علوم سیاسى پاسخى براى این سؤال و اصولا دلایل وقوع انقلاب اسلامى بیابند; که از جمله مىتوان به تحلیلهایى اشاره کرد که براساس نظریههاى «توسعه نامتوازن» و «افزایش انتظارات» و مانند آن ارائه شده است. (1)
اما این نوشتار، سر آن ندارد که وارد مقوله بحث از دلایل و زمینههاى رخداد انقلاب اسلامى و یا هر انقلاب دیگرى شود و تنها در پى آن است که با عطف نظر به موضوع مزبور و براساس دیدگاه مکتب اصالت فرهنگ، (Cultural Theory) ،به بررسى چگونگى تاثیر بینشها و ارزشهاى فرهنگى بر رفتارهاى سیاسى جامعه، بویژه در برابر دولت و حکومت، و نیز بازتابها و پیامدهاى آن در زندگى سیاسى بپردازد. از این دیدگاه، در شرایط آرمانى، فرهنگ سیاسى و نظام سیاسى هر کشور، به عنوان اجزاء یک نظام واحد اجتماعى، از گونهاى همخوانى و هماهنگى با یکدیگر برخوردارند; بهطورى که بروندادها، (out puts) و تصمیمهاى نظام سیاسى با سمتوسوى کلى شناختها، گرایشها و ارزشهاى سیاسى مورد قبول جامعه سازگار است و جامعه با رضایت، به آن تن مىدهد.
پذیرش داوطلبانه اصل موجودیتیک حکومت و نیز فرمانها و درخواستهاى آن از سوى اکثریتشهروندان، همان چیزى است که در جامعهشناسى سیاسى، «اقتدار» نامیده مىشود. برخوردارى یک نظام سیاسى از چنین موقعیتى، که به معنى همسویى میان باورها و ارزشها و کنشهاى جامعه و دولت است، زمینه مناسبى را براى پیگیرى اهداف و پیشبرد برنامهها در اختیار نظام سیاسى قرار مىدهد تا بتواند با افزایش کارآمدى و دستیابى به اهداف، موقعیتخود را در جامعه تحکیم کند. البته در ادبیات سیاسى، اقتدار از حوزه معنایى وسیعى برخوردار است. گاهى مترادف با مفاهیمى مانند: شکوه، صلابت، زیادهخواهى، قدرتطلبى، سلطه و مانند آن، به کار مىرود و گاه با معانىاى چون: صلاحیت، مرجعیت، اختیار، حجیت، داشتن قدرت انجام کارى مشخص، قدرت مبتنى بر رضایت و مانند آن همراه است.
از دیدگاه این پژوهش، اقتدار، Authority) سلطه مشروع) عبارت است از نوعى رابطه آمریت و قدرت میان صاحبان اقتدار و فرمانبران، به گونهاى که حق اعمال آن از سوى فرمانبران (مردم) مورد پذیرش قرار گرفته باشد و داوطلبانه به آن تن دردهند. (2) در واقع، از تجمع دو مؤلفه مقبولیت (پذیرش اصل موجودیت نظام سیاسى) و کارآمدى (باور به توانایى نظام سیاسى در انجام وظایف و دستیابى به اهداف) ، «اقتدار» نظام سیاسى به دست مىآید.
از پیامدها و نتایج اقتدار نظام سیاسى، پیدایش و افزایش شاخصهاى «ثبات سیاسى» است که از جمله به موارد زیر مىتوان اشاره کرد: مشارکت در امور همگانى، اعمال نظارت عمومى، قانونمند شدن قدرت دولت، وجود اخلاق مدنى و روح عمومى در جامعه، احترام به قانون و رعایتحقوق و تکالیف، رضایت نسبى از عملکرد نظام سیاسى و.... (3)
آنچه تاکنون گفته آمد، فرآیند نظرى و انتزاعى بحث، آن هم در شرایط آرمانى، است. اما این فرآیند در عالم خارج، از چه سازوکارهایى برخوردار است و چگونه تحقق مىیابد؟ چگونه و در چه صورت، یک نظام سیاسى مستقر، دستخوش بىثباتى سیاسى مىشود و با بحران مواجه مىگردد؟ میزان اقتدار یک حکومت چه تاثیرى بر ثبات یا بىثباتى سیاسى جامعه و کشور دارد؟ آیا مىتوان میان شناختها، باورها، ارزشها و گرایشهاى عمومى یک جامعه به عنوان زیرساختهاى اقتدار نظام سیاسى و ثبات یا بىثباتى سیاسى کشور، ارتباطى برقرار کرد؟
پذیرش یا رد یک نظام سیاسى و سیاستها و خطمشیهاى آن از سوى جامعه، معمولا از رهگذر اصول و بنیانهایى صورت مىگیرد که ریشه در فرهنگ جامعه دارند و به صورت اصول راهنما، حیات جمعى را سمتوسو مىبخشند. این اصول و بنیانها را مىتوان «مبانى اقتدار» نامید. مراد از مبانى اقتدار، عناصر و مؤلفههایى است که از تاریخ و فرهنگ جامعه برخاسته و غالبا در هیاتى تالیفى و ترکیبى، پایه و اساس پذیرش و استحکام قدرت سیاسى را تشکیل مىدهند. مبانى اقتدار در قالب گزارههاى کلى و غالبا غیرصریح، به شهروندان مىگوید که نسبتبه اصل موجودیت نظام سیاسى چه موضعى اتخاذ کنند و براى نمونه، از آن حرفشنوى داشته باشند، یا دستورهایش را نادیده انگارند و به مخالفتبا آن برخیزند.
ماهیت مبانى اقتدار، بسته به نوع فرهنگ سیاسى هر جامعه، متفاوت و گونهگون است. در مجموع، سهنوع فرهنگ سیاسى بازشناسى شده است: محدود، تبعى و مشارکتى. ملاک و معیار این تقسیمبندى، در وهله اول به میزان آگاهى افراد جامعه از نظام و پدیدههاى سیاسى پیرامون خود و نیز کیفیت تعامل آنان با نظام سیاسى، از یثحمایتها/تقاضاها، باز مىگردد. در فرهنگ سیاسى محدود، آحاد جامعه نسبتبه نظام سیاسىاجتماعىاى که در آن مىزیند، آگاهى چندانى ندارند و از هویت و سرنوشت جمعى خویش، بهعنوان یک ملت، بىخبر و نسبتبه آن غیرحساسند. در فرهنگ سیاسى تبعى، هرچند میزان آگاهى افراد افزایش یافته، اما بازهم جامعه فاقد قدرت تعامل با دولت و تاثیرگذارى بر روند تصمیمسازى نظام سیاسى است و اصولا با پدیده قدرت و سیاست، منفعلانه برخورد مىکند. در فرهنگ سیاسى مشارکتى، شهروندان از هویت جمعى خویش آگاهند و در تعیین سرنوشت جامعه، حضور مؤثر دارند; در اینگونه جوامع، هویتهاى ملى جاى وفاداریهاى قومى و محلى را تا حدود زیادى گرفته است و شهروندان نقش فعالى در فرآیند تصمیمسازى و بویژه نظارت بر قدرت، ایفا مىکنند. آنان نظام سیاسى را براساس عملکردهایش مورد حمایت/پرسش قرار مىدهند و تقاضاها و درخواستهاى خویش را فعالانه دنبال مىکنند.
روشن است که هیچیک از این فرهنگهاى سیاسى سهگانه، به این صورت ناب و خالص، ( Ideal Type) در عالم خارج وجود ندارد و در واقع، ترکیبى از آنها به صورت فرهنگهاى سیاسى محدودتبعى، محدودمشارکتى و تبعىمشارکتى، در زندگى سیاسى قابل مشاهده است. (4) هریک از این فرهنگهاى سیاسى، دربردارنده ترکیب خاصى از باورها، (Cognitions) ،ارزشها، (Values) و شناختها و گرایشها، (Attitudes) است و برآیندى از این سهعنصر، مبانى اقتدار متناسب با خود را در رفتار سیاسى جامعه، باز تولید مىکند. براساس یافتههاى آلموند و وربا، فرهنگ سیاسى محدودتبعى، غالبا در جوامع ابتدایى و عقبمانده به چشم مىخورد، در حالى که فرهنگ سیاسى محدودمشارکتى، در بسیارى از مناطق در حال توسعه عمومیت دارد. (5) بنابراین، مىتوان مبانى اقتدار را نیز در طیفى میان دو فرهنگ سیاسى محدود (جوامع ابتدایى) و مشارکتى (جوامع مدرن) دستهبندى کرد; بدین صورت که در جوامع داراى فرهنگ سیاسى محدود، مبانى سنتى اقتدار حکمفرماست و هرچه به سمت جوامع پیشرفتهتر مىرویم، مبانى نوین اقتدار (با محتواى عرفىقانونى) بیشتر آشکار مىگردد. تنها نکتهاى که در این میان باید اضافه کرد، این است که ادیان داراى آموزهها و آرمانهاى دنیوى و اجتماعى (همچون اسلام، بهگفته مارکس وبر) ملاکها و معیارهاى خاصى را متناسب با آموزههاى خود وارد فرهنگ سیاسى جامعه مىکنند که این ملاکها و معیارها، در مبانى اقتدار، خود را بازمىنمایاند. از این رو، در اینگونه جوامع باید بابى نیز براى مبانى دینى اقتدار گشود که از اهمیت و وزن سیاسى اجتماعى بالایى هم برخوردارند; هرچند، همانگونه که اشاره شد، این مبانى در عمل، با مبانى سنتى اقتدار درآمیختهاند و بخشى از آن به شمار مىآیند. براى مثال، در تاریخ ایران، اصول و بنیانهاى اعتقادى، شناختى و ارزشىاى که جامعه را به اطاعت از قدرت سیاسى حاکم فرامىخوانده، غالبا ترکیبى از مبانى سنتى و دینى اقتدار بوده است که با شاخصهایى چون ضرورت وجود حکومت، قداست قدرت و موروثى بودن آن، لزوم اطاعت مطلق از حکومت، باور به رابطه حاکم با خداوند و جانشینى او در زمین و مانند آن، بازشناسى مىشود. با ورود عناصرى از مدرنیته به فرهنگ سیاسى ایران در آستانه شکلگیرى جنبش مشروطیت، این مبانى اقتدار با مؤلفههاى جدیدى که برگرفته از فرهنگ و تمدن غرب بودند همچون لزوم حاکمیت قانون، مجلس قانونگذارى، برابرى و مساوات در برابر قانون و... ترکیب گردید و بتدریج، مبانى اقتدار در فرهنگ سیاسى ایران را صورتى «منشورى» و تالیفى داد. بدینلحاظ، در فرهنگ سیاسى ایران به طور انتزاعى، سهگونه مبانى اقتدار مىتوان برشمرد.
1) مبانى سنتى اقتدار; شامل عناصرى از خلق و خو و فرهنگ ایرانى از قبیل: پدرسالارى، شیخوخیت، مطلق بودن و قداست داشتن قدرت و....
2) مبانى دینى اقتدار; شامل مؤلفههایى برگرفته از متون و آموزههاى دینى که با زندگى سیاسى و حیات جمعى ارتباط مىیابند. همچون: لزوم حفظ کیان جامعه اسلامى در برابر خطر کفار، ضرورت سازگارى زندگى اجتماعى و حقوق فردى و عمومى با احکام شرع، جایگاه مجتهدان در زندگى سیاسى و....
3) مبانى عرفىقانونى اقتدار; که همراه با بخشى از آموزهها و مفاهیم و آرمانهاى مدرنیته وارد فرهنگ سیاسى ما شد. نظیر: آزادى، قانون اساسى، حاکمیت اکثریت، تحدید اختیارات شاه و....
پیدایش مبانى عرفىقانونى اقتدار در عرصه حیات سیاسى جامعه ایران، با تضعیف شدید مبانى پیشین اقتدار همراه گشت; به گونهاى که نظام فرهنگى مستقر و جاافتاده پیشین برهم خورد، اما مبانى جدید نیز به جاى آن مستقر نگشت. در نتیجه، حالتى از «دورانگذار» بر فضاى سیاسى جامعه غالب گردید که با گذشتبیش از یک سده، هنوز هم کموبیش، ادامه دارد. در این میان، مبانى سنتى اقتدار، کوشیده است تا بهرغم داشتن تضادهاى اساسى با بسیارى از مفاهیم و ارزشهاى مدرنیته با تحمل حضور صورى برخى از عناصر آن، مؤلفههاى اساسى خود را همچون ساخت عمودى قدرت، رابطه آمریت و تابعیت و... با روکشکارى، بازتولید کند و حضور خود را در عرصه فرهنگ سیاسى تداوم بخشد. گفتنى است که سازگارى و همخوانى این مؤلفهها با روحیات و خلقوخوى و در یک کلام، فرهنگ عمومى جامعه ایران، این تداوم حیات را یارى رسانده است. اما مبانى دینى اقتدار، از آنجا که هیچگونه تضاد ذاتىاى با نگرش نوین به صحنه عمل سیاسى نداشت، توانستبا ارائه قرائتهاى نو از آموزههاى دینى، به گونهاى همزیستى، هرچند شکننده، با مبانى عرفىقانونى اقتدار ستیابد. (6)
به هر حال، نگارنده در این مجال در پى توصیف و تبیین مبانى اقتدار و اقسام سهگانه آن نیست و تنها مایل است فرضیه خویش را، به لحاظ نظرى، به آزمون بگذارد که: دگرگونى در مبانى اقتدار، چنانچه با پاسخ مناسبى از سوى نظام سیاسى در بازتعریف رفتار و ساختار سیاسى همراه نگردد، منجر به بروز بىثباتى سیاسى در جامعه مىگردد.
حیات و کارکرد هر نظام سیاسى، در محیطى آکنده از عوامل و زمینههاى گوناگون، اعم از شرایط داخلى و خارجى و نیز مؤلفههاى ذهنى و عینى، صورت مىپذیرد. عمدهترین این مؤلفهها از دیدگاه ما، زمینههاى فرهنگى، و در این خصوص، فرهنگ سیاسى است. در صورت بروز دگرگونى اساسى در هریک از این زمینهها، نظام سیاسى ناچار استبه گونهاى خود را با شرایط جدید منطبق سازد. این انطباق اعم از ایجاد دگرگونى در درون نظام سیاسى و یا تلاش براى تغییر شرایط بیرونى است. در غیر این صورت، مؤلفههاى سازنده اقتدار یعنى مقبولیت و کارآمدى دچار اختلال مىشوند. ادامه این روند، اساس موجودیت نظام سیاسى را به چالش کشانده، جامعه را رودرروى دولت قرار مىدهد; که این خود، بىثباتى سیاسى را به دنبال مىآورد.
آشکار است که این شیوه تحلیل و تبیین تحولات سیاسىاجتماعى، به کل از دیدگاههاى دیگر، همچون شیوه تحلیل مارکسیستى و مکاتبى که زیرمجموعه نظریههاى مبتنى بر کشمکش قرار مىگیرند، دور و بیگانه است. توضیح آنکه، در نظریههاى جامعهشناختى دو رهیافت کلان وجود دارد; رهیافت کارکردگرا (مبتنى بر توافق) و رهیافت تعارضاجبار (مبتنى بر کشمکش). مبناى این دو رهیافت، دوگونه برداشت از ماهیت جامعه و حیات اجتماعى است. نظریههاى مبتنى بر توافق، اصولا دیدى خوشبینانه نسبتبه حیات اجتماعى دارند و اجماعنظر در مورد اهداف جامعه و نیز ابزار رسیدن به این اهداف را اصل مىدانند و بیشتر به ثبات و تعادل اجتماعى مىپردازند. رهیافت دوم، تعارض و کشمکش را در سرشتبشر یا در ذات جامعه ریشهیابى مىکند و نظم اجتماعى را حاصل و برآیند تعامل نیروهاى نابرابر موجود در جامعه مىداند. (7) بنابراین، از دیدگاه نخست، ادامه حیات و بقاى پدیدهها، از جمله جامعه و نظام سیاسى، منوط به حفظ سازگارى و همخوانى درونى اجزاء و مؤلفههاى آنهاست; در حالى که براساس دیدگاه دوم، این امر، حاصل کشاکش و مبارزه اجزاء و عناصر مزبور تلقى مىشود. همچنین دگرگونیهاى اجتماعى از دیدگاه نخست، داراى آهنگى کند و سامانمند است; برخلاف نظریههاى مبتنى بر کشمکش، که آن را داراى آهنگى سریع و نابسامان مىدانند.
از میان مکاتب زیر مجموعه نظریه کارکردگرا، مکتب کارکردگرایى ساختارى از ظرفیت و توان بیشترى براى پوشش نظرى نوشتار حاضر، برخوردار است. همچنین از میان قرائتهاى مختلفى که در چارچوب نظریه مزبور ارائه شده است همچون نظریه رابرت مرتون، برانیسلاو مالینوفسکى، رادکلیف براون، تالکوت پارسونز و... مورد اخیر (کارکردگرایى ساختارى پارسونز) به لحاظ تکیهاى که بر فرهنگ، در تبیین و تحلیل حیات اجتماعى، دارد از تناسب و هماهنگى بالایى با موضوع مورد نظر ما (تاثیر دگرگونى در بنیانهاى فرهنگى بر نظم اجتماعى) بهرهمند است. پارسونز جامعه را نظامى متشکل از عناصرى به هم پیوسته مىداند که علتبقاى آن، وحدت ناشى از «توافقهاى ضمنى بر سر ارزشهاى مشترک» است. موضوع اصلى مطالعه او، نظم و ثبات اجتماعى است و در این میانه، نظام فرهنگى به عنوان «تجهیزکننده کنشگران به هنجارها و ارزشهایى که آنها را به کنش برمىانگیزند» و نیز به عنوان شیرازه وفاق اجتماعى و تنظیمکننده رفتار عامل انسانى در تعامل میان ساختارهاى متعدد و متنوع «نظامکنش»، از اهمیت و نقش محورى برخوردار است.
از دیدگاه مکتب ساختارگرایى کارکردى، نظام اجتماعى چونان مجموعهاى سیستمیک تصور مىشود که اجزاء آن با یکدیگر در تعامل (کنش متقابل) بوده، در روابط میان آنها تعادل برقرار است. در این میان، فرهنگ عنصرى اساسى در تعریف نظام اجتماعى و کارکرد آن به شمار مىآید. «نظام اجتماعى عبارت است از نظام کنشهاى متقابل در یک محیط معین بین عاملهاى انگیزهدارى که در درون یک فرهنگ با هم در ارتباطند.» (8) پارسونز در تاکید بر نقش فرهنگ تا آنجا پیش مىرود که مهمترین کاستى مطالعات اجتماعى اندیشمندان بزرگى چون دورکیم، پارهتو، مارکس، و حتى هابز و لاک را در نظر نگرفتن اهمیت و نقش این عنصر در رابطه با کل نظام اجتماعى مىداند. (9)
او معتقد است که هر نظامى براى ادامه حیات، باید چهار کارکرد و تکلیف را به طور همزمان انجام دهد:
1) انطباق و سازگارى با محیط، :(adaption) هر نظامى باید خودش را با موقعیتى که در آن قرار گرفته است تطبیق دهد. یعنى باید خودش را با محیطش تطبیق دهد و محیط را نیز با نیازهایش سازگار سازد.
2) دستیابى به هدف، :(goal achievement) یک نظام باید هدفهاى اصلىاش را تعیین کند و به آنها دستیابد.
3) حفظ یکپارچگى، :(integration) هر نظامى باید روابط متقابل اجزاء سازندهاش را تنظیم کند و به رابطه میان چهار تکلیف کارکردىاش نیز سر و صورتى بدهد.
4) نگهداشت الگو، :(pattern maintenance) هر نظامى باید انگیزشهاى افراد و الگوهاى آفریننده و نگهدارنده این انگیزشها را ایجاد، نگهدارى و تجدید کند. (10)
متناسب با این چهار کارکرد، چهار نظام کنش وجود دارد که هریک به ترتیب، با یکى از کارکردهاى مزبور در پیوند است: ارگانیسم زیستشناختى (رفتارى)، نظام شخصیتى، نظام اجتماعى و نظام فرهنگى.
ارگانیسم زیستشناختى، نوعى نظام کنش است که کارکرد تطبیقىاش را از طریق سازگارى و تغییر شکل جهان خارجى انجام مىدهد. نظام شخصیتى، کارکرد دستیابى به هدف را از طریق تعیین هدفهاى نظام و بسیج منابع براى دستیابى به آنها انجام مىدهد. نظام اجتماعى، با تحت نظارت درآوردن اجزاى سازندهاش، کارکرد یکپارچگى را انجام مىدهد. سرانجام، نظام فرهنگى، کارکرد سکون را با تجهیز کنشگران به هنجارها و ارزشهایى که آنها را به کنش برمىانگیزند، انجام مىدهد. (11)
از میان این چهار نظام کنش، نظام فرهنگى از اهمیتبیشترى در درک تحولات کل نظام، برخوردار است:
برحسب اصل اخیر [ کارکرد چهارم]، نظام فرهنگى بر جنبههاى دیگر جامعه نظارت دارد و اگر بخواهیم تحولات جامعه را درک کنیم، نخستباید به تحولات فرهنگى توجه کنیم.... پس کلید [فهم] نظریات پارسنز توجه به این دو نکته است: اول، نظام فرهنگى و تاثیر آن بر رفتار فرد; دوم، نیازهاى کارکردى کل نظام اجتماعى. (12)
همانگونه که مىبینیم، مکتب ساختىکارکردى پارسونز، براى حفظ تعادل و ثبات و نظم اجتماعى، نقشى اساسى قائل است. در حالت آرمانى، پذیرش داوطلبانه «همه ارزشهاى شایسته» از سوى کنشگران، جامعهاى را مىسازد که «نیازى به اعمال زور خارجى بر کنشگران نداشته باشد». (13) از این دیدگاه، جامعهاى که فاقد توافق ارزشى میان اعضا باشد، جامعه به معناى واقعى نیست. (تاکیدها از ماست)
تاکید پارسونز بر «فرهنگ، هنجارها و ارزشها» تا آنجاست که یکى از انتقادهاى عمده منتقدان او را همین نکته تشکیل مىدهد; آنها معتقدند که «در این نظریه، آدمها در قید و بند نیروهاى فرهنگى و اجتماعى در نظر گرفته مىشوند». (14) «بنابر نظریه کارکردگرایى ساختارى، اساس پیوند اجتماعى را ارزشها و هنجارهاى مشترک و مورد توافق ضمنى اعضاى جامعه فراهم مىکنند.» (15)
آشکار شدن جایگاه فرهنگ در حفظ تعادل و کارکرد نظام اجتماعى، ما را به این نکته رهنمون مىسازد که اهمیت دگرگونى در شاخصها و مؤلفههاى فرهنگى را دریابیم. هرگونه دگرگونى اساسى در شاخصهاى فرهنگى، در صورتى که با تغییراتى سازگار با آن در دیگر اجزاء نظام پاسخ داده نشود، ممکن استبه اختلال در کارکرد کل نظام منجر گردد. زیرا:
در این نظریه هر جزئى از نظام اجتماعى در ارتباط با اجزاء دیگر نظام در کل جامعه در نظر گرفته مىشود; به گونهاى که هر تغییرى در یکى از اجزاء، موجب تغییرهایى در اجزاء دیگر نظام مىشود، تا آن که توازن دوباره در کل نظام اجتماعى برقرار گردد. اگر این تعادل و توازن دوباره برقرار نشود، سراسر نظام احتمالا دگرگون خواهد شد. (16)
تاملات روششناختى
ناگفته پیداست که به خدمت گرفتن یک نظریه براى تبیین و تحلیل پدیدهاى سیاسىاجتماعى به معناى انطباق جزء بهجزء مؤلفههاى ایندو (نظریه و پدیده) بر یکدیگر و نیز پذیرش تمامى الزامات و پیامدهاى نظرى و عملى آن نظریه نیست. همین قدر که چارچوب کلى یک نظریه بتواند ویژگیهاى اصلى یک پدیده را توضیح دهد، در استخدام آن نظریه و بهکارگیرى آن کفایت مىکند. بر ایناساس، تاکید ما در این پژوهش بر فرهنگ، به معناى نادیده گرفتن دیگر عوامل دگرگونى اجتماعى نیست.
نکته درخور تامل دیگر آن که، مکتب ساختىکارکردى به لحاظ ذاتى، تمایل بسیارى به حفظ وضع موجود دارد و چندان با دگرگونى سازگار نیست. «کارکردگرایان ساختارى یا به دگرگونى توجه ندارند و [یا] در صورت توجه هم این دگرگونى را داراى آهنگى کند و سامانمند مىدانند.» (17)
به نظر مىرسد که این توجه اندک به عنصر تحول و دگرگونى، از شرایط خاص تاریخى و سیاسىاى سرچشمه مىگیرد که در زمان طرح این نظریه (دهههاى پنجاه و شصت میلادى) بر جهان حاکم بود; بهگونهاى که بیشتر نظریهپردازیها در عرصه علوم سیاسى، روابط بینالملل و جامعهشناسى، متاثر از رقابتهاى شرق و غرب بود. در آن زمان، مکاتب زیر پوشش ابرقدرت شرق، طرفدار دگرگونیهاى شدید و سریع در اوضاع جهان و کشورهاى مختلف بودند و در نظریههایى که ارائه مىدادند این نکته راهبردى را همواره مدنظر داشتند. در مقابل، مکاتب منسوب به اردوگاه غرب مىکوشیدند تا در قالب ارائه نظریههاى علمى، به حفظ وضع موجود و جلوگیرى از بروز دگرگونیهاى عمیق و پرشتاب یارى رسانند. در واقع، این نظریهها توجه اندکى به تحول و دگرگونى داشتند. اما هدف این نوشتار، تبیین «تحولات» سیاسىاجتماعى با استفاده از رویکرد مکتب ساختىکارکردى است. از اینرو، باید عنصر دگرگونى را در این نظریه برجسته ساخت تا در پرتو آن بتوان کار بررسى را به پیش برد.
البته زمینههاى این برجستهسازى در خود این مکتب وجود دارد; از دیدگاه پارسونز، دگرگونى اجتماعى سمتوسویى تکاملى دارد و طى مراحلى تدریجى (تجمع، تمایزیافتگى و پیوستگى) (18) صورت مىپذیرد. در این فرآیند دراز مدت، نظام ارزشى جامعه براى آنکه بتواند ساختارها و کارکردهاى متنوعى را که در مرحله تمایزیافتگى به وجود آمدهاند پوشش دهد، ناچار استبهگونهاى تحول یابد و «به سطح بالاترى از عمومیتبرسد، تا بتواند انواع گستردهتر هدفها و کارکردهاى خرده واحدهایش را مشروعیتبخشد». (19) اما به هرحال، پارسونز مىپذیرد که همه جوامع، چرخه تکاملى یکسانى ندارند و برخى از آنها ممکن استبه دلیل «کشمکشهاى داخلى»، نهتنها در نتیجه دگرگونى نظام فرهنگى به تکامل نرسند، بلکه دچار وضعیت «وخیمترى» نیز گردند. (20) این امر ممکن است نتیجه دگرگونى نامتوازن، تنها در بخشى از نظام، و عدم پاسخدهى مناسب به آن از سوى دیگر اجزاء باشد.
آخرین نکتهاى که به لحاظ روششناختى، در استفاده از الگوى پارسونز باید مورد نظر قرار گیرد، بىتوجهى آن به تاثیر عناصر خارج از نظام، در روند دگرگونى است; که این نیز در واقع به نوعى، به وضعیتخاص تاریخى و جامعهشناختى غرب، به عنوان خاستگاه این نظریه، باز مىگردد. زیرا تحولات مزبور، همواره درونزا بوده و بدون فشار سیاسى یا فرهنگى نیروهاى بیگانه صورت گرفته است. اما تجربه تاریخى و سیاسى ما در نقطه مقابل غرب قرار دارد; تحولات و دگرگونیهاى جامعه ایران در یکى دو سده اخیر، آشکارا تحت تاثیر ورود عناصر و اندیشههاى فکرى فرهنگى بیگانه، بویژه اروپایى، در وهله نخست، و فشارهاى سیاسى و نظامى دولتهاى خارجى روس و انگلیس در مرحله بعدى، به وجود آمده است. به عبارت دیگر، اندیشه تحولخواهى و دگرگونىطلبى در کشور ما، از ابتدا تحت تاثیر مشاهده پیشرفتهاى کشورهاى غربى و عقبافتادگى ایران جوانه زده است و اندیشهها و مفاهیم وارد شده از غرب، سمتوسوى حرکت تحولخواهانه ما را تعیین کرده است. به دیگر سخن، ما وضع موجود خویش را با عیار اندیشه غیر، محک زده و دریافتهایم و وضع مطلوبمان را نیز
به این ترتیب، با توجه به توضیحات فوق به نظر مىرسد که با تغییراتى اندک در شیوه تحلیل پارسونز، و با بهرهگیرى از ارکان اصلى نظریه ساختىکارکردى وى، مىتوان به مطالعه موضوع مورد نظر، یعنى چگونگى تاثیر دگرگونى در مبانى اقتدار بر زندگى سیاسى بویژه بر شاخصهاى ثبات سیاسى پرداخت.
تحلیل از موضع دیدگاه اصالت فرهنگ
در مجموع، مىتوان گفت که شیوه تحلیل ما در این پژوهش، به رویکرد برخى از اندیشمندان علوم اجتماعى، بویژه رشتههاى علوم سیاسى و روانشناسى اجتماعى، که معتقد به دیدگاه اصالت فرهنگ هستند، نزدیک مىشود. آنان معتقدند که علت و معناى کنشها و رفتارهاى سیاسى افراد را باید در باورها، شناختها و گرایشها، و ارزشها و هنجارهاى مورد قبول آنان ریشهیابى کرد. چرا که بهرغم انکارناپذیر بودن تاثیر عوامل و مؤلفههاى عینى، در نهایت، آنچه رفتار انسانها را سمتوسو مىدهد و کنش آنان را معنادار مىسازد، عامل ذهنى یعنى فرهنگ است. (21) در زمینه کنشها و رفتارهاى سیاسى نیز موضوع به همین شکل است. پدیدههایى مانند انقلاب، شورش، بىثباتى سیاسى و... ضمن آن که از زاویه تاثیر عواملى همچون فقر، بیکارى، تورم و مانند آن قابل بررسى و مطالعهاند، از منظر نگاه انسان کنشگر نیز قابل تحلیل مىباشند. به این معنى که نوع نگاه انسان به پدیدههاى مزبور و امثال آن، و همچنین ارزشداورىاى که نسبتبه کل نظام و جامعه دارد، در نوع واکنشى که نسبتبه این پدیدهها، براى مثال، از خود بروز مىدهد، حرف اول را مىزند. به همین دلیل است که در برخى از جوامع، به خاطر بالا بودن سطح وفاق جمعى، علىرغم وجود تمام یا برخى از شاخصهاى مذکور، هیچگونه بىثباتى و بىنظمى سیاسىاجتماعىاى رخ نمىدهد.
بر این اساس، تحول و دگرگونى در شاخصهاى فرهنگ سیاسى هر جامعه، بازتابهاى گسترده کوتاهمدت یا بلندمدتى در عرصه رفتارهاى سیاسى افراد آن جامعه خواهد داشت. چرا که با دگرگونى در این شاخصها یعنى باورها، ارزشها و شناختها و گرایشها بینش و نگرش فرد نسبتبه جامعه و نظام سیاسى و پدیدههاى مربوط به آن دچار تغییر و تحول مىشود و ممکن است پدیدههایى را که تا آن زمان بسیار طبیعى و عادى تلقى مىکرده، اکنون با تردید و پرسش بنگرد و در آنها چون و چرا روا دارد.
براى نمونه، پدیده انقیاد و تبعیت در برابر یک نظام سیاسى خاص و عوامل و کارگزاران آن، ممکن است در اثر عادت یا برخى آموزههاى خاص، براى افراد جامعهاى امرى بسیار طبیعى و عادى جلوه کند; تا حدى که اعمال ظالمانه و زورگویانه آنها را نیز از سر ناچارى بپذیرند و پیش خود اینگونه رفتارها را از لوازم و تبعات گریزناپذیر حکومتبدانند. اما اگر تصور کنیم که در همین جامعه، در اثر پیدایش افکار و اندیشههاى نو درباره وظایف و اختیارات حکومت و نیز حقوق و تکالیف شهروندان، افراد نگرش جدیدى نسبتبه نقش و حق خویش و همچنین محدوده وظایف و اختیارات حکومت پیدا کنند، به گونهاى که دیگر نه مردم، «رعیت» انگاشته شوند و نه حاکمان، داراى حق حکومت علىالاطلاق، در این صورت مىتوان انتظار داشت که افراد این جامعه بتدریج در مقابل رفتارهاى ظالمانه کارگزاران حکومت از خود عکسالعمل نشان دهند و اقتدار آنان را با چالش مواجه سازند.
از این نمونه فرضى مىتوان چنین نتیجه گرفت که پایههاى اقتدار هر نظام سیاسى، در وهله نخستبر شالوده اندیشه و فرهنگ مردم ایستاده است و چنانچه تحول و دگرگونىاى در این لایهها صورت پذیرد، و نظام سیاسى از آن بىخبر بماند و خود را متناسب با آن تجدید سازمان نکند، (22) دیر یا زود، با تکانههاى سختى روبهرو خواهد شد.
تحول در نظام ارزشى و بىثباتى سیاسى
از همین جاست که برخى از نویسندگان، مانند تد رابرتگر، در تحلیل پدیدههایى نظیر خشونت جمعى و سیاسى از بحث صرفا اقتصادى یا روانشناختى پا را فراتر گذاشته و حتى نظریه انقلاب دیویس را که مبتنى بر «محرومیت نسبى» از دیدگاه اقتصادى است، گامى به پیش مىبرد و فهم و درک انسانها از موقعیتشان و انتظارات فزاینده آنان را حتى در صورت فقدان محرومیت واقعى عامل مؤثرى در بروز خشونت مىشناسد و بدینگونه، نظریه وى وارد حوزه روانشناسى اجتماعى مىشود.
پژوهشگران فرهنگگرا، غالبا در تبیین ریشههاى خشونت جمعى و بىثباتى سیاسى، سرچشمه آن را به از میان رفتن انسجام عقیدتى، یعنى از میان رفتن ایمان انسان به اعتقادات و هنجارهاى حاکم بر تعامل اجتماعى، نسبت مىدهند.
نارضایتى از نظم اجتماعى هنگامى بروز مىکند که افراد، دیگر ارزشها و هنجارهایى را که نظم بر پایه آن بنیان یافته است، بهترین و تنها ارزشها و هنجارهاى ممکن ندانند. توافق بر سر ارزشها و هنجارهاى اجتماعى، جوهره همبستگى اجتماعى است. (23)
بدینسان، دگرگونى نظام ارزشى و عقیدتى حاکم بر جامعه به طور مستقیم بر شیوه تعاملات و ارتباطات سیاسىاجتماعى موجود در جامعه تاثیر مىگذارد و عالىترین نوع رابطه سیاسى را، که به رابطه جامعه با نظام سیاسى و حکومت مربوط مىشود، تحت تاثیر قرار مىدهد. اما
نظامهاى عقیدتى بندرت در خلا اجتماعى انسجام خود را از دست مىدهند. واگرایى عقیدتى معمولا پیامد شرایط دیگرى است: تماس یک فرهنگ با عملکردها یا باورهاى نامتجانس یا به طور معمول تر، از میان رفتن بلندمدت سایر ارزشها به دلیل سوء کارکرد ساختارى یا تحول زیستبومى. (24)
همچنین از میان رفتن انسجام عقیدتى ممکن است در نتیجه «ظهور نظامهاى عقیدتى رقیب» صورت گیرد. (25) تضعیف نظام فرهنگى و انسجام عقیدتى، متزلزل شدن پایههاى اقتدار سیاسى را در پى دارد و تزلزل مبانى اقتدار، بىثباتى و بىنظمى را به همراه مىآورد. به عکس، تحکیم اقتدار سیاسى به همان معناى مورد نظر این نوشتار تمایل به رفتارهاى خارج از قانون و نظم را کاهش مىدهد و این امر به نوبه خود، باعث افزایش ثبات سیاسى و وفاق اجتماعى مىگردد.
کیم در تحقیق مصاحبهاى خود با چهلوپنج پاسخگوى آمریکایى، رابطه منفى آشکارى را میان آنچه «اقتدار داشتن» مىنامد و ابراز تمایل به مشارکت در خشونت ضد حکومتى یافت. اقتدار داشتن به عنوان میزانى که پاسخگویان فکر مىکردند بروننهادههاى حکومت (دستورالعملها) باید قطعى قلمداد و پذیرفته شود، تعریف شده است. هرقدر که این آمریکاییان حکومت را مقتدرتر و مشروعتر مىدانستند، کمتر تمایل به حمله به آن پیدا مىکردند. همچنین جا دارد به مطالعه تجربى درباره تمایل دانشجویان کالج میدوسترن به پیوستن به آنچه به نظرشان یک جماعت واقعى بىاعتنا به قواعد دادرسى بود، اشاره کنیم; تمامى کسانى که آماده انجام این کار بودند گفتند که گمان مىکردند قانون در مقابل جنایتکاران فرضى کارایى ندارد. در این مثال، خشونت جنبه سیاسى نداشت، بلکه بىاعتمادى به کارایى نظام قضایى مشارکتبالقوه در آن را تسهیل کرده بود. (26) (تاکیدها از ماست.)
از مطالعات مذکور مىتوان به این جمعبندى رسید که در جوامعى که مبانى اقتدار، داراى ماهیتى قانونى و عقلانى است، عدم اعتماد به قابلیت و کارایى تمام یا بخشى از نظام سیاسى، مىتواند زمینهساز عدم پذیرش بروندادهاى آن و، در نتیجه، کاهش اقتدار نظام گردد. اما در جوامعى که فاقد انسجام و همگونگى در مبانى اقتدار باشند، بدین معنى که مبانى اقتدار سنتىشان دستخوش تحول و دگرگونى گردیده و مبانى جدید اقتدار نیز هنوز مستقر و مستحکم نشده باشد، این ناهمگونى و عدمانسجام مىتواند موجب کاهش اقتدار حکومت و، در نتیجه، بروز بىثباتیهایى چون خشونتسیاسى گردد.
فون در مدن، [Von der Mehden] در مطالعهاى درباره خشونتسیاسى در برمه و تایلند، سطوح نسبتا بالاى خشونتسیاسى در برمه را عمدتا ناشى از ویرانى الگوهاى اقتدار سنتى مشروع بر اثر استعمار مىداند. (27) (تاکید از ماست.)
زمینههاى اجتماعى کنش سیاسى متقابل میان جامعه و دولت در دوران مدرن دستخوش تحولاتى شده است و دگرگونى در شناختها، ارزشها و هنجارهاى سیاسى، در جوامعى که به نوعى با پدیده مدرنیته مواجه شدهاند، مبانى اقتدار موجود در جامعه را که غالبا مبتنى بر ارزشهاى سنتى هستند، به چالش کشیده است. «ویرانى الگوهاى اقتدار سنتى» با سست کردن ساخت و رابطه قدرت و فروپاشى اقتدارهاى موجود در اینگونه جوامع، زمینه مناسبى را براى ظهور و بروز بىنظمى و عدمثبات فراهم مىکند; که قاعدتا باید با جایگزینى مبانى جدید اقتدار متناسب با دگرگونیهاى صورت پذیرفته در شاخصهاى فرهنگ سیاسى جامعه این معضل برطرف گردد. بهطور طبیعى، نهادهاى سیاسى و ساخت قدرت باید به گونهاى خود را تجدید سازمان و با مبانى جدید اقتدار هماهنگ کنند که بتوانند از سوى بدنه جامعه مورد پذیرش و قبول قرار گیرند.
ایران; مطالعه موردى
از مجموع مباحث گذشته به این جمعبندى مىرسیم که براساس الگوى ساختىکارکردى تالکوت پارسونز مىتوان به تحلیل و تبیین تحولات سیاسى معاصر ایران پرداخت. مطالعه این تحولات از منظر دگرگونى در مبانى اقتدار و شاخصهاى فرهنگ سیاسى، رویکردى نو در مطالعات تاریخ معاصر ایران به نظر مىرسد. نگارنده در پژوهشى مستقل، به بررسى این دگرگونیها و پیامدهاى آن در زندگى سیاسى پرداخته است که گزارش گونهاى از آن را به پیشگاه خوانندگان عرضه مىکند.
تا پیش از تکانه مشروطیت، نظام اجتماعى ایران، بهطور عام، و نظام سیاسى، بهعنوان بخشى اساسى از آن، از گونهاى تعادل و انسجام درونى به لحاظ ماهیت اجزاء و عناصر تشکیلدهنده برخوردار بود. این نظام، با وجود کاستیهاى فراوانى که از نظر انطباق با آموزههاى دینى و آرمانهاى عدالتخواهانه داشت، به لحاظ کارکرد اجتماعى به گونهاى تعادل دستیافته بود و از دیدگاه آحاد جامعه (رعیت) تا آن حد طبیعى و عادى بهحساب مىآمد که حاکمیت آن را بر خویش تحمل مىکردند و ستمها و نامرادیهایى را که بر آنان روا داشته مىشد، با انباشتهها و پنداشتههاى ذهنى خود و مؤلفههایى از قبیل قسمت، قضا و قدر، شانس و مانند آن، توجیه مىکردند و از این رو، انگیزهاى براى برهمزدن آن اساس نداشتند. از آنجا که فرهنگ سیاسى حاکم در آن روزگار (نیمه نخستحکومت قاجار) ماهیتى محدودتبعى داشت، مردم تصور روشنى از خود، به عنوان یک ملت داراى سرنوشت مشترک نداشتند و اگر هم در جوامع شهرى بهطور محدود، آگاهى و حساسیتى نسبتبه عقبماندگى ایران از کاروان تمدن بشرى وجود داشت، علل و عوامل آن بیشتر در مؤلفههاى بیرونى و مطامع بیگانگان جستجو مىشد و اذهان، کمتر به ناکارآمدى و عدم شایستگى نظام سیاسى موجود معطوف مىگردید. این طرز برداشت نسبتبه علل و عوامل نابختیاریهاى فردى و اجتماعى، مانع از هرگونه تلاش در جهت تغییر اوضاع و شرایط، و احیانا برخورد پرسشگرانه و انتقادى با حاکمان جامعه مىشد; چیزى که تصورش هم در آن شرایط دشوار مىنمود.
از اینرو، بهرغم اعمال شیوههاى ستمگرانه و چپاولگرانه دولت مرکزى و کارگزاران محلى آن بر مردم، تا آستانه شکلگیرى جنبش مشروطیت (اواسط دوران حکومت ناصرالدینشاه برابر با 1250ش/ 1870م) هیچگاه شاهد مقابله و رودررویى «جامعه» با حکومت نبودیم. (بدیهى است که این سخن به معناى نفى جنگها و درگیریهاى خارجى حکومت و نیز شورشهاى گاهوبیگاه برخى از گروههاى داخلى، همچون بابیه، نیست. بلکه مراد، رویارویى «ملت» به عنوان یک مجموعه سیاسى بدون در نظر گرفتن وابستگیهاى صنفى، قومى، محلى و حتى مذهبى با نظام سیاسى است.) یعنى بهلحاظ تاریخى، تا آن زمان سابقه نداشته است که آحاد جامعه بهطور جمعى، فارغ از تعلقات گروهى و منطقهاى و بدون طرح درخواستها و تقاضاهاى صنفى و محدود، با عملکرد و خطمشى حکومتبه مخالفت فعالانه برخیزند و امتیازهایى را که غالبا جنبه سیاسى و عمومى داشت، از آن درخواست نمایند. حکومت که ماهیتى ایلیاتى و عشیرهاى داشت، در چارچوب جنگ و نزاع میان قبایل و عشایر، تعیین یا جابهجا مىشد و مردم صرفا بهعنوان تامینکنندگان مالیات و نیروى انسانى (سرباز و جنگاور به هنگام جنگ) و امکانات لجستیکى و پشتیبانى مورد نیاز دولت، نگریسته مىشدند.
این انقیاد نسبى در برابر حاکمان و عدم مقابله با جور و ستم آنان و کارگزارانشان، بر پایه یک رشته باورها، ارزشها، و شناختها و گرایشها نسبتبه پدیده سیاست و دولت صورت مىگرفت که ما از آن، همانگونه که پیشتر نیز اشاره شد، با نام «مبانى اقتدار» یاد مىکنیم. در دوران موردنظر، ترکیبى همساز از مبانى سنتى و دینى اقتدار، جامعه را به تبعیت و انقیاد نسبتبه نظام حاکم و وضع موجود، فرامىخواند. مؤلفههاى اصلى این مبانى، عبارتند از: قداست داشتن حاکم، موروثى بودن قدرت، لزوم تبعیت مطلق از شاه، ماذون بودن حاکم از طرف مجتهدان، ضرورت وجود حاکم در جامعه براى حفظ نظم و دفع دشمن خارجى (کفار)، و مانند آن.
مفاهیم و آموزههایى که در فرهنگ سیاسى ایران، آبشخور این مؤلفهها به شمار مىآمدند، عبارتند از: تفویض الهى دانستن قدرت حاکم (نگرش قداستآمیز به قدرت)، باور به برگزیده بودن شخص شاه از سوى خداوند،ساخت قدرت سیاسى و اجتماعى پدرسالار، ( Patrimonial) ،تقدیرگرایى، اعتقاد به نیاز رعیتبه چوپان براى در امان ماندن از حمله دشمن، تنفیذ قدرت شاهان از سوى مجتهدان (نواب عام) و.... همانگونه که اشاره شد، تفکیک مبانى سنتى اقتدار از مبانى دینى آن بسیار مشکل، و تنها بهطور انتزاعى امکانپذیر است. در عمل، این عناصر و مؤلفهها چنان درهم تنیده و آمیخته بودند که آنها را بدون یکدیگر نمىشد تصور کرد.
با ورود برخى از مفاهیم و اندیشههاى مدرنیته به جامعه ایران و ایجاد دگرگونى در حوزه گفتمان و فرهنگ سیاسى، بینش و نگرش قشرهایى از مردم (عموما شهرنشینان) نسبتبه پدیده سیاست و حکومت، تا حدودى تغییر کرد. مسئول بودن شاه در برابر سرنوشت کشور، لزوم پاسخگو بودن دولت و شاه در برابر اعمال کارگزاران حکومت، ضرورت حاکمیت قانون و تساوى همه افراد ملت در برابر آن، پیدایش و گسترش مفاهیم جدیدى نظیر ملت (به مفهوم جدید و غربى آن) و...، از جمله دگرگونیهایى بود که بتدریج در فرهنگ سیاسى جامعه رخ مىداد.
متناسب با این دگرگونیها، انتظارات جامعه از حکومت و دولت نیز تغییر مىکرد. براى نمونه، بتدریج در میان اقشار نوگرا و تحصیلکرده شهرى، دستگاه دولتى از حالتیک قیم و صاحباختیار صرف، به سرپرستى مسئول و داراى اختیارات محدود تغییر ماهیت مىداد. این تحولات اندیشگى، خبر از پیدایش مبانى جدید اقتدار در فرهنگ سیاسى مىداد; مبانى عرفىقانونى. این مبانى جدید، همانگونه که از نامش پیداست، بیش از آنکه ریشه در میراث بر جاى مانده از روابط اجتماعى گذشته و نیز تعالیم و آموزههاى دینى بنابر قرائت رایج آن روز داشته باشد، حاصل آشنایى ایرانیان با دستاوردهاى فرهنگ و تمدن غرب بود; تمدن و فرهنگى که در جایگاه زمانى و مکانى خاص خویش به بار نشسته بود و ثمرههاى چشمگیر خویش را نوبهنو به رخ مىکشید. برآیند این رویارویى نابرابر میان دو فرهنگ و تمدن غربى و ایرانىاسلامى، به زبان بىزبانى با وجدان عمومى جامعه ما سخن مىگفت و در برابر پرسشهاى حیرتآمیز ایرانیان از چرایى پیشرفتشتابان غرب و عقبماندگى روزافزون خود، انگشت اشارت را به سوى نبود قانون در جامعه و خودکامگى و ناشایستگى حاکمان، نشانه مىرفت. طبیعى است که دخالتهاى ویرانگر قدرتهاى استعمارى در امور ایران نیز از مجراى همین حکومتهاى نالایق صورت مىگرفت. چنین بود که بارزترین ویژگى مبانى جدید اقتدار، تکیه و تاکید بر حاکمیت قانون و تحدید اختیارات شاه بود.
مراد از پسوند «عرفىقانونى» در اینجا، شاخصهایى است که با دستاوردهاى روزآمد بشرى و تجارب برگرفته از جوامع دیگر عمدتا غربى سازگارى و تلائم داشته باشد. این مبانى جدید در تقابل آشکار با مبانى سنتى اقتدار بود، اما لزوما با مبانى دینى اقتدار، تضاد و ناهمسازى نداشت. این امر علاوه بر ماهیت آزادىخواهانه و عدالتطلبانه اسلام و تشیع، به موضعگیرى و شیوه برخورد علما و مجتهدان با موج نوگرایى در جامعه ایران مربوط مىشد. زیرا مىدانیم که اصول و مبانى دینى عمدتا از سوى نمایندگان رسمى نهاد دین یعنى علما و مجتهدان و در مرتبه پایینتر، واعظان بیان مىشد و راى و نظر آنان، همواره از سوى جامعه به مثابه راى و موضع دین پذیرفته مىگردید. از سوى دیگر، بهرغم همگرایى بالایى که در ابتداى تاسیس سلسله قاجار در ایران، میان علما و شاهان این سلسله به چشم مىخورد، از فرداى شکست ایران در جنگ با روس، شکافى رو به گسترش میان روحانیت و حکومت پدیدار گشت. این شکاف و واگرایى بویژه در دوران حکومت محمدشاه و صدراعظم صوفى مسلک او، حاجى میرزا آغاسى، شدت گرفت. (28)
بدینترتیب، روحانیت که از ابتداى حکومت قاجاریان، در برابر رقیبان بالقوه خویش (صوفیه، شیخیه، اخباریه، بابیه و...) قدرت روزافزونى یافته بود، در پى فرصتى بود تا از شرایط عمومى جامعه و عملکرد دستگاه ظلم و جور شاهى ابراز تبرى کند. در این زمان، نه رقیبان روحانیت تا بدان حد قوى بودند که ترس از اوجگیرى آنان، علما را به مماشات با حکومت وادار سازد، و نه روحانیان در جامعه نیروى ضعیفى به شمار مىآمدند که حکومتبتواند رودرروى آنان بایستد، یا راى و نظرشان را نادیده بگیرد. از اینرو، بهترین شرایط براى آشکار شدن نارضایتى علما از عملکرد شاه و دولت، و همسویى روحانیتبا اقشار تحصیلکرده و نوگراى جامعه فراهم گردیده بود. این فرصتى بود که روحانیت تلاش کند تا به مقابله عملى با نظرهایى بپردازد که دین را عامل عقبماندگى جامعه و مانع نوگرایى و دگرگونى اوضاع مىشمردند. در واقع، روحانیتبا تشخیص به موقع روند دگرگونى در فرهنگ سیاسى و مبانى اقتدار، کوشید تا جایگاه پیشروانه خود را در فرآیند دگرگونیهاى سیاسىاجتماعى آینده حفظ کند و در همان حال، رقیب بالقوه جدید روشنفکران تحصیلکرده غرب را که هنوز فاقد پایگاه اجتماعى بود، خلع سلاح نماید. گرفتن موضع مخالف در برابر وضع موجود و استناد به برخى از آیات و روایات براى اثبات عدم شایستگى حاکمان آن روز براى حکمرانى بر مسلمانان، و افزون بر این، یارى گرفتن از توان بالقوه موجود در متون دینى براى ترسیم جامعهاى آزاد و آباد و مبتنى بر قانون و نظام مطلوب، مخاطبان را متقاعد مىکرد که از موضع دین و با حفظ اصول اعتقادى نیز مىتوان در پى اصلاح امور بود; و براى بهبود بخشیدن به اوضاع کشور و رفع ظلم و ستم و دستیابى به آزادى، نیازى به دستشستن از ایمان و باور دینى نیست.
همراهى علما با روند رو به گسترش نوجویى و اصلاحطلبى، علاوه بر تحکیم موقعیت دین در جامعه، بر قدر و اعتبار اجتماعى خود ایشان نیز مىافزود و این امر انگیزه علما را براى مشارکت فعال در این جنبش اجتماعى، دوچندان مىساخت.
بدین ترتیب، همزمان با گسترش مفاهیم و آموزههاى برگرفته از غرب، قرائتهاى جدیدى از اصول و مبانى اسلام بویژه در مورد ظلم ستیزى و عدم تبعیت از حاکم جائر و لزوم برقرارى عدالت در جامعه و... ارائه مىگردید. این قرائتهاى نو، بویژه از جهت کلى بودن مدعیات آن در زمینه آزادى و مساوات و قانونخواهى و مانند آن، بروز شکاف و تعارض میان علما و تحصیلکردگان تجددخواه را تا حدى منتفى ساخت و در مواردى، آن را تا فرداى پیروزى انقلاب مشروطیت، به تاخیر انداخت.
مبانى عرفىقانونى اقتدار بتدریج در فرهنگ سیاسى ایران جا باز مىکرد و بویژه برخى از مظاهر آزادىخواهانه و ظلمستیزانه آن، بىتوجه به زمینههاى تاریخى و فرهنگى خاصى که در غرب داشت، مورد عنایت و استقبال جامعه قرار مىگرفت. برخى از این زمینهها و آبشخورها عبارتند از: فردگرایى، تفکیک حوزه دین از حوزه سیاست، گسترش حاکمیت قوانین عرفى بر حقوق مدنى و کاهش حضور و نفوذ قوانین شرعى و کلیسا، خردگرایى، سابقه حاکمیت فئودالیسم و قوى بودن قدرت اجتماعى به مثابه عنصر تحدیدکننده قدرت دولتى و مانند آن. تاملى اندک بر این بستر فرهنگىتاریخى و مقایسه آن با شرایط روز ایران، زمینههاى بروز تعارض و دوگانگى میان مبانى دینى و مبانى عرفىقانونى اقتدار را بهروشنى آشکار مىسازد.
مفاهیم و مقولاتى نظیر آزادى، عدالت، مساوات، قانون و...، مطرح شده در محافل روشنفکرى و مطبوعات دوران مشروطه چون قانون، حبلالمتین، اختر و...، که در خارج از ایران چاپ و بهطور قاچاق به کشور وارد مىشدند چنان در کام مردم ستمزده و استبداد گزیده ایران شیرین مىآمد که براحتى، همگان را مجذوب خویش مىساخت و هیچ نیروى سیاسى و اجتماعى را یاراى مقابله با آن نبود. از این رو، تمامى گروههاى فعال در جامعه مىکوشیدند تا بهگونهاى خود را با این مفاهیم و مقولات که اکنون به صورت ارزشهایى غیرقابل تردید درآمده بود همراه نشان دهند. بسیار معدودند کسانى که در آن بحبوحه هیجانهاى سیاسى، درصدد تبیین و روشن کردن معناى موضوعاتى نظیر مشروطه، آزادى و... برآمده باشند; تنها کسانى که بهطور احساسى با قضیه برخورد نکرده بودند، به این مهم پرداختند. از جمله شیخ فضلالله نورى در جریان مهاجرت کبرى به قم، در مورد معناى آزادى و مشروطیتبه بحثبا سید محمد طباطبایى مىپردازد. (29) جالب آن که پاسخى هم که طباطبایى به پرسشهاى نورى مىدهد، هرچند او را تا حدى قانع مىکند، چندان دقیق نیست و حکایت از آن دارد که حتى سران اصلى مشروطه نیز بیش از آن که در پى تبیین دقیق معناى مشروطه و لوازم آن باشند، به کارکرد سیاسى اجتماعى آن نظر داشتند. این اجمالگویى و پرهیز از ورود در جزئیات در مرحله مبارزه، امرى لازم و مفید بود و توانست از تفرقه و پراکندگى نیروها جلوگیرى کند. اما بتدریج که این شعارها و مفاهیم کلى شروع به پیاده شدن کرد، در عمل، مشکلاتى پیش آمد.
در فضاى سرخوشانه ابتداى پیروزى انقلاب مشروطیت، گروهى از مشروطهخواهان تندرو، به دلیل اعتقاد خوشبینانه به ژرفاى تحولاتى که صورت گرفته بود، کوشیدند تا تمامى معیارها و ضوابط اجتماعى مبتنى بر مبانى سنتى اقتدار، همچون شیخوخیت، قداستشاه، سلسله مراتب طبقات و شئون اجتماعى و مانند آن، را زیرپا نهند و بهسرعت، ادبیات سیاسى متناسب با فرهنگ سیاسى غرب را در جامعه رایج نمایند. انتشار مقالات صریح و توهینآمیز در مورد محمدعلى شاه و مادرش و همچنین مطالبى که احساسات مذهبى و مقدسات دینى جامعه را به استهزا مىگرفت، به جاى آن که کمکى به پیشبرد اهداف جنبش مشروطیت کند، آن را با بنبست روبهرو ساخت. زیرا این شیوهها، بویژه آنگاه که با مقدسات دینى ارتباط مىیافت، موجب برانگیختن سوءظن مردم و برخى از علما نسبتبه اصل نهضت مىشد و دلسردى و سرخوردگى آنان را به دنبال داشت. در این میان، کسانى که از اساس با مشروطه مخالف بودند با تمسک به اینگونه تندرویها، مشروطیت را مخالف موازین اسلام معرفى مىکردند و بر کوششهاى خود علیه نظام نوپاى مشروطه مىافزودند.
رودررویى مشروطهخواهان و مخالفان آنان که عمدتا در پوشش مشروعهخواهى ظاهر مىشدند ساختار سیاسى جدید ایران را که در مرحله تاسیس بهسر مىبرد، با بحران و بىثباتى مواجه ساخت. موج فزاینده ترورها، اعدامها، مناقشهها و درگیریهاى دوطرف، در نهایتبه استقرار مجدد نظام استبدادى (استبداد صغیر) انجامید و مجلس، منکوب و آزادیخواهان، دربند شدند. این تحول، شادمانى و رضایتخاطر مخالفان مشروطه را به دنبال داشت و آنان پنداشتند که «غائله» خاتمه یافته است. اما دگرگونىاى که در فرهنگ سیاسى و مبانى اقتدار در جامعه ما پیش آمده بود، مانع از بازگشتبه شرایط سابق مىشد. چرا که مردم، دیگر به هیچوجه حاضر نبودند براساس مبانى سنتى اقتدار زیر بار حکومتخودکامه محمدعلى شاه بروند. از این رو، ابراز مخالفتها از گوشه و کنار کشور اوج گرفت و از مرحله مسالمتآمیز فراتر رفته، حالت قیام مسلحانه علیه دولت مرکزى به خود گرفت; که منجر به سرنگونى و فرار محمدعلى شاه شد.
با این مرور بسیار اجمالى و مختصر، بر برهه شکلگیرى و پیروزى مشروطه و سپس ناکامى و شکست آن، اینک باز مى گردیم به تحلیل و آزمون فرضیه خویش در این نوشتار.
بر مبناى استدلال کلى ما در این نوشتار، دگرگونى در بخشى از نظام اجتماعى (مبانى اقتدار و فرهنگ سیاسى)، از آنجا که با پاسخ مناسبى از سوى اجزاء دیگر آن (نظام و ساختار سیاسى) مواجه نگردید، تعادل کل نظام اجتماعى را بههم ریخت. زیرا مبانى پیشین اقتدار، تا حدود زیادى اعتبار خویش را نزد افکار عمومى از دست داده بود و نمىتوانست اطاعت داوطلبانه جامعه را برانگیزد. در اعلامیهها و شبنامههایى که در آستانه انقلاب مشروطیت، در تهران پخش مىشد مضامینى وجود دارد که فروپاشى مبانى پیشین اقتدار را بهروشنى نشان مىدهد. براى نمونه، در یکى از این اعلامیهها آمده است:
اخطار. گویا اعلیحضرت شاهنشاهى فراموش کرده است که براى رسیدن به تاج و تختش جز دو تلگرام از دو خط و احضارش به پایتخت [،] پایهاى دیگر نداشته و او از مادر با دیهیم شاهى و خاتم ملک زاییده نشده و قباله سلطنت از آسمان و خداى جهان در دست نداشته. یقینا اگر لحظهاى به اندیشه فرو مىشد که این پادشاهى تنها بستگى به پذیرش و رویگردانى ملت دارد و کسانى که او را بدین جایگاه بلند گزیده و به شاهى شناختهاند به برداشتن [او] و گزیدن دیگرى به جایش نیز توانا هستند، هرگز از راه راست و عدالت و رعایت مقتضیات سلطنت مشروطه انحراف نمىورزید. (30) (تاکیدها از ماست.)
آشکار است که در این اعلامیه و امثال آن، از عناصر اصلى اقتدار سنتى قداستشاه و اعتقاد به ارتباط مستمر حاکم با خداوند خبرى نیست. در عوض، مبانى و عناصر جدیدى همچون «پذیرش و رویگردانى ملت» در تحکیم یا تزلزل اقتدار شاه، مؤثر شناخته شده است. اما این مبانى جدید نیز، بهرغم مطرح بودن در جامعه، هنوز در ذهن و ضمیر مردم تثبیت نشده بود، به گونهاى که مبناى رفتار سیاسى آنان قرار گیرد; و از سوى دیگر نیز با زمینه و بستر کلى روابط اجتماعى که همچنان متاثر از گفتمان پدرسالار و ساخت عمودى قدرت بود همخوانى نداشت. به عبارت دیگر، دگرگونیهاى صورت گرفته در جریان نهضت مشروطه، بهرغم جلوه و جلاى بیرونى (تشکیل مجلس شوراى ملى، تصویب قانون اساسى، آزادى مطبوعات و...) از عمق و ژرفاى کافى در ساخت قدرت و روابط اجتماعى بىبهره بود. در واقع، هیچیک از شاخصها و عناصر فرهنگى جدید، از قبیل احترام به قانون و راى اکثریت، پذیرش حق مردم در تعیین سرنوشتخویش، آزادى بیان، مساوات در برابر قانون و...، آنچنان در فرهنگ جامعه استقرار نیافته بود که مردم، در عین حال که این ارزشها را عزیز و مغتنم مىشمرند، به توابع و لوازم آنها نیز تن دردهند. به گونهاى که براى نمونه، بیشتر هواداران عدالت و آزادى، در روابط فردى و اجتماعى خویش، مستبدانه عمل مىکردند و در واقع، هریک در حد خود، «شاه» بودند. بنمایههاى فرهنگ پدرسالار (پاتریمونیال) همچنان بر شبکه روابط فردى و اجتماعى سیطره داشت و بیش از آنکه با مفاهیمى از قبیل آزادى، عدالت، برابرى و...، سازگارى داشته باشد، با روابط مبتنى بر آمریت و قدرت پیشین تناسب داشت. به گفته محمدعلى همایون کاتوزیان، انقلاب مشروطیتبراى مشروط کردن حکومتبه قانون برپا شد. اما نتیجه آن بیشتر منجر به بىنظمى و گریز از مرکز شد، تا حکومت قانون. و این امر بیش از آنکه معلول دخالت و تجاوز قدرتهاى خارجى در جنگ جهانى اول باشد، ریشههاى داخلى و تاریخى داشت. زیرا تغییر عمدهاى در بینش مردم نسبتبه دولت پدید نیامده بود. (31)
اما به هر حال، فروپاشى مبانى سنتى اقتدار آنچنان گسترده بود که حتى ادبیات سیاسى مخالفان مشروطه را نیز تحت تاثیر قرار داده بود و این امر در روابط آنان با شاه، بازتاب داشت. براى نمونه، مىتوان به سخنان شیخ فضلالله نورى در دفاع از محمدعلى شاه و مخالفتبا تاسیس دوباره مجلس شورا در دوران استبداد صغیر اشاره کرد. او خطاب به شاه مىگوید:
اطاعت از اوامر ملوکانه را تا آنجا بر خود واجب و لازم مىدانیم که مخالف مذهب ما نباشد، ولى چیزى که مخالف مذهب ما باشد [ مشروطه] تا جان در بدن داریم نخواهیم گذاشت که اجرا شود.
او حتى در پاسخ شاه که فرمان لغو مشروطیت را موکول به مشورت با صدراعظم کرده بود، گفت:
مشورت در محلى است که طریق دیگرى داشته باشد و این امر ابدا ممکن نیست که انجام شود. صریحا اعلیحضرت حال باید حکم بفرمایند در افناء مشروطه. (32)
اینگونه مخاطبه و سخن گفتن تحکمآمیز با شاه، تا آن زمان بىسابقه بود و خود، نشان روشنى از کمرنگ شدن شئون ظلاللهى و قداستشاه است.
تصویرى که از اوضاع سیاسى ایران در برهه پس از پیروزى مشروطیت و پایان استبداد صغیر مىتوان به دست داد، تصویرى بهشدت آشفته و درهم ریخته است: از سویى شاه و دربار و بیشتر صاحبمنصبان کشور، که ظاهرا باید پاسدار و حامى نظام مشروطه باشند، دائم در حال دسیسهچینى علیه رکن اصلى مشروطه، یعنى مجلس، بودند. از سوى دیگر، علما و روحانیان که از چند دهه پیش از آن، در سایه وحدت مرجعیت و نیز مبارزه با استبداد و استعمار، به نیروى اجتماعى توانمندى در معادلات سیاسىاجتماعى ایران تبدیل شده بودند، اکنون به دلیل بروز اختلافنظر بر سر مشروطه و موضوعات جانبى آن دچار دودستگى گردیده، تا حد تکفیر یکدیگر پیش رفته بودند و در نتیجه، انگیزه و توان تاثیرگذارى خود را تا حدود بسیارى از دست داده بودند.
با تزلزل مبانى اقتدار، شاهد افزایش بىثباتى و ناامنى و کاهش «شاخصهاى ثبات سیاسى» در کشور هستیم: انگیزههاى «مشارکت در امور همگانى و ملى» که در دوران مبارزات مشروطهخواهى به اوج خود رسیده بود و مردم، حتى در شهرستانهاى دورافتاده، با تشکیل انجمنهاى محلى، خواهان مشارکت در سرنوشتخویش و پیگیر اوضاع تهران بودند، پس از مدتى به دلیل یاس از روند امور و کشاکشهاى مدام، بسیار کاهش یافت و به دلسردى و سرخوردگى انجامید.
در این زمان، از میزان «اخلاق مدنى و روح عمومى در جامعه» نیز به شدت کاسته شده و مبارزه مسالمتآمیز و مناقشه لفظى، جاى خود را به عدم تحمل و تلاش براى حذف فیزیکى یکدیگر داده بود. بالا گرفتن موج اعدام و ترور سیاسى، همچون اعدام شیخ فضلالله نورى و میرهاشم دوچى از سران مخالفان مشروطه، ترور منجر به قتل سید عبدالله بهبهانى از رهبران مشروطیت، ترور على محمدخان تربیت و سیدعبدالرزاق از رهبران دموکراتها، ترور قوامالملک و دو روحانى در شیراز، ترور ستارخان در تهران; افزایش موج جدایىطلبى در گوشه و کنار کشور، شورش، تحصن، تبعید مخالفان و مانند آن، شواهدى بر این امرند.
«رضایت نسبى از عملکرد نظام سیاسى» که در دوران پیروزى، اوج گرفته بود و مردم نسبتبه کل نظام، بویژه نسبتبه بخشهایى از آن، نظیر مجلس، مایتبىشایبهاى ابراز مىداشتند، با بمباران مجلس و سرکوب مطبوعات آزادىخواه و حوادث پس از آن، کاهش یافت و جامعه دوباره شیوه بىتفاوتى را در پیش گرفت.
شاخص دیگر ثبات سیاسى، یعنى «قانونمند شدن قدرت دولت»، تقریبا سالبه به انتفاى موضوع بود. زیرا با افزایش دخالت دولتهاى بیگانه روس و انگلیس و بالا گرفتن موج تجزیهطلبى در گوشه و کنار کشور، قدرت دولت مرکزى به شدت تحلیل رفته بود و دیگر، حتى کارگزاران رده بالاى حکومتى در شهرستانها نیز، درمواردى دستورهاى مرکز را به چیزى نمىگرفتند. (33) این در حالى است که در ابتداى پیروزى مشروطیت، میزان احترام و وفادارى به دولت مرکزى در جامعه چنان بالا بود که در مواردى، حتى سران عشایر و طوایف کوچنده، که هیچگاه در برابر حکومت مرکزى تن به اطاعت نداده بودند، داوطلبانه خود را پیرو دستورهاى پایتخت معرفى مىکردند. فریدون آدمیت در ایدئولوژى نهضت مشروطیت ایران به مکاتباتى میان کنسول انگلیس و سران عشایر فارس اشاره مىکند که طى آن «چون انگلیسیان راجع به امنیت فارس، شرحى به سردار عشایر نگاشتند، چنین جواب شنیدند: براى استرداد نظم باید اوامر از جانب دولت متبوعه ایران برسد». مقام انگلیسى که ظاهرا انتظار اینگونه تبعیت و وفادارى نسبتبه دولت مرکزى را از عشایر نداشته، از موضع انفعال اعتراف مىکند: «بلى، چنین است و دوستدار هم.... چنین تصورى نخواهد کرد که خواستار امرى از جانب اجل عالى بشوم که خلاف امر دولت متبوعه عالى باشد.» (34)
نتیجهگیرى
بدین ترتیب، بر مبناى الگوى ساختىکارکردى تالکوت پارسونز و با توجه به نگاه اجمالىاى که به سیر تحولات سیاسىاجتماعى ایران در یکى دو سده اخیر داشتیم، مىتوان گفت که در ابتداى برهه مزبور، ورود عناصر و مفاهیمى از فرهنگ و تمدن غرب به ساحت اندیشه و رفتار سیاسى کشور ما، منجر به بروز دگرگونیهاى گستردهاى هرچند سطحى در گفتمان و فرهنگ سیاسى شده است; پیدایش نگرشها و انتظارات جدید نسبتبه پدیده سیاست و دولت و نقش آن در حیات جمعى، از عمدهترین این دگرگونیهاست. بارزترین نمودهاى این تحول در فرهنگ سیاسى را مىتوان در موارد زیر برشمرد: قداستزدایى از قدرت و حکومت، چرخش نسبى در منشا مشروعیتحاکم از آسمان به زمین، نفى تبعیت مطلق از شاه، حق چون و چرا کردن در تصمیمات و خطمشیهاى نظام سیاسى، و مانند آن.
این تحولات، هرچند نسبى و کمژرفا، تاثیرات شگرفى بر ساحت زندگى سیاسى و روابط اجتماعى و نمونه اعلاى آن، یعنى رابطه جامعه و دولت گذاشت و بویژه از جنبه سلبى، تحولات چشمگیرى پدید آورد; که مىتوان با تعبیر «فروپاشى مبانى سنتى اقتدار» از آن یاد کرد. اما از نظر ایجابى، مدیریت این تحولات چندان کارآمد نبود که قادر به ارائه ترکیب جدید و همگونى از مبانى اقتدار، اعم از سنتى، دینى و عرفىقانونى، به ساحت زندگى سیاسى باشد. در نتیجه، جامعه به نوعى دچار سرگشتگى و بلاتکلیفى در برابر پدیده قدرت و حکومتشد. زیرا تا پیش از این دگرگونیها، نظام فرهنگى و مبانى اقتدار مرکب از عناصر سنتى و دینى به واسطه برخوردارى از انسجام نسبى درونى و همخوانى و هماهنگى با دیگر عرصههاى زندگى فردى و اجتماعى، توان آن را داشت که جامعه را، با موفقیت، به تبعیت از قدرت سیاسى موجود فراخواند.
اما مبانى جدید که از ترکیبى شتابزده، ناهمگون و موزاییکوار میان: 1)برخى از عناصر و مؤلفههاى سنتى، 2)آموزههاى دینى (با قرائت و برداشتى نو و سازگار با نگرشها و انتظارات جدید از سیاست و حکومت) و 3)مفاهیم و الگوهایى از تجربه غرب در زمینه مردمسالارى و حکومت قانون تشکیل شده بود، قادر به هدایت و سمتوسو بخشیدن به رفتار جمعى در زندگى سیاسى نبود و بیشتر، تشتت و ناهمگونى به بار مىآورد، تا همدلى و انسجام.
این امر، استدلال کلى ما را در این نوشتار، یارى مىرساند که: از آنجا که پذیرش و انقیاد نسبتبه قدرت سیاسى، بر مبناى یک رشته اصول و بنیانهاى فرهنگى و اعتقادى (مبانى اقتدار) صورت مىگیرد، چنانچه به هر دلیل، تحولى اساسى در نظام فرهنگى به عنوان بخشى از نظام اجتماعى ایجاد شود و این دگرگونى با پاسخى درخور، از سوى دیگر اجزاء نظام اجتماعى همراه نگردد، تعادل کل نظام برهم مىخورد و بىثباتى سیاسى افزایش مىیابد.
از این رو مىتوان گفت: 1)با توجه به تاثیر مستقیم کیفیت و هیات تالیفى مبانى اقتدار بر زندگى سیاسى، تحلیل و تبیین محتوایى مبانى اقتدار در فرهنگ سیاسى هر جامعه، شیوهاى قابلاتکا براى فهم تحولات سیاسى اجتماعى آن جامعه است.
2)یکى از راههاى حفظ ثبات سیاسى، ایجاد و گسترش همگونگى پایدار میان اجزاء نظام اجتماعى در کل، و میان مؤلفههاى تشکیلدهنده مبانى اقتدار، بهطور خاص است.
جستجوى همیشگى و نقادانه در میان عناصر و مؤلفههاى سنتى اقتدار، و گزینش، پالایش و پروارسازى موارد قابل اتکاى آن در دنیاى جدید، تلاش براى فهم روزآمد از آموزههاى دینى باعطف نظر به تحولات فرهنگىاجتماعى و پرسشهاى نو، و نیز برخورد فعالانه و گزینشگرانه با الگوها و مفاهیم وارد شده از دیگر فرهنگها و تمدنها، از جمله راهکارهایى هستند که در این زمینه مىتوان براى حفظ هوشیارى سیاسى و اجتناب از غافلگیر شدن در برابر نتایج و پیامدهاى تحولات زیرسطحى و آرام فرهنگى برشمرد.
پىنوشتها:
1. گزارش نسبتا جامعى از نظریههاى مربوط به تحلیل انقلاب اسلامى، در اثر ذیل آمده است: حمیرا مشیرزاده، «نگرشى اجمالى به نظریههاى انقلاب در علوم اجتماعى»، در: مجموعه مقالات انقلاب اسلامى و ریشههاى آن(1)، قم، معاونت امور اساتید نهاد نمایندگى رهبرى در دانشگاهها، 1374، ص15-85.
2. بررسى ممتعى از معانى مختلف «اقتدار» در فصل پنجم از کتاب فلسفه سیاسى، ویراسته آنتونى کوئینتن آمده است. اما بهطور خلاصه، در بیان تفاوت میان قدرت و اقتدار، گفته شده است: قدرت یعنى توانایى تامین اطاعت، و اقتدار یعنى حق چشمداشت اطاعت.
3. براى شاخصهاى ثبات سیاسى، از جمله ر.ک: ساموئل هانتینگتون، سامان سیاسى در جوامع دستخوش دگرگونى،ترجمه محسن ثلاثى، تهران، نشر علم، 1370، ص6 و 28-23.
4. مونتى پالمر، لارى اشترن، چارلز گایل، نگرشى جدید به علم سیاست، تهران، دفتر مطالعات سیاسى و بینالمللى، 1371، ص103-102.
5. پیشین.
6. مستدلترین و علمىترین تلاش را در این راه، آیتالله میرزا محمد حسین نائینى در تنبیه الامة و تنزیه الملة به انجام رسانده است.
7. ر.ک: Robert Dowse & John Hughes, Political Sociology, 1986, ch. 2, نیز: جورج ریتزر، نظریه جامعهشناسى در دوران معاصر، ترجمه محسن ثلاثى، تهران، انتشارات علمى، 1374، ص118.
8. غلامعباس توسلى، نظریههاى جامعهشناسى، تهران، سمت، 1369، ص189.
9. پیشین، ص188.
10. جورج ریتزر، پیشین، ص131; نیز غلامعباس توسلى، پیشین، ص187-186.
11. جورج، ریتزر، پیشین، ص132-131.
12. غلامعباس توسلى، پیشین، ص187.
13. جورج ریتزر، پیشین، ص132-129.
14. پیشین، ص153-152.
15. پیشین، ص181.
16. پیشین، ص182.
17. پیشین، ص181.
18. پیشین، ص143-142. براى توضیح پیرامون سه مرحله مزبور، ر.ک: عماد افروغ، «خردهفرهنگها و وفاق اجتماعى»، نقدونظر، ش78، ص171-157.
19. جورج ریتزر، پیشین، ص143.
20. پیشین.
21. Micheal Thompson & ..., Cultural Theory, Boulder & ..., Westview Press, 1990.
22. همانگونه که اشاره شد، در مکتب ساختىکارکردى پارسونز، یکى از کارکردهاى هر نظام سیاسى یا اجتماعى، «تطبیق» است; یعنى اینکه نظام باید بتواند خودش را با موقعیت و محیطى که در آن قرار گرفته است تطبیق دهد و محیط را نیز با نیازهایش سازگار سازد. (جورج ریتزر، پیشین، ص131.)
23. تد رابرت گر، چرا انسانها شورش مىکنند، ترجمه على مرشدىزاد، تهران، پژوهشکده مطالعات راهبردى، 1377، ص207.
24 . پیشین، ص206-205.
25 . پیشین، ص207-208.
26 . پیشین، ص276.
27 . پیشین، ص277.
28 . براى مطالعه روند واگرایى روحانیت و حکومت قاجار، ر.ک: حامد الگار، نقش روحانیت پیشرو در جنبش مشروطیت، ترجمه ابوالقاسم سرى، چاپ دوم، تهران، توس، 1359.
29 . غلامحسین زرگرىنژاد، رسائل مشروطیت، تهران، انتشارات کویر، 1374، ص18-17.
30 . نقل از: ادوارد براون، انقلاب ایران، ترجمه احمد پژوه، ص171.
31 . محمدعلى همایون کاتوزیان، چهارده مقاله در ادبیات، اجتماع، فلسفه و اقتصاد، تهران، نشر مرکز، 1373، ص191-190.
32 . محمد ترکمان، رسائل، اعلامیهها، مکتوبات، ... و روزنامه شیخ شهید فضلالله نورى، جلد اول، تهران، رسا، 1362، ص375-371.
33 . براى نمونه، ر.ک: محمدعلى همایون کاتوزیان، مصدق و مبارزه براى قدرت در ایران، ترجمه فرزانه طاهرى، تهران، نشر مرکز، 1372، ص25و26.
34 . فریدون آدمیت، ایدئولوژى نهضت مشروطیت ایران، تهران، انتشارات پیام، چاول، 1355، ص355.
اهمیت این موضوع، بیشتر از آنجا سرچشمه مىگیرد که در جوامع در حال توسعه، پس از مدتى الگوهاى شناختى و رفتارى جامعه، بویژه در ارتباط با پدیده دولت و حکومت، چنان دستخوش دگرگونى مىشود که فهم کنش و واکنشهاى شهروندان، حتى براى خود دولتهاى نوساز و توسعهگرا نیز مشکل و، در مواردى، نومیدکننده مىگردد. نمونه بارز این پدیده، در سالهاى پایانى نظام پهلوى قابل مشاهده است که شاه بهرغم تلاشهایى که، به گمان خود، براى نوسازى کشور کرد با واکنش منفى شدیدى از سوى جامعه و مردم روبهرو شد و سرانجام، از قدرت ساقط گردید. درک این رفتار سیاسى مردم، چنان براى آخرین پادشاه تاریخ ایران، مشکل بود که تا آخر عمر نیز نتوانست از پس تحلیل آن برآید و، بهناچار، آن را به خیانت و ناجوانمردى دولتمردان وقت آمریکایى در حق خود، نسبت مىداد.
چرا شاه، بهرغم تجربه کمابیش درازمدتى که در امر کشوردارى داشت، از فهم و درک روند و فرآیندى که موجب افول اقتدار نظام شاهنشاهى در میان تودههاى مردم و، در نتیجه، پس زدن آن از سوى ملتشد، عاجز ماند؟
نویسندگان بسیارى کوشیدهاند تا براساس نظریههاى انقلاب رایج در علوم سیاسى پاسخى براى این سؤال و اصولا دلایل وقوع انقلاب اسلامى بیابند; که از جمله مىتوان به تحلیلهایى اشاره کرد که براساس نظریههاى «توسعه نامتوازن» و «افزایش انتظارات» و مانند آن ارائه شده است. (1)
اما این نوشتار، سر آن ندارد که وارد مقوله بحث از دلایل و زمینههاى رخداد انقلاب اسلامى و یا هر انقلاب دیگرى شود و تنها در پى آن است که با عطف نظر به موضوع مزبور و براساس دیدگاه مکتب اصالت فرهنگ، (Cultural Theory) ،به بررسى چگونگى تاثیر بینشها و ارزشهاى فرهنگى بر رفتارهاى سیاسى جامعه، بویژه در برابر دولت و حکومت، و نیز بازتابها و پیامدهاى آن در زندگى سیاسى بپردازد. از این دیدگاه، در شرایط آرمانى، فرهنگ سیاسى و نظام سیاسى هر کشور، به عنوان اجزاء یک نظام واحد اجتماعى، از گونهاى همخوانى و هماهنگى با یکدیگر برخوردارند; بهطورى که بروندادها، (out puts) و تصمیمهاى نظام سیاسى با سمتوسوى کلى شناختها، گرایشها و ارزشهاى سیاسى مورد قبول جامعه سازگار است و جامعه با رضایت، به آن تن مىدهد.
پذیرش داوطلبانه اصل موجودیتیک حکومت و نیز فرمانها و درخواستهاى آن از سوى اکثریتشهروندان، همان چیزى است که در جامعهشناسى سیاسى، «اقتدار» نامیده مىشود. برخوردارى یک نظام سیاسى از چنین موقعیتى، که به معنى همسویى میان باورها و ارزشها و کنشهاى جامعه و دولت است، زمینه مناسبى را براى پیگیرى اهداف و پیشبرد برنامهها در اختیار نظام سیاسى قرار مىدهد تا بتواند با افزایش کارآمدى و دستیابى به اهداف، موقعیتخود را در جامعه تحکیم کند. البته در ادبیات سیاسى، اقتدار از حوزه معنایى وسیعى برخوردار است. گاهى مترادف با مفاهیمى مانند: شکوه، صلابت، زیادهخواهى، قدرتطلبى، سلطه و مانند آن، به کار مىرود و گاه با معانىاى چون: صلاحیت، مرجعیت، اختیار، حجیت، داشتن قدرت انجام کارى مشخص، قدرت مبتنى بر رضایت و مانند آن همراه است.
از دیدگاه این پژوهش، اقتدار، Authority) سلطه مشروع) عبارت است از نوعى رابطه آمریت و قدرت میان صاحبان اقتدار و فرمانبران، به گونهاى که حق اعمال آن از سوى فرمانبران (مردم) مورد پذیرش قرار گرفته باشد و داوطلبانه به آن تن دردهند. (2) در واقع، از تجمع دو مؤلفه مقبولیت (پذیرش اصل موجودیت نظام سیاسى) و کارآمدى (باور به توانایى نظام سیاسى در انجام وظایف و دستیابى به اهداف) ، «اقتدار» نظام سیاسى به دست مىآید.
از پیامدها و نتایج اقتدار نظام سیاسى، پیدایش و افزایش شاخصهاى «ثبات سیاسى» است که از جمله به موارد زیر مىتوان اشاره کرد: مشارکت در امور همگانى، اعمال نظارت عمومى، قانونمند شدن قدرت دولت، وجود اخلاق مدنى و روح عمومى در جامعه، احترام به قانون و رعایتحقوق و تکالیف، رضایت نسبى از عملکرد نظام سیاسى و.... (3)
آنچه تاکنون گفته آمد، فرآیند نظرى و انتزاعى بحث، آن هم در شرایط آرمانى، است. اما این فرآیند در عالم خارج، از چه سازوکارهایى برخوردار است و چگونه تحقق مىیابد؟ چگونه و در چه صورت، یک نظام سیاسى مستقر، دستخوش بىثباتى سیاسى مىشود و با بحران مواجه مىگردد؟ میزان اقتدار یک حکومت چه تاثیرى بر ثبات یا بىثباتى سیاسى جامعه و کشور دارد؟ آیا مىتوان میان شناختها، باورها، ارزشها و گرایشهاى عمومى یک جامعه به عنوان زیرساختهاى اقتدار نظام سیاسى و ثبات یا بىثباتى سیاسى کشور، ارتباطى برقرار کرد؟
پذیرش یا رد یک نظام سیاسى و سیاستها و خطمشیهاى آن از سوى جامعه، معمولا از رهگذر اصول و بنیانهایى صورت مىگیرد که ریشه در فرهنگ جامعه دارند و به صورت اصول راهنما، حیات جمعى را سمتوسو مىبخشند. این اصول و بنیانها را مىتوان «مبانى اقتدار» نامید. مراد از مبانى اقتدار، عناصر و مؤلفههایى است که از تاریخ و فرهنگ جامعه برخاسته و غالبا در هیاتى تالیفى و ترکیبى، پایه و اساس پذیرش و استحکام قدرت سیاسى را تشکیل مىدهند. مبانى اقتدار در قالب گزارههاى کلى و غالبا غیرصریح، به شهروندان مىگوید که نسبتبه اصل موجودیت نظام سیاسى چه موضعى اتخاذ کنند و براى نمونه، از آن حرفشنوى داشته باشند، یا دستورهایش را نادیده انگارند و به مخالفتبا آن برخیزند.
ماهیت مبانى اقتدار، بسته به نوع فرهنگ سیاسى هر جامعه، متفاوت و گونهگون است. در مجموع، سهنوع فرهنگ سیاسى بازشناسى شده است: محدود، تبعى و مشارکتى. ملاک و معیار این تقسیمبندى، در وهله اول به میزان آگاهى افراد جامعه از نظام و پدیدههاى سیاسى پیرامون خود و نیز کیفیت تعامل آنان با نظام سیاسى، از یثحمایتها/تقاضاها، باز مىگردد. در فرهنگ سیاسى محدود، آحاد جامعه نسبتبه نظام سیاسىاجتماعىاى که در آن مىزیند، آگاهى چندانى ندارند و از هویت و سرنوشت جمعى خویش، بهعنوان یک ملت، بىخبر و نسبتبه آن غیرحساسند. در فرهنگ سیاسى تبعى، هرچند میزان آگاهى افراد افزایش یافته، اما بازهم جامعه فاقد قدرت تعامل با دولت و تاثیرگذارى بر روند تصمیمسازى نظام سیاسى است و اصولا با پدیده قدرت و سیاست، منفعلانه برخورد مىکند. در فرهنگ سیاسى مشارکتى، شهروندان از هویت جمعى خویش آگاهند و در تعیین سرنوشت جامعه، حضور مؤثر دارند; در اینگونه جوامع، هویتهاى ملى جاى وفاداریهاى قومى و محلى را تا حدود زیادى گرفته است و شهروندان نقش فعالى در فرآیند تصمیمسازى و بویژه نظارت بر قدرت، ایفا مىکنند. آنان نظام سیاسى را براساس عملکردهایش مورد حمایت/پرسش قرار مىدهند و تقاضاها و درخواستهاى خویش را فعالانه دنبال مىکنند.
روشن است که هیچیک از این فرهنگهاى سیاسى سهگانه، به این صورت ناب و خالص، ( Ideal Type) در عالم خارج وجود ندارد و در واقع، ترکیبى از آنها به صورت فرهنگهاى سیاسى محدودتبعى، محدودمشارکتى و تبعىمشارکتى، در زندگى سیاسى قابل مشاهده است. (4) هریک از این فرهنگهاى سیاسى، دربردارنده ترکیب خاصى از باورها، (Cognitions) ،ارزشها، (Values) و شناختها و گرایشها، (Attitudes) است و برآیندى از این سهعنصر، مبانى اقتدار متناسب با خود را در رفتار سیاسى جامعه، باز تولید مىکند. براساس یافتههاى آلموند و وربا، فرهنگ سیاسى محدودتبعى، غالبا در جوامع ابتدایى و عقبمانده به چشم مىخورد، در حالى که فرهنگ سیاسى محدودمشارکتى، در بسیارى از مناطق در حال توسعه عمومیت دارد. (5) بنابراین، مىتوان مبانى اقتدار را نیز در طیفى میان دو فرهنگ سیاسى محدود (جوامع ابتدایى) و مشارکتى (جوامع مدرن) دستهبندى کرد; بدین صورت که در جوامع داراى فرهنگ سیاسى محدود، مبانى سنتى اقتدار حکمفرماست و هرچه به سمت جوامع پیشرفتهتر مىرویم، مبانى نوین اقتدار (با محتواى عرفىقانونى) بیشتر آشکار مىگردد. تنها نکتهاى که در این میان باید اضافه کرد، این است که ادیان داراى آموزهها و آرمانهاى دنیوى و اجتماعى (همچون اسلام، بهگفته مارکس وبر) ملاکها و معیارهاى خاصى را متناسب با آموزههاى خود وارد فرهنگ سیاسى جامعه مىکنند که این ملاکها و معیارها، در مبانى اقتدار، خود را بازمىنمایاند. از این رو، در اینگونه جوامع باید بابى نیز براى مبانى دینى اقتدار گشود که از اهمیت و وزن سیاسى اجتماعى بالایى هم برخوردارند; هرچند، همانگونه که اشاره شد، این مبانى در عمل، با مبانى سنتى اقتدار درآمیختهاند و بخشى از آن به شمار مىآیند. براى مثال، در تاریخ ایران، اصول و بنیانهاى اعتقادى، شناختى و ارزشىاى که جامعه را به اطاعت از قدرت سیاسى حاکم فرامىخوانده، غالبا ترکیبى از مبانى سنتى و دینى اقتدار بوده است که با شاخصهایى چون ضرورت وجود حکومت، قداست قدرت و موروثى بودن آن، لزوم اطاعت مطلق از حکومت، باور به رابطه حاکم با خداوند و جانشینى او در زمین و مانند آن، بازشناسى مىشود. با ورود عناصرى از مدرنیته به فرهنگ سیاسى ایران در آستانه شکلگیرى جنبش مشروطیت، این مبانى اقتدار با مؤلفههاى جدیدى که برگرفته از فرهنگ و تمدن غرب بودند همچون لزوم حاکمیت قانون، مجلس قانونگذارى، برابرى و مساوات در برابر قانون و... ترکیب گردید و بتدریج، مبانى اقتدار در فرهنگ سیاسى ایران را صورتى «منشورى» و تالیفى داد. بدینلحاظ، در فرهنگ سیاسى ایران به طور انتزاعى، سهگونه مبانى اقتدار مىتوان برشمرد.
1) مبانى سنتى اقتدار; شامل عناصرى از خلق و خو و فرهنگ ایرانى از قبیل: پدرسالارى، شیخوخیت، مطلق بودن و قداست داشتن قدرت و....
2) مبانى دینى اقتدار; شامل مؤلفههایى برگرفته از متون و آموزههاى دینى که با زندگى سیاسى و حیات جمعى ارتباط مىیابند. همچون: لزوم حفظ کیان جامعه اسلامى در برابر خطر کفار، ضرورت سازگارى زندگى اجتماعى و حقوق فردى و عمومى با احکام شرع، جایگاه مجتهدان در زندگى سیاسى و....
3) مبانى عرفىقانونى اقتدار; که همراه با بخشى از آموزهها و مفاهیم و آرمانهاى مدرنیته وارد فرهنگ سیاسى ما شد. نظیر: آزادى، قانون اساسى، حاکمیت اکثریت، تحدید اختیارات شاه و....
پیدایش مبانى عرفىقانونى اقتدار در عرصه حیات سیاسى جامعه ایران، با تضعیف شدید مبانى پیشین اقتدار همراه گشت; به گونهاى که نظام فرهنگى مستقر و جاافتاده پیشین برهم خورد، اما مبانى جدید نیز به جاى آن مستقر نگشت. در نتیجه، حالتى از «دورانگذار» بر فضاى سیاسى جامعه غالب گردید که با گذشتبیش از یک سده، هنوز هم کموبیش، ادامه دارد. در این میان، مبانى سنتى اقتدار، کوشیده است تا بهرغم داشتن تضادهاى اساسى با بسیارى از مفاهیم و ارزشهاى مدرنیته با تحمل حضور صورى برخى از عناصر آن، مؤلفههاى اساسى خود را همچون ساخت عمودى قدرت، رابطه آمریت و تابعیت و... با روکشکارى، بازتولید کند و حضور خود را در عرصه فرهنگ سیاسى تداوم بخشد. گفتنى است که سازگارى و همخوانى این مؤلفهها با روحیات و خلقوخوى و در یک کلام، فرهنگ عمومى جامعه ایران، این تداوم حیات را یارى رسانده است. اما مبانى دینى اقتدار، از آنجا که هیچگونه تضاد ذاتىاى با نگرش نوین به صحنه عمل سیاسى نداشت، توانستبا ارائه قرائتهاى نو از آموزههاى دینى، به گونهاى همزیستى، هرچند شکننده، با مبانى عرفىقانونى اقتدار ستیابد. (6)
به هر حال، نگارنده در این مجال در پى توصیف و تبیین مبانى اقتدار و اقسام سهگانه آن نیست و تنها مایل است فرضیه خویش را، به لحاظ نظرى، به آزمون بگذارد که: دگرگونى در مبانى اقتدار، چنانچه با پاسخ مناسبى از سوى نظام سیاسى در بازتعریف رفتار و ساختار سیاسى همراه نگردد، منجر به بروز بىثباتى سیاسى در جامعه مىگردد.
حیات و کارکرد هر نظام سیاسى، در محیطى آکنده از عوامل و زمینههاى گوناگون، اعم از شرایط داخلى و خارجى و نیز مؤلفههاى ذهنى و عینى، صورت مىپذیرد. عمدهترین این مؤلفهها از دیدگاه ما، زمینههاى فرهنگى، و در این خصوص، فرهنگ سیاسى است. در صورت بروز دگرگونى اساسى در هریک از این زمینهها، نظام سیاسى ناچار استبه گونهاى خود را با شرایط جدید منطبق سازد. این انطباق اعم از ایجاد دگرگونى در درون نظام سیاسى و یا تلاش براى تغییر شرایط بیرونى است. در غیر این صورت، مؤلفههاى سازنده اقتدار یعنى مقبولیت و کارآمدى دچار اختلال مىشوند. ادامه این روند، اساس موجودیت نظام سیاسى را به چالش کشانده، جامعه را رودرروى دولت قرار مىدهد; که این خود، بىثباتى سیاسى را به دنبال مىآورد.
آشکار است که این شیوه تحلیل و تبیین تحولات سیاسىاجتماعى، به کل از دیدگاههاى دیگر، همچون شیوه تحلیل مارکسیستى و مکاتبى که زیرمجموعه نظریههاى مبتنى بر کشمکش قرار مىگیرند، دور و بیگانه است. توضیح آنکه، در نظریههاى جامعهشناختى دو رهیافت کلان وجود دارد; رهیافت کارکردگرا (مبتنى بر توافق) و رهیافت تعارضاجبار (مبتنى بر کشمکش). مبناى این دو رهیافت، دوگونه برداشت از ماهیت جامعه و حیات اجتماعى است. نظریههاى مبتنى بر توافق، اصولا دیدى خوشبینانه نسبتبه حیات اجتماعى دارند و اجماعنظر در مورد اهداف جامعه و نیز ابزار رسیدن به این اهداف را اصل مىدانند و بیشتر به ثبات و تعادل اجتماعى مىپردازند. رهیافت دوم، تعارض و کشمکش را در سرشتبشر یا در ذات جامعه ریشهیابى مىکند و نظم اجتماعى را حاصل و برآیند تعامل نیروهاى نابرابر موجود در جامعه مىداند. (7) بنابراین، از دیدگاه نخست، ادامه حیات و بقاى پدیدهها، از جمله جامعه و نظام سیاسى، منوط به حفظ سازگارى و همخوانى درونى اجزاء و مؤلفههاى آنهاست; در حالى که براساس دیدگاه دوم، این امر، حاصل کشاکش و مبارزه اجزاء و عناصر مزبور تلقى مىشود. همچنین دگرگونیهاى اجتماعى از دیدگاه نخست، داراى آهنگى کند و سامانمند است; برخلاف نظریههاى مبتنى بر کشمکش، که آن را داراى آهنگى سریع و نابسامان مىدانند.
از میان مکاتب زیر مجموعه نظریه کارکردگرا، مکتب کارکردگرایى ساختارى از ظرفیت و توان بیشترى براى پوشش نظرى نوشتار حاضر، برخوردار است. همچنین از میان قرائتهاى مختلفى که در چارچوب نظریه مزبور ارائه شده است همچون نظریه رابرت مرتون، برانیسلاو مالینوفسکى، رادکلیف براون، تالکوت پارسونز و... مورد اخیر (کارکردگرایى ساختارى پارسونز) به لحاظ تکیهاى که بر فرهنگ، در تبیین و تحلیل حیات اجتماعى، دارد از تناسب و هماهنگى بالایى با موضوع مورد نظر ما (تاثیر دگرگونى در بنیانهاى فرهنگى بر نظم اجتماعى) بهرهمند است. پارسونز جامعه را نظامى متشکل از عناصرى به هم پیوسته مىداند که علتبقاى آن، وحدت ناشى از «توافقهاى ضمنى بر سر ارزشهاى مشترک» است. موضوع اصلى مطالعه او، نظم و ثبات اجتماعى است و در این میانه، نظام فرهنگى به عنوان «تجهیزکننده کنشگران به هنجارها و ارزشهایى که آنها را به کنش برمىانگیزند» و نیز به عنوان شیرازه وفاق اجتماعى و تنظیمکننده رفتار عامل انسانى در تعامل میان ساختارهاى متعدد و متنوع «نظامکنش»، از اهمیت و نقش محورى برخوردار است.
از دیدگاه مکتب ساختارگرایى کارکردى، نظام اجتماعى چونان مجموعهاى سیستمیک تصور مىشود که اجزاء آن با یکدیگر در تعامل (کنش متقابل) بوده، در روابط میان آنها تعادل برقرار است. در این میان، فرهنگ عنصرى اساسى در تعریف نظام اجتماعى و کارکرد آن به شمار مىآید. «نظام اجتماعى عبارت است از نظام کنشهاى متقابل در یک محیط معین بین عاملهاى انگیزهدارى که در درون یک فرهنگ با هم در ارتباطند.» (8) پارسونز در تاکید بر نقش فرهنگ تا آنجا پیش مىرود که مهمترین کاستى مطالعات اجتماعى اندیشمندان بزرگى چون دورکیم، پارهتو، مارکس، و حتى هابز و لاک را در نظر نگرفتن اهمیت و نقش این عنصر در رابطه با کل نظام اجتماعى مىداند. (9)
او معتقد است که هر نظامى براى ادامه حیات، باید چهار کارکرد و تکلیف را به طور همزمان انجام دهد:
1) انطباق و سازگارى با محیط، :(adaption) هر نظامى باید خودش را با موقعیتى که در آن قرار گرفته است تطبیق دهد. یعنى باید خودش را با محیطش تطبیق دهد و محیط را نیز با نیازهایش سازگار سازد.
2) دستیابى به هدف، :(goal achievement) یک نظام باید هدفهاى اصلىاش را تعیین کند و به آنها دستیابد.
3) حفظ یکپارچگى، :(integration) هر نظامى باید روابط متقابل اجزاء سازندهاش را تنظیم کند و به رابطه میان چهار تکلیف کارکردىاش نیز سر و صورتى بدهد.
4) نگهداشت الگو، :(pattern maintenance) هر نظامى باید انگیزشهاى افراد و الگوهاى آفریننده و نگهدارنده این انگیزشها را ایجاد، نگهدارى و تجدید کند. (10)
متناسب با این چهار کارکرد، چهار نظام کنش وجود دارد که هریک به ترتیب، با یکى از کارکردهاى مزبور در پیوند است: ارگانیسم زیستشناختى (رفتارى)، نظام شخصیتى، نظام اجتماعى و نظام فرهنگى.
ارگانیسم زیستشناختى، نوعى نظام کنش است که کارکرد تطبیقىاش را از طریق سازگارى و تغییر شکل جهان خارجى انجام مىدهد. نظام شخصیتى، کارکرد دستیابى به هدف را از طریق تعیین هدفهاى نظام و بسیج منابع براى دستیابى به آنها انجام مىدهد. نظام اجتماعى، با تحت نظارت درآوردن اجزاى سازندهاش، کارکرد یکپارچگى را انجام مىدهد. سرانجام، نظام فرهنگى، کارکرد سکون را با تجهیز کنشگران به هنجارها و ارزشهایى که آنها را به کنش برمىانگیزند، انجام مىدهد. (11)
از میان این چهار نظام کنش، نظام فرهنگى از اهمیتبیشترى در درک تحولات کل نظام، برخوردار است:
برحسب اصل اخیر [ کارکرد چهارم]، نظام فرهنگى بر جنبههاى دیگر جامعه نظارت دارد و اگر بخواهیم تحولات جامعه را درک کنیم، نخستباید به تحولات فرهنگى توجه کنیم.... پس کلید [فهم] نظریات پارسنز توجه به این دو نکته است: اول، نظام فرهنگى و تاثیر آن بر رفتار فرد; دوم، نیازهاى کارکردى کل نظام اجتماعى. (12)
همانگونه که مىبینیم، مکتب ساختىکارکردى پارسونز، براى حفظ تعادل و ثبات و نظم اجتماعى، نقشى اساسى قائل است. در حالت آرمانى، پذیرش داوطلبانه «همه ارزشهاى شایسته» از سوى کنشگران، جامعهاى را مىسازد که «نیازى به اعمال زور خارجى بر کنشگران نداشته باشد». (13) از این دیدگاه، جامعهاى که فاقد توافق ارزشى میان اعضا باشد، جامعه به معناى واقعى نیست. (تاکیدها از ماست)
تاکید پارسونز بر «فرهنگ، هنجارها و ارزشها» تا آنجاست که یکى از انتقادهاى عمده منتقدان او را همین نکته تشکیل مىدهد; آنها معتقدند که «در این نظریه، آدمها در قید و بند نیروهاى فرهنگى و اجتماعى در نظر گرفته مىشوند». (14) «بنابر نظریه کارکردگرایى ساختارى، اساس پیوند اجتماعى را ارزشها و هنجارهاى مشترک و مورد توافق ضمنى اعضاى جامعه فراهم مىکنند.» (15)
آشکار شدن جایگاه فرهنگ در حفظ تعادل و کارکرد نظام اجتماعى، ما را به این نکته رهنمون مىسازد که اهمیت دگرگونى در شاخصها و مؤلفههاى فرهنگى را دریابیم. هرگونه دگرگونى اساسى در شاخصهاى فرهنگى، در صورتى که با تغییراتى سازگار با آن در دیگر اجزاء نظام پاسخ داده نشود، ممکن استبه اختلال در کارکرد کل نظام منجر گردد. زیرا:
در این نظریه هر جزئى از نظام اجتماعى در ارتباط با اجزاء دیگر نظام در کل جامعه در نظر گرفته مىشود; به گونهاى که هر تغییرى در یکى از اجزاء، موجب تغییرهایى در اجزاء دیگر نظام مىشود، تا آن که توازن دوباره در کل نظام اجتماعى برقرار گردد. اگر این تعادل و توازن دوباره برقرار نشود، سراسر نظام احتمالا دگرگون خواهد شد. (16)
تاملات روششناختى
ناگفته پیداست که به خدمت گرفتن یک نظریه براى تبیین و تحلیل پدیدهاى سیاسىاجتماعى به معناى انطباق جزء بهجزء مؤلفههاى ایندو (نظریه و پدیده) بر یکدیگر و نیز پذیرش تمامى الزامات و پیامدهاى نظرى و عملى آن نظریه نیست. همین قدر که چارچوب کلى یک نظریه بتواند ویژگیهاى اصلى یک پدیده را توضیح دهد، در استخدام آن نظریه و بهکارگیرى آن کفایت مىکند. بر ایناساس، تاکید ما در این پژوهش بر فرهنگ، به معناى نادیده گرفتن دیگر عوامل دگرگونى اجتماعى نیست.
نکته درخور تامل دیگر آن که، مکتب ساختىکارکردى به لحاظ ذاتى، تمایل بسیارى به حفظ وضع موجود دارد و چندان با دگرگونى سازگار نیست. «کارکردگرایان ساختارى یا به دگرگونى توجه ندارند و [یا] در صورت توجه هم این دگرگونى را داراى آهنگى کند و سامانمند مىدانند.» (17)
به نظر مىرسد که این توجه اندک به عنصر تحول و دگرگونى، از شرایط خاص تاریخى و سیاسىاى سرچشمه مىگیرد که در زمان طرح این نظریه (دهههاى پنجاه و شصت میلادى) بر جهان حاکم بود; بهگونهاى که بیشتر نظریهپردازیها در عرصه علوم سیاسى، روابط بینالملل و جامعهشناسى، متاثر از رقابتهاى شرق و غرب بود. در آن زمان، مکاتب زیر پوشش ابرقدرت شرق، طرفدار دگرگونیهاى شدید و سریع در اوضاع جهان و کشورهاى مختلف بودند و در نظریههایى که ارائه مىدادند این نکته راهبردى را همواره مدنظر داشتند. در مقابل، مکاتب منسوب به اردوگاه غرب مىکوشیدند تا در قالب ارائه نظریههاى علمى، به حفظ وضع موجود و جلوگیرى از بروز دگرگونیهاى عمیق و پرشتاب یارى رسانند. در واقع، این نظریهها توجه اندکى به تحول و دگرگونى داشتند. اما هدف این نوشتار، تبیین «تحولات» سیاسىاجتماعى با استفاده از رویکرد مکتب ساختىکارکردى است. از اینرو، باید عنصر دگرگونى را در این نظریه برجسته ساخت تا در پرتو آن بتوان کار بررسى را به پیش برد.
البته زمینههاى این برجستهسازى در خود این مکتب وجود دارد; از دیدگاه پارسونز، دگرگونى اجتماعى سمتوسویى تکاملى دارد و طى مراحلى تدریجى (تجمع، تمایزیافتگى و پیوستگى) (18) صورت مىپذیرد. در این فرآیند دراز مدت، نظام ارزشى جامعه براى آنکه بتواند ساختارها و کارکردهاى متنوعى را که در مرحله تمایزیافتگى به وجود آمدهاند پوشش دهد، ناچار استبهگونهاى تحول یابد و «به سطح بالاترى از عمومیتبرسد، تا بتواند انواع گستردهتر هدفها و کارکردهاى خرده واحدهایش را مشروعیتبخشد». (19) اما به هرحال، پارسونز مىپذیرد که همه جوامع، چرخه تکاملى یکسانى ندارند و برخى از آنها ممکن استبه دلیل «کشمکشهاى داخلى»، نهتنها در نتیجه دگرگونى نظام فرهنگى به تکامل نرسند، بلکه دچار وضعیت «وخیمترى» نیز گردند. (20) این امر ممکن است نتیجه دگرگونى نامتوازن، تنها در بخشى از نظام، و عدم پاسخدهى مناسب به آن از سوى دیگر اجزاء باشد.
آخرین نکتهاى که به لحاظ روششناختى، در استفاده از الگوى پارسونز باید مورد نظر قرار گیرد، بىتوجهى آن به تاثیر عناصر خارج از نظام، در روند دگرگونى است; که این نیز در واقع به نوعى، به وضعیتخاص تاریخى و جامعهشناختى غرب، به عنوان خاستگاه این نظریه، باز مىگردد. زیرا تحولات مزبور، همواره درونزا بوده و بدون فشار سیاسى یا فرهنگى نیروهاى بیگانه صورت گرفته است. اما تجربه تاریخى و سیاسى ما در نقطه مقابل غرب قرار دارد; تحولات و دگرگونیهاى جامعه ایران در یکى دو سده اخیر، آشکارا تحت تاثیر ورود عناصر و اندیشههاى فکرى فرهنگى بیگانه، بویژه اروپایى، در وهله نخست، و فشارهاى سیاسى و نظامى دولتهاى خارجى روس و انگلیس در مرحله بعدى، به وجود آمده است. به عبارت دیگر، اندیشه تحولخواهى و دگرگونىطلبى در کشور ما، از ابتدا تحت تاثیر مشاهده پیشرفتهاى کشورهاى غربى و عقبافتادگى ایران جوانه زده است و اندیشهها و مفاهیم وارد شده از غرب، سمتوسوى حرکت تحولخواهانه ما را تعیین کرده است. به دیگر سخن، ما وضع موجود خویش را با عیار اندیشه غیر، محک زده و دریافتهایم و وضع مطلوبمان را نیز
به این ترتیب، با توجه به توضیحات فوق به نظر مىرسد که با تغییراتى اندک در شیوه تحلیل پارسونز، و با بهرهگیرى از ارکان اصلى نظریه ساختىکارکردى وى، مىتوان به مطالعه موضوع مورد نظر، یعنى چگونگى تاثیر دگرگونى در مبانى اقتدار بر زندگى سیاسى بویژه بر شاخصهاى ثبات سیاسى پرداخت.
تحلیل از موضع دیدگاه اصالت فرهنگ
در مجموع، مىتوان گفت که شیوه تحلیل ما در این پژوهش، به رویکرد برخى از اندیشمندان علوم اجتماعى، بویژه رشتههاى علوم سیاسى و روانشناسى اجتماعى، که معتقد به دیدگاه اصالت فرهنگ هستند، نزدیک مىشود. آنان معتقدند که علت و معناى کنشها و رفتارهاى سیاسى افراد را باید در باورها، شناختها و گرایشها، و ارزشها و هنجارهاى مورد قبول آنان ریشهیابى کرد. چرا که بهرغم انکارناپذیر بودن تاثیر عوامل و مؤلفههاى عینى، در نهایت، آنچه رفتار انسانها را سمتوسو مىدهد و کنش آنان را معنادار مىسازد، عامل ذهنى یعنى فرهنگ است. (21) در زمینه کنشها و رفتارهاى سیاسى نیز موضوع به همین شکل است. پدیدههایى مانند انقلاب، شورش، بىثباتى سیاسى و... ضمن آن که از زاویه تاثیر عواملى همچون فقر، بیکارى، تورم و مانند آن قابل بررسى و مطالعهاند، از منظر نگاه انسان کنشگر نیز قابل تحلیل مىباشند. به این معنى که نوع نگاه انسان به پدیدههاى مزبور و امثال آن، و همچنین ارزشداورىاى که نسبتبه کل نظام و جامعه دارد، در نوع واکنشى که نسبتبه این پدیدهها، براى مثال، از خود بروز مىدهد، حرف اول را مىزند. به همین دلیل است که در برخى از جوامع، به خاطر بالا بودن سطح وفاق جمعى، علىرغم وجود تمام یا برخى از شاخصهاى مذکور، هیچگونه بىثباتى و بىنظمى سیاسىاجتماعىاى رخ نمىدهد.
بر این اساس، تحول و دگرگونى در شاخصهاى فرهنگ سیاسى هر جامعه، بازتابهاى گسترده کوتاهمدت یا بلندمدتى در عرصه رفتارهاى سیاسى افراد آن جامعه خواهد داشت. چرا که با دگرگونى در این شاخصها یعنى باورها، ارزشها و شناختها و گرایشها بینش و نگرش فرد نسبتبه جامعه و نظام سیاسى و پدیدههاى مربوط به آن دچار تغییر و تحول مىشود و ممکن است پدیدههایى را که تا آن زمان بسیار طبیعى و عادى تلقى مىکرده، اکنون با تردید و پرسش بنگرد و در آنها چون و چرا روا دارد.
براى نمونه، پدیده انقیاد و تبعیت در برابر یک نظام سیاسى خاص و عوامل و کارگزاران آن، ممکن است در اثر عادت یا برخى آموزههاى خاص، براى افراد جامعهاى امرى بسیار طبیعى و عادى جلوه کند; تا حدى که اعمال ظالمانه و زورگویانه آنها را نیز از سر ناچارى بپذیرند و پیش خود اینگونه رفتارها را از لوازم و تبعات گریزناپذیر حکومتبدانند. اما اگر تصور کنیم که در همین جامعه، در اثر پیدایش افکار و اندیشههاى نو درباره وظایف و اختیارات حکومت و نیز حقوق و تکالیف شهروندان، افراد نگرش جدیدى نسبتبه نقش و حق خویش و همچنین محدوده وظایف و اختیارات حکومت پیدا کنند، به گونهاى که دیگر نه مردم، «رعیت» انگاشته شوند و نه حاکمان، داراى حق حکومت علىالاطلاق، در این صورت مىتوان انتظار داشت که افراد این جامعه بتدریج در مقابل رفتارهاى ظالمانه کارگزاران حکومت از خود عکسالعمل نشان دهند و اقتدار آنان را با چالش مواجه سازند.
از این نمونه فرضى مىتوان چنین نتیجه گرفت که پایههاى اقتدار هر نظام سیاسى، در وهله نخستبر شالوده اندیشه و فرهنگ مردم ایستاده است و چنانچه تحول و دگرگونىاى در این لایهها صورت پذیرد، و نظام سیاسى از آن بىخبر بماند و خود را متناسب با آن تجدید سازمان نکند، (22) دیر یا زود، با تکانههاى سختى روبهرو خواهد شد.
تحول در نظام ارزشى و بىثباتى سیاسى
از همین جاست که برخى از نویسندگان، مانند تد رابرتگر، در تحلیل پدیدههایى نظیر خشونت جمعى و سیاسى از بحث صرفا اقتصادى یا روانشناختى پا را فراتر گذاشته و حتى نظریه انقلاب دیویس را که مبتنى بر «محرومیت نسبى» از دیدگاه اقتصادى است، گامى به پیش مىبرد و فهم و درک انسانها از موقعیتشان و انتظارات فزاینده آنان را حتى در صورت فقدان محرومیت واقعى عامل مؤثرى در بروز خشونت مىشناسد و بدینگونه، نظریه وى وارد حوزه روانشناسى اجتماعى مىشود.
پژوهشگران فرهنگگرا، غالبا در تبیین ریشههاى خشونت جمعى و بىثباتى سیاسى، سرچشمه آن را به از میان رفتن انسجام عقیدتى، یعنى از میان رفتن ایمان انسان به اعتقادات و هنجارهاى حاکم بر تعامل اجتماعى، نسبت مىدهند.
نارضایتى از نظم اجتماعى هنگامى بروز مىکند که افراد، دیگر ارزشها و هنجارهایى را که نظم بر پایه آن بنیان یافته است، بهترین و تنها ارزشها و هنجارهاى ممکن ندانند. توافق بر سر ارزشها و هنجارهاى اجتماعى، جوهره همبستگى اجتماعى است. (23)
بدینسان، دگرگونى نظام ارزشى و عقیدتى حاکم بر جامعه به طور مستقیم بر شیوه تعاملات و ارتباطات سیاسىاجتماعى موجود در جامعه تاثیر مىگذارد و عالىترین نوع رابطه سیاسى را، که به رابطه جامعه با نظام سیاسى و حکومت مربوط مىشود، تحت تاثیر قرار مىدهد. اما
نظامهاى عقیدتى بندرت در خلا اجتماعى انسجام خود را از دست مىدهند. واگرایى عقیدتى معمولا پیامد شرایط دیگرى است: تماس یک فرهنگ با عملکردها یا باورهاى نامتجانس یا به طور معمول تر، از میان رفتن بلندمدت سایر ارزشها به دلیل سوء کارکرد ساختارى یا تحول زیستبومى. (24)
همچنین از میان رفتن انسجام عقیدتى ممکن است در نتیجه «ظهور نظامهاى عقیدتى رقیب» صورت گیرد. (25) تضعیف نظام فرهنگى و انسجام عقیدتى، متزلزل شدن پایههاى اقتدار سیاسى را در پى دارد و تزلزل مبانى اقتدار، بىثباتى و بىنظمى را به همراه مىآورد. به عکس، تحکیم اقتدار سیاسى به همان معناى مورد نظر این نوشتار تمایل به رفتارهاى خارج از قانون و نظم را کاهش مىدهد و این امر به نوبه خود، باعث افزایش ثبات سیاسى و وفاق اجتماعى مىگردد.
کیم در تحقیق مصاحبهاى خود با چهلوپنج پاسخگوى آمریکایى، رابطه منفى آشکارى را میان آنچه «اقتدار داشتن» مىنامد و ابراز تمایل به مشارکت در خشونت ضد حکومتى یافت. اقتدار داشتن به عنوان میزانى که پاسخگویان فکر مىکردند بروننهادههاى حکومت (دستورالعملها) باید قطعى قلمداد و پذیرفته شود، تعریف شده است. هرقدر که این آمریکاییان حکومت را مقتدرتر و مشروعتر مىدانستند، کمتر تمایل به حمله به آن پیدا مىکردند. همچنین جا دارد به مطالعه تجربى درباره تمایل دانشجویان کالج میدوسترن به پیوستن به آنچه به نظرشان یک جماعت واقعى بىاعتنا به قواعد دادرسى بود، اشاره کنیم; تمامى کسانى که آماده انجام این کار بودند گفتند که گمان مىکردند قانون در مقابل جنایتکاران فرضى کارایى ندارد. در این مثال، خشونت جنبه سیاسى نداشت، بلکه بىاعتمادى به کارایى نظام قضایى مشارکتبالقوه در آن را تسهیل کرده بود. (26) (تاکیدها از ماست.)
از مطالعات مذکور مىتوان به این جمعبندى رسید که در جوامعى که مبانى اقتدار، داراى ماهیتى قانونى و عقلانى است، عدم اعتماد به قابلیت و کارایى تمام یا بخشى از نظام سیاسى، مىتواند زمینهساز عدم پذیرش بروندادهاى آن و، در نتیجه، کاهش اقتدار نظام گردد. اما در جوامعى که فاقد انسجام و همگونگى در مبانى اقتدار باشند، بدین معنى که مبانى اقتدار سنتىشان دستخوش تحول و دگرگونى گردیده و مبانى جدید اقتدار نیز هنوز مستقر و مستحکم نشده باشد، این ناهمگونى و عدمانسجام مىتواند موجب کاهش اقتدار حکومت و، در نتیجه، بروز بىثباتیهایى چون خشونتسیاسى گردد.
فون در مدن، [Von der Mehden] در مطالعهاى درباره خشونتسیاسى در برمه و تایلند، سطوح نسبتا بالاى خشونتسیاسى در برمه را عمدتا ناشى از ویرانى الگوهاى اقتدار سنتى مشروع بر اثر استعمار مىداند. (27) (تاکید از ماست.)
زمینههاى اجتماعى کنش سیاسى متقابل میان جامعه و دولت در دوران مدرن دستخوش تحولاتى شده است و دگرگونى در شناختها، ارزشها و هنجارهاى سیاسى، در جوامعى که به نوعى با پدیده مدرنیته مواجه شدهاند، مبانى اقتدار موجود در جامعه را که غالبا مبتنى بر ارزشهاى سنتى هستند، به چالش کشیده است. «ویرانى الگوهاى اقتدار سنتى» با سست کردن ساخت و رابطه قدرت و فروپاشى اقتدارهاى موجود در اینگونه جوامع، زمینه مناسبى را براى ظهور و بروز بىنظمى و عدمثبات فراهم مىکند; که قاعدتا باید با جایگزینى مبانى جدید اقتدار متناسب با دگرگونیهاى صورت پذیرفته در شاخصهاى فرهنگ سیاسى جامعه این معضل برطرف گردد. بهطور طبیعى، نهادهاى سیاسى و ساخت قدرت باید به گونهاى خود را تجدید سازمان و با مبانى جدید اقتدار هماهنگ کنند که بتوانند از سوى بدنه جامعه مورد پذیرش و قبول قرار گیرند.
ایران; مطالعه موردى
از مجموع مباحث گذشته به این جمعبندى مىرسیم که براساس الگوى ساختىکارکردى تالکوت پارسونز مىتوان به تحلیل و تبیین تحولات سیاسى معاصر ایران پرداخت. مطالعه این تحولات از منظر دگرگونى در مبانى اقتدار و شاخصهاى فرهنگ سیاسى، رویکردى نو در مطالعات تاریخ معاصر ایران به نظر مىرسد. نگارنده در پژوهشى مستقل، به بررسى این دگرگونیها و پیامدهاى آن در زندگى سیاسى پرداخته است که گزارش گونهاى از آن را به پیشگاه خوانندگان عرضه مىکند.
تا پیش از تکانه مشروطیت، نظام اجتماعى ایران، بهطور عام، و نظام سیاسى، بهعنوان بخشى اساسى از آن، از گونهاى تعادل و انسجام درونى به لحاظ ماهیت اجزاء و عناصر تشکیلدهنده برخوردار بود. این نظام، با وجود کاستیهاى فراوانى که از نظر انطباق با آموزههاى دینى و آرمانهاى عدالتخواهانه داشت، به لحاظ کارکرد اجتماعى به گونهاى تعادل دستیافته بود و از دیدگاه آحاد جامعه (رعیت) تا آن حد طبیعى و عادى بهحساب مىآمد که حاکمیت آن را بر خویش تحمل مىکردند و ستمها و نامرادیهایى را که بر آنان روا داشته مىشد، با انباشتهها و پنداشتههاى ذهنى خود و مؤلفههایى از قبیل قسمت، قضا و قدر، شانس و مانند آن، توجیه مىکردند و از این رو، انگیزهاى براى برهمزدن آن اساس نداشتند. از آنجا که فرهنگ سیاسى حاکم در آن روزگار (نیمه نخستحکومت قاجار) ماهیتى محدودتبعى داشت، مردم تصور روشنى از خود، به عنوان یک ملت داراى سرنوشت مشترک نداشتند و اگر هم در جوامع شهرى بهطور محدود، آگاهى و حساسیتى نسبتبه عقبماندگى ایران از کاروان تمدن بشرى وجود داشت، علل و عوامل آن بیشتر در مؤلفههاى بیرونى و مطامع بیگانگان جستجو مىشد و اذهان، کمتر به ناکارآمدى و عدم شایستگى نظام سیاسى موجود معطوف مىگردید. این طرز برداشت نسبتبه علل و عوامل نابختیاریهاى فردى و اجتماعى، مانع از هرگونه تلاش در جهت تغییر اوضاع و شرایط، و احیانا برخورد پرسشگرانه و انتقادى با حاکمان جامعه مىشد; چیزى که تصورش هم در آن شرایط دشوار مىنمود.
از اینرو، بهرغم اعمال شیوههاى ستمگرانه و چپاولگرانه دولت مرکزى و کارگزاران محلى آن بر مردم، تا آستانه شکلگیرى جنبش مشروطیت (اواسط دوران حکومت ناصرالدینشاه برابر با 1250ش/ 1870م) هیچگاه شاهد مقابله و رودررویى «جامعه» با حکومت نبودیم. (بدیهى است که این سخن به معناى نفى جنگها و درگیریهاى خارجى حکومت و نیز شورشهاى گاهوبیگاه برخى از گروههاى داخلى، همچون بابیه، نیست. بلکه مراد، رویارویى «ملت» به عنوان یک مجموعه سیاسى بدون در نظر گرفتن وابستگیهاى صنفى، قومى، محلى و حتى مذهبى با نظام سیاسى است.) یعنى بهلحاظ تاریخى، تا آن زمان سابقه نداشته است که آحاد جامعه بهطور جمعى، فارغ از تعلقات گروهى و منطقهاى و بدون طرح درخواستها و تقاضاهاى صنفى و محدود، با عملکرد و خطمشى حکومتبه مخالفت فعالانه برخیزند و امتیازهایى را که غالبا جنبه سیاسى و عمومى داشت، از آن درخواست نمایند. حکومت که ماهیتى ایلیاتى و عشیرهاى داشت، در چارچوب جنگ و نزاع میان قبایل و عشایر، تعیین یا جابهجا مىشد و مردم صرفا بهعنوان تامینکنندگان مالیات و نیروى انسانى (سرباز و جنگاور به هنگام جنگ) و امکانات لجستیکى و پشتیبانى مورد نیاز دولت، نگریسته مىشدند.
این انقیاد نسبى در برابر حاکمان و عدم مقابله با جور و ستم آنان و کارگزارانشان، بر پایه یک رشته باورها، ارزشها، و شناختها و گرایشها نسبتبه پدیده سیاست و دولت صورت مىگرفت که ما از آن، همانگونه که پیشتر نیز اشاره شد، با نام «مبانى اقتدار» یاد مىکنیم. در دوران موردنظر، ترکیبى همساز از مبانى سنتى و دینى اقتدار، جامعه را به تبعیت و انقیاد نسبتبه نظام حاکم و وضع موجود، فرامىخواند. مؤلفههاى اصلى این مبانى، عبارتند از: قداست داشتن حاکم، موروثى بودن قدرت، لزوم تبعیت مطلق از شاه، ماذون بودن حاکم از طرف مجتهدان، ضرورت وجود حاکم در جامعه براى حفظ نظم و دفع دشمن خارجى (کفار)، و مانند آن.
مفاهیم و آموزههایى که در فرهنگ سیاسى ایران، آبشخور این مؤلفهها به شمار مىآمدند، عبارتند از: تفویض الهى دانستن قدرت حاکم (نگرش قداستآمیز به قدرت)، باور به برگزیده بودن شخص شاه از سوى خداوند،ساخت قدرت سیاسى و اجتماعى پدرسالار، ( Patrimonial) ،تقدیرگرایى، اعتقاد به نیاز رعیتبه چوپان براى در امان ماندن از حمله دشمن، تنفیذ قدرت شاهان از سوى مجتهدان (نواب عام) و.... همانگونه که اشاره شد، تفکیک مبانى سنتى اقتدار از مبانى دینى آن بسیار مشکل، و تنها بهطور انتزاعى امکانپذیر است. در عمل، این عناصر و مؤلفهها چنان درهم تنیده و آمیخته بودند که آنها را بدون یکدیگر نمىشد تصور کرد.
با ورود برخى از مفاهیم و اندیشههاى مدرنیته به جامعه ایران و ایجاد دگرگونى در حوزه گفتمان و فرهنگ سیاسى، بینش و نگرش قشرهایى از مردم (عموما شهرنشینان) نسبتبه پدیده سیاست و حکومت، تا حدودى تغییر کرد. مسئول بودن شاه در برابر سرنوشت کشور، لزوم پاسخگو بودن دولت و شاه در برابر اعمال کارگزاران حکومت، ضرورت حاکمیت قانون و تساوى همه افراد ملت در برابر آن، پیدایش و گسترش مفاهیم جدیدى نظیر ملت (به مفهوم جدید و غربى آن) و...، از جمله دگرگونیهایى بود که بتدریج در فرهنگ سیاسى جامعه رخ مىداد.
متناسب با این دگرگونیها، انتظارات جامعه از حکومت و دولت نیز تغییر مىکرد. براى نمونه، بتدریج در میان اقشار نوگرا و تحصیلکرده شهرى، دستگاه دولتى از حالتیک قیم و صاحباختیار صرف، به سرپرستى مسئول و داراى اختیارات محدود تغییر ماهیت مىداد. این تحولات اندیشگى، خبر از پیدایش مبانى جدید اقتدار در فرهنگ سیاسى مىداد; مبانى عرفىقانونى. این مبانى جدید، همانگونه که از نامش پیداست، بیش از آنکه ریشه در میراث بر جاى مانده از روابط اجتماعى گذشته و نیز تعالیم و آموزههاى دینى بنابر قرائت رایج آن روز داشته باشد، حاصل آشنایى ایرانیان با دستاوردهاى فرهنگ و تمدن غرب بود; تمدن و فرهنگى که در جایگاه زمانى و مکانى خاص خویش به بار نشسته بود و ثمرههاى چشمگیر خویش را نوبهنو به رخ مىکشید. برآیند این رویارویى نابرابر میان دو فرهنگ و تمدن غربى و ایرانىاسلامى، به زبان بىزبانى با وجدان عمومى جامعه ما سخن مىگفت و در برابر پرسشهاى حیرتآمیز ایرانیان از چرایى پیشرفتشتابان غرب و عقبماندگى روزافزون خود، انگشت اشارت را به سوى نبود قانون در جامعه و خودکامگى و ناشایستگى حاکمان، نشانه مىرفت. طبیعى است که دخالتهاى ویرانگر قدرتهاى استعمارى در امور ایران نیز از مجراى همین حکومتهاى نالایق صورت مىگرفت. چنین بود که بارزترین ویژگى مبانى جدید اقتدار، تکیه و تاکید بر حاکمیت قانون و تحدید اختیارات شاه بود.
مراد از پسوند «عرفىقانونى» در اینجا، شاخصهایى است که با دستاوردهاى روزآمد بشرى و تجارب برگرفته از جوامع دیگر عمدتا غربى سازگارى و تلائم داشته باشد. این مبانى جدید در تقابل آشکار با مبانى سنتى اقتدار بود، اما لزوما با مبانى دینى اقتدار، تضاد و ناهمسازى نداشت. این امر علاوه بر ماهیت آزادىخواهانه و عدالتطلبانه اسلام و تشیع، به موضعگیرى و شیوه برخورد علما و مجتهدان با موج نوگرایى در جامعه ایران مربوط مىشد. زیرا مىدانیم که اصول و مبانى دینى عمدتا از سوى نمایندگان رسمى نهاد دین یعنى علما و مجتهدان و در مرتبه پایینتر، واعظان بیان مىشد و راى و نظر آنان، همواره از سوى جامعه به مثابه راى و موضع دین پذیرفته مىگردید. از سوى دیگر، بهرغم همگرایى بالایى که در ابتداى تاسیس سلسله قاجار در ایران، میان علما و شاهان این سلسله به چشم مىخورد، از فرداى شکست ایران در جنگ با روس، شکافى رو به گسترش میان روحانیت و حکومت پدیدار گشت. این شکاف و واگرایى بویژه در دوران حکومت محمدشاه و صدراعظم صوفى مسلک او، حاجى میرزا آغاسى، شدت گرفت. (28)
بدینترتیب، روحانیت که از ابتداى حکومت قاجاریان، در برابر رقیبان بالقوه خویش (صوفیه، شیخیه، اخباریه، بابیه و...) قدرت روزافزونى یافته بود، در پى فرصتى بود تا از شرایط عمومى جامعه و عملکرد دستگاه ظلم و جور شاهى ابراز تبرى کند. در این زمان، نه رقیبان روحانیت تا بدان حد قوى بودند که ترس از اوجگیرى آنان، علما را به مماشات با حکومت وادار سازد، و نه روحانیان در جامعه نیروى ضعیفى به شمار مىآمدند که حکومتبتواند رودرروى آنان بایستد، یا راى و نظرشان را نادیده بگیرد. از اینرو، بهترین شرایط براى آشکار شدن نارضایتى علما از عملکرد شاه و دولت، و همسویى روحانیتبا اقشار تحصیلکرده و نوگراى جامعه فراهم گردیده بود. این فرصتى بود که روحانیت تلاش کند تا به مقابله عملى با نظرهایى بپردازد که دین را عامل عقبماندگى جامعه و مانع نوگرایى و دگرگونى اوضاع مىشمردند. در واقع، روحانیتبا تشخیص به موقع روند دگرگونى در فرهنگ سیاسى و مبانى اقتدار، کوشید تا جایگاه پیشروانه خود را در فرآیند دگرگونیهاى سیاسىاجتماعى آینده حفظ کند و در همان حال، رقیب بالقوه جدید روشنفکران تحصیلکرده غرب را که هنوز فاقد پایگاه اجتماعى بود، خلع سلاح نماید. گرفتن موضع مخالف در برابر وضع موجود و استناد به برخى از آیات و روایات براى اثبات عدم شایستگى حاکمان آن روز براى حکمرانى بر مسلمانان، و افزون بر این، یارى گرفتن از توان بالقوه موجود در متون دینى براى ترسیم جامعهاى آزاد و آباد و مبتنى بر قانون و نظام مطلوب، مخاطبان را متقاعد مىکرد که از موضع دین و با حفظ اصول اعتقادى نیز مىتوان در پى اصلاح امور بود; و براى بهبود بخشیدن به اوضاع کشور و رفع ظلم و ستم و دستیابى به آزادى، نیازى به دستشستن از ایمان و باور دینى نیست.
همراهى علما با روند رو به گسترش نوجویى و اصلاحطلبى، علاوه بر تحکیم موقعیت دین در جامعه، بر قدر و اعتبار اجتماعى خود ایشان نیز مىافزود و این امر انگیزه علما را براى مشارکت فعال در این جنبش اجتماعى، دوچندان مىساخت.
بدین ترتیب، همزمان با گسترش مفاهیم و آموزههاى برگرفته از غرب، قرائتهاى جدیدى از اصول و مبانى اسلام بویژه در مورد ظلم ستیزى و عدم تبعیت از حاکم جائر و لزوم برقرارى عدالت در جامعه و... ارائه مىگردید. این قرائتهاى نو، بویژه از جهت کلى بودن مدعیات آن در زمینه آزادى و مساوات و قانونخواهى و مانند آن، بروز شکاف و تعارض میان علما و تحصیلکردگان تجددخواه را تا حدى منتفى ساخت و در مواردى، آن را تا فرداى پیروزى انقلاب مشروطیت، به تاخیر انداخت.
مبانى عرفىقانونى اقتدار بتدریج در فرهنگ سیاسى ایران جا باز مىکرد و بویژه برخى از مظاهر آزادىخواهانه و ظلمستیزانه آن، بىتوجه به زمینههاى تاریخى و فرهنگى خاصى که در غرب داشت، مورد عنایت و استقبال جامعه قرار مىگرفت. برخى از این زمینهها و آبشخورها عبارتند از: فردگرایى، تفکیک حوزه دین از حوزه سیاست، گسترش حاکمیت قوانین عرفى بر حقوق مدنى و کاهش حضور و نفوذ قوانین شرعى و کلیسا، خردگرایى، سابقه حاکمیت فئودالیسم و قوى بودن قدرت اجتماعى به مثابه عنصر تحدیدکننده قدرت دولتى و مانند آن. تاملى اندک بر این بستر فرهنگىتاریخى و مقایسه آن با شرایط روز ایران، زمینههاى بروز تعارض و دوگانگى میان مبانى دینى و مبانى عرفىقانونى اقتدار را بهروشنى آشکار مىسازد.
مفاهیم و مقولاتى نظیر آزادى، عدالت، مساوات، قانون و...، مطرح شده در محافل روشنفکرى و مطبوعات دوران مشروطه چون قانون، حبلالمتین، اختر و...، که در خارج از ایران چاپ و بهطور قاچاق به کشور وارد مىشدند چنان در کام مردم ستمزده و استبداد گزیده ایران شیرین مىآمد که براحتى، همگان را مجذوب خویش مىساخت و هیچ نیروى سیاسى و اجتماعى را یاراى مقابله با آن نبود. از این رو، تمامى گروههاى فعال در جامعه مىکوشیدند تا بهگونهاى خود را با این مفاهیم و مقولات که اکنون به صورت ارزشهایى غیرقابل تردید درآمده بود همراه نشان دهند. بسیار معدودند کسانى که در آن بحبوحه هیجانهاى سیاسى، درصدد تبیین و روشن کردن معناى موضوعاتى نظیر مشروطه، آزادى و... برآمده باشند; تنها کسانى که بهطور احساسى با قضیه برخورد نکرده بودند، به این مهم پرداختند. از جمله شیخ فضلالله نورى در جریان مهاجرت کبرى به قم، در مورد معناى آزادى و مشروطیتبه بحثبا سید محمد طباطبایى مىپردازد. (29) جالب آن که پاسخى هم که طباطبایى به پرسشهاى نورى مىدهد، هرچند او را تا حدى قانع مىکند، چندان دقیق نیست و حکایت از آن دارد که حتى سران اصلى مشروطه نیز بیش از آن که در پى تبیین دقیق معناى مشروطه و لوازم آن باشند، به کارکرد سیاسى اجتماعى آن نظر داشتند. این اجمالگویى و پرهیز از ورود در جزئیات در مرحله مبارزه، امرى لازم و مفید بود و توانست از تفرقه و پراکندگى نیروها جلوگیرى کند. اما بتدریج که این شعارها و مفاهیم کلى شروع به پیاده شدن کرد، در عمل، مشکلاتى پیش آمد.
در فضاى سرخوشانه ابتداى پیروزى انقلاب مشروطیت، گروهى از مشروطهخواهان تندرو، به دلیل اعتقاد خوشبینانه به ژرفاى تحولاتى که صورت گرفته بود، کوشیدند تا تمامى معیارها و ضوابط اجتماعى مبتنى بر مبانى سنتى اقتدار، همچون شیخوخیت، قداستشاه، سلسله مراتب طبقات و شئون اجتماعى و مانند آن، را زیرپا نهند و بهسرعت، ادبیات سیاسى متناسب با فرهنگ سیاسى غرب را در جامعه رایج نمایند. انتشار مقالات صریح و توهینآمیز در مورد محمدعلى شاه و مادرش و همچنین مطالبى که احساسات مذهبى و مقدسات دینى جامعه را به استهزا مىگرفت، به جاى آن که کمکى به پیشبرد اهداف جنبش مشروطیت کند، آن را با بنبست روبهرو ساخت. زیرا این شیوهها، بویژه آنگاه که با مقدسات دینى ارتباط مىیافت، موجب برانگیختن سوءظن مردم و برخى از علما نسبتبه اصل نهضت مىشد و دلسردى و سرخوردگى آنان را به دنبال داشت. در این میان، کسانى که از اساس با مشروطه مخالف بودند با تمسک به اینگونه تندرویها، مشروطیت را مخالف موازین اسلام معرفى مىکردند و بر کوششهاى خود علیه نظام نوپاى مشروطه مىافزودند.
رودررویى مشروطهخواهان و مخالفان آنان که عمدتا در پوشش مشروعهخواهى ظاهر مىشدند ساختار سیاسى جدید ایران را که در مرحله تاسیس بهسر مىبرد، با بحران و بىثباتى مواجه ساخت. موج فزاینده ترورها، اعدامها، مناقشهها و درگیریهاى دوطرف، در نهایتبه استقرار مجدد نظام استبدادى (استبداد صغیر) انجامید و مجلس، منکوب و آزادیخواهان، دربند شدند. این تحول، شادمانى و رضایتخاطر مخالفان مشروطه را به دنبال داشت و آنان پنداشتند که «غائله» خاتمه یافته است. اما دگرگونىاى که در فرهنگ سیاسى و مبانى اقتدار در جامعه ما پیش آمده بود، مانع از بازگشتبه شرایط سابق مىشد. چرا که مردم، دیگر به هیچوجه حاضر نبودند براساس مبانى سنتى اقتدار زیر بار حکومتخودکامه محمدعلى شاه بروند. از این رو، ابراز مخالفتها از گوشه و کنار کشور اوج گرفت و از مرحله مسالمتآمیز فراتر رفته، حالت قیام مسلحانه علیه دولت مرکزى به خود گرفت; که منجر به سرنگونى و فرار محمدعلى شاه شد.
با این مرور بسیار اجمالى و مختصر، بر برهه شکلگیرى و پیروزى مشروطه و سپس ناکامى و شکست آن، اینک باز مى گردیم به تحلیل و آزمون فرضیه خویش در این نوشتار.
بر مبناى استدلال کلى ما در این نوشتار، دگرگونى در بخشى از نظام اجتماعى (مبانى اقتدار و فرهنگ سیاسى)، از آنجا که با پاسخ مناسبى از سوى اجزاء دیگر آن (نظام و ساختار سیاسى) مواجه نگردید، تعادل کل نظام اجتماعى را بههم ریخت. زیرا مبانى پیشین اقتدار، تا حدود زیادى اعتبار خویش را نزد افکار عمومى از دست داده بود و نمىتوانست اطاعت داوطلبانه جامعه را برانگیزد. در اعلامیهها و شبنامههایى که در آستانه انقلاب مشروطیت، در تهران پخش مىشد مضامینى وجود دارد که فروپاشى مبانى پیشین اقتدار را بهروشنى نشان مىدهد. براى نمونه، در یکى از این اعلامیهها آمده است:
اخطار. گویا اعلیحضرت شاهنشاهى فراموش کرده است که براى رسیدن به تاج و تختش جز دو تلگرام از دو خط و احضارش به پایتخت [،] پایهاى دیگر نداشته و او از مادر با دیهیم شاهى و خاتم ملک زاییده نشده و قباله سلطنت از آسمان و خداى جهان در دست نداشته. یقینا اگر لحظهاى به اندیشه فرو مىشد که این پادشاهى تنها بستگى به پذیرش و رویگردانى ملت دارد و کسانى که او را بدین جایگاه بلند گزیده و به شاهى شناختهاند به برداشتن [او] و گزیدن دیگرى به جایش نیز توانا هستند، هرگز از راه راست و عدالت و رعایت مقتضیات سلطنت مشروطه انحراف نمىورزید. (30) (تاکیدها از ماست.)
آشکار است که در این اعلامیه و امثال آن، از عناصر اصلى اقتدار سنتى قداستشاه و اعتقاد به ارتباط مستمر حاکم با خداوند خبرى نیست. در عوض، مبانى و عناصر جدیدى همچون «پذیرش و رویگردانى ملت» در تحکیم یا تزلزل اقتدار شاه، مؤثر شناخته شده است. اما این مبانى جدید نیز، بهرغم مطرح بودن در جامعه، هنوز در ذهن و ضمیر مردم تثبیت نشده بود، به گونهاى که مبناى رفتار سیاسى آنان قرار گیرد; و از سوى دیگر نیز با زمینه و بستر کلى روابط اجتماعى که همچنان متاثر از گفتمان پدرسالار و ساخت عمودى قدرت بود همخوانى نداشت. به عبارت دیگر، دگرگونیهاى صورت گرفته در جریان نهضت مشروطه، بهرغم جلوه و جلاى بیرونى (تشکیل مجلس شوراى ملى، تصویب قانون اساسى، آزادى مطبوعات و...) از عمق و ژرفاى کافى در ساخت قدرت و روابط اجتماعى بىبهره بود. در واقع، هیچیک از شاخصها و عناصر فرهنگى جدید، از قبیل احترام به قانون و راى اکثریت، پذیرش حق مردم در تعیین سرنوشتخویش، آزادى بیان، مساوات در برابر قانون و...، آنچنان در فرهنگ جامعه استقرار نیافته بود که مردم، در عین حال که این ارزشها را عزیز و مغتنم مىشمرند، به توابع و لوازم آنها نیز تن دردهند. به گونهاى که براى نمونه، بیشتر هواداران عدالت و آزادى، در روابط فردى و اجتماعى خویش، مستبدانه عمل مىکردند و در واقع، هریک در حد خود، «شاه» بودند. بنمایههاى فرهنگ پدرسالار (پاتریمونیال) همچنان بر شبکه روابط فردى و اجتماعى سیطره داشت و بیش از آنکه با مفاهیمى از قبیل آزادى، عدالت، برابرى و...، سازگارى داشته باشد، با روابط مبتنى بر آمریت و قدرت پیشین تناسب داشت. به گفته محمدعلى همایون کاتوزیان، انقلاب مشروطیتبراى مشروط کردن حکومتبه قانون برپا شد. اما نتیجه آن بیشتر منجر به بىنظمى و گریز از مرکز شد، تا حکومت قانون. و این امر بیش از آنکه معلول دخالت و تجاوز قدرتهاى خارجى در جنگ جهانى اول باشد، ریشههاى داخلى و تاریخى داشت. زیرا تغییر عمدهاى در بینش مردم نسبتبه دولت پدید نیامده بود. (31)
اما به هر حال، فروپاشى مبانى سنتى اقتدار آنچنان گسترده بود که حتى ادبیات سیاسى مخالفان مشروطه را نیز تحت تاثیر قرار داده بود و این امر در روابط آنان با شاه، بازتاب داشت. براى نمونه، مىتوان به سخنان شیخ فضلالله نورى در دفاع از محمدعلى شاه و مخالفتبا تاسیس دوباره مجلس شورا در دوران استبداد صغیر اشاره کرد. او خطاب به شاه مىگوید:
اطاعت از اوامر ملوکانه را تا آنجا بر خود واجب و لازم مىدانیم که مخالف مذهب ما نباشد، ولى چیزى که مخالف مذهب ما باشد [ مشروطه] تا جان در بدن داریم نخواهیم گذاشت که اجرا شود.
او حتى در پاسخ شاه که فرمان لغو مشروطیت را موکول به مشورت با صدراعظم کرده بود، گفت:
مشورت در محلى است که طریق دیگرى داشته باشد و این امر ابدا ممکن نیست که انجام شود. صریحا اعلیحضرت حال باید حکم بفرمایند در افناء مشروطه. (32)
اینگونه مخاطبه و سخن گفتن تحکمآمیز با شاه، تا آن زمان بىسابقه بود و خود، نشان روشنى از کمرنگ شدن شئون ظلاللهى و قداستشاه است.
تصویرى که از اوضاع سیاسى ایران در برهه پس از پیروزى مشروطیت و پایان استبداد صغیر مىتوان به دست داد، تصویرى بهشدت آشفته و درهم ریخته است: از سویى شاه و دربار و بیشتر صاحبمنصبان کشور، که ظاهرا باید پاسدار و حامى نظام مشروطه باشند، دائم در حال دسیسهچینى علیه رکن اصلى مشروطه، یعنى مجلس، بودند. از سوى دیگر، علما و روحانیان که از چند دهه پیش از آن، در سایه وحدت مرجعیت و نیز مبارزه با استبداد و استعمار، به نیروى اجتماعى توانمندى در معادلات سیاسىاجتماعى ایران تبدیل شده بودند، اکنون به دلیل بروز اختلافنظر بر سر مشروطه و موضوعات جانبى آن دچار دودستگى گردیده، تا حد تکفیر یکدیگر پیش رفته بودند و در نتیجه، انگیزه و توان تاثیرگذارى خود را تا حدود بسیارى از دست داده بودند.
با تزلزل مبانى اقتدار، شاهد افزایش بىثباتى و ناامنى و کاهش «شاخصهاى ثبات سیاسى» در کشور هستیم: انگیزههاى «مشارکت در امور همگانى و ملى» که در دوران مبارزات مشروطهخواهى به اوج خود رسیده بود و مردم، حتى در شهرستانهاى دورافتاده، با تشکیل انجمنهاى محلى، خواهان مشارکت در سرنوشتخویش و پیگیر اوضاع تهران بودند، پس از مدتى به دلیل یاس از روند امور و کشاکشهاى مدام، بسیار کاهش یافت و به دلسردى و سرخوردگى انجامید.
در این زمان، از میزان «اخلاق مدنى و روح عمومى در جامعه» نیز به شدت کاسته شده و مبارزه مسالمتآمیز و مناقشه لفظى، جاى خود را به عدم تحمل و تلاش براى حذف فیزیکى یکدیگر داده بود. بالا گرفتن موج اعدام و ترور سیاسى، همچون اعدام شیخ فضلالله نورى و میرهاشم دوچى از سران مخالفان مشروطه، ترور منجر به قتل سید عبدالله بهبهانى از رهبران مشروطیت، ترور على محمدخان تربیت و سیدعبدالرزاق از رهبران دموکراتها، ترور قوامالملک و دو روحانى در شیراز، ترور ستارخان در تهران; افزایش موج جدایىطلبى در گوشه و کنار کشور، شورش، تحصن، تبعید مخالفان و مانند آن، شواهدى بر این امرند.
«رضایت نسبى از عملکرد نظام سیاسى» که در دوران پیروزى، اوج گرفته بود و مردم نسبتبه کل نظام، بویژه نسبتبه بخشهایى از آن، نظیر مجلس، مایتبىشایبهاى ابراز مىداشتند، با بمباران مجلس و سرکوب مطبوعات آزادىخواه و حوادث پس از آن، کاهش یافت و جامعه دوباره شیوه بىتفاوتى را در پیش گرفت.
شاخص دیگر ثبات سیاسى، یعنى «قانونمند شدن قدرت دولت»، تقریبا سالبه به انتفاى موضوع بود. زیرا با افزایش دخالت دولتهاى بیگانه روس و انگلیس و بالا گرفتن موج تجزیهطلبى در گوشه و کنار کشور، قدرت دولت مرکزى به شدت تحلیل رفته بود و دیگر، حتى کارگزاران رده بالاى حکومتى در شهرستانها نیز، درمواردى دستورهاى مرکز را به چیزى نمىگرفتند. (33) این در حالى است که در ابتداى پیروزى مشروطیت، میزان احترام و وفادارى به دولت مرکزى در جامعه چنان بالا بود که در مواردى، حتى سران عشایر و طوایف کوچنده، که هیچگاه در برابر حکومت مرکزى تن به اطاعت نداده بودند، داوطلبانه خود را پیرو دستورهاى پایتخت معرفى مىکردند. فریدون آدمیت در ایدئولوژى نهضت مشروطیت ایران به مکاتباتى میان کنسول انگلیس و سران عشایر فارس اشاره مىکند که طى آن «چون انگلیسیان راجع به امنیت فارس، شرحى به سردار عشایر نگاشتند، چنین جواب شنیدند: براى استرداد نظم باید اوامر از جانب دولت متبوعه ایران برسد». مقام انگلیسى که ظاهرا انتظار اینگونه تبعیت و وفادارى نسبتبه دولت مرکزى را از عشایر نداشته، از موضع انفعال اعتراف مىکند: «بلى، چنین است و دوستدار هم.... چنین تصورى نخواهد کرد که خواستار امرى از جانب اجل عالى بشوم که خلاف امر دولت متبوعه عالى باشد.» (34)
نتیجهگیرى
بدین ترتیب، بر مبناى الگوى ساختىکارکردى تالکوت پارسونز و با توجه به نگاه اجمالىاى که به سیر تحولات سیاسىاجتماعى ایران در یکى دو سده اخیر داشتیم، مىتوان گفت که در ابتداى برهه مزبور، ورود عناصر و مفاهیمى از فرهنگ و تمدن غرب به ساحت اندیشه و رفتار سیاسى کشور ما، منجر به بروز دگرگونیهاى گستردهاى هرچند سطحى در گفتمان و فرهنگ سیاسى شده است; پیدایش نگرشها و انتظارات جدید نسبتبه پدیده سیاست و دولت و نقش آن در حیات جمعى، از عمدهترین این دگرگونیهاست. بارزترین نمودهاى این تحول در فرهنگ سیاسى را مىتوان در موارد زیر برشمرد: قداستزدایى از قدرت و حکومت، چرخش نسبى در منشا مشروعیتحاکم از آسمان به زمین، نفى تبعیت مطلق از شاه، حق چون و چرا کردن در تصمیمات و خطمشیهاى نظام سیاسى، و مانند آن.
این تحولات، هرچند نسبى و کمژرفا، تاثیرات شگرفى بر ساحت زندگى سیاسى و روابط اجتماعى و نمونه اعلاى آن، یعنى رابطه جامعه و دولت گذاشت و بویژه از جنبه سلبى، تحولات چشمگیرى پدید آورد; که مىتوان با تعبیر «فروپاشى مبانى سنتى اقتدار» از آن یاد کرد. اما از نظر ایجابى، مدیریت این تحولات چندان کارآمد نبود که قادر به ارائه ترکیب جدید و همگونى از مبانى اقتدار، اعم از سنتى، دینى و عرفىقانونى، به ساحت زندگى سیاسى باشد. در نتیجه، جامعه به نوعى دچار سرگشتگى و بلاتکلیفى در برابر پدیده قدرت و حکومتشد. زیرا تا پیش از این دگرگونیها، نظام فرهنگى و مبانى اقتدار مرکب از عناصر سنتى و دینى به واسطه برخوردارى از انسجام نسبى درونى و همخوانى و هماهنگى با دیگر عرصههاى زندگى فردى و اجتماعى، توان آن را داشت که جامعه را، با موفقیت، به تبعیت از قدرت سیاسى موجود فراخواند.
اما مبانى جدید که از ترکیبى شتابزده، ناهمگون و موزاییکوار میان: 1)برخى از عناصر و مؤلفههاى سنتى، 2)آموزههاى دینى (با قرائت و برداشتى نو و سازگار با نگرشها و انتظارات جدید از سیاست و حکومت) و 3)مفاهیم و الگوهایى از تجربه غرب در زمینه مردمسالارى و حکومت قانون تشکیل شده بود، قادر به هدایت و سمتوسو بخشیدن به رفتار جمعى در زندگى سیاسى نبود و بیشتر، تشتت و ناهمگونى به بار مىآورد، تا همدلى و انسجام.
این امر، استدلال کلى ما را در این نوشتار، یارى مىرساند که: از آنجا که پذیرش و انقیاد نسبتبه قدرت سیاسى، بر مبناى یک رشته اصول و بنیانهاى فرهنگى و اعتقادى (مبانى اقتدار) صورت مىگیرد، چنانچه به هر دلیل، تحولى اساسى در نظام فرهنگى به عنوان بخشى از نظام اجتماعى ایجاد شود و این دگرگونى با پاسخى درخور، از سوى دیگر اجزاء نظام اجتماعى همراه نگردد، تعادل کل نظام برهم مىخورد و بىثباتى سیاسى افزایش مىیابد.
از این رو مىتوان گفت: 1)با توجه به تاثیر مستقیم کیفیت و هیات تالیفى مبانى اقتدار بر زندگى سیاسى، تحلیل و تبیین محتوایى مبانى اقتدار در فرهنگ سیاسى هر جامعه، شیوهاى قابلاتکا براى فهم تحولات سیاسى اجتماعى آن جامعه است.
2)یکى از راههاى حفظ ثبات سیاسى، ایجاد و گسترش همگونگى پایدار میان اجزاء نظام اجتماعى در کل، و میان مؤلفههاى تشکیلدهنده مبانى اقتدار، بهطور خاص است.
جستجوى همیشگى و نقادانه در میان عناصر و مؤلفههاى سنتى اقتدار، و گزینش، پالایش و پروارسازى موارد قابل اتکاى آن در دنیاى جدید، تلاش براى فهم روزآمد از آموزههاى دینى باعطف نظر به تحولات فرهنگىاجتماعى و پرسشهاى نو، و نیز برخورد فعالانه و گزینشگرانه با الگوها و مفاهیم وارد شده از دیگر فرهنگها و تمدنها، از جمله راهکارهایى هستند که در این زمینه مىتوان براى حفظ هوشیارى سیاسى و اجتناب از غافلگیر شدن در برابر نتایج و پیامدهاى تحولات زیرسطحى و آرام فرهنگى برشمرد.
پىنوشتها:
1. گزارش نسبتا جامعى از نظریههاى مربوط به تحلیل انقلاب اسلامى، در اثر ذیل آمده است: حمیرا مشیرزاده، «نگرشى اجمالى به نظریههاى انقلاب در علوم اجتماعى»، در: مجموعه مقالات انقلاب اسلامى و ریشههاى آن(1)، قم، معاونت امور اساتید نهاد نمایندگى رهبرى در دانشگاهها، 1374، ص15-85.
2. بررسى ممتعى از معانى مختلف «اقتدار» در فصل پنجم از کتاب فلسفه سیاسى، ویراسته آنتونى کوئینتن آمده است. اما بهطور خلاصه، در بیان تفاوت میان قدرت و اقتدار، گفته شده است: قدرت یعنى توانایى تامین اطاعت، و اقتدار یعنى حق چشمداشت اطاعت.
3. براى شاخصهاى ثبات سیاسى، از جمله ر.ک: ساموئل هانتینگتون، سامان سیاسى در جوامع دستخوش دگرگونى،ترجمه محسن ثلاثى، تهران، نشر علم، 1370، ص6 و 28-23.
4. مونتى پالمر، لارى اشترن، چارلز گایل، نگرشى جدید به علم سیاست، تهران، دفتر مطالعات سیاسى و بینالمللى، 1371، ص103-102.
5. پیشین.
6. مستدلترین و علمىترین تلاش را در این راه، آیتالله میرزا محمد حسین نائینى در تنبیه الامة و تنزیه الملة به انجام رسانده است.
7. ر.ک: Robert Dowse & John Hughes, Political Sociology, 1986, ch. 2, نیز: جورج ریتزر، نظریه جامعهشناسى در دوران معاصر، ترجمه محسن ثلاثى، تهران، انتشارات علمى، 1374، ص118.
8. غلامعباس توسلى، نظریههاى جامعهشناسى، تهران، سمت، 1369، ص189.
9. پیشین، ص188.
10. جورج ریتزر، پیشین، ص131; نیز غلامعباس توسلى، پیشین، ص187-186.
11. جورج، ریتزر، پیشین، ص132-131.
12. غلامعباس توسلى، پیشین، ص187.
13. جورج ریتزر، پیشین، ص132-129.
14. پیشین، ص153-152.
15. پیشین، ص181.
16. پیشین، ص182.
17. پیشین، ص181.
18. پیشین، ص143-142. براى توضیح پیرامون سه مرحله مزبور، ر.ک: عماد افروغ، «خردهفرهنگها و وفاق اجتماعى»، نقدونظر، ش78، ص171-157.
19. جورج ریتزر، پیشین، ص143.
20. پیشین.
21. Micheal Thompson & ..., Cultural Theory, Boulder & ..., Westview Press, 1990.
22. همانگونه که اشاره شد، در مکتب ساختىکارکردى پارسونز، یکى از کارکردهاى هر نظام سیاسى یا اجتماعى، «تطبیق» است; یعنى اینکه نظام باید بتواند خودش را با موقعیت و محیطى که در آن قرار گرفته است تطبیق دهد و محیط را نیز با نیازهایش سازگار سازد. (جورج ریتزر، پیشین، ص131.)
23. تد رابرت گر، چرا انسانها شورش مىکنند، ترجمه على مرشدىزاد، تهران، پژوهشکده مطالعات راهبردى، 1377، ص207.
24 . پیشین، ص206-205.
25 . پیشین، ص207-208.
26 . پیشین، ص276.
27 . پیشین، ص277.
28 . براى مطالعه روند واگرایى روحانیت و حکومت قاجار، ر.ک: حامد الگار، نقش روحانیت پیشرو در جنبش مشروطیت، ترجمه ابوالقاسم سرى، چاپ دوم، تهران، توس، 1359.
29 . غلامحسین زرگرىنژاد، رسائل مشروطیت، تهران، انتشارات کویر، 1374، ص18-17.
30 . نقل از: ادوارد براون، انقلاب ایران، ترجمه احمد پژوه، ص171.
31 . محمدعلى همایون کاتوزیان، چهارده مقاله در ادبیات، اجتماع، فلسفه و اقتصاد، تهران، نشر مرکز، 1373، ص191-190.
32 . محمد ترکمان، رسائل، اعلامیهها، مکتوبات، ... و روزنامه شیخ شهید فضلالله نورى، جلد اول، تهران، رسا، 1362، ص375-371.
33 . براى نمونه، ر.ک: محمدعلى همایون کاتوزیان، مصدق و مبارزه براى قدرت در ایران، ترجمه فرزانه طاهرى، تهران، نشر مرکز، 1372، ص25و26.
34 . فریدون آدمیت، ایدئولوژى نهضت مشروطیت ایران، تهران، انتشارات پیام، چاول، 1355، ص355.